کتاب 1

سایت: پایگاه اینترنتی ـ پژوهشی علوم اسلامی
درس: کارگاه 1 شامل امور غیرتعاملی و غیر لینک
کتاب: کتاب 1
چاپ توسط: کاربر مهمان
تاریخ: Thursday، 9 May 2024، 8:55 AM

1. توحید بنی هاشمی 1.htm

کتاب توحید - دفتر اول: اثبات صانع

مشخصات کتاب

سرشناسه : بنی‌هاشمی، سیدمحمد، ۱۳۳۹ -
عنوان و نام پدیدآور : کتاب توحید/ محمد بنی‌هاشمی.
مشخصات نشر : تهران:منیر، ۱۳۸۸ -
مشخصات ظاهری : ج.
شابک : ۳۴۰۰۰ ریال : ج.۱ : 978-964-539-146-9 ؛ ۴۰۰۰۰ ریال : ج.۲ : 978-964-539-207-7 ؛ ۴۸۰۰۰ ریال : ج.۳ : 978-964-539-265-7 ؛ ۴۰۰۰۰ ریال : ج.۴ 978-964-539-207-7 :
یادداشت : ج.۲ (چاپ اول: ۱۳۸۹) .
یادداشت : ج.۳ (چاپ اول: ۱۳۹۰).
یادداشت : ج.۴ (چاپ اول: ۱۳۹۱) (فیپا).
یادداشت : کتابنامه.
مندرجات : ج.۱. اثبات صانع.- ج.۲. معرفت خدا و آثار و احکام آن.- ج.۳. تسبیح و توحید خداوند.- ج.۴. معرفت بلآیه و بدون الآیه‌ی خداوند
موضوع : توحید
موضوع : الهیات
موضوع : خدا -- اثبات
رده بندی کنگره : BP۲۱۷/۴/ب۸۷ک۲ ۱۳۸۸
رده بندی دیویی : ۲۹۷/۴۲
شماره کتابشناسی ملی : ۱۶۵۵۰۵۹
ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ص: 10
ص: 11
ص: 12
ص: 13
ص: 14

پیشگفتار

از دو سال پیش که «کتاب عقل» در سه دفتر به تحریر درآمد، خداوند را شاکر بوده ایم که توفیق برداشتن اوّلین قدم را در نشر معارف الهی به زبان مأنوس برای نسل حاضر، به ما عنایت فرمود. اکنون پروردگار منّان را به خاطر لطف و عنایت جدیدش سپاس می گزارم که یکی از آرزوهای دیرین حقیر را محقّق فرمود. از ولیّ نعمت یگانه ی خود، غریب دوران، صاحب العصر و الزّمان (عج) هم ممنونم که با وجود عدم لیاقت، اجازه فرمود تا در موضوع «اثبات صانع» قطره ای از اقیانوس معارفشان را به رشته ی تحریر درآورم. بیشتر مطالب این کتاب در سالهای گذشته در جمع دوستانِ تشنه ی حقایق قرآنی و علوم الهی چند بار تدریس شده بود، امّا توفیق تنظیم و نشر آن تاکنون فراهم نشد. آنچه در کتاب حاضر ملاحظه می فرمایید، حاصل مطالبی است که از استید خود در این باب بهره برده ام، علاوه بر دقّت نظرهایی که ضمن بحث و گفتگو با دوستان در این موضوع به دست آمده است. «اثبات صانع» اولین دفتر «کتاب توحید» است و از خدای منّان عاجزانه درخواست می کنم که توفیق تکمیل این مباحث را با تنظیم دفترهای بعدی هر چه زودتر به این حقیر عنایت فرماید.
لازم به تذکّر است که در مباحث «کتاب توحید» همچون «کتاب عقل» بنای
ص: 15

مقایسه ی تفصیلی میان معارف الهی و بشری را نداشته ایم؛ تنها در برخی موارد برای روشن تر شدن مطالب، مقایسه هایی با آموزه های فلسفی یا عرفانی صورت گرفته است. مباحث تطبیقی عقل و توحید نیاز به تحریر جداگانه دارد.
ضمناً با همه تلاش های صورت گرفته برای ارائه ی صحیح و بی اشکالِ مطالب، مدّعیِ بی عیب و نقص بودنِ کتاب نیستیم و از همه ی صاحب نظران در این باب، استدعا داریم که ما را در رفع نقایص احتمالی یاری فرمایند.
خداوند را می خوانیم که هر چه زودتر ظهور برای صاحب معارف الهیّه – حضرت بقیّة الله الاعظم ارواحنافداه – صادر فرماید تا جهانیان همگی شاهد حقّانیت مذهب اهل بیت (ع) گردند و امیدواریم که این تلاش ناچیز مقبول درگاه پاک حضرت امام محمّدباقر (ع) قرار گیرد و با امضای ایشان وسیله ی نجات و تقرّب همه ی خوانندگان کتاب و نویسنده به خدای منّان گردد.
سیّدمحمّد بن هاشی/ بهار 1387
ص: 16

مقدمه

اشاره

بی تردید در همه ی معارف دینی، «خداشناسی» جایگاه ویژه و منحصر بفردی دارد، به طوری که اصول اعتقادی دیگر – پیغمبرشناسی، امام شناسی، عدل و معادشناسی – به یک معنا فروع و شاخه های اصل توحید به شمار می آیند. به همین جهت هیچ بحثی در دین به شرافت و اهمّیت مبحث «خداشناسی» نیست.

تفاوت اثبات صانع با معرفت الله

به طور کلّی همه ی مباحث توحید را می توانیم در دو مقام خلاصه کنیم: یکی «اثبات صانع» و دوم «معرفت الله». این دو مقام هر چند که در اکثر موارد با هم تحقق می یابند، امّا در واقع دو مرحله ی جدا از هم هستند که از جهت ابزار و نوع شناخت و نیز نتیجه ی آن با یکدیگر متفاوتند. شناختی که در اوّلی حاصل می شود یک شناخت عقلانی است که به نور علم برای عاقل پدید می آید، در حالی که معرفت الله به نور علم و عقل حاصل شدنی نیست. بنابراین اثبات صانع یک نوع کشف عقلانی است بر خلافِ معرفت الله که چنین نیست.
تفاوت دوم از جهت نتیجه ی این دو مقام است: اثبات صانع یک نوع آگاهی کلّی
ص: 17

است در حالی که معرفت الله به یک شخص و امر جزئی تعلّق می گیرد. در مباحث مربوط به شناخت علم و عقل، (1) روشن شده است که علم اعمّ از معرفت است و به تعبیر دیگر معرفت نوع خاصّی از علم و آگاهی است که به شخص و یک امر جزئی تعلّق می گیرد. بر همین اساس می توان گفت که نتیجه ی مقام اول، معرفت صانع نیست ولی در مقام دوم نوعی آگاهی به شخص حاصل می شود که آن را معرفت خداوند (الله) می نامیم.
با توجّه به این دو تفاوت باید بگوییم که آنچه برای عاقل به نور علم و عقل حاصل می شود، یک نوع آگاهی و ادراک کلّی به وجود صانع غیر شبیه به مصنوعات است؛ امّا این که صانع کیست، عاقل هیچ گونه معرفت و شناختی با این انوار نسبت به او ندارد. تعبیر مناسب برای گزارش دادن از این تنبّه عقلانی با استفاده از لفظ «علم» و مشتقّات آن می باشد، نظیر فرمایش امام صادق (ع) که در بحث اثبات صانع خواهیم خواند:
عَلِمتُ أنّ لی صانعاً و مُدَبِّراً. (2)
دانستم که صانع و مدبّری دارم.
امّا گاهی هم از لغت «معرفت» و مشتقّات آن برای حکایت از این واقعیّت استفاده می شود. به عنوان مثال در فرمایش حضرت موسی بن جعفر (ع) به هشام چنین می خوانیم:
یا هشام قد جَعَلَ الله ذلک دلیلاً علی مَعرِفَتِه بأنَ لهم مُدبِّراً. (3)
این هشام، خداوند آن (آیات) را نشانه ای برای او (عاقل) قرار داده تا بفهمد که آن ها مدبّری دارند.
در این حدیث شریف، لغت «معرفت» به معنای اصل فهم و آگاهی به کار رفته و در واقع مترادف با «علم» است. نکته ظریف بحث این است که حضرت نفرموده اند:
ص: 18


1- 1-کتاب عقل، دفتر اوّل، ص40.
2- 2-روضة الواعظین، ج1، ص32.
3- 3-اصول کافی، کتاب العقل و الجهل، ح12.

«مَعرفته بالمدبر» یا «معرفته بأنّه مَنِ المُدَبّر» (1)این تعابیر تنها در جایی به کار می روند که معرفت به «شخص» مدبّر تعلّق بگیرد، امّا در این جا مقصود امام هفتم (ع) چنین ادراکی نیست. مراد ایشان همان تنبّه عقلانی به ضرورت وجود صانع و مدبّری برای اشیاء است که به همین دلیل فرموده اند: «معرفته بأنّ لهم مدبّراً» یعنی عاقل بفهمد که اشیاء مدبّری دارند، امّا این که آن مدبّر کیست، هیچ شناخت عقلی نسبت به او در کار نمی باشد. پس به صرف این که لفظ «معرفت» یا مشتقّات آن در جایی به کار رفته باشد، نمی توانیم بحث را متعلّق به حوزه ی «معرفت الله» بدانیم. باید ببینیم که آن لفظ به چه معنایی به کار رفته است. اگر متعلّق معرفت (2)، خدا (الله) یا شخص «صانع» و «مدبّر» و... باشد، در آن صورت بحث مربوط به مقام دوم می شود، ولی اگر صرفاً یک بحث عقلانی برای تنبّه یافتن عاقل به وجود مدبّری یا صانعی برای اشیاء باشد، مربوط به مقام اول (بحث اثبات صانع) خواهد شد.

سه فرض تحقّق اثبات صانع

با این توضیحات تفاوت مقام «اثبات صانع» و «معرفت الله» با یکدیگر تا حدّی روشن می شود. حال باید ارتباط این دو مقام را در ظرف تحقّق خارجی با هم بسنجیم. آیا این دو با هم محقّق می گردند یا این که ممکن است هر یک بدون دیگری واقع شود؟ و در مواردی که هر دو با هم موجودند، چه ارتباطی بین آن هاست؟ پاسخی که در این مقدّمه به صورت فشرده و اجمالی می توانیم مطرح کنیم این است که فرض وجود هر یک از این دو مقام بدون تحقّق دیگری، عقلاً مُحال نیست؛ یعنی ممکن است عاقلی صرفاً در حدّ اثبات صانع متعال، تنبّه عقلانی پیدا کند امّا معرفت صانع نصیبش نگردد. (فضل اول) هم چنین امکان دارد کسی بدون تنبّه عقلانی به مصنوعیّت اشیاء به معرفت خداوند نائل شود. (فرض دوم)
ص: 19


1- 1-یعنی شناخت مدبّر یا فهمیدن این که مدبّر کیست.
2- 2-مقصود حصول معرفت است نه پذیرش آن. در بعضی احادیث متعلّق «معرفت» شخص خالق است، امّا مراد پذیرفتن معرّفی خداست که بالعقل صورت می پذیرد و بحث اثبات صانع هم در کار نیست.

حالت دیگر این است که اثبات صانع مقدّمه و بستر تحقّق معرفت الله قرار گیرد (فرض سوم) و فرض چهارم این است که کسی بدون طی کردن مرحله ی اثبات صانع، به معرفت خداوند نائل شود و سپس – در حالی که عارف الله است – تنبّه عقلانی به اثبات صانع پیدا کند. بیان چگونگی تحقّق این چهار فرض، موکول به توضیح بحث معرفت الله است که در دفترهای بعدی «کتاب توحید» خواهد آمد (ان شاءالله تعالی)
آنچه در این دفتر می آید، توضیح مقام «اثبات صانع» بدون در نظر گرفتن نوع تحقّق آن است. در واقع می خواهیم این مقام را به صورت «لابشرط» یعنی غیر مشروط به هیچ یک از فرض های مطرح شده، بررسی نماییم. بنابراین توضیحاتی که خواهد آمد، در هر سه فرضی که «اثبات صانع» تحقّق دارد (فرض اوّل، سوم و چهارم)، صادق می باشد.
با این ترتیب روشن است که اگر بحث «اثبات صانع» را اوّلین مرحله ی «کتاب توحید» قرار داده ایم، به این معنا نیست که شرط لازم و ضروری برای تحقّق «معرفت الله» طی کردن این مرحله باشد. این دفتر در دو بخش تنظیم شده است، در بخش اوّل بحث عقلی و در بخش دوم بحث نقلی اثبات صانع مطرح می شود. امّا پیش از شروع بحث عقلی باید مراد خود را از تبیر «اثبات عقلی صانع» روشن نماییم.

اثبات عقلی صانع یعنی چه؟

در تعریف «عقل» به آنچه هر انسان عاقلی وجدان می کند، اکتفا کرده، می گوییم: عقل نوری است که حسن و قبح ذاتی برخی از افعال اختیاری را کشف می کند. این که مراد از حسن و قبح ذاتی چیست و قلمرو کشف عقل چه اندازه است، در مجال مناسب خود مورد بحث دقیق و کامل قرار گرفته است. (1)
در این جا به صورت فشرده مراد از «اثبات عقلی» را توضیح می دهیم. وقتی
ص: 20


1- 1-این مباحث در دفتر اوّل «کتاب عقل» تحت عنوان شناخت علم و عقل آمده است. توصیه می شود خوانندگان محترم پیش از این کتاب، آن دفتر را مطالعه فرمایند.

می گوئیم حقیقتی برای عاقل «اثبات» می شود، یعنی این که او نسبت به آن حقیقت، «تنبّه» پیدا می کند. این تنبّه یک امر وجدانی و شهودی است؛ نه فکری و ذهنی. همچنین ذاتاً اختیاری نیست، هر چند که می تواند مقدمات فکری و اختیاری داشته باشد. اما وقتی تعبیر «اثبات عقلی» را به کار می بریم، مقصودمان این است که این تنبّه برای عاقل به نور عقل حاصل می شوئد. در بحث اثبات صانع، مدّعایی که در صدد روشن نمودنش هستیم، این است که هر عاقلی به نور عقل، به اینکه صانع خارج از حدّ «تعطیل» و «تشبیه» است، تنبّه پیدا می کند. به تعبیر ساده تر هر عاقلی به نور عقل هم انکار (تعطیل) صانع را قبیح می یابد و هم تشبیه او را و این چیزی است که در بخص اول روشن می شود.
گام دوم در بحث اثبات صانع، به بیان شواهد نقلی (آیات قرآن و روایات معصومین (ع)) اختصاص دارد. در این بخش روشن می شود که از کلام خداوند و سخنان اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، دقیقاً همان حقایقی استنباط می شود که با رجوع وجدانی به عقل به دست می آید. در واقع مشی خاندان وحی در بحث اثبات صانع، مذکر عقلا برای طیّ مسیر صحیح دراین موضوع بسیار مهم است و تطابق عقل و وحی در این خصوص کاملاً به اثبات می رسد. امیدواریم بتوانیم از ارشادات بزرگترین عقلای عالم در بحث بسیار اساسی توحید (به ویژه موضوع اثبات صانع) بهره ی لازم و کافی را ببریم و از خطاهای احتمالی مصون و محفوظ بمانیم.
ص: 21
ص: 22
ص: 23
ص: 24

بخش اول: اثبات عقلی صانع متعال

فصل اول: کشف مصنوعیّت در پرتو نور عقل

تنبّه به مصنوعیّت خودمان

نزدیک ترین موجود به ما خودمان هستیم و لذا خود را بهتر از دیگر موجودات می شناسیم. پس خوب است ابتدا به آثار مصنوعیّت در خود نظر کنیم.
اگر نگاهی به خودمان بیندازیم، نیازمندی را در سراسر وجودمان می یابیم. وقتی به بدن خود می نگریم، می فهمیم که هیچ یک از امور مربوط به آن، به وسیله ی ما بر پا نیست. قلب ما به اراده ی ما نمی تپد و مغز ما به اختیار ما کار نمی کند. دست و پا و زبان که در اختیار ما هستند، به اختیار ما مسخّر ما نشده اند. آیا این ما هستیم که دست را به تسخیر خود درآوردیم؟ گاهی اوقات که دستِ ما خواب می رود، هر چه بخواهیم با آن چیزی را احساس کنیم یا آن را حرکت دهیم، نمی توانیم. بعضی افراد وقتی تحت فشار شدید عصبی قرار می گیرند – مثلاً خبر فوت عزیزی را به آن ها می دهند – یک یا هر دو دستشان بی حسّ می شود، انگشتانشان بی حرکت می گردد و نمی توانند با آن کاری انجام دهند. هم چنین اگر دست ما فلج شود، دیگر در اختیار ما نیست.
پس همین دست که با آن اختیاراً کار می کنیم، در اختیارِ ما بودنش اختیاری نیست.
ص: 25

پای ما هم همین طور است. زبان ما هم که تحت قدرت ماست، به اراده ی ما در قدرت ما درنیامده است. اگر گاهی به دلیلی زبان ما بند بیاید یا لکنت پیدا کند، ب اراده و اختیار خود نمی توانیم سلامت را به آن بازگردانیم.
به همین ترتیب تصدیق می کنیم که هیچ یک از قوای حسّی ما در اختیار ما نیستند. همه ی این ها وقتی ذرّه ای خلل در کارهایشان پیدا شود، می فهمیم که کارکردشان در اختیار ما نیست. هر یک از اعضا و جوارح ما اگر از کار بیفتد، برای اصلاحش کاری از ما نمی آید. معالجات پزشکی هم تأثیرش نه به خواست پزشک است و نه به اختیار بیمار. پزشکات همیشه می خواهند معالجاتشان مؤثّر باشد و بیمار هم چنین آرزویی دارد، ولی بسیاری اوقات چنین اتّفاقی نمی افتد و در آن صورت از هیچ کس کاری ساخته نیست.
صرف نظر از بیماری و سلامت بدن که در اختیار انسان نیست، رشد بدن و قوّت و ضعف آن هم اختیاری نمی باشد. انسان وقتی پا به سن می گذارد، جسمش به تدریج توانایی های گذشته ی خود را (درسنّ جوانی) از دست می دهد و این در حالی است که هیچ کس این ضعف را نمی پسندد و نمی خواهد که چنین شود.
با این تذکرات وجدانی می خواهیم این حقیقت را به انسان عاقل یادآور شویم که در هیچ یک از امور جسمانی اش «بی نیاز» نیست. «نیاز» همه ی بدن ما را فرا گرفته و ما در هیچ یک از فعالیت های بدنی خود، قائم و متّکی به خود نیستیم. عین همین مطلب درباره ی روح ما نیز صدق می کند. امور روحی ما نیز به اختیار خودمان نیست. ناراحتی و خوشحالی، آرامش و عصبانیّت، اندوه و شادی، پر ظرفی و کم تحمّلی و... در همه ی این امور، ما تصمیم گیرنده ی مطلق نیستیم. ما هیچ گاه به اختیار خودمان عصبانی نمی شویم. بسیاری از اوقات می خواهیم عصبانی نشویم، امّا نمی توانیم خود را کنترل کنیم. تصمیم می گیریم که دیگر از کوره در نرویم، امّا حریف خودمان نمی شویم. از این که عصبانی می شویم، ناراحتیم ولی دستِ خودمان نیست.
ناراحتی هم همین طور است. چیزهایی ما را ناراحت می کند که چه بسا خودمان
ص: 26
نخواهیم و نپسندیم ولی به اختیار خودمان نیست. یک چیزهایی هم شادِمان می کند که آن ها هم به اختیار ما نیستند. هیچ گاه با خواستِ خودمان خوشحال نمی شویم، بلکه اموری غیر اختیاری سبب شادی ما می شود. البته ایجاد برخی مقدّماتِ شاد شدن می تواند دست ما باشد ولی این که تحقّق آن مقدمه ها به شاد شدن ما بینجامد، به اختیار ما نیست. شادی و غم ما به معنای دقیق کلمه اختیاریِ ما نیستند. هم چنین است آرامش روح و روان. خیلی اوقات انسان می خواهد آرامش داشته باشد امّا نمی تواند. متوسّل به قرص های مسکّن اعصاب می شود ولی تأثیر آن ها هم به اختیار او نیست.
به طور کلّی میزان و نحوه ی تأثیر پذیریِ ما از حوادث به اختیار ما نیست، بعضی ها تحمّلشان بیشتر و بعضی کمتر است و این پر ظرفی یا کم ظرفی به اختیار خودمان نیست، البته تلقین و تمرین روحی یا معالجات پزشکی گامی مؤثر هستند ولی تأثیر همه ی این ها هم به خواستِ خود فرد نمی باشد. ما می یابیم که تأثیر این امور به اختیار ما نیست. به تعبیر دیگر ما در این تحوّلات «فاعل» نیستیم بلکه صرفاً «منفعل» می باشیم و حالتِ انفعالی خود را در همه حال وجدان می کنیم، حتّی در مواردی ه که به میل و اختیار خود، طالب تغییر حالی هستیم، می یابیم که صرفاً آن حالِ جدید را «طلب» می کنیم و مقدّماتی برای پیدایش آن ایجاد می نماییم. تا این مقدارش به خواست و همّت ما بستگی دارد. امّا این که از حالی به حال دیگر برگردیم و روحیّاتمان عوض شود، دست ما نیست و ما در این تغییر حال، «منفعل» هستیم، یعنی صرفاً تأثیرپذیر هستیم نه تأثیر گذار. البته می توانیم شرایط و مقدّماتی فراهم کنیم تا حال روحیِ ما دگرگون شود ولی دگرگون شدنش فعلِ ما نیست بلکه صرفاً یک انفعال است. همه ی حالات روحی ما چنین است: امیدواری و یأس، جرأت ورزی و ترس، یادآوری و فراموشی و... مثالهای دیگری از این امورِ غیر اختیاری اند. در همه ی این ها وابستگی و نیازمندی خود را به وضوح وجدان می کنیم. می یابیم که متّکی و قائم به خود نیستیم و با اراده و خواست خود زیر و رو نمی شویم.
امور اختیاری اموری هستند که تحقّقشان فقط به خواست و توجّه ما بستگی
ص: 27
دارند. با اراده ی ما موجود و با خواستِ ما از بین می روند. ما در اموری که مربوط به بدن و روحمان می شود، چنین چیزی سراغ نداریم. فقط یک نقطه است که در آن جا غنی هستیم و آن موردی است که وجداناً خود را نسبت به انجام و ترک کاری قادر و مختار می یابیم. در نقطه ی اختیاریّتِ فعل، ایجاد یا اِعدام (موجود کردن یا معدوم نگه داشتن) آن به دستِ ماست. امّا در همین نقطه هم غنایِ ما به خودمان نیست، قدرت و اختیار ما از خود ما نیست و ما به خواست خود، قادر و مختار نشده ایم. هر لحظه در مختار ما از خود ما نیست و ما به خواست خود، قادر و مختار نشده ایم. هر لحظه در مختار بودنمان وابسته و نیازمند هستیم. به تعبیر دیگر در قدرت و اختیار داشتنمان قائم و متّکی به خود نمی باشیم، بلکه در همان هم نیازمندیم. پس نیازمندی سایه اش را بر حوزه ی اختیاریّتِ ما انداخته است. بنابراین می توانیم بگوییم که در همه ی مملکت وجودمان نیازمند و وابسته هستیم و هیچ امری که خارج از قلمرو نیازِ ما باشد، در ما نیست.
تعبیر «مصنوع» را در همین موارد به کار می بریم، مصنوع یعنی چیزی که آثار و نشانه های نیازمندی در آن هست، قائم و متّکی به خود نیست. وابسته و غیر قائم به خود می باشد هر جا نشانه ای از اتّکا و وابستگی و نیاز باشد، همان جا «مصنوعیّت» صدق می کند و ما به همین معنا خود را مصنوع می یابیم، مصنوع یعنی چیزی که کارش به خودش ختم نمی شود؛ و هر موجود نیازمند چنین است. به تعبیر دیگر مصنوع به چیزی گفته می شود که متّکی و قائم به خودش نیست و نمی تواند روی پای خود بایستد و ما خود را چنین می یابیم.

کمالات ما نشانه ی نیاز ما

حال برای این که معنای دقیق تری از نیاز خود را وجدان کنیم، خوب است به طور خاص نظری به کمالاتِ خود نماییم تا روشن شود که آنچه ما برای خود کمال می دانیم – و واقعاً هم کمال است – بهترین نشانه ی نیازِ ماست. ابتدا توجّه داشته باشیم که صفات ما در یک نگاه کلی به صفات نقص و صفات کمال تقسیم می شوند. نادانی و ناتوانی از صفات نقص ما هستند ولی علم و قدرت جزو صفات کمال به شمار می آیند. هر دو این
ص: 28

صفات، نشانه ی نقص و نیاز ما هستند و این مطلب هر چند که در مورد صفات نقص ملموس تر به نظر می رسد، امّا واقعیت این است که ما در صفات کمالیّه ی خود هم نیازمندیم. بلکه از جهتی می توان گفت: کمالاتِ ما – که خود رافع نیازهای ما هستند – فقر و احتیاجِ ذاتیِ ما را بهتر از نقایصِ ما روشن می کنند و ما هر چه کاملتر باشیم، نیازمندی خود را بهتر می فهمیم. (آنان که غنی ترند، محتاج ترند)
برای تنبّه عقلانی به این موضوع لطیف باید ابتدا یک معرّفی وجدانی از «ذات» و «ماهیّت» خود داشته باشیم تا بفهمیم چگونه کمالاتِ ما نیاز ذاتی ما را بهتر نشان می دهند.
مقصود ما از تعبیر «ذات» و «ماهیّت» دقیقاً همان چیزی است که با لفظ «من» مورد اشاره ی وجدانی خود قرار می دهیم. می خواهیم ببینیم حقیقتِ «من» چیست و کمالات «من» با «من» چه رابطه ای دارند. برای شناخت حقیقت «من» باید ببینم اوصاف ذاتی «من» کدام است و «من» با نظر به ذات خود چه ویژگی هایی دارم. آیا کمالاتی که «من» دارم، جزو اوصافِ ذاتیِ من به شمار می آیند؟ مثلاً وقتی قدرت انجام کارهایی را پیدا می کنم، آیا این قدرت ها جزء ذاتِ «من» می شوند؟ یا زمانی که به چیزهایی علم پیدا می کنم، آیا این علوم، ذاتیِ «من» می گردند؟ و همین سؤال درباره ی کمالات دیگر «من» هم مطرح است.

غیریّت کمالات با ما

هر کس با مراجعه ی وجدانی به خود می تواند به این سؤال پاسخ بدهد. وقتی «من» قادر می شوم، قدرت عین «من» یا جزء «من» نمی شود. «من» در حال قدرتمندی، خود را همان کسی می یابم که پیش از این عاجز بود. نیز در هنگام علم بودن، خود را همان ماهیّتی می دانم که قبل از این جاهل بود. «منِ» جاهل، عالم شده ام. اگر «من» در هنگام جهل، غیر از «من» در وقت عالم شدن بودم، دیگر نمی توانستم بگویم: «من» عالم شده ام. هم چنین فرض سلبِ «علم» از «من» به سلبِ «من» از «من» نمی انجامد. می توانیم فرض کنیم که «من» علومی را از دست بدهم، در آن صورت چیزی از ذات
ص: 29

«من» کم نمی شود «من» اگر علوم خود را از دست بدهم، باز هم خودم هستم امّا جاهل شده ام. لذا فرض سلب علم از «من» محل نیست و به تناقض (من، من نیستم) نمی انجامد. گاهی هم که واقعاً (نه در مقام فرض و تصوّر ذهنی) برخی از علوم یا قدرت های خود را از دست می دهم، می یابم که همچنان «من، من هستم» و از دست دادن کمالات، در «منِ» من تأثیری نمی گذارد.
این بیانات فقط جنبه ی تذکّری دارد که هر عاقلی آن ها را می یابد و چون مسأله، کاملاً بدیهی و وجدانی است، برای اثبات آن هیچ نیازی به استدلال های فکری و ذهنی نیست. بر اساس همین وجدان می توانیم به طور کلّی حکم کنیم به این که هیچ یک از تحوّلات جسمی و روحی «من» سبب تغییر روحیّاتِ یک شخص، گفته شود که او عوض شده و دیگر آدم قبلی نیست؛ امّا با نگاه دقیق وجدانی باید گفت که این آدم فعلی، ذاتش با قبلی تفاوت نکرده است. اگر واقعاً ذاتش تغییر کرده بود، نمی توانستیم به معنای دقیق و صحیح کلمه بگوییم که «این» آدم عوض شده است. تنها وقتی می توانیم این حکم را بکنیم که ذات شخص در حالات مختلف ثابت بماند.
با این ترتیب روشن می شود که هیچ یک از کمالات ما عین ما نیستند و ذات «من» با دارا شدن کمال، تغییری نمی کند. حقیقتِ «من» همان ذاتِ «من» است که از خودش هیچ چیز ندارد و هر کمالی را هم که واجد شود، غیر خودِ اوست. ما این حقیقتی را که به خودش هیچ کمالی واجد نیست، «ماهیت» تبیر می کنیم و به دلیلِ خالی بودنِ ذاتش از هر کمالی، آن را «ظلمانیّ الذّات» می دانیم. «ظلمانی» یعنی تاریک و مقصود از ظلمانی بودنِ ماهیّت، این است که در ذاتِ خود دارای هیچ نور و کمالی نیست. اگر کمالاتِ خود را نور بدانیم، ماهیّتی که ذاتاً فاقد هر کمالی هست، ظلمانی الذّات می شود.
مهم این است که ما ظلمانی بودنِ ذات خود را در زمانی که واجد کمالات هستیم، وجدان می کنیم. در همان وقتی که عالمیم، علم خود را غیر خود می یابیم و در زمانی که
ص: 30
قادر هستیم، قدرتِ خود را مغایر با خود می دانیم و به همین ترتیب هیچ یک از کمالاتی را که داراهستیم، ذاتیِ خود نمی یابیم. بنابراین تصوّر نشود که ما باید کمالاتِ خود را از دست بدهیم، هرگونه ادراک و وجدانی را از دست می دهیم (چون ادراک همان علم وجدانی است) و آن گاه چگونه خواهیم توانست ذاتی نبودن کمالاتِ خود را وجدان کنیم؟ آری می توانیم «فرضِ» سلب آن ها را بکنیم و این که با این فرض، در «من» بودنِ «من» تغییری ایجاد نمی شود. من اگر فرض کنم که قادر نباشم، این فرض، «منِ» من را منتفی نمی کند و به این که «من» «من» نباشم، نمی انجامد. هم چنین اگر فرض کنم که عالم نباشم.

غیریّت «من» با وجود

بالاتر از همه ی کمالاتِ «من»، وجود «من» است و این کمالی در عرض سایر کمالاتِ «من» نیست، بلکه ریشه و اساس همه ی کمالاتِ «من»، وجود «من» است. اگر وجود از «من» سلب شود، دیگر چیزی به عنوان «من» باقی نمی ماند و در نتیجه من هیچگاه نمی توانم بودنِ خود را وجدان کنم. من تنها وقتی وجود دارم، می توانم از خود سخن بگویم و اگر موجود نباشم، دیگر «من» ی را نمی یابم.
امّا جالب این جاست که با این وجود، من در حال موجود بودن، وجود خود را غیر خود می یابم. شاهد وجدانیِ من این است که وقتی می گویم: «من من ام» یا وقتی می گویم: «من موجودم» از این دو جمله دو معنای کاملاً متفاوت می فهمیم. در حالی که اگر معادله ی «من = وجود» برقرار بود، از این دو عبارت یک معنا را می فهمیدیم. هر مخاطب عاقلی متوجّه می شود که این دو جمله، از دو حقیقت خبر می دهند. «من من ام» یک قضیّه ی توتولوژیک (این همانی) است و مانند هر توتولوژی دیگر همیشه صادق است. امّا جمله ی «من موجودم» از وجود داشتنِ «من» به عنوان یک واقعیتِ خارجی خبر می دهد. این دو جمله هیچ گاه به جای هم و به معنای هم به کار نمی روند.
ص: 31

برای تنبّه یافتنِ بهتر به این تفاوت، نقیض هر یک را در نظر بگیرید. نقیضِ «من من ام» این است که «من من نیستم» که یک تناقض آشکار می باشد و امّا نقیض جمله ی دوم چنین است: «من موجود نیستم» این جمله هر چند که در حال حاضر – که من در خارج موجود هستم – نادرست است، امّا نادرستی اش به خاطر تناقض آمیز بودنش نیست، چون فرض موجود نبودن «من» یک فرض کاملاً معقول است. فرض موجود نبودنِ «من» به نبودن من در عالم خارج و واقع می انجامد و کاملاً شدنی است. امّا «من، من نیستم» یک تناقض صریح است که وقوعش عقلاً محال می باشد.
پس من می یابم که عین وجود نیستم. بنابراین وقتی می گویم: موجودم، مقصودم این است که به واسطه ی چیزی غیر از ذات خودم، موجود شده ام. آن چیز همان «وجود» است که به یک معنا همه ی کمالاتِ دیگر ما به آن بازمی گردد و از آن ناشی می شود. پس به طور کلی کمالاتِ «من» هیچ کدام عین من نیستند.

تنبّه عقلی به نیاز ذاتی خودمان

با این توضیحات پاسخ سؤالی که در ابتدای بحث، طرح کردیم روشن می شود می خواستیم بدانیم اوصاف ذاتی «من» کدام است و آیا کمالاتِ «من» ذاتی «من» هستند یا خیر. اکنون واضح است که هیچ یک از کمالاتِ ما – حتّی وجود – ذاتی ما نیستند. همه ی این ها به «من» داده شده اند و «من» به خودم واجد هیچ کدام نیستم. «من» به خود نه عالمم، نه قدرم، نه زنده ام و نه موجودم. همه ی این کمالات را دارم، ولی هیچ یک از این ها از خودم نیست. در همان زمانی که این ها را دارم، می یابم که بودن یا نبودنِ این ها از خود «من» ناشی شده اند و به خواستِ «من»، هم بر پا نمی باشند. «من» می یابم که در مالک بودنِ کمالاتِ خودم اختیاری ندارم. نه عالم بودن، نه قادر بودن، نه زنده بودن و نه موجود بودنم به خواستِ خودم نیست و از لحظه ی بعد از الآنِ خودم هیچ خبر ندارم که کدامیک از این کمالات را خواهم داشت و کدام را از دست می دهم.
پس ما در عین مالکیتِ کمالات خود، صددرصد نیازمند و محتاجیم و روی پای خود نایستاده ایم. به داشتن اموری افتخار می کنیم که هیچ کدامشان از خودمان نیستند
ص: 32

و مالک شدنِ آن ها، ما را از فقر ذاتیِ خود خارج نمی سازد.
ذاتِ «من» فقیر محض است، چون هیچ کمالی را از جانب خودش ندارد و وقتی هم مالک یک کمال می شود، ذاتش تغییر نمی کند. در واقع فقط یک ویژگی را می توانیم ذاتی «من» بدانیم و آن این است که «هیچ از خود ندارم» و این همان است که به «فقر ذاتی» یا «ظلمت ذاتی ماهیّت» تعبیر می کنیم. این تنها ویژگی ذاتیِ ماست و هیچ صفتِ دیگری را ذاتاً نداریم.
با این بیانات روشن شد که کمالاتِ ما نشانه ی نیازمندی ما هستند و هرچه کمالاتمان بیشتر باشد، نیاز ما هم روشنتر است. به طور کلّی چون ماهیّات هیچ کمالی را از خودشان ندارند، هرچه کامل تر باشند، وابستگی شان آشکارتر است. بنابراین کامل تر بودن ماهیّت، دلیلی بر بی نیازی اش نیست، بلکه بر عکس احتیاج ذاتی اش را بهتر می نمایاند. همه ی کمالات ما به نحوی به وجد ما برمی گردد و وجود هم به اختیار ما نیست. ما موجود شده ایم، نه می توانستیم موجود نباشیم و نه می توانیم وجود را از خود سلب کنیم. آری ممکن است کسی خودکشی کند ولی کار او فقط خوردن چند قرص یا مثلاً شلیک گلوله به بدنش می باشد. امّا مؤثّر واقع شدنِ این امور در مردنِ شخص، به اختیار خودش نیست. تازه اگر بمیرد، فقط کمال حیات را آن هم در دنیا از دست داده، نه اصل وجود را. چنین شخصی نمی تواند خود را از قلمرو هستی و وجود به کلّی محو سازد. اگر حیات دنیوی را از دست بدهد، حیات برزخی را نمی تواند نداشته باشد.
پس مادر عین این که وجود داریم، امّا صاحب اختیار وجودمان نیستیم و در هستی داشتن قائم و متّکی به خود نمی باشیم. این ها هم نشانه ی مصنوعیّتِ ماست که سراسرِ وجودمان را احاطه کرده است. به طور کلّی می توانیم تصدیق نماییم که در جای جای قلمرو وجود خود – از بدن و روح گرفته تا صفات نقص و کمال – نشانه های مصنوعیّت و عدم اتّکا به خود مشاهده می گردد و این چیزی است که به نور علم برای هر عاقلی
ص: 33
(1)
جالب تر از همه این است که تنبّه به همین مطلب نیز اختیاری ما نیست. این که انسان، فقیر و محتاج بودن خود را وجدان کند، صرفاً به خواست و اراده ی او حاصل نمی شود. به عبارت دیگر ما در یافتن این حقیقت متّکی به خود نیستیم و نیازمندی خود را در وجدان این مطلب هم تصدیق می نماییم.

تنبّ عاقل به مصنوعیّت سایر موجودات

تا این جا آنچه از نشانه های مصنوعیّت گفتیم، درباره ی وجود خودمان بود. واقعیّت این است که ما خودمان را از دیگر موجودات بهتر می شناسیم و آگاهی ما نسبت به خود عمیق تر و وجدانی تر از علم ما به دیگران است. با این وجود پس از کشف مصنوعیّت خودمان در پرتو نور عقل، به سایر اشیاء می نگریم و خصوصیات مشترکی را که میان آن ها با ما وجود دارد، باز می شناسیم و از این طریق به مصنوعیّت آن ها نیز پی می بریم.
به عنوان مثال ما خود را محدود و در قید زمان و مکان می یابیم که نشان از وابستگی و نیازمندی ما دارد. همین ویژگی را عیناً در اشیاء پیرامون خود می بینیم و از این طریق، مصنوعیّت آن ها را کشف می کنیم.
ممکن است کشف مصنوعیت با دیدن یک فیلم درباره ی یک چیز بر ایمان حاصل شود. مثلاً فیلمی را درباره ی زندگی برخی حیوانات ببینیم، در این صورت به وابستگی وجودی آن ها بیشتر پی می بریم. البته وجدانِ ما نسبت به حالات خودمان شدیدتر از وجدانِ اوصاف دیگر موجودات است، امّا این شدّت و ضعف وجدان در دو حالت
ص: 34


1- 1.ما نیاز ذاتی خود را به نور علم وجدان می کنیم، امّا تصدیق این امر تنها برای انسان عاقل امکان پذیر است به تعبیر دیگر علم به این مطلب تنها برای عاقل حاصل می شود. کودکی که به بلوغ نرسیده از وجدان فقر ذاتی خود محروم است، پس این علم اختصاص به عاقل دارد. از همین جهت است که عنوان این مطلب را «تنبّه عقلی به نیاز ذاتی خود» قرار دادیم که مقصود در این جا تنبّه عاقل به نور علم است. بسیاری اوقات تعبیر «عقلی» یا «عقلانی» یا « عقلاً» را برای کشف علمی عاقل به کار می بریم.

اصل آگاهی ما نسبت به احوال آن موجودات را تغییر نمی دهد. ما آن ها را هم نظیر خود نیازمند می یابیم، هر چند که شدّتِ یافتنِ ما نسبت به خودمان شدیدتر از وجدانِ آن هاست. در مورد خودمان گفتیم که هیچ کمالی از خود نداریم و تنها چیزی که ذاتیِ ماست، همین است که «از خود هیچ نداریم». حال درست است که چنین وجدانی را – با این درجه از وضوح و شدّت – نسبت به دیگران نداریم، امّا سایر عقلا نسبت به کمالات خوئد، چه وجدانی دارند؟ هر عاقلی اگر در اوصاف و احوال خود تأمّل وجدانی نماید، تصدیق می کند که از خود هیچ کمالی ندارد و در هیچ یک از کمالاتش قائم و متکی به خود نمی باشد و این همان چیزی است که ماهم در خودمان می یابیم. پس اگر هر عاقلی از آنچه می یابد، گزارش دهد، معلوم می شود که همه ی عقلا در این خصوص وجدان یکسانی دارند و همگان وجود خود را سراسر نیاز و وابستگی می بینند.
حال که انسان چنین تنبّهی به مصنوعیّت خود دارد، تصدیق این ویژگی در مورد موجودات غیر عاقل مختار ساده تر است. وقتی ما انسان ها خود را در داشتن کمالات «منفعل» و بی اختیار می یابیم، چگونه می توانیم کمالاتِ دیگر موجودات – اعم از حیوان و گیاه و جماد را از خودشان بدانیم؟
البتّه ما ماهیّات سایر اشیاء را – آن چنان که ذاتِ خود را می یابیم – وجدان نمی کنیم، امّا همان طور که اشاره شد، نشانه های نیازمندی خود را در آن ها هم مشاهده می کنیم و قدر مسلّم این است که نمی توانیم آن ها را عین کمال و نور بدانیم. چگونه می توانیم حیوانات فاقد عقل را عین علم و قدرت و وجود بدانیم؟ یا چگونه می توان موجودی را که در حدّ انسان هم قدرت ندارد، صاحب اختیار کمالاتش دانست؟ با این تذکرات متوجّه می شویم که دیگران هم هر حقیقتی داشته باشند، در ذاتِ خود بی نیاز نیستند و لذا می توانیم به طور کلّی حکم کنیم که ما در موجوداتی که پیرامون خود می شناسیم – اعمّ از انسان و گیاه و جماد و... – آثار و نشانه های مصنوعیّت را در سراسر وجودشان می بینیم.
ص: 35
علاوه بر همه ی آنچه تا این جا از نشانه های مصنوعیّت خود و دیگران گفتیم، یک ویژگی مشترک در همه ی آنچه مشاهده می کنیم، وجود دارد که آن هم به وضوح، بر مصنوعیّت همه ی آن ها دلالت می کند، آن ویژگی «حدوث» است. حدوث یعنی مسبوق بودن به عدم و نیستی. همه ی ما می یابیم که از ازل موجود نبوده ایم و سابقه ی نیستی داریم. کمالات ما نیز چنین هستند و به طور کلّی هیچ امر غیر حادثی نه در خود و نه در دیگران سراغ نداریم. اگر هیچ یک از نشانه های گذشته را برای تنبّه یافتن به مصنوعیّت خود نمی دیدیم، همین ویژگی «حدوث» برای این امر کفایت می کند. هر عاقلی می یابد که نمی توان یک موجود حادث را غیر مصنوع و متّکی به خود دانست.

قائم به خود نبودن کمالات ما

آنچه تا این جا از آثار و نشانه های مصنوعیّت گفتیم، مربوط به ماهیّاتی نظیر خودمان بود که از خودشان هیچ کمالی ندارند و لذا آن ها را فقیر بالذّات دانستیم. امّا همین موجودات کمالاتی دارند که هیچ کدام ذاتیِ آن ماهیات نیستند. اکنون می خواهیم درباره ی همین کمالات قدری تأمّل وجدانی نماییم. کمالاتی همچون نور علم، قدرت وجود چه سنخی دارند؟ آیا خودِ این ها را هم می توانیم فقیر بالذّات بدانیم و «ظلمانیّ الذّات» بنامیم؟ آیا این ها هم کمالاتشان به خودشان نیست؟ و اگر هست، چگونه می توانیم آن ها را مصنوع بدانیم؟

نوریّ الذّات بودن کمالات

ابتدا سؤال اوّل را پاسخ می دهیم: آیا این کمالات ظلمانیّ الذّات هستند؟ به عنوان مثال آیا می توانیم نور علم را ظلمانیّ الذّات بدانیم؟
ساده ترین راه برای یافتن پاسخ، توجّه به این واقعیت است که ما اموری را کشف می کنیم و به تعبیر دیگر به آن ها علم پیدا می کنیم، امّا می دانیم که مکشوفیّت و معلومیّت، عینِ ذات آن ها نیست، پس وجود علمی ثابت می شود که به واسطه ی آن، معلومات برای ما معلوم شده اند. بهترین مثال در این مورد علم هر کس به ذات خودش
ص: 36

است. هر انسان عاقلی خودش را می شناسد یعنی به ماهیت خود علم دارد و در واقع ذات و ماهیتش معلوم اوست. بنابراین «من» هم عالم هستم و هم معلوم، خودم خودم را می شناسم و از ظلمانیّ الذّات بودنِ خودم آگاهم. این قطعی ترین علمِ ماست.
حال سخن در این است که یک ماهیت ظلمانیّ الذّات، چگونه معلوم خودش نیست. این علم از ذات ظلمانیِ او نمی باشد. اگر نور علمی نبود، ماهیت فاقدِ علم هرگز به خودش علم پیدا نمی کرد و حال که چنین علمی وجود دارد، می فهمیم که موجودی غیر ظلمانیّ الذّات هست که منشأ علم شخص به ذات خودش می باشد. این موجود غیر ظلمانیّ الذّات می نامیم. از این جا روشن می شود که کمال نوریّت، ذاتی نور علم است و از آن قابل سلب نمی شود. نظیر همین بیان را می توانیم نسبت به کمال «وجود» مطرح کنیم. آیا وجود هم مثل ماهیت، ظلمانیّ الذّات است یا این که مثل نور علم، خود عین کمال است؟ پاسخ به این سؤال شبیه پاسخی است که در مورد نور علم مطرح شد. ما خود را «موجود» می یابیم در حالی که موجودیت، ذاتیِ ما نمی باشد. یعنی همان طور که به تفصیل بیان شد، به خود، موجود نشده ایم. پس باید وجودی باشد که ماهیّات ظلمانیّ الذّاتِ ما به آن موجود شده باشند. این وجود نمی تواند خودش ظلمانیّ الذّات باشد، چون در این صورت آن هم برای موجود شدنش نیاز به وجودی پیدا می کند و بالاخره باید پای یک موجود غیر ظلمانیّ الذّات در کار باشد تا موجودیّت ماهیّات توجیه و تفسیر شود. به این دلیل است که وجود نمی تواند ظلمانیّ الذّات باشد و باید آن را نظیر علم، نوریّ الذّات بدانیم که البتّه توضیح نور بودنش خواهد آمد.

نیاز کمالات به ماهیّت

اکنون باید پرسش دوم را پاسخ دهیم و آن این که کمال بودن نور علم و وجود و... به خودشان است، چگونه می توانیم مصنوعیّت آن ها را توضیح دهیم؟ آیا
ص: 37

چیزهایی که خود عین نور و کمال هستند، غیر مصنوع نیستند؟ ما معتقدیم این کمالات هم – در عین کمال بودنشان – به ماهیّتی که مالک آن هاست، نیازمند می باشند. برای روشن شدن این نیازمندی از مثال نور علم آغاز می کنیم. ابتدا به یک اصل معرفت شناسی توجّه می دهیم و آن این که همه ی اظهار نظرهای ما در حوزه و قلموریی که معرفت و شناخت داریم، مجاز است و نسبت به ماورای این حوزه نباید سخن بگوییم. قلمرو معرفت ما محدود به آن اموری است که وجدان می کنیم و اگر تصورات ما هیچ پایه و اساس وجدانی نداشته باشند، از جهت معرفتی بی ارزش هستند. حال با توجّه به این اصل کلّی باید ببینیم معرفتِ ما نسبت به نور علم و نورن وجود چگونه حاصل شده و چه وجدانی از آن ها داشته ایم. آیا عملی را می شناسیم که عالمی مالک آن نباشد؟ آیا اصلاً علم بدون عالم برای ما قابل فرض هست؟
ما می یابیم که علم ما متّکی و نیازمند به خود ماست. این حقیقت را «من» در مورد «علم خودم» می یابم، «شما» در مورد «علم خودتان» می یابید و از هر عالم دیگری هم که بپرسیم، همین مطلب را در مورد علم خودش می یابد و به آن اعتراف می کند به تعبیر دیگر تحقّق «نور علم» من به این است که مِلک «من» باشد و موجودیت «نور علم» هر عالمی به این است که مِلک ماهیّت آن عالم باشد و به طور کلّی وقتی ماهیتی مالک «نور علم» می شود، آن علم در ذاتش تعلّق به ماهیّت دارد و قِوام آن مِلک به مالکش است. ما نمی توانیم مالک (ماهیّت عالم) را کنار بگذاریم و مِلک (علم آن عالم) را جدا از آن مالک داشته باشیم. تا آن جا که ما نور علم را وجدان کرده ایم، نمی توانیم وجود آن را بدون تعلّق به مالکِ آن فرض کنیم و اگر از این فرض سخن بگوییم، در حقیقت علمی را که مِلک یک عالم است، تصّور کرده ایم؛ هر چند خود چنین نمی پنداریم.
(1)
نظیر همین مطلب در مورد نور وجود هم صدق می کند. ما از وجود چه شناختی داریم؟ بدیهی ترین معرفتِ ما به وجود به موجودیّت خودمان بر می گردد. «من» خود
ص: 38


1- 1.در فصل سوم همین بخش این مطلب را توضیح مبسوط خواهیم داد.

را «موجود» می یابم، «شما» خودتان را «موجود» می یابید و هر انسانِ عاقلی چنین وجدانی از خود دارد. حال آیا وجودِ «من» متعلّق به من نیست؟ آیا وجود «شما» متعلّق به شما نیست؟ و آیا وجودی را یافته ایم که مِلک هیچ ماهیّتی نباشد؟
اگر بخواهیم به اصل معرفت شناسانه ای که گفتیم، وفادار بمانیم، باید به صراحت بگوییم که ما هیچ شناختی از وجودی که ماهیّتی به آن موجود نباشد، نداریم، معرفت ما نسبت به وجود، منحصر به مواردی است که یک ماهیّتِ ظلمانیّ الذّات به وجود، موجود شده است. ماهیّت، ذاتاً فاقد هر گونه کمالی – از جمله موجود بودن – است و ما «وجود» را در بستر موجودیّت ماهیّات شناخته ایم. از همین جا می توانیم تا حدّی به نور بودن وجود تنبّه پیدا کنیم. نور بودن وجود به این است که ماهیّت ظلمانی (تاریک) و ذاتاً معدوم را در جهان هستی آشکار می نماید. خودِ ماهیّت ذاتاً اقتضای موجودیّت ندارد و لذا به ذاتِ خودش ظاهر نمی گردد، به وجود است که ماهیّتِ ذاتاً فقیر از هیچ بودن خارج می شود و در صحنه ی عالم ظاهر می گردد.
اکنون می توانیم تصدیق کنیم که ما «نور وجود» را صرفاً به عنوان مِلک یک ماهیّت موجوده، می شناسیم و جدا از مالکِ آن، هیچ معرفتی نسبت به آن نداریم. تحقّق «وجود» من به این است که «من» به آن موجود باشم یا به تعبیر دیگر مِلک «من» باشد تحقق «وجود» شما به این است که «شما» به آن موجود باشید و مِلک «شما» باشد. بنابراین می توانیم بگوییم که «وجود» در ذات خود تعلّق به ماهیت دارد یا به عبارت دیگر مِلک ماهیّت بودن (ملکیت)، ذاتی آن است. البته همان طور که در مورد نور وجود گفتیم، چه بسا در مقام تصوّر، وجودِ بدون موجود را فرض کنیم ولی این یک فرضِ حاکی از واقع نیست و در ادامه ی مباحث دلیل آن را توضیح خواهیم داد.
(1)
ص: 39


1- 1.توضیح این مطلب در فصل سوم همین بخش آمده است.

حدوث کمالات به سبب حدوث ماهیّت

تا این جا روشن شد که انواری همچون نور علم و وجود برای تحقّق، به ماهیتی که مالک آن هاست. نیازمندند. همین باعث می شود که برخی ویژگی های ماهیّت به مِلک آن هم سرایت نماید. مهم ترین این ویژگی ها، «حدوث» است که مطابق آنچه گفتیم، هر ماهیتی حادث است و چون کمالاتِ هم ماهیت وابسته به آن است، آن کمالات هم حادث خواهند بود، یعنی مسبوق به نیستی هستند. بنابراین کمالات همه ی انوار وجودی مانند علم، عقل، وجود و...، به سبب حدوثّ ماهیّتِ مالکِ آن ها، حادث می باشند. نتیجه ای که از همه ی این مباحث گرفته می شود، آن است که هیچ یک از کمالاتِ ما – از جمله وجود – خارج از حوزه ی مصنوعیّت نیستند و با این که نوریّ الذّات هستند و کمال بودن، ذاتیِ آن هاست، امّا به دلیل وابستگی به ماهیّتِ حادث، خودشان هم حادث می باشند و حدوث، خود از بهترین نشانه های مصنوعیّت است.
ص: 40

فصل دوم: تلازم مصنوعیّت با وجود صانع مختار

ضرورت وجود صانع

پس از تنبّه عقلانی (1) به مصنوعیّت خود و غیر خود – اعمّ از ماهیّات و انواری همچون علم و وجود – اکنون عاقل حقیقت دیگری را می یابد و به آن اقرار و اعتراف می نماید. این حقیقت عقلانی عبارت است از این که موجوداتِ نیازمندی که ما دیده و شناخته ایم، نمی توانند به خود موجود باشند. اگر همه ی نیازمندها را در یک مجموعه جمع کنیم، همگی برای موجود شدنشان نیاز به وجود چیزی دارند که مانند آن ها محتاج نباشد. هیچ عاقلی نمی تواند بپذیرد موجوداتی که نیاز و وابستگی سراسر وجودشان را فرا گرفته، «به خود» موجود شوند. چیزی که قائم و متّکی به خود نیست، چگونه ممکن است، «به خود» موجود شود؟ و اگر مجموعه ای از این نوع چیزها داشته باشیم، همین حکم در موردشان جاری می شود. هیچ گاه از جمع شدن موجودات نیازمند، بی نیازی حاصل نمی شود و تا پای یک «غیر نیازمند» ی در کار نیاید، هیچ کدام از آن نیازمندها موجود نمی شوند.
ص: 41


1- 1.عقلانی به همان معنایی است که پیشتر گفته شد: «تنبّه عاقل به نور علم».

این جاست که عاقل به ضرورت وجود «صانع» پی می برد و به تعبیر دیگر انکار «صانع» را قبیح می شمارد. به نور عقل، قبح نفی و انکار را کشف می کنیم. مقصودِ ما از تعبیر «صانع» همان موجود غیر نیازمندی است که تا به نیازمندها ضمیمه نشود، هیچ کدام از آن ها تحقّق پیدا نمی کنند. وقتی عاقل تصدیق می کند که موجودات نیازمند و غیر متّکی به خود، نمی توانند «به خود» موجود شوند، با همین تنبّه عقلانی به ضرورت وجودِ «غیر نیازمند»ی که رافع نیازهای همه ی نیازمندهاست، پی می برد. این موجود غیر نیازمند را «صانع» می نامیم. صانع آن موجودی است که هیچ یک از نیازهایی را ک هما در خود و دیگران می بینیم. ندارد؛ نه نیازِ ظلمانیّ الذّات ها (ماهیّات) و نه نیاز نوریّ الذّات ها (انواری همچون علم و وجود). بنابراین هیچ یک از نشانه های مصنوعیّت در وجود صانع نیست. اگر یکی از این آثار در او باشد، او هم مصنوع خواهد شد و نیاز به صانعی دیگر پیدا می کند. در این صورت از آن صانع دیگر سؤال می کنیم که آیا نشانه ی مصنوعیّت در او هست یا خیر؟ اگر باشد، به ضرورت وجود صانع سومی پی می بریم وهمین طور این بحث ادامه می یابد تا آن که به صانعی برسیم که هیچ یک از نشانه های مصنوعیّت را ندارد و این همان موجودی است که از آن به «غیر مصنوع» یاد می کنیم.
در واقع باید بگوییم مراد ما از کلمه «صانع» همین «غیر مصنوع» است، یعنی «موجودی که هیچ یک از نشانه های مصنوعیت در او نمی باشد». پس باید توجه داشته باشیم که از کلمه ی «صانع» هیچ تصوری غیر از این به ذهن ما خطور نکند. حقیقت این است که ما در مقام اثبات صانع و به نور علم و عقل، نه وجدانی از «صنع – ساختن» داریم و نه از «صانع – سازنده». هر معنایی از ساختن و سازنده را که در ذهن بیاید باید کنار بگذاریم، چون هیچ معنایی از «صانع» و «صنع» معقول و معلوم ما نیستند ما فقط همین مقدار می فهمیم که مصنوعات به خودشان نمی توانند موجود شوند و متّکی به خودشان نمی توانند باشند. بنابراین عقلاً وجودِ موجودی که مصنوع نباشد، لازم می آید تا او رافع نیاز از نیازمندها و مصنوعات باشد. به همین «غیرمصنوع» صانع،
ص: 42
اطلاق می کنیم.
پس ما پس از تنبّه به مصنوعیت خود و سایر موجوداتی که شناخته ایم، در گام دوم به ضرورت وجود صانع (با تعریفی که بیان شد) پی می بریم و این هر دو گام را عاقل در پرتو نور علم و عقل برمی دارد. البته همان طور که گفتیم هیچ تصوّر اثباتی از صانع (سازنده) و صُنع (ساختن) و طور صانعیّت (چگونگی ساختن) و امثال این ها نداریم و عاقل بدون آن که این امور، معلوم و مکشوف او شوند، به ضرورت وجود «نه مصنوع» متنبّه می گردد.

غیریّت صانع با کمالات وجودی

اشاره

در این جا این پرسش مطرح می شود که: آیا نیاز ما با وجود نوریّ الذّات ها رفع نمی شود؟ آیا نمی توانیم همین انوار را صانع بدانیم؟ این سؤال از آن جا برمی خیزد که ما ماهیّات را – که ذاتاً فقیر و فاقد هر کمالی هستند – به واسطه ی آن انوار، واجد کمال می یابیم. مثلاً خود را – که ذاتاً جاهل هستیم – به واسطه ی نور علم عالم می یابیم. یا این که خود را – که ذاتاً معدوم هستیم – به واسطه ی نور وجود، موجود می یابیم، پس آیا نمی توانیم رافع نیاز ماهیّات – همچون خود – را همین انوار بدانیم؟
از سوی دیگر مگر موجودات نوریّ الذّات، خود عین کمال نیستند؟ اگر چیزی ذاتش عین کمال باشد، آیا باز هم نیاز به کمال بخش دارد؟ چیزی که ذاتاً فاقد کمال باشد، نیاز به موجودی دارد که کمالی به او عطا نماید؛ امّا موجودی که خود عین کمال است، چه نیازی دارد تا دیگری آن را رفع نماید؟ بنابراین چرا موجود نوریّ الذّات خودش صانع نباشد؟ وقتی ذاتش عین نور است، چه نیازی به صانع دارد؟ ما نیازمندی این انوار را به وجود صانع می توانیم به سه دلیل اثبات کنیم:

دلیل اوّل: حدوث کمالات

اولین دلیل از طریق ویژگی «حدوث» است که در فصل گذشته برای کمالات وجودی خود اثبات کردیم و روشن شد که این انوارِ وجودی به دلیل تعلّق به ماهیّتی که
ص: 43

مالکِ آن هاست، محکوم به احکامِ آن ماهیّت هستند و یکی از مهمترینِ این احکام، حدوث آن هاست که نشانه ی مصنوعیت و نیاز به صانع می باشد.

دلیل دوم: مختار نبودن کمالات

کمالاتی همچون علم و وجود ذاتاً مقتضاهایی دارند و این اقتضای ذاتی با اختیار داشتن آن ها منافات دارد و همین دلیل بر نقص و نیازمندی آن هاست. فرضِ ما این است که نور بودن و روشنگری مقتضای ذاتی علم می باشد، و مقتضای ذاتی یک چیز از آن جدایی ناپذیر است. ما علمی که نور نباشد، نداریم و نمی توانیم فرض وجودش را بکنیم. ذاتِ علم اقتضای روشنگری و کشف دارد، نمی تواند چیزی نور باشد امّا کاشف نباشد مقتضای ذاتِ یک چیز، از خود ذاتِ تخلّف ناپذیر است.
به طور کلّی اگر صفت و خاصیّتی ذاتیِ یک چیز باشد، از آن ذات تخلّف نمی پذیرد اصطلاحاً می توان گفت: «الذّاتی لایتخلّف» ذاتیِ یک چیز از خود ذات تخلّف نمی پذیرد، یعنی امکان ندارد «ذات» باشد و ذاتیِ آن به دنبالش نیاید. به عنوان مثال اگر چرب بودن ذاتیِ روغن باشد، امکان ندارد روغنی باشد امّا چرب نباشد.
در این جا هم نور بودن (کاشف و روشنگر بودن) ذاتیِ علم است، بنابراین از آن تخلّف نمی پذیرد. لذا هر جا علم باشد، خاصیّتِ کشف هم دارد. هم چنین است وجود که خودش ذاتاً کمال است و لازمه ی ذاتیِ آن تحقّق یافتن ماهیّت به آن است. امکان ندارد وجودی باشد امّا ماهیّت بدان تحقّق پیدا نکند. فراموش نشود که ما اصولاً نور وجود را به چیزی که موجودیّت ماهیّت به آن است، می شناسیم و هیچ تلقّی دیگری وجداناً از آن نداریم.
(1)
اکنون با توجّه به همین ویژگی می توانیم اثبات کنیم که انواری نظیر علم و وجود دارای اختیار نیستند. اختیار با مقتضای ذاتی داشتن نمی سازد. ذاتیِ یک چیز ضرورتاً
ص: 44


1- 1.این جا مقصود مفهومی که از لفظ وجود می فهمیم، نیست بلکه خود وجود که به عنوان یک کمال نوری وجدان می شود، مراد است. در ادامه ی مباحث درباره ی مفهوم موجود سخن خواهیم گفت.

به دنبال آن می آید و آن ذات در این که ذاتی به دنبالش بیاید یا نیاید، اختیار ندارد. اگر ذات اختیار داشته باشد، می تواند آن ذاتی را به دنبال خود نیاورد، در حالی که «الذّاتی لایتخلّف». در مثال روغن و چربی، نمی توانیم برای روغن در چرب بودن اختیار قائل شویم. چون امکان ندارد روغنی باشد امّا چربی نداشته باشد.
به همین جهت علم هم در نور بودن اختیار ندارد، منوَّر بودن (اثر روشنگری داشتن) مقتضای ذاتی و ضروری نور علم است که از آن تخلّف نمی پذیرد وجود نیز همین طور است. مقتضای ذاتی اش که تحقّق یافتن ماهیّت به آن است از خود آن تخلّف پذیر نیست. پس وجود در تحقّق دادن به ماهیّت، مختار نیست، چون هیچ چیزی در به دنبال آوردنِ مقتضای ذاتی اش اختیار ندارد. بنابراین نور علم و وجود – که خود عین کمال هستند – مختار نمی باشند، لذا این که کدام ماهیّت موجود شود و کدام نشود و این که هر ماهیّتی چه بهره ای از نور علم داشته باشد یا اصلاً عالم نباشد، این ها هیچ کدام به اختیار نور وجود و نور علم نیست.
اگر بخواهیم تعبیر مِلک و مالِک را به کار ببریم، می توانیم بگوییم که اگر ماهیتی مالک وجود یا علم می شود، این مالک شدن به اختیارِ خود مِلک (نور وجود یا نور علم) نیست، بلکه باید صاحب اختیاری برای این مِلک قائل شویم که مالک شدنِ ماهیّات به او برگردد و این صاحب اختیار همان است که «مُمَلِّک» خوانده می شود، یعنی کسی که به اختیار او ماهیّتی، مالک مِلکی می گردد. این جاست که تصدیق می کنیم انواری همچون وجود و علم با این که خود عین کمال هستند و مانند ماهیّات ذاتاً فاقد کمال نیستند، امّا در عین حال «ربّ» یعنی صاحب اختیاری دارند. از این جهت است که ما این انوار را نیازمند می یابیم نیازمند به یک ربّ که می توانیم او را «ربّ الوجود» و «ربّ العلم» و... بنامیم. هم چنین تعبیر «خالق الوجود» و «خالق العلم» و... را هم می توانیم به او نسبت دهیم. پس این ها هم با این که نوریّ الذّات هستند، اما متّکی و قائم به خویش نمی باشند؛ بلکه قوامشان و اختیارشان به دست دیگری است و همان صاحب اختیار است که می تواند صانع بی نیاز باشد، نه اینها که
ص: 45
نیازمند و متّکی به اویند. البتّه نفس اختیار نداشتن، خود عین نقص و نشانه ی مصنوعیّت است و به این جهت هم می توانیم استدلال کنیم که انوار نمی توانند صانع باشند. بنابراین هرچند که روشنگری نور علم و موجود شدن ماهیت به نور وجود، ذاتی آن هاست، امّا این ویژگی آن ها را از قلمرو مخلوقیّت و مصنوعیّت خارج نمی کند. به بیان دقیق تر ذات همراه با ذاتیّاتش مصنوع و متّکی به صانعی غیر مصنوعند.

دلیل سوم: وجود نقایص و کاستی ها

آنچه درباره ی اقتضای ذاتی انواری همچون علم و وجود گفتیم، از جهت دیگری نیازمندی آن ها را به یک صاحب اختیار (ربّ) اثبات می کند. همان طور که گفتیم مقتضای ذاتی نور علم، کشف و روشنگری و مقتضای ذاتی وجود، تحقّق یافتن ماهیّت به آن است. به این ترتیب علم داشتنِ عالمان و موجود بودن ماهیّات موجوده، تفسیر و توجیه می شود، امّا جهل جاهلان و معدوم بودن ماهیّاتی که نیستند، قابل توجیه نمی باشد. به عبارت دیگر چون نور علم اقتضای عالم شدنِ مالک آن را دارد، پس جاهل بودن را نمی توانیم به نور علم منسوب بدانیم. نور وجود نیز اقتضای موجود شدن ماهیّات موجوده را دارد، پس نیستی ها را نمی توانیم به آن نسبت دهیم.
به بیان دیگر اگر در عالَم، ما بودیم و این انوار، یعنی جز ماهیات ذاتاً فاقد کمال و انواری همچون علم و عقل و وجود که عین کمال هستند، دیگر هیچ خبری نبود و غیر این دو دسته موجود، چیز دیگری نبود، آنگاه نمی بایست نقص و کمبودی در علم با وجودِ ماهیّات به چشم بخورد. از آن جا که مقتضای ذاتی نور علم، روشنگری و نفی جهل است و نیز مقتضای ذاتی نور وجود، تحقّق و موجودیّتِ ماهیّات است؛ پس اگر هیچ عامل دیگری در کار نباشد، در آن صورت هیچ جهلی برای هیچ ماهیّتی قابل توجیه نیست و هیچ نقص و کاستی در کمالات وجودی ماهیّات هم تفسیر پذیر نمی باشد.
ما در این عالَم در کنار علم، جهل می بینیم. عالمان علم محدودی دارند و جهل ایشان از علمشان بیشتر است. هم چنین نقص ها و کمبودهای متعدد در کمالات
ص: 46

وجودی همه ی ماهیّات می بینیم. علّتِ این کاستی ها چیست؟ اگر اراده و خواست مُمَلِّکی در کار نباشد، این کمبودها چگونه توجیه می شوند؟
توجّه شود که این نقص ها را نه می توانیم به خود انوار منسوب بدانیم و نه به خودِ ماهیّات. به انوار نمی توانیم نسبت دهیم، چون همان طور که گفتیم اقتضای ذاتی این ها نور بودن است و در ترتّب مقتضای ذاتیِ خود اختیاری ندارند. نور علم قهراً طرد جهل می کند و نور وجود هم ضرورتاً باعثِ تحقّق ماهیّات می گردد و هیچ نقصی در عالم هستی باقی نمی گذارد. از طرفی این نقایص به خود ماهیّات هم برنمی گردد، زیرا ماهیت فقیر محض است و هیچ سقفی و حدّی برای قبول کمالات ندارد. این مطلب نکته ی بسیار دقیق و شریفی است که با این که کاملاً وجدانی است،
(1) امّا بر بسیاری از متفکران بشری مجهول مانده و ما کنون نمی خواهیم وارد نقل و نقد رأی ایشان بشویم. (2)
اگر واقعاً تصدیق نماییم که تنها ذاتیِ ماهیّت (مثل «من») فقیر و نادار بودن آن است، معنای این سخن آن است که ماهیّت هیچ حدّ ذاتی برای مالک شدن کمالات مختلف ندارد و بنابراین اگر کمالی را نداشته باشد، این نقص به ذاتِ آن برنمی گردد.
ص: 47


1- 1.برای این که وجدان این مطلب ساده تر شود، رجوع فرمایید به کتاب عقل، دفتر اوّل، ص152تا 162.
2- 2.در این جا برای آشنایان با اصطلاحات فلسفی به طور فشرده عرض می کنیم که در فلسفه ی صدرایی حقیقت وجود را همان خدا می دانند و او را به قول خودشان «فیّاض علی الاطلاق» می نامند یعنی این که در صدور فیض وجود از ناحیه ی خدا حقیقت وجود هیچ منعی یا به قول متکلمان هیچ بخلی نیست. به این ترتیب نقایص و کاستی های وجودی را نمی توانند به خود وجود یا به قول اینان «خدا» نسبت دهند. در نظام فلسفه ی صدرایی لازمه ی فیّاضِ علی الاطلاق بودن خدا یا وجود این است که او در افاضه مختار نباشد و در جایی که قابلیتی هست، افاضه ی وجود واجب باشد. به تعبیر خودشان فاعل یعنی خدا در فاعلیّت خودش تامّ می باشد و محدودیّتی اگر هست به قابلیت قابل برمی گردد. پس همه ی نقص ها و کمبودها به قابل یعنی ماهیّات مربوط می شود. از طرفی ماهیت یعنی همان قابل یک امر واقعی و اصیل نیست، بلکه آن را اعتبار حدّ وجود می دانند توجه شود که ماهیت حدّ وجود هم نیست بلکه اعتبار حدّ وجود است – رجوع شود به توحید عملی و عینی ص167 تذییل مرحوم علامه ی طباطبایی بر مکتوب اوّل مرحوم شیخ ماهیت یک انتزاع ذهنی از حدّ وجود یک شیی است و این چیزی که به دو مرتبه متأخر از وجود است چون حدّ وجود یک مرتبه متأخر از وجود و اعتبار حدّ وجود دو مرتبه متأخر از وجود است چگونه می تواند به وجود حدّ بزند؟ این مشکلی است که در فلسفه ی صدرایی راه حلّی ندارد امّا در عرفان برای حلّ این مشکل که همان بحث سرّ قدر است تئوری اعیان ثابته ی مستجنّ در ذات حق را مطرح کرده اند که آن هم ایرادهای خاصّ خود را دارد و از محلّ بحث ما خارج است.

با این ترتیب اگر در عالم، موجودی غیر از انوار و ماهیات نباشد، باید ماهیات مختلف همه ی کمالات وجودی را بتمامه دارا باشند و هیچ گونه جهل و عجز و مرگ و... نباید داشته باشیم. همه ی عالم باید از علم و قدرت و حیات و ... پر باشد و این در حالی است که ما کمبودها و نقایص را در حالات مختلف خودمان هم مشاهده می کنیم. گاهی عالم و گاهی جاهل هستیم. زمانی قادر و زمان دیگر عاجز می باشیم و بیماری و مرگ و میر و... در زندگیِ ما فراوان به چشم می خورد. در سایر انسان ها و غیر انسان ها هم این گونه چیزها به وضوح به چشم می خورد.
از این جاست که هر عاقلی پی می برد به این که باید پای «غیر»ی در کار باشد، موجودی که نه مثل ماهیات است و نه همچون نوریّ الذّات ها. این «غیر» باید اختیار داشته باشد و همه ی تفاوت ها در کمالاتی که ماهیّات مختلف مالک هستند به مشیت و اراده ی این «غیر» بر می گردد. هیچ ماهیتی به ذات خودش محدودیتی در قبول کمالات ندارد و انوار وجودی هم هیچ محدودیتی در کمالاتی که یک ماهیت مالک می شود، ایجاد نمی کنند. تنها عاملی که به کمالات یک ماهیت حدّ می زند و میزان بهر مندی او را از انوار وجودی اندازه گیری (تقدیر) می کند، همان موجودی است که او را صاحب اختیار (ربّ) عالمیان می نامیم. او ربّ الوجود، ربّ العلم، ربّ القدرة و... یا خالق وجود، خالق علم، خالق قدرت و... است و ربّ همه ی مصنوعات می باشد و تنها موجودی که به معنای واقعی کلمه «نه مصنوع» یا «صانع» نامیده می شود، همسوست. این هم دلیل سوم برای آن که انوار وجودی نمی توانند صانع باشند.
خلاصه ی بحث در این فصل این شد که عاقل نشانه های مصنوعیّت را هم در ماهیّات (مانند «خود»)و هم در انوار وجودی (مانند علم و قدرت و وجود) مشاهده می کند. این دو گونه مصنوع هر یک به شکلی ضرورت وجود صانعی را اثبات می کنند که بدون وجود او آنچه در عالم مشاهده می کنیم، قابل تفسیر و توجیه نیستند. لذا نفی و انکار چنین صانعی قبح عقلی دارد. باید صانع مختاری باشد که ماهیات به اختیار او مالک کمالات وجودی شوند و لذا می توانیم او را «مُمَلِّک» بنامیم یعنی کسی که به اراده و مشیّت او هر مالکیّتی مالکِ اندازه ای خاص از انوار وجودی می گردد.
ص: 48

فصل سوم: مباینت میان صانع و مصنوعات

مقصود صحیح از تعبیر «صانع مختار»

در دو فصل گذشته عقلاً به ضرورت وجود صانع مختار پی بردیم و مقصود از کلمه ی «صانع» را هم به طور صحیح بیان نمودیم. نکته ای که اکنون باید بیشتر مورد توجه ما قرار بگیرد این است که: حدّ کشف علمی (1) ما در مورد غیر مصنوعات چیست؟ آیا وقتی تعبیر «صانع غیر مصنوع» را به کار می بریم، به نور علم و عقل چیزی از صانعیّتِ او می فهمیم؟ و آیا تصوری از صُنع او می توانیم داشته باشیم؟ واقعیت این است که عاقل در همین حدّ می فهمد که امکان ندارد ماهیاتی و انوار وجودی ای باشند ولی صاحب اختیاری نداشته باشند. اگر همه ی ظلمانیّ الذّات ها و نوری الذّات ها را در یک مجموعه قرار دهیم، نمی توانیم این مجموعه را متّکی و قائم به خود بدانیم. همه این ها - با توضیحاتی که در دو فصل گذشته دادیم – نیازمند به غیر خودشان هستند. به تعبیر دیگر کارِ این ها به خودشان ختم نمی شود، همه ی این ها با هم نمی توانند عالم هستی را – با همه ی خصوصیّاتی که در آن مشاهده می کنیم – تفسیر و توجیه کنند. پس وقتی
ص: 49


1- 1.مقصود از تعبیر «کشف علمی» یعنی کشف به سبب نور علم.

می گوییم وجود صانع مختار برای این عالم ضرورت دارد، مقصودمان بیش از آنچه بیان کردیم، نیست. عاقل با علم و عقل خود درباره ی این که صانعِ این عالم کیست و چیست و اختیار او چگونه است، هیچ کشفی ندارد و لذا از اظهار نظر در این موارد ساکت و عاجز است. ما اگر بخواهیم در محدوده ی عقل و فهم خود سخن بگوییم، نمی توانیم چنین اظهار نظرهایی بکنیم.
ما «صانع» می گوییم ولی بیش از این که «مصنوع نیست و اگر او نباشد، مصنوعات هم نیستند» چیزی از آن نمی فهمیم و اراده نمی کنیم. هم چنین او را «مختار» می دانیم ولی از این تعبیر همین قدر می فهمیم که او مانند انوار وجودی ای که مقتضاهای ذاتی دارند، نمی باشد (چون همان طور که گفتیم اقتضای ذاتی داشتن با اختایر نمی سازد). غیر از این مطلب هیچ معنای دیگری از مختار بودنِ او نمی فهمیم و بنابراین مجاز نیستیم که قدرت و اختیاری شبیه آنچه در خود می یابیم، به او نسبت بدهیم. چرا؟
چون همان طور که در گذشته بیان شد، قدرت اختیار هر چند برای ما کمال است، امّا خود این کمال هم «مصنوع» و لذا «حادث» می باشد و اگر آن «صانع غیر مصنوع» هم بخواهد این گونه اختیار داشته باشد، او هم حادث می شود و این خود عین نیازمندی است. مهم این است که ما به نور علم هیچ کشفی از کمالاتی که مصنوع نباشند. نداریم و آنچه در موجوداتی نظیر خود می بینیم، همگی مصنوع و حادث هستند. پس اگر کمالی را به صانع نسبت می دهیم، به این معنا نیست که صفتی را در او کشف می کنیم، بلکه صرفاً او را از آثار و نشانه های مصنوعیّت که در مصنوعات مختلف دیده ایم، «تنزیه» می کنیم. این حدّ تنبّه هر عاقلی است.

عدم شباهت صانع با مصنوعات

حال با توجه به این نکته مهم عقلاً می یابیم که صانع نباید شبیه مصنوعات باشد و این سومین گام در مسیر اثبات عقلی صانع متعال است (گام اول کشف مصنوعیت بود و گام دوم ضرورت وجود صانع مختار).
اگر صانعی که عقلاً به ضرورت وجودش پی بردیم، بخواهد چیزی شبیه ما (یعنی
ص: 50

ماهیّات) یا شبیه به انوار وجودی (علم و وجود و...) باشد، آن گاه همان نیازمندی ها را خواهد داشت و دیگر متّکی و قائم به خود نخواهد بود. به تعبیر دیگر اگر بخواهد صانعی باشد که آثار مصنوعیت و نیاز در او نباشد، عقلاً نباید شبیه مصنوعات باشد، سنخِ وجودی اش باید با سنخ دو گونه مصنوعی که مایافته ایم (ماهیات و انوار وجودی) متفاوت باشد. اگر از سنخِ انی هایی باشد که ما شناخته ایم، همان نیازمندی های آن ها را خواهد داشت و مصنوعی می شود که نیاز به یک صانعی دارد. بنابراین عقل، ما را ملزم به قبول وجود صانعی غیر شبیه به مصنوعات می کند. کمالات این صانع هم نباید همچون کمالات مصنوعات باشد، چون مصنوعات در کمالات خود هم محتاج هستند بنابراین اگر کمالات صانع هم شبیه مصنوعات باشد، خود محتاج و نیازمند می گردد. این عدم شباهت یا عدم سنخیّت همان چیزی است که «مباینت» نامیده می شود. وقتی می گوییم صانع مباین با مصنوعات است یعنی در ذات و کمالاتش شبیه و هم سنخ آن ها نیست. عقل ما قبح تشبیه صانع به مصنوعات را کشف می کند.

معنای موجودیّت صانع

بنابراین وقتی می گوییم: «صانع موجود است» باید توجه داشته باشیم که موجود بودن صانع مانند موجودیّتِ دوگونه مصنوعی که دیده یم، نیست و نباید باشد، ما وقتی به خود اطلاق «موجود» می کنیم، مقصود این است که ماهیّتِ ذاتاً معدومِ ما به واسطه ی نور وجود، موجود شده است. در واقع «موجود» وصفِ ماهیتی است که از خود هیچ کمالی ندارد و وجود داشتن، ذاتی او نمی باشد. اگر موجودیّت صانع غیر مصنوع هم این گونه باشد، لازم می آید او هم ماهیّتی ذاتاً فاقدِ هر گونه کمال باشد که این خود عین مصنوعیّت و نشانه ی نیازمندی است.
هم چنین اگر موجودیّت صانع، شبیه موجودیّتِ خود «وجود» باشد که یک مصنوع نوریّ الذّات است، طبق آنچه در فصل گذشته بیان شد، نمی تواند متّکی به خود و بی نیاز از غیر خود باشد. در این صورت او هم مصنوعی بیش نخواهد بود.
پس وقتی به صانعِ مباین با مصنوعات، نسبت «موجودیّت» می دهیم، باید توجه
ص: 51

داشته باشیم که سنخ وجودی اش با دوگونه مصنوعی که می شناسیم، متفاوت است. البتّه ما در عالم مصنوعات همین دو گونه موجودیّت را وجدان کرده ایم و بنابراین هیچ کشف علمی از نحوه ی موجودیّ صانعِ مباین با مصنوعات نداریم. به همین خاطر معنایی که از موجود بودن صانع می فهمیم، همین است که عقلاً نمی توانیم او را «معدوم» بدانیم، امّا هیچ کشفی از سنخ وجودی او و طور موجودیّتش نداریم و به دلیلی که گفته شد، عقلاً نباید شباهتی بین او و مصنوعات قائل شویم. حال اگر لفظ «موجود» را هم به همین معنا به کار ببریم (یعنی غیر معدوم)، می توانیم صانع را موجود بدانیم، ولی باید توجه داشته باشیم که اگر به مصنوعات موجود می گوییم و به صانع غیر مصنوع هم اطلاق می کنیم، لازمه ی این اشتراک در لفظ «موجود» سنخیّت بین صانع و مصنوع نیست.
صفت دیگری که با عنایت به این بحث به صانع نسبت می دهیم، صفت «متعال» است. متعال یعنی برتر و مقصود از متعال بودن صانع، برتر بودن او از شباهت و سنخیّت با مصنوعات است. لازمه ی مصنوع نبودن صانع، تعالی او از صفات و نشانه های مصنوعیّت می باشد. از این رو صانع غیر مصنوع را «صانع متعال» هم می توانیم بنامیم. این هم نتیجه ی کشف عقل از قبح تشبیه صانع به مصنوعات است.

تصوّرناپذیری صانع متعال

اشاره

عدم مشابهات و سنخیّت بین صانع و مصنوعات، حقیقت عقلی بسیار مهمّ دیگری را برای ما روشن می سازد که از آن به «تصوّرناپذیری صانع متعال» تعبیر می کنیم. تنبّه به این حقیقت گام چهارم در اثبات صانع غیر مصنوع به شمار می آید. توضیح این مطلب نیاز به بیان دو مقدّمه دارد:

مقدمه ی اوّل: ذهن توانایی ابداع ندارد

مقدمه ی اوّل این است که: ذهنِ ما توانایی ابداع ندارد. تصوّر کردن کار ذهن است و ذهن ما توانایی تصوّر چیزی را که به نحوی آن را ادراک و وجدان نکرده، ندارد. ذهن
ص: 52

فقط می تواند روی مُدرَکاتِ انسان دخل و تصرّف بکند. آنچه ما تصوّر می کنیم یا باید خودش را درک کرده و شناخته باشیم و یا ذهن ما بر اساس آنچه شناخته ایم صورت هایی برای ما ساخته باشد. گاهی در این جا اصطلاحات «تجرید» و «ترکیب» و «شبیه سازی» به کار می رود و مقصود این است که ذهن می تواند آنچه را که در قلمرو فهم و درک انسان قرار گرفته، از بعضی خصوصیّاتش بِکَند (تجرید یعنی کندن) و یا خصوصیّات مختلفی را که در چیزهای مختلف دیده با هم ترکیب نماید. مثلاً ذهنِ ما می تواند «انسان هفت سَر» را تصوّر بکند و البته چنین موجودی را هیچ گاه ندیده و به تعبیر دقیق کلمه «ادراک» نکرده (ادراک یعنی نیل و رسیدن به واقع یک چیز) امّا انسانِ یک سَر را دیده و شناخته است. ذهن می تواند در صورت ذهنی ای که از انسان یک سَر دارد، دخل و تصرف نماید. ابتدا «تجرید» نماید یعنی سَر را جدا از بدن تصوّر نماید و سپس چند صورت مانند آن «شبیه سازی» کند و همه ی آن ها را با صورت ذهنی بدن «ترکیب» نماید و به این وسیله یک انسان هفت سر تصوّر بکند.
مثال دیگر این است که ذهنِ ما می تواند صورت بدن انسانی را با سرِ یک حیوان ترکیب کند و انسانی با سرِ گاو تصوّر بکند. این جا هم تجرید و ترکیب در مُدرَکات او صورت گرفته است.
حال اگر ما هیچ درکی از انسان و سَر او نداشتیم و هیچ گاه انسان و حیوانی (مانند گاو) را ندیده بودیم، آیا باز هم ذهنِ ما می توانست انسانِ هفت سر یا انسانی با سَر گاو تصوّر نماید؟ هرگز.
وقتی می گوییم ذهن انسان توانایی ابداع ندارد یعنی این که ذهن هیچ گاه نمی تواند از «هیچ» صورت بسازد. اگر از چیزی هیچ گونه ادراکی نداشته باشیم، ذهن نمی تواند از صفر صورت سازی کند. ممکن است دخل و تصرّف های ذهن به طور مکرّر انجام شود. یعنی یک بار صورت هایی را تجرید و ترکیب نماید و سپس آن صورت های جدید را تجرید و ترکیب کند و برای بار سوم و چهارم و... این دخل و تصرّف ها را انجام دهد. این امر می تواند بارها و بارها تکرار شود و ذهن صورت هایی جدید بر اساس
ص: 53
صورت های قبلی بسازد؛ امّا نقطه ی شروع این سلسله باید جایی باشد که چیزی از طریق یکی از مجاری ادراکی (به نور علم) درک شده باشد. اگر هیچ ادراک اوّلیّه ای وجود نداشته باشد، ذهن از پیش خود نمی تواند چیزی را «اختراع» نماید. اختراع و ابداع یعنی «نوآوری» و منظور از اختراع یا ابداع ذهنی این است که ذهن بدون آن که مُدرَک و معلومی داشته باشد، از «هیچ» یک صورت خلق کند و به تعبیر دقیق تر «لامِن شئٍ» (1) چیزی را خلق کند. ذهنِ هیچ کس چنین قدرتی ندارد. همیشه تصوّرات انسان «مِن شئِ» است یعنی «از چیزی» یا «علی شئ» است یعنی «بر طبق چیزی» یا «بر اساس چیزی»؛ به هر حال باید شیئی درک شود یعنی «محسوس» یا «معقول» یا به بیان کلّی تر «معلوم» گردد، آن گاه «از» آن یا «طبق» آن، دخل ها و تصرّفاتی از قبیل تجرید و ترکیب یا شبیه سازی ذهنی صورت بگیرد تا از این طریق، تصوّرات ذهنی ساخته شود. اگر چنین پایه و اساسی ادارک نشود، ذهن بدون سابقه و به اصطلاح «لامن شئٍ و لا علی شئِ نه از چیزی و نه بر طبق چیزی» نمی تواند صورتی بسازد. این مقدمه ی اوّل.

مقدمه ی دوم: صورت سازی از روی مصنوعات

دومین مقدمه این است که همه ی آنچه به نور علم، معلوم ما می شود، مصنوعاتی هستند که ما آن ها را وجدان یا ادراک کرده ایم. این ادراک به نور علم صورت می پذیرد و محدود به قلمرو مصنوعات می باشد. هر عاقلی تصدیق می کند که هیچ گونه کشفی – به نور علم – از آنچه غیر مصنوع باشد، ندارد. معلومات ما به طور کلّی ماهیّاتی هستند که مکشوف ما شده اند، این ماهیّات حقایقی ظلمانیّ الذّات هستند و «به خودشان» روشن و آشکار نیستند و به همین جهت برای مکشوف شدنشان به نوری خارج از ذاتشان که نور علم است، محتاج می باشند.
امّا خود نور علم البتّه به معنای دقیق کلمه معلومِ ما نیست، هم چنین نور عقل، معقول نمی شود و در جای خود ثابت کرده ایم که نور علم به خودش و نور عقل هم به
ص: 54


1- 1.«لامن شئِ» یعنی از چیزی. این تعبیر دقیق تر از تعبیر «مِن لا شئِ» به معنای «از هیچ» است.

خودش شناخته می شود این ها دیگر ماهیت ندارند چون ذاتشان ظلمانی نیست و لذا نوعمعروفیّتشان با معروفیّت ماهیات متفاوت است. (1)
قلمرو آنچه ما در عالم شناخته ایم، به همین دو گونه موجود محدود است: یا ماهیاتی هستند که به نور علم، معلوم ما می شوند و یا مثل خود نور علم و عقل به خودشان شناخته می شوند. حال اگر ذهنِ ما بخواهد صورت سازی کند، تنها می تواند «از» این دو گونه مصنوع و «بر طبق» این ها تصوّراتی را ایجاد نماید. در حقیقت آن چیزی (شیئی) که مایه ی اوّلیه ی ذهن برای تصوّراتِ «مِن شئِ» یا «علی شئٍ» است، این دو نوع مصنوع می باشد و آنچه به ذهن ما خطور می کند، نتیجه ی تجریدها، ترکیب ها و شبیه سازی هایی است که روی همین دوگونه مخلوق انجام می شود. حدّاکثر توانایی ذهنِ ما همین است نه بیشتر. این هم مقدّمه ی دوم.
نتیجه ای که از این دو مقدّمه بدست می آید، این است که چون ذهنِ ما توانایی ابداع ندارد، پس همه ی تصوّرات ذهنِ ما صورت هایی از مصنوعات هستند. تجرید و ترکیب و شبیه سازی و... و همه ی فعالیت های دیگر ذهن، نمی توانند تصوّری ایجاد کنند که به نوعی نشانگر مصنوعیّتِ آنچه تصوّر شده، نباشد.
توجه کنید: منظور این نیست که تصوّر ذهنی خود یک مصنوع است، این که بدیهی می باشد و محلّ بحث نیست، مقصود این است که تصوّرات ما «حکایت کننده» از مصنوعات هستند و بنابراین هیچ تصوّری نمی تواند از صانع بی نیاز حکایت کند و این همان مطلوبی است که در صدد اثباتش بودیم (تصوّر ناپذیری صانع متعال). (2)
ص: 55


1- 1.توضیح مبسوط این مطلب در کتاب عقل، دفتر اول، فصل3 از بخش2 آمده است.
2- 2.البته توجه داریم که حقیقت نور علم و عقل را نمی توان تصوّر کرد و لذا معرفت انوار وجودی از طریق تصوّرات و مفاهیم امکان پذیر نیست رجوع شود به کتاب عقل، دفتر اول، ص287و286 اما همین که این ها را نوریّ الذّات می دانیم و برایشان ویژگی هایی از قبیل مختار نبودن و وابستگی به ماهیّات قائل هستیم، به نوعی به تصوّر ما در آمده اند، ولی البتّه ذاتِ نور از طریق تصوّرات و مفاهیم قابل کشف نمی باشد پس تصوّراتی که از روی انواری همچون علم تشکیل می دهیم با آنچه که بر اساس ماهیّات می سازیم، متفاوتند: همان طور که حقایق نوری و ظلمانی هم کاملاً متفاوت هستند.

عدم امکان سلب ذاتی در مقام تصوّر

برای روشن شدن بیشتر این مطلب باید به این نکته ی بدیهی توجه کنیم که اگر چیزی در ذاتش نیازمند باشد، هیچ گاه نمی توانیم از آن، تصوّر یک موجودِ ذاتاً بی نیاز را بسازیم. ذاتیِ هیچ چیز از خود آن قابل تجرید نمی باشد. بنابراین اگر «نیازمندی» ذاتیِ یک شئ باشد، نمی توانیم همان شئ را با صفت «بی نیاز» تصوّر نماییم. به عنوان مثال ماهیّت ذاتاً نیازمند است و این ویژگی ذاتی از آن قابل سلب نمی باشد. به همین دلیل فرض وجود یک ماهیّت بی نیاز، فرض نادرستی است. ماهیت اگر ماهیت باشد، در ذاتش نیاز و فقر وجود دارد و فرض ماهیت بی نیاز به فرض ماهیتی که ماهیت نباشد، می انجامد و این عین تناقض است. پس آنچه از مصنوعات شناخته ایم، اگر ماهیت باشد، با تجرید و ترکیب و شبیه سازی و... نمی توانیم از آن تصوّر چیزی ذاتاً بی نیاز را بسازیم. ذهن ما هر تصرّفی که در ماهیت انجام دهد، نمی تواند آن را از ویژگی ذاتی اش تجرید نماید، پس ما از این طریق به تصور صانع غیر مصنوع نخواهیم رسید.
اما غیر خود ماهیت، آنچه از مصنوعات می شناسیم، یا صفات نقص ماهیات است یا صفات کمالیه ی آن ها. صفات نقص مانند نادانی (جهل) و ناتوانی (عجز) و... خود عین نیازمندی هستند و از روی آن ها نمی توان موجود بی نیازی تصور نمود. امّا صفات کمالیه مانند علم و وجود چطور؟ ما این صفات را همیشه در ماهیات دیده و شناخته ایم یعنی علم و وجودی که ما می شناسیم، مِلک ماهیتی چون «من» است و فرض تحقق این مِلک را به صورت رها و آزاد از هر مالکی نمی توانیم بکنیم. در فصل گذشته توضیح دادیم که کمالات (انوار) وجودی بدون ماهیات تحقق نمی پذیرند و با این که خود عین کمال هستند، اما برای موجودیّت، نیازمند ماهیات ظلمانی الذّات می باشند. هم چنین مختار نبودن این انوار و نیازشان به ربّ و خالق خود رابیان نمودیم. اکنون با توجّه به همین دو ویژگی می توانیم اثبات نماییم که آنچه بر اساس این انوار وجودی تصور کنیم، باز هم ذاتاً نیازمند و غیر متّکی به خود است.
ص: 56

عدم امکان تصور موجود بی نیاز از روی مصنوعات

کسانی که می خواهند تصوری از یک موجود بی نیاز ارائه دهند، می گویند: «درست است که کمالات وجودی ما نیاز ذاتی و نشانه ی مصنوعیّت دارند، امّا ما می توانیم از این کمالات و انوار وجودی با رفع نقایص و سلب محدودیّت هایشان، تصور یک موجودِ بی نیاز را در ذهن خود بیاوریم. به عنوان مثال علم و قدرتِ ما محدودند، وجودِ ما هم نقایص و محدودیّت های زیادی دارد. اما اگر همه ی حدود و نقایص این کمالات را در ذهن از آن ها سلب کنیم، آنچه می ماند تصور یک موجود نامحدود و بی نقص است که در علم و قدرت و وجود لایتناهی است».
برخی از دانشمندان برای تقریب مطلب به ذهن مثالی زده و فرموده اند:
تصوّر لایتناهی نیز همین طور است. مثلاً در این باره می اندیشیم که فضا متناهی است یا غیر متناهی... ذهن همچنانکه تصوّری از متناهی دارد، تصوّری هم از غیر متناهی دارد. در صورتی که اگر ذهن بخواهد مصداق فضای لایتناهی را تصوّر کند، یعنی بخواهد غیر متناهی را نزد خود مجسم کند در حالی که آن تضای مجسم ذهنی، واقعاً غیر متناهی باشد، امکان پذیر نیست. ولی اگر ذهن فضای محدود را در خود مجسم کند، آن گاه مفهوم کلی فضا و هم مفهوم محدودیّت را تعقّل کند، آن گاه مفهوم نفی و عدم را بر فضای محدود اضافه کند، امری ممکن و معقول است و واقعاً مفهوم فضای نامحدود را تصوّر کرده است.
(1)
با این ترتیب ذهن از طریق تصوّر فضای متناهی و محدود و نفی حدود از ابعاد آن، می تواند فضای نامتناهی را تصوّر کند. هر کمال نامحدود را هم به همین صورت می توان تصور نمود: از طریق تصور کمال محدود و نفی حدود از آن. آنچه دیده و شناخته ایم، محدود و متناهی است؛ اما می توانیم به طریقی که ذکر شد، امور نامتناهی و نامحدود را هم که در خارج ندیده ایم، در ذهن تصور کنیم.
حال اگر به همین ترتیب «علم نامحدود»، «قدرت لایتناهی» و «وجود نامحدود»
ص: 57


1- 1.اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج5 پاورقی ص106.

را تصوّر کنیم، آیا تصوّری از یک موجود بی نیاز و غیر مصنوع در ذهن نیاورده ایم؟ آیا نمی توانیم این گونه صانع متعال را به تصور خود درآوریم؟
پاسخ این پرسش ها را با دقت در مطالب گذشته می توانیم پیدا کنیم. چنان که گفتیم ذهن ما توانایی ابداع (خلق لامن شئ) ندارد و صرفاً می تواند در آنچه ادارک نموده، دخل و تصرّف هایی بکند و به این صورت تصورات جدیدی بسازد. در مثالِ تصوّر فضای نامتناهی دقیقاً همین کار صورت گرفته است. ما فضای محدود و متناهی را دیده و شناخته ایم سپس حدود ابعاد آن را در ذهن خود، برداشته ایم و این گونه، فضای نامتناهی را تصور کرده ایم. این تصور جدید یک تصور بدیع نمی باشد، بلکه دقیقا روی همان «فضا» یی که ابتداءً شناخته ایم، یک سری تجریدها و ترکیب های ذهنی صورت داده ایم و به تصور فضای نامتناهی رسیده ایم. به همین دلیل است که فضا بودن در متصوَّر ذهنی ما حفظ شده است.
حال سخن در این است که هر چند ابعاد نامتناهی فضا را با حفظ فضا بودنِ آن، تصوّر کرده ایم، امّا آیا این تصوّر، از یک موجودِ واقعاً نامحدود و نامتناهی حکایت می کند؟ آیا خودِ «فضا بودن» حدّ و تناهی به شمار نمی آید؟ بله، فضای نامتناهی فقط برخی از محدودیت ها را ندارد که آن هم مربوط به ابعادِ آن می شود و از همین جهت می توانیم آن را نامتناهی و محدود بدانیم. اما حداقل یک محدودیت ذاتی دارد و آن هم مربوط به سه بُعد داشتن آن است. این محدودیت ذاتی از فضا قابل سلب نمی باشد، چون فرضِ سلب آن به نفی فضا بودن فضا منتهی می گردد، فضایی که سه بعد نداشته باشد، فضا نیست. پس ما وقتی فضای نامتناهی را تصور می کنیم، ذاتِ از هر جهت نامحدود را تصور نکرده ایم؛ بلکه صرفاً یک چیز ذاتاً محدود را با ابعاد نامحدود تصوّر نموده ایم.

حدود ذاتیِ کمالات وجودی

عین همین بیان در مورد کمالات و انوار وجودی هم جاری می شود. اگر ما «علم نامحدود» را تصوّر کنیم، در حقیقت چه چیزی را تصوّر کرده ایم؟ آیا این تصوّر ابداعی
ص: 58

و اختراعی است یا از روی چیزی آن را ساخته ایم؟ و به فرض اخیر، آن چیز چیست؟ قطعاً ذهن ما از روی علم هایی که داریم، تصور علم نامحدود را به وجود آورده است. علم ما محدودیت های زیادی دارد، ذهن کدامیک از این محدودیت ها را می تواند از آن سلب نماید؟ آیا همه ی ویژگی های آن قابل سلب می باشد؟
پاسخ این است که خیر، ذهن فقط محدودیت های غیر ذاتی علم را می تواند از آن سلب نماید و آنچه ذاتیِ آن می باشد، به هیچ وجه از آن قابل تجرید نیست. به عنوان مثال بخشی از علومِ ما را احساسات ما تشکیل می دهد، احساساتی نظیر دیدن و شنیدن و... ما در احساس های خود به ابزار و ادوات مادّی و جسمانی نیازمندیم: با چشم می بینیم، با گوش می شنویم، با زبان می چشیم ... این ها محدودیت های حسّی ما هستند به طوری که اگر هر یک از آن ادوات را نداشته باشیم، از داشتن یکی از حواسّ محرومیم و هر حسّی را که فاقد باشیم، علمِ مربوط به آن را نیز فاقد هستیم (من فقدحسّاً فقد علماً).
می می توانیم در ذهنِ خود (مقام تصور) علم را از این محدودیتش تجرید نماییم و فرض کنیم علم به دیدنی ها بدونِ نیاز به چشم و علم به شنیدنی ها بدون داشتنِ گوش و علم به چشیدنی ها بدون احتیاج به زبان و... حاصل می گردد. این فرض ها امکان پذیر است و این گونه محدودیّت ها که در علم ما هست، همگی در ذهن از آن قبایل سلب می باشد. این ها ویژگی هایی هستند که ذاتیِ علم ما نیستند. چطور؟
علم ما به دیدنی ها ذاتاً نیازمند به وجود چشم نیست و آگاهی ما از شنیدنی ها ذاتاً متوقّف به بودن گوش نمی باشد و عالم شدن به چشیدنی ها ذاتاً نیاز به زبان ندارد و... این نیازها را ما در عمل و به تجربه درک کرده ایم نه این که ضرورت داشته باشد. کاملاً می توانیم فرض کنیم همان علمی که با دیدن به چشم برای ما حاصل می شود، از طریق دیگری به وجود آید، این فرض به تناقض نمی انجامد. هر فرض دیگری هم که به نفی ذاتی علمِ ما نینجامد، امکان پذیر می باشد، اما آیا همه ی ویژگی های علم ما این گونه است؟
ص: 59
آیا می توانیم علمی را فرض کنیم که در عین علم بودن، نوریّ الذّات نباشد؟ آیا نور بودن از علم قابل سلب است؟ روشن است که این ویژگی، ذاتیِ علم است و به همین دلیل نه در خارج و نه در ذهن از آن قابل سلب نمی باشد. ما علمی را که نوریّ الذّات نباشد، نه شناخته ایم و نه می توانیم فرض وجودش را بکنیم. فرضِ علم غیر نوریّ الذّات، به نفیِ آن می انجامد و به تعبیر دیگر تناقض آمیز است؛ چون لازمه ی آن، بودنِ علمی است که علم نباشد. پس ما هیچگاه همه ی ویژگی های علمی را که وجدان کرده ایم، نمی توانیم از آن – در ذهن – سلب نماییم، بلکه صرفاً برخی جهت محدودیّت را می توانیم – در مقام تصوّر ذهنی – از آن بگیریم. درست مثل فضای نامتناهی که در ذهن برای ما قابل تصوّر است، ما می توانیم ابعاد فضای متناهی را – در ذهن نامحدود فرض کنیم ولی نمی توانیم ویژگی سه بعد داشتن را که ذاتیِ فضاست، از آن بگیریم. به همین ترتیب علمی را که نوریّ الذّات نباشد، نمی توانیم تصوّر نماییم. پس، از «علم نامحدود» چه تصوّری می توانیم داشته باشیم؟ علم نامحدود، علمی است که بعضی محدودیت هایی را که ما در آن دیده ایم، ندارد؛ نه این که هیچ محدودیّتی نداشته باشد. اگر همه ی حدود و نقایص علومی را که دیده و شناخته ایم، نداشته باشد، اما قطعاً نوریّ الذّات هست و همین نور بودن خودش یک محدودیّت ذاتی است که در ذهن نیز از آن قابل سلب نمی باشد. ما در مقام تصوّر، همین ویژگی ذاتیِ علم را نگه می داریم و سایر خصوصیّاتی که مربوط به علم ناقص خودمان است، از آن سلب می نماییم.
بنابراین علم نامحدودی که ما تصوّر می کنیم، از همه ی جهات نامحدود و نامتناهی نیست، بلکه حدّ ذاتیِ خود – یعنی همان نوریّ الذّات بودنش – را حفظ کرده است. مقصود ما از کلمه ی «حدّ» همان نیاز و نقص است که نشانه ی مصنوع بودن نور علم می باشد، همان نیازی که انوار وجودی نظیر علم را محتاج به ربّ و خالق خود می نماید. ما در فصل گذشته دو جهتِ نیاز در انواری نظیر نور علم را روشن ساختیم: یکی وابسته بودن آن ها به ماهیتی که مالک آن هاست و دوم اختیار نداشتن آن ها. این ویژگی ها هر دو ذاتیِ انوار و کمالات وجودی هستند. با این ترتیب علم و وجود و...
ص: 60
اولاً بدون ماهیّتی که مالک آن ها باشد، تحقّق ندارند و به همین جهت – چنان که در فصل دوم گذشت – محوم به احکام ماهیّت نظیر «حدوث» هستند. یعنی علم و وجودی که ما می شناسیم، «حادث» هستند. ثانیاً از خود اختیاری ندارند؛ نه علم در روشنگر بودنش اختیار دارد و نه وجود در تحقّق یافتن ماهیّات به آن مختار است، بلکه مقتضای ذاتیِ آن ها ضرورتاً بر آن ها مترتّب می شود.

حکایت تصوّرات ذهنی از مصنوعات نیازمند

نکته ی مهم این است که این لوازم از این انوار وجودی قابل سلب نیستند و ما در ذهن هم نمی توانیم این ها را از مقتضاهای ذاتیِ خود تجرید نماییم. بنابراین وقتی از «وجود نامحدود» سخن می گوییم، فقط می توانیم برخی از نقایص و محدودیّت های وجودیِ خود و امثال خود را از «وجود» - در ذهن – سلب نماییم، امّا هرگز نمی توانیم «وجود» را از خصوصیّات ذاتی اش تجرید کنیم. بنابراین «وجود نامحدودی که در ذهن تصوّر کرده ایم، از چیزی حکایت می کند که نقایص و حدود غیر ذاتیِ وجود را در موجوداتی که می شناسیم، ندارد؛ امّا در عین حال حادث و غیر مختار است.
حدوث و عدم اختیار به نوریّ الذّات بودن وجود مربوط می شود که ما در ذهن هم نمی توانیم این خصوصیات را از وجودی که شناخته ایم، سلب نماییم و این ها نشانگر نقص و حدّ ذاتیِ وجود – در حوزه ی شناخت بشر – هستند. پس با تصوّر «وجود نامحدود» از یک جهت، همان کاری را که در تصوّر کردن فضای نامتناهی انجام می شود، تکرار کرده ایم، یعنی یک شئِ ذاتاً محدود را از بعضی ابعادش نامحدود فرض کرده ایم. وجودی را که ذاتاً مصنوع و نیازمند است، از بعضی نقایص و محدودیّت هایی که در موجوداتی مثل ما دارد، تجرید کرده ایم.
با این ترتیب نیاز ذاتیِ وجود، همچنان باقی است و اگر هم اسم نامحدود، روی آن بگذاریم، فقط بعضی حدود را در ذهن از آن سلب نموده ایم، امّا حدّ و نقص ذاتیِ آن – که به نوریّ الذّات بودنش مربوط است – کماکان باقی می ماند و هیچ گاه از بین نمی رود. لذا تصوّر ما از «وجود نامحدود» در حقیقت از یک مصنوع نیازمند حکایت
ص: 61

می کند نه از صانع بی نیاز.
نتیجه ی بحث این است که ما با تجرید کمالات وجودی و نامحدود فرض کردن آن ها هم نمی توانیم تصوّر یک موجود غیر مصنوع را در ذهن بیاوریم. همه ی آنچه می توانیم تصوّر کنیم، نقص ذاتی و نشانه ی مصنوعیّت دارد و ذهن ما – چون توانایی ابداع ندارد – نمی تواند از مرز مصنوعیّت عبور نکرده، ذاتِ غیر مصنوع را تصوّر نماید. پس هر تلاشی برای اثبات امکان تصوّر صانع متعال – از هر طریقی که انجام شود – غیر منطقی و بی نتیجه است.
ص: 62

فصل چهارم : تنزیه صانع متعال

معنای تنزیه و ضرورت عقلی آن

آنچه تا کنون در پرتو نور عقل فهمیدیم این است که مصنوعات باید متّکی به موجودی باشند که مانند خود آن ها نیازمند نباشد. این موجود را صانع غیر مصنوع می نامیم. اگر هم گاهی صفتِ «غیر مصنوع» را به کار نبریم، امّا مرادمان در بحث فعلی از صانع، همان صانع غیر مصنوع است،صانعی که شباهتی به مصنوعات ندارد. ما در قلمرو مصنوعات – حتّی کمالات و انوار وجودی – چیزی که نیازمند و متّکی به غیر خود، نباشد سراغ نداریم و آنچه را هم که در ذهن می آوریم، برگرفته از همین موجوداتِ ذاتاً نیازمند است. به همین دلیل همه ی تصوّرات ذهنیِ ما به نوعی حکایت گر مصنوعات هستند. اکنون می توانیم گام پنجم را در بحث اثبات صانع برداریم که همانا «تنزیه» اوست. (1)
ابتدا باید معنای تنزیه روشن شود. تنزیه یعنی مبرّی دانستن و تنزیه صانع یعنی
ص: 63


1- 1.گام اول: کشف مصنوعیّت مصنوعات، گام دوم: ضرورت وجود صانع مختار، گام سوم: عدم شباهت صانع با مصنوعات مباینت، گام چهارم: تصوّر ناپذیری صانع متعال.

مبرّی دانستن او از صفات مصنوعات. این تنزیه کار عقل است. ما عقلاً می یابیم که نمی توانیم ویژگی های مصنوعات را به صانع نسبت بدهیم و به همین جهت باید صانع را از این ویژگی ها منزّه بداریم و هیچ یک از این ها را به او نسبت ندهیم. به تعبیر دیگر نسبت دادن خصوصیّات مصنوعات را به صانع عقلاً قبیح می یابیم.

تنزیه صانع از نقایص و کمالات مصنوعات

البتّه همیشه وقتی کلمه ی «تنزیه» به کار می رود، تنزیه از صفات نقص به ذهن انسان خطور می کند. معمولاً کسی ارواحنا فداء که تنزیه می کنیم، از یک سری نقایص مبرّی می داریم. از طرفی صفاتِ خود را هم گاهی به صفات نقص و صفات کمال، تقسیم می کنیم. مثلاً جسم داشتنِ خود را نقص می دانیم، امّا علم و قدرت را جزء صفات کمالیه ی خود می شماریم. با این ترتیب تنزیه صانع متعال به چه معناست؟ آیا مراد از این تنزیه، مبرّی دانستن او تنها از صفات نقص مصنوعات است یا باید صفات کمالیّه را هم از او نفی کنیم؟ در فرض دوم آیا تنزیه صانع از کمالاتِ مخلوقات، خود نوعی نسبت دادن نقص به او نیست؟
به نظر می آید پاسخ این پرسش ها در پرتو مطالب گذشته، روشن باشد. درست است که ما برخی از صفاتِ خود را صفات نقص و برخی دیگر را صفات کمال می شماریم ولی در عین حال توجه داریم که همان صفات کمالیّه نیز در ذاتِ خود دارای نقص و محدودیّت ذاتی هستند. علم و قدرت جزء کمالاتِ ما به شمار می آیند ولی در ذاتِ خود نیاز به ربّ و خالق دارند، یعنی ذاتاً مصنوع و متّکی به غیر خود هستند. لذا اگر بخواهیم این کمالات را به صانع نسبت بدهیم، او هم مصنوعی شبیه خود این ها می شود و دیگر غیر مصنوع نخواهد بود.
به عبارت دیگر اگر کمالات صانع هم از سنخ کمالاتِ ما باشد، او در ذاتِ خود نیازمند و محتاج می شود و در واقع همه ی آنچه کمال مصنوعات به شمار می آید، برای صانع متعال، نقص و محدودیّت است و عقلاً باید او را از این ویژگی ها تنزیه نماییم. نتیجه این که صانع متعال، هم از صفات نقص و هم از صفات کمالیّه ی مصنوعات تنزیه
ص: 64

می شود، امّا آیا لازمه ی تنزیه او از کمالات، نسبت دادن به نوعی نقص و محدودیّت به صانع نیست؟

اشکال ارتفاع نقیضین و پاسخ آن

گاهی می گویند اگر صفات نقص همچون جهل را از صانع نفی می کنیم، هیچ اشکالی لازم نمی آید ولی اگر علم را که یک کمال است از او سلب نماییم، لازمه اش این است که او را جاهل بدانیم. علم و جهل نقیضین هستند، اگر یکی نفی شود، دیگری اثبات می گردد. همان طور که اجتماعی نقیضین محال است، ارتفاع هر دو نیز (از موضوع واحد) امکان ندارد. یعنی نمی توانیم بگوییم چیزی نه عالم است نه جاهل (به فرض این که مراد از جهل، عدم علم باشد) اگر جاهل نباشد، عالم است و اگر عالم نباشد حتماً جاهل است. بنابراین لازمه ی نفی علم از صانع، نسبت دادن جهل به اوست.
برای روشن شدن حقّ مطلب باید ببینیم که وقتی کمالی همچون علم را از صانع متعال نفی می کنیم، در حقیقت او را از چه چیزی تنزیه می کنیم. با توضیحات گذشته فهمیدیم که ما آن حقیقت نوریّ الذّات را که در ذاتش نیاز و اتّکا به غیر، می باشد از صانع سلب می کنیم و هیچ تلقّی و تصوّر دیگری هم از علم – به عنوان چیزی که برای ما کمال است – غیر از این نداریم، عقل، ما را به این تنزیه ملزم می نماید، چون نسبت دادن این حقیقت نوری به صانع متعال نقص او محسوب می شود. مُفاد این تنزیه این است که ما عقلاً نمی توانیم علمی را که در ذاتش وابستگی و اتّکا به غیر هست، به صانع متعال نسبت دهیم، پس ما با این تنزیه او را جاهل ندانسته ایم، بلکه صرفاً علم نوریّ الذّاتی که خود را به آن عالم می یابیم، از صانع نفی کرده ایم و این تنزیه، نفی هر گونه علمی را از او نمی کند.
توضیح این مطلب این است که جهل یعنی نادانی و نقیض آن مطلق علم است که شامل هر گونه آگاهی میشود. ما اگر نوعی خاصّی از علم را که در مصنوعات مشاهده می کنیم، از صانع نفی کنیم، لازم نمی آید که او را جاهل بدانیم. بله، جهل نقیض علم است، امّا مطلق جهل با مطلق علم نقیض یکدیگرند؛ نه مطلق جهل با نوع خاصّی از
ص: 65

علم. ما صانع متعال را جاهل نمی دانیم ولی عملی را که در مخلوقات دیده ایم هم به او نسبت نمی دهیم، این جا ارتفاع نقیضین لازم نمی آید، چون علمِ مخلوقی نقیض جهل نیست. (1) «الف» وقتی نقیض «ب» است که نه با او قابل جمع باشد و نه با هم قابل رفع. در حالی که این جا (در صانع متعال) نه علم مخلوقی هست و نه جهل. پس اگر صانع را از یک کمال مخلوقی (مانند علم) تنزیه کنیم، هیچ نقصی را به او نسبت نداده ایم.

معنای تنزیهی اسناد کمالات به صانع متعال

اما اگر گفته شود که: آیا ما جز علم مخلوقی، تلقّی دیگری از علم داریم؟ و اگر نداریم، چه عملی را به صانع متعال نسبت می دهیم؟ جواب این است که ما هیچ شناختی از علمِ غیر مخلوقی نداریم و جز نور علم – که آن را با محدودیّت هایش وجدان کرده ایم – تلقّی دیگری از حقیقت علم نداریم، امّا اگر می گوییم صانع متعال علم دارد، مقصودمان این نیست که او کمالی شبیه به آنچه در ما هست، دارد. عقلاً نمی توانیم علمِ او را شبیه به علم های مخلوقی بدانیم. پس، از نسبت دادن علم به او چه می فهمیم؟ آنچه ما می فهمیم اصل آگاهی داشتن اوست بدون آن که بخواهیم برای آن مدل و سنخی تعریف کنیم. در واقع هر گونه تصوّری از نحوه ی علم را باید از او نفی نماییم و به هیچ وجه برای آن طور و کیفیت قائل نشویم. اشتباهی که گاهی در این جا از صانع نفی می کنیم و صرفاً «حقیقة العلم» را به او نسبت می دهیم. آن گاه برای همین حقیقت علم، تصوّری ارائه می کنند که دقیقاً از تشبیه به علم مصنوعات حاصل می شود.
به عنوان مثال در فلسفه ی صدرایی (حکمت متعالیه) علم انسان را به علم حصولی و حضوری تقسیم می کنند و آن گاه حقیقت علم را همان حضور دانسته و آن را با وجود مجرّد یکی می دانند. از طرف دیگر چون صانع متعال هم مجرّد است، پس حقیقتش
ص: 66


1- 1.نقیض در این جا به همان اصطلاح منطقی اش مراد است. نقیضین به دو چیزی گفته می شود که با حفظ وحدت های هشتگانه ای که در علم منطق مطرح شده، با هم نه قابل جمعند و نه قابل رفع. النقیضان لایجتمعان و لایرتفعان.

عین علم حضوری خواهد شد.
ما در این جا قصد نداریم نظریّات مختلف فلسفی را درباره ی حقیقت علم توضیح دهیم و نقدهای وارد بر هر کدام را بیان کنیم.
(1) غرض صرفاً بیان مثالی است که صرف نظر از صحّت و سقم آن، نشان می دهد »حقیقت علمِ مورد ادّعای صدرئیان در حقیقت همان علم حضوری انسان است که آن را به صانع هم نسبت می دهند.
همان طور که پیش از این هم اشاره کردیم، علم انسان – هرچه باشد – ذاتاً مصنوع و متّکی به غیر است، بنابراین به هیچ وجه نمی توانیم آنرا الگویی برای شناختِ علم صانع متعال قرار بدهیم. عقل حکم می کند که کمالات صانع را نباید شبیه آنچه در مصنوعات است، بدانیم. پس هر گونه تلقّی از حقیقت علم که به نوعی سر در علم مخلوقی داشته باشد، عقلاً قابل اسناد به صانع نیست.
با این ترتیب نتیجه ی بسیار روشن و مستدلّی به دست می آید و آن این است که آنچه از علم صانع متعال می فهمیم، صرفاً تنزیه او از جهل و نادانی است و هیچ معنایی بیش از این، از نسبت دادنِ علم به او درک نمی کنیم. اگر بخواهیم از این معنا یک قدم جلوتر بگذاریم، ناچار تصوّری برگرفته از علم مخلوقی خواهیم ساخت و آن را به صانع نسبت خواهیم داد. اگر نخواهیم به چنین محذوری بیفتیم، باید از گام اوّل جلوتر نیاییم. مقصود ما از نسبت دادن اصل علم و آگاهی به صانع متعال صرفاً همین یک قدم می باشد.

به کار بردن تعبیر ایجابی و سلبی برای صانع

حفظ این مرز بسیار مهم است. از طرفی نمی توانیم از علم صانع تصوّری در ذهن بیاوریم و آن را شبیه علم مصنوعات بدانیم و از طرف دیگر عقلاً ناچاریم اصل علم و آگاهی را برای صانع قائل شویم، چون نفیِ این مقدار هم به معنای نسبت دادن جهل و
ص: 67


1- 1.مشروح این بحث را می توان در بخش اوّل کتاب «مسأله ی علم» اثر جناب آقای دکتر علیرضا رحیمیان ملاحظه نمود.

نادانی به اوست. نتیجه این که معنای عالم دانستن صانع چیزی جز نفی جهل از او نیست. ما وقتی او را عالم می دانیم، در حقیقت او را از هر گونه جهلی تنزیه می کنیم. حال هر چه بگوییم: «جاهل نیست» و چه گفته شود: «عالم است»، اگر همان معنایی را که اشاره شد، قصد کنیم، تفاوتی نمی کند. مهم این است که از «علم» یا «نفی جهل» هیچ معنایی با تشبیه به علم مصنوعات تصوّر نکنیم.
البته توجّه داریم که ماندن روی این مرز و عدم لغزش از آن بسیار مشکل است. ما بسیاری از اوقات به صورت ناخودآگاه، همان کمالاتی را که در مصنوعات دیده ایم، با ابعادی نامتناهی (نظیر فضای نامتناهی) به صانع نسبت می دهیم و این مشکل وقتی که تعبیر اثباتی و ایجابی به کار می بریم، احتمال وقوع بیشتری دارد. مثلاً وقتی می گوییم: «صانع عالم است»، این لغزش فکری بیشتر پیش می آید نسبت به زمانی که همان معنا را، با نفی و به صورت سلبی تعبیر کنیم، یعنی بگوییم: «صانع جاهل نیست».
پس هر چند که «عالم است» و «جاهل نیست» در معنا مترادفند، ولی برای جلوگیری بیشتر از وقوع در تشبیه به مصنوعات، می گوییم: مراد از عالم بودن صانع متعال چیزی جز نفی جهل از او نیست. با این که می دانیم اگر کسی «عالم» را هم به همین معنا به صانع نسبت بدهد، هیچ خطایی مرتکب نشده است. به هر حال مهم، حفظ روح معنایی است که بیان کردیم.

آیا اطلاق «موجود» و «وجود» بر صانع متعال صحیح است؟

اشاره

حال با عنایت به دقّت های فوق باید بررسی کنیم که آیا می توانیم لفظ «وجود» و «موجود» را به صانع متعال نسبت بدهیم یا خیر. به عبارت دیگر آیا می توانیم بگوییم صانع وجود است یا موجود است؟ در پاسخ باید ابتدا معنای مورد نظر از لفظ «وجود» و «موجود» را بدانیم.

یک معنای «موجود» و «وجود»

در فصل گذشته بیان شد که وقتی به ماهیتی نظیر خود اطلاق «موجود» می کنیم،
ص: 68

آنچه وجداناً می یابیم این است که آن ماهیتِ ظلمانیّ الذّات مالک نور وجود می باشد و به «وجود» تحقّق دارد. با این عنایت، «موجود» وصفِ ماهیت است، چون آنچه مالک نور وجود می گردد، باید یک ماهیّت ظلمانیّ الذّات باشد.
امّا لفظ وجود به ماهیت – مثل «من» - اطلاق نمی شود و مقصود از آن خود نور وجود است. با توجه به این معنا به «خود»، «وجود» نمی گوییم، چون «من» ظلمانیّ الذّات و «وجود» یک حقیقت نوریّ الذّات است و این دو به یکدیگر قابل حمل نیستند.
حال اگر لفظ «وجود» و «موجود» را به این معانی مذکور، به کار ببریم، هیچ کدام بر صانع متعال قابل اطلاق نیستند. صانع نه ماهیّت است که بتوان آن را موجود – به معنای فوق – دانست و نه نوریّ الذّات است که بتوان اطلاق «وجود» بر آن کرد.

معنای دیگر «موجود»

امّا آیا این دو لفظ – وجود و موجود – به معانی دیگر هم به کار می روند؟
پاسخ این است که بله ممکن است کلمه ی «موجود» را در مواردی به کار ببریم و عنایتی به معنای اولی که از آن گفتیم، نداشته باشیم. بسیاری اوقات وقتی این کلمه را به چیزی اطلاق می کنیم، اصلِ بودن و واقعیّت داشتن آن را اراده می کنیم و در حقیقت می خواهیم آن چیز را از نیستی محض و نبودن مطلق خارج کنیم و از واقعیت داشتن آن خبر دهیم. به عبارت دیگر کاری به طور و نحوه ی واقعیتش نداریم، بلکه به اصل بودنش توجه می دهیم.
اگر چنین معنایی از کلمه ی «موجود» مدّنظر باشد، می توانیم صانع متعال را هم موجود بدانیم. یعنی از اصل واقعیت داشتنش خبر بدهیم و هیچ نحوه وسنخی برای موجودیّتش قائل نشویم. درست شبیه آنچه که درباره ی عالم بودن صانع گفتیم که اگر مقصودِ ما از اسناد لفظِ عالم به او، اصل آگاهی داشتن و جاهل نبودنش باشد، این نسبت صحیح است.
امّا نکته این که در بحث عالم بودن صانع اشاره کردیم، در مورد موجود دانستنِ او
ص: 69

آنچه وجداناً می یابیم این است که آن ماهیتِ ظلمانیّ الذّات مالک نور وجود می باشد و به «وجود» تحقّق دارد. با این عنایت، «موجود» وصفِ ماهیت است، چون آنچه مالکِ نور وجود می گردد، باید یک ماهیت ظلمانیّ الذّات باشد.
امّا لفظ وجود به ماهیت – مثل «من» - اطلاق نمی شود و مقصود از آن خود نور وجود است. با توجه به این معنا به «خود»، «وجود» نمی گوییم، چون «من» ظلمانیّ الذّات و «وجود» یک حقیقت نوریّ الذّات است و این دو به یکدیگر قابل حمل نیستند.
حال اگر لفظ «وجود» و «موجود» را به این معانی مذکور، به کار ببریم، هیچ کدام بر صانع متعال قابل اطلاق نیستند. صانع نه ماهیت است که بتوان آن را موجود – به معنای فوق – دانست و نه نوریّ الذّات است که بتوان اطلاق «وجود» بر آن کرد.

معنای دیگر «موجود»

اما آیا این دو لفظ – وجود و موجود – به معانی دیگر هم به کار می روند؟
پاسخ این است که بلکه ممکن است کلمه ی «موجود» را در مواردی به کار ببریم و عنایتی به معنای اولی که از آن گفتیم، نداشته باشیم. بسیاری اوقات وقتی این کلمه را به چیزی اطلاق می کنیم، اصلِ بودن و واقعیت داشتن آن را اراده می کنیم و در حقیقت می خواهیم آن چیز را از نیستی محض و نبودن مطلق خارج کنیم و از واقعیت داشتن آن خبر دهیم. به عبارت دیگر کاری به طور و نحوه ی واقعیتش نداریم، بلکه به اصل بودنش توجه می دهیم.
اگر چنین معنایی از کلمه ی «موجود» مدّ نظر باشد، می توانیم صانع متعال را هم موجود بدانیم، یعنی از اصل واقعیّت داشتنش خبر بدهیم و هیچ نحوه و سنخی برای موجودیتش قائل نشویم. درست شبیه آنچه که درباره ی عالم بودن صانع گفتیم که اگر مقصودِ ما از اسناد لفظِ عالم به او، اصل آگاهی داشتن و جاهل نبودنش باشد، این نسبت صحیح است.
اما نکته ای که در بحث عالم بودن صانع اشاره کردیم، در مورد موجود دانستنِ او
ص: 70

هم باید دقیقاً رعایت شود. آن جا گفتیم که نباید از روی علم خود (مصنوعات) تصوّری بسازیم و آن را «حقیقة العلم» بنامیم و به طور ناخواسته علم صانع را به علم مصنوعات تشبیه کنیم. این جا هم باید به همین نکته توجه داشته باشیم، یعنی نباید از روی وجودی که خود وجدان می کنیم، «حقیقة الوجود» ی تصوّر کنیم و آن را به صانع نسبت بدهیم. اگر چنین کنیم، به همان خطای تشبیه صانع به مصنوعات گرفتار می شویم.
در فصل گذشته توضیح دادیم که آنچه ما از وجود خود و امثال خود می یابیم، ذاتاً مصنوع است و چنین ذاتِ مصنوعی را نمی توانیم با بی نهایت کردن ابعادش، غیر مصنوع بدانیم. نکته ی مهم این است که تلقّی ما از وجود، چیزی جز همان مخلوق نوریّ الذّات – با همه ی محدودیت های ذاتی اش – نمی باشد – و ما اگر بخواهیم بر پایه ی آن، چیزی را تصوّر کنیم، هرگز نمی توانیم نقص و محدودیّت ذاتی اش را از آن سلب کنیم. بنابراین با «حقیقة الوجود» نامیدنِ آن، واقعیت تغییر نمی کند و ما هرگز نمی توانیم حتّی در ذهن، نوریّ الذّات بودن را از آن سلب کنیم و درست به همین دلیل است که نمی توانیم چنین چیزی را به صانع متعال نسبت بدهیم.
توجه شود که ما از «حقیقة الوجود» هیچ شناخت وجدانی نداریم و صرفاً آن را در ذهن صورت سازی می کنیم و طبق آنچه در فصل گذشته گفتیم، این صورت سازی ها، محدودیت های ذاتی خودِ وجود را از آن نمی ستاند. با این ترتیب معنای صحیح موجود بودن صانع متعال چیزی جز این که او را واقعیّتی از واقعیت ها بدانیم و از کتم عدم و نبودن خارج کنیم، نمی باشد. در واقع موجود بودن صانع به این معناست که او «نیست نیست»، همان طور که عالم بودن او به معنای «جاهل نیست» می باشد.
در این جا هم نظیر آنچه در بحث علم بیان شد، می دانیم که دو عبارت «هست» و «نیست نیست» مترادفند ولی برای پرهیز بهتر و جدّی از وقوع در ورطه ی تشبیه، ترجیح می دهیم برای صانع متعال عبارت «نیست نیست» را به کار ببریم. به کار بردن این تعبیر سلبی برای توجه دادن به همین نکته ی لطیف عقلی است وگرنه استعمال لفظ
ص: 71
«موجود» و «هست» برای صانع متعال نه منع عقلی دارد و نه نقلی. (1)

عدم اطلاق «وجود» بر صانع متعال

امّا لفظ «وجود» را هم می توانیم به معنای صحیحی به صانع متعال نسبت بدهیم یا خیر؟
جواب صحیح به این پرسش بستگی به معنای کاربردی لفظ «وجود» دارد. آیا به طور طبیعی و معمول این لفظ را برای این که چیزی را از مطلق نیستی و کتم عدم، خارج بدانیم، استعمال می کنیم؟ ظاهراً چنین نیست. یعنی به طور عادی اگر بخواهیم بگوییم چیزی واقعیت دارد، می گوییم: آن چیز «موجود است» یا «وجود دارد»، امّا نمی گوییم: «وجود است». البته اگر کسی «وجود» را به معنای «موجود» و به جای آن به کار ببرد، هیچ اشکال عقلی ندارد ولی چنین استعمالی شایع و متداول نیست.
با این ترتیب روی روال عادی و طبیعی نمی گوییم: «صانع وجود است» و اگر کسی چنین تعبیری به کار ببرد، ممکن است به خطا بیفتد. منظور ما از خطا، صرفاً یک اشتباه لفظی نیست، بلکه خطر مهم این است که انسان – چه بسا بدون توجه و ناخودآگاه – به ورطه ی تشبیه صانع به مصنوعات گرفتار می شود. اگر «وجود» را به صانع متعال نسبت دهیم، احتمال وقوع در خطر تشبیه بیشتر می شود. چرا؟ چون صانع با اصل وجود نوریّ الذّات یکی گرفته می شود و همان احکام وجود به صانع متعال نسبت داده خواهد شد و این، با تنزیهِ او منافات دارد.
ما تاکنون چند بار متذکّر این حقیقت شده ایم که حقیقت نوریّ الذّات وجود، ذاتاً مصنوع و متّکی به غیر است، لذا هر قدر درجه ی شدّت آن را بالا ببریم، این نقص ذاتی را از دست نمی دهد. یعنی وجود هر چه باشد – حتّی اگر آن را شدید یا بسیط یا بحت و محض بخوانیم – چون ذاتش عین نور است، حدّ و نقص ذاتی اش را دارد. بنابراین هم حادث است و هم غیر مختار و همین دو ویژگی برای آن که آن را مصنوع و غیر صانع
ص: 72


1- 1.در بخش دوم کتاب مستند نقلی آن را خواهیم آورد. ان شاء الله.

بدانیم، کافی است.
با این ترتیب بهتر است کلمه ی «وجود» را به صانع متعال نسبت ندهیم تا به چنان اشتباهی گرفتار نشویم. قطعاً احتمال وقوع در این اشتباع وقتی لفظ وجود را بر صانع اطلاق می کنیم، بیشتر می شود، هر چند که بدون این اطلاق هم ممکن است چنین خطایی رخ دهد. به هر حال بحثِ ما یک بحثِ صرفاً لفظی نیست، اما رعایت نکردن استعمال صحیح کلمات می تواند منشأ این خطای غیر لفظی بشود.
نتیجه ی کلّی این که ما لفظ «وجود» را به صانع نسبت نمی دهیم و به این وسیله خود را از خطر وقوع در تشبیه نادرست مصون می داریم. البته همه ی آنچه گفتیم، مقتضای یک بحث عقلی با عنایت به کاربرد صحیح کلمات در معانی خودشان می باشد. علاوه بر این بحث، به لحاظ ادلّه ی نقلی هم شاهدی برای «وجود» نامیدن صانع متعال نداریم – برعکس لفظ «موجود» که شاهد نقلی دارد – در بخش دوم کتاب به این موضوع خواهیم پرداخت.

تنزیهی معنا کردن الفاظی که بر صانع اطلاق می شوند

از بحثی که درباره ی اطلاق «وجود» و «موجود» بر صانع متعال بیان شد، می توانیم درباره ی الفاظ دیگری که بر صانع متعال اطلاق می شوند، یک نتیجه گیری کلّی نماییم. این نتیجه شامل دو مطلب است:
مطلب اوّل این که اگر لفظی دالّ بر نقص و عیبی باشد، نمی توانیم آن را بر صانع اطلاق نماییم. عقلاً روشن است که صانع متعال را باید از هر گونه نقصی مبرّی بدانیم، چون نقص نشانه ی مصنوعیّت است و صانع متعال نباید چنین نشانه ای داشته باشد.
مطلب دوم این که اگر در ادلّه ی نقلی – قرآن و حدیث – لفظی برای صانع به کار رفته باشد، باید آن را جوری معنا کنیم که دلالت بر هیچ نقصی در صانع نکند. همیشه دلیل عقلی (یا به اصطلاح اصولیین لبّی) بر دلیل نقلی، مقدّم است. اگر عقلاً روشن است که هیچ نقصی را نباید به صانع متعال نسبت داد، پس، از الفاظی که در شرح بر او اطلاق شده، قطعاً نباید معنایی که شبیه مصنوعات است، فهمیده شود، به عنوان مثال اگر لفظ
ص: 72

«علیم» یا «سمیع» بریا صانع به کار رفته، هیچ معنایی از علم یا شنوایی که در مخلوقات سراغ داریم، نباید از آن ها فهمیده شود. معنای درستِ «علیم» این است که «جاهل نیست» و معنای صحیح «سمیع» این است که «ناشنوا نیست» یا بهتر بگوییم: هیچ صدایی از او مخفی نیست» اما از نحوه ی شنوایی او یا چگونگی مخفی نبودن صداها از او هیچ تلقّی و تصوّری نمی توانیم داشته باشیم.
هم چنین است اگر کلماتی نظیر «علم» یا «نور» برای صانع به کار رفته باشد، ما عقلاً مجاز نیستیم که صانع متعال را یک حقیقت نوریّ الذّات (شبیه نور علم و وجود) بدانیم. بنابراین اگر هم در جایی از نقل معتبر، تعبیر «علم» به او نسبت داده باشد، باید معنای آن را صرفاً نفی جهل و تنزیه از نادانی بدانیم. اگر هم لفظ «نور» اطلاق شده باشد، معنای آن، نفی هر گونه ظلمت و تاریکی است، هم ظلمتی که ماهیت در ذات خود دارد و هم اموری چون جهل می توانند مصداق آن باشند.
با این ترتیب ما اگر خودمان بخواهیم لفظی را بر صانع اطلاق کنیم، باید مراقب باشیم که آن لفظ، دلالت بر نقص و مصنوعیّت نداشته باشد و اگر بخواهیم از الفاظی که در قرآن و حدیث به کار رفته، استفاده نماییم، باز هم باید به همین نکته توجه داشته باشیم. بنابراین از جهت این بحث عقلی، تفاوتی بین الفاظ وارد در شرح و غیر آن ها وجود ندارد و هر دو در بحث فعلی صرفاً معنای تنزیهی خواهند داشت البته از جهات دیگر تفاوت هایی بین این ها وجود دارد که در مجال مناسب خود باید به آن پرداخته شود.
نتیجه ی نهایی و قطعی این که ما عقلاً نمی توانیم لفظی را با معنایی که دالّ بر نقص و نشانه ی مصنوعیّت است، بر صانع متعال نسبت بدهیم و از این جهت فرقی بین الفاظ وارد در شرع و غیر آن ها نمی باشد.

معنای تنزیهی صفات فعلِ صانع متعال

از آنچه گفتیم نتیجه ی دیگری در خصوص «صفات فعلِ» صانع متعال بدست می آید. به عنوان مقدّمه یا برای این نتیجه گیری عرض می کنیم الفاظی که به صانع نسبت
ص: 73

می دهیم، در یک تقسیم بندی کلّی دو دسته هستند: دسته ی اوّل الفاظی که کمالاتی را برای ذات صانع اثبات می کنند مانند علیم، قدیر، سمیع و... و دسته ی دوم الفاظی که دلالت بر انجام فعلی از صانع متعال دارند مانند رحیم، رازق، صانع و... البته این گروه دوم از جهتی داخل در قسم اول هستند، چون توانایی انجام این افعال، خود کمالی برای ذات صانع به حساب می آید. مثلاً او را «رازق» می نامیم، در حقیقت توانایی اعطای رزق را برای او اثبات می کنیم که خود، کمالی برای ذاتِ او محسوب می شود. امّا علاوه بر این کمال ذاتی که در مورد الفاظ علیم و قدیر و... هم وجود دارد، بر انجام یک فعل خاص هم دلالت دارد که آن «روزی دادن» می باشد.
دسته ی اول را «صفات ذات» و دسته ی دوم را «صفات فعل» می نامند و علّت این نامگذاری هم روشن است. گروه اوّل صرفاً بر اثبات کمالی برای ذات دلالت می کنند در حالی که گروه دوم بر انجام فعلی از ذات دلالت دارند.
توضیحی که ذیل عنوان گذشته بیان شد، مربوط به صفات ذات (از قبیل سمیع و علیم) بود. اما در مورد صفات فعل، علاوه بر آنچه در مورد صفات ذات گفتیم، به نکته ی دیگری هم باید توجه شود و آن این که: این گونه الفاظ وقتی بر صانع متعال اطلاق می شوند، بر فاعل یک فعل خاص بودن او دلالت دارند بدون آن که هیچ گونه تشبیهی به فاعلیّت مصنوعات در کار آید. به عنوان مثلا وقتی او را «رحیم» می نامیم، می خواهیم او را فاعل «رحمت» بخوانیم اما نه فاعلیّتی که در مخلوقات سراغ داریم. ما وقتی کسی از انسان ها را رحیم و مهربان می دانیم، او را منشأ و فاعل رحمت و مهربانی می شناسیم و متناسب با آنچه از رحیم بودن خود، وجدان کرده ایم، برای او نیز همان سنخ فاعلیت رحمت را قائل می شویم. این در حالی است که ما در مهربانی کردن های خود معمولاً تحت تأثیر عواملی خارجی از خود هستیم و نوعاً متأثّر از آن عوامل، دلمان به رحم می آید و همین منشأ مهر و محبت ما می شود. علاوه بر این با تأمّل وجدانی در می یابیم که هر چند در مهربانی هایمان، فاعل و مبدأ رحمت، ما هستیم، ولی اصلِ وجود رحمت از خودِ ما نیست. ما به ذاتِ خود، مالکِ هیچ رحمتی نیستیم و مانندِ همه ی
ص: 74
کمالات دیگر، رحمت را هم ذاتاً نداریم. ما به ذات خود نادار و فقیر محض هستیم، بنابراین هر کمالی از جمله رحمت «به ما داده می شود». پس ما در رحمتی که به ما عطا شده است، تصرّف می کنیم و همه ی مهربانی های ما ریشه گرفته از همان رحمتِ اعطایی است. با توجه به این حقیقت وجدانی، نیازمندی خود را در هر گونه رحیمیّت خود، کاملاً تصدیق می کنیم، این نیاز و فقدان ذاتی در بعضی شرایط خاص بهتر وجدان می شود؛ کسی که با کمال بی رحمی به یک جنایت فجیع دست می زند، در حالِ انجام آن جنایت، خود را فاقد رحم و مهربانی می یابد. همین شخص ممکن است پس از گذشت مدتی پشیمان شود و به حال توبه بیفتد. در این حالِ جدید بر بی رحمی خود در حال انجام جنایت، تأسّف می خورد و خویش را ملامت می کند (1)و بر عکسِ حالتِ قبلی، خود را واجد کمال رحمت و مهربانی می یابد. در این گونه تغییر حالات، فقر ذاتیِ انسان بهتر برایش آشکار می شود و عمیق تر درک می کندد که رحمت و مهربانی از ماهیت فقیر او نشأت نمی گیرد و در داشتنِ رحمت، نیازمند غیر خود می باشد.
با توضیح این مثال روشن می شود فاعلیّتی که ما در مصنوعات می بینیم، حکایت از نیازمندی آن ها می کند و سنخ دیگری از فاعلیت که فاعلِ فعل متّکی به غیر خود نباشد، در عالم مخلوقات وجدان نکرده ایم. به همین دلیل تصوّری هم از آن سنخِ دیگر نداریم. بنابراین به حکم عقل باید فاعلیت صانع متعال را از این گونه فاعلیت هایی که در مصنوعات دیده ایم، منزّه بدانیم. به عنوان مثال رحیم بودن او را نمی توانیم شبیه رحیمیّت انسان ها بدانیم. «صانعیت» او نیز همین طور است. «صانع» هم از صفات فعل محسوب می شود و ما اگر در مواردی صانعیت را به خود نسبت می دهیم، توجه داریم که در صانع بودن هم نظیر رحیم بودن، محتاجِ غیر خود هستیم و به ذاتِ خود، صانع نیستیم. ما در چه مواردی می توانیم خود را خالق و صانع بنامیم؟ شاید بهترین مثال آن،
ص: 75


1- 1.ملامت به این خاطر است که خود شخص، کاری کرده که رحم و مهربانی از او گرفته شده است. بی رحمی و قساوت بر اثر کثرت گناهان حاصل می شود: «...ما قَسَت القلوبُ الّا لِکَثرَةِ الذُّنوبِ» علل الشّرایع، ج1، ص81. بنابراین کسی نمی تواند بهانه بیاورد که چون رحم به من داده نشد، دست به جنایت زدم؛ زیرا اوّلاً خود او باعث شده این نعمت از او دریغ شود و ثانیاً در نبود رحم و مهربانی باز هم اختیار وجود دارد و شخص، مجبور به انجام کاری نمی شود.

فاعلیت ما نسبت به صور ذهنی مان باشد، وقتی یک صورتی را در ذهنِ خود ایجاد می کنیم، صانع و خالقِ آن هستیم، ما آن را ایجاد کرده ایم. آیا در این صانعیت و خالقیت متّکی به غیر خود نیستیم، ما آن را ایجاد کرده ایم. آیا به ذاتِ فقیر و نادار خویش توانایی خلقِ آن صورت ذهنی را پیدا می کنیم؟ قطعاً چنین نیست. ما به ذاتِ خود واجد هیچ کمالی نیستیم، چگونه کسی که واجد هیچ کمالی نیست – به ذات خود – می تواند چیزی را خلق و ایجاد نماید؟ روشن است که این خالقیّت به ذاتِ خودِ ما نیست، بلکه در این صفتِ فعلِ خود متّکی به اعطای غیر خود هستیم. تا به ما توانایی ایجاد یک صورت ذهنی خاص «داده نشود»، نمی توانیم آن را ایجاد کنیم. این جاست که می یابیم صانعیّتِ ما «مِن شئِ» است یعنی «از چیزی». صانعیت ما ریشه در قدرت و توانی دارد که تا به ما داده نشود، نمی توانیم «صانع» باشیم. این صانعیت عین نیازمندی است و به همین دلیل باید صانع متعال را از آن تنزیه کنیم. به تعبیر دیگر صانع بودن او را نمی توانیم شبیه صانع بودنِ مخلوقات بدانیم. همه ی مخلوقات اگر صانع باشند، «مِن شئٍ» صانع هستند. البته خالق و صانع صفتِ ماهیت است و انوار وجودی را به معنای دقیق کلمه، نمی توانیم «صانع» و «خالق» بدانیم. نور علم و نور وجود چون اختیاری ندارند، خالق چیزی نیستند. اگر ماهیتی به نور وجود، موجود شود، نور وجود، خالقِ آن ماهیت نمی شود. خالقِ ماهیت، آن صاحب اختیاری است که مُمَلِّک (تملیک کننده ی) وجود به آن ماهیت می باشد. همین طور است نور علم که خالقِ معلومات نیست. پس خالق و صانع وصف ماهیت اند و ماهیت هم به ذاتِ خود فقیر محض است، بنابراین خالقیّت و صانعیّت او از خودش نیست. پس ما صانع متعال را عقلاً از صانعیّتی که در مخلوقات می بینیم، تنزیه می کنیم.
نتیجه ی بحث در مورد صفاتِ فعلِ صانع متعال این است که حداکثر فهم ما از صفت «رحیم»، «مَن بِهِ الرَّحمة» می باشد؛ یعنی کسی که رحمت «به» او و «از» اوست، اما این «به» و «از» برای ما هیچ مُدل و سنخِ قابل درکی ندارد. به عبارت دیگر چگونگی فاعلیتِ او یا طور منشأیّت او در مورد «رحمت» هیچ شبیه و نظیری ندارد. آنچه را از
ص: 76
فاعلیت و مبدأیّتِ فعل در مصنوعات وجدان می کنیم عقلاً باید از صانع متعال سلب و نفی کنیم. در نهایت هیچ مفهوم اثباتیِ قابل درک باقی نمی ماند که بخواهیم در قالبِ آن فاعلیّت صانع را در مورد رحمتش بفهمیم. هم چنین است صفتِ فعل «رازق» و «صانع» و... .
«رازق» تنها مفهومش «من بِهِ الِّرزق» است؛ یعنی کسی که روزی ها «به» او و «از» اوست. اما رازقیّت او چگونه است؟ هیچ شبیه و نظیری برایش سراغ نداریم تا با تشبیه به او بتوانیم طور رازقیّتش را بفهمیم و بلکه عقلاً باید رازقیّت او را از هرگونه رازقیّتی که در مخلوقات دیده ایم و می توانیم فرض کنیم، منزّه بدانیم. «صانع» هم به معنای «مَن بِهِ الصُّنع» است؛ یعنی کسی که مصنوعات «به» او موجود شده اند. اما صانعیت او هیچ شباهتی با صانع بودن مخلوقات ندارد و نباید داشته باشد. پس هیچ معنایی از صانعیّتِ او برای ما قابل درک و فهم نمی باشد. این است معنای تنزیهی صفاتِ فعلی که به صانع متعال نسبت می دهیم.
ص: 77
ص: 78

فصل پنجم : خروج صانع متعال از حدّین (حدّ تعطیل و حدّ تشبیه)

اشاره

از مباحث گذشته به این نتیجه رسیدیم که ما با نظر در مصنوعات به مدد نور عقل به ضرورت اقرار به صانع متعال پی می بریم و حداکثر علم ما به این است که می یابیم «نیست» نیست. یعنی عقلاً نمی توانیم او را «معدوم» بدانیم در حالی که می دانیم معدوم نبودنش با آنچه به ماهیات نسبت می دهیم، یک سنخ نیست. در حقیقت نحوه و طور موجودیّت او اصلاً برای ما کشف و روشن نمی شود. کمالاتی هم که به صانع نسبت می دهیم، همین گونه هستند. علم و قدرت و... که برای او اثبات می کنیم، به معنای نفی جهل و عجز و... هستند و هیچ کشف عقلانی از سنخ علم و قدرت و ... او نداریم. همین طور است حدّ فهم ما از صفاتِ فعلِ او مانند وصف «صانع» که هیچ کشفی از نحوه ی فاعلیّت او نداریم. در واقع عقل ما هیچ نظری به ذاتِ صانع ندارد و چیزی از آن برایش روشن نیست، بلکه ما فقط به مصنوعات نظر می کنیم و عقلاً به این نتیجه می رسیم که نمی تواند صانعی با کمالاتی نظیر علم و قدرت و... نباشد. این همان چیزی است که از آن به «نفی تعطیل» تعبیر می کنیم و آن را کشف عقل می دانیم.
ص: 79

نفی تعطیل از صانع بدون کشف عقلانی از او

نکته ی جالب توجه در این جا آن است که عقلِ ما در عین آن که کشفی از خود صانع ندارد، نمی تواند نبودنِ او را بپذیرد. گاهی هست که انسان به خود چیزی نظر می کند و در حقیقت به نحوی آن را وجدان می نماید و از این طریق به بودن و واقعیت داشتنش پی می برد. آگاهی ما از انواع اشیایی که به وجودشان پی برده ایم، این گونه است. ما نوعاً از طریق یکی از مجاری ادراکی خود، به شناختی از یک چیز می رسیم و همین منشأ و پایه ی باور ما به آن می گردد. هر نوع علمی که نسبت به چیزی پیدا کنیم، در همان حدّ، آن چیز مکشوفِ ما می شود و بر اساس همین مکشوفیّت، حکم به وجود آن می نماییم.
اما باور ما به وجود صانع متعال این گونه نیست. ما نه از طریق حس و نه عقل، راه به سوی او نیافته ایم و ذاتِ او از هیچ یک از مجاری ادراکی ما، مکشوف نشده است. همه ی آنچه دیده ایم، مصنوعات اند و عاقل با نظر در همین مصنوعات به این حقیقت می رسد که نمی تواند پای یک غیر مصنوعی در کار نباشد و مجموعه ی همه ی مصنوعات نمی توانند متّکی به خودشان باشند. این جاست که به وجود صانع غیر مصنوع متنبّه می شود بدون این که هیچ شناختی از آن داشته باشد و انکار آن را عقلاً قبیح می یابد.
بنابراین یک بار دیگر – علاوه بر همه ی آنچه در فصل گذشته بیان شد – لطافتِ به کاربردن تعابیر سلبی و تنزیهی در مورد صانع متعال برای ما روشن می گردد. هر عاقلی می فهمد که «نیست نیست» با «هست»مرادفند، اما تعبیر سلبی نشانگر ظرافتی است که تعبیر ایجابی فاقد آن می باشد. آن ظرافت، به راهِ رسیدن و پی بردن به وجود صانع مربوط می شود. به کار بردن این تعبیر برای نشان دادن این حقیقت است که ما در حالی نمی توانیم منکرِ وجود صانع غیر مصنوع شویم که هیچ گونه کشفی و معرفتی به نور علم و عقل از ذاتِ او نداریم و حتّی عقلاً می دانیم که موجودیّت او شبیه موجودیّت مصنوعات نمی تواند باشد، با این وجود نمی توانیم انکارش کنیم.
در واقع به بودنِ چیزی اقرار و اعتراف می کنیم که عقل او را از هر گونه شباهت با مصنوعات تنزیه می نماید. این حقیقت به «خروج صانع از حدّ تعطیل و تشبیه» تعبیر
ص: 80

می شود. مقصود از آن به بیان ساده این است که صانع متعال را، نه عقلاً می توانیم بگوییم: نیست، و نه می توانیم بگوییم: چیست. نمی توانیم بگوییم نیست، یعنی از حدّ تعطیل خارج است و نمی توانیم بگوییم چیست، یعنی از حدّ تشبیه خارج است.

اشکالات مطرح شده به تصدیق بدون معرفت (یاتصوّر) صانع متعال

مهم ترین سؤالی که ممکن است در این جا مطرح شود این است که: آیا چنین چیزی امکان دارد؟ آیا بدون هیچ گونه معرفتی از چیستی یک چیز، می توان وجودش را تصدیق کرد؟! اگر هیچ جهتی از یک چیز معلومِ ما نباشد، آن وقت مجهول مطلق نمی شود؟! و اگر مجهول مطلق باشد، چگونه وجودش اثبات می شود؟ آیا این خود به معنای تعطیل او نیست؟ یعنی اگر هیچ جنبه ای و هیچ وجهی از یک شئ برای ما مکشوف و معلوم نباشد، چگونه می توان آن را از حدّ تعطیل خارج دانست؟ آیا چنین فرضی امکان وقوع دارد؟
گاهی این سؤال حالت اشکال به خود می گیرد و به این صورت طرح می شود: اگر چیزی از هیچ جنبه ای برای ما معلوم نباشد، پس اصلاً چه چیزی را می خواهیم اثبات کنیم و آن را از حدّ نفی و تعطیل خارج بدانیم؟ یعنی باید ابتدا چیزی را از یک جهت بشناسیم سپس وجودش را اثبات نماییم. این اشکال وقتی صورت عمیق تر و جدّی تر به خود می گیرد که ما به تصوّر ناپذیری صانع متعال تأکید نماییم.
در فصل سوم اثبات کردیم که نمی توانیم هیچ تصوّری از صانع غیر مصنوع داشته باشیم. خوب، چگونه چیزی را که تصوّرنمی کنیم، به وجودش اقرار می نماییم؟ آیا لازمه ی اقرار و اعتراف و یا حتّی انکار چیزی، تصوّر نمودن آن نیست؟ به این عبارت که یکی از دانشمندان معاصر فرموده اند، توجه فرمایید:
اعتقاد تصدیق است و تقدیق فرع بر تصوّر است و اگر تصوّر خدا غیر ممکن باشد، تصدیق و اعتقاد به او نیز غیر ممکن خواهد بود.
(1)
ص: 81


1- 1.اصول فلسفه و روش رئالیسم ج5، پاورقی ص99.

سپس ایراد خود را به این صورت تکمیل فرموده اند:
ما تا چیزی را به نحوی از انحاء تصوّر نکنیم، نه می توانیم وجودش را انکار کنیم و نه می توانیم در وجودش شک کنیم و حتّی نمی توانیم مدّعی شویم که نمی توانیم او را تصوّر کنیم. زیرا تا چیز را تصوّر نکنیم، نمی توانیم منکر وجودش یا تصوّرش بشویم.
(1)
این سخنان در آراء صدرالمتألّهین شیرازی هم سابقه داشته است. ایشان فرموده اند:
فانَّ مالَم یُتَصوَّر شیءٌ لایُمکِنُ التَصدیقُ بِوُجوده. (2)
پس تا وقتی چیزی تصوّر نشود، تصدیق به وجودش امکان پذیر نیست.
اگر این مبنا قابل قبول باشد، تصوّر ناپذیر دانستن صانع متعال به تعطیل او می انجامد و بنابراین باید صحت و سقم این مبنا روشن شود. آیا شرط تصدیق چیزی تصوّر نمودن آن است؟ بالاتر از این آیا شرط انکار یا حتّی تصوّر ناپذیر دانستن یک چیز تصوّر آن است؟ باید این سخنان مورد بررسی قرار بگیرند.

تصدیق غیر ذهنی از امور وجدانی

ابتدا باید معنای «تصدیق» روشن شود. مراد از تصدیق چیست؟ آیا تصدیق، یک امر ذهنی و فکری است؟ هر عاقلی با مراجعه به وجدان خود می تواند به این دو سؤال پاسخ دهد. با یک مثال وجدانی آغاز می کنیم. وقتی کسی درد می کشد، آیا در همان زمان تحمّل درد می تواند وجود آن را اذعان و تصدیق کند یا خیر؟ روشن است که هر کس در حال درد کشیدن می تواند به وجود درد، اقرار و اعتراف وجدانی داشته باشد و برای این امر هیچ احتیاجی به تصوّر کردن درد ندارد. خودِ همین اعتراف هم یک امر ذهنی و فکری نیست. پس تصدیق یک امر وجدانی، و غیر ذهنی است.
پای ذهنی و تصورات ذهنی وقتی در کار می آید که ما بخواهیم از آن واقعیت خارجی، یک گزارش فکری بدهیم، در این مقام است که صورت های ذهنی واسطه
ص: 82


1- 1.همان ص103 و104.
2- 2.اسفار اربعه، ج6، ص136.

می شوند. اما هر کس وجدان می کند که پیش از گزارش ذهنی دادن، می توان واقعیت داشتن یک امر وجدانی را تصدیق کرد. این حقیقت مثال های زیادی دارد که در زندگی همه ی انسان ها به وفور یافت می شود. اموری همچون محبت، شوق، حریّت، کراهت، رضایت و... همگی از این قبیل موارد هستند که واقعیت خودشان (نه تصوّرات ذهنی آن ها) بدون نیاز به هیچ تصوّری برای همگان قابل تصدیق هستند. نه خود این امور ذهنی هستند و نه تصدیق به وجود آن ها.
به طور خلاصه تصدیقِ این امور یعنی «باور وجدانی به واقعیت داشتنِ آن ها» و این نیاز به تصور کردن آن ها ندارد. البته ممکن است فلاسفه این گونه باورهای وجدانی را اصطلاحاً «تصدیق» ننامند و آن را به «علم حضوری» ارجاع دهند، و این مهم نیست که اصطلاحِ آن ها چه باشد، مهم این است که ما می توانیم به وجود واقعیت هایی اذعان و اعتراف کنیم بدون آن که آن ها را تصوّر نماییم، مرادِ ما از تصدیقِ بلا تصوّر، همین گونه از اقرارها و اذعان هاست. تصدیقِ این امور، فکری و ذهنی نیست، هر اسمی که می خواهد داشته باشد، اسمِ آن اهمیتی ندارد.

انکار امور وجدانی بدون تصوّر آن ها

تا این جا روشن شد که برای تصدیق به وجود چیزی نیاز به تصوّر آن نیست. با این ترتیب تکلیف انکار وجدانی یک چیز هم روشن می شود. ما می توانیم وجود چیزی را وجداناً انکار نماییم بدون آن که آن را تصوّر کنیم. به عنوان مثال کسی را در نظر بگیرید که مدّت زمانی از درد خاصّی رنج می برده است. اکنون بیماری اش بهبود یافته و دیگر دردی ندارد. اگر الآن از او بپرسند که: آیا درد داری یا نه؟ وجود درد را وجداناً انکار می کند. این انکار به این معناست که اکنون دردی در کار نیست. در حقیقت واقعیّت داشتن درد را نمی پذیرد و رد می کند. این رد کردن و نپذیرفتن یک امر ذهنی نیست. البته می توان درد نداشتن را تصوّر کرد اما این کار نوعی گزارش ذهنی دادن از یک امر واقعیِ وجدانی است و چیزی غیر از خود آن است. ما واقعیت درد را انکار می کنیم نه تصوّر آن را و این انکار هم خودش یک امر ذهنی و فکری نیست. بنابراین نه
ص: 83

تصدیق و نه انکار وجدانی یک چیز مشروط به تصوّر کردن آن نیست.

شکّ وجدانی بدون نیاز به تصوّر

شکّ چطور؟ آیا لازمه ی شک در وجود چیزی تصوّر آن است؟ این جا هم جواب منفی است. به راحتی می توانیم بپذیریم که ما بدون نیاز به تصوّر یک چیز، ممکن است در وجود آن شک کنیم. مقصود از شک در این جا آن حالت وجدانی است که نسبت به چیزی پیدا می کنیم، تا وقتی که نه وجودش را می یابیم و نه عدمش را. مثالی که در مورد تصدیق و انکار درد گفتیم، به نحوی است که اگر درد باشد، وجود آن را می یابیم و اگر نباشد، عدم آن را می یابیم. فرضِ این که درد باشد ولی وجود آن را وجدان نکنیم، فرض بی معنایی است چون لازمه ی بودنِ درد، درد کشیدن است. فرضِ وجو درد بدون این که احساس شود، ممکن نیست. درد خودش نوعی احساس است، بنابراین دردی که حس نشود، نداریم و احساس خود نوعی وجدان است. اما اگر بخواهیم مثالی برای شک در یک امر وجدانی مطرح کنیم، باید چیزی را که خود از سنخ احساس و ادارک نباشد، مثال بزنیم.
یک امر دیدنی را در نظر بگیرید، سنخ وجودی آن اقتضا می کند که دیده شود. مثلاً یک منظره ی زیبا، اگر باشد، باید دیده شود. جز دیدنِ با چشم راهی برای وجدانِ آن وجود ندارد. کسی که این منظره ی زیبا را یم بیند، تصدیق به وجود آن می کند، اما کسی که آن را ندیده، در وجود آن شک می کند. این شک یک امر کاملاً وجدانی و غیر فکری است و منشأ آن هم ندیدنِ آن منظره است یعنی جهل نسبت به آن (چون فرض بر این است که تنها راه وجدان منظره ی زیبا، دیدن آن می باشد). لازمه ی این شک به هیچ وجه تصوّر آن منظره نیست. بله، گاهی همین شخص می خواهد درباره ی شکّ وجدانی خود فکر کند و صورت ذهنی بسازد، در این صورت از شکّ خویش و متعلّق آن (امر مشکوک) گزارش فکری می دهد ولی این گزارش ها غیر از واقعیتِ امر مشکوک و خود شکّ است که آن ها را بدون هیچ گونه فکری بی هیچ صورت ذهنی می یابد. به هر حال لازمه ی شک در چیزی تصوّر آن نمی باشد. پس تصوّر یک چیز نه شرط تصدیق
ص: 84

آن است و نه شرط انکار یا شکّ در آن.

آیا امر غیر قابل تصوّر، تصوّر می شود؟!

اما آیا لازمه ی این که چیزی را غیر قابل تصوّر بدانیم، این است که آن را تصوّر کنیم؟! به نظر می آید ادّعای تناقض آمیزی را مطرح کرده اند. توجه شود اگر واقعاً چیز غیرقابل تصوّری موجود باشد، باید چگونه باشد؟ آیا می توان فرض کرد چیزی قابل تصوّر نباشد، آن گاه تصور شود؟ روشن است که قابل تصوّر نبودن یعنی به هیچ وجه و در هیچ حالتی امکان تصور آن وجود ندارد. خوب، اگر چنین چیزی نباشد، علی القاعده نمی توان تصوّرش کرد و اگر بتوان چیزی را تصوّر کرد، قطعاً آن چیز غیر قابل تصوّر نیست. به هر حال قابل تصور نبودن با تصور شدن قابل جمع نیست. پس مدّعایی که برخی از فیلسوفان معاصر مطرح فرموده اند، در خودش تناقض است. نمی توان گفت شرط این که چیزی را تصور ناپذیر بدانیم، این است که آن را تصوّر کنیم. اتفاقاً درست عکس این مطلب صادق است؛ یعنی شرط لازم برای این که چیزی را تصوّر ناپذیر بدانیم این است که آن را تصوّر نکنیم، زیرا اگر تصوّرِ مطابق با واقعیّت از چیزی داشته باشیم، آن گاه چون بهترین دلیل بر امکان چیزی وقوع آن است، پس حتماً آن چیز قابل تصوّر بوده است که تصوّرش کرده ایم. اگر قابل تصوّر نبود که نمی توانستیم تصوّرش کنیم. (دقت شود)
اما چه مشکلی وجود دارد که فلاسفه چنین مدعایی را مطرح می کنند؟ در واقع ریشه ی این تناقض گویی چیست؟ به نظر می رسد منشأ اشکال، تئوری ایشان در باب علم است. عموم فلاسفه علم را مساوی با صورت ذهنی حاصل از شئ می دانند. البته فلاسفه ی صدرایی علم را به علم حصولی و حضوری تقسیم می کنند و صورت ذهنی شئ را بر علم حصولی تطبیق می کنند. بر اساس این تعریف اگر هیچ تصوری از یک شئ موجود نباشد، هیچ گونه علم حصولی به او تعلق نمی گیرد. در حقیقت معلوم بودن مساوی با تصوّر شدن می باشد. لازمه ی تصوّر ناپذیری یک شئ، مجهول مطلق بودنِ آن (به علم حصولی) می شود و بر عکس، اگر بتوانیم هر گونه خبری از شیئی بدهیم، از
ص: 85

مجهول مطلق بودن خارج می شود و باید به نحوی معلوم شده باشد. امّا چون معلومیّت به تصوّر شدن است، پس هر خبری که درباره ی چیزی می دهیم، لازمه اش این است که آن را تصوّر کنیم.
به این دلیل است که می گویند: هر گزارشی درباره ی چیزی بدهید، چه بگویید تصدیق می کنیم، چه بگویید انکارش می کنیم، چه بگویید درباره اش شک داریم و چه بگویید نمی توانیم تصورش کنیم، هرچه بگویید چون با این خبری که از او می دهید، از مجهول مطلق بودن خارجش کرده اید، پس حتماً باید آن را تصور کرده باشید، حتی اگر واقعاً هم تصورش نکرده باشید!!
ملاحظه می شود که آنچه ادعا کرده اند، لازمه ی تئوری یا تعریف فلاسفه درباره ی علم است که البته با وجدان هیچ انسانی جور درنمی آید. در جای خود ثابت شده است که هیچ یک از تئوری های فلسفه صدرایی درباره ی علم – چه حصولی و چه حضوری – نمی تواند دریات وجدانیِ ما از واقعیت علم را توجیه و تفسیر نماید و بنابراین مردود است.
(1)

تصدیق امور غیر معلوم و غیر قابل تصور

همه ی آنچه در خصوص تصدیق، انکار و شکّ وجدانی (بدون نیاز به فکر و تصوّر ذهنی) بیان شد، مربوط به اموری بود که ما راهی به سوی وجدانِ آن ها داریم: یا از طریق احساس یا به طور کلّی نور علم؛ به نحوی واقعیت آن ها قابل وجدان است. به عنوان مثال، درد را در وجود خود حس می کنیم. هم چنین منظره ی زیبا قابل دیدن با چشم است (نوعی احساس). به تعبیر دقیق تر این ها معلوم ما هستند (محسوس شدن هم نوعی معلوم شدن است) اما علاوه بر معلومیتِ وجدانی، قابل تصوّر ذهنی و فکری نیز هستند. (2) بنابراین در چیزهایی که قابل تصوّر هستند، می توانیم تصدیق، انکار و
ص: 86


1- 1.این بحث به طور مستوفی در کتاب «مسأله ی علم» بخش اول، اثر جناب آقای دکتر علیرضا رحیمیان آمده است.
2- 2.توجه شود که معلوم و معقول شدن با تصوّر ذهنی شدن متفاوت است. اوّلی از مصادیق وجدان و کشف واقعیت

شکِّ وجدانی بدون نیاز با تصوّر ذهنی آن ها، داشته باشیم. در این صورت در مورد اموری که قابل تصوّر نیستند، به طریق اولی چنین امکانی وجود خواهد داشت.
صانع متعال به دلایلی که در فصل سوم همین بخش اشاره کردیم، غیر قابل تصوّر است، ولی تصدیق به وجود او بدون این که نیاز به تصورش باشد، امکان پذیر است. هم چنین انکار و شک درباره ی وجود او نیز احتیاج به تصورش ندارد. اما قبل از توضیح این موارد می توانیم در مصنوعات هم مثالی از امور غیر قابل تصوّر مطرح کنیم که وجود این امر، به یک معنا نشانه و آیتی برای تصدیق بلاتصوّر صانع متعال می باشد. توجه کنیم که اگر در مصنوعات، چیزی وجود داشته باشد که اصولاً امکان تصوّرش نباشد و با این حال به وجودش صد در صد باور داشته باشیم، همین امر امکان تصدیق بلا تصوّر را ثابت می کند و خود، نشانه و بینه ای برای تصدیق بدون تصور صانع متعال می گردد. کدام مصنوع این چنین است؟
در تعریف و توضیح انواری چون نور علم و عقل، روشن می شود که این ها اوّلاً به معنای دقیق کلمه معلوم و معقول نمی گردند و ثانیاً قابل تصوّر ذهنی هم نیستند. شرح مستدلّ این دو مطلب در محلِّ مناسب خود مطرح شده است.
(1)
توضیح اجمالی آن این است که معلومات و معقولاتِ ما همگی ماهیّاتی هستند که به نور علم و عقل شناخته می شوند و خودِ این انوار از سنخ ماهیّت نیستند تا این که معلوم و معقول واقع شوند و به همین دلیل هم قابل تصور ذهنی نیستند. مقصود این است که هر تصوری در ذهن بیاوریم حاکی از آن انوار نیستند، ما تنها اموری را می توانیم تصور کنیم که جزء معلومات ما باشند.
نتیجه این که ما در حالی وجود انواری چون نور علم و عقل را تصدیق می کنیم که نه معلوم ما هستند و نه می توانیم آن ها را تصور کنیم. همین امر امکان تصدیق
ص: 87


1- (ادامه) (بدون وساطت فکر و ذهن) است. و دومی صرفِ صورت ذهنی داشتن از یک شیء است که حقیقت آن با وجدان متفاوت می باشد.
1.رجوع کنید به کتاب عقل، دفتر اول، بخش دوم، فصل 1و3.

بلا تصوّر و بدون معلوم و معقول شدن را در مصنوعات فراهم می سازد و پذیرش این مطلب را در مورد صانع مصنوعات ساده تر می کند. با تذکراتی در فصل دوم همین بخش بیان شد، عقلاً وجود صانع متعال را می پذیریم بدون آن که ذاتش معلوم ما شود یا این که بتوانیم آن را تصوّر نماییم.

فرض انکار صانع متعال

امّا آیا انکار صانع متعال نیاز به تصوّر او دارد؟ در پاسخ باید ببینیم که منظور انکار چه کسی است، انکار کسی که عقلاً به وجود صانع متنبه شده یا آن که چنین تنبهی برایش حاصل نشده است؟ هر دو فرض قابل بررسی است. اگر تنبّه عقلانی به وجود صانع برای کسی حاصل شده باشد، آن گاه انکارش یک عمل غیر عاقلانه خواهد بود که البته در انجامش مختار است ولی در این فرض، انکار عاقل نوعی جدال با خود است. چیزی را منکر می شود که با همه ی وجودش به آن رسیده و حقانیتش را وجدان می کند. انسان موجودی است که متأسفانه با سوء اختیار خود می تواند زیر بار حقیقت نرود و چیزی را که به وجودش یقین پیدا کرده، انکار نماید. این انکار نوعی عناد و جحد و مکابره محسوب می گردد. موارد بسیاری در زندگی انسان ها وجود دارد که برخلافِ مقتضای عقل خویش عمل می کنند و این هم یکی از مصادیقِ آن می باشد.
حالت دیگر این است که تنبّه عاقلانه نسبت به وجود صانع برای انسان حاصل نشده باشد، هر چند که فرض وجود این حالت برای انسان عاقل بسیار بعید است، اما از آن جا که این گونه تنبّهات، اختیاری انسان نیستند، فرضِ تحقق آن محال نیست. در این صورت اگر بخواهد عاقلانه عمل نماید، نباید وجود صانع غیر مصنوع را انکار کند، زیرا وجدان نکردن چیزی دلیل بر نبودنِ آن نمی شود (عدم الوجدان لایدلّ علی عدم الوجود). عاقلانه عمل کردن در این حالت به این است که در وجود آن «شکّ» نماید؛ نه انکار.
اکنون می توانیم به سؤال مورد بحث پاسخ بدهیم. سؤال این بود که: آیا انکار صانع متعال نیاز به تصوّر او دارد؟ جواب این است که خیر، در هیچ یک از دو فرض مطرح
ص: 88

شده، نیاز به تصوّر صانع نیست. در فرض اوّل که به وجود او متنبّه شده ایم، می توانیم مانند بسیاری از حقایقی که شناخته ایم، زیر بار اعتقاد به آن نرویم. در این جا «انکار» به همان حقیقتِ وجدانی تعلّق می گیرد نه صورت ذهنی آن، ما در واقع خودِ آن واقعیت را انکار می کنیم نه این که از آن صورتی ذهنی بسازیم و سپس به تحقق نداشتنِ آن معتقد شویم. علاوه بر این که مطابق آنچه گذشت، اصلاً امکان تصور صانع غیر مصنوع برای ما نیست. بنابراین هر چه در ذهن تصوّر نماییم، از ذات صانع متعال حکایت نمی کند.
در فرض دوم نیز که ما هیچ وجدانی از وجود صانع نداریم، به طریق اولی تصوری مطابق با واقع از او نمی توانیم داشته باشیم. به دلیل همین «عدم وجدان» است که گفتیم عقلاً حقّ انکار او را نداریم. چیزی را که به وجودش نرسیده ایم، چگونه می توانیم انکارش نماییم؟ البته انکار غیر عاقلانه می توان کرد ولی از امکان تحقّق این نوع انکار، نمی توانیم به وجود تصور صحیح و مطابق با واقع او استدلال کنیم. توجه شود که وقتی می گوییم تصوری از صانع متعال نداریم و نمی توانیم داشته باشیم، مراد تصور صحیح و منطبق بر واقع است، تصوری که از واقعیت او حکایت نماید. اما تصورات خیالی و غیر صحیح که نه منشأ واقعی دارد و نه حکایت از یک شیء واقعی نماید، می توان داشت. البته قطعاً مراد کسانی که می گویند لازمه ی تصدیق، انکار و شکّ در چیزی تصوّر آن است، تصور منطبق بر واقع آن است نه تصور موهوم و خیالی که هیچ گونه حکایتی از آن چیز ندارد.
بنابراین در این فرض دوم که ما به وجود صانع متعال متنبّه نشده ایم، اگر او را انکار نماییم. در حقیقت صانع متعال را انکار نکرده ایم و چیزی را که به اشتباه صانع پنداشته ایم، انکار کرده ایم، بنابراین انکار ما به خود صانع تعلّق نگرفته و از همین جهت با فرض اولِ «انکار» متفاوت است.
با این توضیحات روشن است که ما در هیچ یک از دو فرضِ «انکار صانع متعال» او را تصوّر نمی کنیم.
ص: 89

فرض شک در وجود صانع متعال

این جا هم همان دو فرض قبلی مطرح می شود: یا تنبّه وجدانی به وجود صانع حاصل شده یا خیر. تنها در فرض دوم است که شک در مورد او صحیح و عاقلانه می باشد. اما اگر عقلاً تنبّه به وجود صانع پیدا شده، دیگر شک در او بی مورد و غیر عاقلانه است. تفاوتی که بحث «شک» با «انکار» دارد این است که انکار همیشه اختیاری است ولی شک هم معنای اختیاری دارد و هم غیر اختیاری. این دو معنا نباید با یکدیگر خلط شوند.
معنای غیر اختیاری آن وقتی است که ما نسبت به چیزی علم نداریم و جاهل هستیم. احتمال وجود این حالت را در فرض دومِ «انکار» مطرح کردیم، زمانی که ما عقلاً به ضرورت وجود صانع غیر مصنوع متنبّه نشده باشیم (هر چند که گفتیم تحقّق این فرض بسیار بعید است). در این صورت چون عقل حکم می کند که وجدان نکردن چیزی دلیل بر عدم آن نیست،
(1) پس باید در وجود آن شک کنیم؛ نه انکار. شک در این جا به این معناست که نه می توانیم تصدیقش کنیم و نه انکارش نماییم. یعنی نمی دانیم هست یا خیر. پس شک در این جا به معنای ندانستن است که البته یک امر غیر اختیاری است هرچند که مقدّمات آن می تواند به اختیار انسان باشد.
امّا شکّ اختیاری در جایی می تواند مطرح شود که ما به علمی رسیده ایم، اما در پذیرفتن و زیربارِ آن رفتن به خود تردید راه می دهیم. این فرض در صورتی است که عقلاً به ضرورت وجود صانع پی برده ایم، اما به هر دلیل در پذیرش و عدم پذیرش ان با سوء اختیار خود تردید می کنیم. این حالت را هم شک می نامیم و وقتی پیش می آید که انسان در قبول کردنِ چیزی که به وجودش علم دارد، دودلی و تردید نشان می دهد.
روشن است که این شک در حقیقت نوعی انکار است و همچون حالتِ انکار، انسان را به چالش با وجدان خود می کشاند. به همین دلیل عقل بر آن صحّه نمی گذارد
ص: 90


1- 1.به تعبیر دقیق تر: عقل، انکار وجود چیزی را به دلیل وجدان نکردن آن، قبیح می یابد.

(و آن را قبیح می شمارد) و با این که اختیاری است امّا غیر عاقلانه می باشد.
اکنون با شناختی که از این دو معنای شک (اختیاری و غیر اختیاری) پیدا کردیم، می توانیم قضاوت کنیم که لازمه ی هیچ یک از آن ها، تصوّر ذهنی از امر مشکوک نمی باشد. در شکّ غیر اختیاری وقتی نسبت به چیزی علم نداریم، طبعاً تصوّرِ صحیح و مطابق با واقعی هم از آن نمی توانیم داشته باشیم و در شکّ اختیاری هم، اصل واقعیت داشتن چیزی برایمان وجدانی شده نه این که صورتی از آن در ذهن داشته باشیم.

صانع غیر قابل تصوّر حقیقتاً تصوّر نمی شود

تا این جا روشن شد که نه تصدیق صانع متعال نیاز به تصوّر کردن او دارد و نه انکارش و نه شک در وجودش. حال ببینیم: آیا این که او را تصوّر ناپذیر بدانیم، لازمه اش این است که او را تصور نماییم؟ خوب است برای پاسخ دادن به این سؤال یک بار دیگر معنای تصور ناپذیری صانع را یادآور شویم.
بحث ما درباره ی اثبات صانع به این صورت بود که گفتیم عقلاً از وجود مصنوعات پی می بریم به این که مجموعه ی آن ها نمی توانند متّکی و قائم به خود باشند و نیاز به متّکایی دارند که شبیه به مصنوعات نباشد. این پی بردن یک تنبّه عقلانی است که به نور عقل برای هر عاقلی حاصل می شود. عقل ضرورت وجود چنین صانعی را کشف می کند بدون آن که هیچ شناختی از ذاتِ او داشته باشد. برای عاقل همین قدر روشن می شود که تا چنین موجودی نباشد، مصنوعات نمی توانند محقّق شوند، اما در عین حال می یابد که نمی تواند هیچ گونه تصوّری از ذاتِ صانع داشته باشد.
تصوّر ناپذیری به این معناست که هر صورت ذهنی ای را که بخواهیم به او نسبت دهیم، می بینیم بر آن منطبق نمی شود و او چیز دیگری است. هیچ کدام از قالب های ذهنی ما نمی تواند از ذات صانع غیر مصنوع حکایت کند. به عنوان مثال چنان چه در فصل سوم توضیح دادیم، نمی توانیم به او «علم مطلق»، «وجود مطلق»، «کمال مطلق» و... بگوییم. مفاهیم علم، وجود و... برگرفته از مصنوعات هستند و با اضافه شدن قید مطلق به آن ها از نیازی که ذاتاً دارند، خارج نمی شوند. حتّی تعبیر «صانع» و «خالق»
ص: 91

هم به معنای اثباتی به او نسبت داده نمی شوند. ماهیچ تصوری از صانعیت و خالقیت او نمی توانیم داشته باشیم و هر آنچه تصور می کنیم، برگرفته از حوزه ی مصنوعات و حکایت کننده از همان حوزه هستند. بنابراین تصورات ما همیشه بر مصنوعات دلالت می کنند و به همین جهت است که صانع غیر مصنوع را غیر قابل تصور می دانیم. پس به طور خلاصه ما عقلاً به ضرورت وجود چیزی متنبّه می شویم که هیچ تصوری از او نداریم و در عین حال که وجداناً نمی توانیم انکارش کنیم، با تصورات ذهنیِ خود نیز نمی توانیم به ذاتِ او شناخت پیدا کنیم. با این ترتیب می توان گفت:
اولاً صانع متعال برای عاقل مجهول مطلق نیست. همین که ما به ضرورت وجود چیزی غیر از مصنوعات که شبیه به آن ها نیست پی می بریم، از جهل مطلق نسبت به صانع خارج می شویم. جهل وقتی است که عاقل هنوز به ضرورت وجود صانع متعال متنبّه نشده باشد. اگر حال عاقل با این تنبّه واجد علمی می گردد که پیشتر نداشته است. بنابراین دیگر نمی توانیم، صانع متعال را برای چنین عاقلِ متنبّهی، مجهول مطلق بدانیم.
ثانیاً این تنبّه عقلانی به وجود صانع، چیزی از ذات او را مکشوفِ عاقل نمی کند. ما از ذات صانع چیزی کشف نمی کنیم و از وجود او و کمالاتش هیچ فهم و درکی نداریم و در عین حال ضرورت وجودش را نمی توانیم انکار کنیم.
ثالثاً هیچ مفهوم ذهنی را نمی توانیم به صانع متعال نسبت بدهیم و هر تصوّری که در ذهن داریم، نمی تواند حکایت گر ذات و حقیقت صانع باشد. پس لازمه ی این که او را تصوّر ناپذیر بدانیم این نیست که ابتدا تصوّرش کنیم و ما هم حقیقتاً بی آن که تصوّری از او در ذهن بیاوریم، از حدّّ تعطیل خارجش می دانیم.

معنای دقیق «اثبات» صانع

این جاست که یک بار دیگر وجه تأکید بر به کار بردن تعابیر سلبی در مورد صانع متعال آشکارتر می شود. نکته ی بسیار لطیف بحث این است که ما صانع غیر مصنوع را فقط از حدّ تعطیل و نفی خارج می سازیم و بس. اگر یک قدم از این حدّ فراتر
ص: 92

بگذاریم، به اشتباه می افتیم و همه ی ظرافت بحث در همین نکته است.
باید توجه داشته باشیم که چنین چیزی اصلاً در عالم مخلوقات نمونه و نظیر ندارد و به همین دلیل ثبات و عدم لغزش از این حدّ صحیح مشکل است. ما در مصنوعات موجودی را سراغ نداریم که هیچ مفهومی از آن نداشته باشیم و هیچ گونه توصیفی نتوانیم از آن ارائه کنیم و در عین حال هم نتوانیم وجودش را منکر شویم. معنای دقیق تعبیر «اثبات» که آن را برای صانع متعال به کار می بریم، همین است و لاغیر. اثبات در مقابل نفی و ابطال است. همین که عقلاً نتوانیم او را انکار و نفی نماییم، یعنی او را اثبات نموده ایم. البته هر چند که اثبات را در ظاهر به خودمان نسبت می دهیم و می گوییم: «اثبات نموده ایم» ولی در حقیقت، اثبات او چیزی جز همان تنبّه عقلی به ضرورت وجود او نمی باشد. این تنبّه، فعلِ ما نیست و صرفاً یک انفعال است که به نور عقل برای ما مکشوف می شود. ما خود را در حصول این تنبّه منفعل می یابیم هر چند که می تواند مقدماتی اختیاری داشته باشد. اصطلاح «اثبات» در بیانِ ما با آنچه در فلسفه گفته می شود، کاملاً متفاوت است. در فلسفه وقتی می خواهند چیزی را ثابت کنند، ابتدا آن را تصور می نمایند و سپس برای وجودش در خارج استدلال فکری می آورند. این استدلال اگر بخواهد برهانی باشد، به صورت قیاس مطرح می شود. بنابراین اثباتِ یک چیز در حقیقت یک سیر فکری است که از معلوماتِ قبلی شروع شده و چیزی را که در ابتدا مجهول فرض کرده اند، با بیان یک سری استدلال های فکری، معلومش می سازند.
این اثبات فکری نتیجه اش علم به وقوع چیزی است که پیشتر در ذهن تصورش کرده ایم و این علم جدید هم خود یک صورت ذهنی جدید است (چون علم به یک شیء در فلسفه همان صورت ذهنی آن است)
به عنوان مثال وقتی می خواهند واجب الوجود را اثبات کنند، ابتدا آن را تصوّر می کنند. فرض این است که علم به وقوعش ندارند، بنابراین «مجهول» است. آن گاه معلومات قبلی را مقدّمه قرار می دهند و با بیان استدلال های فکری وقوع آن را در
ص: 93
خارج، «معلوم» می سازند. این حرکت فکری که از مجهول بودن وقوع واجب الوجود شروع و به معلوم بودن آن ختم می شود، «اثبات» نام دارد.
با این ترتیب در «اثبات» فلسفی اوّلاً صورت فکری و ذهنی داشتنِ آنچه اثبات می شود، مفروض و مسلّم است و ثانیاً به همین ترتیب دادنِ استدلال و تشکیل دادن قیاس توسّطِ ما، اثبات گفته می شود. اما اثباتِ مورد نظر ما نه لازمه اش صورت ذهنی و فکری داشتنِ چیزی است که اثباتش می کنیم و نه این که نیاز به ترتیب دادن استدلال های فکری دارد. البته گاهی استدلال های فکری می تواند مقدمه و زمینه ای باشد برای این که تنبّه عقلانی به ضرورت وجود صانع در ما ایجاد شود، ولی خود این تنبّه یک امر فکری و ذهنی نیست و وجود چنان مقدماتی هم برای حصول آن ضرورت ندارد. ممکن است انسان عاقل بدون انجام هیچ گونه فعالیت فکری و ذهنی و به چنان تنبّهی نائل شود.
البته گاهی هم گوش دادن به تذکرات دیگران یا خواندن یک نوشته ی مناسب در این زمینه یا توجه کردن به یک نشانه مصنوعیّت، زمینه ساز پیدایش آن تنبّه عقلانی می شود ولی مسلّماً همه ی این امور اختیاری نقش مقدمه و وسیله دارند و خود آن تنبّه یک امر غیر اختیاری است. عاقل به یک حالتِ کاملاً انفعالی می رسد که نمی تواند عقلاً وجود صانع غیر مصنوع را انکار و نفی نماید، دقیقاً همین حالت را «اثبات» می نامیم که امری غیر اختیاری و انفعالی است.

تفاوت «اثبات» با ن«اعتقاد»

پس از وقوع این حالت، نوبت به اختیار عاقل می رسد که می تواند تسلیم تنبّه و کشف عقلی بشود یا نشود. درست است که انسان عقلاً نمی تواند وجود صانع را انکار نماید ولی در عین حال مختار است که به این حکم عقلی تسلیم شود یا خیر. چنین نیست که عاقل همه ی کارهایش عقلانه باشد، بسیاری اوقات عاقل بر خلافِ حکم عقل عمل می کند و این برخاسته از حریّت اوست. این جا هم موافقت با عقل ایجاب می کند که عاقل به وجود صانع غیر مصنوع ملتزم و به او «معتقد» گردد ولی در عین حال می تواند
ص: 94

با سوء اختیارش تسلیم این حکم عقل نشود و در حقیقت به عناد و انکار حقیقت دست زند. بنابراین «اعتقاد» یا «عدم اعتقاد» به وجود صانع هر دو فعل اختیاری انسان عاقل هستند که پس از تنبّه عقلانی (که غیر اختیاری است) نوبت به آن می رسد. «اثبات» به همان مرحله ی قبل از اعتقاد گفته می شود که اختیاری انسان نیست ولی در عین حال بستر اعتقاد – که اختیاری است – می شود.
با این ترتیب «اثبات صانع» یعنی همان حالتی که به نور عقل برای عاقل حاصل می شود که انکار صانع را قبیح می یابد، اعمّ از این که به این کشف عقلی ملتزم شود یا خیر. کشف عقلی اختیاری نیست ولی التزام و عدم التزام به آن اختیاری است.
مرحله ی اول را که همان کشف عقلانی غیر اختیاری است، «خروج صانع از حدّ تعطیل» تعبیر می کنیم و التزام و اعتقاد به این کشف را «اخراج صانع از حدّ تعطیل» می نامیم. «اخراج به معنای خارج دانستن یا خارج کردن صانع از نفی و تعطیل، و مقصود التزام و تسلیم به همان کشف عقلی است.

خروج صانع از حدّ تشبیه

حال که معنای دقیق اثبات صانع را دانستیم باید مراقب باشیم که از این حد یک قدم جلوتر نیاییم و این البته کار ساده ای نیست. همان طور که گفتیم در مصنوعات چنین موجودی سراغ نداریم و لذا برای ما کاملاً بی سابقه است که به وجود چیزی صرفاً در همین حد اقرار و اذعان کنیم.
عدم تجاوز از این حدّ، حکم دیگر عقل است که ما را محدود می کند. عقل حکم می کند که چون به نور علم و عقل هیچ شناختی از صانع متعال نداریم و تصوّری هم از او نمی توانیم داشته باشیم، از طرف دیگر مانند نوریّ الذّات ها هم نیست، پس از ذاتش هیچ سر در نمی آوریم و از سنخ وجودی و کمالاتش هیچ چیز نمی فهمیم. بنابراین با هیچ وصفی و کلامی هم نمی توانیم او را توصیف کنیم. این جاست که به حدّ دیگری می رسییم و آن این که باید عقلاً صانع را از حدّ تشبیه به مصنوعات هم خارج بدانیم؛ این هم یک تنبّه عقلانی دیگر است که اختیاری نمی باشد. این که عقلاً می فهمیم که صانع باید از
ص: 95

تشبیه به مصنوعات منزّه باشد. این فهم عقلانی یک انفعال است که نظیر اثبات (خروج از حدّ تعطیل) ب صورت غیر اختیاری برای عاقل حاصل می شود، هر چند که می تواند مقدمات اختیاری داشته باشد. هم چنین خودش یک امر فکری و ذهنی نیست، هر چند که ممکن است مقدمات فکری داشته باشد. اگر این تنبّه عقلی برای عاقل حاصل شود، «خروج صانع از حدّ تشبیه» را فهمیده است. اکنون مختار است که به این حکم عقلی ملتزم شود یا نشود. اگر تسلیم گردد، به آن معتقد شده است و اگر نپذیرد، در حقیقت حکم عقل خود را زیر پا گذاشته است. التزام و اعتقاد به این حقیقت همان چیزی است که «اخراج صانع از حدّ تشبیه» نامیده می شود. پس «خروج صانع از حدّ تعطیل و تشبیه» یک تنبّه عقلانی و امری انفعالی و غیر اختیاری است ولی «اخراج صانع از حدّ تعطیل و تشبیه» پذیرفتن و تسلیم شدن به آن تنبّه عقلانی و یک فعل اختیاری است.

وله عاقل در مورد خروج صانع از حدّ تعطیل و تشبیه

مطلب دیگر درباره ی خروج صانع از حدّین (حدِّ تعطیل و حدِّ تشبیه) این است که عاقل در این امر به نوعی حیرت دچار می شود که گاهی آن را «وَلَه» می نامند. ریشه ی این تحیّر آن است که عاقل از یک طرف می یابد که نمی تواند منکر وجود صانع شود، امّا از طرف دیگر هیچ شناخت عقلی از ذات و کمالاتِ او هم نمی تواند داشته باشد. نه می تواند بگوید: «نیست» و نه می تواند بگوید: «چیست». این جا واقعاً حیرت است چون از آن هیچ سر در نمی آورد. همان طور که گفتیم، چون چنین چیزی در مصنوعات سابقه ندارد، برای انسان عاقل سبب نوعی گیجی می شود. به خود می گوید: این چگونه موجودی است که هم می توانم منکر وجودش بشوم و هم نمی توانم هیچ کشفی و تصوری و توصیفی از آن داشته باشم. بین این دو حدّ (تعطیل و تشبیه) می ماند و همین امر حیرت آور است.
نکته ی بحث در این است که انسان عاقل به خاطر وفادار ماندن به حکم عقلش در این وادی به حیرت می افتد و می یابد که توضیحی درباره ی چگونگی امکان و وقوع این امر
ص: 96

نمی تواند بدهد. در حقیقت عاقل هیچ گونه کشف و بیان اثباتی در مورد این پدیده ندارد و صرفاً می تواند دو طرفِ آن را نفی کند، هم تعطیل را نفی کند و هم تشبیه را. اگر بخواهیم یک مثال وجدانی برای جایی که هیچ بیان اثباتی نداریم ذکر کنیم، می توانیم بیانی را که ائمّه ی اطهار (ع) درباره ی اختیار و حریّت فرموده اند، مثال بزنیم. در بیان آن فرموده اند: «لا جَبرَ ولا تَفویضَ ولکن امرٌ بینَ اَمرَین». (1)
در این جا از طرفی جبر را نفی کرده اند و از طرف دیگر تفویض را. نفی هر دو طرف کاملاً وجدانی است. هر عاقلِ مختاری می یابد که در انجام افعال اختیاری اش مجبور نیست. هم چنین وجدان می کند که در انجام فعل اختیاری به خودش واگذاشته نشده است. هر دو طرف را می یابد اما اگر از او بپرسند که حقیقت اختیار چیست، هیچ توضیحی نمی تواند بدهد. هر کدام از ما – به عنوان عاقل مختار – فقط می یابیم که مجبور و مفوَّضُ الیه (به خود واگذاشته شده) نیستیم، اما در عین حال از حقیقت اختیار خود سر در نمی آوریم و لذا هیچ توضیح اثباتی درباره ی آن نمی توانیم بدهیم. بنابراین، «امرُ بین امرین» در حقیقت یک بیان سلبی است نه ایجابی. آنچه را که نیست، بیان می کند نه آنچه را که هست.
در مورد نفی حدّین از صانع متعال هم دقیقاً همین طور است، ما در این جا فقط نفی می کنیم و اثباتی هم که می گفتیم، چیزی جز نفی تعطیل نبود، هم تعطیل را نفی می کنیم و هم تشبیه را ماورای این دو نفی هیچ امر اثباتی را به نور علم و عقل کشف نمی کنیم، تصوّر هم نمی کنیم و لذا توصیف ایجابی هم نمی توانیم داشته باشیم. بنابراین از حقیقت آن سر در نمی آوریم و همین سبب وَلَه و حیرت ما می شود.
ص: 97


1- 1.اصول کافی، کتاب التوحید، باب الجبر و القدر و الامر بین الامرین، ح13.

ص: 98

فصل ششم: توحید صانع متعال

توحید صانع: نفی تشبیه از او

در فصول گذشته روشن شد که صانع متعال عقلاً شباهتی به مصنوعات ندارد. از سوی دیگر می دانیم که در مجموعه ی مصنوعات، هیچ موجود بی نیازی نداریم و هر مصنوعی – چه ظلمانیّ الذّات و چه نوریّ الذّات – از همه جهت نیازمند است. یعنی هیچ جنبه ای در هیچ مخلوقی نیست که از آن جنبه قائم و متّکی به خود باشد و مخلوقات در کمالاتشان هم ذاتاً وابسته هستند. مصنوعات نوریّ الذّات نظیر علم و وجود هم که خود عین کمال هستند، ربّ و صاحب اختیاری دارند که مُملِّک آن ها به ماهیات است.
با این ترتیب روشن می شود که اگر صانع غیر مصنوع بخواهد هیچ شباهتی به مصنوعات نداشته باشد، باید از هیچ جهتی شبیه آن ها نباشد. به عبارت دیگر اگر موجودی یک وجه شباهت با مخلوقی داشته باشد، دیگر نمی تواند صانع متعال باشد. این معنا (هیچ شباهتی به مخلوقات نداشتن) همان معنایی است که داز آن به «وحدت» تعبیر می کنیم. وحدت یعنی تک و بی نظیر بودن و چیزی که هیچ شباهتی باغیر خود
ص: 99

ندارد، حقیقتاً «واحد»، یکتا، یگانه و بی نظیر است.
عاقلی که به این حقیقت متنبّه شده، اگر به آن ملتزم و معتقد گردد – یعنی این ویژگی را به عنوان یک واقعیت در مورد صانع متعال بپذیرد – می توان گفت که «توحید صانع» را پذیرفته است. لفظ «توحید» از باب تفعیل است و یکی از معانی این باب، نسبت دادن صفتی به یک فرد یا یک شیء است. مثلاً «تکفیر» به معنای نسبت دادن کفر به یک شخص می باشد یا بهتر بگوییم: کافر دانستن آن شخص. توحید هم به معنای واحد دانستن است، توحید صانع یعنی واحد دانستن صانع. بنابراین توحید از سنخ اعتقاد و باور قلبی و یک امر اختیاری است که پس از تنبّه عقلی به وحدت صانع برای انسان امکان پذیر می شود. درست مانند «اخراج» صانع از حدّ تعطیل و تشبیه که از جنس اعتقاد اختیاری است و پس از تنبّه عقلی به «خروج» صانع از حدّین، مطرح می گردد. اگر هم کسی این حقیقت عقلی را انکار نماید، در واقع توحید صانع را رد کرده و با وجدان خویش در جنگ و جدال افتاده است. پس توحید یعنی اعتقاد به نفی تشبیه که التزام به حکم عقل در مورد صانع متعال می باشد.

نفی تعدّد: یکی از لوازم توحید صانع

یکی از لوازم توحید صانع، نفی تعدّد از اوست. تعدّد یعنی دو یا سه یا چهار یا ... از یک چیز وجود داشتن. فرض تعدّد برای یک شیء یعنی این که بتوانیم برای او، دوم، سوم، چهارم و... فرض کنیم. لازمه ی چنین فرض شبیه داشتن آن شیء است. اگر چیزی عدد بردارد. حتماً شبیه دارد. بنابراین عقلاً می توانیم نتیجه بگیریم که اگر چیزی شبیه نداشته باشد، تعدّد بردار هم نیست. این دو قضیّه عکس نقیض یکدیگر و لذا هم ارز هستند: «اگر چیزی عدد بردارد، شبیه دارد» و «اگر چیزی شبیه نداشته باشد، عدد بردار نیست». بنابراین صانع متعال که هیچ شبیهی ندارد، عددبردار نمی باشد.
در حقیقت لازمه ی فرض تعدّد، تشبیه است و چیزی که شبیه ندارد، فرض تعدّد هم برایش نمی توان کرد. لذا قائل شدن به وحدت عددی خود عین تشبیه است، یعنی اگر وحدت صانع را از سنخ وحدتِ عددی بدانیم، در واقع او را تشبیه کرده ایم. اگر چیزی را
ص: 100

یکی بدانیم به این معنا که برای او دومی و سوّمی و چهارمی و... هم فرض کنیم، در حقیقت برایش شبیه قائل شده ایم.
توحید واقعی به این است که هر گونه شبیهی را از صانع متعال نفی کنیم و فرض تعدّد – اعمّ از این که وجود دومی و سومی و... اثبات شود یا نشود – خود به معنای شبیه قائل شدن برای صانع است. بنابراین در توحید صانع، هرگونه فرض تعدّد نفی می شود.
در فلسفه گاهی صانع متعال را «واجب الوجود» فرض می کنند. واجب الوجود یک مفهوم کلّی است که قابل صدق بر مصادیق متعدّد است. آن گاه با اقامه ی براهینی اثبات می کنند که این مفهوم در خارج بیش از یک مصداق نمی تواند داشته باشد. با این ترتیب از همین کلّی بودنِ مفهوم واجب الوجود لازم می آید که برای مصداقِ یگانه ی آن، شبیه قائل شویم. لذا وحدتی که به این صورت برای واجب الوجود ثابت می شود، یک وحدت عددی است، چون فرض شبیه برای آن می شود.
هم چنین است اگر صانع متعال را خودِ «وجود» بدانیم، همان طور که برخی از فلاسفه ادّعا کرده اند. وجود هم نوری است که وحدتِ آن عددی است. ما وجود را «یک» می دانیم و ماهیّت را «دو». یعنی در کنار وجود و در عرض آن، شبیهی برایش قائل می شویم. وجود نوریّ الذّات و ماهیّت ظلمانیّ الذّات از جهت مصنوعیت و اتّکا به غیر، شبیه یکدیگرند و هیچ یک بدون دیگری موجود نمی شوند. پس وحدتِ «وجود» هم وحدت عددی است نه وحدت حقیقی که به معنای شبیه نداشتن است. حتّی عرفا هم که قائل به وحدتِ وجود هستند – به این معنا که حقیقت همه ی اشیاء را یک وجود می دانند – در واقع به وحدتِ عددی وجود معتقدند. چون کثرت عددی قابل فرض است ولی عرفا در مقام تحقّق خارجی، کثرت را رد کرده، به وحدتِ در مقابل کثرت قائل می شوند.
نتیجه ی بحث این است که توحید صانع نمی تواند توحید عددی باشد و وحدت و کثرت عددی هر دو باید عقلاً از صانع نفی شود. چون لازمه ی هر دو فرض، تشبیه اوست. بنابراین نفی تعدّد (دو و سه و چهار و... داشتن) لازمه ی توحید است نه معنای آن. اگر
ص: 101
هر گونه شبیهی را از صانع نفی کنیم، کثرت عددی هم به طریق اولی از او نفی می شود.

انقسام ناپذیری: معنای دوم توحید

علاوه بر نفی تشبیه، یک معنای دیگر هم می توانیم برای توحید قائل شویم که آن هم جنبه ی سلبی و تنزیهی دارد و در واقع مصداقی از نفی تشبیه است. ابتدا در عرف یک شاهد لغوی برای این معنا ذکر می کنیم. وقتی چیزی را «تک» می دانیم، یک معنایش این است که آن چیز «جزء» ندارد و قابل انقصام به اجزاء نیست. «واحد» به این معنا و نقطه ی مقابل «مرکّب» است و وحدت یعنی جزء نداشتن و انقسام پذیر نبودن. این ها همه معنای سلبی و تنزیهی هستند نه اثباتی. طبق این معنا از وحدت، نمی توانیم برای صانع متعال، جهات و حیتیّات مختلف و متعدّد قائل شویم. هر گونه فرض اجزاء، ابعاد و جهاتِ متعدّد برای صانع، او را منقسم و مرکّب می کند و خلافِ وحدتِ اوست. با توجه به این معنای وحدت، بایدصانع را از هر گونه انقسام خارجی و ذهنی یا فکری منزّه بدانیم. ویژگی انقسام پذیری در همه ی مصنوعات عالم وجود دارد و هیچ مخلوق غیر قابل انقسامی نمی توانیم فرض کنیم. اجسام و اشیای مادی در خارج انقسام پذیرند و اگر هم مصنوعی در خارج قابل انقسام نباشد، از نظر ذهنی و فکری چنین است.
اگر برای صانع جهات و حیتیّات مختلف فرض کنیم، برای او اجزای ذهنی قائل شده ایم. به عنوان مثال اگر گفته شود که ذات واجب الوجود از یک جهت، مصداق «علم»، از جهت دیگر مصداق «حیات»، از جهت سوم مصداق «قدرت» و... می باشد و از این رو ذات واجب مصداق مفاهیم مختلف و متعدّد گردد، این نوعی انقسام پذیری است که در فلسفه برای صانع متعال قائل می شوند. مسلّماً جهت مصداقیّت ذاتِ واجب برای «علم» مفهوماً غیر از جهت مصداق بودنش برای «حیات» و آن هم مفهوماً غیر از جهت مصداق «قدرت» بودنش است؛ هر چند که مصداقِ همه ی این صفات واحد باشد. ما در ذهنِ خود و از جهت مفاهیم هم نمی توانیم جهات مختلف و متعدّد برای صانع لحاظ کنیم.
در برخی نظریات عرفان اصطلاحی به نوع دیگری ذات حق منقسم می شود. آن ها
ص: 102

مقاماتی برای خود ذات قائل می شوند مانند احدیّت، واحدیّت و حتی همه ی اسماء و صفات که با وجود تفاوت و تعدّدشان، همگی عین ذات هستند. به تعبیر خود عرفا، تجلّیات مختلف ذات با وجود کثرتی که دارند، همه عین ذات و بنابراین واحد هستند. همه ی این فرضیّات سبب انقسام پذیری ذات صانع عالم می شود که در این کتاب قصد توضیح و بیان تفصیلی این آراء و نقد و بررسی شان را نداریم.
آنچه از معنای دوم «واحد» می توانیم نتیجه بگیریم، نفی هر گونه جزء پذیری و قابلیّت انقسام – اعمّ از خارجی و ذهنی – از صانع متعال است که شبیه معنای اوّل (نفی تشبیه) صرفاً یک معنای سلبی و تنزیهی است و هیچ مفهوم اثباتی که به نور علم و عقل قابل کشف و بیان باشد، از آن نداریم.

اشکال ناسازگاری وحدت صانع با تنزیه او

اشاره

در این جا سؤال یا اشکالی مطرح می شود و آن این است که: آیا تنزیه به صانع از جهات مختلف، به انقسام پذیری او نمی انجامد؟ ما صانع را عقلاً از عجز، جهل و... تنزیه می کنیم. آیا تنزیه صانع از جهل همان معنایی را دارد که تنزیه او از عجز دارد؟ ما از این دو تنزیه یک چیز می فهمیم یا دو چیز؟ قطعاً این دو تنزیه به یک معنا نیستند و ما این دو را به یک معنا به کار نمی بریم. پس هر یک از این دو تنزیه حکایت از واقعیتی در صانع می کند که با مُفاد تنزیه دیگر متفاوت می باشد. این جاست که کثرت یا انقسام پذیری صانع لازم می آید. یعنی همان محذوری که برای فلاسفه – وقتی مفاهیم مختلف علم، قدرت، حیات و... را از مصداق واحد (ذات واجب) انتزاع می کنند – پیش می آید، در تنزیه صانع از جهات مختلف هم لازم می آید.
به طور خلاصه اشکال این است که: اگر تنزیه صانع از جهل به معنای تنزیه او از عجز نیست – که نیست – پس این دو تنزیه از دو واقعیّت مختلف در صانع حکایت می کند. این امر با انقسام ناپذیری صانع متعال چگونه سازگار است؟ پس چه مانند فلاسفه به صورت اثباتی صفاتی را برای خالق و صانع متعال قائل شویم و چه به تعبیر سلبی و به معنای تنزیهی درباره ی او سخن بگوییم، تفاوتی نمی کند؛ در هر دو صورت
ص: 103

یک اشکال لازم می آید. بنابراین نمی توانیم ادّعا کنیم که فقط اثبات صفات برای صانع متعال با توحید او مُنافات دارد، بلکه این محذور با تنزیه صانع از نقایص هم پیش می آید.
به تعبیر ساده تر می توانیم بگوییم: ما وقتی صانع را از عجز و جهل تنزیه می کنیم، در حقیقت او را از دو چیز تنزیه می کنیم نه از یک چیز و وجود همین دو چیز به معنای کثرت و انقسام پذیر بودن صانع است.

تفاوت میان «معنی» و «مفهوم» یک لفظ

در پاسخ به این اشکال ابتدا بیان مقدمه ای لازم به نظر می آید. این مقدّمه درباره ی تفاوت میان «معنی» و «مفهوم» یک لفظ و ارتباط میان آن دو است. ممکن است کسانی این دو تعبیر را مرادف با یکدیگر بدانند، ولی توجه به تفاوت ظریفی که میان آن ها هست، باب بحث دقیقی را برای انسان می گشاید.
آنچه به صورت ساده و اجمالی در تفاوت بین «معنی» و «مفهوم» می توان گفت، این است که «معنی» به مقصود و مُراد متکلّم گفته می شود که در اصل همان شیء خارجی است، به عنوان مثال «معنای» «آب» همان مایع خارجی است که برای رفع عطش می نوشند. به طور کلّی کلمه ی «آب» برای حکایت از همین واقعیت خارجی وضع شده است. اولین باری که با ما با «معنای» آب آشنا می شویم، وقتی است که می بینیم لفظ آن را برای دلالت بر مایع خارجی رافع عطش و حکایت از آن به کار می برند. در حقیقت این لفظ، نشانه و اسمی برای آن واقعیت خارجی است. همان مطلبی که در روایات به آن اشاره فرموده اند که: الماءُ اسمُ لِلمَشروبِ
(1) : آب اسم و نشانه ی آن (شیء) نوشیدنی است.
«مشروب» به همان چیزی که در خارج می نوشند، اطلاق می شود و لفظ «ماء» یا «آب» برای حکایت از آن به کار می رود. پس لفظ «آب» اسمی است که برای شیئی
ص: 104


1- 1.اصول کافی ج1، ص155 در بخش دوم کتاب بحث نقلی نقل و توضیح کامل این حدیث خواهد آمد.

نوشیدنی که آن را می توانیم «مسمّی» بنامیم. هم چنین «نان» لفظی است که بر آن شیئ خوردنی در خارج دلالت می کند و بنابراین اسمی است برای آن مأکول (خوردنی): الخُبزُ اسمُ لِلمأکول (1): نان اسمی است برای آنچه خورده می شود. آنچه خورده می شود، مسمّای اسمِ «نان» است.
این مسمّاها همان معانی الفاظ هستند. معنای لفظ آب، همان شیء نوشیدنی و معنای لفظ نان، همان شیء خوردنی است. مقصود کسی که لفظ «آب» و «نان» را به کار می برد، همان واقعیت های خارجی است که می نوشند یا می خورند. کسی که با «معانی» الفاظ آشنایی ندارد، وقتی می بیند که استعمال کنندگانِ این الفاظ، مسماهای آن ها را قصد می کنند و این الفاظ را برای حکایت از آن واقعیت های خارجی به کار می برند، از این طریق به «مفاهیم» آن ها پی می برد.
بهترین مثال برای بیان این مطلب، کودکانی هستند که برای اوّلین بار الفاظی را می شنوند. وقتی یک کودک می بیند که لفظ «آب» را برای حکایت از مایع نوشیدنی به کار می برند، «آب» برایش مفهوم خاصّی پیدا می کند. «مفهوم» آن چیزی است که از لفظ فهمیده می شود و یک امر ذهنی است.
ما در این جا که بین «معنی» و «مفهوم» تفاوت می گذاریم، «مفهوم» را یک امر ذهنی می دانیم ولی البته این تعبیر (مفهوم) می تواند با عنایت دیگری مرادف با «معنی» باشد. آن عنایت این است که ما «فهم» رابا «علم» مساوی بدانیم. اگرچیزی به نور علم برای ما مکشوف شود، ما آن را نفهمیده ایم. با این عنایت «مفهوم» با «معلوم» مرادف خواهد شد و هر دو به واقعیتی اطلاق می شوند که به نور علم، برای ما کشف شده اند. (2)
در این صورت «مفهوم» و «معنی» مرادف یکدیگر خواهند شد. این یک کاربرد برای کلمه ی «مفهوم» است که در مواردی آن را استعمال می کنیم و کاملاً صحیح می باشد. امّا
ص: 105


1- 1.اصول کافی ج1، ص155 در بخش دوم کتاب بحث نقلی نقل و توضیح کامل این حدیث خواهد آمد.
2- 2.توجه شود که واقعیت مکشوف به نور علم، چیزی غیر از تصوّر آن است رجوع کنید به کتاب عقل، دفتر اوّل پس معلوم با متصوّر تفاوت دارد.

در این جا که بین «معنی» و «مفهوم» تفکیک می کنیم، مقصودمان «مفهوم» به معنای «معلوم» نیست، بلکه منظور «ما یُفهَمُ مِنَ اللّفظ» است، یعنی آنچه از لفظ فهمیده می شود و در واقع به ذهنی خطور می نماید. همه ی ما وقتی لفظ «آب» را می شنویم، یک چیزی به ذهنمان خطور می کند که با آنچه با شنیدن لفظ «نان» به ذهن می رسد، متفاوت است. مادر بحثِ فعلی، «مفهوم» را به همان چیزی که به ذهن شنونده خطور می کند، اطلاق می کنیم و این چیزی غیر از مفهومِ مرادف با «معلوم» است. در این تعبیر مفهوم «آب» یعنی آنچه از شنیدن لفظ «آب» به ذهن می آید و مفهوم «نان» یعنی آنچه از شنیدن لفظ «نان» به ذهن خطور می نماید؛ سخنِ ما درباره ی همین استعمالِ کلمه ی «مفهوم» است.

پی بردن از معنای لفظ به مفهوم آن

همان طور که گفتیم ما همیشه از طریق «معنی» به «مفهوم» یک لفظ پی می بریم. یک فرد ناآشنا به مفاهیم الفاظ وقتی استعمال آن الفاظ را در «معنای» خود می بیند، به «مفاهیم» آن ها پی می برد. یک کودک ابتدا مشاهده می کند که هر لفظی برای حکایت از چه معنایی به کار می رود، سپس آن لفظ برایش مفهوم خاصّ خود را پیدا می کند.
پس معانیی به کار می رود، سپس آن لفظ برایش مفهوم خاصّ خود را پیدا می کند.
پس معانی الفاظ با مفاهیم آن ها متفاوت هستند ولی راه رسیدن به مفهوم یک لفظ، آشنایی با معنای آن است، بنابراین می توانیم مفاهیم الفاظ را برخاسته از معانی آن ها بدانیم. این که ما از لفظ «آب» چه بفهمیم، دقیقاً بستگی به معنای آن دارد؛ یعنی آن مایع نوشیدنی که در خارج، مقصود گوینده است. خصوصیّاتی که در مسمّی یا معنای آب دیده ایم، خصوصیّات مفهوم آب را تشکیل می دهد. اکنون که از شنیدن لفظ آب، ویژگی هایی همچون سَیَلان، رفع عطش و... به ذهنِ ما می آید، به این علّت است که همین ویژگی ها را در واقعیت خارجی آب مشاهده کرده ایم. اگر با چنان معنایی از آب آشنا نبودیم، چنین مفهومی هم از آن نمی شناختیم. اما وقتی دیدیم که لفظِ آب برای معنایی با آن خصوصیّات به کار رفته است. از همین استعمالِ لفظ در معنای خاص، مفهوم خاصّ آن را برداشت نموده ایم. با این ترتیب «مفهوم» داشتن لفظ، متأخر از
ص: 106

ارتباط میان لفظ و معنای آن است. ابتدا لفظی برای یک معنای خاص وضع می شود، سپس استعمال لفظ در معنای خودش، مفهومِ آن لفظ را در ذهن ایجاد می کند.
البته باید توجه کرد که همه ی این توضیحات مربوط به الفاظی است که حکایت از امور واقعی در خارج می کند و شامل الفاظی که برای امور قراردادی وضع شده اند، نمی شود. واقعیت هایی وجود دارندکه به اعتبار و قرارداد انسان ها بستگی ندارند، سخنِ ما مربوط به همین واقعیّات است.
امّا امور اعتباری که واقعیتشان چیزی جز یک قرارداد و اعتبار نیست، از محلّ بحث فعلی ما خارج هستند. به عنوان مثال در زبان فارسی لفظ «عنقا» یا «سیمرغ» را طبق قرارداد برای مجموعه ای که ویژگی هایی برای آن «فرض» کرده ایم، به کار می بریم. «محکیُّ عنه» این لفظ (آنچه لفظ از آن حکایت می نماید) همان چیزی است که خودمان یا دیگری قرارداد کرده ایم و صرف نظر از این قرارداد، ما به ازاء یا مدلولی برای لفظ عنقا یا سیمرغ نمی توانیم قائل شویم. ما اکنون درباره ی معنا و مفهوم این گونه الفاظ بحثی نداریم. محلّ بحثِ ما الفاظی هستند که بر واقعیّاتی جدا از اعتبار و قراردادِ انسان ها، دلالت دارند. در این گونه الفاظ مفهوم غیر از معنی و متأخّر و برخاسته از آن می باشد.

اختلاف مفاهیم برخاسته از اختلاف معانی

اختلافی که در مفاهیم الفاظ هست، به اختلاف معانیِ آن ها بر می گردد. این که هر لفظی برای ما مفهوم خاصّ خودش را دارد، به این علّت است که برای معنایی خاص (ممتاز از معانی دیگر) به کار رفته است. اختلاف مفاهیم به اختلاف معانی مربوط می شود. اگر معانی متعدّد و مختلف نبودند، مفاهیم مختلف هم نداشتیم.
به عنوان مثال ما به انسان مفاهیم مختلفی را نسبت می دهیم، هم «حیوان» را به او نسبت می دهیم و هم مفهوم «دوپا» را و انسان را «حیوان دوپا» می نامیم. این مفهوم، از دو واقعیّت مختلف در انسان حکایت می کند. بنابراین هر چند انسان را واحد می دانیم، ولی این وحدت، وحدت حقیقی نیست. انسانی که واحد می شماریم، مرکّب
ص: 107

از واقعیّت هایی است که در او جمع شده اند. ما مجموع این واقعیّت ها را انسان می نامیم، امّا این وحدت یک وحدت اعتباری است؛ چون ما هستیم که این مجموعه را «یک» انسان قرارداد کرده ایم. هر مفهومی که برای انسان به کار می بریم، از یک واقعیت خاص در او خبر می دهد. وقتی می گوییم «حیوان» و «دوپا» این دو لفظ با مفاهیم شان از دو واقعیت مختلف خبر می دهند نه از یک واقعیت. درست است که این ها هر دو به «یک» ماهیت تعلق دارند ولی باما با این الفاظ از کمالاتِ ماهیت خبر می دهیم نه از خود ماهیت. بنابراین الفاظ با مفاهیم مختلف از واقعیت های مختلف خبر می دهند و این واقعیات همان معانی الفاظ هستند. با این توضیحات روشن شد که اوّلاً مفهوم هر لفظی از معنای آن برمی خیزد و ثانیاً تعدّد معانی منشأ تعدد مفاهیم می گردد. حال اگر بخواهیم رویه ی دیگر همین مطلب را بیان کنیم، باید بگوییم اوّلاً هر لفظی با مفهومش از معنای خاصّی حکایت می کند و ثانیاً مفاهیم مختلف از معانی مختلف حکایت می نمایند. بنابراین اگر معانی مختلف نداشته باشیم، مفاهیم مختلف هم نخواهیم داشت. از همین مطلب اخیر نتیجه گرفته می شود که اگر معنی، واقعاً واحد باشد و کثرتی در آن راه نداشته باشد، مفاهیم متعدّد هم نخواهیم داشت. چنین موجودی البته در مصنوعات یافت نمی شود، چون هر مصنوعی قابلیت انقسام دارد (یا ذهنی و یا خارجی). حداقل این است که هر مصنوعی مرکّب از ماهیت و ملک ماهیت است، نه مالکِ بدون ملک داریم و نه مِلک بدون مالک. به تعبیر دیگر همیشه مخلوق نوریّ الذّات و ظلمانیّ الذّات با هم تحقّق دارند، پس هر مصنوعی مرکّب از این دو سنخ مخلوق است. پس هیچ مصنوعی وجود ندارد که واحد حقیقی باشد، وحدتی که در مصنوعات سراغ داریم، وحدت اعتباری و قراردادی است مانند وحدت انسان که در مثال مورد بحث توضیح دادیم. این بود مقدمه ای که بیان آن لازم به نظر می رسید.

عدم امکان اطلق مفاهیم بر صانع متعال

اکنون ببینیم با توجّه به آنچه درباره ی ارتباط معنی و مفهوم بیان شد، اطلاق مفاهیم
ص: 108

بر صانع غیر مصنوع ممکن است یا خیر؟ اگر توجه کنیم در همه ی مطالب گذشته، فرض بر این بود که چیزی معلوم ما شده باشد، یعنی به نور علم آن را کشف کرده باشیم. در این صورت برای گزارش دادن از آن، لفظی را قرار می دهیم که آن شیء معلوم، معنای آن لفظ خواهد بود. سپس از اطلاقِ لفظ بر معنا، مفهومی پدید می آید که مفهومِ آن لفظ می گردد. بنابراین خاستگاه این روال، جایی است که کشفی به نور عقل یا علم صورت پذیرد. چنین کشفی فقط در حوزه ی مصنوعات و مخلوقات امکان پذیر است و در خارج از این قلمرو – یعنی صانع مصنوعات – نور علم و عقل هیچ کاشفیّتی ندارند؛ و چون این انوار هیچ کشفی از صانع متعال ندارند، پس معنایی در این جا وجود ندارد تا منشأ پیدایش مفهومی شود. لذاست که عقلاً هیچ مفهومی را نمی توانیم بر صانع متعال اطلاق نماییم.
نکته ی بسیار مهم این است که الفاظ و مفاهیمی که ما در حوزه ی کشف عقلی و علمی انسان به کار می بریم، همگی برگرفته از معانی مخلوقی هستند و به همین دلیل صرفاً بر همان محدوده دلالت می کنند. اگر صانع متعال به هیچ وجه معلوم ما نمی شود – که قطعاً نمی شود – پس ما هیچ مجوّزی برای اطلاقِ مفاهیمی که از مخلوقات برگرفته ایم، بر خالق اشیاء نداریم. لذا به طور کلّی باب سخن گفتن درباره ی صانع و خالق عالَم با هرگونه لفظی – همراه با مفهومی که دارد – بسته می شود.

ضرورت تنزیه صانع و معنای دقیق آن

این جاست که ضرورت تنزیه صانع و سخن گفتن سلبی درباره ی او بیش از پیش بر ما روشن می گردد. ما عقلاً متنبّه می شویم به این که باید صانع متعال را از همه ی معانی مخلوقی تنزیه کنیم یا به عبارت دیگر همه ی ویژگی های مصنوعات را از او سلب نماییم. بنابراین بار دیگر به آنچه در فصل چهارم همین بخش – تنزیه صانع متعال – مطرح کردیم، به صورت عمیق تری پی می بریم. اما نکته ی مورد توجه در این فصل این است که ما همین تنزیه را هم با الفاظی که بر مصنوعات دلالت می کنند، انجام می دهیم. در واقع معانی این الفاظ، مخلوقات هستند، بنابراین مفاهیم این الفاظ هم صرفاً بر مخلوقات
ص: 109

دلالت می کنند و نمی توانند حکایتی از ماورای عالم مخلوقات داشته باشند. پس این جا روالِ کلّی مورد بحث از این فصل، به هم می خورد. ما در مصنوعات ابتدا کشف معانی می کنیم، سپس الفاظی را برای حکایت از آن معانی به کار می بریم و بر اثر این استعمال، مفاهیمی پدید می آید که در حقیقت برخاسته از همان معانی هستند. اما الفاظ و مفاهیمی که بر صانع اطلاق می کنیم، از خود او اخذ نشده اند؛ چون ما هیچ کشف عقلانی از او نداشته ایم و نمی توانیم داشت. بنابراین استعمال الفاظ در حقّ صانع مانند استعمال الفاظ برای مخلوقات نمی باشد. ماهیچ لفظ و مفهومی را به معنای حقیقی کلمه در مورد صانع متعال «استعمال» نمی کنیم.
توجه شود که هر لفظی مفهومی دارد
(1) و لفظ با مفهوم خود از یک معنایی گزارش می دهد. بنابراین وقتی آن لفظ را در مورد چیزی استعمال می کنیم، در حقیقت معنای آن را برای آن چیز اثبات می کنیم. پس اگر لفظ و مفهومی را که متعلّق به عالم مصنوعات است (2) ، در مورد صانع استعمال کنیم، در حقیقت آن معنای مخلوقی را برای صانع اثبات کرده ایم و همین، دلیل عدم صحّت چنین استعمالی است. مثلاً وقتی لفظ «عالم» را در مورد صانع استعمال می کنیم، در حقیقت معنای آن را که علم مخلوقی است، به صانع نسبت داده ایم و همین کار عقلاً مجاز نیست. بر همین اساس به ضرورت تنزیه می رسیم و این که عقلاً باید صانع متعال را از همه ی آنچه ویژگی مخلوقیّت دارد، منزّه بدانیم، در این جا معنای دقیق «تنزیه» روشن می شود که عبارت است از: «نفی اشتراک و شباهت در معانی». معانی در این تعریف همان واقعیّاتی هستند که مدلول و محکیُّ عنه الفاظ می باشند. با توجّه به مطالب گذشته چون صانع متعال و مصنوعات در معنی شباهتی با هم ندارند، پس باید صانع را از احکام مخلوقات منزّه دانست.
ص: 110


1- 1.البته الفاظ «مُهمل» مانند «دِیز» در این جا مقصود ما نیستند.
2- 2.الفاظ و مفاهیم عامّی که بار مخلوقی ندارند، از محلّ بحث خارجند مانند لفظ شیء چیز یا موجود به معنای نفی عدم، این گونه الفاظ با مفاهیم عامّشان اختصاص به مصنوعات ندارند و اطلاقشان بر صانع مشکل مورد بحث را لازم نمی آورد.

ریشه ی تفاوت میان اطلاق تعابیر سلبی و ایجابی بر صانع

به همین دلیل است که ما اصرار داریم درباره ی صانع متعال، صرفاً تعابیر سلبی به کار ببریم. به کار بردن تعبیر سلبی صرفاً یک کار لفظی نیست، بلکه چون هر لفظی با مفهومش از معنایی حکایت می کند که آن معنی عقلاً باید از صانع سلب شود (1)، پس ما هم باید در مورد آن لفظ تعبیر سلبی به کار ببریم. این گونه تعبیر سلبی به کار بردن، اختصاص به صانع غیر مصنوع دارد و او در این ویژگی شباهتی با مصنوعات ندارد. ما اگر در مصنوعات، تعابیر سلبی به کار ببریم، در واقعیّت امر تأثیری ندارد. مثلاً اگر بجای «عالم» تعبیر «غیر جاهل» را برای انسان عالم به کار ببریم، واقعیت امر تغییری نمی کند. منظور از واقعیّت چیست؟ این که ما ابتدا عالم بودن انسان را کشف کرده ایم و سپس برای گزارش دادن از این واقعیّت، لفظ «عالم» یا «غیر جاهل» را انتخاب کرده ایم. حال هر کدام از این دو تعبیر را به کار ببریم، از جهت «معنی» یعنی واقعیتی که این الفاظ از آن گزارش می دهند، تفاوتی وجود ندارد. بنابراین می توانیم هر کدام از این دو تعبیر را به جای یکدیگر استعمال کنیم. مهم این است که لفظ «عالم» و «غیر جاهل» بر معنای مشترکی دلالت دارند که همان واقعیتِ عالم بودن انسان است. پس هر دو لفظ با مفهومشان، در خارج، از مابازائی حکایت می کنند که جزء مصنوعات و مخلوقات می باشد. حالا چه تعبیر سلبی به کار ببریم و چه ایجابی، این مابازاء یا محکیُّ عنه برای آن الفاظ و مفهومشان ثابت است و این همان چیزی است که در مورد صانع منتفی است؛ زیرا از او هیچ کشف عقلانی نداریم و لذا مفهومی هم از او انتزاع نکرده ایم که بخواهیم با آن مفهوم از صانع گزارش بدهیم.
پس تفاوتی که در اطلاق الفاظ و مفاهیم بر مصنوعات (مانند انسان) و صانع متعال وجود دارد، به تفاوتی که در نحوه ی شناخت ما از آن هاست، مربوط می شود. ما وقتی
ص: 111


1- 1.همان طور که در پاورقی گذشته بیان شد، الفاظی که بر مفاهیم عامّ دلالت دارند مانند شیء در این جا مقصود نیستند این گونه الفاظ اگر مفاهیم عامّ آن ها اراده شود – دلالتی بر معانی مخلوقی ندارند و در حقیقت، مدلول آن ها یک معنای سلبی و تنزیهی مانند طرد عدم است و بار اثباتی خاصّی ندارند.

واقعیّتی را در انسان کشف کردیم (معنای عالم بودن) برای گزارش از این واقعیّت، می توانیم مفهوم سلبی (غیر جاهل) یا ایجابی (عالم) به کار ببریم. در این صورت مفاهیم مختلف اند امّا معنی مشترک است و هر دو مفهوم از یک معنای واحد گزارش می دهند.

تفاوت تنزیه صانع با اثبات صفات برای او

امّا در مورد صانع متعال به کار بردن تعابیر ایجابی و سلبی ناظر به دو نگرش متفاوت از شناخت اوست. استعمال مفاهیم ایجابی، اثبات صفات برای صانع است و به کار بردن مفاهیم سلبی به نفی صفات از او بر می گردد. بنابراین اگر عقلاً بتوانیم برای صانع متعال صفتی اثبات نماییم، به کار بردن تعابیر ایجابی صحیح خواهد بود و گرنه باید صرفاً تعابیر سلبی را برای او به کار ببریم.
چون همه ی مفاهیمی که به کار می بریم، از معانی مخلوقی گرفته شده اند،
(1) پس با استفاده از این مفاهیم هیچ صفتی را نمی توانیم برای صانع اثبات کنیم. اثبات صفات برای صانع متعال چیزی جز تشبیه او به مصنوعات نیست. بنابراین به حکم عقل تنها نحوه ای که می توان درباره ی صانع سخن گفت، استفاده از این مفاهیم برای نفی صفات از اوست. در واقع آنچه از صانع نفی می شود، معنای مخلوقی است که الفاظ و مفاهیم بر آن ها دلالت می نماید.
اگر بخواهیم به ریشه ی مسأله توجّه کنیم، باید بگوییم «تشبیه» و «تنزیه» دو مقوله ی نقیض یکدیگر و هر دو در «معانی» هستند و اگر تشبیه صانع به معانی مخلوقی جایز نباشد – که نیست – پس عقلاً راهی جز تنزیه صانع از معانی مصنوعات نداریم. پس اختلاف یک اختلاف لفظی نیست، بلکه اختلاف میان دو مبنای مناقض با هم است که هر یک را بپذیریم، دیگری ردّ می شود و به کار بردن تعابیر ایجابی یا سلبی در مورد
ص: 112


1- 1.توجه شود که اطلاق مفاهیم عامّی همچون مفهوم «شیء» یا «موجود» - که مدلول سلبی و تنزیهی دارند – بر صانع متعال به اثبات صفت برای او نمی انجامد، چون این گونه مفاهیم هیچ مدلول اثباتی ندارند و در حقیقت کار تنزیه صانع را انجام می دهند.

صانع، حکایت از این دو مبنای مختلف می نماید. از این رو اگر بخواهیم در ورطه ی تشبیه صانع به مصنوعات گرفتار نشویم، حق این است که از به کار بردن تعابیر ایجابی خودداری کنیم تا این که ناخودآگاه به محذور اثبات صفات برای صانع مبتلا نگردیم.
وقتی هم تعابیر سلبی برای صانع به کار می بریم، به روح و حقیقت امر توجّه داشته باشیم که با این کار صرفاً او را تنزیه می کنیم
(1) و نمی خواهیم نهایتاً صفتی را برای صانع اثبات نماییم. در تنزیه، از الفاظ و مفاهیمی استفاده می کنیم که همگی از معانی مخلوقی گرفته شده اند.

پاسخ به اشکال ناسازگاری وحدت صانع با تنزیه او

لذا اگر خود صانع را «معنی» بدانیم، ارتباط این «معنی» با الفاظ و مفاهیمی که برای تنزیه او به کار می بریم، کاملاً قطع است؛ به خصوص که می دانیم این «معنی» هیچ وجه اشتراک و شباهتی با معانیی که مفاهیمشان را درک می کنیم، ندارد و نباید هم داشته باشد در این صورت این مفاهیم حکایت از هیچ چیزی در خود صانع نمی کنند، بنابراین تعدّد این مفاهیم حکایت از تعدّد معانی در صانع نمی نماید و کثرتی را در او سبب نمی شود. به همین جهت است که در تنزیه صانع از جهات مختلف، به وحدت (انقسام ناپذیری) او لطمه ای وارد نمی شود. با این توضیحات روشن می شود که در تنزیه صانع، اشکالی که دراثبات صفات برای او وجود دارد، پیش نمی آید و بدین ترتیب پاسخ سؤال یا اشکالی که در صفحات گذشته مطرح شد، داده می شود. روح پاسخ این است که ما فراتر از حدّ تنزیه صانع قدمی بر نداریم.
ص: 113


1- 1.همان طور که اشاره شد، اطلاق مفاهیم عامّی چون «موجود» بر صانع متعال نیز کار تنزیه را انجام می دهد، هر چند که لفظ آن سلبی نیست. پس ملاک، مفهوم سلبی و تنزیهی است که لفظ بر آن دلالت دارد، نه صرفِ سلبی بودنِ خود لفظ توجّه شود.

ناسازگاری وحدت صانع با اثبات صفات برای او

امّا اگر کسی بخواهد از حدّ تنزیه فراتر رود یعنی برای صانع اثبات صفات بکند، قطعاً در محذور کثرت و تعدّد واقع می شود و نمی تواند قائل به وحدت صانع بشود. این کاری است که فلاسفه در مورد آنچه واجب الوجودش می نامند، انجام می دهند. آن ها مفاهیمی را که برای حکایت از صانع متعال، به کار می برند، صرفاً برای تنزیه او نمی دانند بلکه صفات مختلف را به اعتبار کمالات مختلف صانع از آن انتزاع می کنند. یعنی «محکّیُ عنه» یا به تعبیر ما «معنا» ی آن مفاهیم را کمالات وجودی صانع می دانند و در حقیقت همان رابطه ای را که بین معنی و مفهوم در مصنوعات هست، در مورد صانع با مفاهیمی که به او نسبت می دهند، قائل می شوند. مثلاً مفهوم علم را از یکی از کمالات واجب و مفاهیم حیات، قدرت و سایر صفات کمالیّه را نیز از کمالات دیگر او، انتزاع می نمایند. بر همین اساس صفات ذاتیّه ی خدای متعال رااین گونه تعریف می کنند:
مفاهیمی است که از ذات الهی با توجّه به نوعی از کمال وجودی انتزاع می شود مانند علم و قدرت و حیات.
(1)
دلیل مطلب راهم این گونه بیان کرده اند:
عقل هنگامی که کمالی از کمالات وجودی مانند علم یا قدرت را در نظر می گیرد، بالاترین مرتبه ی آن را برای ذات الهی، اثبات می کند زیرا وجود او در عین بساطت و وحدت، واجد همه ی کمالات نامتناهی می باشد و هیچ کمالی را نمی توان از او سلب کرد. (2)
ملاحظه می شود با مفاهیمی که برخاسته از معانی مخلوقی است، برای صانع متعال صفات ثبوتیه قائل شده و این را لازمه ی کمال او می دانند اگر به مطالبی که در فصل سوم همین بخش مطرح شد، یک بار دیگر مراجعه شود، یادآوری خواهد شد که ما هرگز نمی توانیم نقایص و محدودیّت های ذاتیِ کمالات مخلوقی را از آن ها سلب نماییم.
ص: 114


1- 1.آموزش فلسفه ج2 درس65 ص371.
2- 2.همان.

بنابراین هر چند ادّعا کرده اند که: مفاهیمی نظیر علم، قدرت و حیات متضمّن هیچ نقص و محدودیّتی نیستند و تنها مصادیق مخلوقی آن ها محدودند، (1) اما با توجه به بحث مفصّلی که در باب ارتباط میان مفهوم و مصداق (که به تعبیر ما «معنی» نامیده می شوند) بیان شد، روشن است که وقتی مفاهیم از مصادیق (معانی) مخلوقی برگرفته می شوند، محدودیّت های مصادیق، شامل مفاهیم منتزَع از آن ها هم خواهد شد؛ بنابراین نمی توانیم این مفاهیم را حاکی از ماورای قلمرو مصنوعات بدانیم. این مشکل وقتی پیش می آید که بخواهیم در مورد صانع متعال از حدّ تنزیه فراتر رفته و صفاتی برای ذاتِ او اثبات نماییم. در این صورت آنچه کمال نامتناهی فرض کرده ایم، در حقیقت محدود به حدود و قیود مصنوعات است و وقتی منشأ انتزاع مفاهیم، مخلوقات محدود باشند، این مفاهیم بر مصداق نامحدود صدق نخواهند کرد. در حقیقت کمال صانع به این است که مصداقِ این مفاهیم محدود نباشد. بنابراین اگر بخواهیم به معنای واقعی و صحیح کلمه، صانع را کامل و بی نقص بدانیم، تنها راه ممکن، تنزیه او از معانی مخلوقی است که این مفاهیم از آن ها حکایت می نمایند.
علاوه بر این، فراتر رفتن از حدّ تنزیه و قائل شدن به اثبات صفات برای صانع متعال، به وحدتِ آن هم خدشه وارد می کند. زیرا همان طور که گفتیم، تعدّد مفاهیمی که بر صانع اطلاق می شود، او را از وحدت حقیقی خارج می سازد و به اعتبار کمالات مختلفی که برای او قائل می شوند، او را منقسم و محکوم به کثرت می دانند.

اشکال تعدّد مفاهیم انتزاعی از مصداق واحد

خود فلاسفه معتقدند که این کثرت فقط در مفاهیم صفات است اما مصداقِ آن ها واحد می باشد. به این دو نمونه از عبارات فلاسفه توجّه فرمایید:
حیثُ کانت کلِّ مِن صفاتِ کمالِه عینَ الذّاتِ الواجدةِ لِلجمیعِ فهی ایضاً واجدةٌ لِلجَمیعِ و عینُها فصِفاتُ کمالِه مختلفةٌ بِحَسَبِ المفهومِ
ص: 115


1- 1.آموزش فلسفه ج2 درس65 ص370.

واحدةٌ بِحَسَبِ المصداقِ الَذی هو الذَاتُ المُتَعالِیة. (1)
از آن جا که هریک از صفات کمال او (واجب الوجود) عین ذات او هستند که (خود ذات) واجد جمیع (آن ها) است پس همه صفات واجد جمیع و عینِ همه ی آن هاست. پس صفاتِ کمال او (واجب) از جهت مفهوم مختلف و از جهت مصداق – که همان ذات متعالی است – واحد می باشند.
الَذی یُثبِتُه البرهانُ اَنَّ مِصداقَها واحدٌ و امّا المفاهیمُ فَمُتَغایِرةٌ لاتَتَحِدُ اصلاً. (2)
آنچه برهان اثبات می کند، این است که مصداق آن ها (صفات) واحد است، امّا مفاهیم (آن ها) با هم مغایرند و هیچ اتّحادی ندارند.
شاید خودِ فلاسفه به جریان اشکال کثرت در ذات واجب توجّه داشته اند که برای دفع اشکال مقدّر چنین فرموده اند:
صفات ذاتیّه ی واجب الوجود، مفاهیمی است عقلی که از مصداق واحدی انتزاع می شوند بدون این که نشانه ی هیچ گونه تعدّد و کثرتی برای ذات الهی باشند. (3)
اما آیا عقلاً چنین چیزی ممکن است؟ اگر منشأ انتزاع این مفاهیم، خود مصداق باشد، آن گاه مصداقی که از جمیع جهات واحد است، چگونه منشأ انتزاع مفاهیم متعدد می شود؟ این که برای ذاتِ واحد، کمالاتِ مختلف قائل می شوند و سپس به اعتبارِ هر کمالی، صفتی را متفاوت با صفات دیگر از آن انتزاع می کنند، آیا همین تعدّد و تفاوتِ مفاهیم صفات، نشانگر تعدّدِ منشأ انتزاع آن ها نیست؟
و اگر بخواهیم دقیق تر صحبت کنیم، باید بگوییم آنچه که کمالاتِ ذات واجب می نامند، همان کمالاتِ محدودِ مخلوقات است که – به گمان خود – به شرط عدم محدودیّت و با فرض سلبِ حدود، به صانع متعال نسبت داده اند. اما آیا این حدود از کمالاتِ مخلوقی قابل سلب است؟
ص: 116


1- 1.بدایة الحکمة، مرحله ی 12، فصل4، ص160.
2- 2.نهایة الحکمة، مرحله ی 12. فصل9، ص252.
3- 3.آموزش فلسفه، ج2، درس65، ص371.

محدودیّت ذاتی صفات کمالیّه

ما در فصول گذشته به این پرسش پاسخ داده ایم، اما خوب است پاسخ مرحوم علامه ی طباطبایی را نیز به این سؤال بدانیم. ایشان در تفسیر المیزان به مناسبت یک بحث روایی در خصوص معنای «احدیّت ذاتِ» پروردگار، ضمن توضیح یکی از خطبه های امیرالمؤمنین (ع) به مطلب بسیار مهم و دقیقی اشاره کرده اند که ما عین ترجمه ی عبارات ایشان را در این جا نقل می کنیم:
در عقلِ ما این مفاهیم یعنی مفهوم علم، قدرت، جود و سایر صفات کمالیّه به منزله ی معیار و میزان هایی هستند که عقل به وسیله ی آن ها وجودهای خارجی و واقیات را می سنجد، پس در حقیقت این مفاهیم ظرفیت های محدودی هستند که اگر هزاران هزار آن ها به هم ضمیمه شوند باز زاید بر مقدار ظرفیّت و حدّ خود نمی گنجانند، با این حال اگر ما امر غیر محدودی را فرض کنیم و بخواهیم آن را با این مقیاس های محدود بسنجیم معلوم است که موفّق نخواهیم شد، و از آن امر نامحدود زیاد از مقدار ظرفیّتِ مفاهیمی که در دسترس ما است درک نخواهیم نمود، و معلوم است که آنچه را هم که درک می کنیم او نیست، بلکه غیر او است، و حقیقتی دیگر است چون مفروض ما نامتناهی بود، و آنچه درک کرده ایم متناهی است. هر چه بیشتر هم در راه نیل به آن حقیقت سعی کنیم او از درک ما دورتر و دسترسی ما به نیل او کمتر می شود، مثلاً مفهوم عمل مفهوم است که آن را از یکی از حالات انسانی که موجودی است خارجی انتزاع کرده و آن را برای هر کسی که دارای آن باشد یکی از کمالات شمرده ایم، و این مفهوم دارای حدّی است که نمی گذارد شامل قدرت و حیات و امثال آن بشود.
با این حال اگر ما همین مفهوم محدود را بر خدای تعالی اطلاق کرده و سپس به منظور رفع محدودیّتش قیدی به او زده و بگوییم: علمی نه چون سایر علوم، درست است که مفهوم را از بعضی جهات مطلق کرده و از قید (تا) حدودی آزادش ساخته ایم، لیکن این را چه کنیم که هنوز مفهوم است، و از عالم مفهوم که عالم تصوّر است پا فراتر نگذاشته، و شامل مفاهیم دیگر نمی شود؟ چون گفتیم که برای هر مفهوم ماورایی است که شامل آن
ص: 117

نمی شود و روشن است که هر چه مفهوم روی مفهوم بچینیم باز خاصیّت مفهوم بودن را از بین نبرده ایم... و اگر مفاهیم در نزدیک شدن به ساحت مقدّسش – به معنایی که گذشت – ساقط و بی اعتبار نمی شد ممکن بود عقل همان مقداری که از مفاهیم عامّه و مبهمه در دست دارد به همان مقدار به خدای تعالی احاطه پیدا کند، و بگوید مثلاً خدای تعالی ذاتی است نه چون سایر ذوات، و دارای علمی است نه چون سایر علوم، دارای قدرتی است نه چون قدرت دیگران، دارای حیات است نه مانند سایر اقسام حیات، چون با چنین توصیفی ممکن است عقل، تمامی اوصافش را بشمارد، و به همه به طور اجمال احاطه پیدا کند، ولیکن این احاطه، ولو اجمالی، آیا صحیح است؟ و آیا احاطه ای که ممتنع است احاطه ی تفصیلی است؟ و امّا این که آیا احاطه ی اجمالی ممکن است، سؤالی است که جوابش را می توان از آیه ی «وَلایُحیطُونَ بِهِ عِلماً» و آیه ی «ألا أنَّهُ بِکُلِّ شَیءِ مُحیطٌ» استفاده نمود، چه از این دو آیه استفاده می شود که هیچ چیزی و به هیچ نحوی از انحاء نه اجمالی و نه تفصیلی به او احاطه نمی یابد، و ذات مقدّس او اجمال و تفصیل نمی پذیرد، تا بتوان گفت: احاطه ی اجمالی حکمی دارد (ممکن است) و احاطه ی تفصیلی حکم دیگری (محال است) دقّت کنید. (1)
خلاصه و چکیده ی فرمایش ایشان این است که مفاهیم علم، قدرت، حیات و سایر صفات کمالیّه از مصادیق محدود (مخلوقات) اخذ شده اند و هر یک از این مفاهیم، محدودیّتی ذاتی دارد که او را از سایر مفاهیم متمایز و جدا می سازد و این محدودیّت ذاتی در هر مفهومی به هیچ وجه از بین نمی رود. یعنی خصوصیّت مفهوم بودن (خاصّه ی مفهومیّت) این است که چنین حدّ ذاتی را داشته باشد. خاصّه ی مفهومیّت این است که شامل ماورای خودش نمی گردد (لِکُلِّ مفهومِ وراءٌ یقصُر عَن شُمُوله). بنابراین تصریح کرده اند که هر چند بگوییم: ذات الهی علم است امّا نه مانند سایر علوم (علمٌ لا کَالعُلُم)، امّا این بیانِ ما خاصّه ی مفهومیّت (یعنی همان حدّ ذاتی) آن را باطل نمی کند و از این نکته ی دقیق نتیجه گرفته اند که همه ی این مفاهیم وقتی به ساحت عظمت و
ص: 118


1- 1.ترجمه ی تفسیر المیزان ج6 ص149و 150.

کبریائیّت پروردگار توجّه می کنیم، ساقط می شوند و ما با عقل خود نه تفصیلاً و نه حتّی اجمالاً هیچ علمی به آن ساحتِ قدس پیدا نمی کنیم.
بیان ساده تر فرمایش علامه ی طباطبایی این است که کمال وجودی علم تا آن جا که مصداق مفهوم علم است، غیر قدرت می باشد و کمال قدرت هم تا هر جا که مفهوم قدرت بر آن صدق می کند، غیر از علم است و این دو (علم و قدرت) غیر از حیات هستند. یعنی تا هر جا که این مفاهیم باقی باشند، مصادیقشان متعدّد است و به تعبیر دیگر تعدّد و کثرتِ این مفاهیم را با وحدت مصادیقشان بپذیریم. یعنی محال است که ذاتِ از هر جهت واحد، مصداقِ مفاهیم متعدّد باشد واین دقیقاً همان نکته ای است که ما از ابتدای بحث بر آن تأکید داشته ایم.

عدم صدق مفاهیم صفات کمالیّه بر صانع متعال

این مشکل وقتی پیش می آید که ما بخواهیم برای ذات صانع، با مفاهیم برگرفته از مصنوعات صفاتی را اثبات نماییم. اما اگر تسلیم حکم عقل بشویم و پای خود را از حدّ تنزیه فراتر نگذاریم، چنین مشکل پیش نمی آید. همان طور که مکرّر اشاره کردیم، در تنزیه بدون اثبات صفات، معانی (یا به قول فلاسفه مصادیق) مخلوقی را از خالق، نفی و سلب می کنیم و به هیچ وجه ذات صانع را مصداقِ مفاهیمی که از معانی (یا مصادیق) مخلوقی اخذ شده اند، نمی دانیم.
نتیجه ی کلّی بحث، همان است که علّامه طباطبایی هم بر آن تصریح کرده و فرموده اند:
(1) که نباید تصوّر کنیم با مفاهیم عامّه نظیر علم و قدرت و حیات می توانیم احاطه ی علمی ولو به صورت اجمالی نسبت به صانع متعال پیدا کنیم. این مفاهیم همگی برگرفته از مخلوقات هسنتد و سرایت دادن آن ها به خارج از قلمرو مصنوعات (یعنی
ص: 119


1- 1.البته مرحوم علامه ی طباطبایی در مباحث دیگر خود – به خصوص در کتب فلسفی مانند بدایة الحکمة و نهایة الحکمة – این گونه بحث نکرده اند. ما در این جا فقط به همین قسمت ازتفسیر ایشان استناد می کنیم.

صانع متعال) نتیجه ای جز تشبیه باطل ندارد و ریشه ی همه ی اشکالاتی که در بحث اثبات صانع مطرح می گردد، همین تشبیه است.
توحید صانع در واقع نفی تشبیه از اوست و فرض انقسام و کثرت در صانع هم مصداقی از همین تشبیه است. اگر مراقب باشیم که مفاهیم مخلوقی را به خالق اشیاء نسبت ندهیم (یعنی مرتکب تشبیه نشویم)، تعدّد و کثرتی هم در وجود صانع لازم نمی آید و به مشکلاتی که فلاسفه به آن گرفتار شده اند، در نخواهیم افتاد.

توحید صانع: مرحله ای از اثبات او

آخرین نکته در بحث عقلی اثبات صانع، نتیجه ای است که از معنای توحید صانع استفاده می شود. چون توحید به معنای نفی تشبیه است، لازمه ی اثبات صانع، توحید اوست. به عبارت دیگر توحید صانع مرحله ای جدا و مستقلّ از اثبات او نمی باشد.
همان طور که در فصل گذشته بیان شد، منظور از اثبات صانع، تنبّه عقلانی به وجود اوست و از طرفی لازمه ی عقلی وجود صانع، خروج او از حدّ تشبیه هم هست که به همین جهت او را «متعال» نامیدیم. حال سخن در این است که اگر تنبّه عقلی به ضرورت وجود صانع متعال حاصل شود، در حقیقت به توحید او هم تنبّه پیدا شده است. در واقع توحید صانع (یعنی نفی تشبیه از او) مرحله ای از اثبات صانع متعال می باشد، به طوری که تا وقتی به نفی تشبیه از او تنبّه حاصل نشده، نمی توانیم بگوییم صانع متعال اثبات شده است. پس این جا دو فرض وجود دارد: یا به نفی حدّین از صانع تنبّه حاصل گردیده که در این صورت صانع متعال اثبات شده است و یا هنوز به نفی تشبیه صانع به مصنوعات تنبّه حاصل نگردیده که در این صورت صانع متعال اثبات نشده است. در فرض اول نفی حدّین از صانع صورت گرفته، نفی تشبیه هم از او شده است یعنی در واقع توحید او اثبات گردیده است و در فرض دوم که هنوز توحید صانع حاصل نشده، اثبات او هم صورت نگرفته است. پس یا توحید و اثبات صانع متعال با هم حاصل شده و یا به هیچ کدام تنبّه پیدا نکرده ایم. فرض سومی در این جا وجود ندارد که اثبات صانع متعال شده باشد ولی هنوز به نفی تشبیه از او، تنبّه حاصل نشده باشد.
ص: 120

چنین چیزی امکان ندارد. بنابراین توحید صانع در ضمن اثبات اوست و مرحله ای جداگانه که بخواهد در مرتبه ی پس از اثبات مطرح شود، نمی باشد. این معنا از توحید و ارتباطش با اثبات صانع در هیچ یک از مکاتب فلسفی شناخته شده، مطرح نیست.
ص: 121
ص: 122
ص: 123
ص: 124

بخش دوم: شواهد نقلی اثبات صانع متعال

جنبه ی تنبیهی داشتن ادلّه ی نقلی در بحث اثبات صانع

در بخش گذشته، تنبّهات عقلی در مورد صانع متعال را مطرح کردیم. اکنون به بیان شواهد و مؤیّدات نقلی در همین بحث می پردازیم. به عنوان مقدمه ای برای توضیح مطلب باید توجّه کنیمکه ذکر احادیث ائمّه (ع) در بحث اثبات صانع هیچ منافاتی با عقلانی بودن آن ندارد. به طور کلّی همه ی ادلّه ی نقلی – چه قرآن و چه حدیث – که ناظر به یک بحثِ عقلی هستند، برای انسان عاقل جنبه ی راهنمایی و ارشاد به احکام عقل دارند و نقل آن ها می تواند مؤیّدی برای عقل و شاهد و دلیلی بر طیّ صحیح سلوک عقلانی باشد.
در این جا هم آنچه از احادیث ائمّه ی طاهرین (ع) نقل می کنیم، همگی مؤیّد برداشت های صحیح عقلانی است که در بخش اوّل در خصوص اثبات صانع داشته ایم. امامان معصوم (ع) در رأس همه ی عقلای عالم به نکات بسیار ظریفی در استدلال بر وجود صانع متعال اشاره کرده اند که برای تک تک این نکات، ردّ پای عقلی وجود دارد. وقتی شواهد نقلی متعدّدی بر آنچه عقلاً متنبّه شده ایم، می یابیم، از طرفی به برداشت های عقلی خود باور عمیق تری پیدا می کنیم و از طرف دیگر نسبت به مقام علمی اهل بیت (ع) در بحث توحید، خضوع بیشتری احساس می نماییم. به این ترتیب هماهنگی عقلی و وحی را در بحث اثبات صانع به روشنی وجدان می کنیم.
ص: 125

تذکّر به اثبات صانع، خارج از ظرف تحقّق آن

نکته ی دیگر این که چنان که در مقدمّه کتاب بیان شد، بحث اثبات صانع در این دفتر با صرف نظر از ظرف تحقّق آن، مطرح می شود. به همین جهت احادیثی که در این بخش مورد استناد قرار گرفته اند، برخی در این ظرف هستند که اثبات صانع به عنوان مقدّمه و زمینه ی معرفت خدا، تلقّی شده و امام (ع) خواسته اند با تذکّراتِ عقلی خود بستری برای نیل مخاطب به معرفت الله فراهم سازند (فرض سوم در مقدّمه ی کتاب) یک سری از احادیث هم بیان کننده ی تنبّهات عقلی اهل معرفت است که در ظرفِ داشتن معرفتِ خداوند، به جنبه ی عقلی اثبات صانع متذکّر شده، مضامین فرمایش های ائمّه (ع) را وجدان و تصدیق می کنند (فرض چهارم).
هم چنین ممکن است برخی از احادیث ناظر به عقلایی باشد که اهل معرفت به خدا نیستند ولی امام (ع) با تذکّرات خود، آن ها را ملزّم به پذیرش احکام عقل در خصوص اثبات صانع دانسته اند (فرض اول). بنابراین در استشهاد به ادلّه نقلی، کاری به این که هر کدام عقل را در مراحل مختلف اثبات صانع متذکّر می شویم. تفکیک فایده ی بحث اثبات صانع در هر کدام از این فرض ها به دفترهای بعدی کتاب توحید که تقسیم بندی انواع معرفت الله بیان می شود، موکول است.
با توجه به این دو نکته ی مقدّماتی، عناوین بحث نقلی اثبات صانع متناظر با فصول بخش اول، شکل می گیرد و ما احادیث مورد استناد را ذیل عناوین خاصّ خود می آوریم و آن ها را به ترتیب شماره گذاری می کنیم تا ارجاعات بعدی به هر کدام سهل تر انجام پذیرد. البته برخی از احادیث مورد بحث، مشتمل بر نکاتی غیر از عنوان مورد استشهاد هستند که به همین دلیل در قسمت های مختلف این بخش از آن ها استفاده کرده ایم. هم چنین بسیاری از آن ها چون مربوط به بحث معرفت الله می باشند، در دفترهای آینده ی کتاب توحید نیز از جهات دیگر مورد استناد واقع می شوند. ان شاء الله.
ص: 126

فصل اول: نشانه های مصنوعیّت در انسان و سایر اشیاء

حدیث1: نشانه های مصنوعیّت در بدن انسان

(1)
من وقتی به بدنم نظر کردم و متوجّه شدم که زیادی و کمی در عرض و طول آن به اختیار من نیست هم چنین توانایی دفع ناملایمات از آن (بدنم) و جلب منفعت به آن را ندارم، دانستم که این ساختمان (بدن) یک سازنده ای دارد، پس به وجودش اعتراف نمودم.
در این حدیث به نشانه هایی از مصنوعیّت در بدن انسان اشاره شده که هر عاقلی با
ص: 127


1- 1.اصول کافی، کتاب التوحید، باب حدوث العالم و اثبات المُحدِث، ح3.

کوچک ترین تأمّلی، آن ها را تصدیق می نماید. انسان می یابد که توانایی اضافه و کم کردن طول و عرض بدن خود را ندارد، اندازه های اندام بدن به اختیار خود انسان نیست، همچنین است دفع ناملایمات و جلب مناقع به سوی آن. اگر کسی نقص عضو پیدا کند یا حتّی اختلالی در عملکرد آن پدید آید – مثلا چشم های او کم سو گردد و در قوّه ی بینایی اش مشکلی پیدا شود – آیا می تواند این عیب را رفع کند یا به تعبیر امام (ع) منفعتی به سوی آن جلب نماید؟ ممکن است کسی فکر کند و بگوید: خوب عمل جراحی چشم انجام می دهیم و مشکل نقصانِ بینایی را رفع می کنیم! آیا این شخص توجّه دارد که نقش یک چشم پزشک در رفع مشکل بینایی چیست؟ آیا می توانیم او را به معنای دقیق کلمه مالک و صاحب اختیار جلب منفعت بدانیم؟
چشم پزشک تنها کاری که می تواند انجام دهد، این است که شرایطی را برای رفع عیب بینایی آن بیمار فراهم سازد. عمل جرّاحی او چیزی جز ایجاد شرایط و زمینه سازی مناسب برای ترمیم و رفع نقصان بینایی آن مریض نیست. امّا این که آن عمل نتیجه بخش و موفقیّت آمیز باشد، از عهده ی پزشک خارج است. اگر بخواهیم دقیق تر سخن بگوییم، باید توجّه کنیم به این که انسان تنها صاحب اختیار اموری است که تحقّق آن ها «فقط» به خواستِ خود او بستگی دارد و نه عامل دیگر. با این ترتیب نمی توانیم یک پزشک را در موفقیّت آمیز بودن تشخیص و عملش «صاحب اختیار» بدانیم. دقت شود که می گوییم در تشخیص بیماری هم صاحب اختیار نیست. چون او همیشه می خواهد که بیماری مریضش را درست تشخیص دهد، ولی آیا خواستِ خود او تنها عاملِ صحّت تشخیص است؟ هیچ پزشکی از روی عمد و با خواست خود در تشخیص به اشتباه نمی افتد. بنابراین مالک و صاحب اختیار تشخیص صحیح بیماری نیست. در مراحل بعد از تشخیص نیز همین گونه است، این که داروی مناسب تجویز کند یا در عمل جرّاحی، کاری را که مناسب تشخیص داده، انجام دهد، در تحقّق این امور هم تنها خواستِ خود او دخالت ندارد. ممکن است تشخیص داده باشد که باید کار خاصّی را در عمل جرّاحی انجام دهد، امّا در عمل این کار انجام نشود. او سعی خود
ص: 128
را انجام می دهد ولی عملی شدنِ خواسته ی او تنها به قصد و تلاشش مربوط نمی شود. پس از همه ی این مراحل (تشخیص صحیح بیماری، تشخیص درستِ دارو یا موفقیّت آمیز بودنِ عمل پزشک. این ها هم تحت اختیار و قدرتِ او نیستند. ملاحظه می شود که نتیجه بخش بودنِ یک عمل جرّاحی ساده برای رفع نقصان بینایی چشم، به چه عواملی خارج از خواستِ خود انسان (اعمّ از بیمار و پزشک متخصّص) بستگی دارد که چه بسا از همه ی آن ها یا اکثرشان غافل باشیم و تصوّر کنیم که خود، مالک و صاحب اختیار جلب منفعت به بدن خود هستیم. در حالی که این تصوّر کاملاً نادرست و ناشی از عدم توجّه به واقعیّات است.
به طور کلّی تذکر امام هشتم (ع) در حدیث مورد بحث مربوط به مصنوعیت بدن انسان است که نه اندازه ی اندام آن به اختیار اوست و نه می تواند ناملایمات را به کلی از بدن خود دور نماید و نه مالکِ جلب منفعت به سوی آن است. انسان اگر می توانست، از رسیدنِ هر درد و بلایی به بدنش جلوگیری می کرد و خود را از همه ی ناملایمات (مکاره) دور نگه می داشت، ولی هر کس می داند که چنین قدرتی ندارد و دفع بدی ها «فقط» به خواستِ او بستگی ندارد. لذا تلاش خود را انجام می دهد، اما می داند که در رسیدن به این هدف، صاحب اختیار مطلق نیست.
این نشانه های مصنوعیّت، عاقل را متنبّه می سازد که ساختمان بدن انسان، سازنده ای دارد. به تعبیر امام (ع) این «بنیان» یک «بانی» دارد. یعنی معلوم است که این «بنیان» قائم به خود نیست و روی پای خود نایستاده است. قائم به غیر خود است و همان «غیر» این بنیان را بنا نموده و در هر لحظه متّکی به اوست. نتیجه گیری حضرت این است که: «عَلِمتُ اَنَّ لِهذَا البُنیانِ بانیاً» (یعنی دانستم که این بنیان، بانیی دارد.) نفرموده اند که: «عَلِمتُ البانِیَ» یا «عَرَفتُ البانِیَ» (بانی را دانستم یا شناختم). یعنی از نشانه های مصنوعیّت در بدنِ خود به این که «بانیِ» آن چه کسی است، پی نبردم؛ بلکه صرفاً همین قدر «فهمیدم» که این ساختمان (بدن) – با این خصوصیّاتش – نمی تواند
ص: 129
بانیی نداشته باشد و قائم به خودش نیست. این «فهم» به نور علم – که نور عقل هم زیر مجموعه ی آن است – حاصل می شود ولی البتّه شخص «بانی» با این نور، معلوم نمی گردد، لذا معرفتی نسبت به بانی از این طریق به دست نمی آید و در واقع هیچ شناختی به او در کار نیست. امّا عدم معرفت بانی و صانع، مانع از اثبات او نمی شود و هر عاقلی در این حد می فهمد که باید صانعی در کار باشد هر چند که با علم و عقل خود هیچ شناختی از او ندارد و نمی تواند داشته باشد.
آخرین جمله ی امام (ع) این است که: «فأقرَرتُ به» یعنی به آنچه با علم و عقل خد فهمیدم، اقرار و اعتراف نمودم و آن را تصدیق کردم. روشنگری علم برای عاقل تکلیف آور است و او را مکلف به پذیرفتن حکم عقل می کند. هر کس چنین علمی داشته باشد، عقلش او را ملزم می کند که به معلوم خود ملتزم باشد؛ یعنی قلباً بپذیرد که بدنش بانی و صانعی دارد. این التزام همان باور و تصدیق به وجود صانع است که ظرف آن پس از مرحله ی علم است. در فرمایش امام هشتم (ع) نیز ابتدا «عَلِمتُ» و سپس «اَقرَرتُ» ذکر شده است. یعنی پس از این که عالم شدم (به این که صانعی درکار هست)، به وجود او اقرار و اعتراف نمودم. پس این ها (علم و اقرار) دو مرحله هستند که دومی پس از اولی مطرح می شود. مرحله ی اول (علم شدن) اختیاری نیست. چون هیچ انسانی در عالم شدنش مختار نیست، مقدّماتِ حصول علم می تواند اختیاری باشد ولی خود علم چیزی نیست که صُنعِ عالِم باشد، اما اعتراف و اقرار و پذیرش معلوم کاملاً اختیاری است و انسان می تواند علی رغم روشن شدنِ حقانیّت یک امر، از قبول آن سرباز زند و نسبت به آن استنکاف ورزد. در این صورت مُنکر و معاند محسوب شده و تسلیم حقیقت نگردیده است. به تعبیر دیگر تسلیم و عدم تسلیم به حقیقتی که عقل انسان لزوم پذیرفتنش را روشن می کند (یا قبح نپذیرفتنش را کشف می کند) یک امر اختیاری است که ظرفِ آن پس از معلوم و مکشوف شدنِ آن حقیقت است.
امام هشتم (ع) در فرمایش خود تصریح کرده اند که به معلوم خود اقرار و اذعان نموده و در واقع به حکم عقل لبّیک گفته اند. روشن است که فرمایش امام (ع) هیچ
ص: 130
جنبه ی تعبدی ندارد بلکه گزارش از واقعیتی است که قبلاً به آن رسیده و عقلاً آن را پذیرفته اند. استشهاد ما به این حدیث هم – چنان که در ابتدای بخش دوم گفتیم – جنبه ی حکم وجدانی عقلی نقل نماییم تا هماهنگی عقل و وحی در خصوص اثبات صانع روشن گردد. احادیث بعدی هم که مورد استناد قرار می گیرند، از همین دیدگاه مورد توجّه هستند.

حدیث2: بیست و دو نشانه ی مصنوعیّت در جسم و روح انسان

ابن ابی العوجاء در زمان امام صادق (ع) به طور علنی با ایشان مخالفت می کرد و در فرصت های مختلف با حضرت به مناظره می نشست. یک بار که همراه با ابن مقفّع در مسجد الحرام با امام صادق (ع) برخورد کرد، بحث خود را با ایشان این گونه آغاز نمود:
اگر حقیقت چنان است که این ها (مسلمانان طواف کننده در مسجدالحرام) می گویند (یعنی اگر خدایی هست) پس چرا خود را از خلق چنان پنهان کرده و رسولان خود را به سوی ایشان فرستاده است؟ (یعنی چرا خود خدا بر خلق ظاهر نشده و به جای خود رسولانش را به سوی ایشان گسیل داشته است؟)
امام صادق (ع) در پاسخ می فرمایند که خدا خودش را از خلق پنهان نساخته بلکه با ارائه ی نشانه هایی از قدرت خویش، خود را به ایشان معرفی کرده است. ایشان با بیان نشانه هایی از مصنوعیت انسان چنان پرده های غفلت را از جلوی دیدگان عقل ابن ابی العوجاء کنار می زنند که او خود اظهار می کند که هیچ یک از آن ها را نمی توانستم انکار نمایم. این گونه حجّت به او تمام می شود و هر چند که هیچ گاه به وجود خدا اعتراف نکرد ولی به زبان خود اقرار نمود که نمی توانست هیچ یک از نشانه های قدرت پروردگار را در وجود خود انکار نماید. البتّه این بحث در فضای تحقّق معرفت الله برای ابن ابی العوجاء مطرح شده ولی از جهت ذکر آثار و نشانه های مصنوعیّت انسان، به بحث اثبات صانع مربوط می شود و ما از همین دیدگاه به بیان و
ص: 131

دقّت در مضامین آن می پردازیم. عین فرمایش امام (ع) چنین است:
کَیفَ احتَجَبَ عَنکَ مَن اَراکَ قُدرَتَهُ فی نَفسِکَ: نُشُوءَکَ وَلَم تَکُن وَ کِبَرَکَ بَعدَ صِغَرِکَ وَ قُوَّتَکَ بَعدَ ضَعفِکَ وَ ضَعفَکَ بَعدَ قُوَّتِکَ وَ سُقمَکَ بَعدَ صِحَّتِکَ وَ صِحَّتَکَ بَعدَ سُقمِکَ وَ رِضاکَ بَعدَ غَضَبِکَ وَ غَضَبَکَ بَعدَ رِضاکَ و حُزنَکَ بَعدَ فَرَحِکَ و فَرَحَکَ بَعدَ حُزنِکَ وَ حُبَّکَ بَعدَ بُغضِکَ و بُغضَکَ بَعدَ حُبِّکَ وَ عَزمَکَ بَعدَ اَناتِکَ و اَناتِکَ بعدَ عَزمِکَ وَ شَهوَتَکَ بَعدَ کَراهَتِکَ وَ کَراهتَکَ بعدَ شَهوَتِکَ وَ رَغبَتَکَ بَعدَ رَهبَتِکَ وَ رَهبَتَکَ بََعدَ رَغبَتِکَ وَ رَجاءَکَ بعدَ یَأسِکَ وَ یَأسِکَ بَعدَ رَجاءِکَ وَ خاطِرَکَ بِما لَم یَکُن فی وَهمِکَ وَ عُزُوبَ ما اَنتَ مُعتَقِدُهُ عَن ذِهنِکَ.
(1)
ما فرمایش امام صادق (ع) را جمله به جمله توضیح می دهیم تا در حدّ فهم خود، نکات ظریف آن را دریابیم. ابتدا فرموده اند:
کیفَ احتَجَبَ عنک مَن اَراکَ قُدرَتَهُ فی نَفسِک.
چگونه خود را از تو پنهان کرده کسی که قدرت خود را در نفس تو نشانت داده است؟
این پاسخ به سخن ابن ابی العوجاء است که گفته بود: اگر خدایی هست، چرا خودش را از خلق پنهان داشته است؟ حضرت می فرمایند: چنین نیست و خدا هرگز خود را از خلق مخفی و محتجب نساخته است. بلکه او قدرتِ خود را در نفس هر کس به او نمایانده است. سپس برخی از آثار قدرت الهی را که همان نشانه های مصنوعیت انسان است، به ابن ابی العوجاء تذکّر فرموده اند:
1-نُشُوءَکَ و لم تَکُن.
پدید آمدنت در حالی که نبودی.
نبودی، بود شدی. چیزی نبودی، پس پدید آمدی. «نُشوء» همان حدوث و تجدّد
ص: 132


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب حدوث العالم و اثبات المحدث، ح2..

است (1) و بر موجودی اطلاق می شود که سابقه ی نیستی داشته و سپس موجود شده است.
همه ی ما چنین بوده ایم، زمانی نبوده ایم و سپس به وجود آمده ایم.
2-وَکِبَرَکَ بَعدَ صِغَرِکَ.
و بزرگ شدنت پس از کودچکی ات.
بزرگ شدی پس از آن که کوچک بودی. آیا به اختیار خودت بزرگ شدی؟ می توانستی کوچک بمانی و رشد نکنی؟ اگر به فرض کوچک مانده بودی، می توانستی خود را بزرگ کنی؟
3-و قُوَّتَکَ بَعدَ ضَعفِکَ.
و نیرومند شدنت بعد از ناتوانی ات.
زمانی کودک و ناتوان بودی، بعد قوی و قدرتمند شدی. این قوت و قدرت از کجا آمد؟ تو همان کسی بودی که قدرت سخن گفتن و راه رفتن هم نداشتی، اختیار نگه داشتنِ بول خود را هم نداشتی! حتی زمانی بود که نمی توانستی چیزی را به دهان خود بگذاری. حالا قدرتِ همه ی این ها را داری. این قدرت ها را خودت به خودت داده ای؟!
4-وَ ضَعفَکَ بَعدَ قُوَّتِکَ.
و ناتوانی ات پس از نیرومندی ات.
دوباره ناتوان می شوی. سیر گذشته معکوس می شود. کمر درد و زانو درد می آید، پیرچشمی می آید و به طور طبیعی بسیاری از توانایی های انسان از او گرفته می شود و این مسیری است که هر کس کمابیش در طول عمر خود طی می کند. آیا انسان می خواهد چنین شود؟ کسانی که عمر طولانی می کنند، گاهی به آن جا می رسند که باید دیگری غذا را در دهانشان بگذارد، اختیار دفع نجاست را از دست می دهند، توانایی راه رفتن را از دست می دهند و... درست شبیه زمان کودکی بیشتر توانایی های زمان بزرگسالی خود را از دست می دهند. اما هیچ کس نمی خواهد چنین شود! این چیزی
ص: 133


1- 1.نَشَأَ الشیءُ: حَدَثَ و تَجَدَّدَ المعجم الوسیط ج2 ص920

است که بدون اختیار و از روی ناچاری و ناتوانی پدید می آید.
5-وَ سُقمَکَ بَعدَ صِحَّتِکَ
و بیماری ات پس از سلامتت.
سالم و سرِ حال بودی، هیچ دردی نداشتی، اکنون تب کردی و در بستر بیماری افتاده ای. درد، بی تابت نموده و انگار نه انگار که تا چند ساعت پیش سالم و تندرست بودی! نفهمیدی که چگونه اینطور شدی و نمی خواستی که چنین شوی.
6-وَ صِحَّتَکَ بَعدَ سُقمِکَ
و سلامتت پس از بیماری ات.
آن روزی که به بستر افتادی، آن قدر حالت بد بود که بور نمی کردی یک روز بتوانی برخیزی و راه بروی. اما با کمال تعجب سلامتت برگشت و اکنون می توانی کارهایی را که قدرت انجامش را نداشتی، به راحتی انجام دهی.
7-وَ رِضاکَ بَعدَ غَضَبِکَ
و خشنودی ات پس از عصبانیّتت.
از دست کسی عصبانی هستی، بعد خشنود و راضی می شوی. حالت عصبانیّتت فرو می نشیند و رضایت خاطر جای آن را می گیرد. مثلاً کار خیری از یک شخص می بینی و همین، ناخواسته خشم تو را فرو می نشاند و خشنودی از او جای آن را می گیرد.
8-وَ غَضَبَکَ بَعدَ رِضاکَ
و خشمت پس از خشنودیت.
از کسی راضی و خشنود هستی اما وقتی عملی خلاف انتظارت از او می بینی، بدون این که بخواهی از دستش عصبانی می شوی. هر چند دوست نداری خشمگین شوی، اما نمی توانی خودت را کنترل کنی و از کوره در می روی. رضا و غضب دو حالت روحی ضدّ یکدیگرند که بدون اختیار در حالاتی خاص بر انسان عارض می شوند. البته رضای اختیاری هم وجود دارد که این حدیث ناظر به آن نیست. رضای اختیاری مانند
ص: 134
رضا به قضای الهی است، یعنی در برابر حکم خداوند (چه تکوینی و چه تشریعی)، انسان می تواند موضع رضا و تسلیم داشته باشد یا این که ناراضی و ناخشنود باشد. مثلاً انسان می تواند از بیماری خود (که قضای تکوینی خداست) راضی باشد یا این که خدای ناکرده قلباً نسبت به آن معترض گردد. هم چنین یک خانم نسبت به وجوب حجاب (که یک حکم و قضای تشریعی خداست) می تواند رضایت یا کراهت و ناخشنودی قلبی داشته باشد. این ها مصادیق رضایت و عدم رضایت اختیاری است. (1)اما محل بحث در حدیث امام صادق (ع) این نوع رضایت ها نیست. مقصود، رضا و غضب غیر اختیاری است که البته در بسیاری موارد مقدمات و زمینه های اختیاری هم دارند. درست است که انسان ناخواسته از کوره در می رود و عصبانی می شود ولی می تواند با ایجاد یک سری مقدمات اختیاری، زمینه دیرتر عصبانی شدن یا فرونشاندن خشم خود را فراهم کند. مثلاً انتظارات انسان از دیگران عامل مهمی برای شدّت یا ضعف خشم انسان است. اگر انسان از کسی انتظار خاصّی داشته باشد و خود را در این امر مُحِق بداند، وقتی می بیند که فرد مورد نظر هیچ اهمیتی به او نمی دهد و به برآوردن انتظارش وقعی نمی نهد، ناخواسته عصبانی می شود. اما اگر انتظار خود را از آن فرد تعدیل نماید یا از این بابت خود را طلبکار حقّی نداند، کم محلّیِ او خلاف انتظارش نخواهد بود و در صورت برخورد با این حالت، دیگر عصبانی نخواهد شد. به هر حال هر انسانی می باید که دربسیاری از اوقات رضا و غضب، بدون اختیار و حتّی بدون تمایل او نسبت به چیزی یا در مورد کسی برایش حاصل می شود. این دو حالت، تأثّر و وابستگی انسان را به غیر خود می رساند و نشانه ی نیازمندی و مصنوعیّت انسان هستند.
9و10- و حُزنَکَ بَعدَ فَرَحِکَ و فَرَحَکَ بَعدَ حُزنِکَ
ناراحتی پس از خوشحالی ات و خوشحالی بعد از ناراحتی ات.
خوشحالی، ناراحت می شوی یاناراحتی، بعد خوشحال می شوی. این حالات
ص: 135


1- 1.البته ضدّ رضایت اختیاری، «کراهت» و «عدم تسلیم» است در حالی که ضدّ رضایت غیر اختیاری «غضب» و «عصبانیت» است و این ها با یکدیگر تفاوت دارند. عدم تسلیم، اختیاری است در حالی که غضب اختیاری نیست.

هیچ کدام اختیاری نیستند. یک وقت آن چنان سرِ حال و با نشاط هستی که دلت می خواهد شوخی کنی و سر به سرِ این و آن بگذاری. گاهی هم چنان غمناک و افسرده می شوی که گویی غم های عالم در سینه ات جمع شده و اصلاً حوصله ی حرف زدن یا شنیدن از هیچ کس نداری. این دو حالت متضاد، وجدانی اند و هر کس می فهمد که این ها هیچ کدام به اختیار او حاصل نمی شوند.
البته حزن و فرح گاهی موجبات اختیاری دارند به این معنا که انسان می تواند مقدمات پیدایش این حالت ها را در خودش فراهم سازد. به عنوان مثال گاهی انسان به مسافرت می رود تا نشاط و فرح پیدا کند و از غم و اندوه دور شود. سفر کردن یک امر اختیاری است. اما این که مسافرت در روحیه اش اثر بگذارد یا نه، اختیاری نیست، ممکن است در سفر هم افسردگی اش باقی بماند و روحش شاد نگردد. هم چنین است خواندنِ خبرهای شاد کننده و نشاط بخش یا تماس برقرار کردن با کسانی که سخن گفتن و معاشرت با آن ها فرح بخش است. چه بسا با انجام همه ی این کارها، غم از دل انسان نرود و همچنان اندوهناک بماند. ایجاد زمینه ها و مقدمات لزوماً به پیدایش نتیجه و خواستِ انسان منتهی نمی شود. اصولاً میزان و نحوه ی تأثیرگذاری حوادث و اخبار در انسان، اختیاری نیست. شنیدن یک خبر یا دیدن یک صحنه ممکن است یکی را شاد کند و دیگری را ناراحت. ما هر کدام وجدان می کنیم که این حالت انفعالی به خواستِ ما تحقّق نمی یابند و ما تعیین کننده ی خوشحالی یا بد حالیِ خودمان نیستیم. بنابراین حزن و فرح نشانه های روشنی برای مصنوعیّت روح انسان هستند.
11و12- حُبَّکَ بَعدَ بُغضِکَ و بُغضَکَ بَعدَ حُبِّکَ
دوست داشتن پس از نفرتت و نفرت پس از دوست داشتنت.
حبّ و بغض هم مانند حزن و فرح در اصل غیر اختیاری هستند یعنی وجود و عدمشان فقط و فقط به خواستِ ما نیست. چنین نیست که هر کس را بخواهیم، دوست داشته باشیم و از هر کس که بخواهیم نفرت پیدا کنیم. در دِل نسبت به کسانی احساس محبّت می کنیم و نسبت به کسان دیگری هم بغض داریم. عوامل متعدّدی در
ص: 136
ایجاد این حبّ و بغض ها مؤثر است که بعضی از آن ها را حس می کنیم و برخی هم از طریق ادلّه ی نقلی به تأثیرشان معتقد شده ایم. این عوامل مؤثّر بعضی اختیاری و بعضی دیگر غیر اختیاری می باشند. به عنوان مثال ما وقتی در قلب خویش محبّت به ائمّه ی اطهار (ع) را حس می کنیم، اوّلاً می یابیم که اصل پیدایش این حال قلبی، به اختیار ما نبوده و نیست. یعنی مثلاً نمی توانیم الآن تصمیم بگیریم که سیّد الشّهداء (ع) را دیگر دوست نداشته باشیم. اگر محبّت به آن بزرگوار اختیاری بود، باید هر گاه می خواستیم، می توانستیم آن را در دل خود بیاوریم یا از دِل خود ببریم. اما هیچ کدام از این دو حالت اتّفاق نمی افتد.
ثانیاً همه ی عوامل تأثیر گذار در پیدایش این حبّ را نمی شناسیم، یعنی نمی دانیم دقیقاً چه عواملی چنین تأثیری در ما گذاشته است.
ثالثاً از میان عوامل مؤثر در محبّت به اهل بیت (ع) برخی به اختیار انسان موجود می شوند. به عنوان مثال آشنا شدن با فضایل و مکارم آن حضرات تأثیر جدّی در ازدیاد محبّت به ایشان دارد. وقتی معرفت انسان به ایشان شدّت یابد، طبیعتاً حبّی نسبت به آن ها هم شدید تر می گردد و تأثیر این امر کاملاً مشهود است. بنابراین مطالعه ی فضایل اهل بیت (ع) که یک عمل اختیاری است، زمینه ساز خوبی برای پیدایش محبّت بیشتر به آن بزرگواران می باشد. هم چنین است صرفت کردن پول، عمر و تلاش در راه اعتلای یاد و نام اهل بیت (ع). هر کس در مسیر احیای امر ایشان زحمت بکشد، خودش می یابد که محبّتش زیادتر می شود و این سنّت پروردگار است که انجام این امور اختیاری را در ازدیاد محبّت به اولیائش مؤثّر قرار داده است. با این ترتیب اگر مودّت نسبت به اهل بیت (ع) به عنوان انجام یک تکلیف و عبادت مهم برای ما تعیین شده
(1)، موظّف هستیم زمینه های اختیاری ایجاد محبّت به ایشان را در خود ایجاد کنیم، یعنی کارهایی را انجام دهیم که طبق سنّت پروردگار به دوست داشتن بیشتر آن
ص: 137


1- 1.این مطلب از آیه ی شریفه ی مودّت به وضوح استنباط می شود: قل لا أسألکم علیه اجراً اِلّا المودّة فی القربی/ شوری23. نیز از عبارت «ولکم المودةُ الواجبة» در زیارت جامعه ی کبیره نیز همین موضوع استفاده می شود.

حضرات می انجامد. هم چنین است بغض دشمنانِ ایشان که آن هم یکی از وظایف ما دانسته شده (1) و باید انجام کارهایی را که عملاً به آن منتهی می شود، جزء تکالیف خود قرار بدهیم. مثلاً مطالعه ی تاریخ صحیح پیامبر اکرم (ص) و ائمّه ی طاهرین (ع) و جنایاتی که در حقّ اهل بیت (ع) به خصوص حضرت زهرا (س) صورت گرفته، عامل بسیار مؤثری در پیدایش بغض شدیدتر نسبت به دشمنانِ ایشان می باشد.
رابعاً در کنار عوامل اختیاری، یک سری امور غیر اختیاری هم در پیدایش محبّت به اهل بیت (ع) مؤثّر می باشد که به عنوان مثال می توانیم پاکی ولادت را مطرح نماییم. این امر از طریق ادلّه ی نقلی اثبات می شود، هر چند که تجربه هم آن را تأیید می کند. به عنوان مثال از حضرت صادق (ع) نقل شده که فرمودند:
مَن وَجَدَ بَردَ حُبِّنا علی قَلبِه فَلیُکثِرِ الدُّعاءَ لِاُمِّهِ فأِنّها لَم تَخُن أباه. (2)
هر کس خنکی محبّت ما (اهل بیت (ع)) را بر دِل خود احساس می کند، باید برای مادرش زیاد دعا کند، چون او به پدرش خیانت نکرده است.
همین مضمون در فرمایش امام باقر (ع) به این صورت آمده است:
مَن اَصبَحَ یَجِدُ بَردَ حُبِّنا علی قَلبِهِ فَلیَحمَدِ اللهَ علی بادِیِء النِّعَمِ.
قیل: و ما بادِیءُ النِّعَمِ؟ قال (ع): طِیبُ المَولِد. (3)
هر کس خنکی محبّت ما (اهل بیت (ع)) را بر قلب خود، احساس می کند، باید خداوند را به خاطر نخستین نعمت سپاس بگزارد. گفته شد: نخستین نعمت کدام است؟ فرمودند: پاکی ولادت.
این نعمت یک عامل غیر اختیاری برای پیدایش حبّ نسبت به اهل بیت (ع) است و نقطه ی مقابل آن، عامل مؤثر در ایجاد بغض نسبت به ایشان می باشد. پیامبر
ص: 138


1- 1.بخشی از آیات و روایات مربوط به این موضوع را مرحوم علامه ی مجلسی در بحارالانوار ج27 ص51تا63 نقل کرده اند و مرحوم شیخ صدوق فرموده اند اعتقادنا فی البراءة أنها واجبة من الاوثان الاربعة و الاناث الاربع و من جمیع اشیاعهم و اتباعهم – بحارالانوار ج27 ص63ح21 به نقل از اعتقادات صدوق.
2- 2.بحارالانوار ج27ص146 ح6 به نقل از امالی صدوق.
3- 3.همان ح4 به نقل از علل الشرایع، معانی الاخبار و امالی صدوق.

اکرم (ص) به امیرالمؤمنین (ع) فرمودند:
یا علیُّ لایُحِبُّکَ اِلّا من طابَت وِلادَتُهُ ولا یُبغِضُکَ اِلّا من خَبُثَت وِلادَتُه.
(1)
این علی، هیچ کس جز کسی که ولادتش پاک است، تو را دوست نمی دارد و هیچ کس جز آن که ولادت ناپاکی دارد، با تو دشمنی نمی کند.
همان طور که پاکی ولادت در ایجاد محبت به اهل بیت (ع) تأثیر اساسی دارد، ناپاکی ولادت هم در پیدایش بغض نسبت به ایشان جدّاً مؤثّر است.
ما حبّ و بغض نسبت به اهل بیت (ع) را به عنوان مثالی برای فرمایش امام صادق (ع) ذکر کردیم و نقش مقدّمات اختیاری و غیر اختیاری را در ایجاد آن ها به اجمال روشن ساختیم. سایر حبّ و بغض های ما انسان ها نیز به همین گونه است، یعنی اصل وجود آن ها اختیاری نمی باشد، امّا برخی از عوامل مؤثّر و زمینه ساز در آن ها اختیاری اند.
با توجه به این توضیحات، تذکّری که در حدیث مورد بحث مطرح شد، این است که انسان گاهی نسبت به کسی یا چیزی محبّت دارد و سپس این حال تغییر می کند و بغض جانشین حب می گردد. همان کسی که در دل، دوستش می داشتیم، اکنون از او متنفّریم؛ یا بر عکس تا دیروز از کسی بدمان می آمد، امروز دوستش می داریم. چه عوامل اختیاری است و ما می یابیم که در این جهت متأثّر از غیر خودمان هستیم. همین تأثیرپذیری نشانه ی وابستگی و مصنوعیّت ماست که امام صادق (ع) به آن تنبّه عقلانی داده اند.
13و14- وَ عَزمَکَ بَعدَ اَناتِکَ وَ أَناتَکَ بَعدَ عَزمِک.
جدّیت پس از وقارت و وقار پس از جدّیّتت.
گاهی به انجام کاری مصمّم می شوی و به قول عوام «ویرت می گیرد» که آن را انجام دهی، مثلاً ویرت می گیرد که به مسافرتی بروی. بدون این که بخواهی عاملی از
ص: 139


1- 1.بحارالانوار ج27 ص145 ح1 به نقل از الاحتجاج.

درون به تو فشار وارد می کند وعزم و جدّیّت در تو ایجاد می کند که دنبال جور کردن مقدّماتش بروی. برای گرفتن بلیط سفر این در و آن در می زنی، به این و آن سفارش می کنی، شرایط شغلی خود را جوری آماده می کنی که بتوانی به این سفر بروی. اگر بخواهی دیگری را هم با خودت همراه کنی، از هر دری با او سخن می گویی تا راضی شود و... این حالت که در محاوره ی عامیانه «ویر» گفته می شود یک امر غیر اختیاری است. در عربی کلمه ی «أنات» به معنای حلم و وقار و «عزم» به معنای صبر و جدّیّت به کار می رود. (1) صبر به این است که انسان برای انجام کاری استقامت و پایداری داشته باشد و در این حدیث شریف، مراد از عزم همان حالت روحی است که وقتی در انسان پیدا می شود، می خواهد به هر قیمتی که هست، یک کار را انجام دهد. پس «عزم» در این جا غیر از«اراده» است. اراده، یک فعل اختیاری است که گاهی به دنبالِ عزم بر آن به وجود می آید. البته همیشه چنین نیست، بسیاری اوقات انسان بدون این که عزمی بر انجام یک کار داشته باشد، آن را اختیار می کند. همیشه چنان انگیزه و پشتوانه ی روحی قوی برای انجام یک فعل ارادی ندارد ولی در عین حال اراده می کند و با اختیار کامل آن را انجام می دهد.
به تعبیر دیگر با وجود حالت «أنات» هم اراده و اختیار وجود دارد. این نشان می دهد که حساب «عزم» و «أنات» از اراده و عدم اراده جداست. عزم و أنات هیچ کدام اختیاری نیستند. البته هم چون بسیاری از امور غیر اختیاری که مقدّمات اختیاری دارند، حالتِ عزم هم می تواند برخی مقدّمات اختیاری داشته باشد. مثلاً وقتی انسان کتابی را در فضایل زیارت کربلا بخواند یا مطالبی را در این خصوص بشنود یا فیلمی از آن سرزمین مقدّس ببیند، خواه نا خواه شوق زیارت نینوا به دِلش می افتد. وقتی این شوق بر اثر عواملی که برخی اختیاری و برخی هم غیر اختیاری اند، تشدید شود، کم کم حالت عزم در انسان پدید می آید که دنبال انجام مقدّمات سفر کربلا
ص: 140


1- 1.الأناة: الحلم و الوقار لسان العرب ج1 ص183 و المعجم الوسیط ص31 العزم: الصّبر و الجدّ المعجم الوسیط ص599، الجِدّ لسان العرب، ج10 ص139.

می افتد و به هر دری می زند تا کار را ردیف کند. پیش از این که حالت عزم در انسان پیدا شود، حال خونسردی و سنگینی نسبت به آن داشت. خونسردی (حلم) یعنی این که با شنیدن نام کربلا انگیزه ی هیچ تلاشی در فرد پدید نمی آمد و چه بسا بارها سخن از سفر کربلا می شنید، امّا با سنگینی (وقار) برخورد می کرد و منشأ هیچ عکس العملی در او نمی شد. این حال خونسردی و سنگین برخورد کردن همان أنات است که می تواند مقدّمات اختیاری داشته باشد. کسی که با اختیارش در مجالس عزاداری سرور شهیدان (ع) شرکت نمی کند و خود را از شنیدن مصائب آن حضرت و شنیدن فضایل زیارت حائر حسینی با سوء اختیارش محروم می کند، عملاً مقدّمه ی پیدایش «أنات» را در سفر به کربلای معلّی فراهم نموده است. تغییر حال انسان از «أنات» به «عزم» یکی از نشانه های مصنوعیت آدمی است که ممکن است در عرض چند دقیقه پدید آید و سردی و سنگینی به جدّیت و استقامتی زائد الوصف تبدیل شود که او را به تلاش و کوشش وادارد. هم چنین است عکس این حالت که چه بسا یک مرتبه یا به تدریج انسان سرد شود، آن حرارت و داغی از بین برود و همان فرد یخ کند یا به اصطلاح عامیانه «ویرش بخوابد». در این صورت دیگر همه ی آن جدیت و استقامت از بین می رود و همان شخصی که تا دیروز برای رفتن به کربلا مصمّم و جدّی بود، امروز خونسرد، بی حال و بدون انگیزه گردیده و حالت عزمش به أنات تبدیل شده است. این تغییر حالت نیز شاهد دیگری بر مصنوعیّت انسان می بشاد که خود را متأثّر از حوادث می یابد. پس تغییر حال از «أنات» به «عزم» و بالعکس از نشانه های گویا برای مصنوع بودن آدمی هستند.
15و16- وَ شَهوَتَکَ بَعدَ کَراهَتِکَ وَ کَراهتَکَ بعدَ شَهوَتِکَ
و مسیل و محبتت پس از دوست نداشتن، و بی علاقگی ات پس از دوست داشتنت.
یک وقت به چیزی میل شدید پیدا می کنی. بعد از مدّتی نسبت به آن بی علاقه می شوی چیزی یا کسی را دوست داری و به شدّت شیفته اش شده ای. چیزی نمی گذرد
ص: 141
که محبت خود را نسبت به او از دست می دهی و دیگر نمی خواهی سخنی از او بشنوی یا حتّی درباره اش فکر کنی. آن میل و محبت تبدیل به بی علاقگی و کراهت شد.
به عنوان مثال گاهی انسان شیفته ی قدرت و ریاست می شود؛ دوست دارد مطرح باشد و بر دیگران آقایی کند. حبّ ریاست قلبش را پرکرده و به چیزی جز آن فکر نمی کند. چیزی نمی گذرد که فکرش تغییر می کند یا ناملایماتی پیش می آید در نتیجه از آن زده می شود و شوقش را از دست می دهد. دیگر میلی به ریاست ندارد و حتّی از آن احساس تنفّر می کند. آن شهوت پیشین تبدیل به کراهت شد و بی علاقگی جای شوق و محبّت را گرفت.
عکس این حالت هم ممکن است. گاهی بی میلی به شوق و محبّت تبدیل می شود و انسانِ بی علاقه به یک چیز، علاقمند و شائق می گردد. این حالت شهوت بعد از کراهت است. نکته ی مهم این است که شهوت و کراهت، دو حال قلبی غیر اختیاری هستند که انسان در دِل خودنسبت به چیزی یا کسی احساس می کند. عوامل مختلفی در پیدایش و تشدید این حالات مؤثّرند که برخی از آن ها اختیاری و برخی هم غیر اختیاری اند. مثلاً یکی از عوامل مؤثّر در تشدید شهوت، ارضای آن است. هر چه انسان شهوتش را نسبت به چیزی بیشتر ارضا نماید، میل بیشتری به آن پیدا می کند. حبّ دنیا چنین است. هر چه انسان بیشتر دنبال دنیا برود و از مظاهر آن بهره مند تر شود، به آن علاقمند تر می گردد. انسانی که مزه ی ریاست را چشیده و از آن خوشش آمده باشد، نسبت به وقتی که آن مزه را احساس نکرده، بیشتر دنبالش می رود. یعنی حبّ ریاست در او تشدید می شود. بر عکس، راهِ ایجاد بی علاقگی نسبت به دنیا، دوری از تمتّعات آن است. اگر انسان عملاً از چیزی اعراض نماید، به فرو نشستن شدّت آن کمک می کند. این مطلب در سخنان گهربار امیرالمؤمنین (ع) این گونه آمده است:
رَدُّ الشَّهوَةِ أَقضی لَها و قَضاءُها اَشَدُّ لَها.
(1)
پاسخ منفی دادن به شهوت، بیشترین اثر را در محو آن دارد و برآوردن آن،
ص: 142


1- 1.غررالحکم/ حدیث6954.

شدیدترش می کند.
پس به طور کلّی شهوت و کراهت دو حالتِ قلبی غیر اختیاری اند که می توانند عوامل ایجاد کننده یا تشدیدکننده ی اختیاری هم داشته باشند. به هر حال آنچه مسلّم است این است که تغییر حالتِ انسان از شهوت به کراهت و بالعکس نشانه های روشنی برای مصنوعیّت آدمی هستند.
17و18- وَ رَغبَتَکَ بَعدَ رَهبَتِکَ وَ رَهبَتَکَ بََعدَ رَغبَتِکَ.
و شوق پس از ترست و ترس بعد از شوقت.
گاهی نسبت به چیزی شوق داری، دوست داری هر طور هست به آن برسی. برای به دست آوردن آن روز شماری بلکه لحظه شماری می کنی. امّا این حالت باقی نمی ماند و پس از مدّت زمانی – کم یا زیاد – نسبت به آن ترس پیدا می کنی، از رسیدن به آن وحشت به دلت می افتد. خودت هم نمی خواستی چنین شود، ولی اخباری در مورد آن شنیده ای که ترس به دلت انداخته است.
به عنوان مثال می خواستی کسی را به عنوان دوست یا شریک برگزینی چون صفاتِ مثبتی از او دیده یا شنیده بودی. امّا پس از آن، خبرهای ناخوشایندی درباره ی او می شنوی که تو را نسبت به او بی اعتماد می کند. دیگر نمی خواهی دوستش بشوی. وقتی اطلاعات بیشتری از همان شخص پیدا می کنی، بی اعتمادیت تبدیل به ترس و وحشت می شود. حالا دیگر از او می ترسی و از خدا می خواهی که جلوی راهِ تو قرار نگیرد و اصلاً ارتباطی با او پیدا نکنی. این تغییر حالت از شوق به ترس (رغبت به رهبت) ممکن است چند روزی یا حتّی چند ساعتی بیشتر طول نکشد، امّا همین، قلب انسان را زیرو رو می کند و حال متضادّی در او به وجود می آورد. کاملاً وجدان می کنیم که هر دو حالِ رغبت و رهبت غیر اختیاری اند و معلول مقدّماتی هستند که برخی از آن ها ممکن است اختیاری باشند. مثلاً سراغ گرفتن از شخص مورد نظر و تحقیق درباره ی او یک عملِ اختیاری است و می تواند منشأ آگاهی از اموری باشد که ذهنیّت انسان را نسبت به او تغییر دهد و شوق را به ترس تبدیل نماید.
ص: 143
عکس این حالت یعنی تبدیل رهبت به رغبت هم غیر اختیاری است. انسان از کسی می ترسد و دوست ندارد با او مواجه شود، اما اطّلاعات جدیدی از او پیدا می کند که ترس او را از بین می برد و شوق و رغبت جای آن را می گیرد. هر دو تغییر حال (رغبت به رهبت و بالعکس) شواهد خوبی برای مصنوعیّت آدمی هستند.
19و20- وَ رَجاءَکَ بعدَ یَأسِکَ وَ یَأسِکَ بَعدَ رَجاءِکَ.
و امیدواریت پس از نومیدی و نومیدی پس از امیدواریت.
بسیار اتّفاق می افتد که به چیزی یا کسی امیدواری، سپس از او ناامید می شوی. بالعکس،ناامیدی، امیدوار می شوی. مثلاً به کسی دل بسته ای و امیدواری که در رفع گرفتاری خاصّی تو را کمک نماید. امّا درست خلافِ انتظارت را مشاهده می کنی و همان کسی که روی او حساب می کردی، اصلاً تحویلت نمی گیرد و امیدت به یأس تبدیل می شود. بر عکس از کمک دیگری مأیوس بودی ولی بر خلاف توقّعت راه امیدی به روی تو باز نمود. این جا یأس تبدیل به رجاء شد، عکس حالت اول که رجاء به یأس تبدیل گردید. هر دو حال یأس و رجاء غیر اختیاری اند و تغییر حالتِ انسان از یکی به دیگری غیر اختیاری است. این حالات نشانه های روشنی از مصنوعیّت ما انسان ها می باشند.
21و22- وَ خاطِرَکَ بِما لَم یَکُن فی وَهمِکَ وَ عُزُوبَ ما اَنتَ مُعتَقِدُهُ عَن ذِهنِکَ.
و خطور کردن چیزی که در فکرت نبود و محو شدن چیزی که به آن معتقد هستی، از ذهنت.
حتماً اتّفاق افتاده است که چیزهایی اصلاً در فکرت نبوده سپس به ذهنت خطور نموده است. خودت نمی دانی که چه شد فلان فکر خاص به ذهنت افتاد. گاهی انسان چیزی می بیند که منشأ ایجاد فکر آن در ذهنش می شود، گاهی هم بدون این که با آن مواجه شود، به فکر آن می افتد. نوع اوّل آن ممکن است یک مقدّمه ی اختیاری داشته باشد، ولی نوع دوم مسبوق به هیچ امر اختیاری نیست.
ص: 144
عکس این حالت هم اتّفاق می افتد. فکر انجام کاری به ذهن انسان می رسد، اعتقاد به آن هم دارد، حتّی به خودش می سپرد که آن را حتماً انجام دهد؛ با این همه فراموش می کند و اصلاً به یادش نمی ماند که چه کاری را می خواست انجام دهد. گاهی انسان یک سورة کوچک قرآن را که بارها از حفظ خوانده، فراموش می کند. به طوری که گویی هیچ گاه آن را حفظ نبوده است. این امر اختیاری نیست. به طور کلّی هر دو حالتِ مذکور – خطور کردن فکری که نبوده و فراموش نمودن آنچه بوده است – از نشانه های مصنوعیت انسان هستند. تا این جا 22 نشانه ی مصنوعیت انسان در فرمایش امام صادق (ع) بیان شده است. خود بن ابی العوجاء می گوید: ایشان آثار قدرت خدا را در نفسِ من بر می شمرد (معلوم می شود که بیش از آن تعدادی بوده که در حدیث نقل شده است) تا آن جا که گمان (یا یقین) کردم که خداوند بین من و امام صادق (ع) آشکار می گردد؛ با این همه به وجود خدا ایمان نیاورد و کافر ماند! فاعتبروا یا اولی الابصار.

حدیث3: اگر مصنوع بودی، چگونه بودی؟!

این حدیث نقل گفتگوی دیگری بین امام صادق (ع) و ابن ابی العوجاء است که به دنبال ماجرای حدیث گذشته و فردای آن روز اتّفاق افتاده است. ابتدا امام (ع) از ابن ابی العوجاء پرسیدند:
أمَصنُوعٌٌ اَنتَ أو غیرُ مصنوعٍ؟
آیا تو مصنوع هستی یا غیر مصنوع؟
او پاسخ داد: من غیر مصنوع هستم! امام (ع) به او فرمودند:
فَصِف لی لو کُنتَ مَصنُوعاً کیفَ کُنتَ تَکُونُ؟
پس برایم بیان کن که اگر مصنوع بودی، چگونه می بودی؟!
ابن ابی العوجاء مدّت مدیدی بی جواب ماند و در همان حال به چوبی که جلویش بود، وَر می رفت و می گفت: دراز، پهن، عمیق، کوتاه، متحرّک، ساکن؛ همه ی این ها صفات خلق است. امام (ع) فرمودند:
ص: 145

فَإن کُنتَ لَم تَعلَم صِفَةً الصَنعَةِ غیرَها فَاجعَل نَفسَکَ مَصنُوعاً لِما تَجِدُ فی نَفسِکَ مِمّا یَحدُثُ مِن هذِهِ الاُمُورِ.
اگر صفت مصنوعیّت جز این ها سراغ نداری، پس خودت را هم مصنوع بدان؛ چون برخی از این ویژگی ها را می یابی که در خودت حادث می شوند.
امام صادق (ع) از آنچه خود ابن ابی العوجاء نشانه ی مخلوقیّت دانسته بود، از وجود خودش برای او شاهد وجدانی آوردند و او نتوانست وجود صفات حادث را در خود انکار نماید. کوتاهی، بلندی، سکون، حرکت، عریض و عمیق بودن، همه ی این ها نشانه های مصنوعیّت و وابستگی است. وجود هر یک از این ویژگی ها در یک جسم، نشانگر نیاز و قائم به خود نبودن آن می باشد. هیچ جسمی به خود بلند یا کوتاه یا ساکن یا متحرّک و یا... نیست. بنابراین همه ی این ها نشانه ی حادث بودنِ جسمی است که این صفات را دارد.
به این ترتیب امام صادق (ع) روز دوم هم ابن ابی العوجاء را مُجاب و در برابر وجدانش محکوم نمودند.

حدیث4: سه نشانه برای اثبات صانع

از امیرالمؤمنین (ع) پرسیدند:
ماالدّلیلُ علی اثباتِ الصّانع؟
چه دلیلی بر اثبات صانع هست؟
ایشان فرمودند:
ثلاثةُ اشیاء: تحویلُ الحالِ و ضَعفُ الاَرکانِ و نَقضُ الهِمَّةِ.
(1)
تغییر حال و ضعف ستون ها و نقض تصمیم.
سه نشانه ی مصنوعیت انسان در این حدیث اشاره شده که هر یک می تواند دلیلی بر وجود صانع باشد. اوّلین نشانه، تغییر حالاتِ آدمی است. از حالی به حال دیگر
ص: 146


1- 1.بحارالانوار ج3 ص55 ح29 به نقل از جامع الاخبار.

درآمدن که هر انسانی در شبانه روز بارها این امر را تجربه می کند. هم احوال روحی او دائماً در حال زیرو رو شدن است و هم جسمش تغییر می پذیرد.
نشانه ی دوم، ناتوانی ارکان و ستون های وجود انسان است که به خاطر طولانی شدنِ عمر یا بر اثر بلایا و حوادث اتّفاق می افتد. این ارکان هم به جسم آدمی مربوط می شود و هم به روح او. هم زانو و کمر و مغز انسان به تدریج ضعف پیدا می کند و هم هوش و حواسّ و حافظه به تدریج کم می شوند.
سومین نشانه، نقض یک تصمیم است یعنی انصراف انسان از آنچه به انجامش مصمّم بوده است. بسیار اتّفاق می افتد که انسان تصمیم به انجام کاری می گیرد ولی با وقوع حادثه ای تصمیمش نقض می شود و از آن منصرف می گردد. کاملاً روشن است که در این سه حالت، انسان متأثّر از غیر خود می باشد و بدون این که بخواهد و بپسندد، تحت تأثیر عواملی خارج از خود قرار می گیرد. این ها سه مصداق از شواهد مصنوعیّت انسان هستند که امیرالمؤمنین (ع) آن ها را دلیل بر اثبات صانع دانسته اند. دلیل به معنای نشانه است و نشانه بودنِ این ها به این است که انسان عاقل از طریق تنبّه به این آثار، به ضرورت وجود صانعی – که منزّه و غیر شبیه به آن هاست – پی می برد. این ملازمه (بین مصنوع و صانع) در فصل آینده با نقل احادیث دیگری از اهل بیت (ع) مورد بحث قرار می گیرد.
ص: 147
ص: 148

فصل دوم: ضرورت اثبات صانع

حدیث5: دو شاهد برای ضرورت وجود صانع

حدیث جامعی را مرحوم شیخ صدوق و مرحوم کلینی در بحث توحید از امام صادق (ع) نقل فرموده اند که اختلاف بسیار جزئی در الفاظ آن ها وجود دارد. ما قمستی از نقل مرحوم کلینی را در این جا می آوریم:
فَلَم یَکُن بُدٌّ مِن اثباتِ الصّانِعِ لُوُجُودِ المصنُوعینَ و الاضطِرارِ الیهم أنَّهم مَصنُوعُونَ.
(1)
پس چاره ای از اثبات صانع نیست، به خاطر وجود مصنوعات و این که ناگزیر از مصنوعیّت هستند.
امام (ع) در این تعبیر موجز، اثبات صانع را ضروری دانسته اند و دقیقاً تعبیر «اثبات صانع» ر به کار برده اند. مراد از «اثبات» همان چیزی است که در بخش گذشته (فصل چهارم) بیان گردید؛ یعنی این که انسان عاقل وقتی مصنوعات را می بیند و اضطرار آن ها را در مصنوعیّت می فهمد، باید به وجود صانع اقرار نماید و نباید او را انکار کند. این «باید» را به نور عقل درمی یابد و به تعبیر دیگر قبح انکار صانع را عقلاً
ص: 149


1- 1.اصول کافی، کتاب التوحید، باب اطلاق القول بأنّه شیء، حدیث6.

کشف می کند. این حقیقت را به «ضرورت اثبات صانع» تعبیر می کنیم.
کشف این ضرورت و قبح انکار آن یک تنبّه عقلی است که مبتنی بر دو پایه ی وجدانی می باشد: یکی وجود مصنوعات و دیگر این که آن ها ناگزیر از مصنوعیّت هستند. مصنوعات در مصنوع بودن خود مضطر هستند یعنی نمی توانند مصنوع نباشند و از قلمرو مصنوعیّت خارج گردند. همین اضطرار، نشانه ی واضحی برای وابستگی و اتّکاء آن ها به غیر خودشان است و لذا ضرورت وجود صانعی برای آن ها را به خوبی آشکار می سازد. می بینیم که بیان امام صادق (ع) در این قسمت حدیث لحن کاملاً عقلی دارد و به هیچ وجه جنبه ی تعبّدی محض ندارد.

حدیث6: شگفتی های عالم، دلیل بر اثبات صانع

هشام بن حکم نقل می کند که وقتی یک منکر خدا (زندیق) با امام صادق (ع) مشغول بحث و مناظره شد، از ایشان پرسید:
فما الدّلیلُ علیه؟
دلیل بر وجود خداوند چیست؟
حضرت فرمودند:
وجودُ الأفاعیلِ دَلَّت علی اَنَّ صانعاَ صَنَعَها ألا تَری أنک اِذا نَظَرتَ اِلی بِناءٍ مَشَیَّدٍ مَبنِیٍّ عَلِمتَ اَنَّ له بانِیاً و اِن کُنتَ لَم تَرَ البانِیَ و لَم تُشاهِدهُ؟
(1)
وجود همه ی افعال (یا امور شگفتی که ناشناخته و مغفول هستند) دلالت می کند بر این که سازنده ای آن ها را ساخته است. آیا نمی بینی که وقتی به یک ساختمان بلند و با شکوه نگاه کنی، یقین می کنی که سازنده ای دارد، هرچند که سازنده را ندیده و مشاهده اش نکرده باشی.
در این بیان، به طور ساده و روشن بر وجود صانعی (به صورت نکره) استدلال شده و «افاعیل» را دلیل بر آن دانسته اند. «افاعیل» در عربی به دو معنا به کار رفته است: یکی این که جمع «اَفعال» به معنای کارها و امور باشد. (2) در این صورت همه ی مخلوقات را در
ص: 150


1- 1.اصول کافی، کتاب التوحید، باب حدوث العالم و اثبات المحدث، قسمتی از حدیث5.
2- 2.المنجد، ص588.

برمی گیرد چون همه ی آن ها کارها و افعال خداوند در عالَم هستند. معنای دوم این که جمع «اُفعُلَوة» (1) به معنای امور شگفتی باشد که ناشناخته و مغفول می مانند. در این صورت چیزهایی منظورند که اگر مورد توجه قرار بگیرند، به روشنی بر وجود بی توجّی یا حتّی انکار رد می شوند. این گونه امور در همه جای عالم هستند و دور و برِ هر کس فراوان یافت می شود؛ اما دیدگان غافل به آن ها توجّه نمی کنند. واقعیّت این است که همه ی آثار صُنع الهی در دنیا عجیب و شگفت آور هستند و در حقیقت هیچ صُنع غیر شگفتی در عالَم یافت نمی شود. ساده ترین چیزهایی که برایِ ما عادی شده و توجه ما را جلب نمی کنند، در حقیقت عجیب هستند. اما اگر کوچکترین توجّهی به اعضای بدن خود کنیم، از ناخن و «موجود» - که آن هارا کوتاه می کنیم و دور می ریزیم – گرفته تا گوش و چشم و دست و... همگی واقعاً ساختمان پیچیده و شگفتی دارند. ظرایف و لطایفی که در خلقت مو به کار رفته، کافی است که هر عاقلی را متنبّه کند و او را با روشنی و قطعیّت، به وجود سازنده ای برای آن دلالت نماید. هم چنین است ناخن که شاید هیچ گاه به شگفت آور بودن ساختمان آن توجّه نکرده باشیم. عجایب و شگفتی های خلقت فراوانند؛ دیده ای که این عجایب را ببیند، کم است.
نکته لطیف دیگر در حدیث مورد بحث، آوردن تعبیر «صانع» و «بانی» به صورت نکره است: دَلَّت علی اَنَّ صانِعاً صَنَعَها» و «عَلِمتَ اَنَّ له بانیاً» صانع و بانی در این مرحله از تنبّه عقلانی (بحث اثبات صانع) ناشناخته اند. یعنی لازمه ی این حدّ از تنبّه عاقل، معرفت صانع نیست. بدون شناخت صانع هم این تنبّه حاصل می شود و عاقل، وجود یک صانع یا بانی را نمی تواند انکار نماید. البتّه عدم معرفت صانع، شرط حصول چنین تنبّهی نیست (2)، بلکه اثبات صانع ممکن است همراه با معرفت به او باشد. امّا
ص: 151


1- 1.الاُفعُلولَة: الامر العجیب یُستنکر. المعجم الوسیط، ص695.
2- 2.به تعبیر دیگر اثبات صانع مشروط به عدم معرفتِ او نیست بشرط لا بلکه نسبت به معرفت و عدم معرفت صانع «لابشرط» است.

همان طور که در مقدّمه ی کتاب بیان شد، اگر تنبّه عاقل در حدّ اثبات صانع باشد، لازمه اش معرفتِ او نیست.

حدیث 7: جنبه ی عُلویّ و سُفلیّ انسان دو شاهد بر وجود صانع

از امیرالمؤمنین (ع) درباره ی اثبات صانع سؤال شد، حضرت فرمودند:
البَعرَةُ تَدُلُّ علی البَعیرِ و الرَّوثَةُ تَدُلُّ علی الحَمیرِ و آثارُ القَدَمِ تَدُلُّ علی المَسیرِ فَهَیکَلٌ عُلویٌّ بِهذِهِ اللِّطافَةِ و مَرکَزٌ سُفلیٌّ بِهذِهِ الکِثافَة کیفَ لایَدُلّان علی اللَّطیفِ الخَبیرِ؟
(1)
مدفوع شتر بر وجود شتر و مدفوع الاغ بر وجود الاغ دلالت می کنند و جاهای پا بر وجود سِیر (ی محلّ سِیر) دلالت می کند. پس ساختمان عظیم بلندمرتبه ای با این لطافت زیرین با این غفلت، چگونه بر وجود (صانع) لطیف خبیر دلالت نمی کنند؟!
در این حدیث با بیانی ساده و در عین حال مستدل، بر وجود صانع استدلال شده است. امیرالمؤمنین (ع) از پیشِ پا افتاده ترین امور برای اثبات صانع شاهد آورده اند. هر عاقلی اگرچه بی سواد باشد، از دیدن فضولاتِ حیوانات در یک مکان، می فهمد که آن ها در آن جا حضور داشته اند؛ هم چنین جای قدم هایی که روی زمین باشد، به روشنی دلالت می کند بر این که آن جا محلّ سیر و قدم زدن بوده است. این گونه شواهد دلیل خوبی برای مبدأ و منشأ پیدایش خود هستند. حال که چنین است، آیا انسان با داشتن دو جنبه ی عُلویّ و سُفلیّ بر وجود صانعی که بتواند چنین مصنوع عظیمی را خلق نماید، دلالت نمی کند؟
به نظر می آید جنبه ی عُلویّ انسان همان روح او باشد که جسمی بسیار لطیف است (2)و جنبه ی سُفلیّ، بدن اوست که در مقایسه با روح، غلظت زیادی دارد. روح و بدن ظرایف و پیچیدگی های زیادی دارند که بر وجود صانعی با داشتن صفاتی خاص دلالت
ص: 152


1- 1.بحارالانوار ج3، ص 55 ح27 به نقل از جامع الاخبار.
2- 2.بحث درباره ی جسم لطیف بودن روح انسان در مباحث «خلقت» از دیدگاه کتاب و سنّت مطرح می شود.

می کنند. دو صفتی که دراین حدیث به صانع نسبت داده شده، صفاتی هستند که مصنوعات هم به آن ها متّصف می گردند؛ امّا به حکم عقل باید لزوم تنزیه صانع از شباهت به مصنوعات را رعایت نمود. با حفظ این نکته، معنای «لطیف خیبر» را با استناد به احادیث اهل بیت (ع) در فصل پنجم همین بخش تحت عنوان «توصیف ناپذیری صانع متعال» خواهیم آورد.
شاهدِ ما در استناد به فرمایش امیرالمؤمنین (ع) اصل توجّه دادن ایشان به این حقیقت عقلی است که مصنوعات بر ضرورت وجود صانع دلالت می نمایند.

حدیث 8: مصنوعات، تنها راه اثبات صانع

امام هشتم (ع) خطبه ی مفصّلی در حضور مأمون برای جمعی ایراد فرمودند که یک جمله ی آن این است:
بِصُنعِ اللهِ یُستَدَلُّ علیه.
(1)
از طریق مصنوعاتِ خداوند بر وجود او دلیل آورده می شود.
این فرمایش امام هشتم (ع) در مقام بیان استدلال بر وجود صانع، از طریق مصنوعات اوست. کلمه ی «صُنع» هم معنای مصدری دارد و هم حاصل مصدری. اگر مصدر باشد به معنای ساختن است و گر حاصل مصدر باشد، یعنی آنچه حاصل ساختن است که منظور مصنوعات می باشند. در جمله ی مورد بحث اگر معنای مصدری «صُنع» مورد نظر باشد، مقصود این است که استدلال بر وجود خداوند کارِ خود اوست. یعنی تنبّه عقلانی به وجود خدا، صُنع خود اوست. آری، توجّه کردن به مصنوعات و تأمّل در نشانه های مصنوعیّت کارِ انسان عاقل است، امّا این که این توجّه و تأمّل، عقلانی، انسان را به ضرورت وجود صانع متنبّه سازد، عمل اختیاری انسان نیست؛ بلکه صُنع خود خداست. با این ترتیب تعبیر «یُستَدَلُّ علیه» یعنی «از مصنوعی به وجود صانع پی بردن» که این، به اختیار انسان نیست و صُنع خداست. هر چند این احتمال در معنای فرمایش
ص: 153


1- 1.توحید صدوق، باب2، ح2 ص35.

امام رضا (ع) منتفی نیست، امّا به نظر می آید احتمال دوم ظاهرتر باشد. احتمال دوم این است که «صُنع» معنای حاصل مصدری داشته باشد و مقصود از آن مصنوعات باشند. ترجمه ای که برای حدیث آوردیم، بنابراین احتمال بود. در این صورت مقصود امام (ع) این است که از طریق مصنوعات و به واسطه ی آن ها بر وجود صانعِ آن ها دلیل آورده می شود. با توجّه نمودن به مصنوعات، صانع آن ها بر وجود صانعِ آن ها دلیل آورده می شود. با توجّه نمودن به مصنوعات، صانع آن ها اثبات می شود. مقدّم شدن جار و مجرور (بِصُنعِ الله) بر نوعی حصر دلالت می کند، یعنی این که تنها راه استدلال بر خدا و اثبات عقلانی او، از طریق مصنوعات است. به بیان ساده تر، تنها راه اثبات صانع، توجه به مصنوعیّت اشیاء می باشد. بنابراین از طریق مصنوعات – و فقط از این طریق – می توان به ضرورت وجود صانعی برای آن ها پی برد و نتیجه ای که در فصل حاضر مورد نظر می باشد، این است که با نظر در مصنوعات، اثبات صانع ضرورت عقلی پیدا می کند.

حدیث 9: دلالت شاهد بر غائب

امام صادق (ع) در حدیثی از تنها راه استدلال بر خدا چنین تعبیر فرموده اند:
لَو لَم یَکُن الشّاهدُ دَلیلاً علَی الغائِبِ لَما کان لِلخَلقِ طَریقِ اِلی اِثباتِهِ تَعالی.
(1)
اگر شاهد، دلیلی بر غائب نمی بود، مخلوقات طریقی به اثبات خدای متعال نداشتند.
چنان که در شرح حدیث پیشین گذشت، مصنوعات، تنها راه اثبات صانع هستند. از آن جا که مصنوعات به نور علم و عقل برای ما مکشوف می شوند، می توان آن ها را «شاهد» تعبیر کرد و صانعی را که به هیچ وجه معلوم و معقول نمی شود، «غائب» دانست. به این ترتیب اثبات صانع، همان دلالت شاهد بر غائب است.
ص: 154


1- 1.عوالی اللّثالی، ج3، ص286، خ28.

فصل سوم: تباین میان صانع و مصنوع

حدیث 10: لزوم عدم شباهت صانع با مصنوعات

در ادامه ی حدیث پنجم که در فصل گذشته از زبان مبارک امام صادق (ع) نقل کردیم، چنین آمده است:
و أن صانِعَهم غیرُهم و لَیس مِثلَهم اِذ کانَ مِثلُهم شبیهاً بِهِم فی ظاهِرِ التّرکیبِ و التّألیفِ و فیما یَجری عَلَیهم مِن حُدُوثِهِم بَعدَ إذلم یَکُونُوا و تَنَقُّلِهِم مِن صِغَرٍ الی کِبَرٍ و سَوادٍ اِلی بَیاضٍ وقُوَّةٍ إلی ضَعفٍ وَاَحوالٍ مَوجُودَةٍ لاحاجَةَ بِنا اِلی تَفسیرِها لِبَیانِها و وُجُودِها.
(1)
و (چاره ای نیست از) این که صانع مصنوعات غیر خود آن ها باشند و مانند آن ها نباشد زیرا اگر مانند آن ها باشد، در ظاهر ترکیب و تألیف شبیه آن ها می شود و نیز از جهت حدوث جاری در آن ها – پس از آن که نبودند – و انتقالشان از کوچکی به بزرگی و سیاهی به سپیدی و توانای به ناتوانی و احوال موجود (در مصنوعات) که به خاطر وضوح و وجودشان نیازی به بیان آن ها نداریم (شبیه آن ها می شود).
ص: 155


1- 1.اصول کافی، کتاب التوحید، باب اطلاق القول بأنه شیء، قسمتی از حدیث6.

در ای قسمت از حدیث شریف، امام (ع) بر لزوم مباینت میان صانع و مصنوعات استدلال کرده اند. ابتدای فرمایش ایشان این است که صانع اشیاء «باید» غیر آن ها و غیر شبیه به آن ها باشد. در حدیث پنجم که عبارت قبل از حدیث فعلی است، تعبیر امام (ع) چنین بود:
«فَلَم یَکُن بُدٌّ من اثباتِ الصّانِعِ لِوُجُودِ المَصنُوعینَ...» بنابراین عبارت «اَنَّ صانِعَهُم غیرُهم...» عطف بر «اثبات الصّانع...» شده است. در این صورت معنای فرمایش امام (ع) در حدیث فعلی این است که (عقلاً) چاره ای از این که صانع مصنوعات غیر آن ها باشد و شبیه به آن ها نباشد، نیست. در واقع به نور عقل در می یابیم که یکی دانستن صانع با مصنوعات و تشبیه به آن ها قبیح است و نباید به این امور معتقد شویم (هم باید «غیریّت» صانع و مصنوع را بپذیریم و هم عدم تشبیه میان آن ها را).
تعبیر «لیسَ مِثلَهم» به صراحت بر نفی تشبیه میان صانع و مصنوعات دلالت دارد. مراد ما از «مباینت» یا «تباین» هم چیزی جز همین عدم شباهت بین صانع و مصنوعات نیست. دلیلی که امام (ع) برای اثبات این امر آورده اند این است که اگر صانع شبیه به مصنوعات باشد، نشانه های مصنوعیّت در صانع هم راه پیدا می کند. سپس به عنوان نمونه، پنج نشانه ی مصنوعیّت را ذکر کرده اند که اگر هر یک از این ها در صانعِ مصنوعات باشد، پنج نشانه ی مصنوعیّت را ذکر کرده اند که اگر هر یک از این ها در صانعِ مصنوعات نیست. دلیلی که امام (ع) برای اثبات این امر آورده اند این است که اگر صانع شبیه به مصنوعات باشد، نشانه های مصنوعیّت در صانع هم راه پیدا می کند. سپس به عنوان نمونه، پنج نشانه ی مصنوعیت را ذکر کرده اند که اگر هر یک از این ها در صانعِ مصنوعات باشد، آن هم مصنوعی می شود که نیاز به صانع خواهد داشت. این پنج نشانه عبارتند از: 1- ترکیب و تألیف ظاهری: مقصود این است که چیزی در ظاهر خود مرکّب از اجزاء یا تألیف یافته از چند چیز باشد. هر موجودی که ترکیب یافته از اجزاء باشد، نیازمند به آن ها می شود و در موجودیّت خود وابسته به آن اجزاء خواهد بود. این خود نشانه ی مصنوعیّت آن شی ء مرکّب است. ما این ترکیب و تألیف را در مصنوعات مشاهده می کنیم و اگر صانع آن ها هم این گونه باشد، ما این ترکیب و تألیف را در مصنوعات مشاهده می کنیم و اگر صانع آن ها هم این گونه باشد، مانند خود آن ها مصنوع خواهد شد.
2-حدوث: یعنی موجود شدن پس از نبودن. حدوث یکی از نشانه های آشکار برای مصنوعیّت است. ما از وجود این ویژگی عقلاً به ضرورت وجود صانعی برای آن شیء حادث متنبّه می شویم. حال اگر آن صانع شبیه مصنوعات باشد، از جهت حدوث مانند
ص: 156
ص: 157
ص: 158
ص: 159
ص: 160
ص: 161
ص: 162
ص: 163
ص: 164
ص: 165
ص: 166
ص: 167
ص: 168
ص: 169
ص: 170
ص: 171
ص: 172
ص: 173
ص: 174
ص: 175
ص: 176
ص: 177
ص: 178
ص: 179
ص: 180
ص: 181
ص: 182
ص: 183
ص: 184
ص: 185
ص: 186
ص: 187
ص: 188
ص: 189
ص: 190
(1)(2)
آنچه ایشان در این قسمت فرموده اند دقیقاً همان نتیجه ی مورد نظر ماست – هرچند که در ادامه ی عباراتشان به آن وفادار نماینده اند! – و عبارت آخر ایشان – که بسیار مهم و کلیدی است - در حقیقت نتیجه ی ضروری مطالب قبلی می باشد. اگر ساحت قدس ربوبی از هر حدّی منزّه باشد، لازمه اش آن است که هیچ لفظی بیانگر صفاتِ او نمی تواند از کلمه ی «معنی» همان مفهوم لفظ است. در واقع تصریح کرده اند که صفاتِ صانع با هیچ لفظ و معنایی قابل بیان و فهم نیست و این دقیقاً همان چیزی است که در صدد اثباتش هستیم.

حدیث 31: تحدید، لازمه ی توصیف

امیرالمؤمنین (ع) در ادامه ی خطبه ی شریف خود که قسمتی از آن را تحت عنوان حدیث 29 آوردیم، فرموده اند:
ص: 191


1- 1.تفسیر المیزان، ج6، ص100 و101: ترجمه ی عبارات علامه ی طباطبایی.
2- 2.عین عبارات المیزان این است: و اِن کان لفظنا قاصراً عنه و المعنی غیر وافٍ به. ایشان به همین مطلب وفادار نمانده اند!

مَن وَصَفَه فقد حَدَّهُ. (1)
هر کس او (صانع متعال) را وصف نماید، محدودش کرده است.
هر صفتی برای هر مصنوع، حدّ و مرزی برای آن به شمار می آید. بنابراین اگر از همین صفات مصنوعات، برای صانع متعال مفهومی را انتزاع کنیم، آن مفهوم از حدّ و مرز خاصّی حکایت می کند که به همین دلیل قابل اسناد به صانع غیر محدود نمی باشد. پس لازمه ی اطلاق هر گونه وصفی بر صانع، محدود ساختن اوست.
در همین خصوص مرحوم علامه ی طباطبایی بیانی دارند که به عنوان تأییدی بر آنچه گفتیم، ترجمه ی عبارات ایشان را نقل می نماییم:
وقتی معرفت آدمی نسبت به خداوند به این پایه رسید و خدای تعالی آدمی را به چنین شرافتی مفتخر ساخت و او را تا درجه ی اولیاء و مقربین درگاه خود بالا برد، آن وقت است که با کمال بصیرت به عجز خود از معرفت حقیقی خدا پی برده و می فهمد که نمی تواند خدای را آن طوری که لایق کبریا و عظمت اوست توصیف کند! و نیز به خوبی درک می کند که هر معنایی که بخواهد خدا را به آن توصیف کند به طور کلّی معنایی است که آن را از مشهودات ممکن خود که همه مصنوع خدایند، گرفته و با همان ها خدای را توصیف کرده است. با این که این معانی عموماً صورت هایی هستند ذهنی و محدود و مقیّد، صروی هستند که با هم ائتلاف ندارند و یکدیگر را دفع می کنند، مثلاً علم و قدرت و حیات و رزق و عزّت و غنا و امثال این ها مفاهیمی هستند که هر کدام غیر دیگری است، و واضح است که علم، غیر قدرت است، و قدرت، غیر علم است، هر مفهومی خودش، خودش است، ما وقتی مفهوم علم را مثلاً به نظر آوریم، در آن لحظه از معنی قدرت منصرفیم، و در معنای علم، قدرت را نمی بینیم. و هم چنین وقتی معنای علم را از نظر این که وصفی است از اوصاف، تصوّر می کنیم، از ذاتی که متّصف است به آن غفلت داریم.
از این جا می فهمیم که این مفاهیم و این معلومات و ادراکات قاصر از اینند که با آفریدگار منطبق شوند، و او را آن چنان که هست حکایت کنند، لذا کسی که
ص: 192


1- 1.نهج البلاغه صبحی صالح، خ152، ص212.

به درجه ی اخلاص رسیده خود را محتاج و ملزم می بیند که در توصیف خدای خود به نقص و عجز خود اعتراف کند، آن هم چه نقصی؟! نقصی علاج ناپذیر و عجزی غیر قابل جبران، و نیز خود را ناچار می بیند راهی را که تاکنون در این وادی پیموده به عقب برگردد، و از هرچه که تاکنون به خدا نسبت داده استغفار کند و آن اوصاف را از او نفی نماید، و در نتیجه خود را سرگردان در چنان حیرتی ببیند که خلاصی از آن نیست.
مفاهیمی که در کلام علامه ی طباطبایی به عنوان مثال ذکر شده اند، همگی بر کمالات مخلوقات دلالت می کنند و در عین حال هر یک حدّ و مرز خاصّی را معیّن می کنند که غیر از حدّ دیگر است. مفهوم علم شامل قدرت نمی شود، مفهوم قدرت، علم را در بر نمی گیرد و هر کدام از این دو هم شامل موصوف (عالم و قادر) نمی شوند. پس هر یک از صفات کمالیّه یک حدّ ذاتی دارند که لازمه ی مفهوم داشتن آن هاست. تا هر کجا که مفهوم «علم» صادق باشد، محدودیت ذاتی آن هم – که آن را از «قدرت» متمایز می کند – باقی است و تا هر جا که مفهوم «قدرت» صادق باشد، حدّ ذاتی آن – که از «علم» جدایش می سازد – باقی می ماند و هم چنین است مفاهیم دیگر که هر یک حدِّ ذاتی خود را دارند.
حاقّ فرمایش علامه ی طباطبایی این است که تا هر جا بخواهیم با مفاهیم، خالق متعال را توصیف نماییم، او را محدود به حدودِ همان مفاهیم کرده ایم. پس اگر نخواهیم صانع محدود شود، باید از توصیفِ او و اطلاق مفاهیم بر او دست بکشیم. اینجاست که فرموده اند: اگر کسی به درجه ی اخلاص رسیده باشد، ناچار به نقصی علاج ناپذیر و عجزی غیر قابل جبران در توصیف خالق متعال اعتراف می کند و آنچه را که پیش از رسیدن به مرحله ی اخلاص برای او اثبات نموده بود، نفی می نماید و در حیرتی سرگردان می شود که هیچ راه فراری از آن ندارد.
(1) (2) توجه شود که ایشان عجز از
ص: 193


1- 1.ترجمه ی تفسیر المیزان، ج6، ص137و138.
2- 2.عین عبارت علامه ی طباطبایی این است: فَیَعُودُ فَیَنفی ما اَثبَتَهُ و یَتیهُ فی حَیرةٍ لا مَخلَصَ مِنها المیزان: ج6، ص98.

ص: 194
توصیف را جبران ناپذیر دانسته اند، یعنی به هیچ وجه نمی توان از آن عدول و صرف نظر کرد. حیرت مذکور برخاسته از این حقیقت است که با هیچ مفهومی نمی تواند از خالق خویش گزارش دهد و با این که نمی تواند وجود او را انکار نماید، اما هیچ توصیفی را هم شایسته و در خور او نمی داند. ما در فصل آینده این حیرت را که «وَلَه» هم نامیده می شود، توضیح کافی خواهیم داد.

حدیث32: اشتراک در لفظ و اختلاف در معنای صفات

اشاره

حدیث جامعی را مرحوم کلینی از وجود مقدّس امام هشتم (ع) نقل فرموده که قسمتی از آن چنین است:
إنّما سُمِّیَ اللهُ تَعالی بِالعِلمِ بِغَیرِ عِلمٍ حادِثٍ عَلِمَ به الاشیاءَ... مِمّا لو یَحضُرهُ ذلک العلمُ و یَغیبُه کانَ جاهلاً ضعیفاً کما أنّا لَو رَأَینا عُلَماءَ الخَلقِ إنّما سُمُّوا بِالعِلمِ لِعِلمٍ حادثٍ إذ کانوا فیه جَهَلَةً و رُبَما فارَقَهُم العِلمُ بالاَشیاءِ فَعادوا اِلَی الجَهلِ و إنّما سُمِّیَ اللهُ عالِماً لأنّه لایَجهَلُ شَیئاً فقد جَمعَ الخالِقَ و المخلوقَ اسمُ العالِمِ و اختَلَفَ المَعنی علی ما رَأَیتَ.
(1)
خدای متعال موصوف به علم گردیده نه به سبب علم حادثی که اشیاء را با آن شناخته باشد... به طوری که اگر آن علم نزدش حاضر نبوده و از او غایب شود، نادان و ناتوان گردد. چنان که ما اگر عالمان از مخلوقات را ببینیم، صرفاً به سبب علمی حادث، موصوف به علم شده اند؛ به خاطر این که در آن موارد (که اکنون عالم هستند) جاهل بوده اند و چه بسا علم به اشیاء از آنان جدا شود و به نادانی بازگردند ولی خداوند تنها از این رو عالم نامیده شده که نسبت به هیچ چیز جاهل نیست. پس خالق و مخلوق در نام «عالم» مشترک هستند ولی از جهت «معنی» اختلاف دارند، چنان که ملاحظه نمودی.
در این حدیث شریف به تفاوت علم خالق و مخلوق در «معنی» اشاره شده است.
ص: 195


1- 1.اصول کافی، کتاب التوحید، باب آخر و هو من الباب الاوّل، ح2/ توحید صدوق، باب 29، ح2، ص188.

کلمه ی «معنی» همان طور که در بخش گذشته توضیح دادیم (1) ، به واقعیّت خارجی ای که لفظ از آن حکایت می کند، اطلاق می شود. بنابراین معنای «علم» یعنی واقعیت خارجی آن که در مورد خالق و مخلوق با یکدیگر متباین هستند. علم مخلوقات حادث است و علم خالق غیر حادث. مخلوقات مالک علمی هستند که به آن ها «داده شده است». ذاتاً (یعنی به ذاتِ خود) آن علم را نداشته اند و هر آن برای عالم بودن، محتاج تملیکِ آن هستند. گاهی هم علم را از دست می دهند (یا به تعبیر دقیق تر دیگر به آنان تملیک نمی شود) و به نادانیِ ذاتی خود بازمی گردند. عالم بودن همه ی مصنوعات به همین صورت است و وجود علمی که حادث نباشد، برای مخلوقاتی که حادث هستند، قابل فرض نیست. پس معنای «علم» در مخلوقات، همین عالم بودن عین نقص و نوعی مصنوعیّت می باشد و ما هیچ توصیفی از علم حادث نداریم. در فرمایش امام رضا (ع) هم ملاحظه می شود که علم مخلوقات را توضیح داده اند ولی در مورد خالق فرموده اند: بِغَیرِ علمٍ حادثٍ...، یعنی صرفاً یک گزارش سلبی و تنزیهی از آن داده اند؛ این که عملش حادث نیست. اما این که چگونه هست؟ هیچ توضیحی نداده اند چون اصولاً قابل توضیح و توصیف هم نیست، بنابراین قدر مسلّم این است که «معنای» علم خالق با معنای علم مخلوقات متفاوت و بلکه متباین است. تباین به معنای عدم مشابهت است و چون علم مخلوقی حادث و مصنوع است، علم خالق هیچ شباهتی با آن ندارد. به بیان دیگر علم حادث و غیر آن هیچ وجه اشتراکی در حقیقت خود ندارند و مسمّای «عالم» در خالق و مخلوق با یکدیگر متفاوت و بلکه متباین هستند. این جاست که مقصود امام هشتم (ع) که فرمودند: «فَقَد جمعَ الخالقَ و المخلوقَ اسمُ العالمِ و اختلف المعنی» روشن می شود. اختلاف معنی در عبارت امام (ع) به اختلاف در حقیقت و واقعیّت علم خالق و مخلوق مربوط می شود. این تعبیر با اصطلاح «اشتراک معنوی» و عدم «اشتراک معنوی» در لسان فلاسفه و اهل منطق متفاوت
ص: 195


1- 1.فصل ششم از بخش اول، عنوان «تفاوت میان معنی و مفهوم یک لفظ».

است. آن ها معنی را با مفهوم لفظ یکی می گیرند و لذا اشتراک معنوی در اصطلاح رایج فلسفه و منطق به معنای اشتراک در مفهوم لفظ است. با این اصطلاح اگر علم خالق و مخلوق مفهوم واحد داشته باشند، علم برای آن ها مشترک معنوی در همان مفهوم واحد خواهد بود. اما وحدت یا اشتراک «معنی» - با توجه به معنای لغوی آن که ما به کار می بریم – وقتی است که «ما بازاء» و حقیقت خارجیِ آن ها مشترک و واحد باشند. با این ترتیب چون واقعیّت علم حادث و غیر آن با هم متباین هستند، تعبیر «اختلف المعنی» در مورد علم خالق و مخلوق صادق می باشد.

بررسی فرض اشتراک مفهومی بین صفات خالق و مخلوق

1- 1.فصل ششم تحت عنوان: توحید صانع متعال.

اوست. تنزیه یعنی نفی معانی مخلوقی از خالق و بیش از این، هیچ معنای اثباتی را نمی توانیم به خالق نسبت بدهیم. با این ترتیب مفهوم «عالم» برای او یعنی کسی که جهل ندارد (لایَجهَلُ شیئاً)، اما این لفظ با مفهومش هیچ معنی و ما بازائی جز خود ذات صانع متعال ندارد. یعنی غیر از واقعیّت خالق، هیچ معنا و مقصد دیگری برای صفاتی از قبیل «عالم» که بر او اطلاق می کنیم، وجود ندارد. لذا صفات مختلف برای صانع متعال، همگی بر یک معنی (مقصود) دلالت می کنند که آن خود ذات مقدّسش است ولی هر یک از این صفات با مفاهیم مختلفِ خود، او را از جهات مختلف تنزیه می کنند. وقتی او را «عالم» می نامیم، از جهل تنزیهش می کنیم. وقتی «قادر» می خوانیم، از عجز منزّهش می داریم و... پس مفاهیم این الفاظ با هم متفاوتند ولی معنی و مقصود همه یکی و آن هم خود ذات است. البته همان طور که در قسمت عقلی همین بحث (در فصل ششم از بخش گذشته) اشاره شد، این معنای واحد ارتباطی با مفاهیم متعدّدی که برای تنزیه او به کار می بریم، ندارد و این مطلب هیچ نمونه ای در مخلوقات ندارد و مختصّ به صانع متعال است.حال با توجه به این توضیحات، آیا می توانیم یک حدّ مشترکی در مفاهیمی که به خالق و مخلوق نسبت می دهیم، پیدا کنیم؟ مثلاً آیا می توانیم مفهوم «جاهل نبودن» را یک وجه جامع میان خالقِ عالم و مخلوق عالم بدانیم؟ اگر چنین باشد، آن گاه به نوعی اشتراک مفهومی بین صفات خالق و مخلوق خواهیم رسید، بدون آن که اشتراک و وحدت معنی بین آن ها وجود داشته باشد.
در پاسخ باید بگوییم که صحت این امر بستگی دارد به این که مفهوم «جاهل نبودن» را چگونه به مخلوقی چون انسان نسبت بدهیم. اگر بتوانیم این مفهوم را صرف نظر از معنای آن به انسان نسبت دهیم، آن گاه پذیرش یک مفهوم مشترک در لفظی که بر خالق و مخلوق اطلاق می کنیم، قابل قبول می شود. ولی اگر نتوانیم مفهوم آن را جدا از معنایش لحاظ کنیم، فرض اشتراک در مفهوم منتفی می شود. توضیح مطلب این است که ما وقتی انسان را «عالم» می نامیم، معمولاً با اطلاق این لفظ می خواهیم از وجود
ص: 197

2. چپتر 1

محتوای چپتر 1

3. توحید بنی هاشمی 2.htm

کتاب توحید - دفتر دوم: معرفت خدا و آثار و احکام آن

مشخصات کتاب

سرشناسه : بنی‌هاشمی، سیدمحمد، ۱۳۳۹ -
عنوان و نام پدیدآور : کتاب توحید/ محمد بنی‌هاشمی.
مشخصات نشر : تهران:منیر، ۱۳۸۸ -
مشخصات ظاهری : ج.
شابک : ۳۴۰۰۰ ریال : ج.۱ : 978-964-539-146-9 ؛ ۴۰۰۰۰ ریال : ج.۲ : 978-964-539-207-7 ؛ ۴۸۰۰۰ ریال : ج.۳ : 978-964-539-265-7 ؛ ۴۰۰۰۰ ریال : ج.۴ 978-964-539-207-7 :
یادداشت : ج.۲ (چاپ اول: ۱۳۸۹) .
یادداشت : ج.۳ (چاپ اول: ۱۳۹۰).
یادداشت : ج.۴ (چاپ اول: ۱۳۹۱) (فیپا).
یادداشت : کتابنامه.
مندرجات : ج.۱. اثبات صانع.- ج.۲. معرفت خدا و آثار و احکام آن.- ج.۳. تسبیح و توحید خداوند.- ج.۴. معرفت بلآیه و بدون الآیه‌ی خداوند
موضوع : توحید
موضوع : الهیات
موضوع : خدا -- اثبات
رده بندی کنگره : BP۲۱۷/۴/ب۸۷ک۲ ۱۳۸۸
رده بندی دیویی : ۲۹۷/۴۲
شماره کتابشناسی ملی : ۱۶۵۵۰۵۹
ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ص: 10
ص: 11
ص: 12
ص: 13
ص: 14

پیش گفتار

«اَلحَمدُ لِلّهِ کُلَّما حَمِدَ اللهَ شیءٌ و کَما یُحِبُّ اللهُ أن یُحمَدَ و کَما هُوَ أهلُهُ وَ کَما یَنبَغی لِکَرَمِ وَجهِهِ و عِزِّ جَلالِهِ.» (1)
زبان از شکر و ستایش خداوند منّان قاصر است که توفیقی مجدّد عنایت فرمود و دفتر دوم کتاب توحید به رشته ی تحریر درآمد. وقفه ای که در تألیف این دفتر افتاد، انتشار آن را قدری به تأخیر انداخت تا این که برکات ویژه ی ماه مبارک رمضان شامل حال گردید و عنایت مهدوی روح تازه ای در کار دمید. حجم عمده ی کار در طول این ماه خدا انجام گردید و گام اول در ادامه ی بحث معرفت خداوند برداشته شد.
این دفتر از دو بخش عمده تشکیل شده که هر کدام شامل شش فصل می باشد. بخش اول به بیان دقیق معرفت الله و آثار آن اختصاص یافته است. برای این منظور از بحث لغوی درباره ی معانی مختلف کلمه ی «معرفت» آغاز کرده ایم و سپس به بیان امکان حصول معرفت خداوند بدون وساطت نور و علم و عقل پرداخته ایم. آن گاه تذکّراتی وجدانی در مورد معرفت الله ذکر کرده ایم و آن را با بیان شواهد نقلی در این خصوص تأیید و تکمیل نموده ایم. آخرین فصل بخش نخست هم به بیان مهم ترین آثار معرفت
ص: 15


1- 1-البلدالامین، ص9.

الهی – که در چهار محور کلّی خلاصه شده – اختصاص یافته است.
در بخش دوم کتاب به شناخت دقیق احکام و اوصاف معرفت خداوند همّت بسته ایم. روشن نمودن نقش عقل در پذیرش معرفت الهی یکی از اهداف مهم این بخش بوده و به همین جهت بحث نفی حدّین (تعطیل و تشبیه) در نخستین فصل این بخش قرار گرفته است. در فصل دوم جلوه ی دیگری از نقش عقل به عنوان «معرفت واجب به خداوند» مورد بحث واقع شده است. در فصل سوم به بیان شش ویژگی اصلی معرفت الله پرداخته ایم که آخرین آن ها ویژگی اختصاصی این معرفت محسوب می شود. فصل چهارم به معرّفی رساله ی مفضّل در توحید و بعضی استفاده هایی که از آن در مباحث معرفت خدا می شود، اختصاص یافته است. در دو فصل پایانی کتاب هم به روشن کردن ظرائف اصل عدم تشبیه بین خدا و خلق پرداخته ایم.
آن چه در این دفتر ارائه شده در مجموع، یک سوم مباحث معرفت الله را تشکیل می دهد. بنابراین، حدّاقل دو دفتر دیگر برای تکمیل آن لازم است که از خدای منّان به برکت همین ماه مبارک می خواهم که توفیق تحریر آن ها را در آینده ی نزدیک به راقم ناقابل این سطور عنایت فرماید.
این تلاش ناچیز را از جانب همه ی اساتیدی که واسطه ی فیض معارف الهی به حقیر بوده اند، به آستان ملک پاسبان حضرت باب الحوائج موسی بن جعفر (ع) تقدیم می نمایم. إن شاءالله با امضای آن بزرگ، مورد قبول درگاه حق قرار گیرد.
خدایا! چشمان ناقابل ما را هر چه زودتر به جمال بی مثال صاحب و مقتدای این معارف، حضرت بقیّة الله الأعظم ارواحنافداه روشن بفرما. الهی آمین!
سید محمد بنی هاشمی
رمضان المبارک 1430- شهریور 1388
ص: 16
ص: 17
ص: 18

بخش اول: معرفت الله و آثار آن

فصل 1: معرفت چیست؟

استفاده از معنای لغوی در امور وجدانی

اشاره

اولین قدم در بحث معرفت، آشنایی با مدلول و معنای این لفظ است. معرفت بر چه چیز اطلاق می شود؟ می خواهیم از معانی لغت «معرفت» در زبان عربی استفاده کنیم؛ اما توجه داریم که اساس بحث ما درباره ی معرفت و احکام آن «وجدان» است. بنابراین، مراجعه به کتب لغت بدین منظور است که مسمّی و مدلول وجدانی اطلاق می شود. به طور کلّی در همه ی امور وجدانی، مراجعه به معانی الفاظ برای یافتن مدلول وجدانی آن هاست. پس این کار هیچ منافاتی با پایه و اساس وجدانی بحث معرفت ندارد؛ بلکه برای ارائه ی گزارش صحیح و واقعی از آن مفید و لازم می باشد.
با عنایت به این مقدمه، با رجوع به کتاب های لغت به شش معنا برای معرفت برمی خوریم.
ص: 19

معنای اول معرفت: علم

اولین معنای معنای معرفت که عام ترین معانی آن است، مطلق «علم» و آگاهی می باشد. گفته ان:
العِرفانُ: العِلم... عَرَفَهُ یَعرِفُه عِرفَةً و عِرفاناً و معرفةً.
(1)
چهار وزن برای مصدر فعل «عرَف یَعرف» ذکر شده است که دو مصدر «معرفت» و «عرفان» از میان آن ها متداول تر و رایج تر می باشد. در این معنا تفاوتی بین علم و معرفت گذاشته نشده و ما همین کاربرد از لغت «معرفت» را در کلام عرب از جمله احادیث اهل بیت (ع) پیدا می کنیم. به عنوان مثال در فرمایش حضرت موسی بن جعفر (ع) به هشام چنین آمده است:
یا هشامُ! قَد جَعَلَ اللهُ ذلک دلیلاً عَلی مَعرِفَتِهِ بِأنَّ لَهُم مُدَبِّراً. (2)
ای هشام! خداوند آن (آیات) را نشانه ای برای او (عاقل) قرار داد تا بفهمد که آن ها مدبّری دارند.
در این حدیث، معرفت به معنای علم و آگاهی به کار رفته و مقصود این است که عاقل با دیدن آیات و نشانه های صُنع الهی، به این که مصنوعات مدبّری دارند، آگاه و عالِم می شود.

معنای دوم معرفت: علم به «عین» چیزی

در برخی از کتاب های لغت، معرفت به نوع خاصّی از علم اطلاق شده که آن را علم به «عین» یک چیز نامیده است. در بیان تفاوت میان علم و معرفت، چنین می خوانیم:
الفرقُ بَینَ العِلم و المَعرفَةِ أنَّ المَعرِفَةَ أنَّ المَعرِفَةَ أخصُّ مِنَ العِلمِ لأنَّها علمٌ بِعَینِ الشَّیءِ مُفَصَّلاً عَمّا سِواه و العِلمُ یَکونُ مُجمَلاً و مُفَصَّلاً... فَکُلُّ مَعرِفَةٍ
ص: 20


1- 1-لسان العرب 10/110. در کتاب «الصحاح» جوهری نیز همین معنا با ذکر همین خصوصیات بیان شده است. الصّحاح 4/1400
2- 2-اصول کافی، کتاب العقل و الجهل، ح12، معنای این حدیث در مقدمه ی دفتر اول کتاب توحید مورد بحث قرار گرفت.

عِلمٌ و لَیسَ کُلُّ عِلمٍ مَعرفَةً و ذلکَ أنَّ لفظَ المَعرِفَةِ یُفیدُ تَمییزَ المَعلومِ مِن غَیرِهِ و لَفظُ العِلم لایُفیدُ ذلکَ ألّا بِضَربٍ آخرَ مِنَ التَّخصیص فی ذِکرِ المَعلوم. (1)
فرق بین علم و معرفت این است که معرفت نوع خاصّی از علم می باشد؛ زیرا معرفت علم به خود (عین) چیزی به صورت تفصیلی و جدا شده از غیر خودش است؛ در حالی که علم می تواند تفصیلی یا اجمالی باشد... پس هر معرفتی علم هست ولی هر علمی معرفت نیست و این (تفاوت) از آن روست که لفظ معرفت بر جدا ساختن معلوم از غیر خودش دلالت می کند؛ اما لفظ علم چنین معنایی را نمی رساند، مگر آن که به صورت دیگری معلوم، مشخص گردد.
طبق این بیان، علم به هر نوع آگاهی درباره ی یک چیز اطلاق می گردد. نقطه ی مقابل آن جهل و نادانی مطلق نسبت به آن خارج می کند و به همان اندازه می توانیم او را «عالم» به آن چیز بنامیم. اما این آگاهی مبهم و ناقص «معرفتِ» آن چیز محسوب نمی شود. «معرفت» یا شناخت وقتی صدق می کند که علم به چیزی دقیق و متمایز کننده از غیر آن باشد.
به عنوان مثال اگر شَبَحی را از دور مشاهده کنیم که به سوی ما در حرکت است، آگاهی ما به آن در این حدّ است که می دانیم در حال حرکت می باشد؛ ولی آن را هنوز نمی شناسیم؛ چون نمی دانیم که چیست. احتمال می دهیم چیزی از قبیل اتومبیل یا قطار باشد که آن را به حرکت درآورده اند یا موجود زنده ای از قبیل حیوان و انسان باشد که به اراده خود حرکت می کند و یا احتمالات دیگری که می توان داد. این مقدار آگاهی درباره ی یک چیز، علم هست ولی معرفت نیست. علم بودنش از آن جهت است که ما را از جهل مطلق نسبت به آن چیز خارج می کند، ولی معرفت نیست؛ چون با این حد از آگاهی نمی توانیم آن را از چیزهای دیگر تمیز و تشخیص بدهیم.
ص: 21


1- 1-معجم الفروق الّغویّة، الباب الرّابع/ 62و63.

علمی که احتمالات مختلف در معلومِ آن بدهیم، علم اجمالی است و اگر به درجه ای از روشنی برسد که معلوم از چیزهای دیگر جدا و متمایز گردد، معرفت (که نوعی علم تفصیلی است) خوانده می شود. با این ترتیب، اگر آن جسم متحرک به ما نزدیک تر شود تا حدّی که بفهمیم چیست، آن گاه علم خود نسبت به آ را «معرفت» و شناخت می نامیم.
در محاورات عرفی هم چنین تفکیکی وجود دارد. وقتی علم ما به چیزی صورت اجمالی مختلف نسبت به آن می دهیم، تعبیر «شناخت» برای آن به کار نمی بریم؛ اما اگر جلوتر آمد و علم ما نسبت به آن تفصیلی شد، به طوری که آن را از ماسوای خودش جدا نمود، آن گاه بر علم خود اطلاق «شناخت» می نماییم. با این توضیحات روشن می شود که هر علمی معرفت نیست؛ چون علم اجمالی و مبهم را معرفت نمی نامیم. ولی هر معرفتی علم هست؛ چون معرفت، چیزی جز علم تفصیلی که معلوم را از غیر خودش جدا می کند، نیست. بنابراین، رابطه ی علم و معرفت به اصطلاح اهل منطق، رابطه ی عموم و خصوص مطلق است؛ یعنی علم مطلقاً اعم از معرفت و معرفت مطلقاً اخصّ از علم است یا به تعبیر دیگر، معرفت زیر مجموعه ی علم است.
البته باید توجه داشت که معرفت هم مانند علم درجات دارد؛ یعنی همان طور که علم به چیزی می تواند بیشتر شود، معرفت نسبت به آن هم قابل افزایش است. مثال درباره ی علم این است که اگر بدانیم چیزی جسم است، این خود درجه ای از علم به آن می باشد؛ چون با همین آگاهی از مجهول مطلق بودن خارج شده است. حال اگر بفهمیم که «جسم متحرّک» است، علم ما به آن بیشتر می شود و هم چنین است اگر بفهمیم که «جسم متحرّک رشد کننده» می باشد.
در مورد معرفت هم می توانیم درجات مختلف قائل شویم. در مثال مورد بحث اگر بفهمیم که آن جسم متحرّک، حیوان است، نوع آن را شناخته ایم. علم خود را به آن «شناخت» می نامیم؛ چون فهمیده ایم که چیست و نوع آن را تشخیص و تمیز داده ایم؛
ص: 22
اما اگر ما به آن بیشتر شود، مثلاً بفهمیم که از چارپایان است، آن گاه شناختِ ما به آن بالاتر می رود. هم چنین است اگر بفهمیم که کدام صنف از چارپایان است، معرفتِ ما به آن بیشتر می شود. این معرفت تا آن جا می تواند بالا رود که بسیار دقیق و جزئی به معلوم خاصّی تعلّق بگیرد. در این رتبه هم معرفت به یک چیز می تواند انحای مختلف داشته باشد، مثلاً اگر با دیدن یک چیز یا شنیدن صدایش یا لمس کردن جسمش، آن را از امور دیگر تمیز بدهیم، بر آن «شناخت» پیدا کرده ایم. در این صورت با هم هستند. به این ترتیب اگر از طُرق مختلف حسّی، چیزی را تشخیص بدهیم، معرفت بیشتری نسبت به آن پیدا کرده ایم تا این که آن را فقط از یک طریق بشناسیم. این هم نوعی دیگر از شدت یافتن درجه ی معرفت به یک شیء است.

معنای سوم معرفت: دانش حسّی

برخی از لغوّیین، معرفت را دانشی دانسته اند که از طریق حسّ حاصل می گردد. عین عبارت این است:
عَرَفتُه عِرفَةً بِالکَسرِ و عِرفاناً: عَلِمتُه بِحاسَّةٍ مِنَ الحَواسِّ الخَمسِ و المَعرِفَةُ اسمٌ مِنهُ.
(1)
برای «عَرَف یَعرِف» دو مصدر بیان شده و معرفت هم اسم آن دانسته شده است. روشن است که این معنا می تواند مصداقی از معنای دوم معرفت باشد؛ چون آگاهی حسّی ممکن است در حدّ علم تفصیلی به عینِ محسوس باشد. اگر انسان از طریق حس کردن چیزی را تشخیص دهد و آن را از چیزهای دیگر متمایز سازد، آن را شناخته است.
ص: 23


1- 1-المصباح المنیر 2/62.

معنای چهارم معرفت: سکون و طمأنینه

در برخی دیگر از کتب اهل لغت دو معنا برای «عَرَف» بیان شده است. یکی:
تَتابعُ الشَّیء متّصلاً بعضُه بِبَعضٍ.
پشت سر هم آمدن و اتّصال قسمت های مختلف یک چیز با یک دیگر. و دوم:
السّکون و الطّمانینه.
آرامش و اطمینان.
آن گاه دو مصدر برای معنای دوم ذکر می کند که عبارت اند از: معرفت و عرفان.
(1)
این لغت شناس معروف (2) در ادامه ی توضیحات خود، ارتباط این معنا را با معرفت به معنای «شناخت» چنین بیان می کند:
مَن أنکَرَ شَیئاً تَوَحَّشَ مِنهُ و نَبا عَنهُ. (3)
هر کس چیزی را نشناسد، از آن وحشت می کند و به آن اطمینان خاطر ندارد. منظور این است که شناخت یک چیز باعث نوعی آرامش خاطر برای شخص می شود و برعکس اگر آن را نشناسد، از آن می گریزد و وحشت دارد. انسان تا وقتی چیزی را نشناخته است، خیالش از آن آسوده نیست و احتمالات مختلفی در مورد آن می دهد؛ اما وقتی شناخت، آرامش و اطمینان خاطر پیدا می کند. به طور کلّی می توان گفت که همیشه علم و آگاهی برای انسان آرامش بخش است برخلاف جهل و نادانی که نگران کننده و اضطراب آور می باشد.
ص: 24


1- 1-معجم مقائیس اللّغة 2/246.
2- 2-احمدبن فارس بن زکریّای رازی، متوفّی در سال 395 هجری قمری.
3- 3-معجم مقائیس اللّغة 2/246.

معنای پنجم معرفت: ادراک بسائط و جزئیات

معنای دیگری که بعضی از کتب لغت برای «معرفت» ذکر کرده اند، ادراک بسائط و جزئیات است. ابوهلال عسکری در بیان تفاوت میان علم و معرفت، اولین قولی که نقل کرده چنین است:
المعرفةُ إدراک البسائط و الجزئیّات و العلم إدراک المرکّبات و الکلّیات.
(1)
معرفت، ادراک امور بسیط و جزئی است و علم، ادراک امور مرکّب و کلّی.
طبق بیان، علم و معرفت هر دو از سنخ ادراک هستند و تفاوتشان در متعلِّق ادراک است. علم به امور کلّی تعلّق می گیرد و معرفت به جزئیات. منظور از جزئی، شخص است وادراک جزئی یعنی آگاهی به شخص کسی یا چیزی به گونه ای که متعلِّق ادارک یک امر عینی و خاصّ باشد. گاهی انسان درباره ی چیزی یک سری اطّلاعات کلّی و عامّ پیدا می کند. در این صورت به آن علم دارد؛ ولی معرفت ندارد. اگر آگاهیِ او نسبت به آن چیز، جزئی و خاصّ شود، علمش به معرفت تبدیل می گردد.مثلاً وقتی انسان چیزی را از طریق دیدن تشخیص دهد، آگاهی اش عینی و خاصّ می شود و لذا به آن «معرفت» پیدا می کند. این تفکیک در مورد علم و معرفت تقریباً به آن چه در بیان معنای دوم معرفت گفته شد، باز می گردد.
اما ویژگی دیگر متعلِّق علم، مرکّب بودن آن است در مقابل معرفت که متعلِّق آن، بسیط می باشد. برای روشن شدن این تفاوت میان علم و معرفت، مثالی مطرح می شود. آگاهیِ ما از «ظلم» به دو صورت متصوِّر است. گاهی برای توضیح «ظلم» به بیان مفاهیمی می پردازیم که با روشن شدن آن ها، مفهوم ظلم هم روشن می گردد. برای این منظور به مفهوم «حقّ» و «زیر پاگذاشتن حقّ» توجّه می کنیم و ظلم را از این طریق می فهمیم در این صورت «ظلم» را مرکّب از اجزایی دانسته ایم که عبارت اند از: «حق» و «زیر پا گذاشتن» این گونه آگاهی از «ظلم»، علم به آن شمرده می شود و برای حصول
ص: 25


1- 1-معجم الفروق اللّغویّة/501.

آن ضرورتی ندارد که فرد عالِم، ظلم را بچشد یا مظلوم واقع شود.
امّا نحوی ی دیگرِ آگاهی از ظلم این است که شخص، مصداقی از ظلم را بچشد و در موردی مظلوم واقع شود. در این جا می توان گفت که آن فرد «ظلم» را به صورت یک امر بسیط و عینی دریافته است. بسیط بودنش از آن جهت است که برای درک «ظلم» به اجزایی هم چون «حقّ» و «پایمال کردن» توجّه ننموده و مستقیماً خودِ آن را چشیده و وجدان کرده است. در این صورت می توانیم تعبیر «معرفت به ظلم» را به کار بریم و آن را از «علم به ظلم» تفکیک نماییم.
روشن است که نحوه ی ادارک ما از ظلم در این دو حالت متفاوت می باشد و حالِ معرفت او از وضوح و روشنی بیشتری برخوردار است. درحالتِ اول (علم به ظلم) نمی توانیم بگوییم که ظلم را چشیده ایم؛ ولی در حالت دوم (معرفت) می توانیم تعبیر چشیدن را به کار ببریم. با این توضیحات باید معرفت را درجه ی بالاتر علم تلقی کنیم؛ چون درجه ی آگاهیِ شخص نسبت به آن بیشتر است.

معنای ششم معرفت: اقرار در برابر انکار

یکی دیگر از معانی لغوی معرفت، اقرار در برابر انکار است. این منظور چنین آورده است:
عَرَفَ لَهُ: أقَرَّ.
(1)
و در ادامه «معروف» را ضدّ «مُنکَر» دانسته است. (2) با این ترتیب یکی از استعمالات لغت «معرفت» در معنای پذیرفتن و اقرار کردن به یک امر می باشد. (3) در این صورت لغت «معروف» به معنای چیزی است که پذیرفته شد و مورد اعتراف و اقرار می باشد و ضدّ آن «منکر» است؛ یعنی چیزی که مورد پذیرش قرار نگرفته و مردود است.
تفاوت مهمّی که این معنا با دیگر معانی لفظ «معرفت» دارد، اختیاری بودن معنای
ص: 26


1- 1و2- لسان العرب 10/112.
2- 1و2- لسان العرب 10/112.
3- 3- جالب است که یکی از استعمالات لغت «انکار» هم در معنای «نشناختن» است لسان العرب5/232 چنان که قرآن می فرماید: «فَعَرَفهم و هم له مُنکرون» یوسف/58.

اخیر است. اقرار و انکار دو حالت قلبی اختیاری هستند که انسان می تواند در برابر یک حقیقت داشته باشد. این دو حالت، دو موضع گیری متفاوت قلبی در مقابل یک واقعیّت اند و انسان در اتّخاذ هر یک از این دو مختار است. این ویژگی، خاصّ همین معناست و معانی دیگر معرفت هیچ کدام اختیاری نیستند.

جمع بندی و نتیجه گیری

اگر بخواهیم اقوال کتب لغت رادرباره ی معانی «معرفت» جمع بندی کنیم، به این نتیجه می رسیم که همه ی آن ها در دو دسته ی مختلف قرار می گیرند: اول نوع خاصّی از علم و آگاهی با ویژگی هایی که در ضمن معنای اول تا پنجم آن بیان شد و دوم، معنای اقرار و اعتراف که در بیان معنای اخیر توضیح داده شد. در واقع هر یک از معانی اول تا پنجم به نوعی در مفهوم «نوع خاصّی از علم» مشترک هستند؛ ولی معنای ششم چیزی غیر از خودِ علم است و رتبه ی آن پس از حصول علم می باشد. وقتی انسان چیزی را می فهمد و می شناسد، نسبت به آن می تواند موضع «اقرار» یا «انکار» بگیرد.
حال اگر بخواهیم درباره ی معرفت به صانع متعال سخن بگوییم، هر دو دسته ی مذکور در مورد آن صدق می کند. از دسته ی اول معنای اول (معرفت مساوی علم) عمومیت دارد و بر هر نوع آگاهی از صانع متعال قابل اطلاق است. معنای دوم (علم به «عین» چیزی) نیز به طور دقیق و کامل بر شناخت صانع متعال صدق می کند. اگر آگاهی از او به گونه ای باشد که شخصِ او را از غیر او متمایز سازد، آن گاه معرفت به معنای علم به عینِ صانع متعال حاصل می گردد.
معنای سوم از این دسته (دانش حسّی) قابل اطلاق بر صانع متعال نیست؛ چون ذات مقدّسش عقلاً قابل احساس نمی باشد.
معنای چهارم (سکون و طمأنینه) هم چون نتیجه ی معنای دوم می باشد، در مورد معرفت به صانع متعال قابل صدق است. هم چنین است معنای پنجم که آن هم به معنای دقیقش در خصوص صانع متعال ساری و جاری می گردد. معنای ششم (اقرار) نیز پس از حصول معانی پیشین نسبت به صانع متعال قابل تحقّق می باشد؛ چون کسی که او را
ص: 27

شناخته، می تواند با اختیارش تسلیم علم خود شود یا این که با آن از درِ عناد و انکار وارد شده، زیربارِ پذیرش آن نرود. در صورت تسلیم شدن، به آن اقرار و اعتراف نموده و به معنای ششم معرفت پیدا کرده است. بنابراین از شش معنای معرفت فقط یکی از آن ها بر صانع متعال قابل اطلاق نیست و بقیّه هر یک به شکلی در مورد آن ذات قدّوس به کار می رود.
ص: 28

فصل 2: عجز از معرفت صانع متعال با نور علم و عقل

عدم تلازم اثبات صانع با معرفت او

اشاره

درگذشته (1) دانستیم که اگر عاقلی به نور عقل خویش دریابد که مصنوعات بدون صانع نیستند و باید صانعی در کار باشد، در این صورت به مرحله ی «اثبات صانع» رسیده است. اکنون می خواهیم بر این حقیقت تأکید کنیم که لازمه ی عقلی اثبات صانع، «معرفت» عاقل نسبت به او نیست. ممکن است انسان دریابد که کار به مصنوعات و آن چه شبیهِ آن هاست، ختم نمی شود و «باید» موجودی که شبیه به مصنوعات نیست، باشد تا «به» او همه ی مصنوعات محقّق گردند؛ اما در عین حال هیچ کشفی از آن موجودِ بی شباهت با مصنوعات نداشته باشد. ما از آن ذاتِ غیر شبیه به مصنوعات، تعبیر به «صانُع» یا «صانُع ما» می کنیم؛ یعنی «صانعی» و مقصودمان نکره بودن آن است؛ یعنی آن ذات برای ما معروف و شناخته شده نیست، بلکه غیرمعروف و ناشناخته است. علّتِ به کارگیری تعبیر نکره همین است که در مرحله ی اثبات صانع و تا جایی که به نور عقل کشف می کنیم، به خود صانع و این که صانع کیست (مَنِ الصّانع) علم نداریم، اما نکته این است که نداشتن این معرفت، مانعی در راه علم ما
ص: 29


1- 1-کتاب توحید، دفتر اول اثبات صانع.

به وجود صانع (اثبات صانع) نیست. به بیان دیگر، لازمه ی تحقّق اثبات صانع (به نور عقل) معرفت نسبت به او نمی باشد.

محال بودن معرفت علمی (و عقلی) به صانع متعال

معرفت علمی و عقلی یعنی چیزی را به نور یا عقل بشناسیم. در مورد صانع متعال می توانیم ادعا کنیم که محال است با این انوار شناخته شود. این محال بودن به خاطر عدم شباهتِ میان مصنوعات و صانع آن هاست. اگر واقعاً هیچ شباهتی بین آن ها وجود نداشته باشد، نباید در «مشکوفیّت به نور علم یا عقل» مشترک باشند. این انوار، خود، مخلوقانی هستند که صانع متعال برای شناخت مخلوقاتش آن ها را خلق کرده است، چگونه امکان دارد چیزی که خود صانع متعال محکوم و محدود خودش جاری شود؟ به تعبیر دیگر، چگونه ممکن است صانع متعال محکوم محدود به چیزی شود که خود، آن را آفریده است؟ فرمایش امام هشتم (ع) را در همین خصوص به یاد می آوریم که فرمودند:
کَیفَ یَجری علَیهِ ما هُوَ أجراهُ.
(1)
چگونه ممکن است چیزی که خود (صانع) جاری ساخته، بر خودش جاری گردد؟
این فرمایش امام رضا (ع) به صورت تذکّر عقلی و در قالب استفهام انکاری بیان شده و در مقام بیانِ علّت برای این قاعده ی کلّی مطرح گردیده که:
کُلُّ ما فی الخَلقِ لا یُوجَدُ فی خالِقِه و کُلُّ ما یُمکِنُ فیهِ یَمتَنِعُ مِن صانِعِه. (2)
هر چه در مخلوقات است، در خالق آن ها یافت نمی شود و هر چه در مخلوقات امکان پذیر است، در حقّ صانع آن ها مُحال است. (3)
ص: 30


1- 1-التوحید، باب2، ح2/40.
2- 2-همان.
3- 3-توضیح مفصل این حدیث شریف در دفتر اول کتاب توحید اثبات صانع، ص160 آمده است.

قاعده ی کلی هما تباین و عدم شباهت میان صانع و مصنوع است که عقل آن را کشف می نماید. همه ی آنچه در میان مخلوقات جاری است، مصنوع صانع متعال می باشد و عقلاً محال است که صانعی محکوم مصنوعِ خودش باشد. پس معرفت به صانع متعال با نور علم و عقل مُحال است.

اقرار به عجز از معرفت صانع: آخرین حدّ تنبّه عاقل نسبت به او

با توضیحاتی که گذشت، می توانیم این حقیقت را تصدیق نماییم که بالاترین درجه ی تنبّه عقلی نسبت به صانع متعال، اقرار و اعتراف به این است که او را با نور عقل و علم نمی توا شناخت. نکته ی لطیف بحث، همین اقرار و اعتراف به عجز از معرفتِ اوست. عاقل به این ناتوانی اذعان می نماید. در واقع کسی که به عجز خویش از معرفت عقلی (و به طور کلّی علمی) نسبت به صانع پی نبرده، هنوز به بالاترین درجه ی تنبّه عقلیِ خود نرسیده است. اگر عاقلی به اشتباه تصوّر کند که می توان صانع و مصنوعات تنبه پیدا نکرده است. چنین فردی با تذکّرِ دیگر عاقلان می تواند متذکّر قاعده ی کلّی تباین میان خالق و مخلوق گردد و این گونه به برکت نور عقلش، تشبیه صانع را به مصنوعات ناروا و قبیح بداند و از همین طریق، ناتوانیِ خویش را از معرفتِ صانع متعال (به نور علم و عقل) وجدان نماید. در این صورت به بالاترین درجه ی کشف عقلانی در مورد خالق اشیا نایل می گردد.

تنبّه به عجز از معرفت: تنها وسیله برای قرار گرفتن در مسیر صحیح معرفت

نکته ی زیبا در این جا این است که تا عاقل به این درجه از تنبّه عقلانی نایل نشود، راهی به سوی معرفت واقعی نسبت به صانع متعال (که به وساطت نور علم و عقل نیست) پیدا نمی کند. تا وقتی کسی تصوّر نماید که می تواند معرفت علمی و عقلی به خالق اشیا پیدا کند، همین تصوّر نادرست، حجابی خواهد شد که مانع او از رسیدن به معرفت حقیقیِ صانع متعال است. به تعبیر دیگر، کسی که گرفتار این تصوّر باطل شده،
ص: 31

ناخودآگاه می خواهد همان گونه که مصنوعات را می شناسد، به صانعِ آن ها هم معرفت پیدا کند و لذا احکام معرفتِ مخلوقات را به خالقِ آن ها هم سرایت می دهد. این گونه گرفتار تشبیه باطل می شود و به جای صانع متعال، مصنوعی را تصوّر می نماید که به غلط، آن را غیر مصنوع می پندارد. همین پندار نادرست جای معرفتِ صحیح او را می گیرد و با عث می گردد که در شناختِ حقیقی صانع متعال به گم راهی بیفتد و طریق صحیح آن را گم کند.
این است سرّ فرمایش گهربار امام العارفین حضرت زین العابدین (ع) که در مناجات العارفین به درگاه ربوبی عرضه می دارند:
إلهی... لم تَجلَل لِلخَلقِ طریقاً إلی مَعرِفَتِکَ إلّا بِالعَجزِ عَن مَعرِفَتِکَ.
(1)
خدایا!... راهی به سوی معرفت خود جز از طریق (اقرار) ناتوانی نسبت به معرفت خود قرار نداده ای.
در این دعای بسیار عمیق، عجز از معرفت تنها سبب و وسیله به سوی معرفت صانع متعال دانسته شده است. تعبیری که امام سجاد (ع) به کار برده اند، «بالعجز» است. به «باء» سببیّت در این عبارت توجه شود. نفرموده اند که تنها راه به سوی معرفت، عجز از معرفت است. صِرف اقرار و اعتراف به ناتوانی از معرفت، راه معرفت نیست؛ بلکه وسیله و سبب به سوی طریق معرفت است؛ یعنی اگر کسی به این درجه از تنبّه عقلانی برسد که نمی تواند معرفت علمی و عقلی به صانع متعال پیدا کند، تازه در مسیری قرار می گیرد که می تواند به معرفت صحیح و واقعی نایل گردد. در غیر این صورت – یعنی اگر به ناتوانی خود پی نبرد – اصلاً در طریق معرفت قرار نمی گیرد و به گم راهی می افتد.
به تعبیر دیگر، می توان گفت: تنبه عقلی به عجز از معرفت، مانعِ اصلی برای رسیدن به معرفت را از سرِ راه برمی دارد. مانع اصلی در طریق معرفت، تصوّر و توهم تشبیه (بین صانع و مصنوعات) است که تنها با رفع آن، راه برای معرفت صحیح باز می شود و اقرار به عجز از معرفت دقیقاً همین کارآیی را دارد و لذا نقش کلیدی و منحصر به فرد
ص: 32


1- 1-بحارالانوار94/150 مناجات دوازدهم از مناجات خمسة عشر.

برای قرار دادن انسان در مسیر معرفت صحیح دارد. به همین جهت است که امام سجّاد (ع) در دعای خود، راه پیدا کردن معرفت را در تنبّه عقلانی به ناتوانی از معرفت، منحصر دانسته اند. لذا طالبانِ معرفت، راهی جز برداشتن این قدم برای نیل به مقصود خود ندارند.
ص: 33
ص: 34

فصل 3: امکان حصول معرفت نا با نور علم و عقل

معرفت ماهیّات به نور علم و عقل

اشاره

در بحث اثبات صانع (1) به مناسبت توضیح مصنوعیّت ماهیّات اشاره ای به این حقیقت داشتیم که ذات «ماهیت» ظلمانی است؛ یعنی به خودش نه موجود است و نه معلوم و نه معقول و نه... بنابراین، معلوم و معقول شدنِ ماهیت به واسطه ی نور علم و عقل تحقّق می پذیرد. اکنون بحث در مورد «معروف» شدن ماهیّت است. معرفت – همان طور که در فصل اول از همین مکتوب گذشت – اخصّ از علم است؛ یعنی حالتِ خاصّی از علم، معرفت نامیده می شود که عبارت است از: علم به «عین» چیزی به طوری که شخص آن را از غیر خود متمایز سازد (معنای دوم معرفت).
بهترین مثال برای معرفتِ ما، احساسات ما هستند (معنای سوم معرفت). وقتی چیزی را حسّ می کنیم، نسبت به آن معرفت داریم؛ چون علم به آن به صورت جزئی و خاصّ حاصل شده است. وقتی چیزی را می بینیم یا می شنویم یا لمس می کنیم یا می چشیم و یا می بوییم، در همه ی این حالات، آن شیء دیدنی یا شنیدنی یا لمس کردنی
ص: 35


1- 1-رجوع شود به کتاب توحید، دفتر اول، بخش اول، فصل اول.

یا چشیدنی و یا بوییدنی، معروف ما می گردد. این ها همگی مصادیق معرفتِ ماهیّات به نور علم هستند، پس در این موارد، معرفت به وساطت نور علم حاصل می شود که گاهی هم از آن به «معرفت علمی» تعبیر می کنیم.
به همین صورت می توانیم «معرفت عقلی» را هم توضیح دهیم. معرفت عقلی مربوط به ماهیتی می شود که به نور عقل برای انسان کشف می گردد. البته می دانیم که نور عقل حقیقتی جز نور علم ندارد و تنها متعلَّق آن اخصّ از متعلَّق نور علم می باشد. مثالی که در توضیح معنای پنجم معرفت (ادراک بسائط و جزئیّات) داشتیم، نمونه ی خوبی برای معروف شدن به نور عقل است. وقتی کسی مصداقی از «ظلم» را می چشد و در موردی مظلوم واقع می شود، در واقع به واسطه ی نور عقل، نسبت به آن ظلم، معرفت پیدا کرده است. واسطه را نور عقل می دانیم به خاطر این که به برکت آن، قبحِ آن ظلم را کشف می کند و این نوع کشف را «معرفت» می نامیم؛ چون معلوم در این حالت جزئی و خاصّ و بسیط (نه کلّی و مرکّب) است. معمولاً در همین حالت است که تعبیر «یافتن» و «چشیدن» را به کار می بریم، مثلاً می گوییم: ظلم را چشیده ام و یا آن را می یابم؛ اما وقتی ادراکِ کلّی نسبت به قبح ظلم پیدا می کنیم، نمی گوییم: «ظلم را چشیدم و یافتم». البته همه ی اقسم دانایی را می توان از جهتی مصداق «یافتن» و «وجدان کردن» دانست؛ از این جهت که در عالم شدن، مواجهه با خودِ معلوم صورت می پذیرد نه این که صرفاً صورت ذهنی از آ« حاصل شود. به این اعتبار، همه ی معلومات و معقولاتِ ما وجدانی و یافتنی هستند؛ اما به اعتبار دیگری که در این جا محل بحث می باشد، بعضی معلومات و معقولاتِ ما جزئی و بسیط بوده و از درجه ی وضوح و مکشوفیتِ خاصی برخوردارند که سایر مکشوفاتِ ما چنین نیستند.
ما در خصوصِ این موارد، تعبیر «یافتن» را با عنایت دیگری (غیر از کشف مستقیم و بدون وساطت صورت ذهنی) به کار می بریم. این عنایت همان شدت وضوح و روشنیِ معلوم یا معقول به خاطر جزئی و خاصّ بودنش است؛ چنان که در مثال یافتن و چشیدنِ مصداق خاصّی از ظلم بیان گردید.
ص: 36
به هر حال، نتیجه ی بحث فعلی ما این است که معرفت به واسطه ی نور علم یا عقل صرفاً به ماهیّات تعلّق می گیرد و آن چه بیان شد، مثال هایی برای معرفت علمی و عقلی به این ماهیّات است. ویژگی ذاتیِ ماهیّت، ظلمانی بودن آن است که به همین جهت برای معروف شدنش نیاز به نور علم یا عقل دارد.

معرفت نسبت به نور علم (و عقل) بدون معلومیّت (و معقولیّت) آن

نکته ای که در این جا مورد تأکید است این که معرفت ما منحصر به معرفت علمی و عقلی نیست. ما معرفت هایی داریم که به وساطت نور علم یا عقل نیستند. ماهیّاتی که ذاتشان نور نیست، معروف شدنشان به این است که به نور علم یا عقل، مکشوف و منوّر گردند. اما خود نور معروفیتش به این نیست که به نور دیگری معلوم و مکشوف گردد. منا نور را می شناسیم؛ اما می دانیم که این شناخت به واسطه ی نور دیگری نیست. نحوه ی معرفتِ ما به نور علم و عقل با نوع شناختی که نسبت به معلومات و معقولات داریم، متفاوت است. معلومات و معقولات، ماهیّاتی هستند که به نوری خارج از ذواتِ خود، مکشوف می گردند؛ ولی خود نور، ماهیت و ظلمانیّ الذّات نیست تا معروف شدنش نیاز به نوری خارج از ذاتش داشته باشد.
به بیان روشن تر، ما وقتی علم و عقل را «نور» می دانیم و نور را هم «الظّاهرُ بِذاته المُظهِرُ لِغَیره» تعریف می کنیم، این بیان یک تعریف صرفاً فکری و ذهنی نیست؛ بلکه کاملاً خارج گشتن، احتیاج به نور دیگری ندارد و «المُظهر لغیره» یعنی معلومات و معقولات به نور علم و عقل برای ما آشکار و روشن می شوند.
خصوصیّت دوم (آشکار ساختن غیر خود) را در ذیل عنوان قبلی توضیح دادیم که معرفتِ ماهیّات نور علم و عقل حاصل می گردد؛ اما ویژگی اول (آشکار بودن ذاتش) را می توانیم این گونه وجدان کنیم که اگر در حال ادراک معقولی (مانند قبح ظلم)، نوری را که به آن، زشتی ظلم را می فهمیم، حاصل بیابیم و بدان تنبّه پیدا کنیم، در این صورت به معرفتِ «نور عقل» دست یافته ایم. هم چنین اگر در حال ادراک یک معلوم، نوری
ص: 37

را که به سبب آن علم داریم، حاضر بیابیم، به معرفت «نور علم» نایل شده ایم.
نکته ی مورد بحث در این جا این است که نور علم، معلوم و نور عقل، معقول نمی شوند؛ ولی در عین حال معروف می گردند. این انوار چون ذاتشان عین نور است معنا ندارد که منوّر به نور شوند؛ بلکه به ذات خودشان آشکار و روشن هستند. به عبارت ساده تر، آشکار بودنشان را از غیر خود وام نگرفته اند و روشنی از آنِ خودشان است. نتیجه این که می توان چیزی را معروف دانست بدون آن که معلوم و معقول شود و مثال روشنش در مخلوقات، خود نور علم و عقل می باشد.

عدم مکشوفیّت ذات نور در عین معروفیّت آن

معرفت نسبت به نور علم و عقل یک تفاوت اساسی با سایر معرفت های ما دارد و آن این که با معرفتِ آن ها چیزی از ذاتشان برای ما روشن و مکشوف نمی گردد. امام صادق (ع) در وصف «عقل» به مفضّل فرمودند:
ظاهرٌ بشواهِدَ و مستورٌ بِذاتِهِ.
(1)
به نشانه ها آشکار و به ذاتش پوشیده است.
شواهد یا نشانه های عقل همان معقولات هستند که نور عقل «به» آن ها آشکار می شود. اما باید توجه کرد که آشکار شدن عقل «عقل» به معقولات به این معنا نیست که معقولات «مظهِر» عقل باشند. چنین نیست، عقل چون عین نور است، ذاتاً آشکار است و معنا ندارد که یک ذاتِ ظلمانی و فاقد نور، آشکار کننده ی آن باشد. اگر بخواهیم تعبیر صحیحی در این جا به کار ببریم، باید بگوییم: معقولات «مَظهر» عقل هستند. مَظهر یعنی محلّ ظهور و مقصود از مَظهریّت معقولات برای عقل این است که نور عقل در ظرفِ تحقّقِ معقولات آشکار است؛ یعنی همان طور که در توضیح معرفتِ عقل گفتیم، در حینِ ادراک معقولات اگر به خود معقول توجه نکنیم و به نوری که روشنگر آن شده، توجه نماییم، نور عقل را شناخته ایم. پس این معقولات نیستند که
ص: 38


1- 1- بحارالأنوار 3/149.

عقل را برای ما روشن می کنند؛ بلکه خودِ معقولات به نور عقل روشن شده اند؛ اما معقولات مَظهر عقل هستند؛ یعنی عقل در منظرِ نظر به معقول دیده می شود نه این که چیزی غیر عقل، آن را برای انسان روشن نماید. پس وقتی گفته می شود که عقل «به نشانه ها» آشکار می گردد، مراد همین حقیقتی است که توضیح دادیم.
اما پنهان بودن به ذاتش یعنی چه؟ یعنی در عین آن که نور عقل را در حالِ ادراک معقولات و به مَظهریّتِ آن ها می شناسد و آن را حاضر می یابد؛ اما با این شناخت، چیزی از ذاتِ نور عقل برای عارف به آن روشن و مکشوف نمی گردد. این جا با پدیده ی عجیب و بی سابقه ای مواجه می شویم. چیزی در کمال وضوح و روشنی باشد؛ اما از ذاتِ آن هیچ سر در نیاوریم. در حالی که قبح ظلم را درک می کنیم، به هیچ وجه نمی توانیم وجود نور عقل را منکر شویم؛ بلکه آن را از هر روشنی روشن تر و از هر مشهودی، مشهودتر می یابیم. اما در عین حال درباره ی ذاتِ این نور هیچ توضیح و بیانی جز این که «نور» است، نمی توانیم بگوییم و از حقیقت آن هیچ سر در نمی آوریم.
نکته ی بسیار ظریف این است که یک حقیقت نوری (مانند نور عقل) ذاتش برای ما کشف نمی شود؛ بلکه از طریق نظر به شواهد و نشانه هایش و به مَظهریّتِ آن ها شناخته می گردد. بنابراین، اگر کسی بخواهد آن گونه که ماهیّات و حقایق ظلمانیّ الذّات را می شناسد، نور عقل را بشناسد، به گم راهی می افتد؛ چون ذاتِ نور منوّر نمی شود.
نتیجه این که نور عقل (هم چنین نور علم) در عین معروف شدن، ذاتش مستور و پوشیده می ماند و معرفت نسبت به آن، ذاتش را مکشوف و روشن نمی کند.

معرفت وَلَهی (در عین احتجاب) نسبت به انوار

با توجه به مستوریّت ذاتیِ نور عقل (و نور علم)، روشن است که ما اگر توضیحی درباره ی آن می دهیم، این توضیح به هیچ وجه ذاتِ آن را برای ما مکشوف نمی کند. حدّ اکثرِ آن چه درباره ی نور بودن عقل و علم می گوییم، همین است که «ظاهرٌ بذاتِه و مُظهرٌ لِغیره» است. «ظاهرٌ بذاتِه» هم معنایی ندارد جز این که «احتیاج به مُظهر ندارد». در
ص: 39

واقع از ظهور ذاتی نور علم و نور عقل صرفاً یک معنای سلبی را می فهمیم. این که عقل مُظهری ندارد، چیزی از ذات آن را روشن نمی سازد و فقط می فهمیم که کدام ویژگی را ندارد. به تعبیر دقیق تر، توضیحی که درباره ی ذات نور می دهیم، صرفاً یک بیان تنزیهی است که آن را از برخی نقایص و محدودیّت ها تنزیه می نماید. خلاصه این که با هیچ بیانی نمی توانیم از چیستی نور عقل پرده برداری کنیم؛ چون به واقع از حقیقتِ آن هیچ سر در نمی آوریم.
پس ما با حقیقتی روبه رو هستیم که نه می تواینم بگوییم: «نیست» و نه می توانیم بگوییم: «چیست». لذا از همین جهت به نوعی تحیّر و وَلَه می افتیم. حیرت از این که چگونه چیزی در کمال وضوح و روشنی هست که از ذاتش هیج نمی فهمیم و این که چگونه مستوریّت ذاتی با عیان و آشکار بودن جمع شده است؟
به جهت همین تحیّر، معرفت خود نسبت به نور عقل را معرفت وَلَهی می نامیم؛ یعنی معرفتی که در عین معرفت بودن، ما را از حالت وَلَه و حیرت در مورد معروف خارج نمی گرداند. چیزی را می شناسیم که از ذاتِ آن سر در نمی آوریم. این جا می توانیم تعبیر دیگری را به کار بریم که ویژگی انحصاری این نوع معرفت را (در حوزه ی مخلوقات)بهتر روشن نماید و آن اصطلاح «معرفت در عین احتجاب» است. منظور از «احتجاب» این است که ذاتش مکشوف و معلوم نمی شود؛ اما در عین حال معروف می گردد. معروفیّت و احتجاب دو خصوصیتی هستند که جمع شدنشان با هم در یک مورد با نگاه اولیه و غیر دقیق، متناقض می نماید؛ اما به وضوح می بیمیم که چنین چیزی شدنی است. البته فراموش نکنیم که نور علم و عقل به هر حال مصنوعی از مصنوعات هستند و چنان که در دفتر اول کتاب توحید بیان شد، خالی از ویژگی مصنوعیّت نمی باشند.
(1) بنابراین با وجود مصنوع بودن، هنگامی که معروف می شوند، از احتجاب خارج نمی گردند. بنابراین، ما در مخلوقات نمونه ی معرفت در عین احتجاب را سراغ
ص: 40


1- 1-حدّاقل سه ویژگی مصنوعیّت در این انوار هست که عبارت اند از: حدوث، عدم اختیار، نیاز به ربّ، توضیح وجدانی این ویژگی ها در کتاب توحید، دفتر اول، ص43تا 48 آمده است.

داریم و این حجّتی است بر انسان عاقل که تصوّر نکند در هر معرفتی باید ذات معروف برایش روشن و معلوم گردد. می توان معروفی داشت که ذاتش حقیقتاً معلوم و معقول نباشد؛ اما خودش به واقع شناخته شده باشد. «معرفت در عین احتجاب» یک فرض معقول و باورکردنی است و قبول آن به پذیرفتن تناقض نمی انجامد.

علم، معلوم و عقل، معقول نمی شوند

آنچه را بیان شد، می توانیم به این تعبیر هم بگوییم که: نور علم، معلوم نمی شود و نور عقل هم معقول نیست. مقصود ما از «معلوم» و «معقول» ذاتی است که به خود، نور ندارد و منوّر به نوری خارج از خود می شود. این ویژگی اختصاص به ماهیّات ظلمانیّ الذّات دارد؛ اما نور علم و نور عقل به خودی خود ظاهر و آشکارند. بنابراین، منوّر شدن به نور برای آن ها بی معناست. منوّر شدن یک چیز با این که آن چیز به ذات خود ظاهر باشد، منافات دارد. نور عقل و نور علم به خودشان و به ظهور ذاتی شان شناخته می شوند نه این که به چیز دیگری غیر خود معروف گردند.
ظرافت بحث در این است که معروفیّت علم به معلومیّت آن و معروفیّت عقل به معقول شدن آن نیست. بنابراین در مخلوقات، معروفی داریم که نه معلوم است و نه معقول و لازمه ی معروفیّت، معلوم یا معقول شدن نیست.

تصوّرناپذیری نور علم و عقل با وجود معرفت به آن ها (لافکری)

وقتی فهمیدیم که عقل، معقول و علم، معلوم نمی شوند، می گوییم: پس «به طریق اولی» با تصوّرات و مفاهیم هم نمی توانیم نور علم و نور عقل را توضیح دهیم. این که «به طریق اولی» می گوییم، به این دلیل است که چه بسا چیزهایی معلوم و معقول باشند، اما با مفاهیم، قابل تصوّر نباشند. یعنی ما حتّی برخی از معلومات و معقولات خود را هم نمی توانیم تصوّر کنیم، چه رسد به چیزی که معلوم و معقول واقع نشود. در آن صورت آن چیز به طریق اولی قابل تصوّر نخواهد بود.
به عنوان مثال حقیقت «اختیار» در انسان یک امر واضح و شناخته شده است.
ص: 41

انسان با واقعیّتش آشناست؛ اما آیا می تواند آن را با مفاهیم و تصوّرات ذهنی توضیح دهد؟
واقعیت این است که حقیقت «اختیار» را با استفاده از هیچ مفهومی نمی توان توضیح داد و آن چه در مقام توصیف آن گفته می شود، از قبیل این بیت مثنوی که:
این که گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم
تنها برای کسی که واقعیت «اختیار» را وجدان کرده، مفهوم می شود و اگر کسی چنان وجدانی نداشت، هرگز از طریق این مفاهیم به شناخت حقیقت «معلومِ» ماست؛ اما قابل توضیح با مفاهیم و تصوبّرات ذهنی نیست. حال اگر چیزی معلوم هم نباشد، به طریق اولی چنین خواهد بود و نور علم و نور عقل این گونه هستند.
بنابراین، راه شناخت این انوار، فکر کردن و ساختن تصوّرات ذهنی در مورد آن ها نیست. بزرگ ترین خطا در معرفت نور علم و عقل این است که تصوّری از «نور» و تعریف آن در ذهن بیاوریم و سپس بخواهیم با افکار و تصوّرات خود به شناختِ حقیقت آن نایل شویم (شبیه آن چه در فلسفه ی صدرایی وجود دارد که عقل را با یک تعریف ذهنی و فکری می شناسانند). همین که بخواهیم از «نور» تصوّری در ذهن بیاوریم، از شناختِ آن فاصله گرفته ایم. این ویژگی در مورد همه ی امور وجدانی صادق است. مثلاً حرّیت و اختیار را هم اگر کسی بخواهد به صورت فکری و تصوّری بشناسد، از معرفتِ صحیح آن فاصله گرفته است. شرط لازم برای معرفتِ امور وجدانی این است که با افکار و تصورات سراغِ آن ها نرویم.
ضرورت این امر در مورد وجدانیاتی که معلوم و معقول نمی شوند، بیش تر و نمایان تر است. بنابراین، فکر کردن و تصور نمودن، حجاب معرفتِ نور علم و نور عقل است. باید این را اختیاراً کنار بگذاریم و سپس به سراغ معرفت این انوار برویم. چنین رویکردی را «لافکری» می نامیم.
با این ترتیب روشن است که «لافکری» به معنای بی ارزش دانستن فکر و معتبر
ص: 42
ندانستنِ آن به طور مطلق نیست. بحث در این است که اگر چیزی از سنخ تصوّر و فکر نیست، نخواهیم با تفکّر و ساختن تصوّرات به معرفتِ آن نایل شویم. عاقل تصدیق می کند که اگر بخواهیم به صورت فکری امور غیر فکری را بشناسیم، قطعاً به خطا می رویم و با دستِ خود، خود را از شناختِ صحیح آن ها محروم می نماییم. بنابراین «لافکری» به معنای تخطئه ی تفکّرات صحیح و به جا نیست؛ بلکه به معنای نفی و کنار گذاشتن تفکّرات نادرست و بی جا در مورد اموری است که اصولاً با افکار و تصوّرات قابل شناخت نیستند. رسیدن به این مرتبه، نشانگر کمالِ عقلی است که می خواهد راه صحیح را در نیل به معرفت هر چیز بپیماید.

توصیف ناپذیری نور علم و عقل

نکته ی دیگری که از این بحث نتیجه می شود، «توصیف ناپذیری نور علم و عقل» است. وقتی دانستیم که نور علم و نور علم و نور عقل معلوم و معقول نمی شوند و از طریق افکار و تصوّرات هم نمی توان به معرفت آن ها رسید، تصدیق می کنیم که این انوار قابل توصیف نیستند. توصیف فرع بر تصوّر است و اگر چیزی قابل تصوّر نباشد، قابل توصیف هم نیست. پس ما چیزهایی را می شناسیم که بر ایمان قابل توصیف نیستند و لازمه ی معرفت به چیزی، توصیف پذیری آن نیست.
جالب این جاست که از دو ویژگی نور یعنی «ظاهرٌ بذاته» و «مُظهرٌ لغیره» هیچ کدام قابل توصیف برای ما نیستند. چنان که بیان شد، آن چه از «ظاهرٌ بذاته» می فهمیم و وصف می کنیم، همین است که «چیزی مُظهِر آن نیست» که این یک بیانِ صرفاً سلبی و تنزیهی است و از چگونگی ظهور ذاتیِ نور گزارشی نمی دهد. ویژگی دوم نیز چنین است؛ یعنی ما به نور علم و عقل هیچ توصیفی درباره ی چگونگی روشنگری این انوار و مُظهرِ غیر بودنشان نمی توانیم بدهیم؛ چون هیچ گونه کشفی از این مُظهِریّت نداریم. نور عقل چگونه قبح ظلم را برای منِ عاقل، روشن می کند؟ هیچ پاسخی برای این سؤال نداریم و لذا ناتوانی خود را در این مورد اذعان می کنیم.
از عجایب ویژگی های عقل این است که اگر چیزی را روشن نماید، آن قدر مطلب
ص: 43

واضح می شود که هیچ جای انکار و شک باقی نمی گذارد و در جایی هر که چیزی را کشف نمی کند، حُسن و لزوم اقرار به عجز خود را برای عاقل به وضوح روشن می نماید. در این جا هم عاقل به کاشفیّت عقل خویش درمی یابد که هر گونه توصیفی درباره ی ذاتِ عقل و روشنگری آن نا به جا و قبیح است. لذا به عجز خود از این توصیف اعتراف و اذعان می کند. نتیجه این که معرفت یک چیز با قابل توصیف نبودن آن قابل جمع است؛ می توان چیزی را شناخت و در عین حال از توصیف آن کاملاً ناتوان بود.

دخالت نداشتن چگونگی حصول معرفت در معنای آن

آخرین نکته ای که در این فصل تذکر می دهیم این است که اگر در فصل اول با توجه به معانی لغوی معرفت، آن را نوعی علم و آگاهی دانستیم و تصریح کردیم که معرفت اخصّ از علم می باشد، مقصودمان از علم، صرفاً نفی جهل و نادانی بوده است؛ نه این که حتماً نور علم واسطه ی معلوم شدن آن باشد. در واقع در تحقّق معرفت، این که به چه چیزی حاصل شود – به نور علم یا عقل و یا این که وساطت این انوار در کار نباشد – اهمیّتی ندارد. مهم این است که تعریف «معرفت» در مورد آن صدق نماید، یعنی آگاهی به «عین» یک شیء به طوری که آن را از چیزهای دیگر متمایز سازد. این تعریف همان قدر که بر معلومات و معقولات به نور علم و عقل صدق می کند، بر خودِ نور علم و نور عقل هم صادق است؛ هر چند که در اوّلی وساطت نور هست و در دومی خیر. احکام این دو گونه معرفت متفاوت است؛ معرفتِ نور، وَلَهی و در عین احتجاب است و ذات معروف، مکشوف نمی شود؛ ولی معرفتِ ماهیّات چنین نیست؛ اما همه ی این ها اقسام و مصادیق معرفت اند. به هر حال، در تحقّق معنای معرفت و صدق تعریف آن، ویژگی های خاصّ هر نوع معرفت و چگونگی حصول آن دخالتی ندارد.
ص: 44

فصل 4: وجدان معرفت «الله»

وجدان قیّوم و مقلّب انسان

اشاره

در این فصل می خواهیم ببینیم آیا شبیه معرفتی که به نور علم و عقل داریم (که معروف، معلوم و معقول نمی شود) نسبت به صانع متعال داریم یا خیر. در بحث اثبات صانع دیدیم که به نور عقل نشانه های مصنوعیّت خود و سایر مصنوعات را کشف می کنیم و در قدم بعد به این که عقلاً نمی تواندصانعی در کار نباشد، متنبّه می شویم؛ اما اکنون سخن در این است که علاوه بر تنبّهات عقلی، ممکن است برای انسان معرفتی نسبت به صانع خود و سایر مصنوعات حاصل شود که به نور علم یا عقل نباشد. این معرفت، وجدان شخصِ قیّوم و مقلّب (زیر و رو کننده) انسان است که با وجدان تقلّبات خود و دیگران متفاوت می باشد.
شاید یادآوری داستان ابن ابی العوجاء و تذکّرات امام صادق (ع) به او مثال بسیار مناسبی برای یافتن قیّوم و مقلّبِ انسان باشد. در بحث اثبات صانع
(1) گزارش این ملاقات را بیان کردیم که وقتی ابن ابی العوجاء به عنوان اعتراض به امام (ع) عرض کرد که: اگر
ص: 45


1- 1-کتاب توحید، دفتر اول/131-145.

خدایی هست، پس چرا خود را از خلق خویش پنهان کرده است؟ حضرت در پاسخ به او فرمودند: «خداوند خودش را از خلق پنهان نساخته است.» آن گاه برای اثبات فرمایش خویش، 22 نشانه ی مصنوعیت انسان را به ابن ابی العوجاء تذکّر دادند که او همه ی آن ها را قبول داشت. سخنی که پس از شنیدن تذکّرات امام (ع) به زبان آورد، این بود:
و ما زالَ یُعَدَّدُ عَلَیَّ قُدرَتَهُ الَّتی هی فی نَفسی الَّتی لا أدفَعُها حَتّی ظَننتُ أنَّه سَیَظهَرُ فیما بَینی و بَینَه.
(1)
و هم چنان قدرتِ او را که در وجودم بود و نمی توانستم انکارش کنم برایم می شمرد تا آن جا که یقین نمودم او به همین زودی بین من امام (ع) ظاهر خواهد شد.
با این که ابن ابی العوجاء پس از این اقرار و اعتراف، باز هم ایمان نیاورد، اما آن چه به زبانش جاری شد، توصیف وجدانِ قیّوم و مقلِّب حقیقی عالَم بود. حالتی که برای این فرد معاند و زندیق پیدا شد، بیش از یک تنبّه عقلی به وجود «صانعی» برای خودش بود.

تفاوت اوّل بین اثبات صانع و معرفت او

اثبات عقلی صانع به این است که انسان تقلّبات خود را ببیند و این که در هیج یک از آن ها کاره ای نیست و سپس با یک تنبّه عقلی پی بَرد به این که نمی شود پای صانعی غیر شبیه به مصنوعات در کار نباشد؛ اما این جا برای ابن ابی العوجاء حالتِ دیگری پیدا شد. او خودِ مقلِّب (وزیر و رو کننده) را وجدان نمود. معلوم او در آن حالی، کلّی و غیر عینی (صانُع ما) نبود؛ بلکه خود (عین) صانع را به صورت جزئی و شخصی وجدان نمود. اعترافش دلالت می کند بر این که می دید «او» به همین زودی ظاهر خواهد شد. وقتی صحبت از «او» به میان می آید، حالت عینی و جزئی پیدا می کند؛ در حالی که اثبات صانع چنین اقتضایی ندارد. «او» خودِ صانع است؛ صانع واقعی و عینی نه یک امر کلی که فقط عقل ضرورت وجودش را تصدیق می نماید.
ص: 46


1- 1-اصول کافی، کتاب التوحید، باب حدوث العالم و اثبات المحدث، ح2.

این حال، حال معرفت است و همان طور که در معنای لغوی معرفت گفتیم، معرفت به یک شخص عینی و خاصّ تعلّق می گیرد و یک تعبیر مناسب برای اشاره به معروف، همین کلمه ی «او» می باشد که جزئی و شخصی است برخلاف «صانُع ما» که یک تعبیر کلّی و غیر عینی می باشد. کلمه ی «خدا» و «الله» هم بر همین شخص جزئی دلالت می کنند که فعلاً آن ها را به کار می بریم و در فصول آینده درباره ی معنای لغوی «الله» سخن خواهیم گفت تا این جا یک تفاوت میان حال معرفت الله با اثبات صانع را که ناظر به معنای لغوی «معرفت» بود، بیان کردیم.

تفاوت دوم بین اثبات صانع و معرفت او

تفاوت دومی که میان اثبات صانع با معرفت الله وجود دارد به این است که در حال معرفت، فرد احساس حضورِ مقلّب و قیّوم را دارد؛ اما در اثبات صانع به همین مقدار تنبّه حاصل می شود که: «صانعی باید باشد». کسی که مقلّب خود را می شناسد، با همه ی وجودش احساس می کند (1) که «او» زیر و رویش می کند، می چرخاندش، بیمارش می کند و شفایش می بخشد، خوش حالش می نماید و ناراحتش می کند، نیرومندش می گرداند و ناتوانش می سازد، می ترساندش و امیدوارش می کند و... در همه ی این حالات، «او» را حاضر می یابد. زیر و رو کننده را می بیند، شفا دهنده و بیمارکننده را وجدان می نماید، خوش حال و ناراحت کننده را حس می کند و...
اما در اثبات صانع خوش حالی و ناراحتی اش را می یابد، بیماری و سلامتش را می بیند، ترس و امیدش را حس می کند و سپس با یک تنبه عقلی می یابد که «باید» زیرو رو کننده و مقلّبی باشد که این حالات غیر اختیاری به دستِ او انجام گردد. این کجا و احساس حضورِ شخصِ قیّوم و مقلب کجا؟ آن جا پی بردنِ به یک صانعِ غایب است و این جا وجدان صانعِ حاضر.
ص: 47


1- 1-واژه های «احساس کردن» و «حس کردن» که در مورد خدای متعال در این بحث به کار می رود، صرفاً برای رساندن معنای درک و فهم و معرفت است نه شناخت حسّی که در مورد خدا محال است. این معنا برای حس و احساس در فارسی متداول است.

امام صادق (ع) نیز در تذکرات خویش، ابن ابی العوجاء را – که فکر می کرد خدا غایب است – به حال معرفت آوردند و او چنان قیّومِ خود را حاضر دید که گفت: یقین کردم که به همین زودی آشکار خواهد شد (سیظهر). این تعبیر نشانگر احساس حضوری بود که ابن ابی العوجاء نسبت به شخص خدا در آن زمان داشت.خلاصه این که در معرفت، انسان حال «شهود» صانع را دارد و می گوید: «او هست»؛ اما در اثبات صانع می گوید: «باید صانعی باشد»؛ این هم تفاوتی دیگر بین این دو حال.

تفاوت سوم بین اثبات صانع و معرفت او

اما تفاوت سوم این است که در تحقّق معرفت، نور عقل دخالتی ندارد؛ در حالی که اثبات صانع کار عقل است. انسان عاقل وقتی تقلّبات خود و دیگران را می بیند، عقلاً پی می برد به این که مقلّبی باشد که علت این زیر و رو شدن هاست. فکر و اندیشه هم به شکوفاتر شدن عقل انسان کمک می کند و اگر درست بیندیشد، به مصنوعیّت خود و نیازش به یک صانع غیر مصنوع، متنبّه می گردد. همه ی این مراحل به راهنمایی عقل و در حضور آن طی می شود. در معرفت چنین نیست. این که انسان خود را در دستِ چرخاننده و گرداننده اشت ببیند، کار عقل نیست و این که چگونه به این نقطه می رسد، این هم به عقلش مربوط نمی شود. امور عقلانی روشن و واضح اند، پله های استدلال عقلی (مانند استدلال از مصنوعیّت به ضرورت وجود صانع) برای عاقل قابل پیش بینی و نتیجه گیری است؛ اما این که انسان در یک لحظه می یابد که «او» دارد اداره اش می کند، عالمِش می نماید، بیمارش می کند یا شفایش می دهد و... این ها هیچ یک از قبل قابل پیش بینی برای عاقل نیست که بتواند استدلال نماید که مثلاً به فلان دلیل عقلی «باید» به این نقطه ی خاصّ برسد. این حالتِ وجدانی که از آن به معرفت خدا یا الله تعبیر می کنیم، ضرورتاً مسبوق به یک مقدمه ی عقلی نمی باشد. اگر هم پیش از معرفت عقلاً تنبّهی نسبت به مصنوعیّت اشیا داشته است، آن تنبّه ارتباط منطقی و عقلیِ ضروری با حالتِ معرفتش ندارد؛ یعنی نمی توانسته از آن مقدمات، عقلاً نتیجه بگیرد که «باید» قیّوم و چرخاننده ی خودش را وجدان کند. خلاصه ارتباطی که میان
ص: 48

حلقه های زنجیره ی استدلال عقلی وجود دارد، در این جا میان زمینه و بستر ایجاد معرفت با خودِ معرفت وجود ندارد. به این جهت است که می گوییم: اثبات صانع کار عقل است؛ ولی معرفت کار عقلی نیست. البته نمی خواهیم بگوییم که در حال معرفت، فرد عاقل نیست یا عقلش را از دست می دهد؛ بلکه مراد این است که نور عقل در جریان پدید آمدن معرفت نقشی ندارد و انسان در این حال هرچند عاقل است، اما به برکتِ عقل و نعمت معرفت الله نمی رسد. این هم تفاوت سوم.

تفاوت چهارم بین اثبات صانع و معرفت او

تفاوت چهارم در این است که شرط لازم برای تحقّق اثبات صانع، تنبّه عقلی به مصنوعیّت اشیا است؛ ولی تحقّق معرفت مشروط به این شرط نیست. این تفاوت بی ارتباط با تفاوت قبلی نیست. چون اثبات صانع کار عقل است، شرط تحقّق آن تنبّه عقلی به مصنوعیّت اشیا است؛ ولی معرفت چون کار عقل نیست، چنان پیش شرطی را «لازم» ندارد. البته ممکن است معرفت صانع یا الله مسبوق به آن تنبّه به مصنوعیّت مصنوعات و در پیِ آن حاصل می شود و گاهی هم چنین نیست؛ ممکن است انسان بدون هیچ مقدمه ی عقلی حال معرفت برایش پیدا شود. به عنوان مثال وقتی در حال عبادت به خصوص مشغول خواندن دعاست، چه بسا با خواندن اسامی خداوند، همان حال معرفت برایش پیدا شود و خودش را لحظاتی در دستِ قیّوم و چرخاننده اش بیابد. در این جا توجّه به مصنوعیت خود و این که مصنوع، صانعی لازم دارد، مقدمه ی معرفتش نبوده است.
مثال دیگر مربوط به فرد بیماری است که با درد و ناراحتی دست و پنجه نرم می کند. شخص بیمار بیچارگی خود را بهتر و بیشتر از افراد سالم می یابد. گاهی وضعش شدت می گیرد، تبش بالا می رود، دردهایش طاقت فرسا می شود و ناله اش به هوا می رود. گاهی هم قدری آرام می گیرد و دردش تسکین می یابد و حالش سبُک می گردد. در این زیر و رو شدن ها چه بسا لحظاتی خود را در چنگ قدرتمندی حس کند که دارد
ص: 49

او را بالا و پایین می نماید و زیر و رویش می کند. این حالت هر چند که مسبوق به وجدانِ تقلّباتش بوده، اما به این صورت نبوده که ابتدا عقلاً از طریق تنبّه به مصنوعیت خود، صانعی را اثبات نماید و سپس به معرفتِ قیّوم خویش رسیده باشد. یعنی معرفتِ او در حال بیماری مسبوق به تنبّه عقلی به مصنوعیّتش نبوده است.

تفاوت پنجم بین اثبات صانع و معرفت او

تفاوت پنجم میان اثبات صانع با معرفت الله را می توانیم این گونه بیان کنیم که در مرحله ی تنبّه عقلانی به وجود «صانعُ ما»، انسانِ عاقل هیچ گونه کشفی از شخص صانع ندارد؛ یعنی اگر از او سؤال شود که: «مَنِ الصّانع؟» صانع کیست؟ می گوید: نمی دانم. این جا واقعاً جهل دارد. فقط می داند که با نظر عاقلانه به مصنوعات، نمی تواند آن ها را متّکی به غیر خودشان نداند. اما آن «غیر» کیست و چیست، واقعاً شناختی از او ندارد. اما همین فردا اگر معرفت نصیبش گردد، جهلش برطرف شده و نسبت به شخص صانع و خالق مخلوقات، عالِم می شود. بنابراین، یک تفاوت معرفت با اثبات صانع در علم و جهل است؛ در حال معرفت به چیزی علم دارد که در مرحله ی اثبات صانع ندارد. در واقع خلأ و کمبودی که در اثبات صانع بوده، با تحقّق معرفت پُر می شود.

تفاوت ششم بین اثبات صانع و معرفت او

تفاوت ششم یکی از نتایج تفاوت پنجم می باشد. وقتی جهل نسبت به شخص صانع جای خود را به علم و آگاهی می دهد، یکی از آثارش این است که سکون و طمأنینه جای نوعی حیرت و سرگردانیِ ناشی از جهل گرفتار می شود. هر چه به مصنوعات باشند و چیزی جز آن ها در کار نباشد، نمی توانند موجود باشند؛ ولی ماورای این ها چه خبر است؟ با عقل راه به جایی نمی برد. غیر از مصنوعات چیزی ندیده و آن چه را که تصوّر می کند
ص: 50

هم می بیند چیزی را قبیل همین مصنوعات است. لذا گیچ می شود، به سر در گمی می افتد و نمی فهمد قصّه چیست. این مخلوقات چگونه موجود شده اند؟ این ها که نمی توانند به خود یا شبیه خود متّکی باشند، چه طور پیدا شده اند؟ کدام دستی در کار بوده که این ها چنین هستند؟ چون با عقل خویش پاسخی برای این سؤالات پیدا نمی کند، به سرگردانیِ ناشی از جهل گرفتار می شود.
اما همین شخص وقتی حال معرفت الله را پیدا می کند، احساس می کند چیزی غیر از مُدِل مصنوعات گیرش آمده است. لذا دستش پُر می شود و از حیرتِ ناشی از جهل بیرون می آید. به تعبیر دیگر، شاید بتوان گفت که بلاتکلیفی و سردرگمی جای خود را به آرامش، اطمینان خاطر و سکونت می دهد، این سکون و طمأنینه ناشی از علم و آگاهی به شخص صانع است که تا پیش از این نداشت و چه بسا دنبالش می گشت. حال که آن را به دست آورده، خیالش راحت و آسوده بال گردیده است. فراموش نکنیم که یکی از معانی معرفت (معنای چهارم در فصل اول کتاب) همین سکون و طمأنینه است که وجداناً قابل فهم و تصدیق می باشد.

تفاوت هفتم بین اثبات صانع و معرفت او

اما تفاوت هفتم که از جهتی مهم ترین تفاوت میان اثبات صانع با معرفت خداست، این است که در معرفت علاوه بر وجدانِ اصل وجود قیّوم ممکن است یکی از اوصاف او هم وجدانی شود؛ اما در اثبات صانع، وجدان این صفات حاصل نمی گردد.

معرفت «قُرب» او

یکی از مهم ترین اوصاف، نزدیکی و قُرب «او» است. گاهی انسان وقتی زیر و رو کننده ی خود را وجدان می کند، «او» را چنان نزدیک به خود احساس می کند که گویی هیچ فاصله ای با او ندارد. حس می کند که از هر نزدیکی به او نزدیک تر است. هیچ گونه غیبتی نسبت به او در ارتباط با خودش احساس نمی کند. همین است که از آن به احساس حضور و قُرب با خدا تعبیر می نماید. البته این احساس از قبیل دیدن،
ص: 51

شنیدن و... نیست. اصلاً از این سنخ ها نمی باشد؛ ولی حالتی است که تعبیر قرب و احساسِ حضور تا حدّ زیادی گویای آن هست.
این احساس قُرب ممکن است به آن جا برسد که وقتی تصمیم می گیرد با او به درد دل گفتن بپردازد، ببیند که «او» چنان نزدیک است که هر چه بخواهد بگوید، خود او می داند. لذا احساس می کند که همین حالا، او را از سخن بی نیاز می کند.
(1) می یابد که «او» از قلبش آگاه است و چیزی از «او» مخفی نیست. بنابراین چه نیازی به گفتن هست؟! در واقع زبان حالش چنین است: حَسبی مِن سؤالی عِلمُکَ بِحالی (2): علم توبه حال من مرا از درخواست کردن کفایت می کند.
اگر کسی در حال معرفت به چنین وجدانی برسد، می توانیم بگوییم که قُرب و نزدیکی خدای خود را یافته است. یعنی «او» را «قریب» یافته است و این یکی از اوصاف قیوم هستی است که قابل وجان می باشد. این حال در مرحله ی اثبات صانع اتّفاق نمی افتد و جنبه ی عقلی و استدلالی هم ندارد که بتوان از تنبّه به مصنوعیّت چیزی به آن نایل شد.

معرفت «عظمت» او

صفت دیگری که ممکن است در حال معرفت الله وجدان شود، صفت «عظمت و بزرگی» «او» است. گاهی انسان خود را در دستان قدرتمندی می بیند که بالا و پایینش می برد و چنان عظمتی در او حس می کند که در هیچ کس دیگر سراغ نداشته است. از این طرف خود را در یَدِ قدرت او چنان حقیر و ضعیف می بیند که هیچ گونه توان مقاومت و رویارویی با «او» را در وجودش نمی یابد. احساس می کند که در برابر «او» از خود هیچ قدرت و اراده ای ندارد و جز آن چه «او» بخواهد، هیچ کاری نمی تواند
ص: 52


1- 1-چنین احساسی را فقط کسی دارد که در حال معرفت باشد. البته توجه داشت که خدای متعال ما را به دعا و درخواست از خود امر فرموده و همین امر الهی، عارف واقعی را به سخن گفتن با او ترغیب می کند، تفصیل این بحث را در جلد اول کتاب «مناجات منتظران» صفحه ی 201 به بعد ببینید.
2- 2-اقبال الاعمال ص325.

انجام دهد. این جاست که او را حقیقتاً «عظیم» می یابد و این حالِ وجدانی در تنبّه عقلانی به صانع متعال پیدا نمی شود و رتبه ای بسیار بالاتر از آن است. این گونه احساس حقارت و پستی در برابر عظمت و قدرتِ بی حدّ و حصر، کار عقل و استدلال عقلی نیست. ما می توانیم به نور عقل، کوچکی مصنوعات را در برابر بزرگی صانع متعال اثبات کنیم؛ اما صرف این تنبّه عقلی چنان حالِ وجدانی را که بیان شد، در ما ایجاد نمی کند. این حال صرفاً با معرفتِ آن قیّوم عظیم در ما به وجود می آید. اگر کسی چنین معرفتی یافت، می توان گفت که صفت عظمت و سلطنت خدای خود را وجدان کرده است.

معرفت «انس» او

صفت دیگر «انس» او است. ممکن است انسان در حالات خاصّی از عبادت ها و راز و نیازهایش حسّ کند که «او» چه اَنیس خوبی است! هم نشینی با او چه قدر لذّت بخش است! چنان احساس اُنسی با او می کند که هیچ گاه در کنار هیچ مخلوقی این حالت را تجربه نکرده است. به جایی می رسد که آرزو می کند خلوتی که با محبوبش دارد، هیچ گاه به پایان نرسد و هیچ غریبه ای آن را مخدوش نسازد، با همه ی وجودش حس می کند که اگر کسی با او حرف بزند یا حواسّش به سوی مخلوقی متوجّه شود، از نعمتِ بی نظیر و ارزشمندی محروم می گردد. لذا نمی داند که این لحظاتِ شیرین خلوت و اُنس را چگونه نگه دارد و نگذارد که بگذرند! در هر ثانیه از این مجلس اُنس دوست دارد به آسمان ها پرواز کند و خود را به خاطر لطفی که نصیبش شده است، بالاتر از همه ی آسمانیان ببیند!
همین حالتِ وجدانی ممکن است در هنگام بیماری و به خصوص شدّتِ آن پیش آید، مریضی که از فرط ناراحتی و درد ناله می زند و با خدایش راز می گوید، ناگهان پرده از برابرش کنار می رود و چنان اُنس و رأفتی با قیّوم خود احساس می کند که در طول عمر خود از چشیدن آن محروم بوده است. اصلاً بیماری اش را فراموش می کند و دیگر دردی حس نمی کند. فقط به این دل خوش است که با همان که بیمارش کرده، نجوا
ص: 53

کند و شیرینی وصالش را در کام وجودش بچشد. از سویدای دل آرزو می کند که: ای کاش زودتر مریض می شدم و حالم بدتر از این می شد تا زودتر و بیشتر به این حالتِ فعلی می رسیدم! این ها کار عقل نیست. عقل هیچ گاه با تنبّه یافتن به مصنوعیت مصنوعات و اتّکای آن ها به صانع غیر مصنوع به این نقطه نمی رسد؛ اما البته خلافِ عقل هم نیست، دیوانگی هم نیست. پس عاقلی که شیرینی و لذّت اُنس با خدای عالمیان را بچشد، حاضر است همه ی نعمت های پایین تر را از دست بدهد و به زحمت و رنج هم بیفتد؛ اما این نعمت عظمی را به دست آورد و برای لحظاتی هم که شده، از آن بهره مند گردد. وقتی هم چشید، حاضر نیست آن را با چیز دیگری معاوضه کند.
چشیدن این اُنس مسبوق به استدلال عقلی نیست. ممکن است به نور عقل برای عاقل روشن شود که خدای مخلوقات «علی القاعده» بالاترین مونس آن هاست و «باید» چنین باشد! اما این کجا و چشیدن حالت اُنس «او» کجا؟ آن چه در حال معرفت حاصل می شود، حالت دوم است نه اول. این جا خدا را «انیس» می یابد.

معرفت «رأفت» او

«رأفت» او نیز به همین شکل قابل وجدان است. گاهی انسان در حدّ یک تنبّه عقلی، خداوند را «رؤوف» می داند. مثلاً به نعمت های خدادای فکر می کند و خود را مستحقّ و لایق هیچ یک از آن ها نمی شمرد. بالعکس به خاطر خطاها و لغزش هایش خویش را شایسته ی سلب آن نعمت ها می داند و با این همه خود را سراسر غرق الطاف و مهربانی های خدایش می بیند. این جا عقلاً تصدیق می کند که خدای او بسیار رؤوف و مهربان است؛ اما این یک رویکردِ صرفاً عقلی می باشد. چهره ی دیگر مطلب این است که انسان در حالتی قرار بگیرد که رأفت «او» را حس کند؛ یعنی تک تکِ مهربانی های «او» را لمس کند و همه ی دارایی های خود را مصادیقِ الطافِ «او» ببیند. این جاها دیگر استدلال و تنبّه عقلی در کار نیست. این احوال شهودی اند و کسی که این گونه معرفتی دارد، لزوماً یک سیر عقلی را طی نکرده که به این جا رسیده است. چه بسا اصلاً حسابِ نعمت های خدا را هم بر خودش نکرده باشد و بدون هیچ مقدمه ای در یک
ص: 54

لحظه ی استثنایی به این «شهود» رسیده باشد. این هم شناخت «او» به صف رأفتش است. سایر صفات پروردگار متعال هم به همین سبک و سیاق قابل وجدان می باشد که البته هیچ یک از اثبات صانع عقلی حاصل نمی گردد.

معرفت مجموعه ای از اوصاف او

ممکن است کسی ترکیبی از برخی صفات را وجدان کند، مثلاً «عظمتِ» او را همراه با «رأفت و مهربانی اش» در عین بی نیازی اش از مخلوقات بیابد. نشانه ی معرفتِ این اوصاف آن است که انسان به شدت از خدای خود شرم و حیا می کند. حیا وقتی مطرح می شود که انسان در برابر یک «عظیم رؤوف» قرار گیرد که با وجود غنا و بی نیازی دائماً الطافِ خود را شامل حال انسان می نماید؛ اما در مقابل، از او ناشکری و کفران می بیند. در این شرایط چه بسا انسان، استدلال عقلی نماید بر این که «باید حیا کند»؛ اما این حقیقت حیا نیست. حقیقت حیا آن جاست که انسان با همه ی وجودش خود را در برابر آن «عظیم رؤوف» شرمسار و خجلت زده ببیند و روی سر بلند کردن و نگاه نمودن به او را نداشته باشد. این حال اصلاً قابل توصیف و بیان نیست و فقط چشیدنی است. اگر کسی آن را نچشیده، با حرف و سخن نمی توان این حال را به او انتقال داد و اگر هم چشید، فقط می تواند بعضی نشانه هایش را به دیگران بگوید و تعریف نماید و گرنه اصلِ آن حالت قابل بیان و انتقال نیست.
اگر شرم و حیا شدّت بگیرد، به آن جا می رسد که انسان دلش می خواهد زمین دهان باز کند و او را در خود فرو ببرد تا خجالتِ آن «عظیم رؤوف» را نکشد.
این ها همه مثال هایی برای معرفتِ برخی اوصاف خداوند است که تنها راهش وصال و چشیدن می باشد.

عدم معروفیّت ذات و صفات او به نور علم و عقل

نکته ی مهم در همه ی این ها آن است که در معرفت این اوصاف، نه چیزی از ذاتِ خدا برای انسان روشن و آشکار می گردد و نه از حقیقتِ صفاتِ او چیزی می فهمد.
ص: 55

ذات پروردگار که در این جا «معروف» واقع شده نه «معلوم» به نور علم است و نه «معقول» به نور عقل؛ صفات او هم همین طور. آن چه معلومِ انسان می شود، حالاتِ مختلف خودش است که وجدان می نماید. مثلاً حقارت و کوچکی اش معلومش می گردد، به مصادیق «رأفت» او به نور علم آگاهی می یابد، حُسن حیا و لزوم شرم از خدا معقولش می شود و... اما آن چه به خداوند برمی گردد، به هیچ وجه معلوم و معقول نمی شود؛ در عین آن که «معروف» شده است. بنابراین، اصل عدم معروفیّت به نور علم و عقل هم چنان معتبر و محفوظ می ماند.
این هفت تفاوت را میان اثبات صانع با معرفت نسبت به او توضیح وجدانی دادیم تا حساب این دو از یک دیگر جدا شود و احکام آن ها با هم مخلوط نگردد.
نتیجه ی نهایی این فصل آن است که فراتر و بالاتر از حدّ اثبات صانع – که محصول برخی از تنبّهات عقلی می باشد – شخصِ صانع را هم وجدان می کنیم که با توجه به معانی لغوی معرفت، وجدانِ خود را «معرفتِ او» یا «معرفت الله» می نامیم. گاهی هم علاوه بر «خود او»، برخی اوصافش را هم به صورت جزئی و شخصی وجدان می کنیم که آن را «معرفت صفات او» می نامیم. در ادامه برخی از شواهد نقلی بر تحقّق «معرفت الله» را توضیح خواهیم داد.
ص: 56

فصل 5: شواهد نقلی بر تحقّق معرفت «الله»

فایده ی ذکر شواهد نقلی معرفت

اشاره

در این فصل شواهدی از قرآن و احادیث بر تحقّق معرفت خدا نقل می کنیم که همه ی آن ها جنبه ی تذکّری دارند؛ یعنی اگر کسی آن معرفت را چشیده باشد، آیه یا حدیث مورد استشهاد را تصدیق می نماید و اگر نچشیده باشد، با استدلال و تنبّه عقلی نمی توان حاصل معرفت را در او ایجاد کرد. بنابراین، شواهد نقلی بحث معرفت با ادلّه ی نقلی بحث اثبات صانع تفاوت دارند. در مورد اثبات صانع، آیات و احادیث مورد استناد می توانند موجب تنبّه یافتنِ انسان شوند تا به نور عقل مضامین آن ها را وجدان و تصدیق نماید؛ اما در مورد معرفت، تنها راه تصدیق آن شواهد، قرار گرفتن در شرایط و فضایی است که آیه یا روایت ترسیم می نمایند. اگر کسی در آن فضا واقع شود، بر صحّت آن ادّله گواهی می دهد و اگر واقع نشود، از وجدانِ آن معرفت محروم است و لذا راهی برای تصدیقِ وجدانی آن ها ندارد. البته حق ندارد مدّعای آن ها را رد کند، فقط می تواند بگوید: «من چنین حالی را نیافته ام.» با توجه به این مقدمه به بیان برخی از شواهد نقلی در خصوص معرفت «الله» می پردازیم.
ص: 57

شاهد اول: وجدان «منجی» بودن خداوند

اولین مورد مربوط به فردی است که به محضر امام جعفر صادق (ع) مشرّف می شود و به ایشان عرض می کند:
دلیل بر (وجود) خدا (الله) چیست؟ و (به عنوان دلیل) عالَم و عَرَض و جوهر را ذکر مکن (از مخلوقات برای اثبات او دلیل نیاور).
امام (ع) به او فرمودند:
آیا گرفتار باد و طوفان شده ای که در نتیجه از غرق شدن ترسیده باشی؟
بله.
آیا در آن حال امیدت از کشتی و ناخدایان قطع شد؟
بله.
هَل تَتَبَّعَت نَفسُکَ أنَّ ثَمَّ مَن یُنجیکَ؟
آیا در آن وقت نفست دنبال این بود که کسی هست نجاتت دهد؟
بله.
فانَّ ذاکَ هُوَ اللهُ. قال اللهُ تعالی: ضَلَّ مَن تَدعونَ ألّا إیّاهُ
(1) ، إذا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فَإلیه تَجأرون(2). (3)
همانا او همان الله (خدا) است. خدای متعال فرمود: هر کس جز او را که می خوانید، گم شود، هنگامی که ضرر به شما برسد، پس فریادتان به سوی او بلند می شود.
سؤال مراجعه کننده نشان می داد که از طریق استدلال به مصنوعات وارد نشوند. در حقیقت می خواسته بداند که آیا غیر از اثبات صانع راهی برای معرفتِ خود خداوند
ص: 58


1- 1-إسراء /67.
2- 2-نحل /53.
3- 3-ربیع الأبرار و نصوص الأخبار1/663.

هست یا خیر.
امام صادق (ع) چون می دانستند که او سابقه ای در سوار شدن به کشتی دارد و در آن جا هم گرفتار باد و طوفان شده است، از همین راه وارد شدند و او را به همان معرفتی که در شرایط خاصّی نصیبش شده بود، متذکّر فرمودند. او وقتی در دریا گرفتار شده و ترس از غرق شدن وجودش را فرا گرفته بود، با همه ی وجودش، دنبال نجات دهنده ی خود از گرفتاری می گشته است. امام (ع) تصریح فرمودند که: همان نجات دهنده، خدا (الله) است.
در واقع او در آن حال گرفتاری، خداوند را به صفت «مُنجی» بودنش شناخته و معروفِ او خود خدای واقعی بوده است. توجّه شود که امام (ع) 0 چنان که خود آن فرد خواسته بود – از طریق استدلال و تنبّه دادن عقلی به نیازمندیِ او وارد نشدند. اصلاً در آن حال این بحث مطرح نبوده که: چون آن فردِ گرفتار، مصنوع و نیازمند به یک صانع غیر مصنوع بوده، عقلاً پی برده است به این که باید قاعدتاً نجات دهنده ای وجود داشته باشد. چنین نبوده است، بلکه نجات دهنده را «حاضر» می یافته و او را در همان لحظات، قادر بر نجات خود می دیده است. فرق است بین آن که بگوییم: عقلاً می فهمیم که باید «نجات دهنده ای» باشد (به صفت نکره) و این که «نجات دهنده» هست. او در حال گرفتاری دومی را می یافته که مرحله ای فراتر از اولی است. حالتِ اولی یک تنبه عقلی است و حالت دوم یک نوع معرفت می باشد که حالت شخصی و عینی داشته است.
امام (ع) د انتهای فرمایش خود به دو آیه از قرآن استناد فرمودند که هر دو مربوط به زمانی است که انسان به اضطرار می افتد و امیدش از همه جا ناامید می گردد. آن وقت یکی از بهترین موقعیّت ها برای وجدان خدای واقعی است. آیه ی اول مربوط به زمان گرفتار شدن در دریاست. می فرماید:
و إذا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فی البَحرِ ضَلَّ مَن تَدعونَ إلّا إیّاهُ...
(1)
ص: 59


1- 1-إسراء /67.

و آن گاه که در دریا گرفتار شوید، هر کسی جز او را که می خوانید، گم می شود. آیه خطاب به کسانی است که جز خدای قادر منّان، دل در گرو معبودهای دیگر داشته اند. این ها وقتی گرفتار می شوند و به مخمصه می افتند، همه ی کسانی که جز خدای واحد و خالق یکتا می خواندند، به کنار رفته، سراغ هیچ یک را نمی گیرند. گُم شدن تعبیر زیبایی است که نشان می دهد آن جا که باید پیدایشان شود، پیدا نیستند. اگر واقعاً کاره ای بودند و هنری داشتند، باید در وقت گرفتاری به داد برسند؛ درست در همان زمان پیدایشان نیست و گم می شوند. معلوم می شود کاره ای نبوده و خود، مصنوعی نیازمند در کنار سایر مصنوعات بوده اند و به غلط، آن ها را صاحب اختیار می پنداشتند.
آیه ی دوم مورد استناد امام (ع) چنین است:
و ما بکُم مِن نِعمَةٍ فَمِنَ اللهِ ثمَّ إذا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فَإلیه تَجأَرونَ.
(1)
و همه ی نعمت های شما از جانب خداست، سپس وقتی گرفتار شوید، پس فریادتان به سوی او بلند می شود.
ما در حالتِ آسودگی و عدم گرفتاری (رَخاء) به نور عقل خویش می فهمیم که همه ی نعمت هایمان از جانب خداست؛ اما افکار و اعتقادات غلط یا گناهان حجابی می شود که چنان که باید، سراغ او را به عنوان تنها ولیّ نعمتمان نمی گیریم و در عمل به غیر او دل می بندیم. از غیر او می ترسیم و به غیر او امید می بندیم و... اما در هنگام گرفتاری و بلا، همه ی دیگرانی که به آنان دل بسته بودیم، کنار رفته، ناله مان فقط به سوی مُنعم اصلی بلند می شود. این جا وقتی است که معرفتِ او در ما زنده می شود و ما خدای خود را با تمام وجود می یابیم.
در مجموع از این حدیث شریف با مستندات قرآنی اش می فهمیم که وقت بلا و اضطرار یکی از بهترین ظرف هایی است که معرفت خداوند در آن پدید می آید و «او» را به صفت «قادر بر نجات دادن» می توان شناخت.
ص: 60


1- 1-نحل /53.

شاهد دوم: معنای «الله»

حدیث دیگر در این زمینه، فرمایشی از امام حسن عسکری (ع) است که در ابتدای آن به مناسبت تفسیر آیه ی شریفه ی «بسمِ الله الرَّحمن الرَّحیم» کلمه ی «الله» را این طور معنا فرموده اند:
اللهُ هُوَ الَّذی یَتَألَّهُ إلیهِ عِندَ الحَوائِجِ و الشَّدائِدِ کُلُّ مخلوقٍ عِندَ انقِطاعِ الرَّجاءِ مِن کُلِّ مَن هُوَ دونَه و تَقَطُّعِ الأسبابِ مِن جمیعِ ما سِواهُ.
(1)
الله همان کسی است که هر مخلوقی در وقت نیاز و گرفتاری های سخت وقتی از غیر او ناامید می شود و همه ی اسباب و وسائط دیگر از کار می افتد، به او پناه می آورد.
این بیان نشان می دهد که کلمه ی «الله» مشتقّ است (نه جامد) و از مادّه ی «إله» اشتقاق یافته است. این نکته به صراحت در فرمایش امام صادق (ع) آمده است که فرمودند:
«اللهُ مُشتَقٌّ مِن إله.» (2)
«الله مشتقّ از إله است.»
«إله» در لغت به چند معنا آمده است. ابن منظور چند قول را در مبدأ اشتقاق اسم شریف «الله» نقل کرده که یکی از آن ها این است:
هُوَ مأخُوذٌ مِنَ ألِهَ یَأتَهُ ألی کذا أی لَجَأ ألیه لِأنَّهُ سُبحانَهُ المَفزَعُ الَّذی یُلجَأ إلیهِ فی کُلِّ أمرٍ. (3)
آن از «اَلِه یَأله» به فلان چیز (یا کس) گرفته شده؛ یعنی به او پناه آورد چون خدای سبحان آن پناهگاهی است که در هر کاری به او پناه آورده می شود.
با این ترتیب «اَلِهَ إلی» به معنای پناه آوردن به کسی یا چیزی است و «الله» که در واقع «الإ له» بوده، یعنی آن کسی که در هر کاری به او پناه آورده می شود. روشن است که
ص: 61


1- 1-توحید، باب31، ح5/231.
2- 2-همان، باب29، ح13.
3- 3-لسان العرب1/140.

مصداق بارز پناه آوردن جایی است که انسان از جمیع اسباب قطع امید می کند و جز خدا را از دستگیری خود ناتوان احساس می نماید. این همان چیزی است که امام عسکری (ع) بر آن انگشت نهاده و «الله» را با همین ویژگی معرّفی فرموده اند.

شاهد سوم: معرفت «الله» در بلایا

ایشان در ادامه ی فرمایش خود شاهدی از جدّ گرامیشان حضرت صادق (ع) آورده اند:
کسی به امام صادق (ع) عرض می کند: ای پسر رسول خدا، خدا (الله) را به من نشان بده، چیست؟ اهل مجادله زیاد برایم گفته اند و مرا به حیرت انداخته اند (گیج شده ام).
ای بنده ی خدا، آیا تا کنون کشتی سوار شده ای؟
بله.
آیا اتّفاق افتاده که کشتی آسیب ببیند به طوری که نه قایقی برای نجات تو باشد و نه شناکردن فایده ای به حالت داشته باشد؟
بله.
فَهل تَعَلَّقَ قَلبُکَ هنالک أنَّ شَیئاً مِنَ الأشیاءِ قادِرٌ علی أن یُخَلِّصَکَ مِن وَرطَتِکَ؟
پس آیا در آن حال قلباً اطمینان داشتی که چیزی هست که بتواند تو را از گرفتاری ات برهاند؟
بلی.
فَذلک الشَّیءُ هُوَ اللهُ القادِرُ عَلَی الإنجاءِ حیثُ لا مُنجِیَ و عَلَی الإغاثَةِ حَیثُ لا مُغیثَ.
(1)
پس آن چیز همان خدایی است که قادر بر نجات دادن است آن جا که نجات دهنده ای نیست و قادر بر فریادرسی است آن جا که فریادرسی نیست.
ص: 62


1- 1-التوحید، باب31، ح5/231.

این حدیث دقیقاً مشابه فرمایش قبلی امام صادق (ع) است که توضیح آن گذشت. ایشان سراغ همان حالی رفته اند که مخاطبشا در آن حال، خدای واقعی را به صفتِ «قادر بر نجات دادن و فریادرسی» یافته بود. او را متذکّر فرمودند که در آن حال به معرفت «الله» نایل شده است.
این دو نمونه در احادیث، معرفت «الله» را در هنگام گرفتاری مطرح فرموده اند که قرآن کریم هم بر آن صحّه می گذارد. به نمونه ای از آیات الهی در این زمینه – غیر از دو آیه ای که پیشتر از امام صادق (ع) نقل کردیم – توجّه فرمایید:
قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعًا وَخُفْیَةً... قُلِ اللَّهُ یُنَجِّیکُمْ مِنْهَا وَمِنْ کُلِّ کَرْبٍ
(1)
بگو: چه کسی شما را از تاریکی های خشکی و دریا – زمانی که او را با حال تضرّع و در نهان می خوانید – نجات می بخشد؟... بگو: خداوند (الله) شما را از آن (تاریکی ها) و از هر گرفتاری ای نجات می دهد.
می بینیم که به زیبایی و صراحت بیان، نجات دهنده ی گرفتاران را از هر بلا و گرفتاری، «الله» معرّفی فرموده است؛ همان که به فرمایش امام حسن عسکری (ع) همگان در هنگام نیازمندی و روی آوردن سختی ها به او پناه می آورند.

شاهد چهارم: معرفت «الله» با توجّه به آیات تکوینی او

اما آیا خدا (الله) را فقط در وقت گرفتاری و شداید می توان شناخت یا در حال معمولی هم این معرفت حاصل شدنی است؟ آیا انسان حتماً بیچاره و درمانده شود تا به معرفت برسد یا پیش از آن هم چنین لطفی حاصل شدنی است؟
پاسخ این سؤال در قرآن کریم به این بیان آمده است که خداوند آیات و نشانه هایی برای شناخت خود قرار داده که «اهل یقین» می توانند از طریق آن ها به معرفت او نایل شوند. به این آیات کریمه توجّه فرمایید:
ص: 63


1- 1-انعام/63و64.

وَفِی الأرْضِ آیَاتٌ لِلْمُوقِنِینَ وَفِی أَنْفُسِکُمْ أَفَلا تُبْصِرُونَ (1)
و در زمین نشانه هایی است برای اهل یقین و در جان های خودتان، پس آیا نمی بینید؟
به صورت استفهام انکاری سؤال فرموده که: آیا این نشانه ها را نمی بینید؟ کنایه از این که این ها بسیار واضح و روشن اند و تعجب از کسی است که آن ها را نمی بیند. امام صادق (ع) برخی از آیات انفسی را که هر کس می تواند در خودش ببیند، این گونه معرّفی کرده اند:
إنَّه خَلَقَکَ سَمیعاً بَصیراً تَغضَبُ و تَرضی و تَجُوعُ و تَشبَعُ و ذلِکَ کُلُّهُ مِن آیاتِ اللهِ. (2)
او (خدا) تو را شنوا و بینا آفریده، خشمگین و خشنود می شوی، گرسنه و سیر می گردی و این ها همه بخشی از نشانه های خداوند است.
اهل یقین کسانی هستند که در ظرفِ این نشانه ها، خدایی را می بینند که این نشانه ها را نشانه کرده است. در واقع معرفتِ خدا از طریق آیات انفسی به این است که وقتی انسان خشمناک و خشنود می گردد یا گرسنه و سیر می شود، خود را در یَدِ قدرت کسی ببیند که او را به این حالات در می آورد؛ زیر و رویش می کند، ناراحت و خشنودش می نماید، گرسنه و سیرش می گرداند و... این شناخت یک آگاهی غیابی (از سنخ اثبات صانع) نیست که صرفاً به نور عقل به وجود گرداننده ای برای خود، یقین پیدا کند؛ بلکه «او» را حاضر و قادر و اداره کننده ی خود می یابد. اگر چنین وجدانی برای کسی حاصل شد، به معرفت نایل شده و مصداق «موقنین» در آیه ی شریفه ی سوره ی ذاریات خواهد بود. ایجاد این حال به اختیار خود انسان نیست و باید لطفِ خود خدا شامل حال گردد تا حاصل شود. با تنبّه و استدلال عقلیِ محض هم حاصل نمی شود و درجه ای بالاتر است که البته خدای متعال رتبه ی پایین آن را معمولاً بدون زحمت و به صورت عامّ در اختیار بشر می گذارد.
ص: 64


1- 1-ذاریات/20و21.
2- 2-تفسیر نور الثقلین 5/123، ح21 به نقل از مجمع البیان.

نمونه ای دیگر از آیات انفسی در این آیه ی کریمه ذکر شده است:
اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً...
(1)
خدا (الله) آن کسی است که شما را از ناتوانی آفرید. سپس توانایی را جای گزین ناتوانی کرد. سپس (مجدّداً ناتوانی و پیری را پس از توانایی قرار داد...
ملاحظه می شود که خداوند خود را این گونه معرّفی کرده است: کسی که خلق انسان را از مرتبه ی ضعف و ناتوانی آغاز کرده و سپس او را توانا نموده و بار دیگر او را به مرحله ی ناتوانی و پیری می رساند. این جا نشانه هایی است که هر کس به وضوح در خود یا دیگران می بیند و لطف خدا از این طریق به راحتی شامل بندگان می شود. بنابراین، جای تعجّب است که با وجود این نشانه ها چگونه برخی گمان می کنند که خداوند از بندگانش پنهان است!

شاهد پنجم: مخفی نبودن «الله» از بندگانش

امام صادق (ع) در این خصوص خطاب به مفضّل بن عمر چنین مرقوم فرمودند:
اَلعَجَبُ مِن مَخلوقِ یَزعَمُ أنَّ اللهَ یَخفی عَلی عِبادِهِ و هُوَ یَری أثَرَ الصُّنعِ فی نفسِهِ بِتَرکیبٍ یَبهَرُ عَقلَهُ و تألیفِ یُبطِلُ حُجَّتَهُ. (2)
تعجب از مخلوقی است که گمان می کند خداوند بر بندگانش مخفی است؛ در حالی که اثر صُنع (خدا) را در خود می بیند؛ با دیدن ترکیبی که عقلش را مبهوت می کند و کنار هم گذاشتنی که حجّت او را در این که خداوند را مخفی بداند باطل می نماید.
تعجب امام (ع) از آن روست که دیدن آیات و نشانه های صُنع خدا در نفس انسان به سادگی (و البته با لطف و عنایت خود خدا) باب معرفت را بر او می گشاید. کافی
ص: 65


1- 1-روم/54.
2- 2-بحارالانوار3/152.

است انسان نظری به زیر و رو شدن های خود بیندازد و در ظرایف و لطایف خلقت روح و جسم خود تأمّل نماید. آن گاه چه بسا سریع تر و راحت تر از ابن ابی العوجاء – که از درِ مخالفت و عصیان در برابر خدا وارد شده بود - «او» را حاضر حسّ کند. او که زمینه و بستر ایمان به خدا را نداشت، چنان مبهوت نشانه های خلقت خدا شد که اقرار و اعتراف به یافتن او کرد. البته او مذکِّری چون امام صادق (ع) داشت که نقش مهمی در بیداری وجدانش داشتند؛ اما شرطِ لازم برای رسیدن به معرفت «الله» وجود چنان مذکِّر الهی نیست. اگر لطف خدا شامل حال انسان گردد، تلاوت آیات قرآن و مطالعه ی سخنان گهربار اهل بیت (ع) در این زمینه و عقل خود انسان – که حجّت باطنی پروردگار است – می توانند مذکِّر انسان و سکّوی پرواز او به آسمان معرفت «الله» شوند. مورد اخیر – که عقل و تنبّهات عقلی زمینه و بستر معرفت خدا را فراهم کند – همان فرضی است که اثبات صانع، مقدمه ای برای حصول معرفت می شود. ما توضیح دقیق این نوع معرفت را که «معرفت به آیات تکوینی» می نامیم به آینده موکول می کنیم. (1)

خلاصه ی فصل و سیر آینده بحث

خلاصه ی مباحث این فصل این است که آیات و روایات ما را به معرفت «الله» یا خدایی هدایت می کنند که در حالات مختلفی ممکن است بر انسان آشکار و عیان گردد. گاهی در بلایا و گرفتاری ها این معرفت رُخ می نماید و گاهی هم با متذکّر شدن به نشانه های تکوینی خداوند در درون یا بیرونِ خود. حصول این معرفت الله و تفاوت آن با اثبات صانع و نیز بیان آثار و برکات این معرفت و برخی از احکام و اوصاف آن است. ابتدا ویژگی های کلّی معرفت الله را شناسایی می کنیم که در هر نوع معرفتی وجود دارد. سپس به بیان اقسام معرفت و خصوصیّات هر یک از آن اقسام خواهیم پرداخت.
ص: 66


1- 1-إن شاءالله در دفترهای بعدی کتاب توحید درباره ی اقسام معرفت بحث خواهیم نمود.

فصل 6: آثار و برکات معرفت «الله»

تفاوت آثار معرفت به خاطر تفاوت انواع و مراتب آن

اشاره

در این فصل می خواهیم برخی از آثار و برکات معرفت «الله» را مطرح کنیم که نتیجه اش شناخت عمیق تر خود معرفت است. در بیان این آثار به نوع خاصّی از معرفت نظر نداریم. هم چنین معرفت درجات مختلف دارد، آثار هر درجه ای با درجات دیگر متفاوت است و ما در این جا نمی خواهیم رتبه های مختلف را با لوازم و نتایج هر یک بررسی کنیم. بنابراین، چنین نیست که همه ی آثاری که بر می شمریم، برای هر کس در هر درجه ای از معرفت وجود داشته باشد. نگاهِ ما به این آثار یک نگاه اجمالی و کلّی است و هدف این است که ببینیم معرفت خدا چه آثار و برکاتی می تواند داشته باشد؛ اما این که کدام یک از این ها نصیب چه کسانی با چه درجه ای از معرفت می شود، بحث دیگری است که فعلاً وارد آن نمی شویم.

فضایل شگفت معرفت خداوند

اولین حدیث در این زمینه از وجود مقدّس امام صادق (ع) است که فرمودند:
لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فی فَضلِ مَعرِفَةِ الله عزّوجلّ ما مَدُّوا أعیُنَهُم ألی ما
ص: 67

مَتَّعَ اللهُ بِهِ الأعداءَ مِن زَهرةِ الحَیاة الدُّنیا و نَعیمِها و کانَت دُنیاهُم أقَلَّ عِندَهُم مِمّا یَطَؤُونَه بِأرجُلِهِم و لَنَعِّمُوا بِمَعرِفَةِ اللهِ جَلَّ و عَزَّ و تَلَذَّذُوا بِها تَلَذُّذَ مَن لَم یَزَل فی رَوضاتِ الجِنان مَعَ أولیاءِ الله.
إنَّ مَعرِفَةَ اللهِ عزّوجلَّ آنِسٌ مِن کُلِّ وحشَةٍ و صاحِبٌ مِن کُلِّ وَحدَةٍ و نورٌ مِن کُلِّ ظُلمةٍ و قُوَّةٌ مِن کُلِّ ضَعفٍ و شِفاءٌ مِن کُلِّ سُقمٍ.
(1)
اگر مردم می دانستند که معرفت خدای عزّوجلّ چه فضیلتی دارد، هرگز به رونق و شکوه زندگانی دنیا و نعمت های آن – که خداوند دشمنان خود را از آن ها بهره مند ساخته – چشم نمی دوختند و دنیای آن ها نزد ایشان از آن چه پا روی آن می گذارند، پست تر می شد و از نعمت معرفت خدای جلّ و عزّ بهره می بردند و لذّت آن را می چشیدند؛ لذت بردن کسی که در باغ های بهشتی هم نشین با اولیای خدا بوده است.
همانا معرفت خدای عزّوجلّ انیس انسان در هر وحشت، هم نشین او در هر تنهایی، روشنایی در هر تاریکی و توانایی نسبت به هر ناتوانی و شفای از هر بیماری است.
ابتدای کلام امام (ع) بیان ارزش و فضیلت خاصّ معرفت «الله» است. طبق این فرمایش کسی که به این نعمت بی نظیر دست یابد و فضیلت آن را درک کند، دیگر زرق و برق دنیا و جلوه های باشکوه آن از چشمش می افتد. بی ارزش بودن دنیا چنان برایش آشکار می گردد که آن چه پا رویش می گذارد را از همه ی لذّت های دنیا برتر و بالاتر می بیند. نعمت معرفت خدا برای او به سان هم نشینی دائمی با اولیای خدا در بهش شیرین و دل چسب می شود؛ اما حیف که مردم فضیلت معرفت «الله» را درک نمی کنند و لذا از این نعمت های بی بدیل، بی بهره می مانند؛ امام صادق (ع) با بیان کلمه ی «لَو» به این حقیقت تلخ اشاره فرموده اند که متأسّفانه مردم از این نعمت محروم اند؛ اما این محرومیت ضروری و حتمی نیست. اگر بخواهند و همّت کنند، می توانند در مسیر چشیدن این فضیلت حرکت کنند.
ص: 68


1- 1-کافی 8/247،ح347.

امام (ع) در ادامه ی فرمایش خود برخی از آثار و برکات معرفت «الله» را بیان فرموده اند:
اول این که با این معرفت هر گونه وحشتی از انسان رخت بر می بندد و صاحب آن از هیچ چیز و هیچ کس وحشت به خود راه نمی دهد. از چه کسی می خواهد بترسد؟ اگر «او» نخواهد، مگر ممکن است کسی بتواند ضرری به انسان وارد کند؟ چنان اُنسی با خدای خود حسّ می کند که هیچ انیس و مونسی میان خود حسّ نکرده اند. چنان رفاقتی با پروردگارش وجدان می کند که هیچ دوست و رفیقی با یکدیگر چنان نبوده اند. بنابراین چرا وحشت کند با این که با همه ی وجودش «الله» را انیس خود می یابد؟
دوم این که عارف به خداوند در هیچ حالی احساس تنهایی و غُربت زدگی نمی کند. او هم نشینی درد که هیچ گاه تنهایش نمی گذارد، در هیچ شرایطی رهایش نمی نماید. بنابراین، خودش را تنها و بی کس نمی بیند. هر لحظه بخواهد مصاحبش را در کنار خود حس می کند، پس چرا احساس تنهایی کند؟
سوم این که در پرتو نور معرفت خدا از تاریکی ها نجات می یابد. در شرایطی که دیگران در ظلمت جهل و حیرت سرگردان اند، عارف به خدا راه بندگی و خاکساری به درگاه ربّ خویش را خوب تشخیص می دهد و با اطمینان خاطر در روشنایی به سوی آن قدم بر می دارد.
چهارم این که خود را در هیچ کار الهی ناتوان نمی بیند. با قدرت و توانِ خدایی در هر امری پیش می رود و نیرویی غیر عادی در وجودش احساس می کند. لذا هر چه در مسیر بندگی خداست را با حول و قوّه الهی، به انجام می رساند و با آن ها از سر ضعف و عجز برخورد نمی کند.
پنجم این که معرفت خداوند شفا دهنده ی هر بیماری است؛ چه بیماری های روحی و چه جسمی. عارف بالله سلامت و عافیت کامل خود را از محبوبش می گیرد و در ناز و نعمت کامل به بندگی اش می پردازد.
این ها پنج اثر و برکتِ بسیار والا از نعمت معرفت خداست که ما اکنون – به دلیل
ص: 69
نرسیدن به آن مقام – از وجدان این ها محروم ایم. شاید باور کردنش هم برایمان سخت باشد که چگونه می توان با نیل به معرفت خداوندف از هر وحشت و تنهایی و تاریکی و ناتوانی و بیماری در امان ماند؛ اما این ها امور چشیدنی هستند و آن که این حقیقت به زبانش جاری شده (امام صادق (ع)) خود همه ی این برکات را وجدان نموده بود.
شاید این سؤال به ذهن برسد که مگر خود امام (ع) بیمار نمی شدند؟ اگر ایشان درجه ی بالای معرفت را داشتند و معرفت، شفای از هر بیماری است، پس چرا بیمار می شدند؟
پاسخی که شاید تحمّل شنیدنش را همه کس نداشته باشند، این است که: بله، ایشان بیمار می شدند؛ اما این بیماری آن چیزی بوده که خدایشان برای ایشان می پسندیده و چون ایشان همان چیزی را می خواستند که معبودشان می خواست، پس ایشان هم در آن شرایط خواست محبوبشان را می خواستند؛ یعنی در واقع خودشان می خواستند که بیمار می شدند! ما ممکن است از این سخن تعجّب کنیم؛ اما مقام امام صادق (ع) و رتبه ی ایشان در معرفت – چنان که خودشان فرموده اند – این اقتضا را دارد که فعلاً مجال شرح و بسط آن نیست.

اولین نشانه ی معرفت خدا: خوف

از این مقام اعلی و برکات خاصّ آن – که ویژه ی خواصّ از عارفان بالله است – اگر بگذریم، نوبت می رسد به آثار دیگری از معرفت خداوند که بیشتر و راحت تر قایل وجدان اند.
شاید بتوان گفت نشانه ای که بیش از سایر نشانه های معرفت خدا، بر آن تأکید شده، «خوف» از خداست. رسول گرامی اسلام (ع) در این زمینه فرمودند:
مُن کانَ بِاللهِ أعرفَ کانَ مِنَ اللهِ أخوَفَ.
(1)
هر کس معرفتش به خدا بالاتر باشد، ترسش از خدا بیشتر است.
ص: 70


1- 1-بحارالانوار 70/393، ح64.

امیرالمؤمنین (ع) در این باره چنین فرمودند:
عَجِبتُ لِمَن عَرَفَ اللهَ کَیفَ لا یَشتَدُّ خَوفُهُ.
(1)
تعجب می کنم از کسی که خدا را شناخته، چگونه ترسش از او زیاد نمی شود!
برای درک عمیق تر این کلمات گهربار، خوب است ابتدا قدری درباره ی حقیقت «خوفِ» برخاسته از معرفت خدا تأمّل کنیم. این ترس چگونه است؟

تنبّه عقلی به لزومِ خوف از خدا

گاهی انسان با عقل خویش استدلال می کند که «باید» از خدا ترسید. چرا؟ چون او هم عادل است و هم قادر مطلق. بنابراین باید از عدلش ترسید. آدمِ عاقل از عدل خداوند احساس امنیّت خاطر نمی کند. چرا؟ چون به خوبی می داند که حقّ بندگی خداوند را چنان که باید، ادا نکرده است. لذا خود را در پیشگاه پروردگارش مقصّر می یابد و به «او» حق می دهد که به خاطر نافرمانی ها و ناشکری هایش، بخواهد بنده اش را گوشمالی دهد یا برای تطهیر او از آلودگی های گناهانش به عقوبت برخی از آن ها گرفتارش نماید.
علاوه بر این ها، آدم عاقل از این که مبادا خداوند او را به حال خودش – ولو لحظاتی – رها کند، می ترسد. از چه چیزی؟ از این که با برداشته شدن لطف پروردگار به هر مهلکه ای سقوط نماید و دست به هر گناهی آلوده کند. آری، این خداست که انسان را از افتادن در وادی ضلالت و معصیت نگه می دارد. پس خوفِ از این که مبادا رهایش کند، یک خوف به جا و عاقلانه است.

وجدان خوف از خداوند

این مطالب همه صحیح، معقول و باورکردنی است؛ اما صِرف تصدیق و اذعان این ها چه قدر خوف می آورد؟ این را مقایسه کنید با حالتی که انسان یک دقیقه – آری
ص: 71


1- 1-غرر الحکم و دُرر الکلم/190، ح3677.

فقط یک دقیقه – با همه ی وجودش حسّ کند که: «من چه قدر به خدای کریم و مهربان خود بدی کرده ام! چه قدر بَدَم! اگر "او" بخواهد بابت تک تک بدی هایم، به شدت عقوبتم کند، حقّم است. او می تواند چنین کند و ممکن است چنین کند و در آن صورت...». این مطالب را نه این که فکر کند و صرفاً تنبّه عقلی به آن ها پیدا کند، بلکه با همه ی وجودش حس کند و خود را در معرضِ گرفتار شدن به عدل الهی ببیند. درست مانند کسی که لبه ی پرتگاهی واقع شده است. تا وقتی به آن نقطه نرسیده، فکرش را می کند که: اگر در چنان موقعیّتی قرار بگیرم، جا دارد که بترسم؛ اما وقتی در آن موقعیّت واقع شد، دیگر فکرش را نمی کند؛ بلکه می بیند که هر آن ممکن است بیفتد. در این صورت چه حالی دارد؟ آیا این حال قابل مقایسه با وقتی است که فکر می کرد: «اگر در لبه ی پرتگاه قرار بگیرم، باید بترسم»؟ در مورد خوف از خدا هم چنین است. این که انسان در کلاس درس بنشیند و تنبّه عقلی به این که «باید» از عدل خدا ترسید، پیدا کند، یک مرحله است و این که خود را در چنگال عدالت الهی ببیند و آن گاه حقیقتاً بترسد، مرحله ی دیگری است. مرتبه ی اول مربوط به مقام اثبات صانع و اثبات کمالات و اوصاف اوست و مرتبه ی دوم به مقام معرفت الله مربوط می شود. البته مرتبه ی اول هم خوب و بلکه در بسیاری مواقع، لازم و ضروری است. اگر کسی از خوف خدا در غفلت باشد و با این امر مهم با بی تفاوتی برخورد کند، باید یا در شرایطی قرار بگیرد که حقیقتِ خوف از خدا را وجدان کند و یا اگر آن شرایط برایش فراهم نشد، حدّاقل از خواب غفلت بیدار شود و با یک سری تذّکرات عقلی، متوجّه شود که واقعاً «باید» از خدا ترسید. کسی که چنین تنبّهی پیدا کند، تازه در مسیری قرار می گیرد که از خدا بخواهد به لطف و کَرَم خویش، خوف واقعی را نصیبش کند. این که انسان از خدا، طلب «خوف» نماید، نشان دهنده ی بیداری از خواب غفلت است.
در دعایی که خواندن آن هنگام سحر شب جمعه سفارش شده، چنین می خوانیم:
ص: 72
اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّدٍ و آلِهِ و هَب لیَ الغَداةَ رِضاکَ و أسکِن قَلبی خَوفَکَ و...(1)
خدایا، بر محمد و آل او درود بفرست و در همین ابتدای روز (جمعه) خشنودیت را بر من ارزانی کن و ترس خودت را در قلب من ساکن گردان.
چه دعای عمیقی! و چه درخواست عجیبی! در شب جمعه، آن هم وقت سحر که بهترین زمان برای اجابت دعاهاست (2) عجب دعایی را به ما یاد داده اند! یقیناً نعمتی برتر از این نیست که ابتدا بخواهیم و سپس به برکت آن ها خوشنودی خداوند را از خود طلب نماییم. اولین چیزی که برای خشنود شدن خدا از خود می خواهیم این است که خوف خدا در دلمان «ساکن» گردد. ساکن شدن به این است که خوف خدا در قلب انسان استقرار یابد و همان جا منزل گزیند؛ نه این که لحظاتی بیاید و برود. اگر خوف در دل ماندنی شد، سکونت یافته است وگرنه، نه.
اکنون سخن در این است که خوف از خدا نشانه ی معرفت اوست و طلب خوف در واقع طلب معرفت بیشتر و عمیق تر به خدای متعال است. البته این خوف، مقدمه ی عقلی لازم ندارد. ممکن است بدون هیچ سابقه ی استدلالی و هیچ گونه تعلیم قبلی، کسی این حال را بچشد؛ ولی اگر انسان بداند و بفهمد که نعمت «خوف از خدا» چه نعمت بزرگ و بی نظیری است، آن گاه با همه ی وجودش آرزو می کند و از خدا می خواهد که او را به چنین مرتبه ی والایی از معرفت برساند.

نشانه های خوف در دعای سحر ماه مبارک رمضان

ما وقتی به دعاهای پیشوایان معصوم خود می نگریم، به مضامینی بر می خوریم که نشانگر خوفِ شدید آن ها از خدایشان است. از عبارات آن ها می فهمیم که حقیقتاً خود را در حال خوف می دیده اند در اوج معرفتشان به خدا، چنان دعاهایی را
ص: 73


1- 1-مصباح المتهجّد/279.
2- 2-رجوع کنید به کتاب مناجات منتظران، فصل چهارم از بخش اول، ادب شانزدهم.

خوانده اند. به این عبارت که از دعاهای سحر ماه مبارک رمضان است، توجّه فرمایید:
یا رَبِّ، هذا مَقامُ العائِذِ بِکَ مِنَ النّار.
ای پروردگارم، این جایگاه پناه آورنده ی به تو از آتش است.
هذا مَقامُ المُستَجیرِ مِنَ النّار.
این جایگاه پناهنده ی به تو از آتش است.
هذا مَقامُ المُستَغیثِ بِکَ النّار.
این جایگاه فریاد خواه به تو از آتش است.
هذا مَقامُ الهارِبِ إلیکََ مِنَ النّار.
این جایگاه فرار کننده به سوی تو از آتش است.
هذا مَقامُ مَن بَیُوءُ لَکَ بِخَطیئَتِهِ و یَعتَرِفُ بِذَنبِهِ و یَتوبُ إلی رَبِّه.
این جایگاه کسی است که به خطایش نسبت به تو اقرار می کند و به گناهانش اعتراف می کند و به سوی خدایش بازگشته است.
هذا مَقامُ البائِسِ الفَقیرِ.
این جایگاه بیچاره ی نیازمند است.
هذا مَقامُ الخائِفِ المُستَجیر.
این جایگاه ترسانِ پناهنده است.
... هذا مَقامُ الغَریبِ الغَریق.
این جایگاه غریب غرق شده است.
هذا مَقامُ المُستَوحِشِ الفَرِق.
(1)
این جایگاه وحشت زده ی به شدّت ترسان است.
این عبارات بیان حال کسی است که خود را حقیقتاً در شُرف غذاب الهی می بیند.
ص: 74


1- 1-مصباح المتهجّد/598.

گویی همین لحظات گرفتار آتش قهر خدا خواهد شد. به تعابیر «عائذ: پناه آورنده»، «مستجیر: پناهنده»، «مستغیث: فریادخواه» و «هارب: فرارکننده» توجّه فرمایید. چه موقع این صفات بر انسان صدق می کند؟ «پناهنده ی از آتش» به کسی اطلاق می شود که واقعاً خود را در حالِ افتادن در آتش حسّ می کند. «استغاثه» کار کسی است که هیچ راه نجاتی برای خود سراغ ندارد؛ گویی ورود در آتش را برای خود قطعی می داند؛ برای همین فریادش برای کمک خواستن بلند می شود. «فرارکنند از آتش» به کسی گفته می شود که آتش را در مقابل خود می بیند و راهی جز فرار برای خلاصی از آن سراغ ندارد. «بائس فقیر» به آدم بیچاره ای که دستش به جایی بند نیست، اطلاق می گردد. «غریب غریق» کسی است که خود را تنهای بی کسی می داند که غرق در معصیت و دوری از معبودش گشته است و در نهایت «خائف»، «مستوحش» و «فَرِق» همگی الفاظی هستند که بر حال ترس، وحشت و هراس شدید دلالت دارند. روشن است که همه ی این عبارات مربوط به حال معرفت شدید گوینده ی آن است که نشانه اش خوف شدید می باشد.
آری، هر که معرفتش به خداوند بیشتر باشد، خوفش هم بیشتر است و بی جهت نیست که امیرمؤمنان (ع) از کسی که معرفت دارد ولی خوفش شدید نیست، تعجّب فرموده اند. پس خوف شدید نشانه ی معرفت الله است. اما خوف چه نشانه هایی دارد؟ آیا خوف از خدا هم علائمی دارد؟

گریه: نشانه ی خوف از خدا

در این جا به عنوان نمونه به دو نشانه ی مهم خوف اشاره می کنیم. از امیرالمؤمنین (ع) نقل شده است که فرمودند:
اَلبُکاءُ مِن خیفَةِ اللهِ لِلبُعبدِ عن اللهِ عِبادَةُ العارفینَ.
(1)
گریستن از ترس خداوند به خاطر دوری از خدا، عبادت عارفان است.
ص: 75


1- 1-غررالحکم و دررالکلم /192، ح3729.

اگر خوف از خداوند انسان را بلرزاند، خود را از طرفی غرق در شرمندگی خدا می بیند و از طرف دیگر مستحقّ انواع عقوبت ها که یکی از آن ها رها شدن به حال خود است. گاهی به گناهان گذشته اش فکر می کند که نمی داند مورد عفو الهی قرار گرفته یا خیر. زمانی به آینده ای که پیش روی خود دارد می اندیشد که چه مهالکی تهدیدش می کند. چه بسا یاد فرمایش امام صادق (ع) افتد که فرمودند:
المؤمِنُ بَینَ مَخافَتَینِ: ذَنبٌ قَد مَضی لا یَدری ما صَنَعَ اللهُ فیه و عُمرٌ قَد بَقِیَ لا یَدری ما یَکتَسِبُ فیهِ مِنَ المَهالِکِ فَهُوَ لا یُصبحُ إلّا خائِفاً و لا یُصلِحُهُ إلّا الخَوفُ.
(1)
مؤمن بین دو ترس قرار دارد: (اول) گناه گذشته که نمی داند خداوند در مورد آن چه کرده است و (دوم) عمر باقی مانده که نمی داند چه زمینه های هلاکتی را در آن (برای خود) فراهم خواهد کرد. لذا او (مؤمن) همیشه ترسان است و البته چیزی جز ترس او را به صلاح نمی آورد.
همین توجهات او را به حال خوف می آورد و اشک را از چشمانش سرازیر می نماید. این همان گریه ای است که امیرالمؤمنان (ع) آن را «عبادت» عارفان دانسته اند.

گریه ی امیرالمؤمنین (ع) از خوف خدا

خود آن حضرت در رأس عارفانی بودند که هرگز این عبادت گران قدر از ایشان ترک نمی شد. «حََّه عُرنی» نقل می کند که یک شب من و «نَوف بِکالی» در خواب بودیم. ساعات آخر شب از خواب پریدیم که ناگهان امیرالمؤمنین (ع) را دیدیم که مانند اشخاص واله و حیران دست به دیوار گذاشته و این آیات را تلاوت می فرماید:
إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لآیَاتٍ لأولِی الألْبَابِ (2)
ص: 76


1- 1-اصول کافی، کتاب الإیمان و الکفر، باب الخوف و الرّجاء، ح12.
2- 2-آل عمران /190.

سپس بار دیگر این آیات (آیه ی فوق به همراه چند آیه ی بعدی که مستحبّ است هنگام بیداری در شب و پیش از انجام نوافل تلاوت گردد) را تلاوت می کردند؛ در حالی که هم چون عقل پریده ها می گذشتند. سپس نگاهشان به من افتاد. فرمودند:
ای حبّه، تو خوابی یا بیدار؟
بیدارم؛ اما شما که چنین بی قرار و آشفته هستید، پس حال ما چگونه خواهد بود؟
ایشان با شنیدن سخن من چشمانشان را روی هم گذاشتند و گریستند. سپس به من فرمودند:
یا حَبَّةُ، إنَّ لِلهِ مَوقِفاً و لَنا بَینَ یَدَیهِ مَوقِفاً لا یَخفی عَلَیهِ شَئءٌ مِن أعمالِنا. یا حَبَّةُ، إنَّ اللهَ أقرَبُ إلَیَّ و إلَیکَ مِن حَبلِ الوَریدِ، یا حَبَّةُ، إنَّهُ لَن یَحجُبَنی و لا إیّاکَ عَنِ اللهِ شَیءٌ.
ای حبّه، مسلّم بدان که خداوند موقفی برای حساب رسی بندگان دارد و ما هم در برابر او موقفی داریم که هیچ یک از اعمال ما بر او مخفی نیست. ای حبّه، همانا خداوند از رگ گردن به من و تو نزدیک تر است. ای حبّه، هیچ چیز حاجب و مانع آگاهی و قدرت خداوند نسبت به من و تو نیست.
یعنی ای حبّه، چگونه علی (ع) آرام و آسوده بخوابد؛ در حالی که می داند خداوند بر ریز و درشت اعمالش نظارت دارد و در موقف حساب باید به همه ی آن ها رسیدگی شود؟ هیچ چیز مانع خدا برای این نظارت و حساب رسی نیست. آیا این نگرانی ندارد؟ اگر انسان بداند که روزی باید در دادگاهی محاکمه شود که قاضی دادگاه به همه ی ریزه کاری های اعمالش آگاه است و در نهایت دقت همه را به حساب می آورد، حتّی امور قلبی را که فقط در دل گذرانده است هم باید پاسخ گو باشد و هیچ عذر و بهانه ای هم از انسان پذیرفته نیست، این جای ترس و هراس ندارد؟
پس از بیان آن سخنان، حضرت رو به نَوف کرده، فرمودند:
تو ای نوف، در خواب ای؟
نه ای امیرالمؤمنین، خواب نیستم، امشب گریه ی مرا طولانی ساختی.
ص: 77
یا نَوفُ، إن طالَ بُکاؤُکَ فی هذَا اللَّیلِ مَخافَةً مِنَ اللهِ تَعالی قَرَّت عَیناکَ غَداً بَینَ یَدَی اللهِ عزّوجلّ. یا نَوفُ، إنَّ لَیسَ مِن قَطرَةٍ قَطَرَت مِن عَینِ رَجُلٍ مِن خَشیَةِ اللهِ أطفَأت بِحاراً مِنَ النّیرانِ. یا نَوفُ، إنَّه لَیسَ مِن رَجُلٍ أعظَمَ مَنزِلَةً عِندَ اللهِ مِن رَجُلٍ بَکی مِن خَشیَةِ اللهِ و أحَبَّ فی اللهِ و أبغَضَ فی اللهِ...
ای نوف، اگر امشب گریه ات از خوف خدای متعال طولانی شود، فردا در پیشگاه خدای عزّوجلّ چشمت روشن خواهد بود. ای نوف، هیچ قطره ی اشکی از چشم کسی از روی خشیت الهی سرازیر نمی گردد، مگر این که دریاهای آتش را خاموش می سازد. ای نوف، مقام هیچ کس نزد خداوند بالاتر نیست از کسی که به خاطر خشیت الهی بگرید و دوستی و دشمنی اش به خاطر خدا باشد...
آن گاه امام (ع) پس از بیان چند موعظه به آن دو فرمودند:
فَکُونوا مِنَ اللهِ عَلی حَذَرٍ فَقَد أنذَرتُکُما.
از خداوند بر حذر باشید که من شما را بیم دادم.
سپس به راه خود ادامه دادند؛ در حالی که با خدای خود چنین می گفتند:
لَیتَ شِعری فی غَفَلاتی أ مُعرِضٌ أنتَ عَنّی أم ناظِرٌ إلَیَّ و لَیتَ شِعری فی طُول مَنامی و قِلَّةِ شُکری فی نِعَمِکَ عَلَیَّ ما حالی.
ای کاش می دانستم (ای پروردگار من) که در اوقات غفلتم، تو از من روی گردانی یا نظر لطف و عنایت بر من داری و ای کاش می دانستم در زمانی که به خواب طولانی می روم و در برابر نعمت های تو بر خود، شکر اندکی می نمایم، چه حالی (و چه موقعیتی نزد تو) دارم؟
سپس حبّه می گوید: به خدا قسم، امیرالمؤمنین (ع) تا سپیده ی صبح بر همین حال بودند.
(1)
این وصف ساعاتی از یک شبِ امام العارفین (ع) است که عمری را این گونه
ص: 78


1- 1-بحارالأنوار 41/22و 23، ح13.

گذارند. حقیقتاً باید بر حال غفلت خود بگرییم و به خاطر دوری از خداوند زار بزنیم تا بلکه بر ما لطف نماید و بیدارمان کند. آیا تاکنون یک بار – آری فقط یک بار – به خود گفته ایم که در لحظات غفلت از یاد خدا، آیا «او» از ما روی گردان شده یا بر ما نظر لطف و عنایت دارد؟ با این جواب طولانی و کمی سپاس گذاری از نعمت های بی کران الهی، چه موقعیتی در نزد پروردگارمان داریم؟ نکند بی جهت خود را عزیز کرده ی او دانسته، از عقوبت های سخت او احساس ایمنی می کنیم؟ اگر قطره ی اشکی از خوف خدا نداشته ایم، با چه چیزی می خواهیم دریاهای آتش غضب او را خاموش نماییم؟ خوشا به حال کسی که به خود آید و تا دیر نشده، فکری برای فردایش بکند و باقی مانده ی عمرش را در غفلت نگذراند و وای به حال کسی که چشم گریان ندارد که امام عارفان (ع) فرمودند:
ما جَفَّتِ الدُّمُوعُ إلّا لِقَسوَةٍ القُلُوبِ و ما قَسَتِ القُلُوبُ إلّا لِکَثرَةِ الذُّنُوب.
(1)
چشم ها (از اشک) خشم نمی شود مگر به خاطر قساوت دل ها و دل ها قسی نمی گردد مگر به علّت زیادی گناهان.
پس باید فکری به حال گناهان خود بکنیم تا در معرفت خدا به حال خوف بیفتیم و نشانه اش که چشمان اشک بار از ترس خداست، در ما ظاهر گردد.

دل کندن از دنیا: نشانه ی خوف

نشانه ی دیگر خوف از خدا در فرمایش امام صادق (ع) آمده است:
مَن عَرَفَ اللهَ خافَ اللهَ و مَن خافَ اللهَ سَخَت نَفسُهُ عَنِ الدُّنیا. (2)
کسی که خدا را بشناسد، از خدا می ترسد و کسی که از خدا بترسد، جانش از دنیا کنده می شود.
یعنی دل از دنیا می کند و بی ارزش بودن آن را کاملاً وجدان می کند. کسی که به مقام
ص: 79


1- 1-همان 73/354، ح60.
2- 2-کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب الخوف و الرّجاء، ح3.

خوف از خدا رسیده است، زرق و برق دنیا برایش جاذبه ندارد. او دائماً در فکر خود و اعمالش و سرنوشتش نزد خداست و می یابد که زیبایی های دنیا تنها اثرش غافل نمودنِ او از این افکار است. لذا دنیا را برای خودش یک دام می داند و مراقب است به گونه ای حرکت نکند که به آن گرفتار آید. فریب خوشی های آن را نمی خورد و می فهمد که همه ی آن ها برای فریب دادن اوست. باور کرده که هر چه کم تر دل به دنیا ببندد، سبک بارتر به سوی معرفت خداوند پَر می کشد؛ به همین خاطر نه تنها دنیا را دوست نمی دارد، بلکه دشمنی آن را به دل می گیرد و بدبینانه به آن نظر می کند.
خوف از خدا یاد آخرت (قبر و قیامت) را در جانش زنده کرده و همواره مرگ خود را جلوی چشمش می بیند. به این می اندیشد که با چه توشه باری می خواهد سفر آخرتش را آغاز نماید و در پیشگاه پروردگارش حساب پس دهد. این احوال جایی برای دل بستگی به دنیا برایش نمی گذارد. از طرف دیگر، آن قدر لذایذ دنیا را پست و بی ارزش می یابد که همه ی وجود نسبت به آن بی رغبت می شود؛ چون اصلاً جاذبه ای برای او ندارد.

دومین نشانه ی معرفت خدا: زهد در دنیا

آری، هر قدر معرفت خدا در انسان قوّت یابد، دل بستگی به دنیا کم تر می شود تا آن جا که حتّی یک معرفت ناچیز هم بی رغبتی به دنیا را موجب می گردد.
امیرالمؤمنان (ع) می فرمایند:
یَسیرُ المَعرِفَةِ یُوجِبُ الزُّهدَ فی الدُّنیا.
(1)
یک معرفت ناچیز موجب زهد در دنیا می شود.
معرفت درجاتی دارد که هر چه بالاتر رود، آثار و لوازم آن بیشتر آشکار می گردد؛ اما رتبه ی پایین معرفت هم کافی است که انسان عارف را نسبت به دنیا بی رغبت نماید. زهد به معنای بی رغبتی و یک امر کاملاً وجدانی است. زاهد کسی است که میل
ص: 80


1- 1-غررالحکم و دررالکلم/ 63، ح765.

و رغبتی به آن چه اهل دنیا برایش می میرند، ندارد. هر کس می تواند در خود ببیند آیا لذّتی که دنیا دوستان از آن می برند، او هم می برد یا خیر. هر مقدار شهوات پَست دنیوی برای او جاذبه داشته باشد، به همان اندازه از حقیقت زهد فاصله دارد. البتّه زهد هم درجات دارد و درجات بالای معرفت، موجب رتبه های بالاتر زهد است و هر چه معرفت ضعیف تر گردد، آثار آن از جمله زهد در دنیا هم کم رنگ تر می شود. پس زهد نسبت به دنیا نشانه ی خوبی است برای این که انسان درجه ی معرفت خود را محک بزند. کلام گهربار دیگری که مولای عارفان در این زمینه فرمودند، چنین است:
مَن صَحَّت مَعرِفَتُهُ انصَرَفَت عَنِ العالَمِ الفانی نَفسُهُ و هِمَّتُهُ.
(1)
کسی که معرفت صحیح دارد، خودش و همتش از این عالم فنا شدنی منصرف می گردد.

معرفت صحیح و غیر صحیح

معرفت صحیح همان معرفت واقعی است و معرفت غیر صحیح یعنی آن چه واقعاً معرفت نیست و به غلط آن را معرفت می نامند. بنابراین، ما دو گونه معرفت نداریم که یکی صحیح باشد و دیگری غیر صحیح. معرفت همان معرفت صحیح است. نشانه ی معرفت صحیح همین چیزی است که امیرالمؤمنین (ع) فرموده اند؛ یعنی انصراف از عالَم فانی. اگر معرفتی این نشانه را داشت، صحیح است و اگر نداشت، به غلط معرفت پنداشته می شود.
به عنوان مثال اگر کسی گمان کند که با اصطلاحات و اندیشه های فلسفی می تواند به معرفت خدا نایل شود، این مسیر او را به بی راهه می برد. آن چه با تفکرات فلسفی به دست می آید، یک صورت ذهنی حاکی از مصنوعات است که به غلط، آن را تصوّر صانع متعال می انگارند (2) و اسم همان صورت ذهنی را معرفت خدا می گذارند. علاوه بر اشکالات وارد بر این سیر ذهنی و فکری که نشان می دهد از ابتدا راه را اشتباه رفته اند،
ص: 81


1- 1-همان /136، ح2388.
2- 2-رجوع کنید به کتاب توحید، دفتر اول، بخش اول، فصل سوم.

از طریق بررسی نتیجه هم می توانیم به عدم صحّتِ آن چه معرفت می نامند، پی ببریم. برای این منظور باید ببینیم آیا نشانه های معرفت واقعی در آن یافت می شود یا خیر؟ آیا هیچ فیلسوفی که این مسیر را طی کرده یافت می شود که از این طریق به خوف افتاده باشد؟ آیا فلاسفه از خدایی که به فرض با برهان صدّیقین بوعلی با ملّاصدرا اثبات می شود، به ترس افتاده اند؟ اگر ما – به فرض محال – اثبات کردیم که خدای متعال همان حقیقت محض وجود است، آن گاه با درک این مطلب از «حقیقة الوجودِ» فرضی می ترسیم؟ به او امید می بندیم؟ با او به مناجات و راز و نیاز می پردازیم؟
اظهار نظر یکی از اساتید معاصر فلسفه ی اسلامی در این خصوص شنیدنی است. ایشان که از استاد جوادی آملی در فلاسفه پیش کسوت بوده اند – در گفت و گویی اختصاصی چنین فرموده اند:
زمانی با جناب آقای جوادی آملی صحبت می کردیم، می گفتم: می خواهم بدانم که افراد متدیّنی مثل علامه طباطبایی رحمة الله علیه و امثال او وقتی که به نماز می ایستند و می خواهند تکبیر بگویند، آیا در آن جا با آن خدایی که می خواهند رابطه برقرار کنند، در ابتدا به برهان صدّیقین فی المثل می اندیشند و خدایی را که با این براهین ثابت شده عبادت می کنند یا این که در آن جا یک کشش درونی است که اصلاً با آن استدلالات کاری ندارد؟... حقیقتش جنبه ی دوم است. این براهین نوعی عمل فکری است و نتیجه اش هم حدّاکثر مقابله ی فکری با کسانی است که وجود باری تعالی را انکار بکنند و آدمی در آن مقام، دلایلی در اثبات وجود باری تعالی اقامه کند؛ ولی در عمل شبانه روزیِ ما احساسات دینی ما را تغییر نمی دهد.
(1)(2)
ص: 82


1- 1-مرحوم استاد دکتر عبدالجواد فلاطوری از نوادگان حکیم متأله مرحوم آخوند ملّا اسماعیل اصفهانی استاد فلسفه ی مرحوم حاجی سبزواری بوده اند. ایشان از جوانی در شهرهای اصفهان، تهران و مشهد به تحصیل در رشته های مختلف دینی از جمله فقه و اصول نزد اساتید بزرگی چون عارف متأله آقای حاج شیخ محمدعلی شاه آبادی، میرزا مهدی آشتیانی، حاج شیخ محمد تقی آملی، حاج شیخ محمدرضا کلباسی و... پرداختند و از مرحوم کلباسی گواهی اجتهاد دریافت نمودند و به تصریح مرحوم آشتیانی به ژرفای مطالب حکمت و عرفان نایل شدند سپس در آلمان به اخذ درجه ی دکتری در فلسفه و استادیدر دانشگاه کلن توفیق یافتند، ایشان از صاحب نظران فلسفه ی اسلامی و غربی، شمرده می شوند.
2- 2-مجلّه ی دانشگاه انقلاب، شماره ی 98/99،ص43.

سخن در همین است که معرفت خدای واقعی آثار و لوازمی دارد که از طریق همین آثار می توان به صحّت آن پی برد؛ اما آن به غلط معرفت خدا دانسته شده، هیچ یک از این آثار را ندارد. نه خوف می آورد، نه رجاء و نه زهد و بی رغبتی نسبت به دنیا.
اما فرمایش امیرالمؤمنین (ع) این بود که نشانه ی معرفت صحیح منصرف شدن عارف از دنیای فانی است. منصر شدن به این است که انسان نه خودش و نه همتش دنبال دنیا نیست و از آن روی بر می گرداند. منظور این نیست که اهل معرفت به رهبانیت روی می آورند، خیر. بلکه اگر دنبال کسب و کار می روند، به عنوان ادای وظیفه و این که طلب روزی حلال، عبادت پروردگار است، در این راه تلاش می کنند. در حدّ تأمین نیاز واقعی شان هم می کوشند نه بیشتر؛ یا این که اگر برای ازدواج اقدام می کنند، به دنبال جلب رضایت پروردگارشان هستند نه ارضای شهوات جنسی خود. به طور کلی در همه ی تلاش های دنیوی شان، اصل، بندگی و جلب رضای خداست نه ارضای خواسته های حیوانی و شخصی.
روشن است که چنین عمل کردی در مقام بیان ساده است؛ ولی به این راحتی ها حاصل نمی شود. این نشانه ی خوبی برای صحّت معرفت است. البته این نشانه هم مانند خوف، درجه بردار است و هر چه معرفتی بالاتر و شدیدتر باشد، انصراف عارف از دنیا هم بیشتر و شدیدتر خواهد بود.

سومین نشانه معرفت خدا: حزن

اما نشانه ی دیگر را هم باز از زبانِ مقتدای عارفان عالم، امیرالمؤمنین (ع) بشنویم:
العارفُ وَجهُهُ مُستَبشِرٌ مُتَبسِّمٌ و قَلبُهُ وَجِلٌ مَحزونٌ.
(1)
عارف صورت شاد و خندان دارد؛ اما قلبش ترسناک و غمگین است.
اهل معرفت به ظاهر شاد و خندان دیده می شوند؛ اما دل هایشان مالامال از خوف و ناراحتی است. شادی و تبسّم آن ها از این روست که خدایشان چنین خواسته و آنان
ص: 83


1- 1-غررالحکم و دررالکلم/153،ح2835.

در برخورد با مؤمنان روی باز و لب خندان دارند؛ اما قلب آن ها از ترس خداوند آرام و قرار ندارد و چنان که گذشت همواره به یادِ ایستان در پیشگاه پروردگار و حساب رسیِ او هستند و نگرانِ این که مبادا خداوند با عدل خود با ایشان رفتار نماید و... این عوامل، سرخوشی و غفلت را از دلشان دور می کند و به حزن و خوف گرفتارشان می سازد. حزن ایشان البته به خاطر دنیا نیست. آن ها به دنیا دل نبسته اند که برای از دست دادن یا به دست نیاوردنش غصّه بخورند. اصولاً در دنیا جای خوشی و راحتی برای مؤمن نیست و او تا هنگام مرگ، آب خوش ازگلویش در دنیا فرو نمی رود. پیامبر مکرّم اسلام (ص) در وصیّت خویش خطاب به ابوذر می فرمایند:
یا اباذَرٍّ، الدُّنیا سِجنُ المُؤمِنِ و جَنَّةُ الکافِرِ و ما أصبَحَ فیها مُؤمِنٌ إلّا حَزیناً.
ای ابوذر، دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است و هیچ مؤمنی نیست مگر این که در دنیا غمگین و محزون است.

اسباب حزن مؤمن در دنیا

سپس تأکید می کنند که مؤمن باید در دنیا غمگین باشد. ادلّه ای که پیامبر (ص) اشاره فرموده اند، تأمّل برانگیز است:
1-فَکَیفَ لایَحزَنُ المؤمنُ و قَد أوعَدَهُ اللهُ جَلَّ ثَناوُهُ أنَّهُ واردُ جَهَنَّمَ و لَم یَعِدهُ أنَّهُ صادِرٌ عَنها؟!
1-و چگونه مؤمن غمگین نباشد در حالی که خداند جلّ ثناؤه او را تهدید نموده که داخل جهنم می شود؛ ولی وعده نفرموده که از آن بیرون آید؟!
2-ولَیَلقَیَنَّ أمراضاً و مُصیباتٍ و أُموراً تَغیظُهُ.
2- و یقیناً در دنیا با امراض و مصیبت ها و اموری مواجه می شود که او را ناراحت می کند.
3-و لَیُظلَمَنَّ فَلا یَنتَصِرُ یَبتَغی ثَواباً مِنَ اللهِ تعالی.
ص: 84

3- و مسلّماً مورد ظلم و ستم قرار می گیرد؛ اما احقاق حقّش نمی شود و به دنبال ثوابی از جانب خدای متعال است.
این سه جهت را پیامبر (ص) به عنوان دلیل حزن و اندوه مؤمن در دنیا ذکر فرمودند و آن گاه نتیجه گرفتند:
فما یَزالُ فیها حَزیناً حتّی یُفارِقَها، فَإذا فارَقَها أفضی إلَی الرّاحَةِ و الکَرامَة.
در نتیجه مؤمن در دنیا همیشه محزون است تا این که آن را ترک نماید. پس آن گاه که از آن جدا شد، به سوی راحتی و کرامت خواهد رفت.
نتیجه ی فرمایش رسول اکرم (ص) این است که مؤمن تا در دنیاست، از غصّه و اندوه جدا نمی شود و پس از مرگ، تازه راحتی و خوشی اش آغاز می گردد. جالب این است که این غصّه خوردن ها برای مؤمن اجر و پاداش دارد و با این کار خداوند را عبادت می کند؛ عبادتی که به تصریح پیامبر خدا (ص) بالاترین مصداق بندگی کردن است:
یا اباذَرٍّ، ما عُبِدَ اللهُ عزّوجلّ عَلی مِثلِ طُولِ الحَزنِ.
(1)
ای ابوذر، خداوند به چیزی مانند حزن و اندوه طولانی عبادت نشده است. این تعبیر عظمت و هیبت حزن و اندوهِ به خاطر خدا را می رساند. مؤمن هیچ گاه غصّه ی دنیا را نمی خورد. همه ی ناراحتی اش برای خدا و آخرت است. از طرفی نگران عاقبت خویش است که آیا بالاخره می تواند از امتحانات و بلاهای مُهلک دنیا، دینِ سالم به گور ببرد؟ خداوند در قرآن فرموده است:
إِنْ مِنْکُمْ إِلا وَارِدُهَا کَانَ عَلَی رَبِّکَ حَتْمًا مَقْضِیًّا * ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا وَنَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیهَا جِثِیًّا (2)
هیچ کس از شما نیست مگر آن که وارد آتش می شود. این امر بر پروردگارت
ص: 85


1- 1-بحارالانوار، 74/80 به نقل از مکارم الاخلاق.
2- 2-مریم/71-72.

به صورت حتمی طبق وعید خودش حکم شده است. سپس کسانی را که اهل تقوا بوده اند نجات می دهیم و ستمگران را در آن آتش در حالی که به زانو درآمده اند رها می کنیم.(1)
دلیل اولی که پیامبر (ص) برای لزوم حزن مؤمن در دنیا فرمودند، اشاره به همین آیه ی فوق دارد. وعید الهی این است که همه ی انسان ها وارد آتش می شوند و این یک حکم قطعی و تخلف ناپذیر است (حتماً مَقضیّاً)؛ اما وعده نفرموده که همگان از آتش بیرون آیند. وعده ی نجات از آتش فقط به اهل تقوا داده شده ولی ستم کاران باید با خواری و ذلّت در آن باقی بمانند. با این وصف چه کسی می تواند مطمئن باشد که در زمره ی متقیانِ اهل نجات خواهد بود؟ آیا این امر جای حزن و اندوه ندارد؟ چرا؟ چون اگر خدای منّان قرار باشد با عدلِ خود با کسی رفتار نماید – چون همه ی گناه کاران در حقیقت «ظالم» به خود و خدای خود و گاهی هم ظالم به دیگران هستند – لذا مشمول قاعده ی «باقی ماندن ظالمان در آتش» قرار می گیرد و اهل نجات نخواهد بود. چنین است که اهل معرفت الله نمی توانند از این بابت غم و غصّه نخورند.
البته باید توجه داشت که مطابق تفسیر خود پیامبر اکرم (ص) از آیه ی شریفه ی مورد بحث، همگان – چه نیکوکار و چه بدکار – وارد آتش می شوند؛ اما به خواست خدا آتش جهنم برای مؤمنان خنک و سلامت می شود؛ آن چنان که برای حضرت ابراهیم (ع) چنین شد. این مطلب را جابربن عبدالله انصاری از وجود مقدّس رسول خدا (ص) نقل کرده است.
علت دوم حزن مؤمن، بیماری ها و سختی هایی است که در دنیا گرفتارشان می شود. این گونه امور، ناراحتی و اندوه به بار می آورد، ولی البته دغدغه ی مؤمن به دین و آخرتش مربوط است. او در مشکلات و گرفتاری ها در درجه ی اول از ارتکاب خطا و گناه خود که احتمالاً منشأ ابتلا به آن سختی ها شده، ناراحت می شود و از این بابت تأسّف می خورد. در درجه ی بعد، از این که در حال بیماری و گرفتاری، توفیق انجام
ص: 86


1- 1-متن کامل حدیث این است: «لایبقی و لا فاجِر إلّا یَدخُلها تَکونُ علی المؤمنین بَرداً و سَلاماً کَما کانت علی ابراهیم ع.» بحارالانوار،8/249.

یک سری عبادت ها را از دست می دهد، محزون است. از سوی دیگر یکی از مهم ترین ناراحتی ها و مصیبت های اهل ایمان به خاطر مواجهه با کفر و نفاق و گم راهی های مردم با انحرافات اخلاقی و دینی آنان است که موجب غیظ و عصبانیّت و غصّه خوردن می گردد. یک خداشناس واقعی تحمّل دیدن گم راهی های اعتقادی و اخلاقی را ندارد و مشاهده ی این امور، غیرتِ ایمانی اش را برانگیخته می کند؛ به طوری که گاهی روی اعصاب و روان او نیز اثر سوء می گذارد و او را به بیماری می اندازد. این عمده ی حرص و جوش های مؤمنان است نه مسائل دنیوی.
سبب سومی که پیامبر اکرم (ص) برای لزوم غصّه خوردن مؤمنان ذکر فرموده اند، مظلومیّت آنان و پایمال شدن حقوقشان است که در بسیاری اوقات دفع شدنی هم نیست. اهل ایمان چوب زیادی به خاطر ایمانشان می خورند، از جهت مال و جان آبرو در معرض آسیب و لطمه و تهمت های ناروا قرار می گیرند؛ اما جز در موارد معدود نمی توانند از حقوق خویش دفاع لازم را انجام دهند، دستشان به ظالمان نمی رسد و اهل مقابله به مثل هم در موارد نامشروع نیستند. مثلاً اگر تهمت خورده باشند، تهمت نمی زنند؛ اگر فحش شنیده باشند، فحاشی نمی کنند؛ اگر به آبرویشان لطمه خورده باشد، آبروی کسی را نمی برند و... به همین جهت در دنیا محزون و غمناک می شوند و غم و غصه هایشان را به حساب خدایشان می گذارند تا با پاداش الهی، حقوق ضایع شده شان جبران گردد.
در این جا می بینیم که منشأ غم و غصه های اهل ایمان، معرفت آنان و رعایت حدود و حرمت های الهی توسط ایشان است. اگر محدودیت های دینی و ایمانی نبود، مؤمنان هم مثل دیگران نه خیلی از غصه ها را می خوردند و نه خیلی چیزها را تحمل می کردند. معرفت و ایمانشان محدود و مقیدشان می سازد و رنج ها و دردها به خاطر حفظ دینشان است.
می بینیم که سه علت حزن و اندوه مؤمنان به ایمان آنان برمی گردد و همین است علت آن که به فرمایش رسول اکرم (ص) تحمل این حزن، خود عبادتی بزرگ محسوب می شود؛ عبادتی که خداوند را به هیچ چیز مانند آن نمی توان بندگی کرد!
ص: 87

نشانه های عرفان حقیقی و عرفان جعلی

با این ملاحظات روشن می شود که عرفان اصیل و حقیقی، مُحال است بدون خوف و حزنِ عارف به خدا حاصل شود. معرفتی که این دو نشانه را نداشته باشد، معرفت الله نیست. عقاید خرافی و موهومی که در هر عصر و زمانی تحت عنوان فریبنده ی «عرفان»، عده ای را به خود جلب می کند و آنان را به انحراف می کشاند، هیچ کدام این دو نشانه را ندارند، بر عکس، ادعای سرخوشی، فرح، شادی، مستی و... را دارند؛ امور مستهجنی چن «رقص» و «سماع» که متأسفانه گاهی پسوند «عرفانی» هم پیدا می کنند، فرسنگ ها با عرفان واقعی و صحیح فاصله دارند. آن بیچارگانی که «معرفت» را در این امور مبغوضِ حقّ متعال می جویند، تشنگانی هستند که دل به سراب بسته اند و هرچه به آن نزدیک تر می شوند، از معرفتِ واقعی دورتر می شوند.
آری، در عرفان های قلّابی و جعلی تنها چیزی که یافت نمی شود، ترس از خدا و حزن و گریه به خاطر اوست. به جای این امور، رقص و غنا و سماع ترویج می شود که خود بزرگترین حجاب ها در مسیر معرفت خدا هستند. چه قدر بیچاره اند کسانی که با در اختیار داشتنِ سرچشمه های اصیل عرفانی در کتاب خدا و سنّت پیامبر (ص) و عترت پاکش، برای یافتنِ معرفت، دنبال منحرفانِ از راه خدا و اهل بیت (ع) می روند و تصوّر می کنند که از طریق شهوت رانی حرام (که نامش را عشق مجازی می گذراند) می توانند به معرفت حق متعال نایل شوند. ماکه سرمایه های غنی و اصیل برای عرفان واقعی در اختیارمان هست، چه دردی داریم که سراغ امور خلافِ این و انسانیت و اخلاق می رویم و در کویر خشک به دنبال آب زلال می گردیم؟ فرمایش زیبای امام باقر (ع) وصف حال ماست:
یَمُصُّونَ الثِّمادَ وَیَدَعُونَ النَّهَرَ العظیمَ. قیل له: و ما النّهرُ العظیم؟ قال: رسولُ الهِ (ص) و العلمُ الّذی اعطاه اللهُ.
(1)
ص: 88


1- 1-اصول کافی، کتاب الحجّة، باب انّ الائمة ورثة العلم، ح6.

رطوبت کم را می مکند و نهر بزرگ را رها می کنند. به ایشان عرض شد: نهر بزرگ چیست؟ فرمود: رسول خدا (ص) و علمی که خدا به ایشان عطا فرموده است.
در همین خصوص بنگرید به اظهار نظر یکی از صاحب نظران در عرفان اسلامی: تعلیمات اصلی اسلام می توانسته است الهام بخش یک سلسله معارف عمیق در مورد عرفان نظری و عملی بوده باشد... اما این که عرفای اسلامی چه قدر از این تعلیمات به طور صحیح استفاده کرده اند و چه قدر منحرف شده اند، مطلبی است که در این بحث های کوتاه و مختصر نمی توان وارد شد. (1)
و در ادامه ی سخن خود، می فرمایند:
سخن در وجود چنین سرمایه ی عظیمی است که می توانسته الهام بخش خوبی در جهان اسلام باشد. فرضاً عرفای مصطلح نتوانسته باشند استفاده ی صحیح کرده باشند، افراد دیگری که به این نام مشهور نیستند، استفاده کرده اند. (2)
یعنی طالبان معرفت لازم نیست حتماً دنبال کسانی که در تاریخ به عنوان «عارف» شناخته شده اند، بروند؛ بلکه عرفان اصیل را باید از منابع و سرچشمه های اصیل آن جست جو کنند.
این اظهار نظرها مربوط به کسی است که خود در مجموع، مدافع عرفای مصطلح بوده، راه آن ها را به طور کامل رد نمی کند. هم ایشان در مقام معرفی برخی از این سرمایه های اصیل عرفانی چنین آورده اند:
امیرالمؤمنین علی (ع) – که اکثریت قریب به اتفاق اهل عرفان و تصوّف، سلسله های خود را به ایشان می رسانند – کلماتش الهام بخش معنویت و معرفت است. ما به دو قسمت که در نهج البلاغه مسطور است، اشاره می کنیم، در خطبه ی 220 می فرماید: «إنَّ اللهَ سُبحانه و تعالی جَعَلَ الذِّکرَ جِلاءَ لِلقُلوبِ...» (3)
ص: 89
در این جا یکی دو جمله از همین خطبه ای که مورد استناد مرحوم استاد شهید مطهری قرار گرفته، به عنوان شاهد بحث خود می آوریم:
إنَّ لِلذِّکرِ لَأهلاً أخَذُوهُ مِنَ الدُّنیا بَدَلاً... جَرَحَ طُولُ الأسی قُلُوبَهُم و طُولُ البُکاءِ عُیُونَهُم.
(1)
همانا ذکر (خداوند) اهلی دارد که آن را به جای دنیا برگزیده اند... غم و غصه ی طولانی دل هایشان را زخم نموده و چشم هایشان بر اثر گریه ی زیاد جراحت برداشته است.
مجروح شدن دل بر اثر حزن و اندوه طولانی و زخم شدن چشم ها به جهت گریه های زیاد، نشانه های اهل معرفت است نه شادی و خنده و قهقهه ی مستانه زدن! به فرمایش دیگری از مولای عرفان بنگرید:
کُلُّ عاقِلٍ مَغمومٌ و کُلُّ عارِفٍ مَهمومٌ. (2)
هر عاقلی ناراحت و هر عارفی غصه دار است.
عاقل چرا ناراحت و غمناک است؟ چون – همان طور که گذشت – منزلت خود را نزد خدا نمی داند، نمرات کارنامه ای را که پایان عمر و در قیامت به دستش داده می شود، نمی داند. کوتاهی هایش را می بیند، ناشکری هایش را می داند، گناهانش جلوی چشمانش رژه می روند. از آن طرف، عظمت کبریائیت خداوند را وجدان می کند. پستی و حقارت خود و اعمال خود را در برابر هیبت و سلطنت پروردگارش می یابد. خود را محکوم و اسیر در یَدِ قدرت خدای عادل می بیند و ... این شهودات بدن او را می لرزاند، قلبش را دردمند و چشمش را اشک بار می کند و او را در فکر و ناراحتی فرو می برد.
ص: 90


1- 1-نهج البلاغه صبحی صالح، خ222.
2- 2-غرر الحکم و دررالکلم، 55/ح485.

شادی مؤمن

اما از این مباحث نباید استفاده شود که فرد مؤمن و عارف به خدا، اصلاً خوشی و شادی در زندگی خود ندارد و فقط غصّه می خورد و می گرید! خودِ امیرالمؤمنین (ع) ملاک شادی و سُرور را معرفی فرموده اند:
فَلیَکُن سُرورُکَ بِما نِلتَ مِن آخِرَتِکَ ولیَکُن أسَفُکَ عَلی ما فاتَکَ مِنها و ما نِلتَ مِن دُنیاکَ فَلا تُکثِر بِهِ فَرَحاً و ما فاتَکَ مِنها تَأسَ عَلَیهِ جَزَعاً ولیَکُن هَمُّکَ فیما بَعدَ المَوتِ.
(1)
پس خوش حالی تو به خاطر چیزی باشد که از آخرتت به دست آورده ای و اندوهِ تو به سبب آن چه که از آخرتت از دست داده ای و به آن چه از دنیای خود به دست می آوری، زیاد خوش حالی مکن و بر آن چه از دنیایت از دست می دهی، اندوهناک و بی تاب مباش و باید همّ و غمّ تو برای پس از مرگ باشد.
ابن عبّاس می گوید: پس از کلام پیامبر (ص) از هیچ سخنی مانند این کلام سود نبردم.
منظور این است که مؤمِن خداشناس خودش حالی و ناراحتی اش فقط به خاطر دین و آخرت است. نه غصه ی دنیا را می خورد و نه به آن زیاد شاد و خوش حال می شود و همّ غمّ و فقط صرفِ عالم پس از مرگش می گردد. بر این اساس اگر مؤمنی توفیق انجام عبادتی را پیدا کند، به خاطر توفیقش شاد و خوش حال می شود. نمونه ی این شادی، شادی روزه دار در هنگام افطار است. امام صادق (ع) فرمودند:
لِلصّائِمِ فَرحَتانِ: فَرحَةٌ عِندَ إفطارِهِ و فَرحَةٌ عِندَ لِقاءِ رَبِّهِ. (2)
روزه دار دو شادی دارد: یکی هنگام افطارش و دیگری هنگام دیدار پروردگارش.
ص: 91


1- 1-نهج البلاغه صبحی صالح، نامه ی 22.
2- 2-کافی 4/65.

شادی مؤمن روزه دار در هنگام افطار به خاطر دیدن سفره ی افطار نیست؛ به خاطر خوردن و آشامیدن غذا و نوشیدنی نیست؛ بلکه صرفاً به خاطر توفیق یک روز روزه داری و انجام طاعت و عبادت پروردگار است. این مصداق شادی مؤمن در دنیاست، در آخرت هم وقتی به پیشگاه الهی حاضر می شود، به خاطر سربلندی در طاعت او خوش حال و شاد خواهد بود. اما نکته این جاست که همین شادی دنیوی، همّ و غمّی هم به همراه خود دارد و خوفی راهم به دنبال می آورد. نگرانی و دل شوره ای از قبولی روزه و این که آیا حقّ ادا شده است یا خیر؟ آیا نمره ی قبولی می گیرد یا مردود می شود؟ و خوفِ این که اگر این روزه و روزه های دیگر پذیرفته نشود، چگونه می توان از عهده ی حساب و کتاب الهی بر آمد؟ ترس از این که با عمل ناقص و مردود چه طور می توان شکر نعمت های بی دریغ الهی را ادا نمود؟ اگر سؤال شود که این چه روزه ای است و چه عبادتی، چه جوابی می توان داد؟
مؤمن خداشناس هیچ گاه از این گونه دغدغه ها، ترس ها و غصّه خوردن ها نجات پیدا نمی کند و اتّفاقاً همین خوف و همین حُزن است که ارزش عبادتِ بی نظیر در پیشگاه الهی را دارد و لازمه ی معرفتِ خدا همین است.

چهارمین نشانه ی معرفت خدا: عذرپذیری

آخرین نشانه ی معرفت خدا که در این مجال می آوریم، باز از زبان سرسلسله ی اهل عرفان، امیرالمؤمنین (ع) است:
أعرَفُ النّاسِ بِاللهِ أعذَرُهُم لِلنّاسِ و إن لَم یَجِد لَهُم عُذراً.
(1)
عارف ترین مردم به خداوند آن کسی است که بیش از همه، عذر مردم را می پذیرد، اگرچه عذری برای آنان پیدا نکند!
نکته ی بسیار لطیف و زیبایی است که برخاسته از یک نگرش عمیق در شناختِ خود و خداست. نشانه ی خداشناس واقعی این است که در برابر مردم عذرپذیر باشد
ص: 92


1- 1-غررالحکم و دررالکلم/ 245،ح11-5.

عذرپذیری نسبت به خطا و اشتباه دیگران مطرح می شود و عارف حقیقی کسی است که در قبول عذر مردم سخت گیری نمی کند. به یک معنا می توان گفت: دنبال بهانه می گردد تا دیگران را در مورد آن چه اظهار پشیمانی می کنند، ببخشاید. این که فرموده اند: «وإن لَم لَهُم عُذراً» یعنی اگر عذر ظاهر و روشنی هم برای آنان پیدا نکند، چیزی را بهانه می کند تا از سر تقصیر ایشان بگذرد. لذا همین که از او عذرخواهی کنند، فوراً می پذیرد.
ریشه ی این برخورد را باید در شناخت واقعی «خود» جست و جو نمود. هر کس خودش را بهتر بشناسد، در برابر خطاهای دیگران عذرپذیرتر است. من اگر خودم را درست بشناسم، اذعان می کنم که نه تنها خطا کارم، بلکه چه بسا بیش از دیگران اشتباه و خطا کنم. گاهی یک خطای بزرگ از کسی که انتظار خطای کوچک تر هم از او نیست، به نظر نابخشودنی می آید. آن وقت چنین خطایی را ممکن است «من» مرتکب شوم. البته گاهی خودم متوجه خطای بسیار بزرگم نمی شودم؛ ولی مردم این را می فهمند.
در آن صورت چه بسا خود را موجّه بدانم؛ اما آیا احتمال اشتباه و لغزش در این امر نمی دهم؟
واقعیت این است که همه ی ما خطاکاریم و هیچ کس نمی داند که خدا خطاهای چه کسی را بخشوده و چه کسی را نبخشوده است. حال اگر خودم خطا کرده باشم، انتظارم از دیگران چیست؟ اگر دوست دارم مردم نسبت به خطاهایم سخت گیری نکنند، آیا مناسب نیست که خود در برابر خطاهای مردم همین گونه برخورد کنم؟ و اگر نمی پسندم که عذرم را نپذیرند، چگونه راضی می شوم که عذر آنان را نپذیرم؟ نیز از کَرم و احسان الهی چه انتظاری دارم؟ آیا با امید فراوان دست اعتذار به درگاه فضل الهی دراز نمی کنم؟ آیا از این که خداوند دست ردّ به سینه ام بزند، ناراحت و سرافکنده نمی شوم؟ اگ سرافکندگی خود را در پیشگاه پروردگارم نمی پسندم، چگونه به سرافکندگی آن که از من امید بخشایش دارد، راضی می شوم؟
فرض می کنیم کسی که از ما عذر خواهی می کند، عمداً در حقّ ما ظلم کرده باشد، آیا
ص: 93
ما در حقّ خدای خود عمداً مرتکب ظلم نشده ایم؟ عذرخواهی، انسان را نزد طرف مقابلش خوار و کوچک می کند، آیا همین که کسی در برابر من خود را کوچک نماید – هر چند در این کارش صادق نباشد – کافی نیست که من عذرش را- هرچند دروغ – بپذیرم؟ مگر من کی هستم که بخواهم در مقابل اظهار کوچکی او، بزرگی خود را به رُخش بکشم؟ مگر من بزرگ ام؟

خودشناسی شرط خداشناسی

سر مطلب همین جاست اگر من خود را شناخته باشم، می فهمم که از هر کوچکی کوچک ترم و از هر خواری خوارتر. همه ی آنچه دارم، عاریت از جانب خدای من است و آن چه به «خود» خودم مربوط می شود، فقر و بیچارگی محض است. هیچ یک از موقعیت هایم، نه مال، نه علم، نه قدرت، نه سلامت، نه شهرت و نه... از خودم نیست. همه را خدا به من داده و در یک چشمم بر هم زدن می تواند همه را بگیرد و من هیچ هیچ شوم! پس من اگر خودم باشم و خودم، خیلی کوچک تر و پست تر از آن ام که فکر می کنم. این حقیقت را هر کس به راحتی می تواند وجدان کند. بر این اساس، همگی باور می کنیم که به ذات خودمان هیچ ایم و این خداست که کمالاتی را به ما بخشیده تا ما را امتحان کند. ماده ی امتحانی، بندگی خداست و هر که بهتر بندگی کند، از این امتحان سربلندتر بیرون می آید. رمز بندگی خدا هم این است که خود را در برابر او هیچ بدانیم و با همه ی وجود به این امر اعتراف نماییم. این همان خودشناسی یا «معرفت نفس» است که ریشه ی معرفت ربّ می باشد. حدیث معروف پیامبر اکرم (ص) به همین حقیقت اشاره دارد که فرمودند:
مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ.
(1)
هر کس خود را شناخت، پروردگارش را می شناسد.
خودشناسی هم مراتبی دارد که هر چه بیشتر و عمیق تر باشد، خداشناسی هم
ص: 94


1- 1-بحارالانوار، 2/32، ح22.

عمیق تر است. پیامبر (ص) فرمودند:
أعرُفکُم بِنَفسِهِ أعرَفَکُم بِرَبِّهِ.
(1)
خودشناس ترینِ شما، خداشناس ترینِ شماست.
معرفت نفس کلید معرفت ربّ و تنها کلید آن است؛ به طوری که امیرالمؤمنین (ع) فرمودند:
عَجِبتُ لِمَن یَجهَلُ نَفسَهُ کَیفَ یَعرِفُ رَبَّه. (2)
در شگفت ام از کسی که خودش را نمی شناسد، چگونه پروردگارش را می شناسد؟!
جهل به نفس این است که انسان به هیچ بودنِ ذاتی خود باور نداشته باشد یا به تعبیر ساده تر خود را «کسی» بداند و آن چه مالِ خودش نیست را از آنِ خود بداند. اگر لطف خدا شامل حال انسان شود که خود را این گونه بشناسد، به معرفت ربّ خود می رسد وگرنه کسی که از معرفت نفسِ خویش محروم باشد، از معرفت خدایش محروم تر خواهد بود.

خودشناسی در دعای ابوحمزه ی ثمالی

آن ها که خداشناس ترند، بهتر از دیگران خود را شناخته اند. ببینم امام زین العابدین (ع) در دعای سحر ماه مبارک رمضان که ابوحمزه ی ثمالی از ایشان نقل کرده، «خود» را چگونه معرفی فرموده اند:
سَیدی، أنَا الصَّغیرُ الَّذی رَبَّیتَهُ
آقای من، من کوچکی هستم که بزرگش کردی
و أنَا الجاهِلُ الَّذی عَلَّمتَهُ
و من نادانی هستم که دانایش ساختی
و أنَا الضّالُّ الَّذی هَدَیتَهُ
و من گم راهی هستم که هدایتش نمودی
و أنَا الوَضیعُ الَّذی رَفَعتَهُ
و من پَستی هستم که بلندش گردانیدی
ص: 95


1- 1-جامع الاخبار/4.
2- 2-غررالحکم و دررالکلم/ 233، ح4659.

و أنَا الخائِفُ الَّذی آمَنتَهُ
و من ترسانی هستم که امنیتش بخشیدی
و أنَا الجائِعُ الَّذی أشبَعتَهُ
و گرسنه ای هستم که سیرش نمودی
و العَطشانُ الَّذی أروَیتَهُ
و تشنه ای هستم که سیرابش کردی
و العاریِ الَّذی کَسَوتَهُ
و برهنه ای هستم که بی نیازش ساختی
والفقیرُ الَّذی أغنَیتَهُ
و نیازمندی هستم که بی نیازش ساختی
و الضَّعیفُ الَّذی قَوَّیتَهُ
و ناتوانی هستم که توانایش نمودی
و الذَّلیلُ الَّذی أعزَرتَهُ
و خواری هستم که عزیزش کردی
و السَّقیمُ الَّذی أعزَزتَهُ
و بیماری هستم که شفایش دادی
و السّائِلُ الَّذی أعطَنتَهُ
و گدایی هستم که عطایش نمودی
و المُذنِبُ الَّذی سَتَرتَهُ
و گناه کاری هستم که آبرویش را حفظ کردی
و الخاطِئُ الَّذی أقَلتَهُ
و خطاکاری هستم که از او درگذشتی
و أنَا القلیلُ الَّذی کَثَّرتَه
و اندکی هستم که بسیارش ساختی
و المُستَضعَفُ الَّذی نَصَرتَهُ
و ضعیف شمرده شده ای هستم که یاریش نمودی
و أنَا الطَّریدُ الّذی آوَیتَهُ
و من رانده شده ای هستم که پناهش دادی
و أنَا یا رَبَّ الَّذی لَم أستَحیِکَ فی الخَلاءِ
و من ای پروردگارم، آن کسی هستم که در خلوت
و لَم أُراقِبکَ فی المَلاء
از تو شرم نکردم و در جمع مراقب تو نبودم.
أنَا صاحِبُ الدَّواهیِ العُظمی
من ام صاحب مصیبت ها و بدبختی های بزرگ
أنَا الَّذی عَلی سَیِّده اجتَری
من ام که بر آقای خود جسارت ورزیده ام
أنَا الَّذی عَصَیتُ جَبّارَ السَّماءِ
من ام که سلطان بزرگ آسمان را نافرمانی کرده ام
أنَا الَّذی أعطَیتُ علی مَعاصی الجَلیلِ
من ام که رشوه دادم تا معصیت های (خدای)
الرُّشی!
جلیل را مرتکب شوم!
أنَا الَّذی حینَ بُشِّرتُ بِها خَرَجتُ
من ام که وقتی به انجام گناهان بشارتم دادند(!)
ص: 96
إلیها أسعی
با شتاب به سوی آن ها دویدم!
أنَا الَّذی أمهَلتَنی فَما ارعَوَیتُ
من ام که مهلتم دادی؛ اما به خود نیامدم
و سَتَرتَ عَلَیَّ فَمَا استَحیَیتُ
و آبرویم را حفظ کردی؛ ولی خجالت نکشیدم
و عَمِلتُ بِالمَعاصی فَتَعَدَّیتُ
و گناهان را مرتکب شدم و در آن زیاده روی هم کردم
و أسقَطتَنی مِن عَینِکَ فَما بالَیتُ
و مرا از چشم خود انداختی؛ ولی اهمیت ندادم
... فقد عَصَیتُکَ و خالَفتُکَ بِجَهدی.
(1)
پس همه ی تلاش خود را برای نافرمانی و مخالفت با تو به کار بستم.
آیا خودشناسی از این زیباتر و عمیق تر می توان از کسی سراغ گرفت؟ در همین قسمت ها که بخش مختصری از دعای سحر امام سجاد (ع) است، 30 صفت برای شناخت خود مطرح شده که هر یک روزنه ای است برای معرفت پروردگار عالم. توجّهی مجدّد به الفاظ این عبارات، دقّت و عُمق معرفتِ نفس را بیشتر می کند. اگر ما این دعای شریف را در ماه مبارک رمضان می خوانیم، آیا به واقع خود را «کوچک»، «نادان»، «گم راه»، «پَست»، «ترسان»، «گرسنه»، «تشنه»، «برهنه»، «نیازمند»، «ناتوان»، «خوار»، «بیمار»، «گدا»، «گناه کار»، «خطاکار»، «اندک»، و «رانده شده» می یابیم؟ جالب این جاست که عرضه می داریم: همین الآن که دعا را می خوانیم دارای این صفات «هستیم»؛ نه این که در گذشته بوده ایم و اکنون «نیستیم». نمی گوییم: أنا کُنتُ صَغیراً» یا «کنتُ جاهلاً» و «کنتُ ضالاً» و... منظور این است که الآن با این که بزرگ شده ام؛ اما به ذاتِ خود هنوز کوچک ام! با این که دانا شده ام، به خودیِ خود نادانم! با این که هدایت شده ام، در ذاتم گم راه ام! و... یعنی خصوصیاتِ ذاتیِ من فرقی نکرده و آن چه تو (خدا) به من داده ای، نفسِ مرا تغییر نداده است. من در ذات خود هنوز همان گدای قبل از عطای تو هستم و نفسِ من همان گرسنه و تشنه و برهنه و
ص: 97


1- 1-مصباح الکفعمی، 594.

نیازمند و... است که به برکتِ عنایتِ تو اکنون سیرو سیراب و پوشیده و بی نیاز و... گشته است. همه ی این ها را تو (خدا) به من داده ای؛ ولی من خود را گم نکرده ام و می یابم که حقیقتم چه بوده و چه هست.
گروه دوم صفاتی که در این قسمت های از دعا به کار رفته، ذکر اعمال زشت اختیاری است که «من» مرتکب شده ام. اقرار و اعتراف به این که در تنهایی از تو (خدا) شرم نکردم و در حضور دیگران هم از تو (خدا) غافل بودم. من با قدرت عظیم آسمان در افتاده ام! رشوه دادم تا بیشتر معصیت کنم! وقتی زمینه ی انجام گناه پیش آمد، گویی بشارت ثواب به من داده اند، با شتاب به سوی آن ها دویدم! اما تو مرا عقوبت نکردی، مهلتم دادی تا دست بردارم؛ ولی به خود نیامدم! آبرویم را نزد مردم حفظ کردی؛ اما باز هم شرم نکردم! گناهان را از حدّ گذراندم و با این که از برخی الطاف خود محرومم نمودی (از چشم خود انداختی) تا عبرت بگیرم، ولی اهمیت ندادم و باز هم به کارهای زشت خود ادامه دادم. از همه خجالت آورتر این که همه ی توان و تلاش خود را به کار بستم تا با تو مخالفت و نافرمانی کنم... آری، «من» خود را این گونه می شناسم.
این «خودشناسی» حقارت و پَستی انسان را بسیار خوب برایش به تصویر می کشد؛ به خصوص که در مقام معرفی خود، به کمالات خدادایش اشاره می نماید. می گوییم: خدایا، «من» آن موجود خوار و پستی هستم که «تو» بلند و عزیزش ساخته ای، «من» آن رانده شده ای هستم که «تو» پناهش دادی، «من» آن گدایی هستم که «تو» عطایش نمودی و... با این ترتیب، فقر و بیچارگی خود را در آینه ی الطاف و عنایات خداوند به خود می بینیم. لذا هر چه خود را بهتر می شناسیم، نیازمندی و وابستگی خود را به خدای خود بهتر درک می کنیم. این است که پیامبر (ص) فرمودند: «خود شناس ترینِ شما، خداشناس ترینِ شماست.»

خودشناسی مقدّمه ی عذرپذیری

اکنون سخن در این است که اگر کسی خودش را این گونه بشناسد، ذرّه ای کبر و بزرگی و بی نیازی برای خودش قائل نمی شود و خود را به اعتبار ذات فقیر و بیچاره اش
ص: 98

مستحقّ هیچ گونه بزرگ داشت و تکریمی نمی شمرد. واقعاً معتقد است که بزرگ آن کسی است که خدا بزرگش داشته است. همه بنده ی خدا و در برابر او هیچ اند. حال اگر کسی مرتکب خطایی شد و سپس از انجام آن اظهار پشیمانی کرد، در واقع خود را در برابر کسی که از او عذر می خواهد، کوچک کرده است. در این صورت یک بنده ی واقعی خدا چه بر خوردی باید داشته باشد؟ اگر او خودش را «کسی» نداند و با همه ی وجود، پستی و حقارت خود را باور کرده باشد، آیا زیباترین پاسخش این نیست که بگوید: «من» که هستم که بخواهم تو را ببخشایم، خدا را از سر تقصیرات همه ی ما بگذرد! در واقع شأن و شؤونی برای خودش قائل نیست که حالا بخواهد – به قول جوان های امروزی – برای طرفِ مقابلش کلاس بگذارد و به خوار شدنِ او راضی و خشنود گردد. جدّاً معتقد است که همه ی ما انسان ها جایز الخطاییم و «من» چه بسا بیش از آن که فعلاً از من اعتذار می جوید، خطا کرده ام، پس چگونه راضی می شوم که او خودش را در برابر من بشکند و من با آبرو و عزّت او بازی کنم؟!
همه ی این ظرافت در سفارش های پیشوایان معصوم ما مورد تأکید قرار گرفته است. از طرفی در احادیث متعدّد فرموده اند: مؤمن نباید وارد کاری شود که از انجام آن عذرخواهی کند؛ چون این کار موجب خواری و ذلّت او می گردد. امام صادق (ص) به مفضّل بن عمر فرمودند:
لایَنبَغی لِمُؤمِنٍ أن یُذِلَّ نَفسَهُ.
شایسته نیست که مؤمن خود را خوار گرداند.
مفضّل می پرسد:
چگونه خود را خوار می گرداند؟
فرمودند:
لا یَدخُلُ فیما یَعتَذِرُ مِنهُ.
(1)
در چیزی (کاری) وارد نمی شود که از آن عذرخواهی نماید.
ص: 99


1- 1-بحارالانوار 100/93، ح91.

از طرف دیگر، سفارش کرده اند که اگر برادر دینی ات مرتکب جرمی شد، با او چنان برخورد کن که گویی بنده ی اویی و او ولی نعمت توست! امیرالمؤمنین (ع) به فرزندشان فرمودند:
اِحمِل نَفسَکَ مِن أخیکَ... عِندَ جُرمِهِ عَلَی العُذرِ حَتّی کَأنَّکَ لَهُ عَبدٌ و کأنَّهُ ذو نِعمَةٍ عَلَیکَ.
(1)
در صورتی که برادرت مرتکب جرمی شد، خود را وا دار که عذر او را بپذیری تا آن جا که گویی تو بنده ی او و او ولی نعمت توست.
یعنی انسان نباید جوری برخورد کند که طرف مقابل به خاطر خطایش احساس خجالت و شرم نماید؛ بلکه باید نحوه ی برخورد از قبیل برخورد یک بنده با مولا و ولی نعمتش باشد؛ گویی او حقّی بزرگ بر گردنِ «من» دارد و من خود را مدیون و بنده ی فرمانبر او می دانم. معنای ای سفارش آن است که انسان خوب است خود را در برابر کسی که از وی معذرت می خواهد، کوچک و ذلیل کند تا شاید از این طریق، قدری از احساس حقارتِ طرف مقابلش بکاهد. بنابراین، نه تنها به روی او آوردن خطایش صحیح نیتس، بلکه باید عکس این باشد؛ یعنی برخورد به شکلی باشد که گویی او حقّی دارد و من باید حقّ او را ادا نمایم.
این توضیحات تفصیلی برای روشن شدن ارتباط معرفت خدا با عذرپذیری نسبت به مردم بود و دانستیم که پُل ارتباطی میان این دو، خودشناسی یا معرفت نفس است که ریشه و سرچشمه ی این خیرات می باشد. به همین مناسبت رابطه ی میان خودشناسی و خداشناسی هم بیشتر و بهتر روشن گردید.در این فصل به ذکر همین آثار و نشانه های معرفت الله اکتفا می کنیم و از خداوند توفیق بیشتر برای وجدان عمیق تر این برکات را خواهانیم.
ص: 100


1- 1-نهج البلاغه، نامه ی 31.

بخش دوم: احکام و اوصاف معرفت الله

اشاره

ص: 101

در بخش اول معنای معرفت و امکان حصول معرفت خدا – بدون آن که ذات مقدسش معلوم و معقول گردد – را مطرح کردیم و سپس وقوع معرفت خداوند را از منظر وجدان و در پرتو ادلّه ی نقلی اثبات نمودیم. هم چنین مهم ترین آثار و برکات معرفت الله را توضیح دادیم. در بخش دوم کتاب به بیان احکام و اوصاف این معرفت منحصر به فرد، از دیدگاه عقل و نقل می پردازیم.
ص: 102

فصل 1: نفی حدّین (تعطیل و تشبیه) از معروف

قبح عقلی انکار معروف

اشاره

مراد از معروف در این فصل همان «الله» است که در بخش قبل درباره ی امکان معرفت او و وقوع آن، مطالب مبسوطی مطرح گردید. اولین نکته ی عقلی در مورد این معروف، لزوم «نفی تعطیل» درباره ی اوست. هر کس به این معرفت دست یابد، عقلاً می یابد که نمی تواند «او» را انکار نماید. این یافتن البته به نور عقل است. توجه شود که اصل معرفت الله به نور علم و نور عقل نبود؛ اما پس از حصول آن، فرد عاقل با تنبّه عقلانی می یابد که نمی تواند بگوید: «خدا نیست». به تعبیر دیگر، انکار او را قبیح می یابد. به همین جهت، نفی تعطیل را به «عقل» نسبت می دهیم؛ چون متعلّق نور عقل، حُسن یا قبح عقلی است و انکار، حُسن «اقرار» را هم عاقل می یابد و آن را در حدّ «فریضه» حَسَن می شمارد. نور عقل – چنان که در محلّ خود به تفصیل آمده است (1) – بعضی خوبی ها یا بدی ها را در حدّ «سنّت» و برخی را هم در حدّ «فریضه» کشف
ص: 103


1- 1-رجوع شود به کتاب عقل، دفتر اول یا خلاصه ی کتاب عقل «پرتو خِرد».

می کند. «فریضه» یعنی کار خوبی که ترکش قبیح است. در این جا عقل اقرار به خداوند را «فریضه» می یابد؛ یعنی هم حُسن این اقرار را می فهمد و هم عدم این اقرار را قبیح می یابد. مقصود از نفی تعطیل، قبح انکار خداوند و لزوم اقرار به اوست که هر دو به نور عقل برای شخص عارف به خداوند حاصل می گردد.
حال اگر مقایسه ای میان نفی تعطیل از معروف در این جا با نفی تعطیل از صانع متعال انجام دهیم، یک وجه مشترک دارند و یک وجه اختلاف. وجه اشتراکشان در این است که نفی تعطیل در هر دو، کار عقل است و عاقل به نور عقل این مطلب را تصدیق می نماید؛ اما وجه اختلافشان این است که در اثبات صانع، برای نفی تعطیل، عاقل تأمّل عقلانی می کند به این معنا که با مشاهده ی مصنوعات و نشانه های مصنوعیّت، عقلاً متنبّه می شود به این که کار به مصنوعات ختم نمی شود و «باید» غیر مصنوعی باشد که مصنوعات «به» او موجود شده اند. عاقل در این مرحله چیزی جز مصنوعات را نمی بیند و هیچ شهودی نسبت به شخص صانع ندارد.
اما در مرحله ی معرفت چنین نیست. عاقل پس از حصول معرفت، با اتّکار به شهود خود گزارش می دهد. تأمّل عقلانی نمی کند. اگر قبح انکار معروف را می یابد، با اتّکا به این است که پیشتر آن معروف را نزد خود حاضر یافته و حضور او را حسّ کرده است. فرق است بین این که انسان چیزی یا کسی را دیده باشد و بگوید: «هست»، یا ندیده باشد و بگوید: «باید باشد». وقتی معرفت برای کسی حاصل شود، معروفش را دیده و می گوید: «هست»، نمی تواند بگوید: «نیست»؛ اما در اثبات صانع، خود «او» را نیافته و حضورش را وجدان نکرده است، فقط با کشف نور عقل می گوید: «نمی توانم بگویم نیست».
پس به طور خلاصه، نفی تعطیل عقلانی در اثبات صانع به «غایب» مربوط می شود و در معرفت به «حاضر».
ص: 104

نفی تعطیل از صفات معروف

در مورد صفات و کمالاتی هم که به خداوند نسبت داده می شود، همین مطلب صادق است. همان طور که در اصل بودنِ او عقلاً به نفی تعطیل متنبّه می شویم، در مورد اوصافی هم که از «او» وجدان کرده ایم، عقلاً به نفی تعطیل پی می بریم. مثلاً کسی که انس خداوند را چشیده باشد، نمی تواند عقلاً آن را انکار نماید. عقل انکار آن را قبیح می یابد و بلکه اقرار به آن را واجب و لازم می شمرد. یا آن که رحمت و رأفت خدا را چشیده است، عقلاً نمی تواند «او» را رحیم و رؤوف نداند. هم چنین است اقرار به «سمیع»، «بصیر»، «قادر»، «عادل» و... در همه ی این موارد، اتّکای عاقل بر شهودات و وجدانیّاتش است. اگر سمیع و بصیر بودنِ پروردگارش را چشیده باشد، می تواند و بلکه باید آن ها را انکار نکند و اگر نچشیده باشد، از این طریق راهی برای انکار یا اقرار آن ندارد. بله، به نور عقل می تواند بفهمد که صانع متعال «باید» سمیع و بصیر باشد؛ چون در غیر این صورت، لازم می آید که او را ناشنوا و نابینا بداند و این با بی نیازی صانع متعال در تضادّ است.
توجه شود که فرق است بین این که انسان پروردگارش را به صفات «سمیع» و «بصیر» بشناسد – یعنی از طریق این ویژگی ها به معرفت او نایل گردد – و این که به نور عقل، این صفات را برای صانع متعال ثابت کند. حالتِ اول برای کسی است که قیّوم خود را با همه ی وجودش شنوا و بینا حسّ نموده و در یک شرایط خاصّی قرار گرفته که این صفات را «وجدان» کرده است. این وجدان البته به نور عقل حاصل نمی شود. اما حالت دوم یک تنبّه صِرفاً عقلانی است که عاقل می یابد که باید صانع غیر مصنوع را از ناشنوایی و نابینایی تنزیه نماید و گرنه او را هم مثل مصنوعات فرض کرده است. بنابراین خود را در حالتی نمی بیند که فرد اول می دید. یک کشف عقلی در مورد «صانعُ ما» می کند که لازم نیست حتماً حضورش را حسّ کرده باشد. پس در هر دو حالت، نفی تعطیل یک تنبّه عقلانی است؛ ولی در معرفت، این تنبّه متّکی بر یک معروف غیر عقلانی است؛ اما در مرحله ی اثبات صانع چنین معروفی لزوماً در کار
ص: 105

نیست و اگر هیچ گونه معرفتی هم نسبت به شخص صانع حاصل نشده باشد، این تنبّه عقلی حاصل می شود.
روشن است که حالت اول فقط برای کسی که چنان معرفتی برایش پیش آمده، حاصل شدنی است، یعنی مثلاً اگر خداوند را به سمیع و بصیر بودن شناخته است، می تواند (و بلکه باید) متّکی و مبتنی بر معرفت خود، از صفت سمیع و بصیر بودن معروفش نفی تعطیل بکند. اگر هم چنین معرفتی برایش حاصل نشده، تنها همان صورت دوم برایش امکان پذیر خواهد بود. در مورد سایر صفات پروردگار هم قصّه از همین قرار است.
تا این جا یک طرف مطلب بیان شد؛ یعنی نفی تعطیل از ذات و صفات معروف طرف دیگر مطلب، نفی تشبیه از اوست.

نفی تشبیه از ذات معروف

اگر کسی به معرفت خدای خود نایل شده باشد، سپس در مرحله ی بعد مورد سؤال قرار بگیرد که: «آیا آن چه شناختی، محسوست شد؟ او را دیدی یا شنیدی یا لمس کردی و یا...» در همه ی این ها پاسخ می دهد: خیر، نه دیدم و نه شنیدم و نه لمس کردم و نه... باز می پرسیم: «آیا برایت معقول شد؟ یعنی آن گونه که معقولاتی هم چون قبح ظلم را کشف می کنی، برایت مکشوف شد؟» باز هم می گوید: خیر. در واقع با نظر به معروف خود – که در حالت معرفت، وجدانش کرده است – می بیند که «او» نه محسوسش شده و نه معقولش. به تعبیر دقیق تر «او» را نه به نور علم شناخته و نه به نور عقل. آیا اصلاً می توان به چنین چیزی رسید؟ اگر چیزی نه معلوم به نور علم و نه معقول به نور عقل باشد، پس چگونه شناخته می شود؟
آن که خدایش را شناخته می گوید: «من پاسخی برای این که چگونه شناخته می شود، ندارم (دقّت شود)؛ اما در عین حال یقین دارم که معروفِ من نه محسوس من شد و نه معقول من.» تنها کسی که به معرفت رسیده، می تواند این گونه گزارش بدهد اگر آن حال را وجدان نکرده بود، چنین صحبتی هم نمی توانست بکند.
ص: 106

البته عقل هم نه تنها وقوع چنین چیزی را مُحال نمی شمرد، بلکه تصدیق می نماید که اگر قرار باشد صانع متعال معروف واقع شود، علی القاعده نباید محسوس یا معقول گردد. عاقل می یابد که معلومیّت و معقولیّت از ویژگی های مصنوعات است و صانعِ غیر مصنوع نباید چنین باشد. پس هر چند که این معرفت به نور عقل حاصل نمی شود، اما به همین نور عقل می توان فهمید که خداوند متعال نباید مانند مخلوقات معلوم و معقول شود.
خلاصه این که وقتی معرفت خداو برای کسی حاصل شد، آن گاه اگر از آن شخص عارف سؤال کنیم که: آیا وجودِ خداوند برایت روشن شد یا نسبت به او شکّ داری؟ می گوید: هیچ شکّی ندارم. او را به روشنی یافتم (نفی تعطیل). آن گاه اگر بپرسیم: آیا این روشنی از سنخ وضوح و روشنیِ محسوسات و معقولات بود؟ می گوید: خیر، آن طور نبود؛ اما در عین حال چنان برایم روشن شد که می توانم بگویم: از محسوساتم نیز روشن تر بود. یعنی چه طور آن چه را به چشم خود می بینم و به گوش خود می شنوم، نمی توانم به هیچ وجه انکار نمایم؟ «او» را هم چنان به روشنی و وضوح یافتم که به طریق اولی نمی توانم انکارش کنم. انکارناپذیری او به «نفی تعطیل» مربوط می شود و این که «او» به معلومات و معقولات قبیح است. چون قبح این تشبیه به نور عقل کشف می شود، نفی تشبیه را به عقل نسبت می دهیم.
حال اگر این معنا را با نفی تشبیهی که در بحث اثبات صانع معتقدیم، مقایسه کنیم، می توانیم بگوییم که از یک جهت اشتراک و از جهت دیگر اختلاف دارند. اشتراکشان در عقلی بودنِ هر دو است و اختلافشان به این است که در نفی تشبیه از خداوند، عاقل با نظر در معروف خود، تنبّه عقلی به قبح تشبیه او پیدا می کند؛ ولی در نفی تشبیه از صانع متعال، معروفی در کار نیست و عاقل صرفاً مصنوعات را می بیند. با نظر در آن ها
ص: 107
به نور عقل متنبّه می شود که باید صانع غیر مصنوعی باشد که هیچ شباهتی با مصنوعات نداشته باشد. بنابراین، نظیر آن چه در مورد نفی تعطیل اشاره کردیم، در نفی تشبیه هم جاری و ساری است. نفی تشبیه از صانع متعال به «غایب» مربوط می شود و از خدای معروف به «حاضر».

نفی تشبیه از صفات معروف

اگر معرفت به وصفی از صفات پروردگار تعلّق گرفته باشد، آن گاه نفی تشبیه عقلانی به همان وصف مربوط می شود. مثلاً اگر کسی خداوند را به صفت «سمیع» یافته باشد، به نور عقل تصدیق می کند که سمیع بودن خدا هیچ شباهتی با شنوا بودن مخلوقات ندارد. این نفی تشبیه چگونه حاصل می شود؟ همه ی اتّکای عاقل بر معروف وجدانی اش است. او حالی را وجدان کرده که درآن حال، خداوند را شنوا تر از هر شنوایی یافته است. توجه شود که این حال به نور عقل حاصل نمی شود و با استدلال عقلی به دست نمی آید. این حال فقط شهودی است و نصیب هر کسی که این حال را چشیده، نمی تواند با الفاظ، حالِ خود را بیان کند و به دیگران انتقال دهد. می گوید: در آن حال (که ممکن است یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشیده باشد) من چنان «او» را شنوا می دیدم که حس می کردم از هر شنوایی شنواتر است احساس می کردم که هر سخنی از دهانم بیرون می آید، قبل از همه و بهتر از همه «او» آن را می شنود و به هیچ وجه نمی توانم چیزی بگویم که از «او» مخفی بماند. این گزارش کسی است که خداوند را به وصف «سمیع» شناخته است.
اما «سمیع» بودن خداوند با این گزارش فهمیده نمی شود. تنها برخی نشانه های کسی که به معرفت «سمیع» رسیده، معلوم می شود. حال اگر از او سؤال کنیم: در آن دقایقی که خداوند را «سمیع» می یافتی، آیا شنوای او مانند شنوا بودن خودت یا سایر مخلوقات بود؟ می گوید: خیر، می دانم که مانند آن ها نبود. می پرسیم: چگونه بود؟ می گوید: نمی دانم چگونه بود؛ فقط می دانم که از هر شنوایی که من تا آن وقت دیده بودم، شنواتر
ص: 108

بود! این جا به یک معنا لفظ کم می آورد. دنبال الفاظی می گردد که بتواند با آن ها، وجدانِ خود از شنوایی «او» را توضیح دهد؛ اما لفظ مناسب پیدا نمی نمی کند. هر چه می گوید، حسّ می کند نتوانسته حقّ مطلب را ادا نماید. جالب این جاست که نمی تواند بگوید شنوایی خداوند چگونه بود؛ اما در عین حال از شدّت وضوح و روشناییِ آن در حال وجدان، انکارش هم نمی تواند بکند.
روشن است که این گونه تشبیه – که نسبت به معروف وجدانی صورت می پذیرد – با نفی تشبیهی که در مرحله ی اثبات کمالات صانع مطرح می شود، کاملاً متفاوت است. در این جا با اتّکا بر آن چه یافته، از معروف خود نفی تشبیه می کند؛ اما در اثباتِ عقلی صانع، معروفی در کار نیست و فقط به نور عقل می یابد که نباید صانع مصنوعات فاقد شنوایی باشد. اگر صانعی که عقلاً به وجودش تنبّه یافته، شنوا نباشد، مصنوع و نیازمند خواهد بود و دیگر صانع غیر مصنوع نخواهد شد.
ملاحظه می شود که نفی تشبیه در هر دو مقام به نور عقل حاصل می شود. در حقیقت عقل، تشبیه معروف یا صانع متعال را به غیر خودش قبیح می یابد؛ اما در معرفتِ صفات، متّکی بر وجدانِ معروف است و در اثبات صفات برای صانع، صرفاً یک تنبّه عقلی در حقّ همان صانع غایب می باشد.

عجز عاقل از توصیف معرفت ذات و صفات

نفی تشبیه از ذات و صفات پروردگارمان یک گام عقلی است که پس از حصول معرفت برداشته می شود. نتیجه ی برداشتن گام، آن است که عاقل هیچ توصیفی از معرفتش نمی تواند ارائه دهد. به تعبیر دیگر، نور عقل، معرفت به ذات و اوصاف پروردگار را روشن نمی کند. مثلاً کسی که خداوند را انیس، مونس، رؤوف یا رحیم یافته است، آیا می تواند با بیان الفاظی انیس یا رؤوف بودن «او» را توصیف نماید؟ وقتی می گوید: خدا را انیس یافته ام، لفظ «انیس» چه چیزی را می رساند؟ این لفظ را ما برای حالت اُنسی که در میان خودمان حس کرده ایم، به کار می بریم؛ ما وقتی از صاحب آن معرفت سؤال شود که: آیا وقتی خداوند را انیس یافتی، آن گونه بود که
ص: 109

انسانی را انیس خود وجدان می کنی؟ پاسخ می دهد: خیر، آن گونه نبود.
هم چنین است اگر کسی خداوند را به صفت «عظیم» شناخته باشد. وقتی از او سؤال کنیم که عظیم بودن خدا چگونه است؟ می گوید: نمی توانم بگویم چگونه است. می پرسیم: آیا شبیه «عظیم» های دیگری است که تا کنون دیده ای؟ می گوید: خیر. می خواهد از آن چه وجدان کرده، گزارش دقیق و صحیح بدهد؛ اما با این الفاظی که در عالم مخلوقات استعمال می شود، نمی تواند حقّ آن چه دیده است را بیان کند. لذا در نهایت می گوید: من نمی توانم بگویم او چگونه «عظیم» است، خودت باید به آن برسی. این ها مثال هایی برای معرفت اوصاف پروردگار است. در مورد ذاتش نیز همین عجز از توصیف وجود دارد. اگر از یک شخص عارف سؤال شود:
-آن خدایی که یافتی، محسوسِ تو شد؟ می گوید: خیر.
-به نور علم یا نور عقل معلوم و معقول شد؟ می گوید: خیر.
-آیا تصوّری از او در ذهنت آمد؟ می گوید: خیر.
-واقعاً چه جور بود؟ می گوید: نمی دانم.
توصیفش کن. می گوید: نمی توانم.
این چگونه چیزی است که نه به علم و عقل در می آید، نه قابل تصوّر است و نه توصیف پذیر؟ آیا چنین چیزی هست؟ پاسخ این است که عارف به خدا دقیقاً به همین چیز رسیده است و عقل هم در حدّ اثبات صانع، امکان وجود چنین موجودی را مُحال نمی داند؛ بلکه با توجه به مصنوعیت مصنوعات، وجود آن را واجب می داند.
این توصیف ناپذیری در مورد صفات پروردگار هم صدق می کند. کسی که عظمت «او» را وجدان نموده، هیچ گونه توصیفی از آن نمی تواند ارائه دهد. آن که اُنس خدا را یافته، از توصیفش عاجز است.
واقعیت این است که امکان توصیف، فرع بر امکان تشبیه است و چون خدای معروف، قابل تشبیه به چیزی نیست، قابل توصیف هم نمی باشد. هم چنین قابل تصوّر ذهنی هم نیست. اگر از کسی که ذات خدا یا صفات او را وجدان نموده، سؤال کنیم که
ص: 110
آیا از معروف خود، تصوّری داری که از آن حکایت کند؟ می گوید: خیر، آن چه من چشیده ام تصوّر پذیر نیست. به لحاظ عقلی هم انتظار همین است. در بحث اثبات صانع (1) روشن شد که انسان توانایی ابداع ندارد و تصوراتش محدود به حوزه ی مصنوعات نیازمند است. بنابراین، هر چه تصوّر کند، حکایت از مخلوقی نیازمند می کند؛ یعنی اگر چیزی حقیقتاً نیازمند نباشد، قابل تصوّر هم نیست.
نتیجه ی مهم این تنبه عقلی آن است که اگر انسان، چیزی را در ذهن خود تصوّر کرد، همین امر ثابت می کند که او خدای واقعی را تصوّر نکرده است؛ یعنی یکی از نشانه های معرفت صحیح نسبت به خداوند این است که او را غیر قابل تصوّر بدانیم. ادلّه ی نقلی هم بر این مطلب دلالت دارند. فرمایش حضرت سیّدالشّهداء (ع) در این خصوص این است:
ما تُصوِّرَ فی الأوهامِ فهو خِلافُه. (2)
هر آن چه در افکار به تصوّر درآید، مخالف با او (خدا) است.
پس ما همان طور که انتظار نداریم خدای واقعی را به حسّ خود دریابیم، نباید انتظار داشته باشیم که او را به نور علم و عقل بشناسیم یا این که از او تصوّری داشته باشیم. اگر حقیقتاً به معرفت خدا رسیده باشیم، نباید بتوانیم او را تصوّر نماییم. در مورد معرفت صفات او هم همین قاعده دقیقاً صادق و جاری است.

ظهور و بطون خداوند

پس از تنبّه عقلی یافتن به نفی و تعطیل و نفی تشبیه از خداوند، به یک حقیقت بسیار لطیف پی می بریم که در احادیث اهل بیت (ع) به آن اشاره شده است. این مطلب در یکی از خطبه های امیر المؤمنین (ع) در نهج البلاغه آمده است که درباره ی پروردگار متعال فرمودند:
ص: 111


1- 1-کتاب توحید، دفتر اول، بخش اول، فصل سوم.
2- 2-تحف العقول/ 248.

کُلُّ ظاهِرٍ غیرُهُ غیرُ باطنٍ و کُلُّ باطنٍ غیرُه غیرُ ظاهرٍ. (1)
هر ظاهری غیر او (خدا) باطن نیست و هر باطنی غیر او ظاهر نیست.
ظاهر یعنی آشکار و مراد از ظاهر بودن خداوند آشکار بودنش می باشد. کسی که به معرفت «او» می رسد، «او» را ظاهر و آشکار می یابد و در گزارشی که می دهد، می گوید: به هیچ وجه نمی توانم انکارش کنم. این همان جنبه ی نفی تعطیل است که به آن اشاره داشتیم.
مراد از باطن، چیزی است که ظاهر نیست، مخفی و پنهان است. در لغت «بَطَنَ» به معنای «خَفِیَ» آمده است. (2)پس «باطن» دقیقاً معنای «پنهان» می دهد. باطن بودن خداوند از این جهت است که ذات مقدّسش مکشوف نمی گردد. با این که معروف واقع می شود، اما معلوم و معقول نمی شود. نور علم و نور عقل، ذات و صفات پروردگار را روشن نمی گرداند. آشکار بودنِ او به نور علم و نور عقل نیست. بنابراین، لازمه ی ظهورش این نیست که معلوم یا معقول گردد. نکته ی زیبایی که در فرمایش امیرالمؤمنین (ع) آمده، همین است که هر چیز – غیر خدا – اگر ظاهر باشد، دیگر باطن نیست و اگر باطن باشد، دیگر ظاهر نیست. غیر خدا مخلوقات با هم ناسازگارند. ما هیچ مخلوقی نداریم که هم ظاهر باشد و هم باطن، در عین آشکاری پنهان یا در عین پنهانی آشکار باشد. این دو صفت در مخلوقات با هم جمع نمی شوند.
اگر بخواهیم تحلیلی از این فرمایش مولا ارائه دهیم، می توانیم بگوییم: مخلوقات یا ظلمانیّ الذّات اند و یا نوریّ الذّات؛ یا ماهیّاتی هستند که به نور علم و نور عقل مکشوف و شناخته می شوند و یا انواری هم چون علم و عقل که ذاتشان عین نور است. اگر از سنخ ماهیّت باشند، در صورتی که آن ماهیّت معلوم به نور علم باشد، ظاهر و آشکار است و دیگر معنا ندارد که در عین معلوم و ظاهر بودن، پنهان و باطن باشد. اگر هم مجهول باشد، یعنی به نور علم ظاهر نشده باشد، باطن و غیر ظاهر خواهد بود. بنابراین یا
ص: 112


1- 1- نهج البلاغه، خطبه ی 64.
2- 2-المعجم الوسیط 1/62.

ظاهرند یا باطن؛ اما خود انوار هم چون نور علم، ظهور ذاتی دارند. اگر باشند، به خودشان آشکار و ظاهرند و اگر هم نباشند، پنهان و باطن اند. در مورد نور علم معنا ندارد که هم ظاهر باشد و هم باطن. البته نور علم همه جا نیست. در بحث اثبات صانع وابستگی و نیازمندی انواری هم چون علم را به ماهیّات توضیح دادیم. (1)بنابراین در فرض نبودنِ عالِم، نور علم هم موجود نیست. اما جایی که نور علم هست، ظهورش ذاتی است و بطون برایش بی معناست. بنابراین، مخلوقات که یا ظلمانیّ الذّات اند و یا نوریّ الذّات، همگی مشمول این قاعده اند که یا ظاهرند یا باطن؛ ظهور و بطون در آن ها قابل جمع نیستند.

بطون در ظهور پروردگار

تعبیر دقیق تری از همین مطلب در توقیعی که نایب دوم امام عصر ارواحنافدا از ایشان نقل کرده، به چشم می خورد. این تعبیر در دعای رجبیّه خطاب به ذات مقدّس پروردگار است:
یا باطِناً فی ظُهورِهِ و ظاهِراً فی بُطونِهِ و مَکنُونِهِ. (2)
ای کسی که در ظهورش، پنهان است و در پنهانی اش آشکار.
«مکنون» به معنیا پوشیده است و مقصود غایب و پوشیده بودن خدای متعال از عقل و علم و... است. این تعبیر نکته ی اضافه ای بر فرمایش امیرالمؤمنین (ع) دارد و آن این که تصریح کرده اند: درآشکار بودنش پنهان و در پنهانی اش آشکار است. آیا می شود چیزی در آشکار بودنش پنهان باشد؟ آیا در مخلوقات چنین موجودی می توان داشت؟ ماهیّات نیستند. امکان ندارد چیزی در معلومیتش به نور علم، مخفی و پنهان باشد. این عین تناقض است. اگر هم مجهول باشند، در مجهول بودنشان دیگر محال است که معلوم باشند؛ این هم نوعی تناقض است.
ص: 113


1- 1-کتاب توحید، دفتر اول، بخش اول، فصل اول.
2- 2-بحالانوار 98/393.

خود انوار چه طور؟ آیا می شود نور علم در آشکار بودنش، پنهان باشد؟ می دانیم که نور علم، «ظاهر بذاته» است؛ یعنی آشکار بودنش به خودش است نه به نوری غیر از خود. از طرفی نور علم، معلوم واقع نمی شود و ذاتش مکشوف نمی گردد. لذا در عین ظاهر بودن، باطن هم می باشد. (1) اما باید به این نکته توجه کرد که بالأخره ذات آن به این مقدار مکشوف می شود که می فهمیم نور است و آن را نوریّ الذّات می دانیم. ولی در مورد خدای متعال به همین مقدار هم کشف نداریم و نمی توانیم او را نوریّ الذّات بدانیم. بنابراین در مورد نور علم چون نوری بودن ذات آن را کشف می کنیم، باطن من جمیع الجهات نیست هر چند از جهات دیگر باطن است. ولی خدای متعال ظاهری است که در عین ظهور، باطن من جمیع الجهات است.(2)
توجیه فلسفی بطون در ظهور
در این جا خوب است برای عمیق تر شدنِ بحث به آن چه فلاسفه ی صدرایی درباره ی ظاهر و باطن بودن خداوند مطرح می کنند، عطف توجهی نماییم. آن ها پنهانیِ حقیقت وجود را – که خدا می دانند – به خاطر شدّت ظهورش می دانند و حاج ملّا هادی سبزواری این مطلب را در این بیت چنین آورده است:
یا مَن هو اختَفی لِفَرطِ نُورِه
الظّاهرُ الباطنُ فی ظُهُورِه (3)
این بیت، دومین بیت از دیباچه ی منظومه است که در مصرع دوم آن مضمون حدیث امام معصوم (ع) مورد استناد قرار گرفته است. ترجمه ای که مرحوم استاد شهید مطهری از این شعر آورده اند، چنین است:
ای آن که از بسیری نورانیتش پنهان است! ای پیدایی که به سبب پیدایی اش ناپیداست.(4)
ص: 114


1- 1-این مطلب را در فصل سوم بخش گذشته تحت عنوان «عدم مکشوفیّت ذات نور در عین معروفیّت آن» توضیح دادیم.
2- 2-این مطلب را در فصل سوم همین بخش تحت عنوان «عدم تشبیه در نور دانستن خدا» توضیح خواهیم داد.
3- 3-شرح منظومه 2/35.
4- 4-شرح مختصر منظومه 1/8.

سپس ایشان در پاورقی، توضیح نسبتاً مفصّلی درباره ی این بیت می دهند تا روشن شود که در نگاه حکمت صدرایی چگونه شدّت ظهور خداوند، سبب خفای او می گردد. عین عبارت استاد چنین است:
ذات پاک باری تعالی از شدت ظهور در خفاست. برای این که اندکی با این مطلب آشنا شویم، باید سه مقدمه ذکر بکنیم:
الف. همان طور که وجود بر دو قسم است: وجود اشیا برای خود (وجود عینی) و وجود اشیا برای ما (وجود ذهنی)، ظهور نیز بر دو قسم است: ظهور اشیا برای خود و ظهور اشیا برای ما. پس وقتی که از ظهور و پیدایی یا از بطون و ناپیدایی یک چیز سخن می گوییم، گاهی بحث در ظهور آن شیء برای خود است و گاهی بحث در ظهور آن شیء برای ما است.
ب. در حکت الهی ثابت شده که «وجود» مساوی با «ظهور» است و خفا از «عدم» ناشی می شود. هر موجودی به هر اندازه و هر درجه از وجود بهره مند است، از ظهور نیز بهره مند است و به هر اندازه عدم و نیستی با وجودش توأم و در وجودش متخلّل است، از ظهور بی بهره است. پس موجودی که در حدّ اعلی و درجه ی اکمل از وجود است، در حدّ اعلی و درجه ی اکمل از ظهور است.
ج. هیچ گونه ملازمه ای نیست میان دو نحو از ظهور؛ یعنی چنین نیست که هر چیزی که خود برای خود در حدّ اعلی از ظهور است، لزوماً ظهور آن شیء برای ما نیز در حدّ اعلی است، بلکه تا اندازه ای بر عکس است؛ زیرا ظهور هر شیء برای ما، بستگی دارد به قوای ادراکی ما و طرز ساختمان این قوا. قوای حسّی ما طوری ساخته شده که فقط قادر است موجودات مقیّد و محدود و دارای ضدّ و مثل را ادراک نماید و در خود منعکس کند. حواسّ ما از این جهت رنگ ها و شکل ها و آوازها و غیر این ها را ادراک می کنیم که در یک جا هست و در یک جا نیست، در یک زمان هست و در زمان دیگر نیست. اگر همه جا همه وقت سفید می بود، ما هرگز سفیدی را نمی شناختیم و مفهومی از سفیدی در ذهن خویش نداشتیم. ما از آن جهت به وجود نور پی می بریم که گاهی هست و گاهی نیست، در جایی هست و در جایی نیست. اگر سایه و
ص: 115
ظلمت نبود، نور هم شناخته نمی شد. اگر جهان همیشه و همه جا به یک منوال روشن بود، ماهرگز متوجه وجود «نور» یعنی همان چیزی که در پرتو او همه چیز دیگر را می بینیم نمی شدیم.
اگر خورشید بر یک حال بودی
شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کاین پرتو اوست
نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان، جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل
نیاید اندر او تغییر و تبدیل
هم چنین است آوازها؛ اگر همیشه یک آواز را به یک نحو می شنیدیم، هرگز آن را نمی شنیدیم. آری: تُعرَفُ الاَشیاءُ بِأضدادِها.
اکنون که این سه مقدمه معلوم شد، می گوییم ذات حق ه صرف الوجود و فعلیت محضه است و هیچ جنبه ی عدم و قوّه در او نیست، از نظر ظهور برای خود عین ظهور است. هیچ بطون و خفایی در او نیست و اما از نظر ظهور برای ما چنین نیست. همان کمال ظهورش منشأ خفا و بطون برای ماست. چون او وجود نامحدود است و همه جا و همه وقت و با همه چیز هست و هیچ چیزی و هیچ جایی و هیچ زمانی از او خالی نیست، بریا حواسّ ما و قوای ادراکی ما که محدودند قابل ظهور نیست. کمال ظهور ذات حق و لا نهایی وجودش، سبب خفای از ما است. این است معنی این جمله که می گویند: «ذات حق از شدّت ظهور در خفاست» و این است معین سخن حکما که می گویند: «جهت ظهور و جهت بطون در ذات حق یکی است»؛ یعنی او که «هوَ... الظّاهِرُ و الباطِنُ» است، چنین نیست که جزئی از وجودش ظاهر و جزء دیگر باطن است. علی (ع) می فرماید:
«و کُلُّ ظاهرٍ غیرُه غَیرُ باطنٍ و کُلُّ باطِنٍ غیرُهُ غَیرُ ظاهِرٍ.»
(1)
«هر ظاهری غیر از خدا فقط ظاهر است و دیگر باطن نیست و هر باطنی غیر از خدا فقط باطن است و ظاهر نیست.» (2)
ص: 116


1- 1-نهج البلاغه، خطبه ی 64.
2- 2-شرح مختصر منظومه 1/8-10پاورقی.

نقد و بررسی توجیه فلسفی

تفصیل سخن استاد را آوردیم تا حقّ مطلب از دیدگاه ایشان روشن شود. حال ببینیم چه مقدار از این سخنان منطقاً قابل دفاع است. توجّه به چهار نکته در این مقام لازم است:
نکته ی اول: در بحث اثبات صانع به تفصیل اثبات کردیم
(1) که صانع را نیم توانیم «حقیقة الوجود» یا «صرف الوجود» بدانیم. این ها مفاهیمی هستند که ذهن، آن ها را از مصنوعات انتزاع می کند و قلمرو دلالتشان هم محدود به مصنوعات نیازمند است. بنابراین، ذات حق را صرف الوجود دانستن عقلاً صحیح نیست و به این ترتیب مبنای همه ی مباحث استاد شهید فرو می ریزد. چون به فرض که حقیقت وجود از شدّت ظهور پنهان باشد، ربطی به ظاهر و باطن بودن خداوند متعال ندارد.
نکته ی دوم: همان طور که خود مرحوم استاد فرموده اند، ظهور بر دو قسم است: ظهور اشیا بریا خود و ظهور اشیا برای ما. ایشان با توضیحات خود نهایتاً به این نتیجه رسیده اند که حقیقت وجود برای خودش در نهایت ظهور است و برای ما در نهایت خفا. بر این اساس «الباطن فی ظهورِه» را این طور معنا کرده اند که: «به سبب» ظهور ذاتی اش از دیدگانِ ما مخفی می ماند.
اما به نظر می آید که فرمایش ایشان ربطی به حدیث مورد استناد حاجی سبزواری ندارد. تعبیر امام (ع) این است: «یا باطناً فی ظهوره»، به کلمه ی «فی» در فرمایش امام (ع) توجه شود. «باطناً فی ظهوره» یعنی آن که در آشکار بودنش پنهان است. معنایی که بدون هیچ گونه تأویلی از عبارت فهمیده می شود این است که از همان جهتِ آشکار بودنش، از پنهانی خارج نمی شود. به تعبیر دیگر، چنین نیست که در آشکار شدن، ذاتش از غیب بودن درآید. یا چنین بگوییم: در عین آن که مصداق «غیب» است، معروف واقع می شود. همه ی لطف فرمایش امام (ع) به همین نکته اش بر می گردد. ما در ادامه ی مباحث، این نکته ی بسیار نغز را بیشتر و عمیق تر توضیح
ص: 117


1- 1-دفتر اول بخش اول فصل چهارم.

خواهیم داد تا روشن شود که در مکاتب فلسفه ی صدرایی و عرفان ابن عربی فرضِ تحقّق معرفت ذات حق بدون آن که از غیب بودن خارج شود، فرضی محال تلقّی می شود. بنابراین، طبیعی است که مرحوم استاد با اتّکای به آن مبانی نمی توانند این فرض را بپذیرند. لذا کلمه ی «فی» را از معنای صحیح خود خارج کرده و آن را به معنای «سبب» و «علت» گرفته اند و مصرع دوم شعر حاجی سبزواری را چنین معنا کرده اند: «ای پیدایی که به سبب پیدایی اش ناپیداست» تعبیر «به سبب» در ترجمه ی «فی» آمده که در کلام عرب به طور عادی و به صورت متعارف چنن نیست. نتیجه ی نهایی مورد نظر ایشان نیز همین است که: «ذات حقّ از شدّت ظهور در خفاست.» این جا کلمه ی «از» را که معنای سببیّت را می رساند، به کار برده اند؛ ولی این هم ترجمه ی «فی» نیست.
خلاصه ی نکته ی دوم این که فرمایش های استاد رحمت الله علیه به فرض صحّت، مطلب صحیح و دقیقی را که مورد اشاره ی ائمّه (ع) بوده، توضیح نمی دهد.
نکته ی سوم: این که مرحوم استاد در پایان سخنانشان فرموده اند: « این است معنی سخن حکما که می گویند: جهت ظهور و جهت بطون در ذات حق یکی است»، چنین مطلبی از توضیحات قبلی ایشان نتیجه نمی شود. بیانات ایشان در صدد اثبات این است که حقّ متعال ظهورش ذاتی است و خفایش برای ماست. لازمه ی صریح این سخن آن است که: جهت ظهور و جهت بطون در ذات حق برای ما، ظهورش برای خودش است و این به معنای یکی بودنِ دو جهت مذکور نیست. اگر یکی باشند، دیگر سببیّت معنا ندارد و این همه تفصیلات برای آن که سببیّت را توضیح دهند، بی فایده و لغو خواهد بود. البته به نظر می آید که چون در کلام معصوم (ع) تعبیر «باطناً فی ظهوره» به کار رفته و ظاهر این تعبیر یکی بودن جهت بطون و ظهور را می رساند، استاد چنان فرموده اند. اما سخن در این است که آن توضیحات فلسفی نتیجه ای مغایر با فرمایش امام معصوم (ع) را می رساند.
نکته ی چهارم: صرف نظر از توجیهات فلسفی و صرف نظر از معنای صحیحِ «باطناً
ص: 118
فی ظهوره»، این که چیزی به خاطر شدّت نورانیتش پنهان باشد، فی نفسه می تواند مصداق واقعی داشته باشد. مصداق آن، مخلوقات نوریّ الذّاتی هستند که از شدت ظهور مورد غفلت قرار می گیرند. از همه روشن تر خود نور وجود است که یک «مخلوق» نوریّ الذّات است. این نور ظهور ذاتی دارد؛ اما چون همه ی موجودات «به» آن موجودند و هیچ مصداق از مخلوقات خالی از آن نیست، هم چون نور خورشید که مورد غفلت قرار می گیرد، توجه به «موجودات» ما را از دیدن نور «وجود» غافل می نماید و همین غفلت موجب پنهانی نور وجود از مشاعر ادراکی ما می گردد. در مورد نور علم و نور عقل هم این مطلب جاری می شود که توجّه به معلومات و معقولات ممکن است ما را از مشاهده ی این نور غافل نماید که این غفلت سبب پنهانی آن نور از ما می گردد. بنابراین، مصرع اول شعر حاجی سبزواری «یا مَن هو اختَفی لِفَرطِ نُورِه» اگر جایی مصداق داشته باشد، انوار وجود، علم، عقل و... هستند که همگی مخلوق اند و نور بودن روشنگری، اقتضای ذاتی چیزی باشد؛ اما چنان که در بحث اثبات صانع اشاره شد (1)، اقتضای ذاتی داشتن، نشانه نداشتن اختیار و نوعی نقص است که خدای متعال از آن منزّه می باشد.
پس خلاصه ی این نکته آن است که مصرع اول شعر حاجی با توضیحات مرحوم استاد مطهری ربطی به ظهور و بطون خداوند ندارد؛ حدّ اکثر درباره ی مخلوقات نوریّ الذّات صحیح است.
بنابراین مصراع دوم که اقتباس شده از حدیث معصوم (ع) درباره ی خداوند است، ارتباطی با مصرع اوّل پیدا نمی کند.
با بررسی فرمایش مرحوم استاد، دقّتی که در کلام امام امیرالمؤمنین (ع) و عبارت دعای رجبیّه وجود دارد، بهتر و عمیق تر روشن می شود.
ص: 119


1- 1-دفتر اول بخش اول فصل دوم.

قُرب و بُعد خداوند

آن چه درباره ی ظهور و بطون حقّ متعال گفتیم، ناظر به معرفت ذات مقدّسش بود. نظیر همین بیان در معرفت برخی از صفات او نیز جاری می شود. مثال مناسب این بحث، معرفت نسبت به صفت «قریب» خداست. اگر لطف پروردگار شامل حال کسی شود، ممکن است «قریب» بودن خداوند را در لحظاتی وجدان نماید. در این صورت «او» را چنان به خود نزدیک می یابد که هیچ چیزی را به آن نزدیکی حسّ نکرده است. البته در مقام بیان و توضیح یافته ی خود، لفظی جز «قریب» و نزدیک پیدا نمی کند. خداوند متعال هم در کتاب مقدّسش وقتی می خواهد از «قُرب» خود به بنده اش خبر دهد، چنین می فرماید:
نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ
(1)
ما به او از رگ گردن نزدیک تر هستیم.
ظاهراً رگ گردن کنایه از روح و جان انسان است. تا وقتی این رگ اصلی (ورید) قطع نشده، حیات باقی و روح در بدن هست. بنابراین نزدیک تر بودن از رگ گردن به معنای نزدیک تر بودن خدا از جان انسان به خود اوست. چگونه می شود کسی از روح و جان انسان به خودش نزدیک تر باشد؟ این چیزی است که اگر کسی «قُرب» خدا را وجدان کرده باشد، تصدیقش می کند و گرنه حسّ و عقل بشر راهی برای کشف آن ندارند. نظیر همین تعبیر در آیه ی دیگری از کلام الله مجید آمده است:
وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ (2)
و بدانید که خداوند بین انسان و قلبش حائل می گردد.
قلب همان روح آدمی است و لازمه ی حائل شدن خدا بین انسان و قلبش این است که خداوند از روح انسان به خود او نزدیک تر باشد. چگونه این امر امکان پذیر است؟ اگر کسی صفت «قریب» خدا را وجدان کرده باشد، این مسأله را تصدیق می کند
ص: 120


1- 1-ق/16.
2- 2-انفال/24.

وگرنه واقعیّت آن را نمی چشد و فقط ممکن است برخی از آثار و لوازم آن را درک کند. آن چه در برخی روایات در تفسیر آیه ی شریفه آمده، برخی از این لوازم و آثار است. (1)
این جنبه که توضیح داده شد، مربوط به نفی تعطیل از صفت «قریب» خداوند بود؛ اما جنبه ی دیگرش نفی تشبیه از «او» است. همان کسی که در حالت معرفت، خدای خود را بسیار بسیار نزدیک می یابد، در همان حال این را هم می یابد که هیچ چیز از ذات «او» و چگونگی نزدیک بودنش به خود نمی دهد. بنابراین، دو چیز متضادّ را وجدان می کند: یکی اوج قُرب «او» را به خود و دوم غیر قابل کشف بودن «او» را برای خود. هم «او» را فوق العاده نزدیک حس می کند و هم این که در اوج نزدیکی، هیچ چیز از «او» نمی فهمد و کشف نمی کند.
این حالتِ متضادّ در مورد مخلوقات وجود ندارد. ما اگر کسی یا چیزی را به خود نزدیک بیابیم، به همان اندازه برایمان بیشتر مکشوف باشد، به نور علم احاطه ی بیشتری هم بر او پیدا می کنیم و بالعکس چیزهایی را از خود دور می دانیم که علم کم ترین نسبت به آن ها داریم. اگر علم ما به چیزی بیشتر شود، دیگر آن را از خود دور نمی دانیم.
اما در مورد معرفت خداوند عکس این مطلب را می بینیم. می یابیم که بسیار به ما نزدیک است؛ اما در عین حال از ذاتش هیچ سر در نمی آوریم. در واقع از مشاعر و مدارکِ ما بسیار «دور» است. همین دوری را «بُعد» او می نامیم و می گوییم: او را «بعید» می یابیم. این جنبه مربوط به نفی تشبیه از معروفی است که او را «قریب» یافته ایم. چون می یابیم که در اوج نزدیک بودن او به ما، این نزدیکی، او را معلوم و معقول ما نکرده است.
ممکن است کسی بگوید: نور علم و عقل همین طورند؛ آن ها هم معلوم و معقول
ص: 121


1- 1-تفسیر عیّاشی 2/52 و53، ح35-39.

نمی شوند. بنابراین خدا شبیه این انوار خواهد شد. می گوییم: خیر، خدایی که می شناسیم نوریّ الذّات هم نیست. درست است که ما وقتی نور علم و عقل را می شناسیم به ذاتِ آن ها احاطه پیدا نمی کنیم؛ ولی در این که ذاتِ آن ها حقیقتاً نور است، تردیدی نداریم. نور علم ذاتش عین نور و ضدّ جهل و ظلمت است. ویژگی «حدوث» و «اختیار نداشتن» را که در بحث اثبات صانع توضیح دادیم (1)، برای این انوار قائل ایم و همین را نشانه ی مخلوقیّت و مصنوعیّت آن ها می دانیم.
اما وقتی خداوند را می شناسیم یا او را «قریب» به خود می یابیم، او را یک حقیقت نوریّ الذّات نمی یابیم و به همین جهت ویژگی های نور او را برای او قائل نمی شویم. پس «او» به انوار هم شباهت ندارد. البته این که در قرآن و احادیث نسبت نور به خداوند داده شده، توضیحی دارد که در مباحث آینده به آن اشاره خواهیم کرد. إن شاء الله.
نتیجه ی دو جنبه ی نفی تعطیل و تشبیه این است که ما خداوند را در عین نزدیک بودن، دور و در عین دور بودن، نزدیک می یابیم. بنابراین، او هم «قریب» است و هم «بعید». قریب است چون در حال وجدان، او را حقیقتاً بسیار نزدیک می بینیم و بعید است چون در همان حالِ وجدان، از او هیچ سر در نمی آوریم و شبیه به هیچ چیز دیگرش نمی یابیم.
این البته امر عجیبی است که چیزی را در عین نزدیکی، دور و در عین دوری، نزدیک بیابیم. اگر وجدانی از معرفت خداوند نداشتیم، چنین چیزی را نمی توانستیم باور کنیم. حال ببینیم امیرالمؤمنین (ع) از این امر عجیب چه تعبیری فرموده اند:
قَریبٌ فی بُعدِهِ و بَعیدٌ فی قُربِهِ. (2)
(خداوند) در دوری اش نزدیک و در نزدیکی اش دور است.
به کلمه ی «فی» در این حدیث شریف دقّت شود. آیا چیزی سراغ داریم که «در» دوری اش نزدیک و «در» نزدیکی اش دور باشد؟ به طور عادی انتظار ما این نیست. ما
ص: 122


1- 1-دفتر اول بخش اول فصل دوم.
2- 2-التّوحید/ باب41، ح2/285.

فکر می کنیم که اگر چیزی نزدیک باشد، نمی تواند در نزدیک بودنش دور باشد و بالعکس شیء دور، نمی تواند در دوری اش نزدیک باشد؛ اما در مورد خدای متعال این قاعده نقض می شود. کسی که خدایش را وجدان می کند، «در» نزدیک بودنِ او، دوری اش را هم می یابد. چگونه؟ چون در همان حال می یابد که «او» با هیچ نوری از انوار (علم، عقل و...) کشف نمی شود و هیچ گونه شباهتی هم با آن چه وجدان نموده است، ندارد. هم چنین کسی که خدای خود را دور می یابد، «در» همان دوری، نزدیکی اش را هم وجدان می کند. چگونه؟ چون در عین غیر قابل کشف بودنِ او، از هر نزدیکی نزدیک ترش می یابد.

معرفت وَلَهی (الله)

اگر بخواهیم از همه ی آن چه در توضیح ظهور و بطون و قُرب و بُعد خدای متعال بیان شد، نتیجه گیری کنیم، به یک نکته ی زیبا و لطیف می رسیم که در زبان قرآن و سنّت بر آن تأکید فراوان رفته است. این نکته همان نامی است که برای گزارش دادن از خدای معروف، انتخاب شده است؛ یعنی کلمه ی «الله». این اسم گویاترین تعبیری است که از همه ی آن چه در حال معرفتِ «او» می یابیم، گزارش می کند. البته یک معنای این اسم جلاله را در بخش اول توضیح دادیم؛ ولی اکنون معنای دیگر آن مورد نظر است که با معنای قبلی کاملاً قابل جمع و حتّی از جهتی قابل تطبیق می باشد. این معنا هم ریشه در لغت دارد و هم در احادیث اهل بیت (ع) بر آن تأکید رفته است. ابن منظور از بعضی علمای لغت در مورد کلمه ی «الله» چنین نقل می کند:
إنَّه مَأخُوذٌ مِن اَلِهَ یَألَهُ إذا تَحَیَّرَ لِأنَّ العُقُولَ تَألَّهَ فی عَظَمَتِهِ و ألِهَ یَألَهُ ألَهاً أی تَحَیَّرَ و أصلُهُ وَلِهَ یَولَهُ وَلَهاً.
(1)
(الله) از «اَلِه یألَهُ» مشتق شده هنگامی که به حیرت می افتد؛ چون عقل ها در مورد عظمت او (خدا) حیران اند و «ألِهَ یَألَهُ ألَهاً» معنای به حیرت افتادن می دهد و ریشه ی آن « وَلِهَ یَولَهُ وَلَهاً» می باشد.
ص: 123


1- 1-لسان العرب1/140.

با این ترتیب، اَلِهَ و وَلِهَ که هر دو به معنای تحیّر و سرگردانی است، ریشه ی کلمه ی «الله» است. پس معنای الله یعنی ذاتی که عقل ها در مورد او حیران اند؛ چون از ذات او چیزی نمی فهمند.
معنای دیگری که برای کلمه ی «الله» در لغت آمده «معبود» است. این منظور می نویسد:
الله: أصلُهُ إلاهٌ علی فِعال بمعنی مفعول لأنَّه مَألُوهٌ أی مَعبُودٌ.
(1)
الله ریشه اش اِلاه است بر وزن فِعال که به معنای مفعول می باشد؛ زیرا او مألوه یعنی معبود است.
این معانی لغوی در احادیث اهل بیت (ع) نیز مورد تأیید ایشان قرار گرفته است. از حضرت باقر العلوم (ع) چنین نقل شده است:
الله مَعناهُ المَعبودُ الَّذی ألِهَ الخَلقُ عَن دَرکِ ماهِیَّتهِ و الإحاطَةِ بِکیفیَّتهِ و یَقُولُ العَرَبُ: ألِهَ الرَّجُلُ إذا تَحَیَّرَ فی الشَّیءِ فَلَم یُحِط بِهِ عِلماً.» (2)
معنای الله آن معبودی است که مردمان از درک ماهیت و احاطه به چگونگی او در حیرت اند و عرب گوید: «اَلِهَ الرَّجُلُ» وقتی در چیزی به حیرت افتاده و به آن احاطه ی علمی نیافته باشد.
ملاحظه می شود که امام (ع) با استناد به معنای لغوی اَلِهَ، الله را معنا کرده اند. شبیه همین مطلب از امیرالمؤمنین (ع) هم نقل شده است:
«الله مَعناهُ المَعبودُ الَّذی یَألَهُ فیه الخلقُ و یُؤلَهُ إلیه و اللهُ هُوَ المَستُورُ عَن دَرکِ الأبصارِ المَحجُوبُ عَنِ الأوهامِ و الخَطَراتِ.» (3)
«الله معنایش آن معبودی است که خلق در او حیران اند و بدو پناه برده می شود و الله همان پوشیده از درک دیدگان و بازداشته شده از (نفوذ و درک) افکار و خطورات ذهنی است.»
ص: 124


1- 1-همان.
2- 2-التّوحید، باب4، ح2/89.
3- 3-همان.

در این حدیث علاوه بر معنای فعلی به معنای دیگر الله که در بخش اول توضیح دادیم هم اشاره شده است. با این ترتیب ملاحظه می کنیم که «الله» نامی است برای آن ذاتی که معرفتش با تحیّر همراه است. در عین حال که به وضوح و روشنی شناخته می شود؛ اما در عین حال هیچ عارفی از او سر در نمی آورد و هیچ گونه احاطه ی علمی بر او پیدا نمی کند. این تحیّر یا «وَلَه» به چه علت است؟
اگر چیزی برای ما مجهول و ناشناخته باشد، در او حیرت نمی کنیم. اگر هم کاملاً مکشوف و معلوم باشد، باز هم در او حیران نمی شویم. تحیّر هنگامی است که هم بسیار روشن و انکار ناپذیر باشد (نفی تعطیل) و هم از هیچ جهت قابل کشف و معلومیّت نباشد (نفی تشبیه).
این تحیّر برای عاقلی پیش می آید که می بیند و از یک طرف نمی تواند «او» را انکار نماید و بگوید: «نیست» و از طرف دیگر نمی تواند «او» را به چیزی شبیه بداند و بگوید: «چیست». وقتی عاقل نسبت به چیزی این حالت دوگانه را داشته باشد که نه بتواند بگوید: «نیست» و نه بتواند بگوید: «چیست» به وَلَه یا حیرانی می افتد. البته منظورمان از این که نتواند بگوید: «چیست» این است که هیچ فهمی و هیچ تصوّری از «او» نداشته باشد و از هر گونه توصیفی نسبت به او هم عاجز باشد. در واقع از هیچ جهت نتواند بگوید که چیست. حتّی نمی تواند او را «نور» بداند؛ آن طوری که علم و عقل را نوریّ الذّات می شناسد. خلاصه این که از هیچ حیثی نتواند گزارشی درباره ی او بدهد و به تعبیر امام باقر (ع) در درک ماهیّت (چیستی) او در حیرت باشد. به خاطر همین خصوصیّت می توانیم معرفت به خدای متعال را «معرفت وَلَهی» بنامیم؛ یعنی معرفتی که همیشه با حیرت و وَلَه همراه است و هیچ گاه معروف از این که مورد وَلَه قرار گیرد، خارج نمی گردد.

وَلَه عاقل پس از حصول معرفت غیرعقلی

نکته ای که باید در این جا حتماً مورد توجه قرار گیرد این است که وقتی می گوییم وَلَه برای عاقل مطرح می شود، چگونه این مطلب را با عدم معقولیّت ذات پروردگار
ص: 125

جمع می کنیم. ما از طرفی تأکید داریم بر این که معرفت خدا به نور علم و نور عقل امکان پذیرنیست و این معرفت چیزی ماورای معلومات و معقولات ماست. از طرف دیگر، وَلَه را به نور عقل مربوط می دانیم. اگر معرفت الله معرفت وَلَهی است، چگونه می شود که هم به نور عقل نباشد و هم وَلَهی باشد؟
پاسخ اجمالی این است که معرفت الله فوق مرتبه ی عقل است و وَلَه در مرتبه ی عقل. توضیح این که معرفت خدا به نور عقل نیست و هیچ نور مخلوقی نمی تواند روشنگر خدای متعال باشد؛ اما وَلَه به نور عقل است. یعنی کسی که معرفت خدا به غیر نور عقل نصیبش شده است، اگر نظر عاقلانه در معروف خود کند، به وَلَه می افتد.
در واقع وَلَه جایی است که انسان عاقل معروف خود را از حدّ تعطیل و حدّ تشبیه خارج می نماید. این مقام پس از حصول خود معرفت مطرح می شود. لذا می توان گفت که در مرتبه ی تحقّق اصل معرفت، وَلَه نیست؛ چون موضوع آن نیست. ابتدا باید معرفتی برای فرد حاصل شود تا وقتی به معروف خود نظر عاقلانه می کند، به جهت نفی حدّین به وَلَه بیفتد. اما این که می گوییم در مرتبه ی اصل تحقّق معرفت وَلَه نیست نباید این گونه فهم شود که پس معرفت الله هم مانند سایر معرفت هاست. خیر، وقتی می گوییم در اصل مقام معرفت وَلَه نیست؛ به این دلیل است که در آن مقام همه ی سیستم شناختی بشر تعطیل می شود. نور علم و عقل و... دیگر روشنگری ندارد همه ی انواری که بشر می شناسد، در آن مقام تاریک می شوند. امیرالمؤمنین (ع) در این جا تعبیر زیبایی دارند و می فرمایند:
أظلَمَ بِظُلمَتِهِ کُلُّ نورٍ.
(1)
هر نوری به سبب ظلمت (غیب بودن) او (خدا) تاریک می شود.
هر نوری هم چون نور علم و نور عقل وقتی به خداوند برسد، تاریک می شود. هیچ نوری آن جا روشنگری ندارد؛ چون ذات مقدّس پروردگار «غیب» یا«ظلمت» است و
ص: 126


1- 1-بحارالأنوار 4/314، ح40.

معرفتِ ما نسبت به او، او را از غیب بودن خارج نمی کند. (1)بنابراین، آن جا دیگر عقل و غیر عقل کارآیی ندارند. لذا می گوییم: مقام معرفت خدا، فوق مرتبه ی عقل است و به این جهت می گوییم که وَلَه هم در آن جا نیست. امّا – همان طور که گفتیم – ضدّ وَلَه یعنی روشنی و ظهوری که در امور دیگر هست هم آن جا نیست.

تفاوت وله در مقام اثبات صانع با وَلَه در مقام معرفت

در این جا برای آن که حقّ بحث بهتر ادا شود، خوب است اشاره کنیم به تفاوتی که میان وَلشه نسبت به صانع متعال مطرح می شود با وَلَهی که نسبت به خدای معروف داریم. در بحث اثبات صانع، وَلَه عاقل را در مورد خروج صانع از حدّ تعطیل و تشبیه توضیح دادیم. (2) نتیجه ی توضیح این شد که عاقل با نظر کردن در مصنوعات از یک طرف می فهمد که این مصنوعات نمی توانند صانعی نداشته باشند (نفی تعطیل) و از طرف دیگر، از این صانع هیچ کشف و تصوّر و توصیفی نمی تواند داشته باشد (نفی تشبیه). غیر از این دو نفی، به نور عقل فهم دیگری ندارد و لذا عقلاً هیچ توضیحی درباره ی این پدیده ی عجیب (چگونه می شود چیزی را نتوان انکار کرد و در عین حال هیچ گونه تصوّر و کشف و توصیفی هم نپذیرد) نمی تواند بدهد. همین است که به حیرت و وَلَه می افتد و چون در مقام اثبات صانع با پای عقل طیّ طریق می کنیم، عقل هم دو گام بیشتر نمی تواند بردارد: نفی تعطیل از صانعُ ما و نفی تشبیه از او. امر دیگر غیر از این دو به چنگ عقل نمی آید.
به تعبیر دیگر، در مرحله ی اثبات صانع ماورای نفی تعطیل و نفی تشبیه، هیچ امر اثباتی به نور علم و نور عقل کشف نمی شود، تصوّری هم از آن نداریم و لذا توصیف ایجابی هم از آن نمی توانیم داشته باشیم. مجموع این عوامل ما را به وَلَه می اندازد.
اما وقتی به معرفت «او» رسیده باشیم، آن امر اثباتی را در اختیار داریم (همان خدایی که به معرفتش نایل شده ایم) که البته به نور علم و عقل نصیب ما نشده است.
ص: 127


1- 1-در فصل سوم از همین بخش در این باره بحث شده است.
2- 2-کتاب توحید، دفتر اول/96-97.

این جا هم هنر عقل نفی حدّین است. عاقل هم تعطیل را نفی می کند و هم تشبیه را؛ اما از خدای معروفش که او را به غیر نور عقل حاضر دیده است. در نتیجه همین عاقل است که به وَلَه می افتد؛ چون از طرفی انکار معروفش را نمی تواند بکند و از طرف دیگر، چیزی از آن کشف نمی کند.
پس وَلَه و حیرت در هر دو مقام (اثبات صانع و معرفت او) یک مفهوم و یک ریشه دارد؛ اما متعلِّق آن متفاوت است. در اثبات صانع صرف (یعنی وقتی فقط به تنبّه عقلی نظر داشته باشیم و معروفی در کار نباشد) وَلَه به یک امر غایب و مجهول (که در عین حال اثبات عقلی شده) تعلّق می گیرد و در مقام معرفت، وَلَه و حیرت به معروف متعلِّق می شود. از جهتی می توان گفت که در مرحله ی اثبات عقلی صانع وَلَه به خاطر جهل است و در معرفت به سبب علم و معرفت. لذا می توانیم وَلَه اول را نوعی گیجی و سر در گمی به خاطر نادانی بدانیم؛ اما وَلَه در معرفت، حیرتِ برخاسته از علم و آگاهی است. روشن است که این دومی بسیار شگفت انگیزتر از اولی می باشد.
با توجه به این توضیح (تفاوت وَلَه در اثبات صانع با وَلَه در مقام معرفت) نکته ای که در مقام بیانش بودیم، بهتر روشن می شود؛ این که: «وَلَه کار عقل است و در اصل مقام معرفت که کار عقل نیست وَلَه هم نیست.» به این ترتیب، معلوم و معقول نبودن ذات پروردگار با وَلَهی بودن معرفت او عقلانی است، قابل جمع می شوند.

معرفت غیر عقلی و اثبات عقلی

خداوند هیچ گاه معقول نمی شود، معقولیّت فقط برای مخلوق امکان پذیر است.
امام باقر (ع) فرمودند:
إنّما یُعقَلُ ما کانَ بِصِفَةِ المَخلُوقِ و لَیسَ اللهُ کَذلک.
(1)
فقط آن چه ویژگی مخلوقیت دارد، معقول می شود و خداوند چنین نیست.
کلمه ی إنّما در فرمایش امام (ع) دلالت بر حصر می کند و مقصود انحصار
ص: 128


1- 1-اصول کافی، کتاب التّوحید، باب آخر و هو من الباب الأوّل، ح1.

معقول شدن در مخلوقات است. پس چون خداوند مخلوق نیست، معقول هم نمی شود. بنابراین، اگر چیزی معقول شد، قطعاً غیر خدای خالق است.از همان امام هُمام (حضرت باقرالعلوم (ع)) نقل شده که فرمودند:
هُوَ خِلافُ ما یُعقَل.
(1)
او (خداوند) غیر آن چیزی است که به عقل درمی آید.
پس معرفت خداوند به نور عقل حاصل نمی گردد، لذا آن را معرفت غیر عقلی می نامیم. اما پس از تحقّق این معرفت، عاقل به نور عقل آن خدای معروف را خارج از حدّ تعطیل و تشبیه می یابد. این یافتن همان چیزی است که ما آن را «اثبات» می نامیم. همان طور که در بحث «اثبات صانع» هم اشاره کردیم (2)، معنای دقیق «اثبات» عبارت است از: «تنبه عاقل به قبح تعطیل و تشبیه». این تنبّه به نور عقل حاصل می شود. اگر معرفتی برای فرد حاصل نشده باشد، عاقل به قبح تعطیل و تشبیه صانعِ غایب متنبّه می گردد و همین تنبّه عقلی «اثبات صانع» نامیده می شود.
ولی اگر این تنبّه پس از حصول معرفت اله برای عاقل پیدا شود، آن گاه «اثبات الله» نام دارد؛ چون به خارج بودن خداوند از دو حدّ تعطیل و تشبیه عقلانی پس از حصول می گوییم که: خدا عقلاً اثبات می شود، مقصودمان همین تنبّه عقلانی پس از حصول معرفت می باشد. بنابراین، لازمه ی اثبات عقلی «او» معقول شدنش به نور عقل نیست و این نکته ای بس مهمّ و کلیدی است که باید همواره مدّ نظر باشد.
نتیجه ی این نکته آن است که لازمه ی «اثبات» به معنایی که عرض شد، تشبیه نیست. مذهب «اثبات بلاتشبیه» که امام هشتم (ع) آن را تنها مذهب صحیح در توحید دانسته اند (3)، تنها با همین معنا از «اثبات» قابل فرض است. راه های دیگری که بشر منحرف از مکتب اهل بیت (ع) رفته اند یا منتهی به نفی و تعطیل الله می شود و یا
ص: 129


1- 1-همان، باب اطلاق القول بإنّه شیء، ح1.
2- 2-کتاب توحید، دفتر اول/208.
3- 3-اشاره به حدیث امام رضا ع در توحید صدوق، باب 7، ح8 توضیح این حدیث شریف در کتاب توحید، دفتر اول/ 215-217 آمده است.

منجر به تشبیه او می گردد. إن شاء الله در دفاتر بعدی کتاب توحید به بحث درباره ی اهمّ این راه های انحرافی و نتیجه ی آن ها خواهیم پرداخت.

تفاوت اثبات خدا با اعتقاد به او

آن چه گفتیم معنای «اثبات خدا» بود؛ اما «اعتقاد به او» مرحله ای دیگر است که پس از مرحله ی اثبات، مطرح می شود. اگر بخواهیم تفاوت دقیق میان این دو را بیان کنیم، همان تعابیری را که در بحث اثبات صانع گفتیم، تکرار می کنیم، (1)در آن جا بین «خروج صانع از حدّ تعطیل و تشبیه» و «اخراج صانع از حدّ تعطیل و تشبیه» تفاوت قائل شدیم. این جا هم میان «خروج خداوند از حدّ تعطیل و تشبیه» و «اخراج او از این دو حدّ» تفکیک می کنیم. منظور از خروج از دو حدّ، «تنبّه عقلانی به قبح تعطیل و تشبیه خداوند» است. این تنبّه یک کشف عقلانی غیر اختیاری است که عاقل نسبت به آن، حالتِ «انفعال» دارد؛ کاری انجام نمی دهد، بلکه این حال برایش حاصل می گردد. منظور از «اثبات» نیز همین تنبّه عقلانی غیر اختیاری است.
امّا «اخراج خدا از این دو حدّ» یعنی چه؟ این اخراج یک فعل قلبی اختیاری است و مراد از آن، التزام قبلی پیدا کردن به آن تنبّه عقلی (خروج از دو حدّ) است. وقتی چیزی برای انسان اثبات می شود، دو حالتِ قلبی متفاوت نسبت به آن می تواند بگیرد. یکی حالت قبول و تسلیم و دوم حالت ردّ و انکار. انتخاب یکی از این دو حالت، به اختیار خود اوست. البته نور عقل در این جا برای عاقل روشنگری می کند و حُسن التزام و تسلیم به آن چه برایش اثبات شده را روشن می کند. نیز قبح ردّ و انکار آن را برایش آشکار می نماید. اگر به این کشف عقلانی ملتزم گردد و آن را قلباً بپذیرد، می گوییم به آن اعتقاد پیدا کرده است و اگر خلافِ روشنگری نور عقل عمل کند و آن را قلباً ردّ نماید، به آن بی اعتقاد شده است.
در این جا هم وقتی عارف به خدا، عقلاً به خروج «او» از حدّ تعطیل و تشبیه متنبّه
ص: 130


1- 1-کتاب توحید، دفتر اول/ 94-97.

گردید. مختار است که به این تنبّه عقلی ملتزم گردد یا خیر. اگر ملتزم شد، می گوییم. خداوند رااز حدّ تعطیل و تشبیه «اخراج» کرده است و اگر نشد، «اخراج» نکرده است. البته نور عقل، حُسن این اخراج و قبح عدم اخراج را کشف می کند؛ ولی فرد مختار است که عاقلانه عمل نماید یا بر خلاف روشنگری عقل خود، موضع بگیرد. اگر موضع ردّ و انکار قبلی بگیرد، غیر عاقلانه عمل کرده و اگر آن را قلباً بپذیرد، عاقلانه برخورد کرده است.
«اعتقاد به خدا» همان موضع عاقلانه گرفتن در برابر خدای خارج از حدّ تعطیل و تشبیه است یعنی قبول و التزام قلبی نسبت به آن. پس معنای دقیق اعتقاد به خدا عبارت است از: «التزام و تسلیم در برابر تنبّه عقلانی به خروج خداوند از حدّ تعطیل و تشبیه». «تنبّه عقلانی به خروج خداون از دو حدّ» همان اثبات خدا بود. بنابراین، اعتقاد به خدا به معنای «التزام تسلیم قلبی به اثبات خدا» می شود. این التزام و تسلیم را همان «اخراج» تعبیر می کنیم و بنابراین، اعتقاد به خدا مساوی با اخراج او از حدّ تعطیل و تشبیه خواهد شد.
همان طور که گفتیم نور عقل حُسن این اعتقاد و قبح عدم آن را روشن می کند. بنابراین می توانیم اعتقاد به خدا را از همین جهت، «عقلی» بدانیم، عقلی بودن آن یعنی این که عقل، خوبیِ انجام و بدیِ ترک آن را کشف می نماید. مانند این است که بگوییم: شکر مُنعم عقلی است. مقصودمان این است که نور عقل حُسن شکر مُنعم و قبح ناشکری او را کشف می کند. شکر منعم با ناشکری او هر دو افعال اختیاری اند که نور عقل، حُسن اولی و قبح دومی را روشن می نماید. در این جا هم قبول کردن قلبی خدایی که اثبات شده و قبول نکردن او، دو فعل اختیاری هستند که عقل، اولی را خوب و دومی را بد می شناسد. عاقلانه عمل کردن به این است که انسان فعل اول را اختیار کند و به وجود خدا ملتزم گردد.
با این توضیحات، تفاوت عقلی بودن «اثبات خدا» با عقلی بودن «اعتقاد به خدا» روشن می شود. اثبات خدا یک انفعال و تنبّه قلبی است که به نور عقل حاصل می گردد؛
ص: 131
ولی اعتقاد به او یک فعل قلبی است که نور عقل حُسن انجام آن و قبح ترکش را روشن می کند. در اولی عقلی بودن یعنی «روشن شدن به نور عقل» و در دومی یعنی «عمل عاقلانه کردن».

اعتقاد عقلی به خداوند

این بحث را با نقل دو حدیث زیبا از امام هشتم (ع) خاتمه می دهیم. ایشان ضمن یک خطبه ی مفصّل توحیدی فرمودند:
بِالعُقُولِ یُعقَدُ التَّصدیقُ بِاللهِ.
(1)
به سبب عقل ها تصدیق خداوند به قلب گره می خورد.
مقصود ایشان این است که عقل، حُسن و لزوم تصدیق خداوند را کشف می کند و بنابراین، عاقلانه عمل کردن به این است که انسان خداوند را تصدیق نماید. منظور از تصدیق همان پذیرش و اذعان به وجود خداست. تعبیر «یُعتَقد» از کلمه ی «عقد» به معنای گِره زدن گرفته شده و مقصود گره خوردن چیزی به قلب انسان است و تصدیق را هم که اعتقاد می گویند به خاطر گره خوردن آن اقرار و اعتراف به قلب می باشد.
امام رضا (ع) در عبارت دیگری از همین خطبه ی توحیدی، از همین معنا چنین تعبیر فرموده اند:
بِالعُقُولِ یُعتَقَدُ مَعرِفَتُهُ. (2)
به سبب عقل ها، معرفت او (خدا) به قلب گِره می خورد (مورد اعتقاد قرار می گیرد).
وقتی معرفت خداوند حاصل شود، گِره زدن آن به قلب یک فعل اختیاری است که نور عقل، حُسن آن را روشن می کند و قبحش را هم می نمایاند. بنابراین، اعتقاد به معرفت خدا یعنی التزام به آن خدایی که معرفتش برای انسان حاصل شده است.
توجه شود که در این حدیث و حدیث قبلی نفرموده اند که معرفت «او» به نور عقل
ص: 132


1- 1-التوحید/ باب2، ح2/ 40.
2- 2-همان/35.

حاصل می شود. چنین چیزی در مکتب معارف اهل بیت (ع) به کلّی مردود است و کسی که بخواهد حدیث امام هشتم (ع) را این طور معنا کند، از معارف ایشان به دور است. آن چه فرموده اند، گِره خوردن قلبی یا همان اعتقاد به خدا و قبول معرفت اوست که آن را عقلی دانسته اند. معنای عقلی بودن آن را هم توضیح دادیم.
البته همین اعتقاد که فعل قلبی اختیاری است، گاهی «معرفت» نامیده شده که باید حساب آن را از معرفتی که صُنع خداست، جدا کرد. در فصل آینده به تشریح و توضیح این بحث می پردازیم.
ص: 133
ص: 134

فصل 2: معرفت واجب (ایمان) به خدای متعال

اشاره

در فصل نخست از بخش اول دیدیم که یکی از معانی لغوی «معرفت» اقرار در برابر انکار است (1)و می دانیم که اقرار و انکار دو فعل قلبی اختیاری اند برخلاف اصل شناخت که امری غیر اختیاری است. بنابراین، معرفت یک معنای اختیاری هم پیدا می کند که همان اقرار، اذعان و پذیرش است. معرفت به این معنا با «تصدیق» و «اعتقاد» یکی می شود. ما در این فصل به توضیح همین معنای اختیاری معرفت و جایگاه آن می پردازیم.

جایگاه معرفت واجب

اولین نکته در این خصوص، شناخت جایگاه این معنا از معرفت است. اقرار پس از شناخت مطرح می شود. وقتی حقیقتی برای انسان روشن می شود، نسبت به آن دو گونه موضع گیری می تواند داشته باشد: یا تسلیم آن شود و یا آن را ردّ و انکار نماید. این دو موضع هر دو قلبی هستند. بنابراین، تسلیم و ردّ (یا اقرار و انکار) یک حقیقت، دو فعل اختیاری قلبی اند که جایگاه آن ها پس از شناخت آن حقیقت است.
ص: 135


1- 1-لسان العرب 10/112.

در بحث فعلی، حقیقت مورد نظر همان معرفت الله است. اگر کسی خداوند را بشناسد، پس از مرحله ی شناخت نوبت به قبول یا ردّ قلبی آن می رسد. اصل معرفت به خدا لطف و عنایت خود او ایجاد می شود و اما پذیرش یا نپذیرفتن قلبیِ آن کار انسان مختار است. امام صادق (ع) فرمودند:
لِلهِ عَلَی الخَلقِ إذا عَرَّفَهُم أن یَقبَلُوا.
(1)
حقّ خدا بر خلق این است که هرگاه (خدا) به ایشان معرفت داد، آن را بپذیرند.
این حق به نور عقل برای انسان روشن می شود. عاقل به نور عقل درمی یابد که اگر حقیقتی را شناخت، نباید آن را انکار نماید. قبح این انکار به نور عقل کشف می شود. در مورد معرفت خدا هم این مطلب صادق است. اصل معرفت الله به نور عقل محقّق نمی شود؛ ولی اگر حاصل شد، آن گاه اقرار و پذیرش آن یک واجب عقلی است که بر عهده ی هر عاقلی می آید. این اقرار و اعتراف قلبی چون فعل اختیاری است، متعلَّق تکلیف واقع می شود برخلاف اصل تحقّق معرفت که به اختیار انسان نیست. همین اقرار و پذیرش قلبی که عقلاً بر انسان واجب می باشد، «معرفت» نامیده شده که با معنای لغوی آن (معنای ششم در فصل اول بخش اول) نیز هماهنگی دارد. لذا مشاهده می کنیم که در بعضی احادیث سخن از «معرفت واجب» مطرح شده که ناظر به همین معنای معرفت است. معانی دیگر معرفت هیچ کدام اختیاری نیستند تا متعلِّق تکلیف (وجوب) قرار گیرند. از حضرت امام جعفر صادق (ع) نقل شده که فرمودند:
إن أفضَلَ الفَرائِضِ و أوجَبَها عَلَی الإنسانِ مَعرِفَةُ الرَّبِّ و الإقرارُ لَهُ بِالعُبودیَّة. (2)
همانا برترین و واجب ترین واجبات بر انسان، معرفت پروردگار و اقرار به بندگی اوست.
ص: 136


1- 1-اصول کافی، کتاب التوحید، باب حجج الله علی خلقه، ح1.
2- 2-بحارالانوار 36/407، ح16 به نقل از کفایة الأثر.

می بینیم معرفت ربّ واجب دانسته شده که مراد از آن همان قبول و پذیرش معرفتی است که خدا به بنده اش عنایت فرموده است. به طور کلّی هر جا که معرفتی واجب دانسته شده، مربوط به همین معنای معرفت است؛ یعنی اقرار، تصدیق، قبول، اذعان و اعتراف به آن چه که شناخته شده است. در زبان فارسی وقتی تعبیر «خداشناس» را به کار می بریم، مقصودمان همین معنا از معرفت است. خداشناس یعنی کسی که به وجود خداوند اقرار و اعتراف دارد و او را پذیرفته است. در مقابل، به کسی که او را تصدیق نکرده «خدانشناس» می گوییم.

معرفت واجب یا ایمان قلبی

تعبیر دیگری که مرادف با این معنای معرفت است، «ایمان قلبی» می باشد. ایمان مجموعه ای از اعمال اختیاری است که قسمتِ قلبی آن، همان «معرفت» اختیاری می باشد. بنابراین معرفت یا ایمان، عمل قلبِ کسی است که به معرفت خداوند نایل گشته است. امام صادق (ع) فرمودند:
الإیمان عَمَلٌ کُلُّه.
همه ی ایمان عمل است.
سپس سهم هر یک از اعضای انسان را در عمل ایمانی معیّن فرمودند که در خصوص عمل قلب چنین است:
فَأمّا ما فَرَضَ عَلَی القَلبِ مِنَ الإیمان فَالإقرارُ و المَعرِفَةُ و العَقدُ و الرِّضا و التّسلیمُ بأن لا إلهَ إلهَ إلّا الله وَحدَهُ لا شَریکَ لَهُ... و أنَّ مُحمَّداً عَبدُهُ و رَسولُهُ... و الإقرارُ بما جاءَ مِن عِندِ اللهِ مِن نَبیِّ أو کتابٍ فَذلکَ ما فَرَضَ اللهُ عَلَ القَلبِ مِنَ الإقرارِ و المَعرِفَةِ و هُوَ عَمَلُهُ... و هُوَ رَأسُ الإیمان.
(1)
اما آن چه از ایمان که بر قلب واجب دانسته، اقرار و معرفت و اعتقاد و رضا و
ص: 137


1- 1-اصول کافی، کتاب الایمان الکفر، بابٌ فی أنَّ الإیمان مبثوث لجوارح البدن کلّها، ح1.

تسلیم است به این که معبودی جز الله یگانه و بی شریک نیست... و این که حضرت محمد (ص) بنده و فرستاده ی اوست... و اقرار به پیامبران و کتب آسمانی که از جانب خدا آمده اند. پس این چنین اقرار و معرفت را خداوند بر قلب واجب کرده و همین عمل او (قلب) است... و آن سر ایمان است.
سهم قلب در تحقّق ایمان اختیاری، اقرار و اعتقاد و رضا و تسلیم نسبت به خدا و پیامبر (ص) و کتب آسمانی و پیامبران الهی است. همه ی این ها خلاصه می شوند در قبول و پذیرشِ آن چه برای فرد شناخته شده است. منظور از معرفت اختیاری همین اقرار و اعتقاد و رضا و تسلیم می باشد که رأس ایمان دانسته شده است.
اصل و رأس ایمان خداشناسی و پیغمبرشناسی یعنی پذیرفتن پیامبری پیامبر (ص) و امام شناسی هم – که لازمه ی ضروری دو رکن قبلی است
(1)– به معنای پذیرش مقام امامت برای ائمّه ی طاهرین (ع) می باشد.
رأس ایمان مهمترین رکن آن است که اگر نباشد، همه ی ایمان از بین می رود. درست است که رأس ایمان همه ی آن نیست و اعضا و جوارح انسان هر کدام نقشی در تحقّق ایمان دارند؛ ولی رأس همه ی آن ها قلب است که به تعبیر امام صادق (ع) امیر و فرمانروای بدن می باشد. ایشان در قسمتی از همین حدیث مورد بحث، در مورد قلب فرموده اند:
هُوَ أمیرُ بَدَنِهِ الَّذی لا تَرِدُ الجَوارحُ و لا تَصدُرُ إلّا عَن رَأیِهِ و أمرِهِ. (2)
آن (قلب) فرمانروای بدن انسان است که هیچ عضوی بدون تشخیص و دستور او هیچ عملی را انجام نمی دهد.
ایشان در ادامه ی فرمایش خود سهم هر یک از اعضا و جوارح اصلی را در عمل ایمانی معیّن فرموده اند؛ ولی روشن است که نقش اصلی را در این جا قلب دارد که عمل
ص: 138


1- 1-اهمیت امام شناسی معرفت امام ع و جایگاه آن را در ایمان بنگرید و کتاب معرفت امام عصر ع، بخش دوم.
2- 2-اصول کافی، کتاب الإیمان و الکفر، بابُ فی أنَّ الإیمان مبثوث لِجوارح البدن کلّها، ح 1.

اختیاریِ آن اقرار و اذعان به معرفت خدا، پیامبر (ص) و سایر اموری است که پذیرفتن آن ها واجب دانسته شده است. امیرالمؤمنین (ع) فرمودند:
الإیمانُ مَعرِفَةٌ بِالقَلبِ و إقرارٌ بِاللِّسانِ و عَمَلٌ بِالأرکانِ.
(1)
ایمان عبارت است از معرفت قلبی و اعتراف زبانی و عمل به جوارح.
اعتراف زبانی و عمل جوارحی اگر برخاسته از معرفت قلبی باشند، ارزش پیدا می کنند. در واقع زبان و عمل انسان حکایتگر اعتقاد و تسلیم او هستند و آن چه ارزش اصلی دارد، همان اقرار و تسلیم قلبی است. به همین جهت رتبه ی ایمان هر کس به درجه ی معرفت او برمی گردد. رسول خدا (ص) می فرمایند:
أفضَلُکُم إیماناً أفضَلُکُم مَعرِفَةً. (2)
بهترین شما در ایمان، برترین شما در معرفت است.
ناگفته نماند که برتری معرفت انسان به دو عامل بستگی دارد: یکی درجه و شدّت معرفتی که خداوند به او عطا می فرماید و دوم درجه و عمق تسلیم و پذیرش او نسبت به معرفتی که خداوند عنایت فرموده است. اولی غیر اختیاری و دومی اختیاری است و هر چه معرفت خدادای شدید تر باشد، تسلیم و اقرار قلبی نسبت به آن هم علی القاعده عمیق تر و شدیدتر است. هر دو جنبه در رتبه ی ایمانی انسان مؤثّر می باشند.

معرفت عقلی یا «بالعقل» نسبت به خدا

حال که معنا و ارزش این معرفت قلبی را دانستیم، بار دیگر بر وجوب عقلی آن تأکید می نماییم. به همین جهت می توانیم آن را «معرفت عقلی» یا «معرفت بالعقل» بدانیم. مقصودمان از تعبیر «عقلی» یا «بالعقل» همان معنایی است که در انتهای فصل گذشته درباره ی «اعتقاد عقلی» بیان کردیم. گفتیم: عقلی بودن اعتقاد به خدا یعنی عاقلانه بودنِ آن و این که به واسطه ی نور عقل، حُسن فعل و قبح ترکش معلوم می شود.
ص: 139


1- 1-نهج البلاغه فیض الاسلام، حکمت 218.
2- 2-بحارالانوار 3/14، ح37.

معرفت عقلی هم که این جا تعبیر می کنیم، به همین معناست. مقصود این است که نور عقل وجوب آن را کشف می کند و لذا این عمل را عاقلانه و ترکش را غیر عاقلانه می دانیم.
بر این اساس می توانیم ادّعا کنیم که اگر درجایی معرفت خداوند «بالعقل» دانسته شده، احتمالاً مراد همین معرفت عقلی اختیاری است که فعل انسان عاقل مختار می باشد. به این حدیث امام صادق (ع) توجّه کنید:
بِالعَقلِ عَرَفَ العِبادُ خالِقَهُم و أنَّهُم مَخلُوقُونَ و أنَّهُ المُدَبِّرُ لَهُم و أنَّهُم المُدَبِّرونَ و أنَّهُ الباقی و هُمُ الفانونَ.
(1)
بندگان به نور عقل، خالقشان و این که خود مخلوق هستند را تصدیق می نمایند و به این که او مدبّرشان و خود تحت تدبیر او هستند، اعتقاد می ورزند و این که او پاینده و خود از بین رفتنی اند را می پذیرند.
اعتقاد به خالق و مدبّر عالَم و این که بندگان همگی مخلوق و تحت تدبیر خالقشان هستند، «بالعقل» می باشد؛ یعنی عملی عاقلانه است که نور عقل، حُسن و بلکه لزوم آن را روشن می نماید. این احتمال راجح در معنای حدیث امام صادق (ع) است. توجّه داریم که چون اصل تحقق معرفت خداوند به نور عقل نیست، لذا در حدیث شریف نمی توانیم بگوییم مراد از «عَرَف» حصول معرفتی است که صُنع خود خداست آن معرفت بالعقل حاصل نمی شود؛ ولی معرفتی که فعل بشر مختار است، می تواند بالعقل باشد.
اما احتمال مرجوح و ضعیف تر در معنای حدیث این است که «عَرَفَ» به معنای «عَلِمَ» به کار رفته باشد؛ یعنی همان معنای اوّل «عَرَف» که در ابتدای کتاب نقل کردیم. بنابراین احتمال، امام (ع) در فرمایش خود بر اثبات صانع استدلال فرموده اند و اصولاً وارد بحث معرفت به معنای رایج و متداول آن نشده اند.
بر این اساس می توان گفت که بندگان به نور عقل به این که خالق و مدبّری دارند
ص: 140


1- 1-اصول کافی، انتهای کتاب العقل و الجهل، ح الف.

استدلال می کنند نه این که با این نور به معرفت شخص خالق و مدبر خود برسند. این احتمال، احتمال ضعیفی است؛ چون برای بیان استدلال عقلی بر این که مخلوقات، خالق و مدبّری دارند، تعبیر «عَرَفَ العبادُ خالِقَهُم» کلام رسا و بلیغی نیست. بیان رسا در مورد اثبات عقلی صانع متعال در دنباله ی فرمایش امام صادق (ع) به این صورت آمده است:
استَدَلُّوا بِعُقُولِهِم عَلی ما رَأوا مِن خَلقِهِ مِن سَمائِهِ و أرضِهِ و شَمسِهِ و قَمَرِهِ و لَیلِهِ و نَهارِهِ أنَّ لَهُ و لَهُم خالِقاً و مُدَبِّراً لَم یَزَل و لا یَزُول.
(1)
با عقل های خود از دیدن آسمان و زمین و خورشید و ماه وشب و روز او که همگی مخلوق اویند، دلیل می آورند بر این که او (خود عقل) و آن ها خالقی و مدبّری ازلی و ابدی دارند.
این بیان بر اثبات صانع به نور عقل دلالت دارد؛ اما در این جا تعبیر معرفت به کار نرفته است؛ چون شناخت شخصِ خالق و مدبّر مطرح نیست. تعبیری که به کار برده اند، «خالقاً» و «مدبّراً» به صورت نکره است؛ یعنی این که به نور عقل می فهمند که خالقی و مدبّری دارند. اما در جملات قبلی حدیث تعبیر «خالقهم» و «أنّه المدبّر لهم» به کار رفته که ظاهر این الفاظ بر شخص خالق و مدبّر دلالت می کند. لذا در این قسمت احتمال اول را ترجیح دادیم که مقام، مقام معرفت باشد و این که بندگان به نور عقلف اقرار و اعتراف به معروف خود می کنند نه این که به نور عقل، معرفتِ صُنع خدا تحقّق یابد.

محکومیّت عاقل به اقرار به خداوند

نتیجه ی کلّی بحث این است که لزوم تسلیم و اقرار به معرفت خداوند برای هر عاقلی پس از حصول معرفت، روشن است.اگر کسی بخواهد عاقلانه برخورد کند، نمی تواند خالق خویش را انکار نماید. امیرالمؤمنین (ع) در این زمینه می فرمایند:
ص: 141


1- 1-همان.

لا تَستَطیعُ عُقُولُ المُتَفَکِّرینَ جَحدَهُ. (1)
عقل های اهل فکر توان انکار او را ندارند.
اگر عاقل درست بیندیشد، می یابد که عقلش اجازه ی انکار خدایش را نمی دهد. روشن است که عدم توانایی حجد و انکار به معنای سلب اختیار و آزادی از فرد عاقل نیست. مراد این است که اگر عاقل مطابق کشف عقلانی اش عمل کند، امکان ندارد که خالق خویش را منکر شود. درواقع شواهد و نشانه های پروردگار حجّت را بر فرد عاقل منکر تمام کرده به طوری که عقل خودش، او را به خاطر حجد و انکارش محکوم می نماید. به قسمتی از یک خطبه ی امیرالمؤمنین (ع) در همین موضوع توجّه فرمایید:
لَم یُطلِعِ العُقُولَ عَلی تَحدیدِ صِفَتِهِ و لَم یَحجُبها عَن واجبِ مَعرِفَتِهِ فَهُوَ الَّذی تَشهَدُ لَهُ أعلامُ الوُجودِ عَلی إقرارِ قَلبِ ذِی الجُحودِ.(2)
عقل ها را بر این که صفتش را محدود کنند (حدّ عقلی برای صفات خدا قائل شوند)، آگاه نکرده و آن ها (عقل ها) را از معرفتِ واجب خود محجوب نساخته است؛ چرا که او همان کسی است که نشانه های هستی برایش بر اقرار قلب منکر (خدا) شهادت می دهند.
امیر کلام در فرمایش خود، شأن و نقش عقل را در حوزه ی معرفت خداوند، در دو مرحله بیان فرموده اند. مرحله ی اول ناتوانی عقل است در شناخت و احاطه بر صفات خداوند. نور عقل از این که خدا یا صفتی از صفات او را کشف کند، عاجز است. اما در مرحله ی دوم که «واجب معرفت» است، نور عقل، حجّت را بر فرد عاقل تمام می کند «واجب معرفت» همان معرفت واجب است؛ یعنی اقرار و تسلیم به خدای شناخته شده که وجوبِ آن به نور عقل روشن می شود. خداوند عقل را از این روشنگری محروم و محجوب نساخته است؛ یعنی عاقل به عقل خویش می فهمد که باید به وجود خدای خود اقرار نماید. دلیل و نشانه ای که امیرالمؤمنین (ع) برای عدم محرومیّت
ص: 142


1- 1-التّوحید، باب2، ح1/31.
2- 2-نهج البلاغه، خطبه ی 49.

عقل از معرفت واجب خداوند، ذکر فرموده اند، این است که نشانه های هستی همگی گواهی می دهند بر این که قلب منکر خدا باید به وجود او اقرار نماید. بنابراین بر منکر خدا – بنابراین بر منکر خدا – به دلیل داشتن عقل – حجّت تمام است و او دلیل عقل پسندی برای جحود و انکار خود ندارد.
می بینیم که عبارت «فَهُوَ الَّذی تَشهَدُ لَهُ... ذِی الجُحُود» در واقع به عنوان دلیلِ جمله ی قبل «لَم یَحجُبها عَن واجِبِ مَعرِفَتِهِ» آورده شده و ارتباط منطقی محکمی بین این دو مطلب وجود دارد. چگونه اثبات می شود که عقل ها از کشف معرفت واجب نسبت به خداوند، محروم و محجوب نیستند؟ دیدن نشانه ها و آیات خداوند در عالَم، حجّت را بر فرد منکر خدا به گونه ای تمام می کند که او – به نور عقل – می یابد که باید به وجود خدا اقرار نماید و در واقع مکلَّف به اقرار است. این اقرار همان واجب معرفتی است که نور عقل آن را بر عهده ی عاقل می گذارد.
ص: 143
ص: 144

فصل 3: اوصاف معرفت الله

اشاره

پس از بیان معنای «معرفت» و تطبیق آن ها بر معرفت خدا، نوبت می رسد به بیان اوصاف و ویژگی های معرفت خداوند که در این فصل به آن می پردازیم. در این جا ابتدا اوصاف عامّ هر معرفتی را ذکر می کنیم که شامل معرفت الله هم می شود. این ویژگی ها در همه ی معرفت های انسان وجود دارد.

1- ذهنی و فکری نبودن معرفت

اولین ویژگی معرفت این است که یک امر ذهنی و فکری نمی باشد. این خصوصیّت در همه ی معرفت های انسان وجود دارد. بارزترین مصداق معرفت، معرفت حسّی است مانند دیدن، شنیدن، چشیدن و... وقتی این کتاب را می بینیم و آن را می شناسیم، آیا تصوّری از او به ذهن می آید؟ به بیان دیگر آیا دیدن مساوی با تصوّر کردن است؟ سؤال از زمانِ احساس است، آیا در همان وقتی که چیزی را حسّ می کنیم، معرفتِ ما نسبت به آن مساوی با حصول صورت ذهنی از آن است؟ وقتی صدایی می شنویم، بویی را استشمام می کنیم، مزه ای را می چشیم یا جسمی را لمس می کنیم، در همه این موارد معرفت ما نسبت به صدا و بو و مزه و جسم ملموس، همان احساس کردن ماست و احساس وجداناً از مقوله ی تصوّر و فکر کردن نیست. ما در حال حس کردن، خود
ص: 145

محسوسات را ادراک می کنیم نه این که صورت ذهنی از آن ها پیدا کنیم. وجدانِ هر کس گواهی می دهد که سنخ احساس با سنخ فکر و تصوّر متفاوت است. در احساس با واقعیّت خارجی محسوس مواجه ایم؛ ولی در فکر، صرفاً تصوری از آن چه درباره اش فکر می کنیم داریم. بنابراین، معرفت حسّی چیزی غیر از تصوّر محسوسات است و این تلقّی که در بعضی مکاتب فلسفی علم و معرفت را همان صورت ذهنی از شیء خارجی (عین) دانسته اند (1)، با وجدان مطابقت ندارد. در این تلقّی گفته می شود که شنیدن یعنی حصول صورت مسموعه در ذهن؛ دیدن یعنی حصول صورت مبصَره در ذهن؛ لمس کردن یعنی حصول صورت ملموسه و ... خلاصه همه ی حواسّ انسان به یک سری صورت های ذهنی از محسوسات ختم می شود. این برداشتِ خلاف وجدان از این فرض نادرست ناشی می شود که معرف یک چیز را صورت ذهنیِ آن بدانیم. ساده ترین مثال نقض برای این تئوری، معرفت حسّی ما نسبت به محسوسات است که هر کس غیریّت آن را با تصوّرات ذهنی، وجدان و تصدیق می نماید.
توجّه شود که در این جا بحث وجود یا عدم صورت شیء در ذهن مطرح نیست. بحث این است که آیا احساس یک شیء همان حصول صورت آن در ذهن است یا خیر. ما به روشنی وجدان می کنیم که بدون وساطت و دخالت هیچ فکر و تصوّری به محسوسات خود، معرفت پیدا می کنیم.
با نگاهی عمیق تر به مسأله می توانیم «معرفت عقلی» را هم به عنوان مورد نقض مطرح کنیم. معرفت عقلی آن معرفتی است که به نور عقل حاصل می شود. مثال مناسب آن، شناخت ظلم یا عدل است که به نور عقل برای عاقل محقّق می گردد. در فصل اولِ بخش نخست در توضیح معنای پنجم معرفت، چشیدنِ ظلم را مثال زدیم که یک امر بسیط جزئی است و تفاوتِ آن را با ادراک کلّیِ ظلم بیان نمودیم. «معرفت» نسبت به ظلم به نور عقل حاصل می شود که در نتیجه قبح ذاتی آن نیز همواره با ادراک
ص: 146


1- 1-این تلقّی در اصل از ارسطوست و سپس ارسطوئیان – چه مسلمان و غیر مسلمان – همگی بر همین قول بوده و هستند.

خودِ ظلم برای عاقل مکشوف می گردد. نمی توان فرض کرد عاقلی ظلمی را بچشد و زشتی آن را درنیابد. این امر نشانه ی حضور نور عقل است که حُسن یا قبح ذاتی افعالی هم چون عدل و ظلم را روشن می نماید.
کسی که این معرفت برایش حاصل شده، به روشنی وجدان می کند که آن از سنخ فکر و تصوّر ذهنی نیست. ادراک عقلی مواجهه ی عاقل به نور عقل با واقعیّت معقول است و معقول در این جا همان ظلم خارجی و عینی می باشد نه صورتی ذهنی از آن، بنابراین معرفت عقلی هم از قبیل تصوّر و فکر نمی باشد.
این ویژگی در مورد «معرفت الله» هم عیناً جاری است. معرفت خدا هم – به همان معنایی که در فصل چهارم بخش نخست توضیح دادیم – از مقوله ی فکر و تصوّر ذهنی نیست و هر عارفی می یابد که در حال معرفت با خدای واقعی بدون وساطتِ ذهن و فکر مواجه می شود. شناخت خدا مساوی با تصوّر ذهنی از او نیست. بر عکس اگر از چیزی تصوّر ذهنی داشته باشیم، به همین دلیل باید آن را غیر «الله» بدانیم. إن شاءالله در دفاتر بعدی کتاب توحید بحث مفصّل تری درباره ی تصوّرناپذیری خدای متعال مطرح خواهیم نمود.

2- بداهت معنای معرفت

دومین ویژگی عامّ در هر معرفت، بداهت معنای آن است. بداهت به معنای روشنی ذاتی است و بدیهی به امری گفته می شود که به ذاتِ خود روشن و پذیرفته است. اصطلاحاً احتیاج به امری گفته می شود که به ذاتِ خود روشن و پذیرفته است. اصطلاحاً احتیاج به معرِّف ندارد و استدلال و برهان هم نمی خواهد. کسی که معرفتی را وجدان می کند، آن را چنان روشن می یابد که بی نیازی آن را از تعریف و معرّف تصدیق می نماید. به عنوان مثال وقتی انسان چیزی را حسّ می کند، می بیند یا می شنود یا... دیدن یا شنیدنش آن چنان وضوح و روشنی دارد که آن را بی نیاز از هر تعریف و توضیحی می کند. معرِّف به قول منطقیّین باید آجلی (آشکارتر) و أعرف (شناخته شده تر) از معرِّف باشد؛ یعنی اگر بخواهیم چیزی را به کمک چیزهای دیگر بشناسیم، باید شناساننده از شناخته شده آشکارتر و روشن تر باشد وگرنه نمی تواند
ص: 147

وسیله ی شناساندن قرار گیرد. اما آیا کسی می تواند دیدن یا چشیدن خود را با چیزی واضح تر و روشن تر از خود آن ها توضیح دهد؟ ما روشن تر و بدیهی تر از احساساتمان چه چیزی داریم که با کمک آن بخواهیم احساسِ خود را تبیین نماییم؟
معرفت های دیگر ما نیز همین ویژگی را دارند. وقتی عاقلی ظلم و قبح آن را می چشد، آیا می تواند چشیدنِ خود را با استفاده از امر دیگری توضیح دهد؟ به هر چه متمسّک شود، می یابد که «چشیدنِ» او واضح تر و روشن تر از آن است. بنابراین، معرفت خود را نسبت به ظلم و زشتی آن بدیهی و بی نیاز از تعریف و استدلال می شمارد.
این ویژگی عیناً در مورد خدای متعال هم صدق می کند. کسی که به این معرفت نایل شده، می یابد که هیچ چیز واضح تر از خود آن معرفت، برای توضیح و تبیین آن در اختیار ندارد و حتّی در مقام توصیف آن هم، ناتوانی خود را وجدان می کند. پس بداهت که به معنای بی نیازی از تعریف و استدلال است، در مورد معرفت خدای متعال جاری و صادق می باشد.

3- مکشوف نبودن چگونگی حصول معرفت

سومین ویژگی عامّ هر معرفت این است که چگونگی حصول آن برای انسان روشن نمی شود. ما وقتی چیزی را حسّ می کنیم، مثلاً مزه ای را می چشیم، از این که چگونه این ادراک برایمان حاصل شد، چیزی نمی فهمیم و تفسیری برای آن نمی توانیم ارائه کنیم. تفاوتِ حال خود را قبل از چشیدن و پس از چشیدن می یابیم؛ ولی این را که چه اتفاقی در این بین افتاد، متوجّه نمی شویم. در واقع هیچ کشفی از این حالت که نامش را چشیدن می گذاریم، نداریم. ما فقط اصل وقوع آن را تصدیق می کنیم. البته نظریه هایی برای توجیه و تفسیر احساسات، به خصوص از طرف برخی از فیلسوف مشربان اظهار شده است؛ اما هیچ یک از این نظریّات متّکی به وجدان نیستند.
توجه شود مقصود ما همان نقطه ای است که شناسایی رخ می دهد، به مقدّمات و مقارنات آن کاری نداریم. بله، در حینِ حصول معرفت یک سری فعل و انفعالات
ص: 148

فیزیولوژیکی در بدن و در دستگاه عصبی صورت می پذیرد که این ها در علم طبّ قابل تجزیه و تشخیص است. مثلاً در چشیدن مزه، اعصاب خاصّی تحریک می شوند و پیام هایی را به مغز انسان می رسانند. در زبان فعل و انفعالاتی رخ می دهد و... این گونه امور در علم پزشکی کشف می شوند؛ اما هیچ یک از این ها «معرفت» نیست. این ها مقدّمات یا مقارناتِ معرفت است؛ یعنی اموری که به عنوان زمینه و بستر تحقّق معرفت یا هم زمان با آن اتفاق می افتند. به صورت عادی و سنّت طبیعی، برخی از این ها شرطِ حصول معرفت اند. مثلا کسی که زبان ندارد یا زبانش سالم نیست و اعصاب آن آسیب دیده یا کسی که نارسایی مغزی دارد، از درک و شناخت مزه ها ناتوان است. چون سلامتِ بدن شرط طبیعی لازم برای تحقّق معرفت حسّی می باشد؛ اما اصل معرفت و شناخت، چیزی ماورایِ این شرط هاست. لذا گاهی اتّفاق می افتد که برخی از این سنّت های طبیعی اکثری نقض می شود. مثلاً فرد نابینا یا بی سواد چیزی را می بیند یا می خواند.
نمونه ی اول داستانی است که ابوبصیر نقل می کند. می گوید:
همراه امام باقر (ع) وارد مسجد شدم؛ در حالی که مردم دسته ای وارد و گروهی خارج می شدند. حضرت به من فرمودند: «از مردم سؤال کن: آیا مرا می بینند؟» پس من از هر کس که رد می شد، پرسیدم: آیا اباجعفر (ع) را دیدی؟ جواب می داد: خیر. در حالی که ایشان (کنار من) ایستاده بودند. تا این که ابوهارون نابینا وارد شد. حضرت فرمودند: «از او بپرس» پرسیدم: آیا اباجعفر (ع) را دیده ای؟ گفت: مگر همین کسی که ایستاده نیست؟ گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: چگونه نفهمم با این که او نوری درخشان است؟!
(1)
در این جا دو اتّفاق نادر افتاده است. افراد بینا امام (ع) را نمی دیدند؛ ولی ابوهارون نابینا ایشان را می دید. معلوم یم شود که بینایی و سلامت آن، شرط «عقلی» برای تحقّقِ دیدن نیست. لذا نمی توان گفت که فرد نابینا عقلاً مُحال است که ببیند.
نمونه ی دوم، یعنی فرد بی سوادی که می توانست آیات قرآن را ببیند و بخواند، بدون
------
ص: 149


1- 1-بحارالانوار 46/243، ح31 به نقل از الخرائج.

آن که کلمه ای عربی بلند باشد، مرحوم کربلایی کاظم ساروقی بوده است که در زمان مرحوم آیة الله العظمی بروجردی در قم مورد تصدیق علما و بزرگان قرار گرفت. (1) این گونه موارد هیچ کدام مُحال عقلی نبوده اند و اتّفاق هم افتاده اند.
به هر حال، دیدن، شنیدن، چشیدن و به طور کلّی معرفت های حسّی ما هیچ کدام عقلاً مشروط به سلامت بدن نیستند. گاهی هم بدن سالم نیست و معرفت صورت می پذیرد. بنابراین، سلامت اعضا نه شرط کافی برای معرفت است و نه شرط لازم.
مقصود این است که باید حساب اصل ادراک و معرفت را از شرایط و زمینه های عادی و طبیعی آن جدا بدانیم. ما می توانیم زمینه ها و بسترهای آن را تا حدودی کشف کنیم؛ ولی چگونگی اصل معرفت برای ما قابل فهم و کشف نیست. این ویژگی منحصر به معرفت های حسّی نیست و در معرفتِ غیر حسّی هم چون معرفت های عقلی نیز صدق می کند. مثلاً وقتی به نور عقل وقوع ظلم و قبح آن را کشف می کنیم، هیچ درکی از چگونگی این کشف نداریم. نمی دانیم چگونه شد که آن را شناختیم، فقط اصل وقوع آن را می فهمیم.
در معرفت خدای متعال هم همین طور است. ما کیفیت وقوع آن را کشف نمی کنیم و از طور و نحوه ی آن چیزی سر در نمی آوریم. فقط می فهمیم که در آن واقع شده ایم؛ اما از چگونگی وقوع آن هیچ کشفی نداریم و هیچ تفسیری هم نمی توانیم ارائه کنیم.
جالب این است که این ویژگی با ویژگی قبلی هیچ تعارضی ندارد و هر دو با هم قابل جمع اند. ما در عین آن که اصل معرفت را بدیهی و بی نیاز از شرح و بیان می یابیم، از چگونگی وقوع آن چیزی نمی فهمیم. می شود پذیرفت که نحوه و کیفیّت حصول چیزی برای انسان روشن نباشد؛ اما خود چیز وقتی واقع شد، در کمال وضوح و روشنی باشد. ما در همه معرفت هایمان این گونه ایم. نمی دانیم چه می شود که معرفت پیدا می کنیم؛ ولی وقتی به آن رسیدیم، هیچ شکّ و تردیدی در آن نداریم.
ص: 150


1- 1-داستان های شگفت صفحه 101 تا صفحه ی 115.

4- اختیاری نبودن معرفت

اشاره

چهارمین ویژگی آن است که هیچ معرفتی به اختیار و صُنع ما نیست. به تعبیر دیگر، ما در تحقّق معرفت، منفعل هستیم نه فاعل. اگر فاعل و انجام دهنده ی کاری باشیم، آن کار اختیاری ماست وگرنه اختیاری نیست. مثال را از محسوسات مطرح می کنیم. وقتی کسی را می بینیم و می شناسیم، در چه موردی فاعل ایم و کجا منفعل؟ در نگاه کردن و چشم دوختن و توجه نمودن به آن شخص فاعل هستیم؛ اما در تشخیص این که او کیست، منفعل هستیم.

نشانه ی اختیاری بودن یک فعل

نشانه ی فاعل بودن ما در انجام یک فعل این است که قبل از انجام آن می دانیم چه کاری می خواهیم انجام دهیم. سپس تصمیم می گیریم که همان کار را بکنیم. در واقع با اِشراف و سُلطه ای که نسبت به فعل و ترک آن عمل داریم، انجام یا عدم انجام آن را اختیار می کنیم. این سلطه و اِشراف هم علمی است و هم عملی؛ یعنی هم می دانیم که چه کاری می توانیم بکنیم یا نکنیم و هم قدرت فعل یا ترک آن را در خود می یابیم. این ها نشانه های اختیاری بودن یک فعل است. وقتی هم یک فعلی اختیاری باشد، یک طرفه نخواهد بود. یعنی چنان نیست که فاعل مختار، فقط اختیار طرف فعل یا ترک آن را داشته باشد، بلکه همیشه اختیار دوطرفه است: طرف فعل و طرف ترک. فعل اختیاری آن عملی است که فاعل هم بر انجام و هم بر عدم انجامش قادر باشد وگرنه اختیاری نخواهد بود.
با این معیار ببینیم در آن چه مثال زدیم، کدام قسمتن هایش اختیاری است و کدام یک غیر اختیاری. نگاه کردن کار ماست؛ می توانیم نگاه کنیم. چشم دوختن یا ندوختن هم اختیاری ماست و هم چنین توجه کردن و توجه نکردن به کسی که در برابر ماست. این ها اختیاری اند و فعل ما هستند؛ اما تشخیص این که آن فرد کیست، این هم به اختیار ماست؟ می یابیم که این تشخیص کارِ ما نیست. نشانه های فاعلیت در این جا وجود ندارد. نه اشراف علمی به این شناسایی داریم و نه سُلطه ی عملی. قبل از
ص: 151

حصول معرفت، نمی دانیم معروفِ ما کیست. اگر از قبل می دانستیم، پس معرفت هم داشته ایم. فرض این است که معرفت نداشته ایم و الآن می خواهیم به معرفت برسیم. در وقتی که معرفت نداشته ایم، چگونه می توانستیم معروف خود را بشناسیم؟ این مُحال است. لازمه ی این فرض که معرفت، فعل ما باشد، آن است که قبل از حصول معرفت، معرفت حاصل شده باشد که این امر عقلاً محال است.
سلطه ی عملی هم نسبت به معرفتی که قرار است برایمان حاصل شود، نداریم وقتی چیزی اختیاری باشد، فاعل بر فعل و ترک آن سلطه و قدرت دارد. خودش – نه علل و عوامل بیرون از او – می خواهد که آن را انجام دهد یا ندهد. این سلطه و توانایی همان «قدرت» است که شرط اختیاری بودنِ یک فعل می باشد. حال آیا وجداناً نسبت به معرفت هایی که برای ما حاصل می شود، پیش از حصول آن ها چنین قدرتی را در خود می یابیم؟ اگر چنین توانی داشتیم، در واقع خودمان به خودمان معرفت می دادیم. هر کس خودش تصمیم می گرفت چه معرفتی پیدا کند؛ آن گاه قادر بود که با اختیار خود به آن معرفت برسد. آیا چنین است؟
در همان مثال قبلی، ما سلطه ی عملی بر نگاه کردن و چشم دوختن و توجه نمودن داشتیم؛ اما این که این مقدمات ما را به معرفتی برساند یا خیر، و در صورت حصول معرفت، چه معرفتی برایمان حاصل شود، بر هیچ یک سلطه نداشته ایم. همان طور که گفتیم اصلاً پیش از معرفت نمی دانیم که چه کسی را می خواهیم بشناسیم، چه رسد به این که خودمان بخواهیم به خود، آن معرفت را عطا کنیم. وقتی فاقد معرفت هستیم، چگونه می توانیم مُعطی آن باشیم؟ وقتی چیزی را نداریم، چگونه می توانیم بخشنده ی آن باشیم؟
ذات نایافته از هستی، بخش
کی تواند که شود هستی بخش؟
در مواردی که فاعل یک فعل هستیم، در واقع «مُعطی» و بخشنده ی آن ما هستیم و مُعطی بودن فرع بر دارا بودن است. کسی که چیزی را ندارد، نمی تواند آن را عطا نماید ما هم که فاقد معرفت هستیم، پس معرفت نمی تواند صُنع ما باشد.
ص: 152

اختیاری نبودن معرفت مجدّد

ممکن است گفته شود: در مواردی که برای اولین بار کسی یا چیزی را می شناسیم، همین طور است. در این موارد ما از قبل نمی دانیم که چه معرفتی پیدا می کنیم. مثلاً کسی را که از قبل می شناسیم، وقتی می خواهیم مجدّداً ببینیم، تصمیم می گیریم که به او بنگریم و توجه نماییم و می دانیم که این نگاه کردن و توجه نمودن، ما را به معرفت مجدّد او می رساند. پس در این گونه موارد، ما هم اِشراف علمی بر معرفت خود داریم و هم سلطه ی عملی.
می گوییم: در همین موارد هم مسأله به این سادگی نیست. در هیچ معرفتی نه اِشراف علمی پیش از حصول آن داریم و نه سلطه ی عملی. دقّت شود در نقد گفته ی فوق 3نکته ی دقیق وجود دارد.
اولاً این که گفته شده: اگر ما کسی را بشناسیم، می دانیم که با نگریسن به او به معرفتِ مجدّدش نایل می شویم، این دانستن، قطعی و ضروری نیست، صرفاً یک عادت است. ما عادت کرده ایم که با نگریستن و توجه نمودن به کسی او را بشناسیم؛ اما این عادت صرفا تکرار یک تجربه است و پشتوانه ی عقلی و ضروری ندارد. یعنی هیچ ضرورت عقلی وجود ندارد که ما وقتی برای چندمین بار به کسی می نگریم، حتماً او را بشناسیم. چه بسا صد بار او را دیده و شناخته باشیم و بار صدو یکم ببینیم و نشناسیم! در مقام تشبیه مانند دارویی است که به طور عادی خاصیّت معیّنی را دارد. صدها بار تجربه شده که فلان دارو، فلان خاصیت را دارد؛ اما این تجربه های مکرّر ثابت نمی کند که همیشه این دارو باید همین خاصیّت را داشته باشد. تجربه ضرورت نمی آورد و اگر خدا نخواهد، دارو اثر و خاصیّت خود را نخواهد داشت. با این ترتیب ما نمی توانیم ادّعا کنیم که بر نتیجه و حاصل نگریستن و توجه کردن خود، اشراف علمی داریم؛ چون ضرورتی در ترتّب این نتیجه بر آن مقدّما وجود ندارد.
نکته ی دوم این که در بررسی همین موارد، غیریّت نگریستن، خیره شدن و
ص: 153

توجه نمودن با شناختن پذیرفته شده است. لذا گفته می شود: «نگاه کردن و توجّه نمودن، ما را به معرفت مجدّد می رساند» همه قبول دارند که معرفت و شناخت به دنبال نگاه کردن، خیره شدن و توجّه کردن می آید. سخن در این است که آیا معرفت نتیجه ی قطعی و ضروریِ آن مقدّمات است یا خیر. پس در این که مقدّماتِ معرفت، غیر خود معرفت است، شکّی نیست و سخن در این است که از اختیاری بودن مقدّمات، اختیاری بودن خود معرفت را نمی توان نتیجه گرفت.
نکته ی سوم این است که حتّی در مواردی که ما از قبل شناخت داریم، وقتی به آن فرد می نگریم، می یابیم که نگریستن و توجه کردن به او فعل ماست؛ ولی شناخت مجدّد او انفعال ماست. در واقع خود را مسلّط بر شناختن نمی یابیم. قدرت و سلطه ی خود را در این می دانیم که به او بنگریم و به خصوصیّاتش توجه نماییم. اما بر نتیجه ی این افعال اختیاری تسلّطی حس نمی کنیم. البته چون این نتیجه معمولاً و بر طبق سنّت عادی الهی بر آن مقدّمات اختیاری مترتّب می شود و ظرف زمانی آن ها هم یکی است، به غلط، گمان می کنیم که آن ها یک پیز هستند و از دوگانگیِ وجدانی آن ها غفلت می کنیم.

تفکیک اصل معرفت از مقدّمات آن

اگر بخواهیم مثالی برای روشن شدن مطلب بیان کنیم، می توانیم آب خوردن و رفع عطش را مطرح کنیم. ما خود را در آب خوردن قادر و مختار می یابیم؟ در واقع عطش چه طور؟ آب خوردن یا نخوردن فعل اختیاری ماست، آیا رفع عطش هم فعل ماست؟
واقعیّت مطلب این است که رفع عطش فعل ما نیست، بلکه یک انفعال است. اثر و نتیجه ی آب خوردن، رفع تشنگی است؛ ولی مترتّب شدن این اثر برخوردن آب، فعل ما نیست. ما عادت کرده ایم که به دنبال آب خوردن، تشنگی مان رفع شود؛ ولی این دو چیز یکی نیستند. این احتمال هم وجود دارد که گاهی آب بخوریم؛ ولی رفع تشنگی نشود (مانند کسانی که به بیماری استسقاء مبتلا می شوند) یا بالعکس بدون این که آب
ص: 154

بخوریم، رفع تشنگی شود.
ممکن است ما از روی مسامحه خود را قادر بر رفع تشنگی بدانیم و ادّعا کنیم که: «می توانیم تشنگی خود را رفع کنیم» ولی این بیان با دقّت ادا نشده است. با دقّت عقلی و وجدانی نمی توانیم بگوییم که قادر بر رفع کردن تشنگی خود هستیم. ما قادر بر ایجاد مقدماتی هستیم که به طور عادی به رفع تشنگی می انجامند و همین مطلب را به صورت مسامحی چنین تعبیر می کنیم که: قادر بر رفع تشنگی خود هستیم. در مورد معرفت هم ما قادر بر ایجاد مقدّماتش هستیم. خود معرفت با دقّت عقلی و وجدانی، فعل و صُنع ما نیست.
با این تفاصیل اکنون باید به این پرسش پاسخ دهیم: دیدن فعل ماست یا انفعال ما؟ در پاسخ به این سؤال باید ابتدا منظور از «دیدن» روشن شود. آیا منظور نگاه کردن و توجّه نمودن به یک چیز است یا معرفت و شناخت او؟ اگر اولی باشد، فعل ماست و اگر دومی باشد، انفعال ما. اگر هم گفته شود که منظور هر دو است، می گوییم: این ها دو مرحله هستند نه یکی. اگر مجموع آن ها مراد باشد، این مجموع از دو مرحله تشکیل شده که یکی فعل است و دیگری انفعال. معرفت و شناخت بر مرحله ی دوم تطبیق می کند نه اول.
غرض از همه ی این توضیحات، تصدیق اختیاری نبودن معرفت است که با ذکر مثالی از محسوسات (دیدن) بیان شد. البته این ویژگی منحصر در معرفت های حسّی ما نیست؛ بلکه همه ی معرفت های بشر غیر اختیاری است. درست است که ما مالک نور عقل ایم و به اندازه ی واجدیّت خود از آن می توانیم این نور را به معقولات خود بتابانیم؛ اما در همان لحظه ای که «معرفت ظلم» برایمان حاصل می شود، خود را نسبت به آن منفعل می یابیم نه فاعل. توجه شود همان معیاری که در معرفت های حسّی گفتیم، این جا هم تعیین کننده است. کسی که مظلوم واقع می شود، قبل از چشیدن ظلم به صورت عادی و متعارف نمی داند که قرار است مورد ظلم قرار گیرد. بنابراین به طریق اولی معرفت آن را اراده نمی کند. به فرض هم که بداند، آن آگاهی قبلی چیزی غیر
ص: 155
از معرفت و چشیدن ظلم است که در هنگام مظلوم شدن حاصل می شود. این طور نیست که در آن حال خودش خواسته باشد که ظلم را بشناسد، کار اختیاری آن کاری است که فاعل می خواهد (اراده می کند) که انجامش دهد. در این جا وجداناً چنین نیست. او اراده ی شناسایی ظلم و زشتیِ آن را نمی کند. پس این معرفت مسبوق به خواست و اختیار شخص نیست و لذا آن را اختیاری نمی دانیم. حتّی اگر هم بخواهد که بشناسد، خود را بر این شناسایی مسلّط نمی یابد. در مقام تشبیه مانند این است که بخواهد تشنگی خود را رفع نماید. در این صورت سراغ آب می رود، آب می خورد تا «تشنگی اش رفع شود». خودش می یابد که او نیست که تشنگی اش را رفع می کند، تشنگی «رفع شدنی» است نه «رفع کردنی». معرفت مورد بحثِ ما هم حاصل شدنی است نه ایجاد کردنی.
به هر حال، ملاک اصلی همان حالت «انفعال» است که در حصول معرفت نسبت به ظلم و زشتی آن کاملاً وجدان می شود. اگر این معرفت اختیاری بود، ما خود را در حال فاعل می یافتیم نه منفعل. در حال شناخت ظلم می یابیم که برایمان «روشن شده» و نمی یابیم که آن را برای خود «روشن کردیم» روشن شدن «انفعال» است و روشن کردن «فعل». وجدانِ ما بر اوّلی صحّه می گذارد نه دومی.
این ویژگی عیناً در خصوص معرفت خداوند نیز جاری می شود. کسی که به حال معرفت می رسد، خود را نسبت به آن منفعل می یابد. خودش نخواسته که به معرفت برسد. در بسیاری موارد اصلاً نمی دانسته که قرار است به معرفت خدا نایل شود. اگر هم خدایش را از قبل می شناخته، خودش قادر نیست که خود را به حال معرفت مجدّد برساند. شهود الله و احساس حضور او چیزی نیست که به خواستِ خود انسان ایجاد شود. بله، برخی از مقدّماتِ حصول این حال اختیاری است، مانند این که انسان به آیات ارضی و انفسی بنگرد و در آن ها بیندیشد، حال اضطرار و بیچارگی خود را ببیند یا به انجام عبادت هایی مانند دعا و نماز و تلاوت قرآن بپردازد. این ها زمینه ساز ایجاد حال معرفت در انسان می تواند باشد. ولی اصل معرفت فقط و فقط به لطف و اراده ی خداوند حاصل می شود و ایجاد این زمینه ها نقش آب خوردن را در رفع تشنگی دارد.
ص: 156
این ها بسترهای عادی هستند که خداوند برای ایجاد لطف خاصّ خود قرار داده و بدون وجود آن ها هم می تواند و ممکن است که لطف خود را شامل کسی بگرداند. حساب این مقدّمات و زمینه ها از خود معرفت جداست.

دلیل نقلی اختیاری نبودن معرفت

همه ی آن چه در توضیح این ویژگی (اختیاری نبودن) معرفت گفتیم، جنبه ی وجدانی دارد. علاوه بر این، ادلّه ی نقلی هم به صراحت این موضوع را ثابت می کنند. به عنوان نمونه از امام صادق (ع) چنین نقل شده است:
سِتَّةُ اشیاءَ لَیسَ لِلعِبادِ فیما صُنعٌ: اَلمَعرِفَةُ و الجَهلُ و الرِّضا و الغَضَبُ و النَّومُ و الیَقَظَةُ.
(1)
شش چیز به اختیار بندگان نیست: شناخت، نادانی، رضا، غضب، خواب و بیداری.
ملاحظه می شود که معرفت در برابر جهل گذاشته شده که عامّ بودن آن را می رساند. معرفت خاصّی در این جا معین نشده و فرمایش امام (ع) شامل هر معرفتی که ضدّ جهل است، می گردد. در بحث اثبات صانع، رضا و غضب غیر اختیاری را – که نشانه ی مصنوعیّت انسان هستند – توضیح دادیم. (2)خواب و بیداری و جهل هم که روشن است هیچ کدام اختیاری نیستند. بنابراین، فرمایش امام صادق (ع) کاملاَ مطابق وجدانیّات انسان است و پذیرفتن آن نیاز به هیچ تأویل و توجیهی ندارد.

اختیاری نبودن معرفت خداوند

نتیجه ای که از این ویژگی معرفت در خصوص خداشناسی حاصل می شود این است که ما پیش از حصول معرفت، نسبت به آن تکلیفی نداریم. این خداست که خودش را معرّفی می فرماید و پس از این معرفی، وظیفه ی عقلی ما پذیرفتن و اقرار به آن است. در
ص: 157


1- 1-بحارالانوار 5/221، ح1.
2- 2-رجوع شود به کتاب توحید، دفتر اول/ 134 -135.

فصل گذشته فرمایشی از امام صادق (ع) نقل کردیم که اشاره به همین وظیفه ی عقلی کرده بودند.
لِلهِ عَلَی الخَلقِ إذا عَرَّفَهُم أن یَقبَلُوا.
ابتدای این حدیث چنین است:
لَیسَ لِلهِ عَلی خَلقِهِ أن یَعرِفوا.
(1)
(ابتدائاً) برای خدا بر مخلوقات (این حق) نیست که معرفت پیدا کنند.
ظاهر این حدیث شریف مربوط به معرفت خداست. قبل از معرّفی خداوند مردمان هیچ تکلیفی در این خصوص ندارند. اقرار یا انکار معرفت پس از حصول آن معنا دارد. بنابراین تا وقتی معرفتی داده نشده، ایمان یا عدم ایمان به خدا مطرح نمی شود. تکلیف بندگان پس از آن است که به لطف خدا معرفت او را بیابند. راوی می گوید:
خدمت امام صادق (ع) عرض کردم: آیا در مردم وسیله ای قرار داده شده که به آن وسیله به معرفت برسند؟ فرمودند: «خیر» عرض کردم: آیا نسبت به آن مکلف اند؟ فرمودند: «خیر، عَلَی اللهِ البَیانُ لا یُکَلِّفُ اللهُ نَفساً إلّا وُسعَها و لا یُکَلِّفُ اللهُ نفساً إلّا ما آتاها.» (2)
«بر خداست که بیان کند. خداوند هیچ کس را جز در حدّ توانش مکلّف نساخته و خداوند هیچ کس را جز به آن چه به او بخشیده مکلّف نکرده است.»
خداوند تکلیف ما لا یطاق نمی کند. این عقلاً قبیح است و خداوند از انجام آن منزّه می باشد. وقتی انسان ها توانِ تحصیل معرفت خدا را ندارند، تکلیف کردن آن ها به کسب این معرفت، تکلیف ما لا یطاق و قبیح است. خداوند چنین تکلیفی نکرده و نخواهد کرد. تکلی الهی به هر کسی در محدوده ی آن چه خدا به او بخشیده می باشد.
ص: 158


1- 1-اصول کافی، کتاب التوحید، باب حجج الله علی خلقه، ح1.
2- 2-همان، باب البیان و التّعریف و لزوم الحجّه، ح5.

اتمام حجّت خدا با اعطای معرفت

البته بر این نکته تأکید داریم که خداوند در اعطای معرفت خویش به بندگان در نهایت لطف و سادگی عمل کرده است؛ یعنی بسیار راحت به آنان معرفت خود را عنایت فرموده و در این امر سخت گیری نکرده است. البته درجات بالای معرفت خود را به بندگان خاصّ خود عطا فرموده ولی درجات پایین تر را به راحتی در اختیار عموم بندگانش قرار داده است. ما در اطرافیان خود کسی را پیدا نمی کنیم که درجه ای از معرفت خدا را وجدان نکرده باشد. شیوع و عمومیّت لطف الهی در این مورد کسانی را به اشتباه انداخته و از لطف بودن آن غفلت نموده اند. چیزی که راحت به دست آید، قدرش دانسته نمی شود و لطف بودنش هم دیده نمی شود.
این معرفت عقلی نیست؛ ولی عموم عقلا از آن بهره برده اند. لذا نسبت به قبول آن هم مکلّف اند. لذا مؤمن و کافر، هر دو اهل معرفت «او» هستند. تفاوتشان در اقرار و انکار این معرفت است. بنابراین، اختیاری نبودن معرفت خداوند نمی تواند راه فراری برای خداشناسان باشد که از پذیرش او سرباز زنند. وقتی خدا معرفت خود را به راحتی و بدون تحمّل زحمت در اختیار عموم بندگانش قرار داده، دیگر چه جای عذر آوردن و تسلیم نشدن در برابر این معرفت هست؟
در حقیقت خداوند با این لطف خویش، حجّت را بر اهل معرفت تمام کرده است. حدیث اول از همان بابی که حدیث گذشته را نقل کردیم، فرمایشی از امام صادق (ع) است که فرمودند:
إنَّ اللهَ احتَجَّ عَلَی النّاسِ بِما آتاهُم و عَرَّفَهُم.
(1)
همانا خداوند به سبب عطای خود به مردم و عارف ساختن ایشان، بر آنان حجّت آورده است.
وقتی خدا به کسی معرفت خود و عقل و علم و... عطا فرماید، بر او دلیل و برهانی آورده که دیگر نمی تواند مخالفت خدایش را بکند. در صورت مخالفت با حجّت های
ص: 159


1- 1-اصول کافی، کتاب التّوحید، باب البیان و التّعریف و لزوم الحجّة، ح1.

الهی عذر مقبولی در پیشگاه خدا و حتّی عقل خود ندارد.

5- مستوریّت ذاتی معروف

اشاره

این چهار ویژگی در همه ی معرفت های بشر وجود دارد؛ چه معرفت نسبت به ماهیّات که ظلمانیّ الذّات اند و چه معرفت نسبت به مخلوقات نوریّ الذّات هم چونن نور علم و نور عقل؛ اما علاوه بر این ها یک ویژگی پنجمی هست که در معرفت ما نسبت به ماهیّات وجود ندارد و اختصاص به نوری الذّات ها دارد. این ویژگی را در فصل سوم بخش اول تحت عنوان «امکان حصول معرفت نه با نور علم و عقل» توضیح دادیم. در آن جا روشن شد که معرفت ما نسبت به نور علم و نور عقل، از طریق معلومیّت و معقولیّت آن ها نیست. به تعبیر دیگر، این انوار در عین مروفیت ، به هیچ وجه ذاتشان برای ما مکشوف نمی شود و به فرمایش امام صادق (ع) «مستورٌ بذاته» هستند و در عین مستوریّت ذاتی «ظاهرٌ بشواهد» هستند؛ یعنی با نظر به نشانه هایشان آشکار و روشن می باشند. به جهت همین مستور بودن ذات آن ها، معرفت این انوار را معرفت وَلَهی (در عین احتجاب) دانستیم.
سؤالی که در این جا مطرح می شود این است که آیا در معرفت غیر این انوار، همیشه ذاتشان مکشوف می گردد؟ اگر مستوریّت ذاتی اختصاصی به انواری مانند علم و عقل داشته باشد، لازم می آید که در غیر این ها بتوانیم ذواتِ همه ی اشیا را کشف کنیم. در حالی که ما فقط یک چیز است که می توانیم بگوییم ذاتش برای ما مکشوف می شود و آن ماهیّتِ خودمان است؛ همان چیزی که از آن به «من» تعبیر می کنیم.
«من» ذات یا ماهیّت خود را کشف می کنم و احکامی هم برای آن قائل ام که مهم ترینِ آن ها فقر ذاتیِ «من» است. آیا چنین وجدانی از دیگر ماهیّات دارم؟ به نظر می آید که من هیچ ماهیّتی را این گونه وجدان نمی کنم و معرفتم نسبت به سایر اشیا در حدّ کشف خواصّ و آثارشان است نه این که ذواتشان برای من آشکار گردد با این ترتیب، غیر از خود انوار، بسیاری از اشیا در عالَم برای «من» مستور بالذّات اند و ذوات آن ها را کشف نمی کنم. بنابراین آیا باید معرفت نسبت به آن ها را هم معرفت در عین
ص: 160

احتجاب و وَلَهی بدانیم؟
پاسخ این است که آن چه در مقایسه ی معرفت به ماهیّت خود با معرفت نسبت به سایر اشیا گفته شد، کاملاً صحیح است. هر کس آن نحوه معرفتی که نسبت به ماهیّت خود دارد، به ماهیّت های دیگر ندارد. در واقع من ذاتِ خود «من» را کشف می کنم؛ ولی ذواتِ سایر اشیا را کشف نمی کنم. از همین جهت است که فقر ذاتی خود را وجدان می کنم؛ ولی چنین وجدانِ روشنی را نسبت به دیگر اشیا ندارم.
این ها همه درست است؛ اما این حالت صرفاً بیان وضوح موجود است و این وضعیّت غیر قابل تغییر نیست؛ یعنی «من» همان طور که ذات و ماهیّت خود را می شناسم، ممکن است به عنایت الهی همین گونه وجدان را نسبت به سایر ماهیّات پیدا کنم و ذوات آن ها هم برایم مکشوف شوند. «من» خود را به نور علم و عقل می شناسم و به همین نور فقر ذاتی خود را وجدان کرده ام. به همین طریق و با همین نور ممکن است هر چیز دیگری را که خدا بخواهد، بشناسم و فقر ذاتی آن ها را هم بیابم. چیزی که هست این که خداوند چنین معرفتی را به انسان های معمولی نداده است و به صورت عادی راه برای ایشان باز نیست که به چنین معرفتی برسند، اما نه این که چنین چیزی امکان نداشته باشد. این گونه معرفت همان طور که نسبت به ماهیّت «من» شدنی است، نسبت به سایر ماهیّت ها هم امکان پذیر است. خدا می تواند معرفت ذوات همه ی ماهیّات را به واسطه ی نور علم و نور عقل به هر کس که بخواهد، عطا نماید. اما این امر نسبت به معرفت خود نور علم و عقل به هر کس که بخواهد، عطا نماید. اما این امر نسبت به معرفت خود نور علم و عقل جاری نیست. معرفت علم به نور علم و معرفت عقل به نور عقل اصلاً شدنی نیست و خواست خدا هم به محال تعلّق نمی گیرد. نور بودنِ این ها اقتضا می کند که «منوّر» نشوند. آن چه ذاتاً ظلمانی است، منوّر به نور علم یا عقل می شود؛ ولی آن چه ذاتاً نور است، مُحال است که منوّر به آن ها گردد. بنابراین، تفاوت نوریّ الذّات ها با ظلمانیّ الذّات ها در همین است که انوار اصلاً قابل مکشوف شدن به نور عقل یا علم نیستند؛ در حالی که ماهیّات به این انوار ظاهر و مکشوف می گردند. حالا این که چه کسی، ذاتِ کدام ماهیّت را به نور علم یا عقل کشف
ص: 161
کند، بستگی به اراده و صُنع خدای متعال دارد. ذاتِ هیچ ماهیتی از مکشوفیّت اِبا و امتناع ندارد.
به تعبیر دیگر، هیچ ماهیّتی «مستورٌ بذاته» نیست؛ مستوریّتش به خاطر این است که «من» فاقد نوری هستم که بتواند کاشف از ذات آن ماهیّت باشد. اگر «من» واجد این نور شوم، آن وقت ذاتِ آن هم مانند ذات «من» برایم مکشوف خواهد شد. ما اصطلاح «معرفت در عین احتجاب» را به چیزی که ذاتش قابل کشف به نور علم یا عقل نیست، اطلاق می کنیم نه آن چه که ذاتش قابل کشف باشد؛ ولی برای امثال «من» مکشوف نباشد.

احتجاب خداوند از همه ی انوار

اکنون سخن در این است که معرفت خداوند هم بدون وساطت نور علم و نور عقل حاصل می شود و به تعبیر دیگر، الله مستوریّت ذاتی دارد. ذات مقدّس پروردگار به نوری که خود خلق فرموده، مکشوف نمی گردد. در فصل نخست این بخش فرمایش زیبا و عمیق امیرالمؤمنین (ع) را نقل کردیم که فرموده بودند: «أظلَمَ بِظُلمَتِهِ کُلُّ نور» (1)
معنای آن این است که هیچ نوری ذات مقدّس پروردگار را مکشوف نمی گرداند یا به تعبیر دیگر «او» از همه ی انوار محتجب و پنهان است. فرمایش لطیف سیّدالشّهدا (ع) درباره ی احتجاب خداوند این است:
احتَجَبَ عَنِ العُقُولِ کَما احتَجَبَ عَنِ الأبصار و عَمَّن فی السَّماءِ احتِجابُهُ کَمَن فی الأرضِ. (2)
(خداوند) همان گونه که از دیدگان پنهان است، از عقل ها هم پنهان است و پنهانی اش از آسمانیان هم چون پنهانی اش از زمینیان است.
ص: 162


1- 1-بحارالانوار 4/314، ح 40.

ما هیچ گاه توقّع نداریم که خدا را با یکی از «حواسّ» خود بشناسیم و تعجّب هم نمی کنیم از این که خداوند محسوس نیست. می دانیم که اگر شناختمان از خدا صحیح باشد، نباید محسوسِ ما گردد. به همین دلیل و با همین قوّت هم نباید انتظار داشته باشیم که خداوند معلوم یا معقول ما گردد. نباید معقول نشدنِ او برای ما گران و سنگین آید؛ بلکه نشانه ی معرفت صحیح این است که ذات مقدّسش معقول نشود.
امام حسین (ع) تصریح فرموده اند که این احتجاب اختصاص به عاقلانِ روی زمین ندارد، عقلای آسمانی هم این گونه اند. فرشتگان مقرّب خدا هم به همان اندازه از معرفت عقلی خداوند محروم اند که انسان های زمینی. کسی تصوّر نکند که خدا از آن ها محتجب نیست. این احتجاب به مستوریّت ذاتی حقّ متعال مربوط می شود.
البته در ادّعای «معرفت در عین احتجاب» تناقض گویی نیست. کسی که به معرفت خدا نایل شده، او را از هر امر آشکاری آشکارتر می یابد (نفی تعطیل) و در عین حال از نور علم و نور عقل و... پنهان و محتجب وجدان می کند (نفی تشبیه). این دو جنبه با هم قابل جمع اند. تناقض در صورتی پیش می آید که ما مدّعی معرفت خدا به نور علم و نور عقل باشیم. معرفت به نور عقل با احتجاب از نور عقل قابل جمع با یکدیگر نیستند. اما مدّعای ما صراحتاً خلافِ این استن. ما اصرار داریم بر این که معروفیّت خدای متعال به هیچ نوری (از جمله نور عقل) نیست. بنابراین تناقضی هم لازم نمی آید.

عدم تشبیه در نور دانستن خدا

حال که گفته می شود: معرفت خدا در عین احتجاب است همان طور که معرفت نور عقل و علم در عین احتجاب است، این سؤال پیش می آید که آیا لازمه ی این امر، تشبیه خداوند به مخلوقات نوریّ الذّاتش نیست؟ اگر قرار است خداوند را از هر تشبیهی به مخلوقاتش تنزیه کنیم، پس از شباهت به انواری هم چون عقل و علم هم باید تنزیهش نماییم.
به بیان دیگر، اگر ویژگی مورد بحث (عدم معلومیّت و معقولیّت) اختصاص به انوار مخلوق خدا دارد، چگونه ان را به خالقِ این انوار سرایت می دهیم؟ آیا این نوعی
ص: 163

تشبیه باطل نیست؟ مگر خدا نوریّ الذّات است؟
پاسخ این است که اشتراک داشتن خدا با مخلوقات نوریّ الذّاتی هم چون نور علم و نور عقل در عدم معلومیّت، به تشبیه نمی انجامد. در قائل شدن به این ویژگی صرفاً تنزیه سلب می کنیم و هیچ امر، تشبیه لازم نمی آورد. به عنوان مثال اگر بگوییم: عقل و علم جسم نیستند و خداوند هم جسم نیست، آیا اشتراک در نفی و سلب جسمیّت، تشبیه خدا را با علم و عقل لازم می آورد؟ توجه شود که صِرف استعمال الفاظ سلبی ملاک نیست. ملاک «معانی» الفاظی است که از آن ها سلب می شود. مقصود ما از «معانی» ما به ازاء و مدلول عینی الفاظی است نه مفاهیم آن ها.
(1) وقتی می گوییم: عقل و علم جسم نیستند، جسمیّت خارجی و عینی را – که عین نقص است – از آن ها نفی می کنیم و همین «معنا» را هم از خداوند سلب می نماییم. در این صورت با بیان این دو قضیّه صرفاً خدا و انواری مانند عقل را از یک نقص و محدودیّت مبرّی و منزّه دانسته ایم و این تنزیه است نه تشبیه.
معلوم شدن به نور علم و معقول شدن به نور عقل هم یک معنای مخلوقی است و این محدودیّت باید عقلاً از خدای متعال نفی و سلب گردد. سلب این معنا مصداق تنزیه است نه تشبیه. بنابراین، اگر هم به هر دو گونه ی معرفت (معرفت علم و عقل و معرفت خداوند) تعبیر «معرفت در عین احتجاب» را اطلاق می کنیم، اما این تعبیر در واقع همان معنای تنزیهی را می دهد و هیچ تشبیهی را نمی رساند.
نکته ی دیگر این که لازمه ی معلوم و معقول نبودن خدای متعال، این نیست که ذات مقدّسش نوریّ الذّات باشد. ما عقلاً نمی توانیم معنایی را که از نور و نوریّ الذّات در مخلوقات می فهمیم، به خداوند متعال نسبت دهیم. در بحث اثبات صانع نشانه های مصنوعیت مخلوقات نوریّ الذّات را برشمردیم. قطعاً صانع متعال منزّه از مصنوعیّت است، بنابراین نمی تواند نوریّ الذّات تلقّی شود.
ص: 164


1- 1-توضیح دقیق این اصطلاح در کتاب توحید، دفتر اول/104-105 آمده است.

معنای تنزیهی «نور» برای خدا

اما این که ذات مقدّسش در قرآن کریم و احادیث گران قدر اهل بیت (ع) «نور» نامیده شده، برای ما جز تنزیه «او» از ویژگی های مخلوقات مفهوم دیگری ندارد. به یکی از این احادیث توجّه فرمایید:
هشام بن سالم می گوید: خدمت امام صادق (ع) رسیدم. ایشان به من فرمودند:
«أتَنعَتُ اللهَ؟»
«آیا خداوند را وصف می کنی؟»
عرض کردم: بله. فرمودند: «(وصف خود را) بیاور.»
گفتم: هو السّمیع البصیر. فرمودند:
«هذه صِفَةٌ یَشتَرِکُ فیها المَخلُوقُون.»
«این صفتی است که در (الفاظ آن) آفریدگان (با آفریدگار خود) مشترک اند.»
عرض کردم: شما چگونه او را توصیف می فرمایید؟ فرمودند:
«هُوَ نورٌ لا ظُلمَةَ فیه...»
«او نوری است که تاریکی در آن نیست...»
هشام می گوید:
از نزد حضرت خارج شدم در حالی که عالِم ترین مردم در توحید بودم.
(1)
هشام بین سالم تصوّر می کرده که اگر خداوند را – مطابق آن چه در قرآن کریم آمده – سمیع و بصیر و... بداند، توصیف صحیحی در حقّ او انجام داده است. امام صادق (ع) با سؤالی که از او پرسیدند، اعتقاد او را در این باب تصحیح فرمودند. ابتدا پاسخ هشام را رد کردند با بیان این نکته که اگر خداوند را این گونه توصیف کنیم، صفتی را برای او به کار برده ایم که لفظ آن برای مخلوقات هم به کار می رود. بنابراین، به طور ضمنی روشن کرده اند کهاگر همان صفات سمیع و بصیر را (که قرآن هم به خداوند نسبت داده است) با معنایی متفاوت با آن چه در مخلوقات هست، به کار ببریم، اشکاری ندارد؛
ص: 165


1- 1-التّوحید، باب11، ح14/146.

چون در این صورت دیگر اشتراکی بین خدا و خلق لازم نمی آید. توصیف ممنوع آن جایی است که اشتراک میان خالق و مخلوق لازم آید و این وقتی است که «معانی» شبیه باشند نه الفاظ بدون معانی مشترک. فراموش نکنیم فرمایش امام هشتم (ع) را به فتح بن یزید جرجانی که:
«همانا تشبیه فقط در معانی است.» (إنّما التّشبیهُ فی المعانی.)
(1)
سپس امام صادق (ع) در مقام تعلیم و توصیف صحیح پروردگار جملاتی را فرمودند که اولین عبارت آن شاهد بحث فعلی ماست. ایشان خداوند را «نور» نامیدند و سپس در توضیح آن به یک معنای تنزیهی بسنده کردند. این بیان امام (ع) نشان می دهد که نور بودن خدای متعال هیچ معنای اثباتی ندارد و صرفاً به این معناست که در ذات مقدّس ربوبی، ظلمت راه ندارد. یعنی آن چه از ظلمت که در مخلوقات می یابیم یا می توانیم فرض کنیم، باید از خداوند نفی کنیم. یکی از مصادیق ظلمت در مخلوقات، ظلمانی بودن ذاتِ ماهیّات است. نور بودن خدا به این است که او را ظلمانی ندانیم و هر معنای یگری را که ظلمت و ظلمانی در مخلوقات وجود دارد نیز باید از پروردگار متعال سلب نماییم.
پس ما با اطلاق لفظ «نور» بر خداوند هیچ تشبیهی نکرده ایم، بلکه صرفاً او را تنزیه نموده ایم. بنابراین، مشکلی از جهت استعمال این لفظ – اگر معنای صحیح آن را لحاظ کنیم و به افکار انحرافی بشری گرفتار نشویم – پیش نمی آید.

6- معروفیّت در غیب

ویژگی های عامّ معرفت بیان شد. ویژگی اختصاصی معرفتِ انوار را هم گفتیم و روشن شد که این خصوصیّت در معرفت الله هم وجود دارد بدون آن که تشبیه خداوند با مخلوقات نوریّ الذّات لازم آید. امّا آخرین ویژگی معرفت خدا که اکنون بیان می کنیم، حساب آن را به کلّی از همه ی معرفت های دیگر (اعمّ از معرفت ماهیّات و
ص: 166


1- 1-اصول کافی، کتاب التوحید، باب آخر و هومن الباب الأول، ح1. متن کامل این حدیث شریف همراه با ترجمه و توضیح در کتاب توحید، دفتر اول/224-227 آمده است.

معرفت انوار) جدا می کند. ویژگی اختصاصی معرفت الله این است که خدای متعال با معروفیّتش از هیچ جهت و به هیچ معنایی از غیب بودن خارج نمی شود. این امر واقعاً شگفت آورد است؛ به طوری که اگر خداوند خود را معرّفی نکرده بود، ما هرگز با علم و عقل خویش نمی توانستیم فرض وجود چنین معرفتی را بکنیم.
همه ی معرفت های ما به جز معرفت الله در این ویژگی مشترک اند که معروف در آن ها بالاخره از جهت و حیثیّت خاصّی از پنهانی و غیب بودن محض خارج می شود. در مورد مخلوقات نوری همین نوریّ الذّات بودن که لازمه اش نیاز به ماهیّت و عدم اختیار آن هاست، آن ها را از غیب بودن و احتجاب محض نسبت به ما خارج می نماید. لذا هر چند که در شناخت نور علم و عقل، تعبیر «معرفت در عین احتجاب» را به کار می بریم، اما مقصودمان از «احتجاب» احتجاب از نور علم و عقل است که همان علم معلومیّت و معقولیّت آن هاست. وَلَهی هم که در معرفتِ این انوار قائل ایم، به همین عدم مکشوفیّت به نور علم و عقل برمی گردد؛ این که چیزی را عقل ملزم به تصدیقش باشد (انکار آن را قبیح یابد) که معقول هم نیست. پس احتجاب و وَلَه در معرفت انواری چون علم و عقل، احتجاب و وَلَه کامل و از همه ی جهات نیستند. بالاخره ما نوریّ الذّات بودن این ها را می فهمیم و اقتضای ذاتی برایشان قائل ایم و اضداد برایشان سراغ داریم (ظلمت را ضدّ نور می دانیم که مصداق روشن ظلمانی، ماهیّت است). این در حالی است که برای ذات مقدّس پروردگار نه ضدّی می توانیم قائل شویم و نه اقتضای ذاتی برای آن قابل قبول است. لذا احتجاب خداوند احتجاب از همه ی جهات و وَلَه نسبت به او محض و کامل است. به تعبیر دیگر، احتجاب او نیز شبیه به احتجاب هیج مخلوقی نیست و وَلَهی هم که در معرفتش داریم به وَلَهی که در معرفت بعضی مصنوعات داریم، هیچ شباهتی ندارد.
علت این عدم شباهت، غیبت محض بودن ذات پروردگار از هر جهتِ ممکن است و عجیب آن که با این وجود چنان معروف می گردد که از هر ظاهری ظاهرتر و از هر روشنی روشن تر می شود. چنین فرضی را در مخلوقات نه سراغ داریم و نه می توانیم
ص: 167
فرض وقوعش را بکنیم. وجدان ما در حال معرفتِ خدا بر وقوع این امر شگفت آور گواهی می دهد و احادیث گران قدر اهل بیت (ع) هم بر همین امر اصرار دارند. در فصل اول همین بخش تحت عنوان «ظهور و بطون خداوند» تا حدودی این امر را توضیح دادیم. اکنون برای تأکید و تکمیل آن به دو نمونه ی دیگر از این روایات اشاره می کنیم.

دعای شب بیست و سوم ماه رمضان

نمونه ی اول را مرحوم سیّدبن طاووس جزء دعاهای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان نقل کرده است:
یا باطِناً فی ظُهُورِهِ و یا ظاهراً فی بُطُونِهِ و یا باطِناً لَیسَ یَخفی و یا ظاهِراً لَیسَ یُری... یا غالِباً غَیرَ مَفقُودٍ و یا شاهِداً غَیرَ مَشهُودٍ... أنتَ نُورُ النُّورِ و رَبُّ الأربابِ... سُبحانَ مَن لَیسَ کَمِثلِهِ شَئٌ... سُبحانَ مَن هُوَ هکَذا و لا هکَذا غَیرُه.
(1)
ای پنهان در عین آشکار بودنش و ای آشکار در عین پنهانی اش و ای پنهانی که پنهان نیست و ای آشکاری که دیده نمی شوی... این غایب غیر مفقود و ای شاهد نامشهود... تو نور نوری و ربّ اربابی... منزّه است آن که شبیهی ندارد... منزّه است آن که این گونه است و غیر او کسی این گونه نیست.
مضامین عجیبی در این دعای شریف به چشم می خورد. دو جمله ی اول آن را در گذشته توضیح دادیم. در جمله ی سوم عرض می داریم: ای پنهانی که پنهان باشد و در عین پنهانی مخفی نباشد؟ جمله ی چهارم: آشکاری که دیده نمی شود. خدای متعال چنان بر شخص عارف آشکار می گردد که هیچ چیز مانند او آشکار نیست؛ در عین حال دیده نمی شود.
او غایب است؛ اما غیر مفقود. مفقود ضدّ موجود است. موجود یعنی چیزی که
ص: 168


1- 1-اقبال الاعمال/211 به نقل از امام حسن بن علی ع.

یافت می شود و مفقود به ضدّ آن گفته می شود؛ یعنی چیزی که یافت نمی شود. «او» غایبی است که مفقود نیست؛ یعنی در عین آن که غیب و پنهان است؛ ولی وجدان می شود. در همان حالی که وجدان می شود، غایب است. در واقع وجدانِ او، او را از غیب بودن خارج نمی کند.
او شاهد است؛ اما نامشهود. شاهد به معنای حاضر و ناظر است. شاهد باید حضور داشته باشد و اگر حضور دارد، چگونه است که مشهود نیست؟! مشهود یعنی آن که مورد شهود واقع می شود. اگر کسی شاهد و حاضر است، چه طور شهود نمی شود؟ در واقع او هم شاهد است و هم غایب. آیا مخلوقی یافت می شود که حضورش از هم حاضری پُر رنگ تر و در عین حال از هر جهت در غیب و پنهانی باشد؟
تعبیر دیگر امام (ع) در این دعای زیبا «نور النّور و ربّ الأرباب» است؛ یعنی نور همه ی انوار «از» خدا و «به» خداست. انواری چون علم و عقل که نور بودن در ذاتشان می باشد، قائم به خود نیستند؛ بلکه ربّ و صاحب اختیاری دارند که ربّ همه ی ارباب است. صاحب اختیار و مدبّر همه ی صاحب اختیارهای عالَم، اوست. پس خداوند نوریّ الذّات نیست؛ بلکه «نور النّور» یا «مُنَوِّر النّور» است. این تعابیر در قسمتی از دعای زیبای جوشن کبیر به این صورت نقل شده است:
یا نُورَ النُّورِ یا مُنَوِّرَ النُّورِ یا خالِقَ النُّورِ یا مُدَبِّرَ النُّورِ یا مُقَدِّرَ النُّورِ یا نورَ کُلِّ نورٍ یا نوراً قَبلَ کُلِّ نُورٍ یا نُوراً بَعدَ کُلِّ نورٍ یا نوراً فَوقَ کُلِّ نُورٍ یا نُوراً لَیسَ کَمِثلِهِ نُورٌ.
(1)
این نور نور، ای نورانی کننده ی نور، ای آفریننده ی نور، ای تدبیر کننده ی نور، ای تقدیر کننده ی نور، ای نور هر نور، ای نور قبل از نور، ای نور بعد از هر نور، ای نور فوق هر نور، ای نوری که نوری مانند او نیست.
آری خدای متعال، خالق هر نور مخلوق است، مدبّر و مقدّر هر نور است. نور وجود و نور علم و نور عقل و... مخلوق اویند و این که هر کس چه قدر مالک و واجد
ص: 169


1- 1-البلد الامین/406.

این انوار باشد، توسّط او تعیین می شود. هیچ یک از این انوار قائم و متّکی به خود نیستند؛ بلکه مخلوق و مربوب خالق خودند. او ربّ همه ی انوار است، پیش از خلق آن ها بوده و پس از آن ها هم خواهد بود و فوق و قاهر بر همه ی آن هاست. بنابراین، نوری است که هیچ شبیهی ندارد. چنان نوری – با اوصافی که بیان فرمودند – در مخلوقات نه دیده ایم و نه فرض وجودش را می توانیم بکنیم. پس به معنای واقعی کلمه «لَیسَ کَمثلِهِ شَئ»(1)است و به تعبیر امام مجتبی (ع) در دعای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان، فقط «او» این گونه است که وصف کردند و غیر او هیچ کس چنین نیست.

عبارتی از دعای احتجاب

نمونه ی دوم، عبارتی از دعای عمق «احتجاب» است که مولانا امیرالمؤمنین (ع) از زبان پیامبر اکرم (ص) حضرت رحمةُ للعالمین نقل فرموده اند. فضایل عجیبی برای خواندن این دعای شریف بیان کرده اند، از جمله این که:
«هر کس چهل شب جمعه این دعا را بخواند، خدای عزّوجلّ همه ی گناهان بین او و خدایش را می بخشاید.»
هم چنین رسول گرامی (ص) فرمودند:
«قسم به آن که مرا به حق مبعوث به نبوّت نمود، هیج غم زده ای این دعا را نمی خواند مگر آن که خدای کریم به واسطه ی رحمتش غم او را در دنیا و آخرت بر طرف خواهد کرد.» (2)
یکی از عبارات این دعای عجیب این است:
یَعرِفُونَکَ بِفِطَنِ القُلُوبِ و أنتَ فی غَوامِضِ مُسِرّاتِ سَریراتِ الغُیُوب. (3)
معرفت قلبی نسبت به تو (خدا) دارند در عین آن که تو در پنهان شده های پنهان کننده های پنهان های پنهانی ها هستی!!
ص: 170


1- 1-شوری/11.
2- 2-مهج الدّعوات/76-77.
3- 3-همان.

فهم معنای این جمله بسیار مشکل است. ما با ترجمه ی برخی از مفردات آن سعی می کنیم پیام این عبارت را حتّی الامکان درک کنیم. در عربی کلمه ی «غامض» به معنای پنهان به کار رفته است. (1)فعل «اَسَرَّ» به معنای پنهان کردن است. (2) هم چنین «سریرة» به معنای آن چیزی است که پنهان می گردد. (3) با این ترتیب، «غوامض» یعنی پنهان شده ها، «مُسِرّات» (4)یعنی پنهان کننده ها، «سریرات» یعنی امور پنهان و غیوب هم یعنی پنهانی ها. به خداوند عرضه می شود که: خدایا به تو معرفت قلبی پیدا می کنند در حالی که تو در پس پرده های متعدد غیبی هستی. در حالی تو را می شناسند که با معروفیّت از هیچ یک از این پرده های غیبی بیرون نمی آیی و هیچ گونه و از هیچ جهت و به هیچ معنا و هیچ درجه و به هیچ شکلی از پنهان بودن خارج نمی شوی.
از این تعبیر مکرّر و هم معنا، حدّاقل چیزی که فهمیده می شود این است که معرفت خدای متعال او را از هیچ جنبه و به هیچ صورت مکشوف نمی گرداند. تصریح فرمایش پیامبر اکرم (ص) این است که خداوند در همان حالی که از هر جهت در پنهانی و غیب است، شناخته می شود. جمله ی «و أنتَ فی غَوامِض...» جمله ی حالیّه است برای مفعولِ جمله ی «یَعرِفونکَ» که همانا وجود مقدّس پروردگار می باشد. یعنی خدایا، تو را در حالی که در غیب غیب غیب هستی می شناسند.
جالب این است که فاعل این شناسایی در عبارت پیامبر (ص)، ضمیر «واو» در جمله ی «یعرفونک» است که به مرجع نزدیک تر یعنی کلمه ی «أنبیاء» برمی گردد. انبیای الهی بالاترین درجه های معرفت خدا را دارند؛ این ها هم در رتبه های بالای معرفت، خداوند را از پسِ پرده های غیبی می شناسند. پس چنان نیست که اگر رتبه ی معرفت بالا رود، خداوند از احتجاب کامل و محض خارج شود. ما هیچ معرفتی در هیچ درجه ای نداریم که در آن، خدا از غیب بودن محض خارج گردد.
ص: 171


1- 1-الغامض: الخفیّ المعجم الوسیط/662.
2- 2-أسَرَّهُ: کَتَمه المعجم الوسیط/426.
3- 3-السّریرة: ما یُکتَمُ و یُسَرّ المعجم الوسیط/427.
4- 4-البتّه احتمال دارد این کلمه در متن دعا «مُسَرّات» باشد که در این صورت به معنای پنهان شده هاست.

انحصار معرفت در عرفان بشری به معرفت اسما و صفات حق

این بحث را با مقایسه ای اجمالی میان معرفت الهی با عرفان بشری به پایان می بریم. (1) در عرفان اصطلاحیِ امروز – که عمدتاً برگرفته از تعالیم «ابن عربی» و شارحان اوست – برای ذات حق مقاماتی قائل می شوند که یک مقام آن را «غیب الغیوب» یا «احدیّت ذات» می نامند. ما نمی خواهیم وارد نقل و نقد بیانات عرفا در تعریف این مقام شویم. مهم این است که به تصریح خود عرفا، مقام غیبی حقّ متعال معروف واقع نمی شود. معرفت تنها به اسما و صفات یا مقام «واحدیّت» تعلّق می گیرد نه به خود ذات.
داوود قیصری بزرگ ترین شارح کتاب «فصوص الحکم» در توضیح یک مصرع از اشعار ابن عربی که گفته است:
و أعرِفُه فَأشهَدُهُ. (2)
و او (حق) را می شناسم، پس او را شهود می نمایم.
چنین آورده است:
أنا أعرِفُهُ فی بَعضِ المَواطِنِ و أشهدَدُهُ و فی بَعضِ المَواطِنِ لا أعرِفُهُ لِأنَّ الحَقَّ فی مَقامِ هُوِیَّتِهِ و أحَدیَّتِهِ... لا یُمکِنُ أن یُعرَفَ و فی مَقام واحِدیَّتِهِ یُعرَفُ بِالصِّفاتِ و الأسماءِ. (3)
من او را در بعضی مواطن می شناسم و شهود می کنم و در بعضی مواطن دیگر نمی شناسم؛ چون حق در مقام هویّت و احدیّتش امکان ندارد که معروف شود؛ ولی در مقام واحدیّتش با اسما و صفات شناخته می گردد.
مقصود این است که تعلّق معرفت به خود ذات بما هو ذات محال است و فقط اسما و صفات حق معروف می شوند. استدلالی که برای این مدّعا مطرح شده این است که
ص: 172


1- 1-قصد ما از این مقایسه بیان یک بحث مفصّل تطبیقی نیست؛ می خواهیم لطافت و ارزش بحث خودمان روشن تر شود.
2- 2-فصوص الحکم/83.
3- 3-شرح فصوص الحکم قیصری/182.

معرفت نوعی تعیّن و نسبت است که میان عارف با معروف پیدا می شود و چون ذات بما هوذات از هر تعیّن و نسبتی مبرّاست، نمی تواند معروف واقع گردد. آن گاه از این استدلال نتیجه گرفته اند که:
کُلُّ ما تَعَلَّقَ مِنَ المَعرِفَةِ بِهِ فَإنَّها بالاسم دُونَ الذّاتِ... إلیه یَرجِعُ ما ذَکَرُوا أنَّ المَعرفَة عَلی قَدرِ العارِفِ مِثالُ ذلِکَ الاغترافُ مِنَ البَحرِ فَانَّ القَدَحَ مثلاً لا یُریدُ إلّا البحر لکنَّ الَّذی یَأخُذُه عَلی قَدرِ سَعَتِهِ.
(1)
هر گونه معرفتی که به او تعلّق می گیرد، تنها به اسم است نه به ذات. به این معنا بازمی گردد آن چه گفته اند که معرفت به اندازه ی عارف است. مثال این مطلب برداشتن از دریاست. یک ظرف مثلاً چیزی جز دریا را نمی خواهد؛ ولی آن چه بر می گیرد به اندازه ی گنجایش آن است.
«اسم» در اصطلاح این عرفا به هر مخلوقی می تواند اطلاق شود. حال ببینیم بر این مبنا، بالاترین درجه ی معرفت نسبت به حقّ متعال چیست؟

بالاترین حدّ معرفت در عرفان بشری

از نظر ابن عربی، خداوند آینه را مثال و نمونه ی تجلّی ذاتی خود قرار داده است. کسی که به آینه نگاه می کند، آینه چیزی جز خود را به او نشان نمی دهد. به همین نسبت کسی که حق را می بیند، چیزی جز «خود» را در «حق» نمی بیند. عین عبارت ابن عربی این است:
المُتَجلّی لَهُ ما رَأی سِوی صُورَتِهِ فی مِرآةِ الحَقِّ و ما رأیَ الحَقَّ و لا یُمکِنُ أن یَراهُ. (2)
کسی که (حق) برایش تجلّی می کند جز صورت خود در آینه ی حق چیزی نمی بیند و او حق را ندیده و امکان ندارد که او را ببیند.
قیصری در توضیح این عبارت ابن عربی می گوید:
ص: 173


1- 1-الرّسائل التّوحیدیّه، رسالة التّوحید /15-16.
2- 2-فصوص الحکم/61.

وقتی بنده هنوز باقی است (به مقام فنا نرسیده) چون از تعیّنات خارج نشده نمی تواند حق را که «هیچ تعیّنی ندارد» بشناسد. لذا انسان وقتی به کمال (معرفت) برسد، حصّه (سهم) خود را از وجود مطلق می یابد که صورت عین ثابت خودش است نه خود حق. حق چون تعیّن نمی پذیرد، قابل شناخت هم نیست. (1)
البته ظهور عین ثابت او برای خودش، عین ظهور حق برای اوست و دیدن صورتش عین دیدن حقّ است؛ زیرا عین ثابت او مغایر با حق نیست، بلکه صفتی و اسمی از صفات و اسمای حق می باشد. عین عبارت قیصری این است:
اعلَم أنَّ ظهور عَینِهِ لَهُ عَینُ ظُهُورِ الحَقِّ لَه و رؤیةُ صُورَتِهِ عَینُ رُویةِ الحَقِّ لِأنَّ عَینَه الثّابِتَةَ لَیسَت مُغایِرَةٌ لِلحَقِّ مطلقاً إذ هی شأنٌ مِن شُؤُونِهِ و صِفَةٌ مِن صِفاتِهِ و اسمٌ مِن أسمائِه. (2)
یعنی عین ثابت هر کس اسمی از اسما و صفتی از صفات حقّ است و هر کس عین ثابت خود را در مرآت حق ببیند، در واقع معرفت به اسمِ حق پیدا کرده است. ابن عربی تصریح می کند که این بالاترین حدّ معرفت یک مخلوق نسبت به حقّ است:
إذا ذُقتَ هذا ذُقتَ الغایَة الَّتی لَیسَ فَوقَها غایةٌ فی حقِّ المَخقُوقِ فَلا تَطمَع و لا تُتعِب نَفسَکَ فی أن تَرقی فی أعلی مِن هذَا الدَّرجِ فَما هو ثَمَّ أصلاً و ما بَعدَهُ إلّا العَدَمُ المَحض. (3)
اگر این را چشیدی، حدّی را چشیده ای که بالاتر از آن حدّی برای هیچ مخلوقی نیست. پس طمع نکن و خود را به زحمت نینداز که به بالاتر از این پلّه صعود کنی؛ چون دیگر پله ای در کار نیست و پس از این رتبه، جز عدم محض (فنای مطلق) چیزی نیست.
به این ترتیب، بالاترین درجه ی یک مخلوق در معرفت نسبت به حقّ متعال، شهود
ص: 174


1- 1-شرح قیصری/106.
2- 2-همان/107.
3- 3-فصوص الحکم/62.

«خود» در آینه ی «حقّ» است و بالاتر از این رتبه ای نیست و همین شهود خود، معرفت اسم و صفتِ حقّ متعال است.
نتیجه این که خود خدا چون هیچ معیّنی در ذاتش نیست، هرگز معروف واقع نمی شود و هر کس حدّ اکثر می تواند عین ثابت خود را در وجود حق ببیند و این حدّ بالای معرفت به خداست؛

نفی کلّی معرفت خدا در عرفان بشری

مشکلی که در عرفان اصطلاحی باعث می شود این سخنان سطحی و بی مایه را مطرح کنند، این است که تصوّر کرده اند خداوند اگر معروف واقع شود، متعیّن و محدود می گردد و به عبارت دیگر، از «غیب الغیوب» بودن خارج می شود. حال سرّ تأکیدی که بر معروفیّت خداوند در عین غیب بودنش داشتیم، روشن می شود. این ها به ظرافت «معرفت در عین احتجاب» توجّه نکرده اند و با این که وجدانِ خودشان بر وقوع چنین معرفتی گواهی می دهد، اما چون افکار باطل بشری را پذیرفته اند، در تفسیر صحیح «معرفت» به اشتباه افتاده و به غلط گمان کرده اند که معروفیّت با غیب الغیوب بودن سازگاری ندارد. تشبیه معرفت خداوند به این که آب دریا در قدحی ریخته شود، حکایت از تلقّی بسیار غلط از معرفت می کند که بر اساس این اشتباه، خدا با معروفیّت، تعیّن پیدا می کند.
البته اشکال مبنایی این عرفا نظریه ی «وحدت وجود» است که آن را به صورت اصل مسلّم پذیرفته اند. طبق این نظریّه همه چیز عین حقّ است و هر تعیّنی در عالم هستی، تعیّن حقّ متعال است. بنابراین، هر مخلوقی ظهور خود حقّ است و هر حدّی در مخلوقات خود حق را محدود می نماید. ابن عربی در فصّ نوحی نصریح می کند:
فإنَّ لِلحقِّ فی کُلِّ خَلقٍ ظهوراً... فَالحَقُّ مَحدُودٌ بِکُلِّ حَدِّ.
(1)
پس همانا برای حق در هر خلقی ظهور است... پس حق به هر حدّی محدود می شود.
ص: 175


1- 1-فصوص الحکم/68.

بر این اساس، «عارف» هم عین حقّ است. عارف تعیّنی از تعیّنات حقّ متعال است. بنابراین، خدا خودش را می شناسد، کسی نباید گمان کند که به معرفت حق رسیده است. برخی از عبارات جنبد بغدادی – که مقتدای اهل عرفان است – در این زمینه بسیار گویاست. می گوید:
معرفت مکر خدای است؛ یعنی هر که پندارد که عارف است، ممکور است... تا تو خدای و بنده می گویی، شرکت می نشیند، بلکه عارف و معروف یکی است... غایب توحید انکار توحید است؛ یعنی هر توحید که بدانی انکار کنی که این توحید نیست.
(1)
همین مضمون در عبارتی از عارف بزرگ شیخ محمد لاهیجی نقل شده است:
لا یری اللهَ إلّا اللهُ و لا یعرف اللهَ إلّا اللهُ. (2)
این نتیجه را مقایسه کنید با آن چه ابن عربی ادّعا کرده بود که هر کس حدّ اکثر به شهود عین ثابت خود در مرآت حق نائل می شود. جمع بین این دو ادّعا این است که معرفت را به ذات حق که محدود به حدّی نشده نمی توان نسبت داد. معرفت از آنِ مخلوق است که اسمی از اسامی خداست. آن اسم خودش را می شناسد و چون اسم حق عین حقّ است، معرفت اسم به خودش را می توانیم معرفت خدا به خودش تعبیر کنیم. یادمان نرود که در عرفان ابن عربی «الله» هم اسم است. بنابراین، «لا یعرف الله إلّا الله» یعنی اسم خدا را جز اسم خدا نمی شناسد.
می بینیم که چگونه نظریّه ی وحدت وجود به نفی معرفت خدا و توحید منتهی می شود. ما در این جا قصد تشریح مبنای وحدت وجود و بیان لوازم و آثار آن را نداریم. این مقدار هم اشاره ای بود برای آشنایان با اصطلاحات عرفان بشری تا بتوانند نتایج این مکتب را با آموزه های گران قدر اهل بیت (ع) مقایسه کنند و از این طریق عمق و ارزش آن ها را بیش از پیش وجدان نمایند.
ص: 176


1- 1-تذکرة الأولیاء/248.
2- 2-مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز/70.

فصل 4: احکام معرفت الله در توحید مفضّل

اشاره

توحید مفضّل رساله ای معروف در باب توحید است که مشتمل بر نکات دقیق و عمیقی است. این حدیث در کتاب شریف بحار الأنوار باب مستقلّی را به خود اختصاص داده و همراه با بیانات مرحوم علّامه مجلسی حدود 100 صفحه است. (1) ما در این فصل نکاتی را که در این حدیث شریف، مبیّن و مکمّل فصول گذشته است، ذکر می کنیم و پیش از آن اشاره ی مختصری به اعتبار راوی حدیث، جناب مفضّل بن عمر و رساله اش داریم.

اعتبار مفضّل و رساله اش

راوی حدیث جناب مفضّل بن عمر جعفی از اصحاب امام صادق (ع) و امام کاظم (ع) است. مرحوم شیخ مفید ایشان را از بزرگان و خواصّ و اصحاب سرّ و مورد اعتماد امام صادق (ع) دانسته است که نصّ بر امامت امام هفتم (ع) را نقل کرده اند. (2) شیخ طوسی هم در کتاب «الغیبة» ایشان را از ستایش شدگانی شمرده که در طریق
ص: 177


1- 1-بحارالأنوار3/57-151.
2- 2-الإرشاد، ج2، ص216.

ائمّه (ع) سلوک کرده اند. (1) هم چنین مرحوم ممقانی 20 خبر در مدح و جلالت مفضّل از رجال کشّی و کافی و عیون اخبار الرّضا (ع) نقل نموده و سپس اضافه کرده که این اخبار به علاوه ی اخبار دیگر، دلالت بر عدالت و جلالت و بذل نهایت کوشش او در خدمت گذاری به امامش می کند. سپس چند روایت را در مذمّت مفضّل ذکر کرده و به احسن وجه به آن ها پاسخ داده است. آن گاه از همه ی این اخبار نتیجه گرفته که ایشان دارای اعتقاد صحیح و ثقه ی جلیل القدر بوده است.
مرحوم شیخ حرّ عاملی در وسائل الشّیعه پس از نقل توثیق و تعریف شیخ مفید از جناب مفضّل، در خصوص چند روایتی که مذمّت او را کرده اند، فرموده است که: شایسته است بر آن چه در مورد زراره گفته شده، حمل گردد. (2)
شیخ حرّ هم چنین فرموده است: حسن بن علیّ بن شعبه در کتابش (تحف العقول) مفضّل را توثیق نموده ولی نجاشی او را ضعیف دانسته، علّامه ی حلّی هم از نجاشی تبعیّت نموده است. مرحوم صدوق ایشان را جزء معتمدین ذکر کرده است. اما مرحوم میرزا حسین نوری هم می فرماید: مشهور مفضّل را ضعیف دانسته اند؛ اما از نظر ما به پیروی از اهل تحقیق، ایشان از بزرگان راویان و افراد مورد اعتماد ائمّه (ع) بوده است و سپس سه دلیل بر این عقیده ی خود بیان می فرماید. ایشان در مدح مفضّل 30 روایت نقل کرده و روایات مذمّت را – که 3 تا بیشتر نیست – از جهت دلالت، سست دانسته است. این سه حدیث، در اثبات بطلان غلوّ نقل نموده است. معلوم می شود نسبت غلوّ به این بزرگوار صحیح نیست.
متأسفانه بسیاری از کسانی که در تاریخ به نسبت غلوّ متّهم شده اند، واقعاً غالی نبوده اند. همان طور که در روزگار خودمان هم کسانی را که برای ائمّه (ع) فضایل فوق
ص: 178


1- 1-الغیبة/ص 346.
2- 2-امام صادق ع به پسر زراره فرمودند: «از جانب من به پدرت سلام برسان و به او بگو: من به خاطر دفاع از تو، بر تو عیب می گذارم... چون تو به محبّت ما مشهور هستی. هم چون کشتی ای که حضرت خضر ع آن را معیوب کرد که به دست پادشاه غاصب نیفتد. رجال کشّی، ص138

بشر عادی قائل اند، به غالی بودن متّهم می کنند. ملاک غلوّ بالاتر دانستن امام (ع) از حدّ مخلوقیّت و مربوبیّت است که نه مفضّل چنین اعتقادی داشته و نه نوع شیعیان محقّق عصر حاضر.
به هر حال، مرحوم کفعمی هم ایشان را جزء «بوّابین» شمرده است؛ یعنی کسانی که «باب» امامان بوده اند. علی بن ابراهیم قمی هم در تفسیرش از مفضل حدیث آورده و تصریح نموده که ایشان جز از افراد ثقه نقل نکرده است.
(1) اما خود مرحوم مجلسی به نقل از رساله ی توحید مفضّل می فرماید:
مرسل بودن حدیث و ضعفی که به مفضّل و محمدبن سنان (که از مفضل نقل کرده) نسبت داده شده به اعتبار آن لطمه نمی زند؛ زیرا چنین نیست بلکه از اخبار متعدّد، بزرگی قدر و جلالت این دو بزرگوار معلوم می شود؛ علاوه بر این متن حدیث، شاهد صدق آن است و نیز حدیث، مشتمل بر استدلال ها و براهینی است که علم آور بودن آن ها متوقّف بر صحّت خبر نمی باشد.(2)
با این مقدمه ی نسبتاً تفصیلی، اعتبار جناب مفضّل و حدیثش روشن می شود.

خلاصه ی ماجرای حدیث مفضّل

ایشان می گوید: بعد از ظهر یک روز در روضه ی نبوی میان قبر و منبر پیامبر (ص) نشسته بودم و درباره ی فضایل و مقامات اختصاصی که خداوند به آن حضرت عنایت فرموده، فکر می کردم. در همین حال ابن ابی العوجاء آمد و در جایی نشست که وقتی با اطرافیانش سخن می گفت، من هم می شنیدم. او در سخنانش ادّعاهای پُر طمطراقی مطرح کرد؛ درباره ی این که در پیدایش عالَم، صُنع و تقدیری نبوده و صانع و مدبّری هم در کار نیست، بلکه اشیا خود به خود موجود شده اند و دنیا این طور به وجود آمده و همین گونه هم خواهد بود.
ص: 179


1- 1-تفسیر قمی، ج1، ص4.
2- 2-بحارالانوار 3/55/56. مرحوم علامه طباطبایی هم در حاشیه ی خود بر همین قسمت بر اعتبار حدیث مفضل صحه گذارده اند. برای تحقیق بیشتر درباره ی اعتبار این حدیث و راویان آن به کتاب «مستدرک علم رجال الحدیث» 7/477-482 مراجعه شود.

مفضّل می گوید: با شنیدن این سخنان نتوانستم خودم را کنترل کنم. عصبانی شدم و از کوره در رفتم. به ابن ابی العوجاء گفتم: ای دشمن خدا، در دین خدا الحاد ورزیدی و خالق خود را منکر شدی و...
او به من گفت: اگر اهل کلام هستی با تو بحث می کنیم و اگر دلیل داشتی، می پذیریم و اگر از متکلّمین نیستی، با تو بحثی نداریم و اگر از اصحاب جعفربن محمدالصّادق هستی، او با ما این گونه که تو صحبت کردی، صحبت نمی کند و با مانند دلیل تو با ما مجادله نمی کند؛ در حالی که بیشتر از آن چه تو شنیدی از ما مطالبی شنیده است؛ اما هیچ گاه ما را زشت خطاب نکرده و در پاسخ دادن به ما تند نشده است. او بردبار فهمیده ای است که کلام ما را می شنود و به ما گوش می سپرد تا دلیل و حجّت ما را بفهمد. آن گاه وقتی همه ی آن چه خواستیم بگوییم تمام می شد و مطمئن می شدیم که جواب او را داده ایم، با یک کلام مختصر پاسخ ما را می داد و حجّت را بر ما تمام می کرد و ما در پاسخ او در می ماندیم. تو هم اگر از اصحاب او هستی، با ما مانند او سخن بگو.
مفضّل می گوید: با ناراحتی از مسجد بیرون آمدم در حالی که در فکر گرفتار شدن اسلام و اهل آن به کفر این افراد بودم. خدمت مولایم امام صادق (ع) رسیدم و ایشان مرا دل شکسته دیند و پرسیدند و من گزارش ماجرا را دادم. ایشان فرمودند:
«برای تو حکمت های الهی را در خلقت عالَم و درندگان و چارپایان و پرندگان و... بیان خواهم کرد؛ آنچه را که مؤمنان با معرفتش آرامش یابند و منکران حیران شوند. پس فردا صبح زود بیا.»
مفضل می گوید: خوش حال از نزد ایشان بیرون آمدم و آن شب از شوق انتظار وعده ی ایشان بر من طولانی گذشت. صبح زود خدمتشان رفتم و ایشان شروع به بیان فرمودند. من هم اجازه گرفتم که آن چه را می فرمایند، بنویسم. من همه ی فرمایش های ایشان را نوشتم و این، چهار روز از صبح تا ظهر ادامه پیدا کرد. آخر مجلس چهارم ایشان به من فرمودند:
ص: 180
«ای مفضّل، آن چه را به تو ادم برگیر و آن چه را به تو بخشیدم حفظ کن و شکر پروردگارت را بگزار...»
عرض کردم: إن شاء الله با عنایت و کمک شما قدرت انجام این سفارش های را پیدا می کنم. ایشان دست مبارک را روی سینه ام گذاشتند و من به عنایت ایشان همه ی آن چه را نوشته بودم حفظ شدم؛ گویی که از کف دستم می خوانم.
(1)

حدّ عقل در معرفت خالق

در اواخر حدیث مفضّل، بحث نفی حدّین مطرح شده: نفی تعطیل و نفی تشبیه. ما به بیان این قسمت از فرمایش های امام صادق (ع) می پردازیم تا تأکید و توضیحی نسبت به مطالب گذشته باشد. ایشان منکران خدا را «معطِّله» نامیده، از اعتقادشان این گونه یاد می کنند:
أعجَبُ مِنهُم جَمیعاً المُعطِّللةٌ الَّذینَ رامُوا أن یُدرَکَ بِالحِسِّ ما لا یُدرَکُ بِالعَقلِ فَلَمّا أعوَزَهُم ذلِکَ خَرَجُوا إلَی الجُحُودِ و التَّکذیب.
از همه عجیب تر کار منکران خداست که خواسته اند چیزی که با عقل درک نمی شود با حسّ درک شود! پس وقتی از آن (احساس کردن) ناتوان شدند، به انکار و تکذیب (او) روی آوردند.
در واقع مشکل اهل تعطیل این است که توقّع داشته اند خدا برایشان محسوس گردد. چه طور چنین توقّعی دارند؟ چیزی که با عقل قابل درک نیست، چگونه به حسّ درمی آید؟ وقتی دیدند محسوس نمی شود، انکارش نمودند.
فَقالوا: لِمَ لایُدرَکُ بِالعَقلِ؟
پس می گویند: چه طور با عقل درک نمی شود؟
خود امام (ع) اشکالِ مخالفان را مطرح کرده و پاسخ فرموده اند:
قیل: لِأنَّه فَوقَ مَرتَبَةِ العَقلِ کَما لایُدرِکُ البَصَرُ ما هُوَ فَوقَ مَرتَبِتهِ.
ص: 181


1- 1-آن چه نقل شد خلاصه ای است از آن چه در بحار الأنوار 3/57-59 و150 آمده است.

پاسخ داده می شود: چون او بالاتر از مرتبه ی عقل است، همان طور که چشم مرتبه ی بالاتر از خودش را درک نمی کند.
قوّه ی بینایی تنها چیزهایی را که در قلمرو خودش هستند درک می کند؛ سایر قوای ما هم همین طور. سپس مثال می زنند:
فَإنَّکَ لَو رَأیتَ حَجَراً یَرتَفِعُ فی الهَواءِ عَلِمتَ أنَّ رامیاً رَمی بِهِ فَلَیسَ هذَا العِلمُ مِن قِبَلِ البَصَرِ بَل مِن قِبَلِ العَقلِ لِاَنَّ العَقلَ هُوَ الَّذی یَمیزُهُ فَیَعلَمُ أنَّ الحَجَرَ لایَذهَبُ عُلُوَاً مِن تِلقاءِ نَفسِهِ أفَلا تَری کیفَ وَقَفَ البَصَرُ عَلی حَدِّهِ فَلَم یَتَجاوَزه.
پس تو اگر سنگی را در حال بالا رفتن به آسمان ببینی، علم پیدا می کنی که کسی آن را پرتاب کرده است. این علم تو از ناحیه ی بینایی نیست؛ بلکه از جانب عقل است؛ چون عقل این را تشخیص می دهد و می فهمد که سنگ به خودی خود بالا نمی رود. پس آیا نمی بینی چگونه بینایی در حدّ خودش توقّف می کند و از آن تجاوز نمی نماید؟
بینایی فقط بالا رفتن سنگ را درک می کند. این عقل است که کشف می کند سنگ خود به خود بالا نمی رود و باید کسی آن را پرتاب کرده باشد. عاقل به نور عقل می فهمد که نسبت دادن حرکت به سوی بالا به خود سنگ بدون وجود نیرویی خارج از آن، قبیح است. در این مثال روشن است که بینایی از حدّ درک خودش تجاوز نکرده و ماورای آ« را عقل تشخیص داده است. سپس از این مثال چنین استفاده می کنند:
فَکَذلکَ یَقِفُ العَقلُ عَلی حَدِّهِ مِن مَعرِفَةِ الخالِقِ فَلا یَعدُوه.
به همین صورت، عقل نسبت به معرفت خالق در حدّ خودش می ایستد و از آن تجاوز نمی کند.
حدّ فهم عقل در شناخت خالق متعال، حدّ بینایی است در فهم این که سنگی که به بالا می رود، پرتاب کننده ای داشته است؛ یعنی همان طور که قوّه ی بینایی از درک آن حقیقت عاجز است، عقل هم از معرفت خالق خویش عاجز می باشد. خوب، اگر چنین است (عقل نمی تواند خالق خود را بشناسد)، پس عقل چه هنری در این امر دارد؟ برای
ص: 182
ساده تر کردن مسأله، مثال دیگری می زنند:
ولکن یَعقِلُه بِعَقلٍ أقَرَّ أنَّ فیه نفساً و لَم یُعاینها و لَم یُدرِکها بِحاسَّةٍ مِنَ الحَواسِّ.
ولی با عقلی او را درک می کند که (آن عقل) اقرار می کند که روحی دارد؛ در حالی که آن را ندیده و با هیچ یک از حواس درکش نکرده است.
چون در عبارت قبلی با مقایسه ای که بین توان عقل در معرفت خالق با توان قوّه ی بینایی کردند، معلوم شد عقل در شناخت خالق خویش کاره ای نیست با این مثال جدید می خواهند جایگاه عقل در این امر روشن شود. مثال مربوط به روح انسانِ عاقل است که اصطلاحاً «نفس» نامیده می شود. عاقل با چه عقلی به وجود روح خود اقرار می کند؟ او روح را ندیده و با هیچ یک از حواسّ خود، احساسش نکرده است. با این که آن را حس نکرده، قبول دارد که غیر از بدن، روح هم دارد. از کجا این علم حاصل می شود؟ روشن است که به خاطر آثار وجودی روح به آن اقرار می کند. یعنی فهم و شعور و توانایی هایی را در خود می بیند که نمی تواند به بدنش نسبت دهد. این جا یقین می کند که روحی (یا نفسی) دارد؛ هر چند که آن را حس نمی کند. درست مانند این که وقتی می بیند سنگ به طرف بالا می رود، علم پیدا می کند که کسی آن را پرتاب کرده، اگرچه پرتاب کننده را نمی بیند. نقش عقل در اقرار به وجود خالق در همین حدّ است:
و عَلی حَسَبِ هذا أیضاً نَقُولُ: إنَّ العَقلَ یَعرِفُ الخالِقَ مِن جِهَةٍ تُوجِبُ عَلَیه الإقرارَ و لا یَعرِفُهُ بِما یُوجِبُ لَهُ الإحاطَةَ بِصِفَتهِ.
و نیز بر همین منوال می گوییم: عقل خالق را از این جهت می شناسد که اقرار و اعتراف را بر او واجب کند؛ ولی او را از جهت آن که احاطه بر صفتش پیدا کند، نمی شناسد.
هنر عقل در شناخت خالق فقط در حدّ اقرار به وجود اوست؛ یعنی همان نفی تعطیل بیش از این مقدار توانایی ندارد و لذا هیچ گونه توصیفی از او نمی تواند بکند (نفی تشبیه). همان طور که در فصول گذشته بیان شد، کار عقل نفی حدّین است؛ ولی
ص: 183
معرفت نسبت به شخص خالق کار او نیست. بنابراین اگر عاقل معرفتی داشت، به نور عقل نبوده است. عقل هنرش این است که آن معروف را از حدّ تعطیل و تشبیه خارج کند. اگر هم عاقلی به معرفت نرسیده باشد (به فرض که چنین کسی یافت شود)، عقل از صانع غایب دو حدّ تعطیل و تشبیه را نفی می کند. به هر حال هنر عقل در معرفت صرفاً این است که اقرار و اعتراف به معروف را بر عاقل واجب می سازد. اگر از این حدّ تجاوز نماید، به تشبیه گرفتار می شود و جالب این است که همین محدودیّت را خود عقل تشخیص می دهد و لذا تجاوز از حدّ توان خود را قبیح می شمارد؛ یعنی عاقل به نور عقل، ناتوانی خود را از این که شخص خالق را بشناسد، وجدان می کند و هر گونه توصیف و تصوّرِ او را بر خود زشت و ممنوع می داند.

تکلیف عاقل در برابر خالق

این جا امام صادق (ع) اشکال دیگری را از ناحیه ی مخالفان مطرح می کنند و پاسخ می دهند:
فإن قالوا: فَکَیف یُکَلَّفُ العَبدُ الضَّعیفُ مَعرِفَتَهُ بِالعَقلِ اللَّطیفِ و لا یُحیطُ بِهِ؟
حال اگر بگویند: چه طور این بنده ی ضعیف به معرفت او مکلّف می شود به سبب عقلی که امور لطیف و ظریف را درمی یابد، در حالی که به آن احاطه ای ندارد؟
چگونه می توان عقل را مکلّف به معرفتِ او دانست با این که هیچ گونه شناختی از او ندارد؟ این جا معرفت را تکلیف بر عقل دانسته اند که مراد، همان قبول و اقرار است؛ آن چه که «معرفت واجب» نامیده می شود.
قیلَ لَهُم: إنَّما کُلِّفَ العِبادُ مِن ذلِکَ ما فی طاقَتِهِم أن یَبلُغُوهُ و هُوَ أن یُوقِنُوا بِهِ و یَقِفُوا عِندَ أمرِهِ و نَهیِهِ و لَم یُکَلِّفُوا الإحاطَةَ بِصِفَتِهِ...
پاسخ آن ها این است که: بندگان فقط در حدّی که می توانند به آن برسند بکلّف شده اند و آن این است که وجود او را یقینی بدانند (شکّ در وجودش
ص: 184

نکنند) و به امر و نهی او مقیّد باشند؛ ولی به این که به صفت او احاطه یابند، مکلّف نشده اند...
تکلیف در این جا عقلی است و قلمرو تکلیف در حدّ توان و وسع انسان می باشد. بابراین عاقل در حدّ تشخیص عقلی خود مکلّف می باشد و حدّ عقل همین است که به وجود او اقرار و اعتراف نماید و در این مورد شکّی به خود راه ندهد و دیگر این که نسبت به اوامر و نواهی او خود را ملتزم و مقیّد بداند؛ اما نسبت به این که چیستی و صفت او را بداند، تکلیفی ندارد؛ چون این احاطه بالاتر از طاقت اوست. هیچ کس فوق طاقتش تکلیفی ندارد.

حدّ فهم عاقل از صفات خالق

این جا اشکال مطرح می شود که اگر فهم صفت او از حدّ فهم عاقل بالاتر است، پس چگونه توصیفش می کنیم؟
فإن قالُوا: أو لَیسَ قَد نَصِفُ فَنَقُولُ: هُوَ العَزیزُ الحَکیمُ الجَوادُ الکَریمُ؟ قیلَ لَهُم: کُلُّ هذه صِفاتُ إقرارِ و لَیسَت صفاتِ إحاطَةٍ فَإنّا نَعلَمُ أنَّه حکیمٌ و لا نَعلَمُ بِکُنهِ ذلکَ مِنه و کَذلکَ قَدیرٌ و جَوادٌ و سایرُ صِفاتِهِ.
پس اگر بگویند: آیا او را وصف نمی کنیم که می گوییم: او عزیز، حکیم، جواد و کریم است؟ پاسخ این است که: همه ی این ها صفات اقرار است نه صفات احاطه، ما می دانیم او حکیم است؛ ولی حقیقت آن را نمی دانیم و هم چنین قدیر و جواد و سایر صفاتش را.
این صفات هم در حدّ اقرار شناخته می شوند؛ یعنی در این حدّ که از تعطیل آن صفت خارجش کنیم. مثلاً وقتی او را حکیم می شماریم به این معناست که او را از این که کارهای غیر حکیمانه انجام دهد، منزّه می دانیم. به تعبیر دیگر، تعطیل حکمت را از او نفی می کنیم، بیش از این از حکیم بودنش چیزی نمی فهمیم. بنابراین در واقع برای او «اثبات صفات» نمی کنیم؛ بلکه فقط تنزیهش می نماییم.
(1)
ص: 185


1- 1-رجوع شود به کتاب توحید، دفتر اول/112-113، تحت عنوان «تفاوت تنزیه صانع» با اثبات صفات برای او.

سپس امام (ع) برای این که قبول مطلب برای مخاطب ساده تر شود، مثالی مطرح می فرمایند:
کما قَد نَریَ السَّماءَ فَلا ندری ما جَوهَرُها...
مانند این که آسمان را می بینیم ولی حقیقتش را نمی دانیم...
وجه شبه در مثال حضرت فقط این است که ما چیزی را قبول داریم؛ ولی حقیقت و کُنه آن را نمی شناسیم. کلمه ی «کُنه» و «جوهر» که در فرمایش امام (ع) به کار رفته هر دو به معنای «حقیقت» و «ماهیّت» است. این کلمات در فلسفه معانی اصطلاحی خاصّی دارد که نباید ما را در فهم معنای حدیث به اشتباه اندازد. ما حق نداریم فرمایش های ائمّه (ع) را بر معانی اصطلاحی در یک رشته ی علم خاص حمل نماییم و باید صرفاً معانی لغوی آن ها را در نظر بگیریم.
(1) در زبان عربی کلمه ی «کُنه» به معنای جوهر و حقیقت شیء است. (2)حقیقت هم در لغت به معنای ماهیت و چیستی است. خلاصه، منظور از شناخت کُنه یا جوهر یک شیء، چیستی آن است؛ این که بدانیم ذاتش چیست. مثلاً چیستی حکمت خدا را بدانیم یا چیستی آسمان را بفهمیم.
امام (ع) آسمان را از همین جهت مثال زده اند. همان طور که چیستی آسمان را – البته با نظر عرفی و از طریق دیدن با چشم نه با نگاه فیزیک جدید – نمی دانیم، حکمت خدا را هم نمی فهمیم. مشبَّه (حکمت الهی) و مشبَّهُ به (آسمان) در این جهت مشترک اند که ما به وجودشان اقرار داریم ولی از چیستی آن ها هیچ نمی فهمیم. تأکید می کنیم که در مورد نشناختن آسمان ملاک تشخیص عرفی از طریق دیدن عادی و معمولی است نه تئوری هایی که در فیزیک نور مطرح هستند.
ص: 186


1- 1-اصل بر این است که معانی لغوی را در نظر بگیریم مگر این که با قرینه ای ثابت شود که یک معنای اصطلاحی را اراده فرموده اند.
2- 2-المعجم الوسیط/802.

فوقیّت خالق «بما لا نهایة له» از هر مثالی

اما تذکّر بعدی امام (ع) بسیار دقیق و مهمّ است که مبادا این تشبیه کسی را به تشبیه خدا با خلق گرفتار نماید. لذا بلافاصله فرموده اند:
بَل فَوقَ هذَا لامثالِ بِما لا نَهایَةَ لَهُ لِأنَّ الأمثالَ کُلَّها تَقصُرُ عَنهُ ولکنّها تَقُودُ العَقلَ إلی مَعرِفَتِهِ.
بلکه (خالق و صفاتش) فوق این مثال اند؛ فوقیّتی که حدّی برایش نیست؛ چون همه ی مثال ها (از بیان مقصود) قاصرند؛ ولی البته عقل را به سوی معرفتش هدایت می کنند.
توجّه به این تذکر لازم است که ما هر مثالی برای ساده شدن مطلب بزنیم، از مقصودِ ما قاصر است. چون معرفت خدا و صفاتش هیچ شبیهی ندارند، پس به معنای دقیق کلمه نمی توان مثالی برای آن مطرح کرد. بنابراین، هر مثالی که ذکر می شود، فقط از یک جهت شباهت که مقصود گوینده است، مقرِّب و از جهات دیگر مُبعِّد (دور کننده) است. جهتِ مقرّب بودنش را توضیح دادیم ولی نکته این است که در همان جهت شباهت هم باید به تشبیه خالق و مخلوق گرفتار نشویم.
وقتی می گوییم حقیقت و جوهر آسمان را نمی شناسیم با وقتی همین عدم معرفت را نسبت به خالق و صفاتش مطرح می کنیم، زمین تا آسمات تفاوت دارد. این کجا و آن کجا؟ أین التّراب و ربّ الأرباب؟ تعبیر امام صادق (ع) در این جا بسیار دقیق است. ایشان فرموده اند: «بَل فَوقَ هذَا المثالِ بِما لا نَهایةَ لَهُ» یعنی با این که مثال می زنیم اما بدان که خالق متعال فوق این مثال هاست و فوقیّت او هم «بِما لا نَهایَةَ لَهُ» است.
وقتی می گوییم چیزی «فوق» دیگری است، منظورمان چیست؟ ممکن است مراد این باشد که از جهت «مکان» یکی از دیگری بالاتر است. امکان دارد یکی از این دو از جهت «علم» و «دانایی» فوق دیگری باشد. احتمال دارد فوقیّت از جهت «فضایل اخلاقی» باشد و... احتمالات مختلفی می توان داد که هر یک از این احتمالات یک جهت فوقیّت محسوب می شود. هر کدام از این جهات یک حدّ (مرز) است و آن گاه که
ص: 187

در فوقیت، یکی از این جهات مدّ نظر باشد، در واقع دو موجود محدود و متناهی را با هم مقایسه کرده ایم. این که موجودی علمش فوق دیگری باشد، نشان می دهد که آن دو از جهت علمی با همن قابل مقایسه اند و نوعی سنخیّت و اشتراک بین آن ها وجود دارد. اگر هیچ گونه سنخیّتی میان آن ها نباشد، مقایسه هم نمی توان کرد.
پس هر گاه بتوان گفت که موجودی از فلان جهت خاص فوق دیگری است، این فوقیّت بما لایتناهی نیست؛ بلکه جهتِ مقایسه روشن است و مثلاً می دانیم که یکی علمش بیش از دیگری می باشد؛ اما این نوع فوقیّت نشانگر این است که این دو موجود با هم سنخیّت دارند و به همین جهت قابل مقایسه با یکدیگرند. اما خالقِ اشیا که هیج سنخیّتی با آن ها ندارد، از هیچ جهتی قابل مقایسه با هیچ یک از آن ها نیست. به این ترتیب نمی توانیم فوقیّت او را به گونه ای معنا کنیم که سنخیت او با مخلوقاتش لازم آید؛ یعنی نمی توانیم بگوییم علمش بیشتر از آن ها یا قدرتش بیشتر یا عظمتش بیشتر و یا... در هر جهتی مقایسه کنیم، از همان جهت سنخیّت بین او و خلق لازم می آید که عقل آن را مجاز نمی شمرد.
تعبیر فوقیّتِ «بما لایتناهی» یا «بمالا نهایة له» بر همین نکته ی لطیف دلالت می کند که فوقیّت او نسبت به مخلوقات قابل مقایسه با فوقیّت آن ها نسبت به یکدیگر نیست؛ یا به تعبیر ساده تر او را نمی توانیم از هیچ جهتی با مخلوقات مقایسه کنیم. پس هر مثالی از ممثّل – که خالق هستی است – قاصر می باشد؛ یعنی از او کم می آورد؛ چون با او مقایسه نمی شود. حال که چنین است، فایده ی این مثال ها چیست؟ همان طور که امام صادق (ع) فرموده اند، عقل را به سوی معرفت خالق راهنمایی و هدایت می کند؛ همان معرفتی که عقل آن را واجب می کند که به معنای اقرار است نه احاطه به صفات او. تا این جا روشن شد که نقش عقل در معرفت خالق، نفی دو حدّ تعطیل و تشبیه از اوست.
ص: 188

سرّ اختلاف در مورد خالق

سؤال بعدی این است که اگر مثال ها عقل را به سوی معرفت واجب (اقرار) به خالق هدایت می کند، پس چرا درباره ی او اختلاف است؟
فَإن قالوا: و لِمَ یُختَلَفُ فیه؟ قیل لهُم: لِقَصرِ الأوهامِ عَن مَدی عَظمَتِهِ و تعدّیها أقدارَها فی طَلَبِ مَعرِفَتَهِ و أنَّها تَرُومُ الإحاطَةَ بِهِ و هی تَعجِزُ عَن ذلِکَ و ما دُونَه.
پس اگر بگویند: چرا درباره ی او اختلاف می شود؟ به آن ها گفته می شود: چون افکار از درک عظمت الهی ناتوان اند و در عین حال در طلب معرفت او از حدّ و اندازه ی خودشان تجاوز می کنند و می خواهند بر او احاطه پیدا کنند؛ در حالی که از احاطه به او و کمتر از او عاجز هستند.
امام (ع) در فرمایش خود نکته ی بسیار حسّاس و لطیفی را تذکّر داده اند. ایشان علّت اختلافاتی را که در مورد معرفت خالق هست، به صراحت بیان فرموده اند. ریشه ی اختلاف این است که افکار بشر حدّ و اندازه ی خود را نمی شناسند و می خواهند فراتر از آن بروند؛ در حالی که از معرفتِ کم تر از خالق هستی هم عاجزند چه رسد به شناختِ خود او.
فکر بشر به خودی خود حدّ و مرزی نمی شناسد یا به تعبیر دیگر فکر، خودش را محدود نمی کند. فکر بما هو فکر نوری ندارد، نور آن، عقل است. عقل می تواند افکار را هدایت کند که کجا و در چه حوزه ای وارد شوند و کجا نشوند. امیرالمؤمنین (ع) می فرمایند:
العُقُولُ أئِمَّةُ الأفکار.
(1)
عقل ها پیشوایان افکارند.
بنابراین، پشتوانه ی فکر، عقل است. اگر انسان تفکّراتش را تابع روشنگری عقل خویش گرداند، می تواند حدّ مجاز فکر را رعایت کند و از آن فراتر نرود وگرنه، هیچ حدّی برای خود نمی شناسد و به منطقه ی ممنوعه ای که عقل تعیین کرده، تجاوز
ص: 189


1- 1-بحارالأنوار1/96 به نقل از کنزالفوائد.

می نماید. البته عقل هر کس به آن درجه از کمال نیست که بتواند عِقال (پای بند) او از ورود به حوزه های ممنوعه باشد. اصلاً عقل را به این دلیل عقل گفته اند که صاحب خود را از فرو غلتیدن در مهلکه ها باز می دارد. (1) در زبان عربی به آن چه دست و پای شتر را می بندد، «عِقال» می گویند. (2)
عقل از طریق روشنگری خود صاحبش را از افتادن در مهالک حفظ می کند؛ یعنی اگر عاقل به مقتضای کشف عقلانی اش عمل نماید، از خطا و اشتباه مصون می ماند و اگر عمل نکند، تضمینی برای سلامتش نیست. اما به هر حال – چه فرد عاقلانه عمل کند و چه نکند، وجود عقل حجّت را بر عاقل تمام می کند به طوری که در صورت مخالفت با عقل، خودش خودش را ملامت خواهد کرد.

رسوخ علم

از جهتی می توان گفت: حوزه ای که اگر تحت هدایت و مراقبت عقل نباشد، بیشترین خطرها را برای عاقل به بار می آورد، حوزه ی فکر و تفکرات است. نشانه ی کمال عقل این است که صاحب آن در قلمرویی که نباید توسن افکار خود را بتازاند، وارد نمی شود. این همان ویژگی «رسوخ در علم» است که در قرآن کریم ذکر شده و امیرالمؤمنین (ع) هم آن را توضیح داده اند. کتاب الهی از «راسخان در علم» این گونه یاد کرده است:
مَا یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلا اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا(3)
تأویل آن (قرآن) را کسی جز خداوند و راسخان در علم نمی داند. در حالی که می گویند: به آن ایمان آوردیم، همه ی آن (چه آیات مشابه و چه محکمات) از جانب پروردگار ماست.
ص: 190


1- 1-سُمِّیَ العَقلُ عَقلاً لأِنَّهُ یَعقِلُ صاحِبَهُ عن التورّطِ فی المهالِکِ أی یحبسه.» لسان العرب 11/458
2- 2-أقرب الموارد/812.
3- 3-آل عمران/7.

در صدر این آیه کتاب الهی به آیات محکم و متشابه تقسیم شد است. متشابهات آیاتی هستند که معانی آن ها از ظاهرشان به صورت عادی فهمیده نمی شود و اصطلاحاً نیاز به تأویل دارند. اما تأویل این آیات را فقط خداوند می داند و کسانی که در این آیه ی شریفه «راسخان در علم» نامیده شده اند. این ها به همه ی قرآن ایمان دارند و متشابهات را نیز بدون آن که تأویل بی جا و بی دلیل کنند، مانند محکمات می پذیرند. حال به چه جهت این افراد به ویژگی ستایش شده اند و «رسوخ در علم» یعنی چه؟
روزی به امیرالمؤمنین (ع) عرض شد:
«پروردگارت – تبارک و تعالی – را برای ما وصف کن تا محبت و معرفتمان به او زیاد شود.» ایشان از این سخن به خشم آمدند و اعلام کردند که همه ی مردم در مسجد جمع شوند. سپس خطبه ای خواندند و در ضمن آن راسخان در علم و رسوخ در علم را توضیح دادند:
اِعلَم أنَّ الرّاسخینَ فی العِلمِ هُمُ الَّذینَ أغناهُمُ اللهُ عَنِ الإقتِحامِ فی السُّدَدِ المَضرُوبَةِ ذُونَ الغیوبِ فَلَزِمُوا الإقرارَ بِجُملَةِ ما جَهِلُوا تَفسیرَهُ مِنَ الغَیبِ المَحجُوبِ فَقالُوا: آمَنّا بِهِ کُلٌّ مِن عِندِ رَبِّنا فَمَدَحَ اللهُ عزّوجلّ اعتِرافَهُم بِالععَجزِ عَن تَناوُلِ ما لَم یُحیطُوا بِهِ عِلماً و سَمّی تَرکَهُمَُ التَّعَمُّقُ فیما لم یُکَلِّفهُمُ البَحثَ عَنهُ مِنهُم رُسُوخاً فَاقتَصِر عَلی ذلک و لا تُقَدِّر عَظَمَةَ اللهِ (سُبحانَه) عَلی قَدرِ عَقلِکَ فَتکونَ مِنَ الهالِکینَ.
(1)
بدان که راسخان در علم همان کسانی هستند که خداوند آنان را بی نیاز کرده است از این که بخواهند پرده های غیبی را بدرند. پس به همین دلیل به همه ی امور غیبی که تفسیر آن را نمی دانند، اقرار کردند و گفتند: به آن ایمان آوردیم، همه اش از جانب پروردگارمان است. پس خدای عزّوجلّ اعتراف آنان را به عجز از دسترسی به آن چه احاطه ی علمی به آن ندارند، ستایش کرده است و رها کردن ایشان تعمّق را در آن چه خدا تکلیفشان
ص: 191


1- 1-التّوحید، باب2، ح13،55-56.

نکرده، «رسوخ» نامیده است. پس به همین اکتفا کن و عظمت خدای سبحان را به اندازه ی عقلت، اندازه نگیر که در این صورت جزء هلاک شدگان خواهی بود.
می بینیم که امام (ع) رسوخ در علم را چه چیز دانسته اند. رسوخ این است که انسان به ناتوانی خود از ورود در عرصه های غیبی – که از دسترس علم و عقل بشر دورند – اعتراف و اقرار نماید و نخواهد بزرگی خداوند را با مقیاس عقل ناقص خود اندازه بگیرد و وصف کند. هلاک شدگان کسانی هستند که حدّ و مرز عقل خود را نمی شناسند و دامن فکر خود را فراتر از حدّ روشنگری نور عقل می گسترانند. تعبیر «أغناهُمُ اللهُ» در فرمایش حضرت دلالت می کند بر این که راسخان در علم دارایی ای دارند که همان بی نیازشان ساخته است از این که سراغ کنار زدن پرده های غیبی بروند. این دارایی، عقل آن ها و معرفت صحیحی است که به خدایشان دارند. خدای متعال تعمّق نکردن راسخان در علم را در امور غیبی ستایش نموده و آن را رسوخ نامیده است. از این جا می فهمیم که نشانه ی عقل در حوزه ای که برای انسان روشن نیست، ترک تعمّق می باشد.

متعمّقین آخرالزّمان

تعمّق کردن در ذات و صفات الهی نتیجه ای جز تشبیه خدا با خلق ندارد و رسوخ در علم این است که انسان خود را به این وادی گرفتار نکند. در احادیث از کسانی یاد کرده اند که «متعمّقین آخرالزّمان» نامیده شده اند و آیاتی از قرآن کریم به خاطر این گروه نازل شده تا آنان را از تعمّق های بی جا بازدارد. خوب است به این حدیث و معنای صحیح آن اشاره ای داشته باشیم تا به سوءبرداشت هایی که از آن شده، گرفتار نشویم. حدیث را مرحوم شیخ صدوق در کتاب التّوحید از وجود مقدّس امام سجّاد (ع) نقل کرده است.
إنَّ اللهَ عزّوجلّ عَلِمَ أنَّه یَکونُ فی آخِرِ الزَّمانِ أقوامٌ مُتَعَمِّقُونَ فَأنزَلَ اللهُ عزّوجلّ: «قُل هُوَاللهُ أحدٌ اللهُ الصَّمَدُ» و الآیاتِ مِن سُورَةِ الحَدیدِ إلی
ص: 192

قولِهِ: «و هُوَ عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ» فمن رامَ وَراءَ هنالِکَ هَلَکَ. (1)
همانا خدای عزّوجلّ می دانست که در آخرالزّمان گروه های متعمّقی می آیند. پی خدای عزّوجلّ سوره ی توحید و آیاتی از سوری حدید تا «و هُوَ عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ» را نازل فرمود. پس هر که ورای آن جا را قصد کند (در ماورای محدوده ی این آیات تعمّق کند) هلاک می شود.
توضیح این حدیث را از زبان یکی از محقّقان قرآنی معاصر نقل می کنیم:
این حدیث اگر چه از نظر بعض دانشمندان، توید تکامل علمی بشر را داده و ضمناً روشن شدن بعض آیات قرآن را موکول به دوران تعمّق فکری آیندگان نموده است و در واقع، لسان مدح و تمجید از مُتَعَمقین آخرالزّمان دارد، (2) ولی آن چه که با تأمّل در جمله ی آخر حدیث «فَمَن رامَ ماوَراءَ هُنالِکَ هَلَکَ» (هر کس غیر آن چه را که آن جاست طلب کند، هلاک شود) به نظر می رسد، این است که حدیث شریف، در مقام «تَحدید» تفکّر درباره ی خدا و جلوگیری از خوض و کنجکاوی در مسائل مربوط به «ذات» اقدس حقّ و توصیف او جلّ شأنه العَزیز با عقول ناقصه و افکار کوتاه بشری است.
چنان که روایات کثیره ای در این باب آمده و فرموده اند:
إیّاکُم و التَّفکُّرَ فِی اللهِ فَإنَّ التَّفَکُّرَ فِی اللهِ لا یَزیدُ إلّا تیهاً... (3)
بپرهیزید از تفکّر در (ذات) خدا؛ چه آن که تفکّر در ذات خدا، جز ضلالت و حیرت فکری نتیجه ی دیگری نخواهد داد.
و آن چه در روایات دیگر مورد ترغیب و تأکید واقع شده است، تفکّر در آثار صنع و مظاهر قدرت و حکمت خداست که فرموده اند:
لَیسَتِ العِبادَةُ کَثرَةَ الصّیامِ و الصَّلاةِ، و إنَّما العِبادَةُ کَثرَةُ التَّفَکُّرِ فی أمرِ اللهِ. (4)
ص: 193


1- 1-التّوحید، باب40، ح2/283.
2- 2-گفتار فلسفی، کودک1/167.
3- 3-بحارالأنوار3/259، از امام صادق ع.
4- 4-تحف العقول/362، از امام عسکری ع و ص325 از امام رضا ع.

عبادت (تنها) زیادی روزه و نماز نیست. (بلکه) عبادت، همانا زیاد اندیشیدن در کار خداست (مراد مطالعه ی آیات و نشانه های علم و حکمت و قدرت اوست که موجب ازدیاد معرفت و محبت و شوق در عبادت او می گردد).
بنابراین، حاصل مضمون حدیث مورد بحث این می شود که: چون خدا می دانست در آخرالزّمان، مردمی مُتَعَمِّق و کاوشگر در همه چیز عالم هستی (حتی در ذات نامحدود خدا!) به وجود می آیند و به خود، اجازه ی خوض در مطالب مربوط به «ذات» و «صفات ذاتی» باری تعالی شَأنه العزیز داده و با حُرّیت و استقلال فکری تمام، به موشکافی های عجیب به نام توحید و معرفة الله می پردازند و قهراً به جهت نامحدود بودن «خدا» و محدود بودن «عقل»، دچار هزاران ناروایی ها در امر خداشناسی گردیده و سرانجام از نیل به سعادت، محروم و به شقای دائم، محکوم می شوند!!
و لذا خدا برای جلوگیری از این طغیان فکری ناروا و نشان دادن حدّ تعمق و تفکّر در شناسایی آن «ذات بی همتا»، سوره ی توحید و آیات اول سوره ی حدید را نازل فرمود تا اندیشمندان و متعمقین درباره ی «خدا»، اکتفا به همان وصف و بیان قرآن نموده و در ارائه ی «اسماء» و «صفات» خدا از مرز بیان خدا تجاوز ننمایند و خود را سرگرم با اقاویل متکلّمین و بافته های مُتَفَلسفین نسازند؛ که در غیر این صورت، دچار ضلالت ها گردیده و به هلاکت دائم مبتلا خواهند شد.
ضمن نامه ای که امام صادق (ع) در جواب مکتوب «عبدالرّحیم قصیر» که سؤال از مذهب صحیح توحید کرده، مرقوم فرموده اند، این جمله آمده است:
و اعلَم رَحِمَکَ اللهُ أنَّ المَذهَبَ الصَّحیحَ فی التَّوحیدِ ما نَزَلَ بِهِ القُرآنُ مِن صِفاتِ اللهِ عزّوجلّ... تعالَی الله عَمّا یَصِفُهُ الواصِفُونَ و لا تَعدُ القُرآنَ فَتَضِلَّ بَعدَ البَیانِ.
(1)
بدان – خدا تو را رحمت کند – که مذهب درست و راه صحیح توحید همان است که قرآن به آن نازل گردیده و خدا را بدان گونه وصف فرموده است. خدا بالاتر و برتر از آن است که وصف کنندگان، وصفش می کنند. از (حدّ) قرآن،
ص: 194


1- 1-بحارالانوار3/261و262.

تجاوز مکن که به گم راهی بعد از بیان، دچار خواهی شد.
مؤیّد این که حدیث مزبور (حدیث متعمقین آخرالزّمان)، راجع به همین مطلبی است که بیان شد این است که مرحوم صدوق أعلی الله مقامه آن را در «بابُ إدنی ما یُجزیءُ مِن مَعرِفَةِ التَّوحید» آورده است، در بابی که پایه های اساسی توحید و مَعرفة الله را از لسان روایات ارائه می دهد.
(1)
و علّامه ی مجلسی رضوان الله علیه هم آن را در «بابُ النَّهی عَن التَّفکُّر فی ذاتِ اللهِ تعالی، و الخَوضِ فی مَسائِلِ التَّوحید» ذکر کرده است، آن جا که احادیث نهی از تفکّر در ذات و منع از خوض در مسائل عمیقه ی خارج از طوق بشر را جمع آوری نموده است. و نیز ذیل همین حدیث می فرماید:
ظاهِرُهُ المَنعُ عُنِ التَّفَکُّرِ و الخَوضِ فی مَسائِلِ التَّوحیدِ و الوُقُوفُ مَعَ النُّصُوصِ. (2)و(3)
آیات ابتدای سوره ی حدی بیان نشانه های خداوند در عالَم هستی است. آیه ی سوم آن خداوند را به وصف «الظّاهر و الباطنُ» معرفی فرموده است. ما در فصل اول همین بخش معنایی صحیح ظهور و بطون خداوند را توضیح دادیم و به برداشت نادرست از آن هم اشاره کردیم. این معنای نادرست نتیجه ی تعمّق غیر مجاز درذات مقدّس پروردگار است که صرف نظر از نهی روایات، اشکال عقلی آن را هم بیان نمودیم. نتیجه ی کلّی این بحث آن است که کمال عقل و رسوخ در علم، انسان را از تعمّق در امور غیبی باز می دارد. عاقل عجز خویش را از احاطه ی علم و فکری بر خالق متعال درمی یابد. فرمایش امام صادق (ع) به مفضّل ناظر به همین عجز است که فرمودند: «و هی تعجِزُ عَن ذلک و ما دونَه». تعبیر «مادونَه» دلالت می کند بر این که صرف نظر از ذات مقدّس پروردگار، احاطه ی علمی و فکری بر کمتر از او هم امکان پذیر نیست، چه رسد به خود خدا. مخلوقاتی هم هستند که با وجود مخلوقیّت در دایره ی عقل و وهم
ص: 195


1- 1-کتاب توحید ط جدید/283.
2- 2-بحارالانوار3/264.
3- 3-قرآن و قیامت سیّد محمد ضیاء آبادی/180-183.

انسان نمی گنجند. نور علم، نور عقل، نفس (روح) و به تعبیر خود امام (ع) در انتهای حدیث، امور روحانی لطیف همگی مصداق های این مخلوقات اند.

علّت و معنای استتار خالق

امام صادق (ع) در ادامه ی فرمایش خود، به طرح سؤال و جواب دیگری پرداخته اند:
فإن قالُوا: و لِمَ استَتَر؟ قیل لَهُم: لم یَستَتِر بِحیلَةٍ یَخلُصُ إلیها کَمَن یَحتَجِبُ عَنِ النّاسِ بِالأبوابِ و السُّتُورِ و إنّما معنی قَولِنا الستَتَر أنَّهُ لَطُفَ عَن مَدی ما تَبلُغُه الأوهامُ کَما لَطُفَتِ النَّفسُ و هی خَلقٌ مِن خَلقِهِ و ارتَفَعَت عَن إدراکِها بِالنَّظَر.
پس اگر بگویند: و چرا مستتر و پنهان شده است؟ می گوییم: پنهانی او به سبب وجود حائلی در برابر او نیست؛ آن چنان که کسی به سبب در و پرده از مردم پنهان می شود. معنی استتار او جز این نیست که او لطیف تر از آن است که در تیررس اوهام و افکار قرار گیرد؛ همان گونه که روح چنین است؛ با این که روح یکی از مخلوقات اوست ولی برتر از آن است که با نظر و تأمّل درک شود.
استتار به معنای پوشیده بودن است؛ اما مقصود این نیست که چیزی ساتر و حاجب او باشد. در فصل آینده درباره ی این که چیزی حاجب خداوند نیست، بیشتر توضیح خواهیم داد. امام (ع) برای استتار خداوند مثال نفس یا روح انسان را مطرح کرده اند که پیشتر محسوس نبودن آن را تذکّر داده بودند. این جا به لطافت نفس از این جهت که با فکر و نظر نمی توان ذاتش را شناخت، اشاره فرموده اند. بنابراین، نفس از اوهام و افکار مستتر است و از این که با نظر ادراک شود، برتر است. خالق نفس هم بالاتر از این است که با افکار و انظار بشر ادراک گردد.
فإن قالوا: لِمَ لَطُفَ؟ - و تعالی عَن ذلک علوّاً کبیراً – کانَ ذلکَ خَطأً مِنَ القَولِ لِأنَّه لایَلیقُ بِالَّذی هو خالِقُ کُلِّ شَیءٍ أن یکُونَ مُبایِناً لِکُلِّ
ص: 196

3.1. چپتر 2

تست چپتر 2

4. توحید بنی هاشمی 3.htm

کتاب توحید - دفتر سوم: تسبیح و توحید خداوند

مشخصات کتاب

سرشناسه : بنی‌هاشمی، سیدمحمد، ۱۳۳۹ -
عنوان و نام پدیدآور : کتاب توحید/ محمد بنی‌هاشمی.
مشخصات نشر : تهران:منیر، ۱۳۸۸ -
مشخصات ظاهری : ج.
شابک : ۳۴۰۰۰ ریال : ج.۱ : 978-964-539-146-9 ؛ ۴۰۰۰۰ ریال : ج.۲ : 978-964-539-207-7 ؛ ۴۸۰۰۰ ریال : ج.۳ : 978-964-539-265-7 ؛ ۴۰۰۰۰ ریال : ج.۴ 978-964-539-207-7 :
یادداشت : ج.۲ (چاپ اول: ۱۳۸۹) .
یادداشت : ج.۳ (چاپ اول: ۱۳۹۰).
یادداشت : ج.۴ (چاپ اول: ۱۳۹۱) (فیپا).
یادداشت : کتابنامه.
مندرجات : ج.۱. اثبات صانع.- ج.۲. معرفت خدا و آثار و احکام آن.- ج.۳. تسبیح و توحید خداوند.- ج.۴. معرفت بلآیه و بدون الآیه‌ی خداوند
موضوع : توحید
موضوع : الهیات
موضوع : خدا -- اثبات
رده بندی کنگره : BP۲۱۷/۴/ب۸۷ک۲ ۱۳۸۸
رده بندی دیویی : ۲۹۷/۴۲
شماره کتابشناسی ملی : ۱۶۵۵۰۵۹
ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ص: 10
ص: 11
ص: 12
ص: 13
ص: 14

پیش گفتار

«اَلحَمدُ لِلّهِ لا شَریکَ لَه، الحَمدُ لِلهِ کَما یَنبَغی لِکَرَمِ وَجهِهِ و عِزِّ جَلالِهِ و َکَما هُوَ أهلُه.» (1)
خود را از شکر الطاف بی کران الهی عاجز می بینم که به این بنده ی نالایق خود توفیق مجدّد عنایت فرمود تا دفتر سوم کتاب توحید را به رشته ی تحریر درآورد. این هم به برکت ضیافت الهی در ماه مبارک رمضان بود تا قدم دوم را در تبیین بحث «معرفت خداوند» برداریم.
دفتر اول بحث «اثبات صانع» و دفتر دوم بحث «معرفت خدا و آثار و احکام آن» بود که در دو سال گذشته به انتشار رسید. این دفتر ادامه ی بحث معرفت خداست که به دو موضوع محوری پرداخته است.
محور اول که بخش نخست کتاب را تشکیل می دهد، موضوع «تسبیح خدای واحد» می باشد. این بخش با بیان معنای «تصوّر پذیری خداوند» پرداخته است. سپس هم ارز بودن توصیف ناپذیری با تصوّرناپذیر بودن پروردگار مطرح شده و به همین مناسبت، با بیان
ص: 15


1- 1-کافی 4/164، از دعای شب سی ام ماه رمضان.

ادلّه ی عقلی و نقلی ثابت شده است که معرفت «الله» فقط «بالله» حاصر می شود و هر گونه معرفتی از طریق صورت ذهنی نسبت به خداوند، به شرک منتهی می شود. در ادامه، معنای صحیح توهّمی را که در احادیث نسبت به خدای اَحد وارد شده، همراه با نقدِ بیان های نادرست در این زمینه آورده ایم. آن گاه نظریّه ای را که معتقد به ضرورت عقلی و نقلی توصیف خداست، مورد بررسی قرار داده ایم.
دو فصل پایانی بخش نخست هم به بحث درباره ی «نفی صفات از ذات الهی» و جمع آن با موضوع «اثبات صفات ذات خداوند» اختصاص یافته است.
بخش دوم کتاب بر محور موضوع «توحید خدای سبحان» است. در این بخش ابتدا در چند فصل بعضی از ظرایف بحث «توحید» با استناد به آیات شریفه ی سوره ی توحید مطرح شده است. در این فصول معنای «بسم الله» و «الله» و «الصّمد» با استفاده از سخنان گهربار ائمّه ی معصومین (ع) تشریح شده است. در پایان این قسمت، تذکّر احادیث را در خصوص نهی از تفکّر درباره ی خداوند و بیان حکمت آن آورده ایم.
قسمت دوم این بخش به بحث نسبتاً مفصّلی درباره ی «توحید فطری» اختصاص دارد که در آن ابتدا معنای صحیح «فطرةالله» مطرح شده، مورد نقد و بررسی قرار گرفته اند.
فصل پایانی کتاب بیان و نقد نظریّه ی برخی دل سوزان به حال مشرکان و بت پرستان است که کوشیده اند آن ها را موحّدان واقعی جلوه دهند! این فصل به این منظور آورده شده که روشن شود با منطق اسلام و قرآن نمی توان ادّعا کرد که همه ی انسان ها اهل توحیدند و چنین برداشتی از فطرت توحیدی نادرست است.
امیدوارم مباحث این دفتر توانسته باشد تبیین خوبی از بحث تسبیح و توحید خدای متعال را ارائه دهد. آن چه از مباحث توحید باقی می ماند، یکی ادامه ی بحث معرفت خداست که نیاز به یک دفتر مستقل دارد. در دفتر چهارم – با توفیق الهی و عنایت خاصّ بقیّة الله ارواحنا فداء – انوار معرفت را توضیح خواهیم داد که شامل
ص: 16
«معرفت بالآیات و الأسماء» و «معرفت بدون الآیة» و اقسام هر یک می شود.
در دفتر پنجم هم إن شاءالله به شرح ارکان ایمان خواهیم پرداخت که در حقیقت، بیان توحید عملی است؛ یعنی آثار و لوازم اعتقاد به توحید در عملِ یک موّحد واقعی. از خدای منّان به حرمت این ماه با فضیلت مسألت دارم که به راقم ناقابل این سطور توفیق تکمیل مباحث توحید را عنایت بفرماید.
امّا در هفته ی اول این ماه مبارک یکی از عالمان علوم اهل بیت (ع) و خدمت گزاران راستین ایشان، جناب مستطاب حضرت حجّة الاسلام و المسلمین مرحوم حاج شیخ محمّدباقر علم الهدی، دعوت حق را لبّیک گفت و بدن شریفش در جوار محبوبش، حضرت سیّد الشّهداء (ع)، در سرزمین مقدّس کربلا آرام گرفت. این مصیبت، همه ی دوستان اهل بیت (ع) را داغدار نمود.
ما برای عرض ادای احترام و سپاس نسبت به این بزرگوار، این تلاش ناچیز را به نیابت از ایشان به ساحت مقدّس حضرت زین العابدین و سیّدالسّاجدین (ع) تقدیم می داریم. إن شاءالله با امضای این امام هُمام مورد قبول درگاه حق قرار گیرد و مرحوم تازه گذشته مورد عنایت ویژه ی آن حضرت واقع گردد.
در پایان با دعایی که همین امام بزرگوار در شب بیست و هفتم ماه رمضان از ابتدا تا انتهای شب می خواندند، دست نیاز به درگاه بی نیاز بلند می کنیم:
«اللهُمَّ ارزُقنِی التَجافِیَ عَن دارِ الغُرورِ و الإنابَةَ إلی دارِ الخُلُودِ وَ الإستعدادَ لِلمَوتِ قَبلَ حُلولِ الفَوتِ.»
(1)
«خدایا، دور شدن از خانه ی فریب (دنیا) و روی آوردن به خانه ی جاودانگی (آخرت) و آماده شدن برای مرگ پیش از رسیدن فوت را روزی ام گردان.»
الهی آمین!
سید محمدبنی هاشمی
شب 27 رمضان المبارک 1431-15 شهریور1389
ص: 17


1- 1.اقبال الأعمال/228.

ص: 18
ص: 19
ص: 20

بخش اول: تسبیح خدای واحد

فصل 1: توصیف ناپذیری خداوند

معنای «الله أکبر»

یکی از بهترین عبارات در معرّفی خدای متعال جمله ی نورانی و پُرمغز «الله أکبر» است که توجّه به معنای دقیق آن در معارف توحیدی، بسیار مهمّ است. مرحوم شیخ صدوق در کتاب شریف «معنای الأخبار» بابی را به توضیح معنای همین جمله اختصاص داده و دو حدیث زیبا در شرح آن آورده است. در حدیث دوم شخصی در حضور حضرت امام جعفر صادق (ع) عبارت «الله أکبر» را به زبان می آورد. ایشان از او می پرسند:
خداوند از چه چیزی بزرگ تر است؟
می گوید: از هر چیزی! می فرمایند:
حَدَدتَهُ.
او (خدا) را محدود کردی.
سؤال می کند: پس چگونه بگویم؟ می فرمایند:
اَللهُ أکبَرُ مِن أن یُوصَفَ.
(1)
خداوند بزرگ تر از آن است که وصف شود.
ص: 21


1- 1.معانی الأخبار/ 11و12 باب معنی الله اکبر، ح2.

نکته ی مهمّی که حضرت در این فرمایش خود تذکّر داده اند، آن است که هر گونه مقایسه ی خالق متعال با غیر او، به محدود کردن او می انجامد. نشانه ی معرفت صحیح پروردگار این است که او را با هیچ چیز از هیچ جهت مقایسه نکنیم. بنابراین اگر کسی معتقد شود که خدای متعال بزرگ تر از «هر چیز» است، به نوعی مشابهت بین خداوند و چیزهای دیگر قائل شده و در حقیقت، او را محدود کرده است. درباره ی تعابیر «حد» و «محدود» در دفتر اول کتاب توحید توضیحاتی آوردیم (1)و روشن ساختیم که هر گونه وصفی درباره ی خدای متعال در حقیقت، او را محدود می کند.
«تشبیه» و «تحدید» لازم و ملزوم یکدیگرند. اگر چیزی را بتوان تشبیه کرد، محدود هم می توان کرد و اگر بتوان حدّی برایش قائل شد، قابل تشبیه هم هست. پس اگر خدای متعال حقیقتاً غیر قابل تشبیه به غیر خودش باشد، به هیچ حدّی محدود و به هیچ وصفی موصوف نمی گردد. جمله ی پُر مغز «الله أکبر» نیز اشاره به همین حقیقت عمیق دارد که خداوند برتر و بزرگ تر از آن است که مورد وصف قرار گیرد و هیچ صفتی برای ذات مقدّسش نمی توان قائل شد.
حدیث اول منقول در «معنای الأخبار» هم به بیان دیگری بر همین حقیقت دلالت می کند. راوی حدیث می گوید: امام صادق (ع) از من پرسیدند:
أیُّ شیءٍ اللهُ أکبر؟
«الله أکبر» چیست (یعنی چه)؟
عرض کردم: خداوند از هر چیز بزرگ تر است. فرمودند:
فکانَ ثَمَّ شَیءٌ فیکونَ أکبرَ منهُ؟
پس آیا چیزی (قابل مقایسه با خداوند) هست که او (خداوند) بزرگ تر از آن باشد؟!
عرض کردم: پس معنای آن چیست؟ فرمودند:
اَللهُ أکبرُ مِن أن یُوصَفَ. (2)
ص: 22


1- 1.کتاب توحید 1/188-194.
2- 2.معانی الأخبار/11باب معنی الله أکبر، ح1.

روشن است که وقتی حضرت می فرمایند: «فَکانَ ثَمَّ شَیءٌ» نمی خواهند منکر وجود هر چیز غیر خدا بشوند؛ بلکه مقصود ایشان انکار وجود هر چیزی است که قابل قیاس با خداوند باشد.
توصیف ناپذیری خدای متعال لازمه ی قطعی معرفت اوست؛ به گونه ای که اگر کسی به این ویژگی متفطّن نشده باشد، در واقع خدا را نشناخته و غیر او را به جای او برگرفته است.

معنای «سبحان الله»

این ویژگی در آیات و روایات با تعابیر مختلفی مورد تأکید قرار گرفته و مهم ترین شاخص معرفت خداوند محسوب می شود. یکی از این تعبیر که به طور مکرّر در زبان دین به کار رفته، تعبیر «تسبیح» و ذکر شریف «سبحان الله» است. در نماز – که از جهتی بالاترین مظهر عبادت و بندگی خداوند محسوب می شود – بعد از «الله أکبر»، ذکر «سبحان الله» بیش از سایر اذکار تکرار می شود. در رکوع، در سجده و در تسبیحات اربعه ی رکعت سوم و چهارم، این ذکر شریف به زبان نمازگزار جاری می شود. لذا خوب است معنای آن را از حاملان وحی الهی جویا شویم.
مرحوم شیخ صدوق در کتاب گران قدر «معانی الأخبار» بابی را هم به معنای «سبحان الله» اختصاص داده و سه حدیث در توضیح آن از ائمّه (ع) نقل کرده است. هر سه حدیث با تعابیر مختلف به یک معنا اشاره دارند. ما برای رعایت اختصار به نقل حدیث دوم اکتفا می کنیم. امام صادق (ع) در پاسخ به سؤالی در مورد معنای این ذکر شریف، فرمودند: «تنزیه».
(1)
«تنزیه» ضدّ تشبیه است. تنزیه خداوند به این است که او را برتر از هر گونه تشبیهی به مخلوقات بدانیم و چون تشبیه و توصیف ملازم یکدیگرند، تنزیه به این
ص: 23


1- 1.معانی الأخبار/ 9ح2. همین حدیث در کتاب التّوحید مرحوم صدوق «تنزیهُه» نقل شده است: التّوحید، باب45، ح3.

است که او را بالاتر از حدّ توصیف بدانیم. در دفتر اول کتاب توحید (بحث اثبات صانع) روشن شد که همه ی اوصاف مخلوقات، ملازم با نقص و محدودیّت است. بنابراین نسبت دادن به هر ویژگی ای از مخلوقات به خدای متعال، به محدود کردن و ناقص دانستن او منتهی می شود. پس تنزیه واقعی به این است که نه او را به غیر خودش تشبیه کنیم و نه به صفتی توصیفش نماییم.
با این ترتیب تسبیح خدای متعال که همان تنزیه اوست، با وصف ناپذیری ذات مقدّسش ملازم می شود. همان گونه که وصف ناپذیر بودن خداوند شاخص و معیار شناخت اوست، منزّه دانستن او از هر شباهتی با مخلوقات نیز تعبیر دیگری از همان ملاک و معیار است.
در تعالیم اهل بیت (ع) این مطلب به طور مکرّر و با صراحت، مورد تأکید واقع شده است. یک نمونه، قسمتی از نوشته ی امام جعفر صادق (ع) است که فرمودند:
تَعالی عَمّا یَصِفُهُ الواصِفُونَ المُشَبِّهُونَ اللهَ بِخَلقِهِ المُفتَرون عَلَی اللهِ.
(1)
(خداوند) برتر است از آن چه وصف کنندگان توصیف می کنند؛ همانان که خدا را به آفریدگانش تشبیه می کنند و (با این کار) به خداوند افترا می زنند.
می بینیم که در فرمایش امام (ع) وصف کنندگانِ خداوند، تشبیه کنندگانِ او به خلق و تهمت زنندگان به خدا دانسته شده اند؛ یعنی کسانی که به او چیزهایی را نسبت می دهند که در شأن و مقام او نیست و با این کار او را تا منزله ی مخلوقاتش تنزّل می دهند. پس توصیف و تشبیه و تهمت زدن به خداوند تعابیر مختلف برای یک عمل ناروا هستند.

توصیف خداوند، نشانه ی عدم معرفت او

نمونه ی دیگر در این مورد گزارش یکی از مجالس امام ابوالحسن الرّضا (ع) است. که وقتی سخنی ناروا در مورد خدای متعال مطرح شد، حضرت به سجده افتادند و در
ص: 24


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عن الصّفة بغیر ماوصف به نفسه تعالی، ح1.

همان حال چنین مناجات کردند:
سبحانَکَ ما عَرَفُکَ و لا وَحَّدُوکَ فَمِن أجلِ ذلکَ وَصَفُوکَ.
(خدایا) منزّهی تو؛ تو را نشناختند و به وحدانیّت تو معتقد نشدند، و به همین جهت تو را وصف نمودند.
ملاحظه می شود که امام (ع)، لازمه ی معرفت خدا و اقرار به وحدانیّت او را توصیف ناپذیری او دانسته اند. اگر کسی حقیقتاً به معرفت خداوند نائل شده باشد، اوّلاً او را بالاتر از حدّ تشبیه می داند و به عبارت دیگر «یگانه» می شمارد که این همان معنای «توحید» خداوند است.
(1)
ثانیاً او را غیر قابل وصف می داند و به هیچ وجه راضی نمی شود که صفتی برای او قائل شود. عبارت دیگر امام هشتم (ع) در مناجاتشان با خداوند شنیدنی است.
سُبحانَکَ کیفَ طاوَعَتهُم أنفُسُهم أن یُشَبِّهُوکَ بِغَیرِکَ.
منزّهی تو؛ چگونه راضی شدند که تو را به غیر خودت، شبیه گردانند؟!
کسی که به معرفت خداوند نائل شده، هرگز عقلاً زیر بار «تشبیه خدا به غیر خدا» نمی رود و نفسش به این که او را وصف نماید، رضا نمی دهد. عبارت بعدی امام (ع) چنین است:
اللهُمَّ لا أصِفُکَ إلّا بِما وَصَفتَ بِهِ نَفسَکَ وَ لا أُشَبَّهُکَ بِخَلقِکَ. (2)
خدایا من تو را جز به آن چه خودت را بدان وصف کرده ای، وصف نمی کنم و تو را به آفریدگانت تشبیه نمی کنم.
در فهم دقیق فرمایش امام (ع) باید به دو نکته توجّه داشت:
نکته ی اول این که نهی از توصیف خدای متعال جنبه ی ارشاد به حکم عقل دارد؛ نه تعبّد صِرف. هر عاقلی به نور عقل متنبّه می شود به این که توصیف خداوند توسّط انسان، بدون تشبیه ذات الهی امکان ندارد. قائل شدن به هر گونه طَور و کَیف و سنخ
ص: 25


1- 1.ر.ک: کتاب توحید1، بخش1، فصل6 و بخش2، فصل7 در معنای توحید.
2- 2.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عین الصّفة، ح3.

برای پروردگار در حقیقت سرایت دادن ویژگی های مخلوقی به ذات مقدّس اوست و این نتیجه ای جز محدود کردن او ندارد. فرمایش زیبای امیرالمؤمنین (ع) با ایجاز به همین نکته اشاره می کند که فرمودند:
مَن وَصَفَه فَقَد حَدَّهُ.
(1)
هر صفتی که برای خداوند قائل شویم، در واقع یک ویژگی از ویژگی های مخلوقات را به او نسبت داده ایم و با همین وسیله او را محدود کرده ایم. به طور کلّی اگر بخواهیم به نفی تشبیه از ذات مقدّس الهی ملتزم و وفادار بمانیم، باید از نسبت دادن صفات به او چشم بپوشیم و خود را در ورطه ی آن گرفتار نسازیم. فرمایش عمیق امام هشتم (ع) به همین حقیقت اشاره دارد؛ آن جا که می فرمایند:
لا نَفیَ مَعَ إثباتِ الصِّفاتِ لِلتَّشبیه. (2)
با وجود اثبات صفات، نفی تشبیه نمی شود.

معنای اجمالی توصیف خداوند از خودش

این مطلب یک حکم عقلی است و استثنا بردار هم نیست. در جمله ی مورد بحث از امام رضا (ع) که به خداوند عرضه داشتند: لا إلّا بِما وَصَفتَ بِهِ نَفسَکَ وَلا أُشَبِّهُکَ بِخَلقِکَ، توصیف کردن خداوند را با تشبیه او به آفریدگانش در کنار هم قرار داده اند. این مطلب نشان می دهد که این دو، دو روی یک سکّه اند و لازم و ملزوم یکدیگر. از همین جا به نکته ی دوم پی می بریم که استثنای موجود در کلام امام هشتم (ع) (إلّا بِما وَصَفتَ بِهِ نَفسَکَ)، یک استثنای منقطع است نه متّصل. (3) در واقع توصیف خداوند به آن چه خودش را به آن وصف کرده، هیچ ربطی به توصیف مخلوقات از خداوند ندارد. حکم کلّی غیر قابل وصف بودن خداوند قابل استثنا نیست
ص: 26


1- 1.نهج البلاغه، نسخه ی صبحی صالح، خ152، ص212.
2- 2.التّوحید، باب2، ح2، ص40.
3- 3.در استثنای متّصل، مستثنی از جنس مستثنی منه است مانند: جاءالقوم إلّا زیداً.
ولی در استثنای منقطع، مستثنی از جنس مستثنی مِنه نیست مانند: جاءالقوم إلّا حمارهم.

و توصیف خداوند «بما وَصَفَ بِهِ نَفسَه» ماهیّتاً با توصیفاتِ ما نسبت به او متفاوت است.
هرگونه توصیفی از جانب ما، به نوعی تشبیه و محدود کردن اوست. بنابراین قطعاً توصیف خدا به آن چه خودش را به آن وصف کرده، نه تشبیه است و نه تحدید. توصیف خداوند از خود به معنای خلق و وضع اسم و صفت برای خویش است. اسم و صفت نیز در لغت و فرهنگ اهل بیت (ع) به معنای نشانه و علامت است. پس توصیف خداوند از خود یعنی این که مخلوقاتی را به عنوان نشانه وعلامت برای خویش قرار داده است. البته هیچ یک از این نشانه ها چیزی از ذات مقدّس او را نشان نمی دهند و به هیچ وجه او را نشان دار نمی کنند. توضیحِ این که چگونه می شود چیزی نشانه ی خداوند باشد اما او را نشان دار و مکشوف نکند، در ادامه ی مباحث خواهد آمد؛ إن شاءالله.

هر توصیفی از خدا محدود کردن اوست

محدّث عالی مقام، مرحوم علّامه ی کلینی، در کتاب شریف کافی، بابی را به همین موضوع اختصاص داده که عنوانش چنین است: «باب النَّهیِ عن الصِّفَةِ بِغَیرِ ما وَصَفَ بِهِ نَفسَه تعالی». در این باب دوازده حدیث از ائمّه ی طاهرین (ع) نقل شده است که همگی بر این موضوع دلالت می کنند. قسمت هایی از حدیث اول و سوم این باب را آوردیم. اکنون به حدیث دوم توجّه می کنیم:
امام زین العابدین (ع) به ابوحمزه فرمودند:
یا أبا حَمزَة إنَّ اللهَ لا یُوصَفُ بِمَحدُودیَّةٍ عَظُمَ رَبُّنا عَنِ الصِّفَةِ فَکیفَ یُوصَفُ بِمَحدُودیَّةٍ مَن لا یُحَدُّ.
(1)
این ابوحمزه! خداوند به هیچ محدودیتی وصف نمی شود. پروردگار ما بزرگتر از آن است که مورد وصف قرار گیرد؛ پس چگونه کسی که حدّی نمی پذیرد، به محدودیّتی وصف شود؟!
ص: 27


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عن الصّفة، ح2.

پیش تر به این نکته توجّه کردیم که هر وصف کردنی، نوعی محدود کردن است. پس خدایی که هیچ حدّی نمی پذیرد، مُال است که قابل وصف کردن باشد. تعبیر «صِفَة» در فرمایش امام سجّاد (ع) به معنای مصدر است؛ یعنی وصف کردن یا وصف شدن. فعل وَصَفَ یَصِفُ دو مصدر دارد: یکی «وَصف» و دیگری «صِفَة». (1) این جا همان طور که در ترجمه آمده، مراد این است که خداوند برتر و بزرگ تر از آن است که قابل وصف کردن یا وصف شدن باشد. در عنوان بابی هم که مرحوم کلینی قرار داده است، کلمه ی «الصِفَة» به معنای وصف کردن است. حدیث یازدهم این باب، به صورت دیگری همین مطلب را بیان می کند. امام صادق (ع) می فرمایند:
إنَّ اللهَ یُوصَفُ و کَیفَ یُوصَفُ و قَد قَالَ فی کِتابِهِ: و ما قَدَرُوا اللهَ حَقَّ قَدرِه (2) فَلا یُوصَفُ بِقَدرٍ إلّا کَانَ أعظَمَ مِن ذلِک. (3)
همانا خداوند قابل وصف کردن نیست و چگونه وصف شود در حالی که کتابش فرموده است: و نتوانستند هیچ قدر واندازه ای برای خدا قائل شوند؟! پس خداوند به هیچ اندازه ای وصف نمی شود، مگر آن که از آن بزرگ تر است.
تعبیر «قَدر» در بحث توصیف ناپذیری خدای متعال قابل دقّت و توجه است. قدر و اندازه مربوط به مخلوقات است، هر مخلوقی با قدر و اندازه ی خود شناخته می شود. کمالات مخلوقات هم هر کام اندازه ی خود را دارند. مفهوم «قَدر» با مفهوم «حدّ» یک مصداق دارند. کمال «علم» یک قدر و حدّ دارد، کمال «قدرت» اندازه ی دیگر، «حیات» حدّ دیگر و... «وجود» مخلوقات هم یک نوع حدّ و اندازه است. همان گونه که در بحث «اثبات صانع» اشاره کردیم (4)، هر چیزی که مفهوم داشته باشد یک حدّ و اندازه ی ذاتی دارد که مانع صدقِ آن مفهوم بر غیر مصداق خودش می شود. بنابراین هر
ص: 28


1- 1.وَصَفَ یَصِفُ وَصفاً و صِفَةً. المنجد/903.
2- 2.انعام/91.
3- 3.اصول کافی، کتاب التوحید، باب النّهی عین الصّفة، ح11.
4- 4.کتاب التوحید 1/117-120.

مفهومی حکایت از یک حدّ و قدر ذاتی از مصداق خودش می کند و تا جایی که مفاهیم باقی باشند، این اندازه ها و حدود هم هستند. اما خدای متعال که به هیچ وجه مفهوم نمی پذیرد، مصداقِ این اندازه ها و حدود هم واقع نمی شود. بنابراین خداوند قابل توصیف نیست؛ چون هیچ حدّ و قدری ندارد و این است سرّ وصف ناپذیری خدای متعال.

نفی صفات از خداوند: قوام توحید او

در همین بابِ مورد بحث که نهی از توصیف خداوند مطرح شده، سه حدیث با سندهای مختلف در این عبارت مشترک هستند که:
سُبحانَ مَن لا یُحَدُّ یُوصَفُ.
(1)
منزّه است آن که حدّ و وصف نمی پذیرد.
حد نداشتن و وصف نداشتن در کنار هم قرار داده شده اند. پس این مطلب به روشنی فهمیده می شود که هر چه پذیرد، وصف هم می پذیرد و اگر حد نپذیرد، قابلِ وصف هم نیست.
نفی صفات از ذات مقدّس حق تعالی جزء ضروریّات مذهب اهل بیت (ع) در توحید به شمار می آید. تعابیر متعدّد و مکرّری در این خصوص از ایشان نقل شده است که به نقل یک نمونه از آن ها در این جا اکتفا می کنیم:
یکی از خطبه های توحیدی امیرالمؤمنین (ع) که شامل معارفِ بلندی در بحث توحید است، با این عبارت آغاز می شود:
إنَّ أوَّلَ عِبادَةِ اللهِ مَعرِفَتُهُ و أصلُ مَعرِفَتهِ تَوحیدُهُ و نِظامُ تَوحیدِه نَفیُ الصِّفاتِ عَنهُ... .(2)
همانا محور بندگی خداوند، معرفت اوست و اصل معرفت او، واحد دانستن اوست و نظام واحد دانستنِ او، نفی صفات از اوست.
ص: 29


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عن الصِّفة، ح5و5و9.
2- 2.تحف العقول، باب ما روی عن أمیرالمؤمنین ع، ح1.

«اول» در فرمایش امیرالمؤمنین (ع) به معنای اوّلِ زمانی نیست؛ بلکه به معنای محور، اساس و روح بندگی خداست که همانا معرفت او می باشد. (1)اما اصل و پایه ی معرفت او همانا توحید اوست؛ چون توحید به معنای یگانه و بی شبیه دانستنِ خداست و تا وقتی انسان به این امر اقرار و اعتراف نکرده باشد، به معرفتِ خدا نرسیده است. به تعبیر دیگر توحید خداوند مرحله ای جدا و متأخّر از معرفتِ او نیست؛ بلکه لازمِ لاینفکّ و حتّی مقوِّم معرفت اوست. بنابراین رکن اصلی و پایه ی معرفت خداوند، اقرار به یگانگی و شباهت نداشتن او می باشد. اما محور و اساس توحید هم نفی صفات از اوست (نِظامُ تَوحیدِهِ نَفیُ الصِّفاتِ عَنهُ)(2)
تعبیر «نظام» هم به معنای «قِوام» است؛ یعنی توحید خداوند بر پایه ی نفی صفات از او قوام پیدا می کند. تا وقتی عارف به خداوند، صفات را از او نفی نکرده باشد، قائل به توحید نشده و در حقیقت گرفتار تشبیه است. با این ترتیب معرفت خداوند، توحید او و نفی صفات از ذات مقدّس الهی، هر سه در یک رتبه خواهند بود و هیچ یک بدون دیگری محقّق نمی شوند. به بیان ساده تر خداوند جز به نفی صفات از ذات قدّوسش شناخته نخواهد شد و کسی که به این اعتقاد نرسیده باشد، از معرفت او محروم است.

توصیف ناپذیری خداوند از دیدگاه مرحوم علّامه ی طباطبایی

به عنوان مؤیّدی بر این بحث اشاره ای می کنیم به نظر مرحوم طباطبایی در این خصوص که پس از نقل همین حدیث شریف در تعدادی از روایات، فرموده اند:
و خُطَبُ علیٍّ و الرِّضا (ع) و کلماتُ سایر الأئمّة (ع) مملوءةٌ مِن هذا المَعنی و مِنَ المعلومِ أنَّ نَفسَ الصِّفَةِ تَحدیدٌ و تعیینٌ و نَفسُ المفهومِ مُدرَکٌ. (3)
یعنی خطبه های امیرالمؤمنین (ع) و امام هشتم (ع) و سخنان سایر ائمّه (ع)
ص: 30


1- 1-ر.ک: معرفت امام عصر ع/38و39.
2- 2-المنجد/818.
3- 3-الرّسائل التّوحیدیّة/12.

مشحون و مملوّ از این معناست و روشن است که خود صفت بودن، اقتضای محدودیّت و تعیّن دارد. اگر بر چیزی اطلاق صفت بتوان کرد، قطعاً آن چیز مخلوق است. بنابراین اگر چیزی مخلوق نباشد، اطلاق صفت بر آن نمی توان کرد. پس ذات خدا هیچ صفتی را نمی پذیرد.
نکته ی دیگری که ایشان تذکّر داده اند، این که هر چه به فهم انسان درآید، مدرَک است. این توضیح ایشان ناظر به فرمایشی از امیرالمؤمنین (ع) است که قبل از آن نقل کرده اند:
تَبارَکتَ یا مَن کُلُّ مُدرَکٍ مِن خَلقِهِ.
(1)
امیرالمؤمنین (ع) به صراحت می فرمایند که هر مُدرَکی مخلوق است؛ یعنی اگر چیزی مدرَک باشد، قطعاً مخلوق است. عکس نقیض این قضیه این است که اگر چیزی مخلوق نباشد، مدرَک هم نیست. از سوی دیگر چون هر چه متعلِّق مفهوم قرار گیرد، مدرَک است؛ پس آن چه مدرَک نیست، هیچ مفهومی هم نمی پذیرد. نتیجه این که ذات الهی مفهوم پذیر نیست؛ در حالی که می دانیم هر صفتی مفهوم خاصّ خود را دارد و ما صفتی نداریم که مفهوم نداشته باشد. بنابراین ذات مقدّس ربوبی مغایر با هر صفتی است. «عینیّت با ذات» که نوعاً فلاسفه از آن سخن می گویند (2)، نمی تواند معنای صحیحی داشته باشد.
علّامه ی طباطبایی در فصل سوم «رسالة التّوحید» با بیان دقیق تری همین موضوع را مطرح کرده و نتیجه گرفته اند که ذات پروردگار از هر نوع تعیّن اسمی و وصفی بالاتر و برتر است. ترجمه ی عبارات در این فصل چنین است:
بدیهی است که هر مفهومی ذاتاً جدای از دیگر مفاهیم است. در نتیجه انطباق یک مفهوم بر یک مصداق بالبداهه با یک نحوه تقیید برای مصداق توأم خواهد بود. با اندکی تأمّل ضروری بودن این مطلب معلوم می شود.
ص: 31


1- 1.اثبات الوصیّة، خطبة علیّ ع بعد وفاة النّبیّ ص/107.
2- 2.به عنوان نمونه رجوع کنید به نظر ملّاصدرا در «رسالة المشاعر» المنهج التّانی، المشعرالأوّل فی أنّ صفاته عین ذاته.

عکس (نقیض) منطقی این قضیّه عبارت است از این که: انطباق مفهوم هر مصداقی که ذاتاً نامحدود است، به نوعی متأخّر از مرتبه ی ذات آن مصداق می باشد... و چون وجود واجبی (ندارد) صرف و خالص است، نامحدود می باشد و در نتیجه از هر نوع تعیّن اسمی و وصفی و هر نحوه تقیید مفهومی، منزّه خواهد بود. (1)
خلاصه ی استدلال ایشان این است که: لازمه ی انطباق هر مفهومی بر مصداق خود، مقیّد و محدود شدن آن مصداق است و اگر چیزی نامحدود و مطلق باشد – یعنی هیچ حدّی نپذیرد – مصداق هیچ مفهومی هم واقع نمی شود. بنابراین ذات مقدّس ربوبی که منزّه از هر نوع حدّی است، متعلِّق هیچ مفهومی نمی گردد. از طرفی هر صفتی مفهوم خاصّ خود را دارد. بنابراین ذات پروردگار منزّه از هر نوع تعیّن وصفی است. به عبارت دیگر هیچ صفتی نمی تواند عین ذات حقّ متعال باشد. این نتیجه ی قطعیِ بیان علّامه ی طباطبایی (ع) است.
با این بیانات روشن است که توصف ناپذیری خدای متعال پیوندی ناگسستنی با تصوّرناپذیری آن ذات قدّوس دارد. اگر چیزی قابل تصوّر باشد و متعلِّق یک مفهوم ذهنی بتواند واقع شود، آن را توصیف هم می توان کرد و هر چه که قابل تصوّر نباشد، قابل توصیف هم نیست. لذا می توانیم تصوّرناپذیری و توصیف ناپذیر بودن را هم ارز یکدیگر بدانیم. فصل آینده را به ملازمت این دو ویژگی در خدای متعال اختصاص می دهیم.
ص: 32


1- 1.رسائل توحیدی/20و21.

فصل 2: توصیف ناپذیری هم ارز با تصوّرناپذیری

اشاره

به عنوان مقدمه ی این فصل باید به این نکته توجه کنیم که همه ی آن چه درباره ی تصوّرناپذیری صانع متعال در دفتر اول بیان شد، به خدای متعال هم قابل اطلاق است. (1) روح مطلب در هر دو جا یکی است. تنها تفاوت این است که در بحث اثبات صانع صرفاً نظر به صانع بودن خدای متعال داشتیم و احکام عقلی آن را بیان می کردیم؛ اما در بحث معرفت توجه داریم که همان صانع ناشناخته، اکنون معروف ما واقع شده و مشمول همان احکام عقلی هم هست. در این فصل احادیثِ منقول در دفتر اول را تکرار نمی کنیم؛ اما به خواننده ی محترم مراجعه مجدّد به آن فصل را توصیه می کنیم.

توصیف ناپذیری خداوند در قرآن

ابوهاشم جعفری خدمت حضرت امام رضا (ع) می رسد. خود می گوید:
سَألتُه عَن اللهِ هَل یُوصَف؟
از آن حضرت درباره ی خداوند پرسیدم که آیا وصف می شود؟
فرمودند:
ص: 33


1- 1.ر.ک: کتاب توحید1، بخش2، فصل4.

أما تَقرَأُ القُرآنَ؟
آیا قرآن نمی خوانی؟
عرض کردم: بلی. فرمودند:
أما تَقرَأُ قَوله تَعالی: «لا تُدرِکُه الأبصارُ و هُوَ یُدرِکُ الأبصارَ»
(1)؟
آیا فرمایش خدای متعال را نمی خوانی که فرمود: «دیدگان او را درک نمی کنند در حالی که او دیدگان را درک می کند»؟
عرض کردم: بلی. فرمودند:
آیا ابصار (دیدگان) را می شناسید.
عرض کردم: بلی. فرمودند: چیست؟ عرض کردم: دیدگان چشم ها (أبصار العیون). فرمودند:
إنَّ أوهامَ القُلُوبِ أکبَرُ مِن أبصارِ العُیونِ فهو لا تُدرِکُهُ الأوهامُ و هُوَ یُدرِکُ الأوهامَ. (2)
همانا افکار قلبی بزرگتر از دیدگان چشم هاست؛ پس افکار او را در نمی یابند در حالی که او افکار را در می یابد (بر افکار احاطه و تسلّط دارد).
می بینیم که سؤال مطرح شده درباره ی توصیف پذیری خدای متعال بوده، اما پاسخ امام (ع) تصوّرناپذیری آن ذات مقدس است. معنای اوهام چنان که پیش تر هم گفته ایم، (3) خطورات ذهنی است. حضرت به ابوهاشم تذکّر می دهند که چون خداوند متعلِّقِ مفاهیم ذهنی واقع نمی شود، پس قابل توصیف هم نیست. در واقع از طریق تصوّرناپذیری پروردگار، توصیف ناپذیری او را روشن کرده اند.
به طور کلّی در نوع بیانات ائمّه (ع) که توصیف ناپذیری خدای متعال را مطرح کرده اند، استناد به آیه ی شریفه «لا تُدرِکُه الأبصارُ و هُوَ یُدرِکُ الأبصارَ» به چشم
ص: 34


1- 1.انعام/103.
2- 2.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب فی ابطال الرّؤیة، ح10.
3- 3.کتاب توحید1/177.

می خورد که نشانگر ارتباط معنوی بین این آیه و توصیف ناپذیر بودن خداوند است. مثلاً در حدیثی که ابوحمزه از امام زین العابدین (ع) نقل کرده بود: إنَّ اللهَ لا یُوصَفُ بِمَحدُودیَّةٍ...، در انتها به آیه ی فوق استناد فرمودند. هم چنین در حدیثی که مرحوم کلینی در کتاب شریف کافی از عبدالله بن سنان از وجود مقدّس امام صادق (ع) نقل کرده اند، چنین آمده است:
إنَّ اللهَ عَظیمٌ رَفیعٌ لا یَقدِرُ العِبادُ علی صِفَتِهِ و لا یَبلُغُونَ کُنهَ عَظَمِتِه «لا تُدرِکُه الأبصارُ و هُوَ یُدرِکُ الأبصارَ و هُوَ اللَّطیفُ الخَبیر» و لا یُوصَفُ بِکَیفٍ و لا أینٍ و حیثٍ... .
(1)
همانا خداوند بزرگ و بلند مرتبه است که بندگان قادر به توصیف او نیستند و به کُنه بزرگی او نمی رسند. دیدگان او را درک نمی کنند در حالی که او دیدگان رادرک می کند و او لطیف و خبیر است. نه به چگونگی توصیف می شود. نه به مکان و نه به حیثیّت و جهت... .
این جا هم ملاحظه می شود که عدم توانایی بندگان در توصیف خداوند را با آیه ی شریفه «لا تُدرِکُه الأبصارُ و هُوَ یُدرِک الأبصارَ» قرین دانسته اند.
نمونه ی دیگر فرمایش امام سجّاد (ع) به ابو حمزه ی ثمالی است که فرمودند:
کَیفَ یُوصَفُ مَن لا یُحَدُّ و هُوَ یُدرِکُ الأبصارَ وَ لا تُدرِکُه الأبصارُ وَ هُوَ اللَّطیفُ الخَبیرُ. (2)
چگونه قابل توصیف است کسی که حدّی نمی پذیرد واوست که دیدگان را درمی یابد در حالی که دیدگان او را درنمی یابند و او لطیف و خیبر است؟!
روشن است که امام (ع) برای توصیف ناپذیری خدای متعال به نامحدود بودن و قابل تصوّر نبودن ذات الهی استناد و استدلال کرده اند. معلوم می شود که توصیف ناپذیری، نامحدود بودن و قابل تصوّر نبودن هر سه ملازِم یکدیگرند و ناظر
ص: 35


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عن الصّفة، ح12.
2- 2.بحارالأنوار 3/308، ح47.

به یک حقیقت واحد هستند.
ناگفته نماند که در تفسیر اهل بیت (ع) از آیه ی شریف «لا تُدرِکُه الأبصار»، کلمه ی «أبصار» قبل از آن که به دیدگانِ سر حمل شود، به اوهام و افکار تفسیر شده است. امام صادق (ع) در بیان معنای همین آیه ی شریف فرموده اند: إحاطَةُ الوَهم
(1). البته با این بیان، مرتبه ی ظریف تر ادراک خداوند را نفی کرده اند که به طریق اُولی مرتبه ی پایین تر هم نفی می شود. به این مطلب در فرمایش امام جواد (ع) به ابوهاشم جعفری تصریح شده است:
أوهامُ القُلُوبِ لاتُدرِکُهُ فَکَیفَ أبصارُ العُیونِ؟ (2)
افکار قلبی او را درک نمی کنند، چه رسد به دیدگان چشم.
حدیث دیگر از امام هشتم (ع) نقل شده است که فرمودند:
مَن وَصَفَ اللهَ بِخِلافِ ما وَصَفَ بِهِ نَفسَه فَقَد أعظَمَ الفِریَةَ عَلَی اللهِ قالَ اللهُ: «لا تُدرِکُه الأبصارُ و هُوَ یُدرِکُ الأبصارَ و هُوَ اللَّطیفُ الخَبیر» هذِهِ الأبصارُ لَیسَت هی الأعیُنَ إنَّما هِیَ الأبصارُ الَّتی فِی القُلُوبِ لا تَقَعُ عَلیهِ الأوهامُ و لا یُدرَکُ کَیفَ هُوَ. (3)
هر کس خداوند را به غیر آن چه خودش را بدان وصف نموده، توصیف نماید، به راستی به خدا تهمت بزرگی زده است. خداوند می فرماید: «لا تَدرِکُه الأبصارُ...». این «ابصار» (در این آیه) چشم ها نیستند؛ تنها چشمهای دل هستند. افکار بر او واقع نمی شوند و درک نمی شود که او چگونه است.
توصیف خداود در واقع تهمت زدن به اوست و «ابصار» در آیه ی شریف «لا تُدرِکُه الأبصار...» چشم های سر نیستند؛ بلکه چشم های دل هستند. منظور همان افکار است که او را در نمی یابند و او اصلاً کیفیّتی ندارد تا افکار آن را درک نمایند.
ص: 36


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب فی إبطال الرّؤیة، ح9.
2- 2.همان، ح11.
3- 3.بحارالأنوار 4/53، ح29 به نقل از تفسیر عیّاشی.

وجود ایمان به خداوند، نه وجود صفتش

همین مطلب با بیان و تعبیر دیگری در قسمت هایی از خطبه ی توحیدی حضرت سیّدالشّهداء (ع) آمده است. می فرمایند:
لا تُدرِکُهُ العُلَماءُ بِألبابِها و لا أهلُ التّفکیر بِتَفکیرِهم إلّا بِالتَّحقیقِ إیقاناً بِالغَیبِ لِأنَّهُ لا یُوصَفُ بِشَیءٍ مِن صِفاتِ المخلوقینَ... یُصیبُ الفکرُ منه الإیمانَ به موجوداً و وجودَ الایمانِ لا وجودَ صِفَةٍ.
(1)
علما خدا را با عقل هایشان درک نمی کنند و اهل فکر هم با فکر کردن او را در نمی یابند؛ مگر به ایجاب (یا تصدیق) یقینی نسبت به امر غیبی. زیرا او به هیچ یک از صفات آفریدگان وصف نمی شود... . فکر (تنها) به اصل اثبات او می تواند برسد؛ در حدّ اعتقاد و ایمان به او نه این که صفتی برایش ثابت کند.
اولین نکته این است که علما با عقل های خود، نمی توانند خدا را بشناسند. به تعبیر دیگر خداوند معقول واقع نمی شود. نکته ی دوم این که اهل فکر هم با فکر کردن فقط به ایجاب (یا تصدیق) یقینیِ یک امر غیبی می توانند برسند.
«تحقیق» در لغت، هم به معنای «ایجاب» به کار رفته و هم «تصدیق». (2) هر دو معنا در این جا می تواند مطرح باشد. «ایجاب» به این است که اهل فکر با فکر صحیح و عاقلانه به نقطه ای می رسند که می یابند نمی توانند اصل وجود خداوند را منکر شوند و به ضرورت وجود او متفطّن می گردند. همین حالت را می توان «تصدیق» نامید؛ چون به اعتقاد و پذیرش خدای متعال از طریق افکار عاقلانه و عالمانه نائل می شوند.
این حالت همان نفی تعطیل از ذات مقدس پروردگار است که در بعضی احادیث تعبیر «اثبات» برایش به کار رفته است. اما این اثبات در عین یقینی بودن به هیچ وجه خداوند را از غیب بودن خارج نمی سازد. لذا به یقین می رسند؛ اما یقین به یک امر غیبی (إیقَاناً بِالغَیبِ). در واقع خدای متعال با معروف شدن و از حدّ تعطیل خارج
ص: 37


1- 1.تحف العقول، قسمت فرمایش های امام حسین ع ذیل عنوان توحید، 244.
2- 2.المنجد/144.

گردیدن، از هیچ جهتی مکشوف نمی شود و ذاتش هم چنان در غیب و پنهانی باقی می ماند. دلیلی که برای این امر مطرح شده قابل وصف نبودن خداوند به صفات مخلوقات است. اگر – به فرض محال – خداوند حتّی به یک صفت از صفات آفریدگانش متّصف می شد، دیگر در غیب کامل از عقول و افکار عالِمان نبود.
اگر می توانستیم چند و چون (طَور و کَیف) برای خداوند قائل شویم، «او» به همان اندازه ای که صفتی می پذیرفت، برای ما معلوم و مکشوف می گردید و از غیب مطلق خارج می شد. اما چون هیچ گونه وصفی از هیچ حیث و جهتی نمی پذیرد، در عین یقین به وجودش، هم چنان در غیب کامل از عقل و فکر و حواسّ مخلوقات باقی می ماند.
ملاحظه می شود که توصیف ناپذیری خدای متعال چه پیوندی ناگسستنی با مکشوف و معلوم نشدن ذات مقدّسش دارد.
نتیجه ای که سیّدالشّهداء (ع) بر آن تأکید ورزیده اند، آن است که فکر حدّاکثر به اعتقاد و ایمان به وجود خداوند می رسد؛ نه این که بتواند صفتی برای او اثبات نماید. البته ناگفته نمایند که اعتقاد و تصدیق به وجود خداوند و نفی تعطیل از او، به نور عقل حاصل می شود و ذاتاً یک امر فکری و ذهنی نیست. اما افکار عاقلانه و عالمانه می تواند در رسیدنِ عاقل به این نقطه مؤثّر باشد. در حقیقت فکر صحیح می تواند راهی باشد که عاقل را به اعتقاد و ایمان به خداوند برساند. اما نه عاقلانه، هیچ راهی برای کشف و اِسناد صفتی به خدای متعال ندارند.

عدم امکان تخیّل ذات به سبب عدم تشبیه

حدیث دیگر خطبه ای است از امیرالمؤمینن (ع) که آن را هفت روز پس از وفات رسولخدا (ع) و هنگامی که از جمع آوری قرآن فراغت یافتند، ایراد فرموده اند. عبارات ابتدای این خطبه شاهد بحث ماست که مرحوم صدوق در کتاب شریف «التّوحید» آن را چنین آورده است:
اَلحَمدُ لِلهِ الَّذی أعجَزَ الأوهامَ أن تَنالَ إِلّا وجودَه و حَجَبَ العُقُولَ عَن
ص: 38

أن تَتَخَیَّلَ ذاتَه فی امتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ و الشَّکلِ. (1)
حمد از آنِ خداست؛ هم او که افکار را از این که جز به وجود او برسند، ناتوان کرد و عقل ها را محجوب نمود از این که ذات او را تخیّل کنند؛ (این محجوب شدن) به این علّت (است) که ذات از شبیه و شکل داشتن امتناع دارد.
در کتاب شریف «تحف العقول» حدیث این گونه نقل شده است:
اَلحَمدُ لِلهِ الَّذی أعدَمَ الأوهامَ أن تَنالَ إلّا وُجُودَهُ و حَجَبَ العُقُولَ أن تَخالَ ذاتَهُ لِامتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ وَ التَّشاکُلِ. (2)
حمد از آنِ خداست؛ هم او که برای افکار چیزی نگذاشت جز این که به وجود او برسند و عقل ها را محجوب نمود از این که ذاتش را به خیال درآورند؛ به جهت امتناع ذات از داشتن شبیه و هم شکلی.
با وجود اختلافات مختصری که در این دو نقل وجود دارد، معنای یکسانی از هر دو فهمیده می شود. رسیدنِ اوهام و افکار به وجود خداوند، نه به این معناست که ذات مقدّس او موهوم واقع شود؛ بلکه به همان معنایی است که در توضیح عبارات سیّدالشّهداء (ع) بیان شد. مراد این است که افکار و اوهام حدّاکثر به یک کشف عقلی منتهی می شوند که عاقل به بودنِ خداوند (نفی تعطیل از او) اقرار و اعتراف نماید.
نکته ی دیگر این که دلیل ناتوانی عقل ها از تصوّر ذات پروردگار را، امتناع ذات از شباهت و صورت داشتن اعلام کرده اند و این تأکیدی است بر مطالبی که پیش از این توضیح دادیم.

قابل توصیف نبودن خدا به سب توهّم ناپذیری او

حدیث دیگر این است که یک یهودی خدمت پیامبر اکرم (ص) می رسد و می گوید:
ص: 39


1- 1.التّوحید، باب2، ح27، ص73.
2- 2.تحف العقول، باب ما روی عن أمیرالمؤمنین ع، خطبته المعروفة بالوسیلة، 92.

یا مُحمَّد، صِف لی رَبَّکَ.
ای محمد، پروردگارت را برایم توصیف کن.
ایشان در پاسخ به او فرمودند:
إنَّ الخالِقَ لا یُوصَفُ إلّا بِما وَصَفَ بِه نَفسَه و کَیفَ یُوصَفُ الخالِقُ الَّذی یَعجِزُ الحَواسُّ أن تُدرِکَهُ و الأوهام أن تَنالَهُ و الخَطَراتُ أن تَحُدَّهُ و الأبصارُ عَنِ الإحاطَةِ بِهِ جَلَّ عَمّا یَصِفُهُ الواصِفُونَ... کیفَ الکَیفیَّةَ فَلَا یُقالُ لَه کیفَ و أیَّنَ الأینَ فَلا یُقالُ لهُ أینَ هُوَ مُنقَطَعُ الکَیفُوفیَّةِ و الأینُونیَّةِ فَهُوَ الأحَدُ الصَّمَدُ کُما وَصَفَ نَفسَه و الواصِفُونَ لا یَبلُغُونَ نَعتَهُ.
(1)
همانا خالق جز به آن چه خودش را بدان وصف کرده، وصف نمی شود و چگونه وصف شود خالقی که حواس از ادراک او، افکار از دسترسی به او، صُوَر ذهنی از محدود کردن او و دیدگان از احاطه بر او عاجزند. برتر توصیفی است که وصف کنندگان می کنند... او چگونگی را چگونگی ساخته است؛ پس چگونگی بر او اطلاق نمی شود؛ و مکان را مکان کرده است؛ پس مکانی به او نسبت داده نمی شود. او محلّ بریده شدن چگونگی و مکان داشتن است (چگونگی و مکان داشتن به خالق متعال که می رسد، منقطع می گردد، پس او اَحد صمد است؛ چنان که خودش را وصف فرموده و توصیف کنندگان به وصف او نائل نمی شوند.
پیامبر الهی (ص) در پاسخ به یهودی که خواستار توصیف پروردگار بود، ابتدا چنین استدلال کردند که چگونه می توان آفریدگاری را توصیف کرد که اوهام و افکار از ادراک و نیل و محدود کردن او عاجزند. بله، اگر امکان تصوّر و محدود کردن او با مفاهیم ذهنی بود، قابل توصیف هم بود.
دلیل دیگر حضرت این است که توصیف خداوند با آن چه خودش خلق کرده مُحال است. چون هر توصیفی بیان کیفیتی برای اوست و کیفیّت ها را خداوند خلق
ص: 40


1- 1.بحارالانوار 3/304، ح40 به نقل از کفایة الاثر.

فرموده است، پس نمی توان با هیچ گونه کیفیّتی او را وصف نمود. چه زیبا فرمودند پیامبر گرامی اسلام (ص) به کسی که از کیفیّت خدای متعال سؤال کرد:
کَیفَ أصِفُ رَبّی بِالکَیفِ وَ الکَیفُ مَخلُوقٌ وَ اللهُ لا یُوصَفُ بِخَلقِهِ.
(1)
چگونه پروردگارم را به چگونگی توصیف کنم، در حالی که چگونگی، مخلوق است و خداوند به مخلوقش متّص نمی شود؟!
آری اگر تشبیه به خلق نباشد، توصیف هم نخواهد بود.
هم چنین است اگر کسی بخواهد خداوند را به مکان داشتن توصیف کند، در حالی که مکان را هم خدا مکان کرده است. پس مقام و منزلت خداوند در جایگاهی است که هی نوع چگونگی و مکان داشتن از آن بریده و منقطع است. درباره ی وصف «اَحَد» و «صَمَد» که خداوند در سوره ی توحید خودش را به آن ها وصف کرده است، در همین دفتر سخن خواهیم گفت؛ إن شاء الله.
حدیث بعدی از مولا امیرالمؤمنین (ع) است که فرمودند:
اِتَّقُوا أن تُمَثِّلُوا بِالرَّبِّ الّذی لا مِثلَ لَهُ أو تُشَبِّهُوهُ مِن خَلقِهِ أو تُلقُوا عَلَیهِ الأوهامَ أو تُعمِلُوا فیه الفِکرَ و تَضرِبُوا لَهُ الأمثالَ أو تَنعَتُوهُ بِنُعُوتِ المَخلُوقینَ فَإنَّ لِمَن ذلِکَ ناراً. (2)
مراقب باشید برای پروردگاری که مثل و مانند ندارد، صورتی نسازید؛ هم چنین او را به آفریدگانش تشبیه نکنید؛ اوهام و افکار بر او نیفکنید؛ فکر را در او راه ندهید؛ برای او مثال نزنید و به اوصاف مخلوقات، توصیفش نکنید. هر کس یکی از این امور را انجام دهد، آتش در انتظار اوست.
همه ی این مواردی که فرموده اند، به یکدیگر وابسته اند؛ مثلاً اگر بتوان چیزی را به خلق خدا تشبیه کرد، اِعمال فکر هم در او می توان نمود؛ متعلَّق افکار و تصوّرات هم وقاع می شود (اوهام بر او افکنده می شود) و قابل وصف به صفات مخلوقات هم هست.
ص: 41


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عن الکلام فی الکیفیّة، ح9.
2- 2.بحارالأنوار 3/298، ح25.

نیز می توان برایش از آفریدگانِ خدا مثال زد. بالعکس اگر یکی از این خصوصیّات را نتواند بپذیرد، سایر آن ها را هم نخواهد پذیرفت. در هر مخلوقی بالأخره این ویژگی ها راه پیدا می کند و تنها موجودی که هیچ یک از این امور را نمی پذیرد، فقط خالق متعال است.
آخرین حدیث این فصل را از خطبه های امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه نقل می کنیم:
لا تَقَعُ الأوهام لَهُ علی صِفَةٍ و لا تُعقَدُ القُلُوبُ منهُ علی کَیفیَّةٍ.
(1)
افکار نمی توانند برای او صفتی قائل شوند و قلب ها هم هیچ کیفیّتی برای او متعقد نمی شوند.
منظور این است که با فکر و وَهم نمی توان به هیچ وجه از خداوند حکایتی داشت. همه ی تصوّراتی که نوع فیلسوفان برای خداوند قائل می شوند و مدّعی هستند که از طریق آن ها می توان به نحوی از خداوند حکایت کرد، مشمول جمله ی اول امیرالمؤمنین (ع) می شود. مفاهیمی چون «حقیقة الوجود»، «علّة العلل»، «وجود بحت و بسیط» که فلاسفه ی صدرایی به زعم خود از طریق آن ها معرفت به «وجهِ» خدا پیدا می کنند، همگی مصداق اوهامی هستند که هر یک صفتی را برای خدا درست می کنند. همه ی این ها برخاسته از تشبیه ذات مقدّس ربوبی به مخلوقات است و اگر باب تشبیه به طور کامل بسته شود، هیچ یک از این تصوّرات ساخته نمی شوند. همان گونه که قبلاً توضیح دادیم، معرفت واقعی خداوند وقتی حاصل می شود که هیچ صفتی برای او تصوّر نشود و هیچ کیفیّتی برای او فرض نگردد.
ص: 42


1- 1.بحارالأنوار 4/319، ح45 به نقل از نهج البلاغه.

فصل 3: معرفة الله بالله

اشاره

تصوّرناپذیری و تصیف ناپذیری خدای متعال عنوان دیگری را در معارف توحیدی اهل بیت (ع) مطرح می کند که عبارت است از: معرفة الله بالله». این اصطلاح در احادیث ائمّه (ع) به معانی مختلفی به کار رفته که با یکدیگر قابل جمع هستند. معنایی که در بحث فعلی مورد نظر می باشد، از حدیثی که مرحوم کلینی و شیخ صدوق در کتاب های خود نقل کرده ند، به روشنی قابل استفاده است.
این دو نقل تفاوت هایی جزئی با یکدیگر دارند. ما ابتدا نقل مرحوم کلینی را در کتاب شریف «کافی» ذکر می کنیم.

معرفت خدا از طریق صورت و مثال، شرک است

امام صادق (ع) می فرمایند:
مَن زَعَمَ أنَّهُ یَعرِفُ اللهَ بِحِجابٍ أو بِصُورَةٍ أو بِمِثالٍ فَهُوَ مُشرِکٌ لأنَّ حِجابَه و مِثالَهُ و صُورَتَهُ غیرُهُ و إنَّما هُوَ واحِدٌ مُتَوَحِّدٌ فَکَیفَ یُوَحِّدُهُ مَن زَعَمَ أنَّهُ عَرَفَهُ بِغیرِهِ و إنَّما عَرَفَ اللهُ مَن عَرَفَهُ بِاللهِ فَمَن لَم یَعرِفَهُ بِهِ فَلَیسَ یَعرِفُهُ إنَّما یَعرِفُ غَیرَهُ. لَیسَ بَینَ الخالِقِ وَ المَخلُوقِ شَیءٌ و اللهُ خالِقُ الأشیاءِ لا مِن شَیءٍ کانَ وَاللهُ یُسَمّی بِأَسمائِهِ و هُوَ غَیرُ أَسمائِهِ وَ
ص: 43

الأسماءُ غَیرُهُ. (1)
هر کس گمان کند که خدا را به واسطه ای یا به صورتی یا به مثالی می شناسد، پس او مشرک است. چون واسطه و مثال و صورتِ او، غیر او هستند و جز این نیست که او یگانه ای است که باید یکتا دانسته شود. پس کسی که به گمان خود او را به غیر خودش شناخته، چگونه او را یکتا می داند؟! و همانا فقط کسی که خدا را به خود او شناخته، خدا را شناخته است و هر کس او را به خودش نشناخته، در حقیقت او را نمی شناسد و تنها غیر او را می شناسد. بین خالق و مخلوق هیچ چیز (واسطه ای) نیست و خداوند خالق همه چیز است؛ اما نه از چیزی که بوده باشد (او اشیاء را از چیزی خلق نکرده است). خداوند به اسماء خود نامیده می شود و او خودش غیر اسماء خویش است و اسماء، غیر او هستند.
موضوع بسیار مهمّ و عمیقی در این حدیث شریف مورد توجه قرار گرفته و در ضمن آن هم دقایقی در بحث معرفت خدا مطرح شده است. بحث اصلی این است که شناختِ خداوند به غیر خودش شرک است و کسی که گمان کند خدا را به چیزی غیر خودش می شناسد، در حقیقت غیر خدا را به جای خدا گرفته است و لذا موحّد واقعی نیست و به شرکت افتاده است. وقتی خدا نه صورت دارد، نه مثال و نه هیچ واسطه ای که بتواند به آن شناخته شود، روشن است که سراغ این ها رفتن، نتیجه اش دوری از معرفت خداست. موحد کسی است که برای خداوند شبیه قائل نشود. اگر کسی تصوّر کند که به واسطه ی غیر خدا، خدا را شناخته است، در حقیقت صورت و مثالی را صورتِ و مثال خدا دانسته و از همین جهت به تشبیه گرفتار آمده است و لذا موحد هم نیست.
بین خالق و مخلوق هیچ چیز نداریم که آن چیز بخواهد واسطه شود و ما خیال کنیم که به آن واسطه خدا را شناخته ایم. هر چیز غیر خدا – چه نامش را صورت و مثال خدا بگذاریم و چه هر نام دیگری – مخلوقی است که مباینت با خالق اشیاء دارد و هیچ مخلوقی نمی تواند معرِّف خدا باشد. خدا اگر شناخته شود فقط و فقط به خودش
ص: 44


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب حدوث الأسماء، ح4.

شناخته می شود؛ نه به چیز دیگری که بخواهد واسطه یا صورت یا مثال یا هر نام دیگری داشته باشد. اسم هایی هم که خدا برای خودش قرار داده، غیر او هستند و لذا نمی توانند معرّف او باشند. (1)
با این توضیحات روشن می شود که یا خداوند به خودش شناخته می شود (معرفة الله بالله) یا اصلاً شناخته نمی شود. فقط کسی که خدا را به خودش شناخته، موحد است و غیر او مشرک می باشد. بنابراین اگر کسی از طریق مفاهیم و تصوّرات ذهنی بخواهد به معرفت خدا برسد، به شرک می افتد؛ چون غیر خدا را به جای خدا گرفته و از توحید فاصله گرفته است.
بنابراین اصطلاح «معرفة الله بالله» یک معنای تنزیهی پیدا می کند؛ یعنی این که واسطه ای برای معرفت خدا قرار ندهیم و تصوّر نکنیم که صورت های ذهنی و مفاهیم یا هر چیز دیگری می تواند معرِّف خدا باشد و وجهی از خداوند را نشان دهد. هر کس این گونه گمان کند، از معرفت خدا و توحید او به دور است.
در فرمایش امام صادق (ع) کلمه ی «إنَّما» وجود دارد که دلالت بر حصر می کند. فرموده اند:
إنَّما عَرَفَ اللهَ مَن عَرَفَهُ بِاللهِ فَمَن لَم یَعرِفهُ بِهِ فَلَیسَ یَعرِفُهُ إنَّما یَعرِفُ غَیرَهُ.
در این عبارت دو بار حصر مطرح شده است مدلول صریح آن این است که اگر کسی معرفتش به خدا «به خود خدا» (بالله) نباشد، در حقیقت خدا را نشناخته است. خوب است در این جا قسمتی از شرح مرحوم صدرالمتألّهین را در ذیل این حدیث نقل کنیم تا روشن شود که ایشان با وجود این که معرفت خدا را از طریق تصوّرات و مفاهیم ذهنی ممکن و بلکه لازم می شمرد، در توضیح این حدیث شریف چه اعترافاتی نموده و چگونه به تناقض گویی با دیگر سخنانش گرفتار آمده است.
ص: 45


1- 1.إن شاء الله در دفتر بعدی بحث معرفت به اسماء و صفات روشن خواهیم کرد که در حقیقت اسماء خدا هم به خود خدا شناخته می شوند؛ نه این که اسماء، معرّف او باشند.

تصوّر خدا مصداق معرفت او از دیدگاه ملّاصدرا

ابتدا قمستی از سخنان ایشان را در شرح خطبه ی توحیدی امیرالمؤمنین (ع) از کتاب «اسفار» نقل می کنیم تا مقایسه ی آن با سخنان فعلی ایشان بهتر روشن شود. عین عبارت اسفار این است:
قوله (ع): «أوَّلُ الدِّینِ مَعرِفَتُهُ» أشارةٌ إلی أنَّ مَعرِفَةَ اللهِ (تعالی) وَلَو بِوَجهٍ ابتداءُ الإیمان و الیَقینِ، فإنَّ ما لَم یُتَصَوَّر شَیءٌ لا یُمکِنُ التّصدیقُ بِوُجُودِهِ.
(1)
فرمایش امام (ع): «أوّلُ الدّینِ مَعرِفتُهُ» اشاره به این است که معرفت خدای تعالی – هر چند معرفت به وجه باشد – ابتدای ایمان و یقین است؛ چون تا چیزی تصوّر نشود، تصدیق به وجودش امکان ندارد.
کاملاً روشن است که ایشان معرفت خداوند را در فرمایش امیرالمؤمنین (ع) به تصوّر ذهنی از آن ذات مقدّس تفسیر کرده است. دلیلی که ایشان برای اول بودن معرفت خدا آورده، این است که تا چیزی تصوّر نشود، بودنش تصدیق نمی گردد. از این بیان فهمیده می شود که معرفت خدا در نظر ایشان از سنخ تصوّر است. قرینه ی دیگر بر این معنا کلمه ی «بِوَجهٍ» است که یک اصطلاح رایج و مشهور در فلسفه ی صدرایی می باشد. صورت و مفهوم یک چیز «وجه» آن به حساب می آید و معرفت «وجه» یک شیء، مساوی است با معرفتِ آن شیء «بِوَجهٍ». بنابراین وقتی می گوید: «معرفَةَ اللهِ (تعالی) وَلَو بِوَجهٍ»، مرادش تصوّر ذهنی و مفهومی است که می تواند «بِوَجهٍ» حاکی از خدای متعال باشد. صدرالمتألّهین همین مفهوم ذهنی را مصداق معرفت خداوند دانسته است. اگر بخواهیم از این مفاهیم مثال هایی بیان کنیم، می توانیم از کلمات استاد شهید مرحوم مرتضی مطهّری استفاده کنیم. مثال های ایشان این است:
مفهوم «واجب الوجود»، «علت نخستین»، «خالق کلّ»، «ذات ازلی»، «کمال مطلق». (2)
ص: 46


1- 1.اسفار 1/136.
2- 2.پاورقی های اصول فلسفه 5/103.

ملّاصدرا: معرفت خداوند به صورت عقلیّه شرک است

با حفظ این مقدمه، اکنون به بیان قسمت هایی از شرح صدرالمتألّهین ذیل حدیث مورد بحث می پردازیم:
المسألة التّاسعة: أنَّه لا یمکن معرفة الله إلّا به... .
مسأله ی نهم: معرفت خدا امکان ندارد مگر به خود خدا... .
فَمَن زَعَمَ أنَّه یَعرِفُ اللهَ بِحِجابٍ، أی بِمُتَوَسّطٍ بینه و بین خَلقِهِ و بِصورةٍ عقلیّه أو بِمثالٍ خیالیٍّ فهو مشرکٌ غیرُ مُوَحِّدٍ إذ جَعَلَ غَیرَه مِن کُلِّ الوجوهِ مِثلَه...
هر کس گمان کند که خداوند را به حجابی می شناسد، یعنی به چیزی که واسطه ی بین او و خلقش باشد یا به صورتی عقلی یا مثالی خیالی، چنین کسی مشرک و غیر موحد است؛ زیرا چیزی را که از هر جهت غیر موحد است؛ زیرا چیزی را که از هر جهت غیر خداست، مثل او قرار داده است... .
فحِجابهُ و مثالُه غیرُهُ مِن کُلِّ وَجهٍ إذ لا مشارَکَةَ بینَهُ و بَینَ غیرِه فی جنسٍ أو فَصلٍ أو مادَّةٍ أو موضوعٍ أو عارِضٍ و أنَّما هو واحِدٌ مُوَحَّدٌ فردٌ عمّا عَداهُ... .
پس واسطه و مثال او از هر جهت غیر اویند؛ زیرا هیچ مشارکتی بین او و غیر خودش در جنس، فصل، مادّه، موضوع یا امرعارضی نیست و او یگانه ی یکتا دانسته شده و از غیرش ممتاز است... .
فَمَن عَرَفَه بِغَیرِه فما عَرَفَه و لا وَحَّدَهُ إذ لَیسَ بَینَ خالِقِ الأشیاءِ و الأشیاءِ شیءٌ مُشترکٌ لا ذاتیٌّ... و لا عرضیِّ... .
پس هر که او را به غیر او بشناسد، خدا را نشناخته و به توحید او قائل نشده است؛ زیرا بین خالق اشیاء و اشیاء، هیچ چیز مشترکی نیست؛ نه ذاتی... و نه عرضی... .
فإن قلتَ: ألَیسَ الوجودُ أمراً مشترکاً بینِ الخالِقِ و المَخلوقِ؟ قُلنا: أمّا
ص: 47

الوجودُ بالمَعنَی العامِّ البدیهیِّ فهم أمرٌ اعتباریٌّ ذهنیٌّ... و أمّا الوجودُ الحقیقیّ فلیسَ بِطَبیعةٍ بینِ الخالقِ و مخلوقِه... فأینَ المشارکة بینهما فی نحوٍ مِن الوجود؟ (1)
اگر اشکال شود که: مگر وجود امر مشترک بین خالق و مخلوق نیست؟ می گوییم: اما معنای عامّ و بدیهی وجود، یک امر اعتباریِ ذهنی است (اشتراک در امر اعتباری سبب اشتراک واقعی بین خالق و مخلوق نمی شود)... و امّا وجود حقیقی هم یک طبیعت مشترک بین خالق و مخلوقش نیست... پس چه مشارکتی بین آن دو (خالق و مخلوق) در نحوه ی وجود هست؟
می بینیم که صدرالمتألّهین در شرح حدیث مورد بحث، وجود یک واسطه و امر مشترک بین خالق و مخلوق را به طور کلّی نفی کرده است. هم چنین اشتراک در مفاهیم عامّه را که ذهنی و اعتباری هستند، برای این که واسطه ی معرفت خالق برای مخلوق باشند، کافی نمی داند. این مفاهیم عامّه شامل معقولات ثانیه مانند مفهوم «وجود» و «شیئیّت» و امثال این ها می شود که صاحب اسفار در کتابش از این ها به عنوان معرفتِ خداوند «بوجهٍ» یاد کرده بود. اگر واقعاً ملّاصدرا به آن چه در کتاب شرح اصول کافی آورده پای بند باشد، دیگر نباید مفاهیم و صور ذهنیّه از خدای متعال را «بِوجهٍ» حاکی از او بداند و آن ها را معرفت خدا بنامد. این یک تناقض گویی آشکار است. نکات جزئی دیگری هم در شرح ملّاصدرا از حیث امام صادق (ع) وجود دارد که از بحث و بررسی آن می گذریم. هر چند که می دانیم همین اظهارات صریح را ممکن است مدافعینِ مبانی صدرایی توجیه و تأویل نمایند، اما مهم این است که نشان دهیم در جایی که حدیثی به صراحت مطالبی را بیان کرده، شارح آن حدیث ناچار به اظهار نظرهایی می شود که چه بسا مبانی مورد قبولش در جاهای دیگر منافات دارد. فاعتبروا یا أُولِی الأبصار!
ص: 48


1- 1.شرح اصول کافی، صدرالمتألّهین، چاپ رحلی/288.

غیریّت موصوف با واصف در حدیث امام صادق (ع)

اما همین حدیث در نقل مرحوم شیخ صدوق با تفاوت های جزئی آورده شد است. مهم ترین تفاوتِ آن با نقل مرحوم کلینی در کتاب کافی، جمله ی پایانی آن است که می فرمایند: وَالمَوصُوفُ غَیرُ الوَاصِفِ (1). اگر مراد از کلمه ی «واصف» را تصوّرات و مفاهیمی بدانیم که انسانِ جاهل می خواهد با آن ها خدای خود را وصف نماید، آن گاه معنای جمله ی آخر حدیث این خواهد بود که این مفاهیم همگی غیر از خالق متعال هستند که در این جا «موصوف» نامیده شده است.
کسی که به خود اجازه ی توصیف خدای متعال را می دهد، ویژگی هایی را از مخلوقات اخذ می کند و به زعم نادرستِ خویش نقایص و محدودیّت های آن ها را در ذهنِ خود از آن ها سلب می نماید و به خداوند نسبت می دهد. در این صورت همان مفاهیم و صور ذهنیّه نقش «واصف» (وصف کننده) را پیدا می کنند و این ها همگی مباین با آن ذاتی هستند که می خواهند او را وصف نمایند (موصوف). پس غیریّت و مباینت میان واصف و موصوف مجالی برای وجود حجاب یا صورت یا مثالی که بخواهد واسطه ی معرفت خالق برای مخلوق باشد، باقی نمی گذارد. بنابراین تنها فرض مورد قبول برای معرفت پروردگار، شناختِ او به خودش است و مفاهیمی که به عنوان وصف (صفت) یا واصف اخذ می شوند، نمی توانند واسطه ی معرفت باشند. صور و مفاهیم ذهنیّه را از جهتی می توان صفات نامید و ازجهت دیگر وصف کننده (واصف) و ظاهراً در حدیث منقول در کتاب مرحوم شیخ صدوق، جهت دوم مدّ نظر امام (ع) بوده است؛ و الله العالم!

بیان علّامه ی طباطبایی در شرک بودن معرفت فکری به خداوند

به همین مناسبت بخشی از توضیحات مرحوم علّامه ی طباطبایی را در ذیل این حدیث نقل می کنیم. ایشان می فرمایند:
ص: 49


1- 1.التّوحید/143، باب11، ح7.

ادّعای این که خدای متعال به چیزی هم چون تصوّر یا تصدیق یا آیه ی خارجی شناخته می شود، شرک پنهان است؛ چون لازمه ی آن، اثبات وجود واسطه ای میان خالق و مخلوق است که غیر آن ها باشد و چنین چیزی در وجودش نیاز به خالق متعال ندارد؛ پس مانند و شریک خدا می شود... .
پس این که فرمود: «مَن زَعَمَ أنَّهُ لا یَعرِفُ اللهَ بِحِجابٍ أو صُورَةٍ أو مثالٍ فَهُوَ مُشرِکٌ»، گویا مراد از «حجاب» آن چیزی است که به عنوان فاصل بین خدای متعال و عارف به او فرض می شود و مراد از «صورت»، صورت ذهنی مقارن با اوصاف محسوس هم چون رنگ و... و مراد از «مثال» معانی عقلی غیر محسوسه است و یا... به هر حال علوم فکری داخل در این موارد است و احادیث در نفی احاطه ی علمی به خداوند از طریق علم فکری بسیار فراوان است.
(1)
می بینیم که از نظر ایشان امام صادق (ع) به طور قطع، حصول معرفت خداوند را از طریق تصوّرات و مفاهیم نفی می کند و آن را مصداق شرک می شمارد. همین مطلب را مرحوم علّامه ی طباطبایی با بیان دیگری در «رسالة الولایة» فرموده اند. متن یکی از عبارات در آن جا این است:
کُلُّ ما وَصَفَه الذّهنُ و تَصوَّرهُ واجباً و حَکَم علیه بمَحمُولانِه مِنَ الأسماء و الصِّفاتِ فهو غیرُه سبحانَه البتّةَ و إلی ذلک یُشیرُ ما فی توحید الصّدوقِ مسنداً عن عبد الأعلی عین الصّادق (ع) فی حدیث: و من زَعَمَ... . (2)
هر چیزی که ذهن آن را توصیف کند و آن را به عنوان واجب (الوجود) تصوّر کند و اسماء و صفات بر آن حمل نماید، غیر خداوند است و حدیث مسند عبدالاعلی از امام صادق (ع) که در توحید صدوق آمده، به همین مطلب اشاره می کند که فرمود: وَ مَن زَعَمَ... .
ص: 50


1- 1.ترجمه ی بخشی از توضیحات ایشان در المیزان 8/278 و279.
2- 2.یادنامه ی استاد کبیر علامه ی طباطبایی 1/282.

می بینیم که در این جا هم تصریح دارند به این که همه ی اسماء و صفاتی را که ذهن، مفاهیم آن ها را بر ذات پروردگار حمل می کند، غیر خداست و حدیث مورد بحث از امام صادق (ع) شامل آن می گردد؛ یعنی طبق این حدیث نسبت دادن این مفاهیم (به عنوان اسم و صفت) به خدای متعال شرک است و هیچ کس از این طریق نمی تواند به معرفت خداوند نایل شود.

معرفتِ عینِ شاهد و صفتِ غایب

مرحوم علّامه ی طباطبایی در ادامه به حدیث دیگری منقول از امام صادق (ع) استناد کرده اند که ما ابتدا متن قسمتی از آن را از کتاب شریف «تحف العقول» می آوریم و توضیح می دهیم؛ سپس به بیان استفاده ی مرحوم علّامه از آن می پردازیم.
مَن زَعَمَ أنَّهُ یَعرِفُ اللهَ بِتَوَهُّمِ القُلُوبِ فَهُوَ مُشرِکٌ... إنَّ مَعرِفةَ عَینِ الشّاهِدِ قَبلَ صِفَتِهِ وَ مَعرِفَةَ صِفَةِ الغائِبِ قَبلَ عَینِهِ ... کَما قالُوال لِیُوسُفَ: إنَّکَ لَأنتَ یُوسُفُ؟ قالَ: أنَا یُوسُفُ وَ هذا أخی فَعَرَفُوهُ بِهِ وَ لَم یَعرِفُوهُ بِغَیرِهِ وَ لا أثبَتُوهُ مِن أنفُسِهِم بِتَوَهُّمِ القُلُوبِ.
(1)
هر کس گمان کند که خداوند را با توهّم قلبی می شناسد، مشرک است... . همانا معرفت خودِ شاهد قبل از توصیف او و معرفت صفت غایب قبل از خود اوست... . چنان که به یوسف گفتند: آیا واقعاً تو یوسف هستی؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است؛ پس او (یوسف) را به خودش شناختند و به غیر خودش نشناختند و از جانب خودشان با توهّم قلبی او را اثبات نکردند.
در این قسمت حدیث هم بحث «معرفة الله بالله» است و امام صادق (ع) مثالی ذکر فرموده اند که این مطلب واضح و روشن شود. مثال ایشان شناخت حضرت یوسف (ع) از جانب برادران ایشان است. آن ها وقتی در مصر با یوسف (ع) مواجه شدند، برادرشان را چگونه شناختند؟ آیا او را به واسطه ی چیزی غیر خودش شناختند یا به
ص: 51


1- 1.تحف العقول/341و342.

خودش شناختند؟
خودش شناختند؟ اگر یوسف (ع) پیش روی آنان حاضر نبود و به صورت غیابی توصیفاتی از او شنیده بودند، معرفتی که نسبت به یوسف (ع) پیدا می کردند، از طریق مفاهیم و به واسطه ای اوصافی بود که از او شنیده بودند. اما جایی که خودِ یوسف حاضر و شاهد بود، او را به چیزی غیر خودش نشناختند.
امام صادق (ع) یک قاعده ی کلّی در بحث معرفت ذکر فرموده اند و آن این که: «إنَّ مَعرِفَةَ عَینِ الشّاهدِ قَبلَ صِفَتِهِ و مَعرِفَةَ صِفَةِ الغَائِبِ قَبلَ عَینِهِ». به طور کلّی وقتی انسان می خواهد کسی را بشناسد، یا او حاضر و شاهد است یا غایب. اگر شاهد باشد، شناختِ خود او مقدّم بر شناخت اوصاف اوست. کسی که خودش حضور دارد، معرّفی اش نیاز به بیان اوصافش ندارد؛ او را با خودش به دیگران معرفی می کنند. به هر کس او را نمی شناسد، می گویند: فلان شخص ایشان است. این می شود معرفت عینِ شاهد؛ «عین» یعنی خود و «شاهد» هم یعنی حاضر. شناختِ عین شاهد بر شناخت اوصافِ او مقدّم است. اول خودش را – که حاضر و شاهد است – می بینند و می شناسند و سپس اوصاف و ویژگی هایش را می شناسند. اما اگر کسی غایب باشد، پیش از آن که خودش را بشناسند، اوصافش را می شناسند. به هر کس که او را نمی شناسد، اوصافش را می گویند و شنونده هم به صورت غیابی، آگاهی هایی نسبت به آن شخص پیدا می کند. بعدها اگر با خود او مواجه شد، معرفت به «عین» او نصیبش می گردد. پس در مورد فرد غایب، شناخت صفاتش بر شناخت خودش مقدّم است.
قاعده ی کلّی این است که فرد شاهد را به خودش می شناسند، نه به صفتش و شناخت صفت، واسطه ی معرفت به عین (خود) او نیست. اما غایب را فقط به صورت غیابی به واسطه ی صفاتش می شناسند، نه به خودش.
حال، شناخت برادران یوسف (ع) به ایشان در هنگامی که با آن حضرت مواجه شدند، چه نوع معرفتی بود؟ معرفت شاهد بود یا غایب؟ او نزد آنان حاضر و شاهد بود بنابراین او را به خودش شناختند؛ نه به اوصافش. طبق همان قاعده ی کلّی که امام صادق (ع) بیان فرمودند، معرفتِ عین (خود) شاهد بر شناخت صفات او مقدّم است.
ص: 52
آن ها او را به صافی که از قبل در او سراغ داشتند، نشناختند؛ بلکه به معرّفی خود یوسف (ع)، او را شناختند. تا وقتی او خود را معرّفی نکرده بود، نفهمیدند که او یوسف (ع) است. اما پس از شناختِ خود (عین) او، اوصافش را به خود او شناختند. بنابراین معرفت عین شاهد قبل از صفتش محقّق شده بود و آن ها برادرشان را به خود او شناختند؛ نه به غیر او (عَرَفُوهُ بِهِ وَلَم یَعرِفُهُ بِغَیرِهِ).
یوسفی هم با توهّم قلوب از پیش خودشان درست نکردند (وَلا أثبَتُوهُ مِن أنفُسِهِم بِتَوَهُّمِ القُلُوبِ)؛ یعنی یک سری اوصاف یوسفت (ع) را در ذهن از قبل نداشتند تا به واسطه ی آن وجودِ یوسف (ع) را اثبات کنند، مدلول این حدیث شریف کاملاً روشن است. طبق بیان امام صادق (ع)، معرفة الله بالله این است که خداوند را به خودش بشناسیم و چون او شاهد است نه غایب، معرفتِ عینِ او مقدم بر شناخت اوصاف صفتِ خدا به خدا شناخته می شود؛ نه این که خدا به اسم و صفتش شناخته شود.
(1)
اکنون به همین مقدار اشاره می کنیم که خدای متعال برای کسی که به معرفت او نایل شده، غایب نیست. بنابراین عارف به خداوند با توهّم قلبی از پیش خود چیزی را اثبات نمی کند که اسم آن را «خدا» بگذارد؛ بلکه به معنای دقیق کلمه خدای خود را «شاهد» و حاضر می یابد و در همین حال او را به خود او می شناسد؛ نه به یک سری مفاهیم ذهنی که همان قلوب هستند.
علّامه ی طباطبایی: عبادت خدای متوهَّم شرک به اوست
اما علّامه ی طباطبایی رحمة الله این حدیث را از جمله ی غُرَر روایات دانسته اند و پس از نقل و توضیح آن فرموده اند:
هر کس پروردگارش را شهود نماید؛ او را می شناسد و خود را و هر چیز دیگر را هم به او می شناسد و در این صورت است که توجّه عبادی در محلّ خود
ص: 53


1- 1.این بحث در ضمن توضیح معرفة الله بالآیات خواهد آمد؛ إن شاءالله.

واقع می شود؛ چون بدون این معرفت، به هر چه که توجّه کنیم، فقط یک تصوّری ساخته ایم؛ این تصوّر هر چه می خواهد باشد.
و این مفهوم متصوِّر و صورت ذهنیّه و نیز ما با ازاء محدودِ آن که توهّم می شود، غیر خدای سبحان است. پس آن چه مورد عبادت واقع شده، غیر آن (ذاتی) است که مقصود بوده و این حالِ عبادت علمای غیر عارف به خداست و پذیرش این گونه عبادت با وجود آن چه در موردش فهمیدی (که معبود در آن غیر خدای سبحان است) صرفاً از روی فضل خدای متعال است که فرمود: و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود، هیچ یک از شما هرگز پاک و خالص نبود.
و این برخلاف عبادت و بندگی عارفان به خداست که نسبت به او اخلاص دارند. این عارفان در عبادت های خود نه مفهومی توجّه می کنند و نه به مطابق و ما بازاء مفهومی، بلکه به پروردگارشان – جلّت عظمته و بَهُر سلطانه – رو می آورند.
(1)
ملاحظه می شود که مرحوم علّامه با صراحت می فرمایند که هم مفاهیم و تصوّرات ذهنی و هم مطابق و ما بازاء خارجی آن ها، غیر خدای واقعی هستند. مباینتِ صورت های ذهنی با خدای سبحان که روشن است. مطابق، مابازاء و محکّیُ عنهِ این مفاهیم هم غیر از خدای واقعی است؛ یعنی هیچ تصوّر و مفهومی نمی تواند حاکی از ذات مقدّس ربوبی باشد. بنابراین عبادت کسانی که خدا را با تصوّرات و مفاهیم می شناسند، در حقیقت عبادتِ خدای واقعی نیست و آن چه را می پرستند، غیر خدای واقعی است که قصد عبادتِ او را نموده اند (فالمعبود غیر المقصود).
نتیجه ی بحث این که معرفت خداوند تنها و تنها به خود خدا حاصل می شود (معرفة الله بالله) و از طریق مفاهیم و تصوّرات ذهنی، معرفتی نسبت به خداوند حاصل نمی شود؛ بلکه نتیجه ی رفتن در این مسیر شرک به خدای واحد است. پس لازمه ی تحقّق «معرفت» و «توحید» خدای متعال، تصوّرناپذیری و توصیف ناپذیری آن ذات یگانه است.
ص: 54


1- 1.ترجمه ی عبارات رسالة الولایة در یادنامه ی استادکبیر علّامه ی طباطبایی1/284.

فصل 4: رابطه ی توهّم با توحید خدای متعال

اشاره

ملاحظه کردیم که آدلّه ی عقلی و نقلی بر این موضوع اتّفاق دارند که خدای متعال قابل توهّم نیست و اطلاق هر مفهومی بر او نوعی تشبیه به مخلوقات است که ذات مقدّسش منزّه از آن می باشد. در این جا سؤال مطرح می شود که اگر اطلاق هر مفهومی بر ذات الهی به تشبیه او می انجامد، پس آیا نمی توان باهیچ لفظی از او خبر داد؟ بالأخره الفاظ دارای مفاهیمی هستند و لفظ اگر مهمل نباشد، مفهوم دارد. آیا الفاظی که برای خدای متعال به کار می بریم، دارای مفهوم نیستند؟ اگر هستند، آیا به کار بردن آن ها در مورد خداوند، تشبیه است؟ اگر این طور باشد، هیچ لفظی را برای او نمی توان به کار بردن. مثلاً لفظ «شیء» را هم نباید بر او اطلاق نمود؛ یا حتّی نمی توان گفت که او «موجود» است! آیا واقعاً چنین است؟ و آیا این مطلب لازمه ی عقلی مباحث گذشته است؟

اطلاق الفاظ بر خدای متعال با مفاهیم تنزیهی

برای خواننده ی دقیق که بحث اثبات صانع را با توجّه کامل مطالعه کرده، روشن است که چنین چیزی لازمه ی مباحث پیشینِ ما نیست. مشکلی که در اطلاق مفاهیم بر خداوند وجود دارد، مشکل تشبیه است. بنابراین الفاظی که قابل حمل بر مفاهیم
ص: 55

تنزیهی باشند، با همان معنای تنزیهی خود بر خداوند قابل اطلاق هستند و هیچ محظور عقلی و نقلی هم پیش نمی آید. ما در گذشته به مفاهیم تنزیهیِ کلمات «موجود»، «عالِم» و امثال آن ها اشاره کرده ایم و اکنون این نکته را می افزاییم که اگر لفظی فاقد مفهومی تنزیهی باشد، اطلاق آن بر خداوند به هیچ صورت جایز نیست.
مثلاً لفظ «جسم» این گونه است. ما نمی توانیم برای لفظ «جسم» معنای تنزیهی قائل شویم. البته معانی الفاظ تابع میل و سلیقه ی ما نیستند و ما نمی توانیم هر لفظی را به هر معنایی که دوست داشته باشیم به کار ببریم؛ مگر آن که فرهنگ لغت خاصّی برای خود وضع نماییم!
به هر حال اگر الفاظی که استعمال می کنیم، معانی تنزیهی داشته باشند، اطلاق آن الفاظ با همان معانی تنزیهی بر خدای متعال بدون اشکال است. همه ی محظورات عقلی و نقلی زمانی پیش می آید که ما بدون توجه به این نکته، الفاظِ عالَم مخلوقات را بر خالق آن ها اطلاق نماییم و اِبایی از تالی فاسدِ نداشته باشیم.
وقتی به احادیث ائمّه (ع) مراجعه می کنیم، می بینیم برای اصحاب ایشان هم این سؤال مطرح بوده که: آیا می توان الفاظ «شیء» و «موجود» را بر خدا اطلاق نمود؟
(1) پیدایش این پرسش خود دلیلِ این است که امامان شیعه به شدّت مسأله ی تنزیه و نفی تشبیه از خالق متعال را در تعالیم خود قرار داده بودند و این امر حسّاسیّت اصحاب ایشان را تا این حد برانگیخته بوده است.
حال با توجّه به این مطالب می خواهیم درباره ی «موهوم» شدن یا نشدنِ خدای متعال از منظر عقل و نقل بحث کنیم. آیا اطلاق الفاظی نظیر «شیء» و «موجود» یا هر چه معنای تنزیهی داشته باشد، بر خداوند، به موهوم و متوهِّم شدنِ او می انجامد یا خیر؟ به طور کلّی آیا موهوم نشدن خدای متعال یک امر کلّی و بدون استثناء است یا این که در مواردی توهّم خداوند بی اشکال است؟
ص: 56


1- 1.این احادیث را در دفتر اول صفحات 214و215 آوردیم.

توهّم خداوند در حدیث جواد الأئمّه (ع)

برای آن که بحث هم جنبه ی عقلی داشته باشد و هم نقلی، ابتدا حدیثی از امام جواد (ع) می آوریم که در ظاهر آن، توهّم خداوند مورد پذیرش قرار گرفته است. این حدیث را مرحوم کلینی و شیخ صدوق بدون هیچ تفاوتی در الفاظ، نقل کرده اند.
راوی حدیث می گوید:
سَألتُ أبا جَعفَرٍ (ع) عَنِ التَّوحِیدِ فقُلتُ: أتَوَهَّمُ شَیئاً؟
از امام جواد (ع) درباره ی «توحید» پرسیدم و گفتم: آیا چیزی را توهّم می کنم؟
ایشان فرمودند:
نعم، غَیرَ مَعقولٍ و لا مَحدُودٍ، فَما وَقَعَ وَهمُکَ علَیهِ مِن شیءٍ فَهُوَ خِلافُهُ لا یُشهِبُهُ شیءٌ و لا تُدرِکُهُ الأوهامُ. کَیفَ تُدرِکُهُ الأوهامُ و هُوَ خِلافُ ما یُعقَلُ وَخِلافُ ما یُتَصَوَّرُ فِی الأوهمِ؟! إنَّما یُتَوَهَّمُ شَیءٌ غَیرُ معقُولٍ وَلا مَحدُودٍ.
(1)
بلی، چیزی که نه معقول است و نه محدود. پس هر چیزی که وَهم تو بر آن واقع می شود، او (خداوند) خلافِ آن است. هیچ چیز شبیه او نیست و اوهام، او را درنمی یابند. چگونه اوهام را دریابند، در حالی که او خلافِ هر چیز معقول و خلافِ هر چیزی است که در اوهام به تصوّر درمی آید؟! جز این نیست که یک چیز نامعقول و نامحدود توهّم می شود.
ملاحظه می شود که حضرت جواد الأئمّه (ع)، هم بر نامعقول و نامحدود بودن ذات الهی تأکید ورزیده اند و هم موهوم بدون او را به صراحت رد کرده اند؛ او را مخالفِ هر چه در وهم به تصوّر می آید، دانسته اند و در عین حال در صدر و ذیل حدیث به نوعی توهّم رابه خداوند نسبت داده اند. آیا – العیاذبالله – تناقض فرموده اند یا نکته ی ظریفی در فرمایش ایشان نهفته است؟
ص: 57


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب اطلاق القول، بأنّه شیء، ح1؛ التّوحید/106، باب 7، ح6.

ضرورت توهّم برای توحید در حدیث امام صادق (ع)

برای روشن شدن مقصود ایشان حدیثی دیگر دراین زمینه نقل می کنیم. این حدیث را هشام بن حکم از امام صادق (ع) نقل کرده که در بحث بایک فرد منکر خدا مطرح شده است. نقل مرحوم کلینی و شیخ صدوق از این حدیث با یکدیگر تفاوت جزئی دارد و ما به هر دو نقل اشاره می کنیم. ابتدا نقل مرحوم کلینی:
پس از این که امام (ع) خداوند را اثبات و معرّفی می فرمایند، آن فرد منکر خدا می گوید:
فَإنَّا لَم نَجِد مَوهُوماً إلّا مَخلوقاً.
ماهیچ موهومی را جز مخلوق نمی یابیم (همه ی موهوم ها مخلوق اند). ایشان می فرمایند:
لَو کانَ ذلِکَ کَما تَقُولُ لَکانَ التَّوحیدُ عَنّا مُرتَفِعاً لِأنّا لَم نُکَلَّف غَیرَ مَوهُومٍ.
(1)
اگر مطلب چنان باشد که تو می گویی (همه ی موهوم ها مخلوق باشند)، در آن صورت توحید از ما مرتفع می شود؛ چون ما به غیر موهوم تکلیف نشده ایم.
در نقل مرحوم صدوق سؤال راوی تفاوتی نمی کند؛ اما پاسخ امام (ع) این گونه نقل شده است:
لَو کانَ ذلِکَ کَما تَقُولُ لَکانَ التَّوحیدُ عَنّا مُرتَفِعاً لِأنّا لَم نُکَلَّف أن نَعتَقِدَ غَیرَ مَوهُومٍ. (2)
اگر مطلب چنان باشد که تو می گویی، در آن صورت توحید از ما مرتفع می شود؛ چون ما مکلّف نشده ایم به این که معتقد به غیر موهوم شویم.
در این نقل تعبیر «أن نَعتَقِدَ» بر آن چه مرحوم کلینی آورده، اضافه آمده است. ظاهر فرمایش امام (ع) در این حدیث است که ایشان موهوم بودن خداوند را نه تنها
ص: 58


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب اطلاق القول بأنّه شیء، ح6.
2- 2.التّوحید/ 245، باب36، ح1.

ممکن، بلکه لازم دانسته اند و تصریح فرموده اند که اگر همه ی موهومات مخلوق باشند، وظیفه ی توحید از عهده ی ما برداشته می شود. این فرمایش چگونه با تأکیدات مکرّر ائمّه (ع) که خداوند موهوم نمی شود، قابل جمع است؟

لزوم تصوّرپذیری خدا در مشرب فلسفی

آن ها که مشرب فلسفی دارند، این احادیث را مؤیّدی بر تصوّرپذیری خدای متعال دانسته و می گویند:
می توان درباره ی آن مبدء نامحدود به مقدار استطاعت اندیشه نمود و به اندازه ی میسور معرفت حاصل کرد و اگر (به) این بهانه که: آن چه به ذهن می آید مخلوق است و نمی تواند خالق و یا معرّف خالق باشد، از بحث توحید و مانند آن صرف نظر شود، لازمه اش آن است که علم و اعتقاد پُر ارزش توحید از ما مرتفع گردد – چنان که هشام از امام ششم (ع) نقل کرد (لکان التّوحید عنّا مرتفعاً)
(1)– زیرا گرچه ذاتی که در ذهن خطور نماید محدود است ولی با ضمیمه ی این که آن ذات از حدّ ابطال و از حدّ تشبیه بیرون است و با توجّه به این جمله که از محکمات خلل ناپذیر است: لیس کمثله شیء می توان به مقدار لازم آشنا شد، زیرا معرفت به کمک اعتراف به قصور، احتمال هر گونه محدودیّت و نقصان را برطرف می نماید. (2)
در این مشرب، صورت ذهنیِ ما از خداوند می تواند معرِّف او باشد و مصداق «معرفت» تلقّی شود. در نظر ایشان مراد از «توحید» در فرمایش امام صادق (ع) (لَکانَ التَّوحیدُ عَنّا مُرتَفَعاً)، همان معرفتِ خداست که از سنخ اندیشه و فکر است. البتّه برای آن که از مشکل تشیه رهایی یابند، بر «اعتراف به قصور» ذهن از ادراک ذات پروردگار تأکید کرده اند تا به زعم خویش احتمال هر گونه محدودیّت و نقصان را برطرف نمایند!
ص: 59


1- 1.همان.
2- 2.مبدأ و معاد، جوادی آملی/122.

اشکال عقلی وارد بر تصوّرپذیری دانستن خداوند

اما آیا با این توجه و تذکّر مشکل تشبیه رفع می شود؟ آیا با صرف اعتراف به قصور، محدودیّت و نقصانی که از ناحیه ی صورت ذهنی ساختن از چیزی پیش می آید، برطرف می شود؟ توجّه شود اگر مفهومی که به ذات پروردگار نسبت می دهیم، برگرفته از مخلوقات باشد، نوعی محدودیت و نقصان ذاتی دارد که تا وقتی مفهوم باقی است، آن محدودیّت هم هست. به عنوان مثال اگر مفهوم «وجود» و «حقیقة الوجود» را از وجود مخلوقات انتزاع کنیم و سنخِ واحد وجود را به خالق و مخلوق نسبت دهیم، در این صورت محدودیّت ذاتیِ ما بازاء مطابق این مفهوم باقی می ماند و هیچ گاه از بین نمی رود. اعتراف به قصور و تذکّر به این که ذات پروردگار خارج از حدّ تشبیه است. این محدودیّت را از بین نمی برد.
اما اگر «وجود» را حقیقت مشترک بین خالق و مخلوق ندانستیم و مفهوم «وجود» و «موجود بودن» را صرفاً به معنای تنزیهیِ «نیست نیست» به کار بردیم، در این صورت محدودیّت و نقصی از ناحیه ی این مفهوم در کار نمی آید.
مثال دیگر، مفهوم «علم» است. این مفهوم از کجا انتزاع می شود؟ اگر کسی مثلاً از علم حضوری در انسان، مفهومی انتزاع کرد و همان را – البتّه به زعم خویش با رفع محدودیّت هایش – به خدای متعال نسبت داد، آیا محدودیّت ذاتی علم حضوری را رفع کرده است؟ ذاتِ این علم ناقص و محدود است؛ چون هر چه در مخلوقات هست، محدود است. بنابراین با اعتراف به قصور و توجه به نفی تشبیه، این مشکل رفع نمی شود. باید از قالبِ خود آن مفهوم بیرون آمد تا حقیقتاً تشبیه نفی شود. تا وقتی علم خدا و بشر را از یک سنخ بدانیم، مشکل تشبیه رفع نمی شود. بله، اگر «علم» خداوند را صرفاً به معنای تنزیهی (نفی جهل) دانستیم، آن گاه محدودیّتی در کار نخواهد بود و نسبت دادن این مفهوم تنزیهی به خالق متعال مشکلی نخواهد داشت.
اما در عین حال باید توجّه داشت که این مفاهیم تنزیهی و سلبی، هیچ کدام مصداق «معرفتِ» آن ذات مقدّس نیستند. «معرفت» همان گونه که در دفتر دوم بحث شد، از
ص: 60

سنخ فکر و اندیشه نیست و اصولاً فکر و معرفت از دو مقوله اند. بنابراین هر چند اطلاق این گونه مفاهیم تنزیهی بر خدای متعال مشکل تشبیه را لازم نمی آورد، اما این ها را نباید مصداق «معرفت» او دانست. پس این که گفته شده:
می توان درباره ی آن مبدء نامحدود به مقدار استطاعت اندیشه نمود و به اندازه ی میسور معرفت حاصل کرد.
و نیز این که:
«معرفت» به کمک اعتراف به قصور، احتمال هرگونه محدودیّت ونقصان را برطرف می نماید.
مغایر با حکم عقل است. باید توجّه داشت که اصولاً «معرفت» از سنخ اندیشه نیست و فکر را مصداق معرفت دانستن، خطای آشکاری است که از ابتدا انسان را در معرفت خداوند به انحراف می کشاند.

موهوم شدن، به معنای معقول و محدود شدن نیست

به هر حال روشن است که این گونه بیانات فلسفی، دو حدیث مورد بحث (حدیث امام جواد (ع) و امام صادق (ع) ) را توضیح نمی دهد. زیرا نتیجه ی بیان فلسفی این است که خداوند «معقول» و «محدود» است؛ همان محدودیتی که برای مفاهیمی از قبیل «وجود» و «علم» توضیح دادیم. این محدودیّت برای همه ی مفاهیم برگرفته از عالَم مخلوقات – که صرفاً سلبی و تنزیهی نیستند – ذاتی است.
بنابراین اگر «موهوم» شدنِ خداوند به معنایی باشد که فلاسفه ادّعا می کنند، این موهوم شدن قطعاً به محدود شدنِ ذات حق می انجامد و به همین جهت نمی تواند مراد فرمایش های ائمّه (ع) باشد. حتّی در فرمایش امام جواد (ع) دو بار تصریح شده که آن چه مورد توهّم قرار می گیرد، غیر معقول و غیر محدود است. پس یقیناً مرادِ امامان بزرگوار ما (ع) از موهوم یا متوهَّم شدن خدای متعال، آن معنای فلسفی نیست. «موهوم» و «متوهَّم» به هر معنایی که باشد، نباید معقول و محدود باشد. در مشرب فلسفی همه ی تلاش بر این است که به نوعی خداوند را «معقول» گردانند و حتّی
ص: 61

تصریح می کنند که مفاهیم قابل اطلاق بر خداوند، از سنخ معقولات ثانیه ی فلسفی است. به عنوان نمونه به این اظهار نظر توجّه فرمایید:
تصوّر خدا مستقیماً از راه حواس وارد ذهن نمی شود... این تصوّر از نوع تصوّر آن سلسله معانی و مفاهیم است که «معقولات ثانیه» ی فلسفی نامیده می شود و از قبیل مفهوم «وجود»، «وجوب»، «قدم»، «علیّت» و امثال این ها، این گونه تصوّرات که انتزاعی می باشند، نه مسبوق اند به صورت حسّی و نه به صورت خیالی، بلکه عقل مستقیماً آن ها را از صور حسّی و خیالی انتزاع می کند... آری تصور ذات باری از قبیل تصوّر مفهوم وجود و مفهوم وجوب و امثال این هاست، با این تفاوت که تصوّر خداوند از ناحیه ی ترکیبچند مفهوم از این مفاهیم، با یکی از این مفاهیم با مفهومی از نوع ماهیّات صورت می گیرد از قبیل مفهوم «واجب الوجود»، «علّت نخستین»، «خالق کلّ»، «ذات ازلی»، «کمال مطلق» و امثال این ها.
(1)
ملاحظه می شود که تلاش برای معقول جلوه دادن حقّ متعال است. بنابراین باید گفت که یقیناً مراد از موهوم یا متوهَّم شدن خداوند، اطلاق این گونه مفاهیم بر او نیست. این مفاهیم او را هم محدود و هم معقول می کنند، در حالی که در فرمایش امام جواد (ع) هر دو نفی شده است. پس چه معنای مورد قبولی برای متوهّم و موهوم شدن خدای متعال می توان کرد که اصول عقلی و نقلی بحث توحید نقض نشود؟
به نظر می رسد نکته ی بسیار مهمّی که در این بحث باید مورد توجّه قرار گیرد، مفهوم «توحید» است. این کلمه هم در عبارتی که سائل از امام جواد (ع) پرسیده، وجود دارد که می گوید: سألتُ أباجعفرٍ (ع) عن التّوحید و هم در متن فرمایش امام صادق (ع) به فرد منکر خدا که فرمودند:... لکان التّوحید عنّا مرتفعاً.

ضرورت «توهّم» برای «توحید»

«توحید به چه معناست و کار کیست؟ همان طور که در دفتر اول (بحث اثبات صانع) توضیح دادیم، توحید مصدر باب تفعیل و به معنای واحد دانستن است. به این
ص: 62


1- 1.پاورقی اصول فلسفه5/102و103.

معنا، توحید فعل قلبیِ انسان موحّد به شمار می آید. کسی که در مقام اعتقاد قلبی خداوند را خارج از حدّ تشبیه بشمارد و به واحد (بی شبیه) بودنِ او اقرار داشته باشد، اهل توحید محسوب شده، «موحِّد» نامیده می شود. پس «توحید» کارِ ما انسان هاست؛ نه صُنع خدای متعال.
در واقع «توحید» وظیفه و تکلیف عقلیِ هر عاقل مختاری است که خداوند معرفت خویش را به او ارزانی داشته است. ما نسبت به اصل حصول معرفت خداوند وظیفه ای نداریم؛ چون به اختیار و صُنع ما نیست. اما وقتی خداوند فرد عاقلی را مورد تفضّل خود قرار داد و معرفتش را به او بخشید، او مکلّف به پذیرش آن معرفت و اخراج خداوند از حدّ تشبیه و تعطیل می گردد. این اخراج (خارج دانستن) از حدّ تشبیه همان مفهوم «توحید» است. این نکته در متن حدیث امام صادق (ع) هم به چشم می خورد؛ آن جا که فرمودند: لکان التّوحید عنّا مرتفعاً.
این که توحید از ما «مرتفع» شود، نشانگر این است که ما نسبت به «توحید» مکلّف هستیم. اگر تکلیفی در مورد آن نداشته باشیم، «مرتفع شدن» چه معنایی دارد؟! رفع تکلیف وقتی مصداق پیدا می کند که تکلیفی وجود داشته باشد.
قرینه ی دیگر تعبیر «لَم نُکَلَّف» است که به صراحت از تکلیف سخن گفته اند. قرینه ی سوم تعبیر «أن نَعتَقِدَ» در نقل مرحوم صدوق از فرمایش امام صادق (ع) است. «اعتقاد» یک فعل قلبی اختیاری است که پس از حصول معرفت خداوند، به عنوان یک تکلیف عقلی متوجّه انسان می شود.
معنای کلمه ی «توحید» به اضافه ی این قرائن نشان می دهد که کلام امام (ع) در مقام اعتقاد و تصدیق و ایمان به خداست؛ نه اصل تحقّق معرفت او. ما قبل از حصول معرفت خداوند هیچ تکلیفی نداریم و وظیفه ی «توحید»، پس از عارف شدن بر اصل تحقّق معرفت او مربوط نمی شود؛ بلکه به مقام اعتقاد و پذیرش آن معرفت برمی گردد. در این مرحله است که توهّم نسبت به خداوند مطرح می شود؛ امّا البتّه
ص: 63
توهّمی که او را معقول و محدود نگرداند. پس به طور قطع موهوم و متوهَّم شدن خدای متعال در مرحله ی معروف واقع شدن او نیست و او در مقامی که معروف می شود، به هیچ وجه قابل توهّم و موهوم شدن نمی باشد. باید توجّه شود که اصولاً معروفیّت او اقتضا می کند که در حال معروفیّت، متعلَّق و هم یا فکر قرار نگیرد؛ بلکه هم ذهن و هم دهان نسبت به او تعطیل و مسدود می شود.
اما در مقام اعتقاد و توحید، موهوم شدن خدا به چه معنا می تواند باشد؟ موهوم شدنی که او را محدود هم نکند. شاید بتوانیم این طور بگوییم که وقتی ما خدای خود را شناختیم، پس از حصول معرفت می خواهیم به او اعتقاد بورزیم. فرض این است که از حال معرفت خارج شده ایم و اعتقاد به او پس از خروج از آن حال، همواره برای ما امکان پذیر است. اکنون می پرسیم: در این مقام چه چیزی از آن حال در ما باقی است؟ آیا خداوندی که در ظرف حصول معرفت، حاضر و شاهدش می یافتیم، اکنون هم همان حال را نسبت به او داریم یا خیر؟ مرحله ی اعتقاد و وظیفه ی توحید، یک رتبه پس از تحقّق اصل معرفت است. اول باید معرفتی حاصل شود تا نسبت به آن تکلیف پذیرش و توحید، متوجّه عارف بالله گردد.
در این مرحله وقتی سخن از «خدا» می گوییم، خاطره ای قلبی از او در روح ما هست که همان را می توانیم «موهوم» و «متوهَّم بنامیم.
باید توجه داشته باشیم که وقتی حال معرفت سپری می شود، ما به نقطه ی قبل از آن معرفتِ خاص برنمی گردیم؛ بلکه اثری از آن معرفت در ما می ماند. در این حال اگر بخواهیم از «معروف» خود یاد کنیم، حضور و شهودی را که در هنگام حصول معرفت داشت، ندارد. در حال تحقّق معرفت، «یاد» او مطرح نبود؛ چون خودش حاضر بود و ما حضورش را با همه ی وجود می یافتیم. ولی اکنون آن حضورِ پُر رنگ و شهود وجدانی، رنگ باخته است و ما که می خواهیم به «او» معتقد شویم و به وحدانیّتش اقرار کنیم، «او» را به صورت مبهم «توهّم» می کنیم. اگر این توهّم نباشد،
ص: 64
آن وقت تکلیف توحید از ما برداشته می شود؛ چون وقتی چیزی از آن معروف برای ما باقی نمانده باشد، به چه کسی می خواهیم معتقد شویم؟ و از چه موجودی نفی تشبیه کنیم؟
این است که تکلیف توحید پروردگار در صورتی متوجه ما می شود که چنین «موهومی» در کار باشد. اگر قرار باشد که هر موهومی را مخلوق بدانیم (چنان که مخاطبِ منکر خدا به امام صادق (ع) اظهار کرد)، دیگر وظیفه ی توحید نسبت به خداوند مرتفع می شود.

توهّم خداوند در مقام معروفیّت او نیست

پس موهوم و متوهّم شدن خدای متعال در مقام معروف شدنِ او نیست و اشتباهی که در مشرب فلسفی به کار گرفتار می شوند، دامن گیر ما نمی شود. فلاسفه توهّم خداوند را در همان مرحله ی معروفیّت او مطرح می کنند و همان توهّم را عین معروفیّتِ او (البته «بِوَجهٍ») می دانند. اما با توصیفی که گذشت، روشن شد که تعلّق توهّم قلبی به خدای متعال او را معروفِ انسان نمی نماید و اطلاق «موهوم» بر ذات مقدس الهی پس از تحقّق معرفت او در مقام اعتقاد مطرح می شود. اصولاً در مقام معرفت او هیچ لفظی با هیچ مفهومی قابل اطلاق بر او نیست و همه ی این چارچوب های فکری و وهمی در آن مقام فرو می ریزد. پس نه معروف شدن او به متوهَّم شدن اوست و نه در مقام معروفیّت، قابل توهّم است.
اما نکته ی مهمّی که نباید از نظر دور داشت، این است که این توهّم نباید به گونه ای باشد که خداوند معقول و محدود شود. یادآوری می کنیم تأکیدهای مکرّر امام جواد (ع) را که تصریح فرمودند: مَا وَقَعَ وَهمُکَ عَلَیهِ مِن شَیءٍ فَهُوَ خِلافُهُ؛ یعنی هر چه وهم بر آن واقع شود، غیر خداست و نیز این که: هُوَ خِلافُ ما یُعقَلُ وَ خِلافُ ما یُتَصَوَّرُ فِی الأوهامِ؛ یعنی او مغایر و مباین با هر معقول و هر چیزی است که در وهم انسان مورد تصوّر واقع شود. نیز در کلام خود دو بار بر غیر معقول و غیر محدود بودن خداوند در فرض توهّم تصریح فرمودند.
ص: 65

منظور از «موهوم» در مورد خداوند متعال

همه ی این تأکیدها نشان می دهد توهّمی که در مورد خدای متعال مطرح می شود، نباید به تصوّر او به گونه ای که مخلوقات را تصوّر می کنیم، بینجامد؛ باید چنان در ابهام باشد که هیچ کشفی از هیچ جهت از ذات ِ او نداشته باشد.
بنابراین الفاظی که برای او به کار می بریم، باید چنان مفهوم مبهم و عامّی داشه باشند که بر هیچ خصوصیتی دلالت نکنند. به عنوان مثال اگر در عربی کلمه ی «هو» را در نظر بگیریم یعنی «او» برای گزارش دادن از خدایی که معرفتش برایِ ما حاصل شده، بسیار تغییر مناسبی است. چون «او» مفهومی بسیار مبهم و کلّی دارد که هیچ چیز از خدا را نشان نمی دهد.
مثال دیگر کلمه ی «شیء» است؛ یعنی «چیز». وقتی بر خدای متعال «شیء» را اطلاق می کنیم، هیچ کشفی از هیچ جنبه برای ما حاصل نمی شود. قبل از آن که به او «شیء» بگوییم، با وقتی که این لفظ را به او اطلاق می کنیم، اطّلاعمان از خداوند هیچ تفاوتی نمی کند. هر چیزی که «هست»، بالأخره می توان او را «شیء = چیز» نامید؛ ولی مفهوم «شیء» آن چنان کلّی و مبهم است که هیچ علمی از هیچ جهت برای ما ایجاد نمی کند. این بحث منحصر به این دو کلمه (هو و شیء) نیست؛ هر لفظِ دیگری را در عربی یا فارسی یا هر زبان دیگر، به شرطی که چنان مفهوم عامّ و مبهمی از آن فهمیده شود، می توان برای گزارش دادن از خدای معروف به کار برد. به نظر می آید مراد از متوهّم و موهوم واقع شدن خدای متعال، اطلاقِ همین نوع مفاهیم عامّه در مقام گزارش دادن از معروف (خدای واقعی) است.
اما الفاظی هم که در این حدّ از ابهام نیستند، اگر معنای تنزیهی و سلبی محض داشته باشند، به همان معانی قابل اطلاق برخداوند هستند. مثلاً لفظ «عالِم» اگر فقط به معنای «غیرجاهل» به کار رود، قابل اطلاق بر خداوند است؛ ولی اگر غیر از این معنای سلبی، بر یک سنخ و نحوه یا گونه ای دلالت کند که بالأخره برای ما سر نخ قابل کشفی در عالَم مخلوقات داشته باشد، دیگر نمی توان آن را بر خداوند اطلاق کرد. همین طور
ص: 66

است لفظ «موجود» که می تواند صرفاً به معنای «نیست نیست» باشد که در این صورت، صرفاً به مفهوم تنزیهی اش بر خداوند، قابل اطلاق است.

توهّم خداوند بدون آن که او موهوم شود

با این همه باید به نکته ی ظریف دیگری هم توجّه کنیم و آن این که: اگر با این توضیحات نوعی توهّم را به خداوند متعال نسبت می دهیم، در عین حال باید بر این امر تأکید کنیم که ذات مقدّس پروردگار مصداق هیچ مفهومی نمی شود. رابطه ای که بین هر مفهوم و مصداقش وجود دارد، در مورد مفاهیمی که به خدای متعال نسبت می دهیم و ذات خداوند وجود ندارد. علت این است که خداوند هیچ شباهتی به دیگران ندارد. لذا از این جهت هم مانند سایر اشیاء نیست.
هر مفهوم و مصداقی بالأخره یک نوع رابطه ای با یکدیگر دارند که بین مفاهیم دیگر و مصادیقشان وجود ندارد؛ اما مفاهیم عامّه ای که برای گزارش دادن از خداوند به کار می بریم، هیچ نوع رابطه ای از هیچ جهت با خدای قدّوس ندارند و میان آن ها «بینونت محض» صدق می کند. ما صرفاً از باب ناچاری، وقتی بخواهیم از خدای معروف خود «یاد» کنیم، مجبوریم با یک لفظ دارای مفهوم به آن اشاره کنیم. اما اگر در خود آن مفهوم تأمّل نماییم، هیچ گونه کشفی از خدای معروف ندارد و لذا ترجیح می دهیم که لفظ «مصداق» را به خدای متعال اطلاق نکنیم تا مشابهتی میان او و دیگر موجوداتی که مصداقِ مفاهیمی واقع می شوند، لازم نیاید. از همین جهت است که با وجود توهّمی از قبیل آن چه بیان شد، می توانیم با قاطعیّت اظهار کنیم که خداوند، «موهوم» نمی شود. شاید به همین عنایت باشد که حضرت جوادالأئمّه (ع) با وجود این که بر وجود توهّمی در اعتقاد به توحید صحّه گذاشته اند، بلافاصله تصریح کرده اند که: فَما وَقَعَ وَهمُکَ عَلَیهِ مِن شَیءٍ فَهُوَ خِلافُهُ: یعنی این توهّم نباید به این بینجامد که وهم بر خدا اطلاق شود و او موهوم گردد. باز اضافه فرموده اند که: لا تُدرِکُهُ الأوهامُ و برای بار سوم، با این تعبیر فرموده اند: هُوَ خِلافُ ما یُتَصَوَّرُ فِی الأوهامِ.
این تأکیدهای مکرّر نشان می دهد که ما باید حساب سخن گفتن و به کار بردن
ص: 67

الفاظی را که بالأخره مفاهیمی دارند، در مورد خدای متعال از هر موجود دیگر به طور کامل جدا کنیم. آن جا هم که مجبور می شویم به نوعی توسّط مفاهیم، گزارشی از خداوند بدهیم، باید کاملاً مراقب باشیم که در ورطه ی تشبیه نیفتیم و رابطه ای را که بین هر مفهوم با مصداقش وجود دارد. به خدای متعال سرایت ندهیم. این جاست که شاید بتوانیم خلاصه ی بحث را این گونه بیان کنیم که:
ما در مقام اعتقاد و نفی تشبیه از ذات مقدّس الهی (که همان توحید و اعتقاد به وحدانیّت است) به ناچار با مفاهیم عامّ و مبهمی هم چون «او» یا «چیز» از خدای معروف خود «یاد» می کنیم و این یاد کدن با مفاهیم را «توهّم» می نامیم. اما در عین حال تصریح می کنیم که خداوند با این توهّمِ ما، موهوم و متوهَّم نمی شود. ما توهّم می کنیم ولی او متوهَّم نمی شود. این گونه سخن گفتن البته تناقض گویی نیست؛ بلکه می خواهیم بگوییم که این گونه توهّمات باعث نمی شود که خداوند متعال مانند همه ی مصادیق مفاهیم، مصداقِ مفهوم عامّی شود که ما آن را توهّم او نامیده ایم. لذا متوهَّم نشدنِ او یعنی عدم شباهتِ او با سایر چیزهایی که توهم می کنیم. پس توهم کردن ما بدون آن که خداوند متوهَّم شود، تناقض گویی نیست. می خواهیم بر این حقیقت تأکید کنیم که رابطه ی ای مفاهیم و این توهمات با خدای متعال رابطه ای نیست که هر مفهومی با مصداقش دارد. به طور کلّی ما هیچ قالب و مُدلی را که در مخلوقات دیده ایم، نمی توانیم برای خداوند به کار ببریم؛ همه ی این ها بالأخریه رنگ و بوی مخلوقی دارند و خالق این ها مبرّا و منزّه از آن است که این قالب ها را بپذیرد. لذا آن جا که سخن به خداوند می رسد، قالب های لفظ و مفهوم، مفهوم و مصداق و سایر قالب های عالم مخلوقات فرو می ریزد و همه چیز در بحث توحید اختصاصی است وَ کُلُّ ما فِی الخَلقِ لَیسش فی خالِقِهِ.
(1)
این فصل را با نقل جمله ای از حدیث امام هشتم (ع) که پیش تر قسمت هایی از آن را در خصوص توصیف ناپذیری خدای متعال نقل کردیم، به پایان می بریم. ایشان پس
ص: 68


1- 1.التّوحید/40، باب2، ح2.

از آن که در سجده خدا را به وصف ناپذیری و شباهت نداشتن با مخلوقات ستایش کردند، رو به حاضران کردن و فرمودند:
ما تَوَهَّمتُم مِن شَیءٍ فَتَوَهَّمُوا اللهَ غَیرَهُ.
(1)
هر چیزی را که توهّم کردید، خداوند را غیر آن توهّم کنید.
این عبارت به زبان پاک امام هشتم (ع) بر همان مطلبی که گفتیم تأکید دارد: اگر سخن از توهم خداوند می شود، نباید او را در ردیف سایر متوهَّم ها نشاند؛ او – جلّ و علا – هیچ حساب مشترکی با هیچ مخلوق متوهَّمی در هیچ شرایطی پیدا نمی کند و در بحث توهّم هم باید قاعده ی نفی تشبیه را به طور کامل جاری کرد.
ص: 69


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عن الصّفة، ح3.

ص: 70

فصل 5: بررسی نظریّه ی جمع بین تشبیه و تنزیه در اتّصاف خداوند به صفات کمال

اشاره

بحث درباره ی توصیف ناپذیری خدای متعال بود و به همین مناسبت از تصورناپذیری آن ذات مقدس سخن گفتیم. از همین رو لازم است تا درباره ی توهّم نسبت به خداوند و معنای درست و نادرست آن قدری توضیح دهیم.
اکنون به بحث توصیف ناپذیری باز می گردیم و نظریّه ای را مطرح می کنیم که توصیف خداوند را نه تنها مجاز، بلکه لازم واجب می شمرد؛ معتقد است که برای نفی تعطیل از ذات و صفات پروردگار چاره ای جز توصیف او نیست و در حقیقت برای فرار از تعطیل، تنها راه، تشبیه است! البته مدافعان این نظریّه به هیچ وجه نمی خواهند از تشبیه خدا به خلق دفاع کنند؛ بلکه آن را در مباحث خود، نفی می کنند. اما می خواهیم نشان دهیم که نظریه ی ایشان ضرورتاً به تشبیه خداوند می انجامد و مبانی مورد اعتماد ایشان، اجازه ی فرار از محظور تشبیه را به آنان نمی دهد.
در واقع، به فضل الهی، روشن می شود که با مبانی مورد قبول ایشان یا باید به تعطیل فتوا داد یا به تشبیه؛ اخراج خداوند از هر دو حد نیز با حفظ اصول مورد پذیرش اینان امکان پذیر نیست. در نهایت ایشان مجبور می شوند به «جمع میان تشبیه و تنزیه» ملتزم شوند که در واقع جمع میان دو نقیض است!!
ص: 71

نظریّه: ضرورت توصیف خداوند به همه ی اوصاف کمالیّه

مدافعان این نظریّه شیعیانی هستند که سعی دارند مبانی فلسفه ی صدرایی را حفظ کنند و آ« را با آموزه های اهل بیت (ع) که در احادیث معتبر وارد شده، جمع نمایند. به همین جهت در کنار مباحث فلسفی، بحث نقلی هم مطرح کرده اند. ما بحث را از همین نقطه آغاز می کنیم. ایشان چنین فرموده اند:
در کافی «باب النّهی عن الصّفة بغیر ما وصف به نفسه» سؤال و جوابی کتبی که میان عبدالرّحیم قصیر و امام صادق (ع) به وسیله ی عبدالملک بن أعین مبادله شده است نقل شده است. مفاد سؤال این است:
«مردمی در عراق پیدا شده اند که خداوند را با تجسم و خطوط چهره توصیف می کنند، استدعا دارم مرا راهنمایی بفرمایید.»
امام (ع) در جواب می نویسد:
«درباره ی موضوعی که پرسش کرده ای، خداوند متعالی است از این نسبت ها، او را مانند نمی باشد، او شنوا و بیناست، او منزّه است و از توصیف وصف کنندگان که او را به مخلوقاتش تشبیه می کنند و به او افتراء می بندند. مذهب صحیح همان است که در قرآن درباره ی صفات الهی آمده است. پس از خدا هم نفی و بطلان (تعطیل از صفات) را منفی بدان و هم تشبیه را. اوست خدای ثابت موجود، برتر است از آن چه وصف کنندگان او را توصیف می کنند، هرگز از قرآن تجاوز نکنید که در این صورت با آن که راهنمایی شده اید گمراه شده اید.»
بدیهی است که مفاد این جواب این نیست که هیچ کس حق ندارد خداوند را به هیچ وجه توصیف کند. از این جواب استفاده می شود که به تبع قرآن باید راهی بین نفی و تعطیل از یک طرف و تشبیه از طرف دیگر انتخاب کرد و افراد ناوارد بحث نکنند.
(1)
مراد ایشان این است که از روایات – از جمله همین حدیثی که ترجمه اش را آورده اند – نهی از هر توصیفی نسبت به خدای متعال استفاده نمی شود. این نهی متوجه
ص: 72


1- 1.پاورقی اصول فلسفه 5/135و136.

افراد ناوارد است؛ وگرنه با تسلّط بر مبانی فلسفی می توان راه صحیح توصیف خداوند را آموخت. ایشان بحث خود را با استناد به آیه ای از قرآن کریم به پایان می برند که معتقدند بر اساس آن می توان – و بلکه باید – خداوند را به همه ی صفات حُسن و کمال توصیف نمود:
از آیاتی نظیر آیه ی: «وَلِلَّهِ الأسْمَاءُ الْحُسْنَی فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمَائِهِ سَیُجْزَوْنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ»
(1) با توجه به این که الف و لام در «الأسماء» استغراق است نه عهد، استنباط می شود که خداوند را با هر وصفی که حاکی از حُسن و کمال باشد و در حدّ اعلای حُسن و کمال باشد و هیچ جهت نقص و عدم در او نباشد، می توان توصیف کرد.
مسأله ی توقیفی بودن و یا نبودن اسماء الله، هر چند دلیل تمامی ندارد، فرضاً مورد قبول واقع شود، مسأله ی جداگانه ای است. چیزی را نام خدا دانستن و او را تحت آن نام، نام بردن می تواند شرعاً قانون خاصّی داشته باشد. زیرا فرق است میان تسمیه و میان توصیف. آن چه بحث کردیم درباره ی توصیف بود نه تسمیه. (2)
خلاصه این که توصیف خداوند به اوصاف حُسن و کمال نه تنها اشکالی ندارد، بلکه طبق آیه ی 180 سوره ی اعراف باید خدا را به همه ی آن ها توصیف نمود. اگر هم در بعضی احادیث سخن از توقیفی بودن اسماء الهی مطرح شده است، با این که این امر دلیل تمامی ندارد، اما تسمیه با توصیف فرق دارد. تسمیه می تواند قانون خاصّی در شرح داشته باشد؛ ولی توصیف مسأله ی دیگری است. ایشان در پاورقی تکمیل بحث خویش را به تفسیر نفیس المیزان، جلد هشتم، صفحات 359-361 و365-385 ارجاع داده اند.
ص: 73


1- 1.اعراف/180.
2- 2.پاورقی اصول فلسفه 5/136.

تفسیر علّامه ی طباطبایی رحمة اله از آیه ی«وَلِلَّهِ الأسْمَاءُ الْحُسْنَی»

ما هم برای تکمیل بحث به همین منبع مورد اشاره ی ایشان رجوع می کنیم. این قسمت ها مربوط است به تفسیر آیه ی 180 سوره ی اعراف که ما قسمت هایی از ترجمه ی آن را در این جا عیناً نقل می کنیم (1):
و توصیف اسماء خدا به وصف «حُسنی» - که مؤنّث احسن است – دلالت می کند بر این که منظور از این اسماء، قسم اول از معنای اسم است، یعنی آن اسمایی است که در آن ها معنای وصفی می باشد، مانند آن اسمایی که جز بر ذات خدای تعالی دلالت ندارد، اگر چنین اسمایی در میان اسمای خدا وجود داشته باشد، آن هم نه هر اسم دارای معنای وصفی، بلکه اسمی که در معنای وصفی اش حسنی هم باشد، باز هم نه هر اسمی که در معنای وصفی اش حُسن و کمال نهفته باشد بلکه آن اسمایی که معنای وصفی اش وقتی با ذات خدای تعالی اعتبار شود از غیر خود احسن هم باشد، بنابراین شجاع و عفیف هر چند از اسمایی هستند که دارای معنای وصفی اند و هر چند در معنای وصفی آن ها حُسن خوابیده لیکن لایق به ساحت قدس خدا نیستند، برای این که از یک خصوصیّت جسمانی خبر می دهند، و به هیچ وجه ممکن نیست این خصوصیت رااز آن ها سلب کرد ( و کاری کرد که وقتی اسم شجاع و عفیف برده می شود جسمانیّت موصوف به ذهن نیاید) و اگر چنین کاری ممکن بود البته اطلاق آن ها بر ذات خدای تعالی هیچ عیبی نداشت (و ممکن بود به خدای تعالی هم اسم شجاع و عفیف و امثال آن را اطلاق کرد) مانند جواد، عدل و رحیم.
چون این گنه اسماء پدیده های زبان ما آدمیان است و آن ها را وضع نکرده ایم مگر برای آن معانی ای که در خود ما وجود دارد و معلوم است که آن معانی هیچ وقت از شائبه ی حاجت و نقص و عدم خالی نیست، چیزی که هست بعضی از آن ها لغاتی است که به هیچ وجه ممکن نیست جهات حاجت و
ص: 74


1- 1.برای رعایت امانت این متن و متون دیگر در این کتاب، حتّی الامکان آن را با همان شیوه ی نگارش منتشر شده آورده ایم و در آن کمترین اصلاحات ویرایشی را انجام داده ایم.

نقص را از آن ها سلب کرد مانند کلمه ی جسم، رنگ و مقدار و امثال آن.
بعضی دیگر لغاتی است که این تفکیک در آن ها ممکن است، مانند علم، حیات و قدرت، زیرا علم وقتی در خود ما اطلاق می شود به معنای احاطه از طریق عکس برداری ذهن به وسایل مادّی تعبیه شده در ذهن است، و هم چنین قدرت در ما به معنای منشأیّت فعل است به آن کیفیّتی که در عضلات ما تعبیه گشته، و نیز حیات درما عبارت است از این که ما با همین وسایل مادّی علم و قدرت، دانا و توانا شویم، و این علم و این قدرت و این حیات لایق ساحت قدس خدای تعالی نیست، ولیکن چنان هم نیست که نتوان آن ها را به ذات مقدّسش نسبت داد، زیرا اگر ما معانی آن ها را از خصوصیات مادی مجرد ساخته و تفکیک کنیم و آن وقتمعنای علم – مثلاً – صِرف احاطه به چیزی و حضور آن چیز در نزد عالِم و معنای قدرت منشأیّت ایجاد چیزی و معنای حیات این باشد که موجود دارای حیات به نحوی باشد که علم و قدرت را داشته باشد، چنین علم و قدرت و حیاتی را می توان به ساحت قدس خدای تعالی نسبت داد، برای این که معانی ای است کمالی و خالی از جهات نقص و حاجت، و عقل و نقل هم دلالت می کند بر این که هر صفت کمالی از آنِ خدای تعالی است، و اگر غیر او هم به صفتی از صفات کمال متّصف باشد خداوند آن را به وی افاضه کرده است بدون این که الگوی آن را از موجودی قبل از آن گرفته باشد.
پس خدای تعالی عالِم، قادر و حیّ است، ولی نه مثل عالِم و قادر وحی بودن ما، بلکه به علم و قدرت و حیاتی که لایق به ساحت قدس او است و آن همان طور که گفته شد حقیقت این معانی کمالیّه است مجرد از نقایص.
(حقیقت بهترین اسم ها فقط و فقط از خدای سبحان است)
در جمله ی «وَلِلَّهِ الأسْمَاءُ الْحُسْنَی» که «لله» خبر است مقدم ذکر شده و این خود حصر را می رساند (و معنای جمله این است: تنها برای خدا است اسماء حسنی).
«اسماء» هم با «الف و لام» آمده و هر جمعی که «الف و لام» بر سرش درآید عمومیّت را می رساند و معنای آن این است که هر اسم احسن که در
ص: 75
وجود باشد از آنِ خدا است و احدی در آن با خدا شریک نیست، و چون خود خدای تعالی همین معانی را به غیر خود هم نسبت می دهد و مثلاً غیر خودرا نیز عالم، قادر، حیّ و رحیم می داند لذا «تنها برای خدا» بودن آن ها معنایش این است که حقیقت این معانی فقط و فقط برای خدا است و کسی در آن ها با خدا شرکت ندارد. (1)
ایشان در توضیح «فَادعُوهُ بِها» سه احتمال در معنای «دعوت» می دهند:
و این که فرمود: «فادعُوهُ بِها» یا از دعوت به معنای نام نهادن است هم چنان که می گوییم: «من او را زید خواندم و تو را اباعبدالله خواندم» یعنی او را به آن اسم و تو را به این اسم نام نهادم، و یا از دعوت به معنای ندا است و معنایش این است که خدا را به اسماء حُسنایش ندا کنید مثلاً بگویید: «ای رحمان، ای رحیم و...» و یا از دعوت به معنای عبادت است و معنایش این است که خدا را عبادت کنید با اعتقاد به این که او متّصف به اوصاف حسنه و معانی جمیله ای است که این اسماء دلالت بر آن دارد. (2)
و در نهایت معنای سوم را ترجیح داده اند و معنای اول و دوم را از لواحق معنای سوم می دانند:
معنای آیه ی مورد بحث چنین می شود – و خدا داناتر است -: «برای خدا است تمامی اسمایی که بهترین اسماء است پس او را عبادت کنید و با آن ها به سویش توجّه نمایید» البته همان معلوم است که این معنا شامل تسمیه و نداء هم می شود چون این دو از لواحق عبادت است. (3)

اثبات فلسفی اتّصاف خداوند به همه ی صفات کمالیّه

ایشان ادامه ی بحث را با بیان برخی استدلال های فلسفی مطرح می فرمایند:
ابتدایی ترین مطلبی که به آن برمی خوریم این است که ما در نهاد خود چنین می یابیم که انتهای وجود هر موجودی به این حقیقت است و خلاصه وجود
ص: 76


1- 1.ترجمه ی المیزان8/447-449.
2- 2.همان/450.
3- 3.همان/451.

هر چیزی از او است، پس او مالک تمام موجودات است، چون می دانیم اگر دارای آن نباشد نمی تواند آن را به غیر خود افاضه کند، علاوه بر این که بعضی از موجودات هست که اصل حقیقتش بر اساس احتیاج است، و خودش از نقص خود خبر می دهد، و خدای تعالی منزّه از هر حاجت و هر نقیصه ی آن چیز.
این جا نتیجه می گیریم که پس خدای تعالی هم دارای مِلک – به کسر میم – است، و هم صاحب مُلک – به ضم میم – یعنی همه چیز از آنِ او است و در زیر فرمان او است و این دارا بودنش علی الاطلاق است، پس او دارا و حکمران همه ی کمالاتی است که ما در عالِم، سمیع و بصیر است، چون اگر نباشد ناقص است، و حال آن که نقص در او راه ندارد، و هم چنین رازق، رحیم، عزیز، محیی، ممیت، مبدی، معید و باعث و امثال آن است، و این که می گوییم رزق، رحمت، عزّت، زنده کردن، میراندن، ابداء، اعاده و برانگیختن کار او است، و او است سبّوح، قدّوس، علیّ، کبیر و متعال و امثال آن منظور ما این است که هر صفت عدمی و صفت نقصی را از او نفی کنیم.
این طریقه ی ساده ای است که ما در اثبات اسماء و صفات برای خدای تعالی می پیماییم.
(1)
پیش از آن که سیر بحث ایشان را ادامه دهیم تا ببینیم در نهایت به چه نتیجه ای خواهند رسید، خوب است استدلال اصلی این نظریّه را در اثبات توصیف خدای متعال به صفات کمالیّه نقد و بررسی نماییم تا ابتدا قوّت یا ضعف بحث عقلی آن روشن شود؛ آن گاه سیر مباحث را ادامه خواهیم داد.
پیش از آن که سیر بحث ایشان را ادامه دهیم تا ببینیم در نهایت به چه نتیجه ای خواهند رسید، خوب است استدلال اصلی این نظریّه را در اثبات توصیف خدای متعال به صفات کمالیّه نقد و بررسی نماییم تا ابتدا قوّت یا ضعف بحث عقلی آن روشن شود؛ آن گاه سیر مباحث را ادامه خواهیم داد.
اصل استدلال عقلی بر این پایه است که: چون کینونت و هستی هر چیز از خداست،
ص: 77


1- 1.همان/457-458.

پس او مالک هر چیزی است (فهو یَملِکُ کُلَّ شَیءٍ) (1). دلیل این مطلب آن است که اگر مالک و صاحب اختیار اشیاء نبود، امکان نداشت که آن ها را افاضه کند؛ پس هم مِلک با خداست و هم مُلک؛ هم مالک و صاحب اختیار آن هاست و هم بر آن ها سلطنت و پادشاهیِ واقعی دارد. بنابراین خدای سبحان صاحب اختیار و سلطنت بر همه ی کمالات وجودیِ ماست؛ اعمّ از حیات، قدرت، علم، شنوایی، بینایی و... . نتیجه ای که از مالکیت و سلطنت خداوند بر این کمالات می گیرند، این است که:
فهو سبحانهُ حیٌّ قادرٌ علیمٌ سمیعٌ بصیرٌ لِأنَّ فی نفیِها اثباتَ النَّقصِ و لا سبیلَ لِلنَّقصِ إلیه. (2)
یعنی خدای سبحان حیّ، قادر، سمیع و بصیر است؛ چون اگر این کمالات از او نفی شود، نقص برایش اثبات می شود، در حالی که نقص در او راه ندارد.
ایشان توضیح بیشتری دراین جا نداده اند که چرا اگر این کمالات از خدای سبحان نفی شود، نقص او لازم می آید. اما با توجه به مقدمه ای که بیان فرموده اند، علی القاعده باید گفت: اگر خداوند این کمالات را مالک و واجد نباشد، چگونه ممکن است آن ها را افاضه نماید؟!
ذات نایافته از هستی بخش
کی تواند که شود هستی بخش؟!
گاهی این مطلب را به صورت یک قاعده ی کلّی بیان می کنند که: «مُعطِی الشَّیءِ لا یکونُ فاقِداً لَه» کسی که چیزی را فاقد است، نمی تواند آن را اعطا کند. پس چون همه ی کمالات هستی توسّط خدای سبحان افاضه شده و می شود، باید او را متّصف به همه ی آن کمالات بدانیم؛ وگرنه توانایی افاضه ی آن ها را نخواهد داشت و این نقص او به حساب می آید.
البتّه صرف نظر از افاضه نمودن کمالات به مخلوقات هم می توان از منظر فلسفه ی
ص: 78


1- 1.المیزان8/366.
2- 2.همان.

صدرایی چنین استدلال کرد که: چون صفات کمالیّه عین وجود هستند و خداوند هم وجود محض و بسیط است، باید همه ی آن کمالات را داشته باشد؛ بلکه عینِ همه ی آن ها باشد. ایشان البتّه در بحث چنین استدلال نکرده اند و تنها به صورت اجمالی فرموده اند: «قَد دَلَّ العَقلُ و النَّقلُ أنَّ کُلَّ صِفَةٍ کمالیّة فهی لَهُ تعالی». (1) اما توضیحی درباره ی دلیل عقلی مورد نظر خود نداده اند.

نقد و برری دلیل فلسفی اتّصاف خداوند به صافت کمال

ما فعلاً به بررسی دلیل دوم نمی پردازیم و بحث را در خصوص نقد دلیل اول پیش می بریم.
ایراد را داشته باشد، باید خود، متّصف به آن چیز باشد؟ این قاعده ی کلّی چگونه اثبات می شود؟
کسی که چیزی را افاضه می کند، باید مالک و صاحب اختیار آن باشد؛ سلطه و سلطنت هم باید بر آن داشته باشد. به تعبیر مرحوم علّامه ی طباطبایی، بر آن چیز هم ملک و هم مُلک داشته باشد؛ اما از این ها لازم نمی آید که خودش هم متّصف به آن چیز باشد. مغالطه ای که این جا صورت پذیرفته، این است که از مالک و مَلِک بودن، اتّصاف را نتیجه گرفته اند، در حالی که منطقاً چنین نیست. قاعده ی «معطی الشّیء لا یکونُ فاقداً له» (2)بیش از این نمی رساند که اعطا کننده ی یک چیز نمی تواند مالک و صاحب اختیار آن نباشد. از این قاعده نتیجه نمی شود که باید مُعطیِ یک شیء به اوصاف آن هم متّصف باشد. بهترین مثالی که برای این قاعده می توان زد، مثال انسان نسبت به افعال اختیاری اوست. هر کس از روی اختیار فعلی را انجام می دهد، در حقیقت مُعطی و افاضه کننده ی آن فعل است. در این صورت باید مالک و صاحب سلطنت بر آن فعل باشد؛ یعنی بتواند آن فعل را ایجاد کند یا ایجاد نکند. به تعبیر دقیق تر
ص: 79


1- 1.همان/359.
2- 2.نهایة الحکمة/276.

بتواند به ماهیّتِ فعل اختیاری اش اعطای وجود بکند یا نکند. مُفاد عقلی و بدیهیِ قاعده ی «مُعطی الشَّیء...» بیش از این نیست.
امّا از مالک بودنِ انسان نسبت به فعل اختیاری خود، نمی توان نتیجه گرفت که انسان باید متّصف به اوصافِ فعل خویش باشد.
مثلاً کسی که با اختیار مرتکب معصیتی می شود، باید مالک و صاحب اختیار آن معصیت باشد؛ چون مُعطی و افاضه کننده آن است. اما به این دلیل نمی توان او را متّصف به صفات آن معصیت دانست. مثلاً معصیتِ او بد و قبیح است. از این که آن معصیت قبیح است، نتیجه نمی شود که خود فاعل هم قبیح است. قبیح بودن فاعل غیراز قبیح بودن فعل است و معیار مستقلّ خود را دارد. قبح فعل، ملاک قبیح بودن فاعل نیست.
خلاصه این که «مالک بودن» غیر از «اتّصاف» است و از اوّلی نمی توان دومی را نتیجه گرفت. از این که خداوند مالک و صاحب اختیار کمالاتی چون علم، قدرت، حیات و وجود است، نمی توان نتیجه گرفت که خودِ او هم متّصف به صفت علم، قدرت، حیات و وجود می باشد. اگر بخواهیم تعبیر دقیقی به کار ببریم، باید او را مالک و ربّ این کمالات بدانیم؛ او مالک علم، مالک قدرت و مالک وجود است یا ربّ العلم، ربّ القدرة، ربّ الوجود و... می باشد. این کمالات همگی مخلوق اویند و او متّصف به مخلوقات خود نمی شود. همان طور که پیش تر هم گفته ایم
(1)این کمالات هر کدام محدودیّت و نقص ذاتی خود را دارند که لازمه ی مخلوقیّت آن هاست. به همین دلیل نمی توان خالقِ این کمالات را متّصف به آن ها دانست.
خود مرحوم علّامه ی طباطبایی هم به این مطلب اذعان داشته اند که همه ی این مفاهیم، حدّ و حدود ذاتی دارند که تا وقتی مفهوم باقی است این حدّ ذاتی هم هست. (2)
بنابراین اتّصافِ خالق هستی به این کمالات، او را محدود به حدود ذاتیِ آن ها می کند. لذا آن چه فرموده اند که: «لِأنَّ فی نفیها اثباتَ النّقص» (اگر این کمالات را از او
ص: 80


1- 1.ر.ک: کتاب توحید1/28-29 و36-40و 58-61 و117-119.
2- 2.المیزان 6/98. فرمایش ایشان را در دفتر اول ص192و 193 آوردیم.

نفی کنیم، نقص لازم می آید)، صحیح به نظر نمی رسد. مطلب دقیقاً عکس این است. اگر او را متّصف به این کمالاتِ محدود دانستیم، محدود و ناقصش کرده ایم. البتّه لازمه ی این سخن، اتّصاف خالق متعال به ضدّ و نقیضِ این کمالات نیست. اگر می گوییم او را نمی توان متّصف به علم، قدرت و وجود مخلوقی دانست، نه این که ذات مقدّسش را متّصف به جهل، عجز و عدم بدانیم. روشن است که نباید چنین نتیجه ای گرفت. او بالاتر از حدّ و حدود مخلوقات است و لذا محکوم به هیچ یک از احکام مخلوقات نیست؛ نه وجود آن ها و نه عدم آن ها؛ نه علم آن ها و نه جهلشان؛نه قدرتشان و نه عجزشان. او در رتبه ای است که مالک و صاحب اختیار همه ی مخلوقات است و وجود و عدم، علم و جهل، قدرت و عجزِ همه ی مخلوقات به اختیار اوست. به همین دلیل بالاتر و بزرگتر از آن است که با این مفاهیم بتوان درباره ی ذات منزّهش سخن گفت.

نظریّه ی جمع بین تشبیه و تنزیه در اثبات صفات برای خداوند

مرحوم علّامه ی طباطبایی در چندین مورد بر همین مطلب تأکید داشته اند که صفات کمالیّه ی ما محدود ذاتی دارد و لذا قابل اسناد به خالقِ این کمالات نیستند. علاوه بر مواردی که پیش تر از ایشان نقل کردیم، در موردی چنین می فرمایند:
اگر عقل ما چیزهایی از قبیل علم، قدرت و حیات و غیر آن را برای خدای تعالی اثبات می کند، و یا موجودات را مستند به وی می داند، و یا صفات فعلی از قبیل رحمت، مغفرت، رزق، انعام و هدایت و غیر آن را برایش قائل می شود، همه از این جهت است که در خود نمونه ای از خروار آن کمالات را سراغ دارد و لذا در عین این که علی رغم اشاعره می گوییم عقل را تشخیصات خود مصیب و براهین او معتبر و حجّت است ادّعا هم نمی کنیم که عقل به کُنه ذات و صفات خدا احاطه دارد، بلکه اعتراف می کنیم به این که آن چه را که ما به عقل خود برای او اثبات می کنیم غیر از چیزی است که در خدای تعالی است. مثلاً علمی را که ما برای خدا اثبات می کنیم از آن جایی که ما خود محدود هستیم آن نیز محدود است، و خدای تعالی بزرگتر از آن
ص: 81

است که حدّی او را در خود محدود سازد. و مفاهیم صفاتی که ما برای او اثبات می کنیم هر کدام قالب معنای خودش است و غیر خود را شامل نمی شود، مفهوم علم غیر از مفهوم قدرت است و هم چنین هر مفهومی غیر از مفاهیم دیگر است، و چنین مفاهیمی نمی تواند آیینه ی وجود بی کران پروردگار باشد. ولیکن این معنا باعث نمی شود که ما مانند اشاعده قضاوت و تشخیص عقل را در این باره معتبر ندانیم، بلکه با توسّل به صفات سلبیّه این نقیصه را جبران نموده و در عین این که می گوییم خدا عالم است، قادر است، حیّ است این را نیز اضافه می کنیم که خداوند در وصف نمی گنجد و بزرگ تر از آن است که در چاردیواری اوصاف و تحدیدات مامحصور گردد و در آن محدود شود، و این خود ما را به حقیقت امر نزدیک می سازد. (1)
نتیجه ای که در پایان می گیرند، بسیار جالب و قابل تأمّل است. می فرمایند:
فَمَجموعُ التّشبیهِ و التّنزیهِ یُقَرِّبُنا إلی حَقیقةِ الأمرِ. (2)
جمع میان تشبیه و تنزیه ما را به حقیقت امر نزدیک می سازد.
این سخن علّامه، اعتراف صریحی است به این که اثبات صفات برای خداوند – آن طور که در بیان آیه ی شریفه ی «وللهِ الأسماء الحُسنی...» فرمودند – ولی آیا این گونه معالجه، مشکل را حل می کند؟! آیا تشبیه با تنزیه قابل جمع است؟! این دو کاملاً ضدّ و عکس یکدیگرند و تنزیه که معنایی جز نفی تشبیه ندارد، چگونه با تشبیه جمع می شود؟!

بررسی و نقد نظریّه ی جمع میان تشبیه و تنزیه

البتّه مقصود ایشان – چنان که خود فرموده اند – از جمع بین تشبیه و تنزیه، این است که بگوییم:
ص: 82


1- 1.ترجمه ی المیزان8/67و68.
2- 2.المیزان8/56.

فَهُوَ تعالی عالمٌ قادرٌ حیٌّ لکن لا کَعِلمِنا و قُدرتِنا و حَیاتِنا. (1)
خدای متعال عالم، قادر و حیّ است؛ اما نه مانند علم و قدرت و حیاتِ ما.
این گونه هم تشبیه کرده ایم و هم تنزیه؛ تشبیه از آن جهت که علم و قدرت در حیات را به خدا نسبت داده ایم و تنزیه، چون شباهتِ آن ها را به علم و قدرت و حیات خود نفی کرده ایم. اما خود مرحوم علامه تبیین وافی بحث را به آن چه در ذیل آیه ی: « لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلاثَةٍ(2)» فرموده، ارجاع داده اند. ما در بحث اثبات صانع همین قسمتِ مورد نظر ایشان را عیناً از ترجمه ی تفسیر المیزان نقل کرده ایم. (3)در آن جا به صراحت اثبات صفات و مفاهیم را برای ذات مقدّس پروردگار نفی کرده و پذیرفته اند که همه ی مفاهیم وقتی به ساحت عظمت و کبریای الهی می رسند، ساقط می شوند (4) و به همین دلیل هر گون احاطه ی مفهومی را، حتّی به صورت اجمالی از ذات پروردگار نفی کرده اند. (5)
با این ترتیب دیگر چیزی از آن چه تحت عنوان اثبات صفات برای خداوند مطرح می شود، باقی نمی ماند. اثبات هر صفتی برای پروردگار متعال جز تشبیه و اسناد نقص و محدودیّت به او نخواهد بود. پس همه ی آن چه در ذیل آیه ی «وللهِ الأسماء الحُسنی...» فرموده اند، با توجه به دیگر فرمایش های خودشان مصداق تشبیه باطل خواهد شد.
نتیجه ی کلّی بحث این که ما با فهم و فکر خود نمی توانیم هیچ گونه توصیفی از خدای متعال داشته باشیم که تشبیه نباشد. آیه ی 180 سوره ی اعراف هم که بحث خواندنِ خداوند به اسماء حُسنایش را مطرح فرموده، هیچ ارتباطی با بحث توصیف خداوند ندارد. درست است که اسم و صفت در فرهنگ معارف اهل بیت (ع) به یک معنا
ص: 83


1- 1.همان/359.
2- 2.مائده/73.
3- 3.کتاب توحید1/117و118.
4- 4.المیزان6/107.
5- 5.همان.

هستند؛ اما این دو به معنای نشانه و علامتی هستند که خداوند آن ها را خلق فرموده و خود را به آن اسم و صفت، توصیف کرده است. از «توصیف خداوند توسط ما انسان ها چیزی جز تشبیه باطل نیست. بحث مرحوم علّامه ی طباطبایی ذیل آیه ی مورد بحث هم ناظر به همین توصیف و اثبات صفاتِ ما برای پروردگار است. ما إن شاءالله درباره ی اسماء حُسنای الهی در بحث «معرفت خداوند به اسم و صفت» سخن خواهیم گفت. (1)
ص: 84


1- 1.إن شاءالله این بحث در دفتر چهارم کتاب توحید خواهد آمد.

فصل 6: نفی صفات از ذات الهی

اشاره

در بحث توصیف ناپذیری خدای متعال تنبیهات و ارشادات روشنی از پیشوایان معصوم (ع) به ما رسیده که به ذکر برخی از نمونه های آن می پردازیم.

محدود کردن، لازمه ی توصیف خداوند

امیرالمؤمنین (ع) در ضمن ایراد خطبه ای برای مردم کوفه، فرمودند:
فَمَن وَصَفَ اللهَ فَقَد حَدَّهُ وَ مَن حَدَّهُ فَقَد عَدَّهُ وَ مَن عَدَّهُ فَقَد أبطَلَ أزلَهُ.
(1)
هر کس خدا را وصف کند، او را محدود کرده است وهر کس او را محدود کند، شمارشش کرده است و هر که او را بشمارد، ازلیّت او را باطل دانسته است.
با توضیحات گذشته روشن است که هر گونه توصیفی از خداوند، نوعی محدود کردنِ اوست؛ چون همه ی اوصافی که ما می فهمیم از عالَم مخلوقات اخذ شده و هر چند تصوّر کنیم که حدود نقایص آن ها را برمی داریم، ولی تا جایی که مفهومی از آن ها باقی باشد، حدود ذاتیِ آن ها هم باقی است. به همین جهت قابل استناد به خدای
ص: 85


1- 1.اصول کافی، کتاب التوحید، باب جوامع التّوحید، ح5. عین همین عبارات هم در مکتوبی از امام موسی بن جعفر ع نقل شده است: همان، ح6.

متعال نیستند.
هر کس خداوند را محدود کند، او را شمارش کرده است. شمارش کردن این است که به او نسبت یک عدد بدهد؛ مثلاً بگوید: یک در کنار دو و سه و... چرا هر کس او را محدود کند، نسبتِ یک عدد به او داده است؟ به خاطر این که برای او مثل و شبیه قائل شده است. کسی که با بیان وصفی برای خداوند او را محدود کرده است، در حقیقت شبیه و مانندی برای او از پیش خود درست کرده و آن را در کنار خدای واقعی قرار داده است. به این ترتیب او را یکی فرض کرده که در کنارش دو و سه و... وجود دارد. در واقع نسبت به عدد به او داده است.
اگر کسی خداوند را شمارش نماید، ازلیّت او را باطل دانسته است؛ یعنی عدد قائل شدن برای خداوند با اعتقاد به ازلیّت او سازگار نیست. به بیان دیگر تعدّد قدما لازم می آید که اعتقاد باطلی است. چرا ازلیت با تعدد نمی سازد؟ چه اشکالی دارد که به چند موجود قدیم معتقد شویم؟ به دو بیان می توان اشکال تعدد قدما را توضیح داد. یک بیان ساده این است که از این چند قدیم، کدام یک خدا هستند؟ اگر یکی از آن ها خدا باشد، بقیّه چه کاره هستند؟ و اگر باید با هم خدا باشند، پس هیچ یک به تنهایی خدا نیستند؛ چون متّکی و نیازمند به یکدیگر خواهند بود. این بیان ساده و عوامانه.
به بیان دقیق تر می توان گفت که تعدّد خدا با نفی تشبیه از او نمی سازد. متعدد بودن از احکام مخلوقات است و نسبت دادن این ویژگی به خداوند، در حقیقت تشبیه او به خلق اوست.
حدیث دیگر در این زمینه، بخشی از اولین خطبه ی امیرالمؤمنین (ع) در کتاب شریف نهج البلاغه است. می فرمایند:
فَمَن وَصَفَ اللهَ سُبحانه قَرَنَه و مَن قَرَنَهُ فَقَد ثَناهُ وَ مَن ثَنّاهُ فَقَد جَزَّأَهُ وَ مَن جَزَّأَهُ فَقَد جَهِلَهُ وَ مَن جَهِلَهُ فَقَد أشارَ إلیهِ وَ مَن أشارَ إلَیهِ فَقَد حَدَّهُ وَ مَن حَدَّهُ فَقَد عَدَّهُ.
(1)
ص: 86


1- 1.نهج البلاغه نسخه ی صبحی صالح، خ1،39-40.

پس هر کس خدای سبحان را وصف نماید، هر آینه او را قرین و ضمیمه ی (غیر او) قرار داده است و هر کس او را قرین (چیزی) گرداند، به دوگانگی او قائل شده است و هر که به دوگانگی او معتقد شود، برایش اجزاء فرض کرده است و هر که او را دارای جزء بداند، او را نشناخته است و هر کس او را نشناسد، او را (با مفاهیم ذهنی و فکری) مورد اشاره قرار می دهد و هر کس او را مورد اشاره قرار دهد، محدودش دانسته است و هر که او را محدود بداند، شمارشش نموده است.
روشن است که هر کس خداوند را به وصفی توصیف نماید، در اعتقاد خود یک موجود فرضی از عالَم مخلوقات را به خداوند ضمیمه کرده و در واقع غیر خدا را قرین و کنار او قرار داده است. هر کس چنین کند، به دوگانگی خداوند قائل شده است؛ چون صفتی را در عرض موصوف (خدا) نشانده است. هر کس به دوگانگی او معتقد شود، در حقیقت او را مسنقسم به اجزاء دانسته است؛ چون خدا را مرکّب از دو چیز (صفت و موصوف) فرض کرده است.
هر کس او را دارای اجزاء بداند، معرفت به او ندارد؛ بلکه جاهل به اوست؛ چون معرفتِ او وقتی است که او را از حدّ تشبیه خارج بداند و کسی که برای او جزء قائل باشد، گرفتار تشبیه شده است. کسی که معرفت به خدا ندارد (جاهل)، به خاطر جهلش خدا را مورد اشاره ی ذهنی و فکری قرار می دهد و با الفاظ و مفاهیمی که برگرفته از عالم مخلوقات است، به او اشاره می کند. این به خاطر نداشتن معرفت صحیح است. اگر معرفت درستی به خدا داشت، او را از این که مورد اشاره ی فکری و ذهنی قرار دهد، منزّه می دانست.
فرد جاهلی که خداوند را قابل اشاره ی فکری و مفهومی می داند، در حقیقت او را محدود دانسته است؛ چون او را به مخلوقات تشبیه کرده و در قالب آن ها محدود ساخته است. چنین کسی – چنان که در توضیح حدیث قبلی گذشت – خداوند را شمارش نموده و در نتیجه، ازلیّت او را باطل دانسته است.
ص: 87

کمال توحید: نفی صفات از ذات

حدیث بعدی را از فرمایش های حضرت امام موسی بن جعفر (ع) نقل می کنیم.
ایشان در پاسخ به پرسشی از بحث «توحید» چنین مرقوم فرموده اند:
أوَّلُ الدِّیانَةِ بِهِ مَعرِفَتُهُ وَ کَمالُ مَعرِفَتِهِ تَوحیدُهُ وَ کَمالُ تَوحیدِهِ نَفیُ الصِّفاتِ عَنهُ، بِشَهادَةِ کُلِّ صِفَةٍ أنَّها غَیرُ المَوصُوفِ وَ شَهادَةِ المَوصُوفِ أنَّهُ غَیرُ الصِّفَةِ وَ شَهادَتُهُمَا جَمیعاً بِالتَّثنیَةِ المُمتَنِعِ مِنعُ الأزلُ.
(1)
اولین پلّه ی دین داری نسبت به خداوند، معرفت اوست و معرفت کامل او نتیجه اش توحید اوست و توحید کامل او به نفی صفات از او تحقّق می یابد؛ به سبب این که هر صفتی گواهی می دهد که غیر موصوف است وهر موصوفی هم گواهی می دهد که غیر صفت است و هر دو با هم گواهی به دوگانگی می دهند که منافات با ازلیّت دارد.
در فهم فرمایش امام هفتم (ع) به پنج نکته باید توجّه کرد:
1-مراد از «اول» در متن حدیث، اول زمانی نیست؛ بلکه اول رتبی منظور است؛ یعنی مرتبه ای که محور و اساس دین داری است و آن معرفت خدای سبحان می باشد.
2-چون دین داری (دیانة) یک امر اختیاری است، پس معرفتی هم که اشاره فرموده اند، «معرفت اختیاری» است که همانا پذیرش آن معرفتِ صُنعِ خداوند می باشد. توضیح این معنای معرفت در دفتر دوم گذشت. (2)
3-لغت «کمال» در تعبیر «کمال معرفته» ظاهراً به اصل معرفت خداوند مربوط می شود؛ نه به درجه ی خاصّی از آن. یعنی هر معرفتی وقتی کامل و صحیح است که به توحید خداوند منتهی شود و در غیر این صورت، اصلاً معرفتِ خدا نیست. (3) علّت این بیان آن است که معرفت خدا اگر به توحید او یعنی به نفی تشبیه از او منتهی نشود،
ص: 88


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب جوامع التّوحید، ح6.
2- 2.کتاب توحید2/ بخش دوم، فصل2،135-143.
3- 3.در معنای لغت «کمال» آمده است: کمالُ الشَّیء: حصول ما فیه الغرضُ منه المفردات فی غریب القرآن1/726 پس کمال یک چیز یعنی حاصل شدن آن چه غرض و مقصود از آن چیز است.

ناقص است و معرفت ناقص اصلاً معرفت نیست.
در مباحث گذشته گفته ایم که اعتقاد به خداوند و توحید او دو مرحله ی جدا نیستند که ابتدا وجود او را ثابت کنیم و در مرحله ی بعد توحیدش را. اگر کسی که معرفت را پذیرفته است به نفی تشبیه (توحید) پروردگار متنبّه و معتقد شده باشد، معرفت درست و کامل دارد؛ وگرنه اصلاً به معرفتِ خدا قائل نیست.
با این ترتیب «کمال» در این جا صفتِ هر معرفتی در هر درجه ای است؛ نه این که مربوط به درجه ی بالایی از معرفت باشد. توجه شود که ما «تَوحیدُه» را هم فعل اختیاریِ عارف به خدا می دانیم؛ همان گونه که «مَعرِفَتُه» را اختیاری دانستیم. مراد از «توحید» چنان که پیش تر گفته ایم، اعتقاد قلبی به وحدانیّت و نفی شباهت از خداوند متعال است. این اعتقاد یک فعل قلبی اختیاری می باشد.
4-صفت کمال در تعبیر «کمال توحیده» را هم مانند عبارت قبل معنا می کنیم. یعنی توحید کامل وقتی تحقّق می یابد، به نفی صفات از ذات پروردگار می انجامد. در حقیقت نشانه ی توحید حقیقی، نفی صفات است. تا وقتی عارف به خدا، نفی صفات از ذات او نکند، به توحید نرسیده است. چرا؟ پاسخ را در نکته ی بعدی بیان می کنیم.

گواهی دادن هر صفت و موصوف به مغایرت و معیّت با یکدیگر

5-علّتی که خود امام (ع) به صراحت بیان فرموده اند، این است که:
اولاً هر صفتی به غیریّتش با موصوف گواهی می دهد.
ثانیاً هر موصوفی هم به غیریّتش با صفت گواهی می دهد.
ثالثاً صفت و موصوف با هم به دوگانگی گواهی می دهند.
اصولاً صفت بودنِ صفت اقتضا می کند که غیر موصوف باشد و موصوف بودنِ موصوف هم اقتضا می کند که غیر از صفت باشد. اگر صفتِ چیزی بخواهد عین آن و خودِ آن باشد، دیگر اطلاق «صفت» بر آن نمی توان کرد؛ حال چه صفت را به معنای نشانه و علامت بگیریم و چه نشانه بودنِ آن را لحاظ نکنیم. به هر حال وصف یک چیز، غیر خود آن باید باشد.
ص: 89

نکته ی دیگر این که صفت همیشه موصوف را محدود و مقیّد می کند؛ صفت خود یک حدّ است و موصوف محدود به آن حد می شود. به قول مرحوم علّامه ی طباطبایی که از رسالة التّوحید ایشان نقل کرده بودیم: «مِنَ المعلومِ أنَّ نَفسَ الصِّفَةِ تَحدیدٌ و تعیینٌ».
نکته ی سوم این که صفت و موصوف همیشه با هم هستند. صفت بدون موصوف نمی شود و موصوف هم بدون صفت نیست. به اصطلاح فلسفی صفت و موصوف متضایفین هستند.
(1)نتیجه این که هر صفتی اقتضای وجود موصوف و غیریّتِ با آن را دارد و هر موصوفی هم اقتضای وجود صفت و غیریّت با آن را دارد. یعنی این دو بدون هم نیستند و در عین حال یکی هم نیستند؛ غیر هم هستند اما با هم؛ و همین است که این دو جمعاً اقتضای دوگانگی دارند. صفت بدونِ موصوف نیست و موصوف هم بدون صفت نیست. بنابراین هر دو با هم اند.
با این توضیح علّت فرمایش امام هفتم (ع) روشن می شود. ایشان در مقام بیان علّت این که چرا کمال توحید خداوند نفی صفات از اوست، به غیریّت صفت و موصوف با یکدیگر و در عین حال معیّتِ آن دو با هم اشاره فرمودند. توحید پروردگار وقتی محقّق می شود که از ذات مقدّس او هر گونه تشبیهی را نفی کنیم. اما معیّت صفتِ او با ذاتش باعث می شود که آن ها دو گونه باشند که این ویژگی خود عین تشبیه است و با ازلیّت خداوند منافات دارد. در گذشته توضیح دادیم که تعدّد قدما مُحال است و دلیل آن تشبیه به خلق می باشد.

گواهی دادن صفت و موصوف به مخلوقیّت خودشان

حدیث بعدی از وجود مقدّس امام هشتم (ع) در ابتدای یک خطبه ی نسبتاً مفصّل توحیدی است که فرمودند:
ص: 90


1- 1.متضایفین به دو مفهومی اطلاق می شود که در تحقّقشان وابستگی به یکدیگر دارند؛ مانند پدر و پسر، پدری و پسری لازم و ملزوم یکدیگرند؛ هیچ یک بدون دیگری محقّق نمی شود. بالا و پایین، چپ و راست و... نیز چنین است. صفت و موصوف هم این گونه اند.

أوَّلُ عِبادَةِ اللهِ مَعرِفَتُهُ و أصلُ مَعرِفَةِ اللهِ تَوحیدُهُ وَ نِظامُ تَوحیدِ اللهِ نَفیُ الصِّفاتِ عَنهُ لِشَهادَةِ العُقُولِ أنَّ کُلَّ صِفَةٍ وَ مَوصُوفٍ مَخلُوقٌ وَ شَهادَةِ کُلِّ مَخلُوقٍ أنَّ لَهُ خالِقاً لَیسَ بِصِفَةٍ و لا مَوصُوفٍ وَ شَهادَةِ کُلِّ صِفَةٍ و مَوصُوفٍ بِالإقتِرانِ وَ شَهادَةِ الاقتِرانِ بِالحَدَثِ وَ شَهادَةِ الحَدَثِ بِالامتِناعِ مِنَ الأزَلِ المُمتَنِعِ مِنَ الحَدَثِ فَلَیسَ اللهَ عَرَفَ مَن عَرَفَ بِالتَّشبیهِ ذاتَهُ... . (1)
اولین پلّه ی بندگی خدا، معرفت اوست و اساس معرفت خدا، توحید اوست و قوام توحید خدا نفی صفات از اوست؛ زیرا عقل ها گواهی می دهند به این که هر صفت و موصوفی مخلوق اند و هر مخلوقی گواهی می دهد که خالقی دارد که (آن خالق) صفت و موصوف نیست و هر صفت و موصوفی گواهی به همراه بودن با یکدیگر می دهند و همراهی، گواهی به حدوث می دهد و حدوث، گواهی به محال بودن ازلیّت می دهد؛ (ازلیّتی) که از حدوث امتناع دارد پس آن که ذات خدا را به تشبیه بشناسد، (درواقع) خدا را شناخته است.
سه جمله ی اول این حدیث با توضیح حدیث قبلی روشن است؛ اما ادامه ی آن نکته ای جدید بر مضمون حدیث گذشته افزوده است. می فرمایند عقل ها گواه اند بر این که هر صفت و موصوفی مخلوق اند. چرا؟ همان طور که بارها گفته ایم، توصیف یعنی تحدید. وقتی برای چیزی صفتی قرار می دهیم، در واقع او را محدود می کنیم. خودِ صفت یک حدّ است و موصوف هم محدود به آن حدن. این جاست که عقل گواهی می دهد به این که صفت و موصوف هر دو مخلوق اند؛ چون هر محدودی مخلوق است.
از طرف دیگر عقل گواهی می دهد که هر مخلوقی باید خالقی غیر شبیه به خود داشته باشد (2)؛ یعنی خالق نباید هم چون مخلوق، محدود باشد و چون نباید محدود باشد، پس نباید صفت یا موصوف باشد؛ زیرا هر صفت و موصوفی محدودند. بنابراین بودن هر صفت و موصوفی دلالت می کند بر این که باید خالقی که نه صفت و نه موصوف است، وجود داشته باشد.
ص: 91


1- 1.التّوحید/ 34و35، باب2، ح2.
2- 2.این مطلب در بحث اثبات صانع به تفصیل مورد بحث قرار گرفت.

مطلب دیگری که عقل گواهی می دهد، این است که صفت و موصوف همیشه با هم اند و به تعبیر دیگر اقتران دارند. حدّ و محدود باهم هستند؛ حدّ بدون محدود نیست و محدود هم بدون حد وجود ندارد. پس این دو قرین یکدیگرند. با هم بودنِ دو چیز گواه است براین که آن دو حادث هستند و نمی توانند ازلی باشند؛ چون همان گونه که در توضیح دو حدیث گذشته بیان شد، دو قدیم ازلی نمی توانیم داشته باشیم. ازلیّت با حدوث جمع نمی شود و امتناع از آن دارد. حدوث یکی از بارزترین ویژگی های مخلوقات است و خدای خارج از حدّ تشبیه نمی تواند متّصف به صفات مخلوقی باشد؛ پس خدای ازلی نمی تواند حادث باشد. نتیجه ی این سیر عقلانی این است: بودن صفت و موصوف آیه و نشانه ی مخلوقیّت است و مخلوقات باید متّکی به خالقی باشند که نه صفت باشد و نه موصوف. پس کسی که خدا را می شناسد باید او را بالاتر از حدّ صفت و موصوف بودن قرار دهد وگرنه او را نشناخته است؛ چون اگر کسی به طریق تشبیه بیفتد، از معرفت خدا محروم می شود.

گواهی دادن عقل به مصنوعیّت هر موصوف

حدیث بعدی از امیرالمؤمنین (ع) است که فرمودند:
أوَّلُ عِبادَةِ اللهِ مَعرِفَتُهُ وَ أصلُ مَعرِفَتِهِ تَوحیدُهُ وَ نِظامُ تَوحیدِهِ نَفیُ الصِّفاتِ عَنهُ، جَلَّ أن تَحُلَّهُ الصِّفاتُ بِشَهادَةِ العُقُولِ أنَّ کُلَّ مَن حَلَّتهُ الصِّفاتُ فَهُوَ مَصنُوعٌ و شهادَةِ العُقُولِ أنَّهُ جَلَّ جَلالُهُ صانِعٌ لَیسَ بِمَصنُوعٍ.
(1)
اولین پلّه ی بندگی خدا، معرفت اوست و اساس معرفتِ او، توحید اوست و قوام توحید او به نفی صفات از اوست. (او) برتر از آن است که محلّ صفات باشد؛ زیرا عقل ها گواهی می دهند که هر کس محلّ صفات باشد، مصنوع است و عقل ها گواه اند که او – جلّ جلاله صانع غیر مصنوع است.
روشن است که محلّ صفت بودن، نشانه ی محدودیّت است؛ چون خود صفت حدّ
ص: 92


1- 1.الاحتجاج1/298.

است و هر محلّ باشد، در حقیقت محدود است و محدود هم مصنوع. پس صت داشتن نشانه ی مصنوع بودن است و این امری عقلی است. همین عقل گواه است بر این که خدای متعال صانع غیر مصنوع است. پس استدلال حضرت امیر (ع) این گونه خواهد شد:
هر چیز که صفت داشته باشد، مصنوع است. (مقدّمه ی اول)
خداوند صانع غیر مصنوع است. (مقدّمه دوم)
نتیجه این می شود که خدای متعال، صفت ندارد؛ چون اگر صفت داشت، مصنوع می شد در حالی که غیر مصنوع است.

کمال اخلاص: نفی صفات از ذات

حدیث دیگر خطبه ی اول نهج البلاغه ی مولا امیرالمؤمنین (ع) است که در قسمتی از آن چنین می فرمایند:
أوّلُ الدِّینِ مَعرِفَتُه و کَمالُ مَعرِفَتِهِ التَّصدیقُ و کَمالُ التَّصدیقِ بِهِ تَوحیدُهُ و کَمالُ تَوحیدِه الإخلاصُ لَه و کمالُ الإخلاصِ لَه نَفیُ الصِّفاتِ عنه لِشهادَةِ کُلِّ صِفَةٍ أنّها غَیرُ المَوصوفِ و شَهادَةِِ کُلِّ موصوفٍ أنَّّه غیرُ الصِّفةِ.
(1)
اصل و اساس دین معرفتِ اوست و کمال معرفت او تصدیق و اعتراف به اوست و تصدیق کامل او، توحید اوست و توحید کامل او اخلاص (در بندگی) برای اوست و کمال اخلاص برای او نفی صفات از اوست؛ چون هر صفتی گواهی می دهد که غیر موصوف است و هر موصوفی نیز گواهی می دهد که غیر از صفت است.
این عبارات با احادیث شبیه آن که پیش تر آوردیم، تفاوت های جزئی دارد. تفاوت اول این که در موارد قبلی تعابیر «أوَّلُ الدّیانَةِ بِهِ» و «أوَّلُ عِبادةِ اللهِ» بود؛ ولی این جا به
ص: 93


1- 1.نهج البلاغه نسخه ی صبحی صالح، خ1،39.

جای «دیانة» و «عبادة» کلمه ی «دین» آمده است. «دیانة» و «عبادة» عناوینی برای اعمال اختیاری بندگان اند(1)؛ اما کلمه ی «دین» معمولاً به خود آیین و مذهب اطلاق می شود. اگر این معنا مراد باشد، نمی توان «دین» را به اعمال اختیاری بندگان اطلاق نمود. در این صورت مقصود از «معرفت» را در حدیث فعلی همان معرفتی که صُنع خداست می گیریم؛ نه پذیرفتن آن، که صُنع بندگان است. با این ترتیب کمال معرفت به این است که خداوند مورد تصدیق قرار بگیرد. این «تصدیق» همان پذیرش و ایمان به خداوندی است که معرفتش را به شخص اعطا نموده است. اگر خدا خودش را بشناسد، اما مورد تصدیق قرار نگیرد، آن معرفت ناقص است و آثار معرفتِ خدا بر آن مترتّب نمی شود. غالب این آثار با پذیرش و تصدیق خدای معروف برای او به بار می نشیند. وجود تعبیر «تصدیق» که در دو حدیث گذشته به کار نرفته بود، تفاوت دوم این حدیث با آن هاست. بنابراین لازم نبود که به مرحله ی تصدیق او اشاره شود.
مضمونِ جمله ی سوم (کَمالُ التَّصدیقِ بِهِ تَوحیدُهُ) نسبت به احادیث قبلی تکراری است و نیازی به توضیح مجدّد آن نیست. اما تفاوت سوم جمله ی «کَمالُ تَوحیدِه الإخلاص له» است که در احادیث گذشته چنین تعبیری نبود. کلمه ی «اخلاص» به معنای خالص گردنیدن است و معمولاً به خالص کردن عبادت و بندگی برای خدای متعال اطلاق می شود. اگر همین معنا مراد امیر کلام (ع) باشد، معنای جمله ی اخیر، آن است که توحیدِ کاملِ پروردگار با اخلاص دربندگی او حاصل می شود؛ یعنی این که فرد موحّد در بندگی خود، غیر خدا را شریک او نگرداند و در اعتقاد و عمل خویش تنها و تنها او را بندگی کند.
اگر معنای توحید، نفی تشبیه باشد، آن گاه توحید کامل به این است که در بندگی خدا شریکی برای او قرار ندهد؛ زیرا قائل شدن به هر شریکی، در واقع نوعی شبیه قرار دادن برای ذات مقدّس ربوبی است. پس می توان گفت که کمال توحید او اخلاص برای
ص: 94


1- 1.البتّه «دیانة» به معنای ملّت و مذهب هم به کار رفته است. المنجد/231.

اوست. اما ارتباط اخلاص با نفی صفات چگونه است؟ شاید بتوان این گونه توضیح داد:
اخلاص کامل برای خداوند به این است که انسان در بندگی او به هیچ چیز جز او توجّه نداشته باشد و به این منظور باید به طور کلّی از او نفی صفات کند؛ چون لازمه ی هر گونه توصیفی از خداوند، قرین کردن غیر او با اوست.
عبارات بعدی این خطبه ی شریف به همین مطلب تذکّر می دهد: فَمَن وَصَفَ اللهَ سُبحانَه فَقَد قَرَنَه و مَن قَرَنَهُ فَقَد ثَناهُ...: کسی که خداوند را به صفتی وصف نماید، او را همراه و قرین با غیر او کرده است. بنابراین در عبادت هم اخلاص کامل خود را از دست می دهد؛ چون در عرض او به قرین او، یعنی غیر او توجّه می نماید.
(1)

نفی صفات از طریق نفی حدّ آن ها

در ابتدای همین خطبه ی مورد بحث، عبارتی است که مورد سوء برداشت قرار گرفته است. به همین جهت برای تکمیل بحث فعلی، توجّه به آن نیز لازم و مفید است. می فرمایند:
اَلحَمدُللهِ... الَّذی لَیسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحدُودٌ و لا نَعتٌ مَوجُودٌ وَ لا وَقتٌ مَعدُودٌ وَ لا أجَلٌ مَمدُودٌ. (2)
ستایش از آن خداست... آن که برای صفتش نه حدّ محدودی است و نه وصف موجودی؛ نه زمان قابل شمارشی و نه مهلت زمانیِ گسترده ای.
مراد از «صِفَتِه»در ین عبارت چیست؟ آیا منظور این است که خداوند صفاتی دارد اما این صفات محدود به حدّی نیستند؟ آیا با توجّه به مباحث گذشته می توانیم صفتی را فرض کنیم که با وجود صفت بودن، هیچ «حدّ محدود» و هیچ «نعت موجودی» نداشته باشد؟ اگر هر صفتی خود یک حد و مخلوقی از مخلوقات است، می تواند حد
ص: 95


1- 1.یادآوری می کنیم تذکّر به جا و ارزشمند مرحوم علامه طباطبایی را که در فصل سوم، ترجمه ی آن را آوردیم. متن عبارت ایشان این است: هذا بخلاف عبادة العارفین بالله المُخلصین له فإنهم لا یتوجّهون فی عباداتهم لا إلی مفهوم و إلی مطابق مفهوم بل إلی ربّهم جلّت عظمته و بهر سلطانه. یادنامه ی استاد 2/384.
2- 2.نهج البلاغه نسخه ی صبحی صالح، خ1، 39.

نداشته و محدود نباشد؟!
واقعیّت این است که اگر نخواهیم امیرالمؤمنین (ع) را – العیاذ بالله – به بی دقّتی یا تناقض گویی در سخنانش متّهم کنیم، باید بگوییم در این عبارات خواسته اند صفت داشتن را از خدا نفی کرده، بر توصیف ناپذیری او تأکید کنند.
اگر کسی بخواهد بگوید خدای متعال قابل توصیف نیست، ممکن است به دو تعبیر سخن بگوید: یا صریحاً بگوید صفتی ندارد و این که هر صفت و موصوفی مخلوق اند یا تلویحاً بگوید که صفت او هیچ حدّ و نعتی ندارد. مخاطب عاقل از این عبارات می فهمد که مراد گوینده نفی هر گونه توصیف از خدای متعال است؛ زیرا هر توصیفی نوعی محدود کردن است. آن صفتی که حدّ ندارد، اصلاً صفت نیست.
در احادیث گذشته «هر» صفت و موصوفی را مخلوق دانسته اند (لِشهادَةِ العُقُولِ أنَّ کُلَّ صِفَةٍ وَ مَوصُوفٍ مَخلُوقٌ) و بر آن استدلال کرده اند. چگونه امکان دارد مخلوقی حد نداشته و نَعت موجودی برای آن نباشد؟! بالأخره به هر صفتی می توان با یک لفظِ دارای مفهوم اشاره نمود. همان لفظ و مفهومی که بر آن وصف دلالت دارند، «نعت موجود» آن وصف می شوند. مُحال است که بتوان با مفهومی، وصفی را بیان کرد که دارای حدّ محدود و نعت موجود نباشد.
با این توضیحات روشن است که امیرالمؤمنین (ع) در این کلام موجز خویش خواسته اند توصیف ناپذیری خداوند را بیان کنند؛ اما با تعابیری که فهم آن احتیاج به کمی دقّت و توجّه دارد. بنابراین به هیچ وجه نمی توان گفت که آن حضرت در کلام خود اثبات صفت برای حقّ متعال کرده اند؛ ولی صفتِ نامحدود. تعبیر «صفت نامحدود» نوعی تناقض گویی است.

نفی صفات از ذات در احادیث با عبارات مختلف

برای تبیین بیشتر مطلب به برخی نمونه های دیگر از احادیث در این خصوص اشاره می کنیم تا با نحوه ی سخن گفتن ائمّه در این باب آشناتر شویم.
1-در یکی از خطبه های امیرالمؤمنین (ع) که برای برانگیختن مردم برای جنگ
ص: 96

مجدّد با معاویه ایراد فرموده اند، در وصف خداوند چنین آمده است:
فَلَیسَت لَهُ صِفَةٌ تُنالُ وَ لا حَدٌّ تُضرَبُ لَهُ فیهِ الأَمثالُ کُلَّ دونَ صِفاتِهِ تَحبیرُ (تعبیر) اللُّغاتِ وَ ضَلَّ هُناکَ تَصاریفُ الصِّفاتِ. (1)
برای او صفتی که بتوان به آن رسید و حدّی که قابل مثال زدن باشد، نیست. آرایش (یا تعبیر) لغات از صفات (یا توصیفات) او ناتوان و گونه های مختلف صفات (یا توصیفات) در آن جا (مقام مقدّس پروردگار) گم گشته و حیران اند.
این جا که فرموده اند: صفتی که بتوان به آن رسید و حدّی که قابل مثال زدن باشد، ندارد؛ قطعاً به این معنا نیست که خداوند صفت دارد اما نمی توان به آن رسید یا این که حدّ دارد ولی برایش مثال نمی توان زد. صفت اگر باشد، قطعاً به وسیله ی مفاهیم قابل نیل است و حدّی اگر باشد، قابل مثال زدن هم هست. پس این که فرموده اند: صفتِ قابل نیل ندارد، یعنی اصلاَ هیچ صفتی ندارد. در واقع چون هر صفتی قابل نیل است، با توجّه دادن به این که چیزی از او قابل نیل نیست، اصل صفت داشتن را از او نفی کرده اند. هم چنین در مورد حد، از این ویژگی خداوند که هیچ مثالی ندارد استفاده کرده و فرموده اند حدّی ندارد که قابل مثال زدن باشد. مقصود این است که اصلاً حدّی ندارد؛ چون اگر حد داشت، قابل مثال زدن هم بود.
هم چنین وقتی می فرمایند: آرایش یا تعبیر لغات از بیان وصف یا از توصیف او عاجزند، مراد این نیست که صفت دارد ولی با آرایش لغات نمی توان آن را بیان کرد؛ بلکه چون هر صفتی قابل بیان با مفاهیم و الفاظ است، با تذکّر دادن به عجز از بیان، اصل توصیف پذیری او را مردود دانسته اند. نیز آن جا که فرموده اند گونه های مختلف توصیف در آستان مقدّس پروردگار گُم و حیران اند، مقصودشان این است که هیچ گونه توصیفی به آن مقام منیع راه ندارد.
2-اصول کافی، کتاب التّوحید، باب جوامع التّوحید، ح1. مرحوم صدوق در کتاب التّوحید همین حدیث را نقل فرموده اند و به جای «تحبیر»، «تعبیر» آورده اند و به جای «هناک»، «هنالک»: التّوحید/41-42، باب2، ح3.
ص: 97
فَصُرَت دُونَ بُلُوغِ صِفَتِهِ أوهامُ الخَلائِقِ. (1)
اوهام و افکار خلایق از رسیدن به صفت (یا توصیف) او قاصر و ناتوان اند.
این جا هم روشن است که از ذات الهی نفی صفت (یا توصیف) کرده اند. نباید تصوّر کرد که چون تعبیر «صفته» به کار برده اند، اثبات صفت برای او کرده اند؛ اما صفتی که از دسترس اوهام خلایق دور است. چنین فرضی اصلاً امکان پذیر نیست. صفت آن چیزی است که اوهام بدان می رسند. صفتی که با هیچ مفهومی نتوان از آن سخن گفت، اصلاً صفت نیست.
3-مورد بعدی از فرمایش های حضرت امام مجتبی (ع) است. می فرمایند:
فَلا تُدرِکُ العُقُولُ و أوهامُها وَ لا الفِکرُ وَ خَطَراتُها و الألبابُ و أذهانُها صِفَتَهُ. (2)
عقل ها و اوهامش، فکر و خطوراتش و مغزها و اذهانش، هیچ کدام صفتِ او را درک نمی کنند.
آیا این جا برای خداوند اثبات صفت کرده اند یا نفی صفت؟ صفتی که هیچ فکر و وهم و عقلی به درک آن راه ندارد، اصلاً صفت نیست. ما دو گونه صفت نداریم: صفتی که قابل درک با افکار و مفاهیم باشد و صفتی که ذهن و وهم به آن راه نداشته باشد. هر صفتی قطعاً موهوم و مُدرَک به افکار و مفاهیم است. پس امام (ع) با این بیان خویش در حقیقت خواسته اند با تذکّر به غیر قابل درک بودن پروردگار متعال، اصل صفت داشتن را از او نفی کنند.
این ها سه نمونه از سخنان اهل بیت (ع) بود درباره ی نفی صفات از پروردگار متعال و توصیف ناپذیری آن ذات مقدّس که با تعابیر مختلف همگی در نفی صفت و توصیف مشترک اند.
ص: 98


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب جوامع التّوحید، ح7؛ التّوحید/33، باب2، ح1.
2- 2.التّوحید/ 45و46، باب2، ح5.

نظریّه ی «اتّحاد ذات با صفات نامحدود»

اکنون این مطالب را با یک نظریّه ی فلسفی در مورد صفات خالق متعال مقایسه می کنیم که می کوشد تا از احادیث ائمّه (ع)، صفات کمال را با قید «نامحدود» برای خداوند اثبات نماید و ذاتِ حق را متّحد با صفات نامحدود بداند. بنگرید:
الَّذی لَیسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحدُودٌ وَ لا نَعتٌ مَوجودٌ... .
چون امام (ع) در عین این که صفت را با گفتن کلمه ی «لصفته» برای خدا اثبات می کند، در عین حال، آن را در کلمه ی «نفی الصِّفات» یا حدّ آن را در «لا تحدّه الصّفات» نفی می نماید با این که معلوم است که اثبات صفت منفکّ از حد نیست، با این حال نفی کردن حد در حقیقت نفی بعد از اثبات است، و برگشتش به این است که اثبات چیزی از صفات کمالیّه درباره ی خدای تعالی، سایر صفات کمالیّه اش را نفی نمی کند.
پس صفات همه با هم متّحدند، و همه ی آن ها با ذات متّحد است، و برایشان حدّی هم نیست. و در عین حال چیزهایی که درباره اش ثابت کرده ایم معنایش این نیست که در ساحت مقدّسش چیز دیگری از کمالات زاید بر آن چه ما مفهوممان شده است نیست، نه، ممکن است چیزهایی باشد که ما نتوانیم آن ها را حکایت کنیم، و مفهومی که حاکی از آن ها باشد در دست نداشته باشیم، و دارای ادراکی که بتواند آن صفات کمالیّه را درک کند نباشیم – دقّت کنید.
(1)
خلاصه ی این نظریه آن است که خدای متعال صفت دارد ولی صفتش محدود نیست. اما چون اثبات هر صفتی با اثبات یک حد همراه و ملازم است، باید بگوییم که اثبات هر صفت کمالیّه برای خداوند ماورای آن صفت را نفی نمی کند. مثلاً چنین نیست که اثبات علم برای او، قدرت را نفی نماید یا اثبات قدرت، حیات را نفی نماید و... این صفات همیشه ماورای خود را نفی می کنند؛ اما در مورد خدای متعال چون حدود صفات از بین می روند، پس هیچ یک، دیگری را نفی نمی کند. بنابراین همه ی
ص: 99


1- 1.ترجمه ی المیزان6/ 150و151.

صفات با یکدیگر متّحد و با ذات نامحدود هم متّحد می شوند. اما البتّه این صفاتی که با هم متّحدند، ماورای خود را نفی نمی کنند. ماورایِ آن ها چیست؟ همان چیزی که ما مفهومی حاکی از آن نداریم و مورد ادراک ما هم قرار نمی گیرد.

نقد و بررسی نظریّه ی «اتّحاد ذات با صفات نامحدود»

ما در مقام بررسی این نظریّه عرض می کنیم: اگر قرار باشد که اثبات هر صفت کمالیّه برای خداوند، ماورای آن صفت را از او نفی نکند، لازمه اش آن است که آن صفت، مفهوم خاصّ خود را نداشته باشد. تا وقتی مفهوم هر صفت باقی است، ویژگی مفاهیم، کثرت است. بالأخره مفهوم علم با مفهوم قدرت یکی نیست. اگر قرار باشد این ها متّحد شوند، باید مفاهیمشان را از دست بدهند. با حفظ مفهومِ هر کدام، نمی توان آن ها را با یکدیگر متّحد دانست. این که هر مفهومی دارای ماورایی است که شامل آن نمی شود، مورد تصدیقِ صاحبِ نظریّه است. چند سطر بالاتر از جملاتی که نقل کردیم، متن اصلی صاحب نظریّه این است: «لِکُلِّ مفهومٍ وَراءٌ یَقصُرُ عَن شُموله». (1) مثالی هم که خودشان مطرح فرموده اند، مفهوم «علمٌ لا کَالعُلوم» است که به قول ایشان ممکن است برخی حدود را نداشته باشد؛ اما تا وقتی مفهوم علم باقی است، یک محدودیّت ذاتی دارد و آن عدم شمولش نسبت به سایر کمالات مانند قدرت و حیات است. هر چه این مفاهیم به یکدیگر ضمیمه شوند، این محدودیّت ذاتی که ویژگی مفهوم داشتن است، از بین نمی رود.
بر همین اساس می توان گفت که تنها وقتی صفات کمالیّه با هم متّحد می شوند که هر صفتی، مفهوم خود را از دست بدهد. تا وقتی مفاهیم صفات باقی است، کثرتِ آن ها هم حفظ می شود. اما از دست دادن مفهوم مساوی است با از بین رفتنِ خودِ صفت. صفت بودنِ صفت به مفهوم خاصّ آن است. اگر صفتی دارای مفهوم نباشد، بر چه چیزی در موصوف خود دلالت می کند؟!
ص: 100


1- 1.المیزان 6/106.

امتناع ذات از صفات در احادیث

نتیجه ای که نفی مفاهیم از صفات پروردگار به نفی خود صفات از ذات می انجامد. این همان چیزی است که از ابتدای بحث بر آن تأکید داشتیم و ائمّه ی هدی (ع) با تعابیر مختلف بر آن اصرار ورزیده اند. بنابراین آن چه در برخی از کتاب های فلسفی تحت عنوان «عینیّت ذات با صفات» مطرح می شود و از آن تحت عنوان «توحید صفاتی» نام می برند (1)، معنای صحیحی ندارد. سخن آن ها دقیقاً نفی توحید است؛ چون طبق فرمایش ائمّه (ع): نظامُ توحید الله نفی الصّفات عنه. تعبیر صحیح در این جا همان تعبیری است که در احادیثِ ما مکرّر و با عبارات مختلف آمده است؛ یعنی «نفی صفات از ذات». گاهی هم این گونه فرموده اند: «اَلحَمدُ لِلهِ... المُمتَنِعَةِ مِنَ الصِّفاتِ ذاتُهُ». (2)
یعنی ذات مقدّس پروردگار از صفات (یا از توصیفات) امتناع دارد و هیچ صفتی با ذاتِ او جمع نمی شود. شاید هیچ تعبیری از این صریح تر نتوان برای عدم اتّحات ذات حق با صفات مطرح کرد. «امتناع» یعنی اِبای از پذیرش. ذات پروردگار از این که صفت داشته باشد، امتناع دارد یا به عبارت دیگر صفت داشتنِ او مُحال است.

نظریّه ی «نفی صفات زائد بر ذات از ذات»

اما فیلسوفانی که خواسته اند در عین حفظ مشرب فلسفی، احادیث ائمّه (ع) را درباره ی «نفی صفات از ذات» و «امتناع ذات از صفات» رد نکنند، دست به تأویل و توجیه عجیبی زده اند. این ها «نفی صفات از ذات» را به معنای «نفی صفات زائد بر ذات از ذات» حمل می کنند. به نمونه ای از این قبیل توجّه فرمایید:
قوله (ع) «و کمالُ الإخلاصِ له نفی الصّفات عنه» أرادَ به نَفیَ الصِّفاتِ الَّتی وجودُها غیرُ وجودِ الذّاتِ و إلّا فذاتُه بِذاتِه مصداقٌ لِجَمیعِ
ص: 101


1- 1.ر.ک: مجموعه ی آثار شهید مطهّری2/101.
2- 2.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب جوامع التّوحید، ح5.

النُّعُوتِ الکمالیّة... . (1)
ملاحظه می کنید که صاحب نظریّه ی فوق «صفات» را در فرمایش امیرالمؤمنین (ع) به صفاتِ زائد بر ذات الهی حمل کرده و صراحتاً ذات را مصداق همه ی صفات کمالیّه دانسته است. این رویکرد حتّی بر برخی از ترجمه هایی که از کتب احادیث ائمّه (ع) رایج است، تأثیر گذاشته است. به عنوان نمونه، یکی از مترجمین کتاب اصول کافی، در ترجمه ی حدیثِ «الممتنعةِ مِنَ الصِّفاتِ ذاتُه» چنین آورده است:
ذاتش از پذیرش صفات امتناع دارد (زیرا تمام صفات کمال عین ذاتش باشد و مُحال است که صفت زائدی پذیرد). (2)
همین مترجم در ترجمه ی «کمالُ تَوحیدِه نَفیُ الصِّفاتِ عنه» می گوید:
کمال یگانه دانستنش نفی صفات (زائد بر ذات) از او... .(3)

نقد و بررسی نظریّه ی «نفی صفات زائد بر ذات از ذات»

معلوم نیست به چه مجوّزی قید «زائد بر ذات» را به فرمایش معصومین (ع) می افزایند. راستی اگر امام (ع) در فرمایش های خود می خواستند یک ویژگی کلّی برای هر صفتی نسبت به موصوفش بیان کنند و به طور کلّی هر صفتی را غیر موصوف بدانند، باید چگونه تعبیر می کردند؟ آیا این که در مقام تعلیلِ «نفی صفات از ذات» فرموده اند: هر صفتی به غیریّت با موصوف گواهی می دهد و هر موصوفی به غیریّت با صفت (لِشهادَةِ کُلِّ صِفَةٍ أنّها غَیرُ المَوصوفِ و شَهادَةِ کُلِّ مَوصُوفٍ أنَّه غیرُ الصِّفَة)، از صراحتِ لازم در این خصوص برخوردار نیست؟ آیا نمی خواهند بفرمایند که اصلاً ویژگی صفت بودن اقتضای غیریّت با موصوف را دارد؟ چه عبارتی باید می گفتند که کسی آن را به غیر معنای صریحش تأویل و توجیه ننماید؟! عجیب تر این است که همین
ص: 102


1- 1.اسفار6/140.
2- 2.ترجمه ی اصول کافی1/190.
3- 3.همان/191.

عبارات صریح را هم مطابقِ میل خود تفسیر کرده اند. بنگرید:
قوله (ع) «لِشهادَةِ کُلِّ صِفَةٍ أنّها غَیرُ المَوصوفِ و شَهادَةِ کُلِّ موصوفٍ أنَّه غیرُ الصِّفَة» إشارة إلی برهان نفی الصّفات العارضة... فإنَّ الصّفة إذا کانت عارضة کانت مغائرةً للموصوف بها... .
(1)
منظور گوینده این است که امیرالمؤمنین (ع) وقتی فرموده اند: هر صفتی به غیریّتش با موصوف گواهی می دهد، مراد صفاتِ عارض بر ذات هستند؛ چون هر صفتی اگر عارض بر ذات باشد، مغایر با موصوفش می باشد. یعنی ابتدا صفت را غیر ذات و عارض بر آن فرض می کنند و سپس نتیجه می گیرند که هر صفت غیر ذات، غیر ذات است!! واقعاً استدلال عجیبی است. اگر امیرالمؤمنین (ع) یا سایر ائمّه (ع) می خواستند بفرمایند که صفاتِ زائد بر ذات، زائد بر ذات هستند، این همه تأکید و تکرار لازم نداشت. آیا کسی این را منکر است که «صفاتِ زائد بر ذات، زائد بر ذات می باشند»؟!
اگر مطلب چنان بود که این فیلسوفان می پندارند، باید ائمّه (ع) به جای این همه تأکید بر غیریّت صفت با ذات، لااقل اشاره ای می کردند به این که صفات مخلوقات، غیر ذواتِ آن ها ولی صفتِ خالق، عین ذات اوست؛ نه این که به صورت قضیّه ی موجبه ی کلّیّه بر این مطلب اصرار بورزند که: هر صفتی مغایر با موصوف و هر موصوفی مغایر با صفت است». معلوم می شود که کلیّت این قضیّه را دلیل بر نفی صفات از ذات خداوند دانسته اند. پس هیچ مجوّزی وجود ندارد که آن قضیّه ی کلیّه را از کلیّت خارج کنیم و آن را مربوط به صفاتِ زائد بر ذات بدانیم.
ص: 103


1- 1.اسفار6/140.

ص: 104

فصل 7: جمع میان «اثبات صفات ذات الهی» و «نفی صفات خداوند از ذات»

اشاره

برای تکمیل این بحث مهم، لازم است اشاره ای داشته باشیم به بحث «صفات ذات» پروردگار. در یک تقسیم بندی کلّی دو گونه صفت را به خداوند نسبت می دهیم: صفات ذات و صفات فعل. برخی ویژگی ها مربوط به ذات الهی است و برخی دیگر به افعال او مربوط می شود. الفاظی هم چون علیم، قدیر، سمیع و بصیر جزء صفات ذات محسوب می شوند و الفاظی نظیر رحیم و رازق، جزء صفات فعل. (1)

اثبات «صفات ذات الهی» به حکم عقل و نقل

پرسشی که در این جا مطرح می شود، این است که آیا وقتی «صفات ذات» تعبیر می کنیم، کمالاتی را برای ذات مقدّس پروردگار اثبات نمی کنیم؟ وقتی او را «علیم»، «قدیر» یا «سمیع» می نامیم، آیا نمی خواهیم کمال علم، قدرت یا شنوایی را برای او اثبات نماییم؟ اگر چنین است، پس نفی صفات از ذات چه می شود؟ اگر ذات از هر صفتی امتناع دارد، پس چه کمالی برای او اثبات می شود؟ آیا لازمه ی نفی صفات از
ص: 105


1- 1.ر.ک: کتاب توحید 1/74-77.

ذات این است که او را علیم و قدیر و سمیع و بصیر ندانیم؟ اگر چنین او را ناقص و نیازمند دانسته ایم. عقل هر عاقلی حکم می کند که ما خدای متعال را از نقایصی هم چون جهل و عجز تنزیه کنیم و لازمه ی این تنزیه، اثبات کمالاتی از قبیل علم و قدرت و... برای ذات مقدّس اوست.
علاوه بر عقل، ادلّه ی نقلی متعدّدی هم در این زمینه وارد شده است که در دلالت بر اثبات صفات برای ذات کاملاً صریح است. مرحوم شیخ صدوق در کتاب گران قدر «التّوحید» بابی تحت عنوان «باب صفات الذّات و صفات الأفعال» منعقد فرموده و نوزده حدیث در آن جمع آوری کرده است. برخی از این احادیث مربوط به صفات ذات و برخی دیگر درباره ی صفات فعلِ الهی است. به عنوان نمونه به برخی از گروه اوّل اشاره می کنیم.
ابو بصیر از حضرت امام صادق (ع) نقل می کند که فرمودند:
لَم یَزَلِ اللهُ جَلَّ وَ عَزَّ رَبُّنا و العِلمُ ذاتُهُ و لا مَعلومَ وَ السَّمعُ ذاتُهُ و لا مَسمُوعَ وَ البَصَرُ ذاتُهُ و لا مُبصَرَ وَ القُدرَةُ وَ لا مَقدُورَ فَلَمَا أحدَثَ الأشیاءَ وَ کانَ المَعلُومُ وَقَعَ العِلمُ مِنهُ عَلَی المَعلُومِ.
(1)
از ازل پروردگار ما – جلّ و عزّ – بوده است؛ در حالی که علم ذاتش بوده بدون آن که معلومی باشد و شنوایی ذاتش بوده بدون آن که شنیده شونده ای باشد و بینایی ذاتش بوده بدون آنکه دیده شده ای باشد و قدرت ذاتش بوده بدون آن که مقدوری باشد. پس آن گاه که اشیاء را حادث نمود و معلوم موجود شد، علم از او بر معلوم واقع شد.
وقتی از امام صادق (ع) درباره ی «توحید» پرسیدند، ایشان چنین فرمودند:
هُوَ عَزَّ و جَلَّ مُثبَتٌ مَوجُودٌ لا مُبطَلٌ وَ لا مَعدُودٌ وَ لا فی شَیءٍ مِن صِفَةِ المَخلُوقینَ وَ لَهُ عزّوجلّ نعوتٌ وَ صِفاتٌ، فَالصِّفاتُ لَهُ وَ أسماؤُها جارِیَةٌ عَلَی المَخلُوقینَ مِثلُ السَّمیعِ وَ البَصیرِ وَ الرَّؤوفِ وَ الرَّحیمِ وَ
ص: 106


1- 1.التّوحید/139، باب11، ح1.

أشباهِ ذلِکَ وَ النُّعوتُ الذّاتِ لا تَلیقُ إلّا بِاللهِ تَبارَکَ وَ تَعالی وَ اللهُ نُورٌ لا ظُلامَ فیهِ وَ حَیٌّ لا مَوتَ لَهُ و عالِمٌ لا جَهلَ فیهِ وَ صَمَدٌ لا مَدخَلَ فیهِ رَبُّنا نُوریُّ الذّاتِ حَیُّ الذّاتِ، عالِمُ الذّاتِ، صَمَدیُّ الذّاتِ. (1)
او (خداوند) – عزّوجلّ – اثبات و از حدّ تعطیل خارج شده است؛ نه این که باطل و شمارش شده باشد و نه متّصف به صفتی از مخلوقات. او عزّوجلّ – ویژگی ها و صفاتی دارد. این صفات از آنِ اوست؛ ولی الفاظِ آن (صفات) بر مخلوقات هم اطلاق می شود؛ مانند سمیع و بصیر و رؤوف و رحیم و مانند این ها. این اوصاف، اوصافِ ذات است که جز در شأن خداوند تبارک و تعالی نمی باشد. خداوند نوری است که تاریکی در او نیست و زنده ای است که مرگ ندارد و دانایی است که جهل در او راه ندارد و صمدی است که محلّ نفوذ در او نیست. پروردگار ما به ذاتش نور، زنده، دانا و صمدی است.
این ها دو نمونه از احادیثی هستند که کمالاتی را برای ذات مقدّس الهی اثبات می کنند. مدلول این ها چگونه با نفی صفات از ذات پروردگار قابل جمع است؟

معنای صحیح «اثبات صفات ذات» برای خداوند

اشاره

این احادیث همان مطلب عقلی را که پیش از این آوردیم، اثبات می کنند. عقل می گوید که ذات خدای متعال از هر حدّ و نقصی منزّه است و ما نمی توانیم او را از هیچ جهت ناقص و نیازمند بدانیم. برای تنزیه کامل پروردگار باید او را از همه ی صفات و خصوصیّات مخلوقات مبرّا بدانیم. همه ی آن چه در مخلوقات جاری است، حکایت از محدودیّت و نقص می کند؛ چه صفات کمال باشند و چه صفات نقص. هم جهل مخلوقات ناقص است و هم علمِ آن ها؛ هم عجز آن ها و هم قدرتشان؛ هم ناشنوایی و هم شنوایی شان؛ هم نابینایی و هم بینایی شان.
بنابراین اگر می خواهیم خداوند را از جهل تنزیه کنیم، نباید علمی شبیه علم مخلوقات برایش قائل شویم و هم چنین است اگر بخواهیم او را از عجز و ناشنوایی و
ص: 107


1- 1.همان/140، باب11، ح4.

نابینایی تنزیه نماییم. پس اگر او را «عالِم» بنامیم و مقصودمان صرفاً نفی نادانی از او باشد، هیچ اشکالی ندارد؛ اما در عین حال باید توجّه داشته باشیم که همین لفظ «عالِم» در مخلوقات هم جاری است؛ ولی البتّه ب آن معنا در مورد خداوند به کار نمی رود. همه ی صفات دیگری هم که به ذات الهی نسبت می دهیم، همین گونه اند. الفاظِ این ها اگر به مخلوقات هم نسبت داده شوند، معانی مخلوقی شان قابل اطلاق بر خداوند نیست. تنها معنایی که برای صفت ذاتِ الهی می توان قائل شد، معنای تنزیهی است بدون این که تشبیهی لازم آید. لذا وقتی خداوند را «سمیع» می شماریم، یعنی او را از هر ناشنوایی منزّه می دانیم. اگر «بصیر» می نامیم، یعنی او را از هر گونه نابینایی منزّه می دانیم. به بیان دیگر سمیع بودن خدا به این است که هیچ صدایی از هیچ کس و در هیچ شرایطی برای او مخفی نمی ماند. بصیر بودنش به این است که هیچ امر دیدنی از هیچ جهت بر خدای متعال پنهان نیست. وقتی خداوند را «نور» می نامیم، هر گونه ظلمت را از او نفی می کنیم و نیز هر ظلمت دیگری که بتوان فرض کرد. نیز وقتی او را «حیّ» می نامیم، مرگ را از او منتفی می کنیم؛ در حالی که همه ی مخلوقات مرگ دارند هم چنین وقتی او را «عالم» می شماریم، جهل و نادانی را از او سلب می کنیم. یا وقتی که او را «صَمد» می نامیم، نفوذ هر گونه فکر و خیال و وهم را به ذات مقدّسش نفی می کنیم.
می بینیم که همه ی این صفات فقط معانی تنزیهی دارند و نکته ی بسیار مهم بحث این است که از هیچ یک مفهومی اثباتی نداریم. وقتی می گوییم او «حیّ الذّات» یا «عالم الذّات» است، هیچ گونه تصوّری از حیات ذاتی و علم ذاتی نداریم و نمی توانیم داشته باشیم. در دفتر اول کتاب توحید دلیل این مطلب را روشن ساختیم که همه ی تصوّراتِ ما برخاسته از مخلوقات است و ما هیچ تلقّی ای از علمی که ذاتاً عین عالِم باشد نداریم. در هر علمی که ما فرض می کنیم – هر چند اسمش را علم بالذّات بگذاریم – تا آن جا که مفهومی از علم و عالِم داریم، ذات آن ها دو چیز هستند، نه یک چیز. پس تعبیر «حیّ الذّات» و «عالم الذّات» برای ما تنها و تنها مفاهیم تنزیهی – به معنایی که گفتیم –
ص: 108
دارند، نه چیزی بیشتر از آن.
در حدیث اوّل هم که تعبیر «العلم ذاتُه» و «السّمع ذاته» و «البصر ذاته» به کار رفته است، دقیقاً همین معانی تنزیهی اراده می شود. ماهیچ مفهومی از علم ذاتی یا سمع ذاتی یا بَصَر ذاتی نداریم و هر گونه تصوّری که از علم، سَمع یا بَصَر داشته باشیم، به نحوی برخاسته از همین اوصاف در مخلوقات است.

تفاوت عالِم بودن خدا با عالم بودنِ ما

برای این که تفاوت عالِم بودن خداوند را با عالِم بودن امثال خودمان بفهمیم، به نکته ی ظریف و زیبایی در حدیث اول اشاره شده است. فرموده اند: علم هست بدون این که معلومی وجود داشته باشد؛ شنوایی هست بدون این که مسموعی موجود باشد و... . آن گاه که اشیاء موجود شدند و در واقع «معلوم» وجود خارجی پیدا کرد، علم بر معلوم واقع می شود.
این بیانات نشان می دهد که علم الهی تابع معلوم نیست و قبل از آن که معلومی وجود داشته باشد، علم به او موجود بوده است. به بیان ساده تر خداوند قبل از آن که چیزی را بیافریند، به همه ی ویژگی ها و حوادثی که برای آن اتّفاق می افتد، علم دارد. علم او پس از خلق، تفاوتی با علم او پیش از خلق ندارد. این مطلب شریف در احادیث پیشوایانِ ما به صراحت مورد تأکید قرار گرفته است. در نامه ای که ایّوب بن نوح برای امام هشتم (ع) نوشته، از ایشان می پرسد:
آیا خدای عزّوجلّ پیش از آن که اشیاء را بیافریند، به آن ها عالِم بوده یا آن که علمش در هنگام آفرینش آن ها، به وجود آمده است؟
متن پاسخ امام (ع) چنین است:
لَم یَزَلِ اللهُ عالِماً بِالأشیاءِ قَبلَ أن یَخلُقَ الأشیاءَ کَعِلمِهِ بِالأشیاءِ بَعدَ ما خَلَقَ الأشیاءَ.
(1)
از ازل خداوند به اشیاء عالِم بوده، پیش از آن که اشیاء را بیافریند؛ مانند علم او
ص: 109


1- 1.همان/145-146، باب11، ح13.

به اشیاء پس از آفریدن اشیاء.
حدیثی دیگر هم از امام باقر (ع) دقیقاً بر همین مطلب دلالت می کند:
لَم یَزَل عالِماً بِما کَوَّنَ، فَعِلمُهُ بِهِ قَبلَ کَونِهِ کَعِلمِهِ بِهِ بَعدَ ما کَوَّنَهُ.
(1)
از ازل به آن چه ایجاد کرده عالِم بوده است. پس علم او به آن ها قبل از وجودشان مانند علم او به آن ها پس از ایجاد کردنشان است.
این چگونه علمی است که تابع و برخاسته از معلوم نیست؟ جان کلام در این است که ما از چنین علمی هیچ تصوّر و مفهومی نمی توانیم داشته باشیم. آن چه ما می فهمیم و می توانیم بفهمیم، علم تابعِ معلوم و برخاسته از آن است. این که علمی قبل از وقوع معلوم و بعد از آن تفاوت نکند، چگونگی اش برای ما قابل فهم نیست.
حالا که نمی فهمیم، پس چرا چنین توضیحی داده اند؟ دقیقاً برای این که حساب علم خداوند را از علم های امثال خودمان جدا کنیم و آن را به مخلوقات تشبیه نکنیم. اشتباه فاحش و نابخشودنی را کسانی مرتکب شده اند که خواسته اند از علم ذاتی و علمِ غیر متأثّر از معلوم، تصوّر و مفهومی ارائه دهند و با تشبیه آن به علم مخلوقی، صورتی عقلی یا وهمی از آن ارائه دهند.

عدم تعارض بین «صفات ذات» و «نفی صفات از ذات»

می بینیم که اگر صفات ذات را به همین معنایی که عرض شد، بدانیم و آن ها را صرفاً تنزیهی معنا کنیم، نه تنها تعارضی با مسأله ی «نفی صفات از ذات» پیش نمی آید؛ بلکه این دو مسأله مؤیّد و مکمّل یکدیگرند. اصولاً ضرورت نفی صفات از ذات اقتضا می کند که ما صفاتِ ذات را صرفاً تنزیهی معنا کنیم تا به تشبیه خدا به خلق گرفتار نشویم. از طرف دیگر برای این که ذات پروردگار را منزّه از هر گونه جهل و ناشنوایی و نابینایی و... بدانیم، باید او را «ذاتاً» عالِم و سمیع و بصیر و... بخوانیم.
در تعبیر «ذاتاً عالِم» یا «ذاتاً سمیع و بصیر» په عنایتی وجود دارد؟
ص: 110


1- 1.همان/145، باب11، ح12.

یک عنایت که در این تعبیر وجود دارد، تنزیه ذات مقدّس الهی از جهل و ناشنوایی و... است؛ یعنی این که ذاتِ او را نمی توانیم جاهل بدانیم یا ناشنوا و نابینا بشماریم.
تأکید بر «لِذاته» بودن صفات خداوند در احادیث
اما علاوه بر این، به نظر می آید در بعضی احادیث به نکته ی دیگری هم توجّه داده شده و آن نفی عقیده ی کسانی است که در عصر ائمّه (ع) اعتقاد ساختگی غلطی در مورد صفات الهی داشته اند. این ها به نوعی معتقد به «ادات» و «آلت» برای خدا بوده اند؛ چیزی شبیه آن چه در مورد ما انسان هاست؛ خدای متعال را دارای «سمع» و «بَصَر» می دانستند و سمیع بودن را به سبب «سمع» و بصیر بودن را به سبب «بَصَر» ش به او نسبت می دادند. این ها تا زمان امام هشتم (ع) هم بوده اند. فردی به نام حسین بن خالد می گوید به آن حضرت عرض کردم:
یَابنَ رَسُولِ اللهِ إنَّ قَوماً یَقُولونَ: إنَّهُ عزّوجلّ لَم یَزَل عالِماَ بِعِلمٍ و قادراً بِقُدرَةٍ و حَیّاً بِحَیاةٍ وَ قَدیماً بِقِدَمٍ و سَمیعاً بِسَمعٍ وَ بصیراً بِبَصَرٍ
ای پسر رسول خدا، برخی می گویند: خدای – عزّوجلّ – همواره به سبب وجود علمی، دانا بوده و به سبب قدرتی توانا بوده و به سبب حیاتی، زنده بوده و به سبب قدمتی قدیم بوده و به سبب شنوایی ای شنوا و به سبب بینایی ای بینا بوده است.
ایشان فرمودند:
مَن قالَ ذلِکَ وَ دانَ بِهِ فَقَدِ التَّخَذَ مَعَ اللهِ أُخری وَ لَیسَ مِن وِلایَتِنا عَلی شَیءٍ. لَم یَزَلِ اللهُ عزّوجلّ عَلیماً قادِراً حَیّاً قَدیماً سمیعاً بصیراً لِذاتِهِ، تَعالی عَمَا یَقُولُ المُشرِکُونَ وَ المُشَبِّهُونَ عَلُوّاً کَبیراً.
(1)
کسی که چنین بگوید و به آن معتقد باشد، معبودهای دیگری در عرض خدا اتّخاذ نموده و چیزی از ولایت ما را ندارد. از ازل خدای عزّوجلّ ذاتاً دانا،
ص: 111


1- 1.همان/140، باب11، ح3.

توانا، زنده، قدیم، شنوا و بینا بوده است. او از آن چه اهل شرک و اهل تشبیه می گویند، متعالی است؛ علوّاً کبیراً.
تعبیر «لذاته» در فرمایش امام رضا (ع) به همین نکته اشاره دارد که عالِم و سمیع بودنِ خداوند به چیزی غیر از ذاتش نیست.
از احادیث برمی آید که این اعتقاد در زمان امام باقر (ع) و امام صادق (ع) هم. در عراق وجود داشته است. مرحوم صدوق علاوه بر حدیث پیشین، سه حدیث دیگر هم نقل می کند که یکی از امام پنجم (ع) و دو تای دیگر از امام ششم (ع) است.
(1) این ها همگی بر یک مضمون احد دلالت دارند. ما ابتدا یکی از فرمایش های امام صادق (ع) را نقل می کنیم که ایشان در پاسخ به فرد منکر خدا فرموده اند:
هُوَ سَمیعٌ بصیرٌ، سمیعٌ بغَیرِ جارِحَةٍ وَ بَصیرٌ بِغَیرِ آلَةٍ بَل یَسمَعُ بِنَفسِهِ وَ یُبصِرُ بِنَفسِهِ وَ لَیسَ قَولی: إنَّهُ یَسمَعُ بِنَفسِهِ أنَّهُ شَیءٌ وَ النَّفسُ شَیءٌ آخَرُ، وَ لکِنّی أرَدتُ عِبارَةً عَن نَفسی إذ کُنتُ مَسؤُولاً و إفهاماً لَکَ إذ کُنتَ سائِلاً فَأقُولُ: یَسمَعُ بِکُلِّهِ لا أنَّ کُلَّهُ لَهُ بَعضٌ، وَلکِنّی أرَدتُ إفهامَکَ وَ التَّعبیرُ عَن نَفسی وَ لَیسَ مَرجِعی فی ذلِکَ إلّا إلی أنَّهُ السَّمیعُ البَصیرُ العالِمُ الخَبیرُ بِلا اختِلافِ الذّاتِ وَ لا اختِلافِ المَعنی. (2)
او شنوا و بیناست؛ شنوا بدون عضوی (برای شنوایی) و بینا بدون ابزاری (برای بینایی)؛ بلکه به خوش می شنود و به خودش می بیند، این که می گوییم: به خودش می شنود، نه این که او چیزی است و «خود» چیز دیگر. اما چون تو سؤال کرده ای و من مورد پرسش قرار گرفته ام، خواستم از آن چه درونم هست، تعبیری برای این که به تو بفهمانم، به کار برده باشم. این است که می گویم: او به کلّ خود می شنود؛ نه این که کلّ او، جزء دارد؛ ولی خواستم منظور خود را به تو بفهمانم و همه ی سخن جز این نیست که او شنوا، بینا،
ص: 112


1- 1.همان/143-145، باب11، ح8 و9 و10.
2- 2.همان، ح10، همین حدیث را مرحوم کلینی در اصول کافی، کتاب التّوحید، باب اطلاق القول بأنّه شیء، ح6 نقل فرموده است.

دانا و آگاه است؛ بدون این که ذات یا معنی مختلف باشد.
می بینیم که امام (ع) برای این که مقصود خود را درست منتقل فرمایند، دو تعبیر به کار برده اند و در هر دو مورد از سوء برداشت مخاطب با عبارات دیگری جلوگیری کرده اند. خلاصه ی فرمایش ایشان این است که خداوند را باید ذاتاً سمیع و بصیر ... دانست؛ نه این که سمعِ او با بَصَر او دو جهت مختلف باشند. ایشان تصریح فرموده اند به این که سمیع و بصیر و... بودنِ خدا، «ذات» را مختلف نمی کند و «معنی» هم مختلف نمی شود. توجه شود که «معنی» همان ذات الهی است و این کلمه در لسان اهل بیت (ع) به معنای «مفهوم» نیست؛ چنان که در دفتر اول کتاب توحید توضیح دادیم.
(1)
جالب این است که مفهوم «سمیع» با مفهوم «بصیر» مختلف است، ولی اختلاف این مفاهیم، ذات الهی را مختلف نمی کند. لذا معنای این دو یکی است؛ یعنی «مقصود» و «ماعُنِیَ بِهِ» این دو، همان ذاتِ پروردگار است. اما مفاهیم این دو با این که صرفاً تنزیهی هستند، با یکدیگر تفاوت دارند. وقتی او را «سمیع» می نامیم، از ناشنوایی تنزیهش می کنیم و زمانی که او را «بصیر» می نامیم، از نابینای. هر یک از این دو لفظ از جهت خاصّی خداوند را تنزیه می کنند. این اختلاف جهات به مفاهیم آن دو مربوط است؛ اما «معنا» و «ذات» در این دو نوع تنزیه، مختلف نمی شوند.
همین عدم اختلاف در فرمایش امام باقر (ع) به تعبیر دیگری آمده است:
إنَّه سَمیعٌ بصیرٌ، یَسمَعُ بِما یُبصِرُ و یُبصِرُ بِما یَسمَعُ. (2)
همانا او شنوا و بیناست. به آن چه می بیند، می شنود و به آن چه می شنود، می بیند.
چون در ذات مقدّس خداوند، جهات مختلف فرض نمی شود، نمی توان گفت از جهتی می شنود و از جهت دیگر می بیند؛ یا به چیزی می شنود و به چیزی دیگر می بیند. این اختلاف جهات، ویژگی موجودات مرکّب و دارای اجزاء است. خداوندی که
ص: 113


1- 1.کتاب توحید 1/104-109.
2- 2.التّوحید/144، باب11، ح9.

فرض انقسام و جزء داشتن در او راه ندارد، از این امور منزّه است.

نمونه هایی از معانی تنزیهی صفات خداوند در روایات

این که صفات منسوب به خدای متعال صرفاً معنای تنزیهی دارند، یک قاعده ی کلّی است که پیشوایان ما با مثال های مختلف آن را تبیین فرموده اند. ما نمونه هایی از این مثال ها را در دفتر اول کتاب توحید، نقل کرده و توضیح کافی داده ایم.(1) اکنون نمونه ای دیگر را مثال می زنیم امام هشتم (ع) می فرمایند:
سُمِّیَ رَبُّنا سَمیعاً لا بِجُزءٍ فیهِ یَسمَعُ بِهِ الصَّوتَ... . وَلکِنَّهُ أخیرَ أنَّهُ لایَخفی عَلَیهِ الأصواتُ لَیسَ عَلی حَدٍّ ما سُمّینا نَحنُ فَقَد جَمَعنا الاسمُ بِالسَّمیعِ وَاختَلَفَ و هکَذا البَصَرُ لا بِجُزءٍ بِهِ أبصَرَ... . ولکِنَّ اللهَ بَصیرً لا یَجهَلُ شَخصاً مَنظُوراً إلَیهِ فَقَد جَمَعنا الإسمَ وَاختَلَفَ المَعنی. (2)
پروردگار ما «شنوا» نامیده شده است؛ نه به سبب جزئی که صدا را با آن بشنود... . ولی او آگاه نموده است که صداها بر او مخفی نمی ماند؛ نه به آن صورتی که ما (سمیع) نامیده شده ایم. پس (ما و او) در اسم مشترک هستیم و معنا مختلف است. هم چنین است «بینایی»؛ نه به سبب جزئی که با آن ببیند... . ولی خداوند بیناست؛ (از این جهت که) نسبت به هر چه دیدنی است، جاهل نیست. پس (ما و او) در اسم مشترک هستیم و معنا مختلف است.
می بینیم الفاظ «سمیع» و «بصیر» برای خدای متعال صرفاً معنای تنزیهی دارند و این که همین الفاظ بر مخلوقات هم اطلاق می شوند، سبب تشبیه در «معانی» آن ها نمی شود. توجّه شود که «معنی» با «مفهوم» یکی نیستند. فراموش نکنیم که تشبیه تنها در صورتی که معانی مشترک باشند، لازم می آید (إنّما التّشبیهُ فی المعانی (3))؛ اما مفهوم تنزیهیِ مشترک داشتن، اگر صرفاً جنبه ی سلبی آن مدّ نظر باشد، موجب تشبیه
ص: 114


1- 1.کتاب توحید1/194-200، ح32و33.
2- 2.التّوحید/188، باب29، ح2.
3- 3.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب آخر... و هو الفرق ما بین المعانی الّتی تحت اسماء الله و اسماء المخلوقین، ح1.

نمی شود. (1)
خلاصه و نتیجه ی کلّ بحث این می شود که: مسأله ی «نفی صفات از ذات الهی» با اثبات «صفات ذات» برای خداوند هیچ منافاتی ندارد. از جهت عقلی صفات ذات همگی برای تنزیه خدای متعال از نقص و حدّ و شباهت به مخلوقات هستند. «نفی صفات از ذات» هم دقیقاً همین معنا را می رساند. چون صفاتی که از ذات نفی می شوند، همگی صفات نقص و حد و از ویژگی های مخلوقی هستند.
از جهت نقلی نیز همه ی احادیثی که کمالاتی را عین ذات خدا می دانند (مانند العلم ذاته و عالمُ الذّات و ذاتٌ علّامة (2) و علمٌ لا جهلَ فیه (3))، اشاره به همان بحث عقلی دارند و بر چیزی بیش از آن دلالت نمی کنند.

مُحال عقلی بودن اتّحاد ذات الهی با صفات از زبان تلمیذ علّامه ی طباطبایی

اشتباه بزرگی است اگر کسی تصوّر کند که این گونه احادیث می خواهند صفاتِ کمالیّه مانند علم، حیات، قدرت و... را عین ذات حق بدانند. خوب است یک بار دیگر مُحال بودنِ این فرض را یادآوری کنیم؛ این بار از زبان یکی از تلامیذ مرحوم علّامه ی طباطبایی. ایشان نظر مورد قبول استاد خود را این گونه بیان کرده اند:
هر چیزی که دارای حدّ و اندازه باشد، گرچه حدّ آن عقلی باشد، از ذات اقدس او بیرون است. اوصاف و نعوتی که آن ذات بدان ها متّصف می باشد، هم چون حیات و علم و قدرت مفاهیمی هستند که عقل بدان ها می رسد و برهان آن ها را برای او اثبات می نماید. این مفاهیم بما هیَ مفاهیم محدود و از هم تمایز و در ذوات او راه ندارند وگرنه لازم می آید که در ذات ترکیب و کثرت باشد و صفات متضادّه و متعدّده در آن مجتمع گردند.
شأن مفهوم کلّیت و کثرت است و اگر بدان هزار قید هم ضمیمه کنیم، باز هم از کثرت و از مفهوم خارج نمی شود. مثلاً اگر بگوییم: علمش بزرگ است و
ص: 115


1- 1.کتاب توحید1/196-198.
2- 2.التّوحید/144، باب11، ح8.
3- 3.همان/146، ح14.

بی نهایت است، باز مفهوم است. و اگر بگوییم: علمش مانند علم موجودات نیست، باز مفهوم است و مثل کثرت است. تکثیر قیود، آن را شخص خارجی نمی کند و از کثرتِ لازمه ی مفهوم جدا نمی سازد.
مصداق و مُنطبَقٌ علیهِ این مفاهیم در خارج که وجود خارجی اسماء و صفات هستند، با عنوانشان نیز محدود و از هم متمایزند و نمی توانند در ذات اقدس خداوندی جای داشته باشند و تا وقتی که عنوان صفات و اسماء را دارند، بدان ذروه ی عالی راه ندارند؛ زیرا اتّصاف ذات بدین صفات ترکیب است؛ چنان چه عینیّت با ذات داشته باشند و با آن متّحد باشند.
و به عبارت دیگر مُنطَبَقٌ علیه مفهوم علم، حقیقت خارجی علم است و این حقیقت غیر منطبقٌ علیه مفهوم حیات و قدرت است و منطَبَقٌ علیه مفهوم قدرت در خارج غیر از خارجی بودن و مصداقیّت مفهوم علم است. زیرا لازمه ی کثرت و اختلاف مفاهیم، کثرت و اختلاف مصادیق خارجی آن هاست؛ گرچه آن مصادیق به حمل شایع صناعی متّحد در وجود باشند و مانند زیدٌ حیٍّ عالمٌ قادرٌ بوده باشند.
و در این صورت ذاتی را فرض کرده ایم که در آن قدرت غیر متناهی و علم غیر متناهی و حیات غیر متناهی است و این عین ترکیب است که ذات را حاوی مرکّب از این حقایق نموده باشیم.
... و سرّ این مطلب همانا شأن مفهوم و تناهی و محدودیّت آن است، اگرچه بر سر لفظ صِرف و لایتناهی را هم درآوریم و بگوییم مثلاً: صرف العلم و صرف القدرة و علم و قدرت نامتناهی. اما چون این صرافت و عدم تناهی را بر سر موجودی متعیّن و متمیّزی چون علم و قدرت درآوردیم، نتوانسته ایم از محدودیّت ذاتی خارجش سازیم و فقط خود علم و قدرت درآوردیم، نتوانسته ایم از محدودیّت ذاتی خارجش سازیم و فقط خود علم و قدرت را با این قیود، غیر متناهی در حیطه ی مفهومی خودشان یعنی علم و قدرت فرض کرده ایم. ولی خود معنای علم در ذات خودش محدود به قدرت است و معنی و مفهوم قدرت، محدود به علم است و هر دو محدود به حیات هستند و هکذا.
بنابراین هزاران قید صِرف و بسیط و محض و امثالها علاج درد را نمی کند و توان آن را ندارد که ذات عالی و والا را بدین گونه از ترکیبات مرکّب ننماید و
ص: 116
عینیّت ببخشد.
... و این است معنی و حقیقت نفی صفات از ذات که مرحوم سیّد احمد در مکتوب سوم می فرماید: اصرار این رو سیاه و امیرالمؤمنین (ع) بر سر آن است که بگوییم: صفات محدود و متعیّن اند و نمی توانند با موصوف که ذات است، عینیّت داشته باشند و مراد از نفی صفات از ذات که در خطبه ی حضرت امیرالمؤمنین (ع) وارد شده است، همین مطلب است ولیکن مرحوم شیخ تبعاً لجماعةٍ من المتکلّمین آن را حمل بر نفی صفات زائده بر ذات نموده اند.
... جواب ایشان این است که: حمل بر نفی صفات زائده... حمل مَن درآوردی است و به اصطلاح تعبُّطی و بدون شاهد است، زیرا بر خلاف ظاهر کلام آن حضرت است و برخلاف شواهدی است که آن حضرت در دنبال این عبارت... ذکر کرده اند.
(1)

اشاره ای به اختلاف مشرب فلسفی و عرفانی در بحث اتّحاد صفات با ذات

آن چه از تلمیذ علّامه ی طباطبایی نقل شد، توضیحات ایشان در ذیل مکتوباتی است که میان مرحوم حاج سیّد احمد کربلایی، از اساطین حکمت و عرفان و مرحوم حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی، معروف به کمپانی از اساتید مسلّم فلسفه و اصول، ردّ و بدل شده است. مراد ایشان از سیّد، مرحوم سیّد احمد کربلایی و از شیخ، مرحوم شیخ محمدحسین صدرایی – یعنی عینیّت صفات با ذات – است و مرحوم سیّد به شدّت آن را انکار فرموده است. مرحوم شیخ عبارت معروف امیرالمؤمنین (ع) (کمال الإخلاص له نفی الصّفات عنه) را به تبعیّت از صدرالمتألّهین و فلاسفه ی پیرو ایشان حمل بر صفات زائد بر ذات نموده و مرحوم سیّد به این حمل ایراد گرفته اند. شاگرد علّامه ی طباطبایی به پیروی از استاد خود، سخن سیّد را صحیح دانسته و ادّعای مرحوم
ص: 117


1- 1.توحید علمی و عینی/205-209.

شیخ را رد کرده اند.
البتّه عجیب این جاست که ایشان وقتی می خواهند سخن مرحوم کمپانی را رد کنند، می گویند: مرحوم شیخ تبعاً لجماعةٍ من المتکلّمین آن را حمل بر نفی صفات زائده بر ذات نموده اند.
اما آیا با مرحوم صدرالمتألّهین شیرازی صاحب کتاب مهمّ «اسفار» از متکلمین بوده است؟ ما سخن صدرا را در ذیل خطبه ی امیرالمؤمنین (ع) نقل کردیم که صریحاً آن را حمل بر نفی صفات زائد بر ذات نموده است.
(1) این سخن البته منحصر به شخص صدرالمتألّهین نیست و تمام فلاسفه ای که پس از ایشان از مرام و مشرب ایشان پیروی کرده اند، بر همین اعتقاد بوده و هستند. اما شاگرد علّامه طباطبایی چند صفحه پس از اظهارات قبلی خود، یادشان می افتد که ملّاصدرا و برخی شاگردان مبرّز فلسفه اش، هیچ کدام به مقام اعلای عرفان الهی نرسیده اند و به همین جهت از عینیّت صفات با ذات سخن گفته اند:
مرحوم صدرالمتألّهین و مرحوم سبزواری قدس الله اسرارهما، هر دو نفر از حکمای شامخ و الهیین راسخ می باشند ولیکن، هیچ کدام به مقام اعلای عرفان الهی نرسیده اند. (2)

دیدگاه مرحوم سیّد احمد کربلایی درباره ی عدم عینیّت صفات با ذات

مرحوم سیّد احمد کربلایی در پاسخ به مرحوم کمپانی که کمالاتِ علم و قدرت و حیات را متّحد با ذات الهی دانسته، چنین آورده اند:
ذات، پدرِ پدر جدّ علم است، مُوجِد العلم است، لا کسایر العلوم. کیف؟ و به صار العلم علماً و صارالقدرةُ قدرةً. فهو ینبوع العلم و القدرة و الحیاة و سایر الکلمات... بلی چون کمال خود را بر این صفات بینند، بر او تعالی نیز اعتبار می کنند و ذلک کما أنَّ البعوضة تتوهّم أنَّ للهِ تعالی جَناحَین. (3)
ص: 118


1- 1.اسفار6/140.
2- 2.توحید علمی و عینی/213.
3- 3.همان/76و77، مکتوب سوم مرحوم سیّد.

این سخن مرحوم سیّد احمد کربلایی را مقایسه کنید با استدلالی که مرحوم علّامه ی طباطبایی در المیزان ذیل آیه ی «وللهِ الأسماء الحُسنی» مرقوم فرموده و ما آن را توضیح دادیم، ایشان از این که خدا مالک همه ی کمالات هستی است، نتیجه گرفته اند که خودِ ذات، متّصف به همه ی آن هاست. فرمایش مرحوم سیّد احمد در واقع ناظر به همین عقیده می باشد.
ذات حق را نمی توان مصداق کمالات هستی دانست، او مُوجِدالعلم (ایجاد کننده ی علم) و ینبوع العلم (سرچشمه ی علم) و سایر کمالات است؛ نه این که عین آن ها باشد. کسی که چنین گمان کند، مصداق حدیثی است که فرموده اند:
لَعَلَّ النَّملَ الصَّغارَ تَتَوَهَّمُ أنَّ لِلهِ زبانَیَتَینِ فَإنَّ ذلکَ کمالُها... .
(1)
یعنی مورچه های کوچک با قیاس به خود، برای خداوند دوشاخک توهّم می کنند و داشتنِ آن ها را کمال خود و خدا می پندارند. عین همین است کسی که کمالاتِ خود را (البتّه با قید نامتناهی و صِرف و امثال این ها) به خداوند نسبت می دهد و متّصف نبودن خدا را به این کمالات نقص او می پندارد.

دفاع علّامه ی طباطبایی از نظر مرحوم سیّد احمد کربلایی در برابر فلاسفه

البتّه مرحوم علّامه ی طباطبایی در تذییلاتی که بر مکتوبات مرحوم کربلایی و مرحوم کمپانی نگاشته اند، به شدّت از این نظر مرحوم سیّد احمد دفاع کرده اند؛ اما در قسمت هایی از تفسیر المیزان، قول مشهور فلاسفه را بیان فرموده اند. به هر حال قصد ما از تطویل این بحث و استناد به سخنان بزرگان فلاسفه و عرفا این نبوده که از مبانی عرفانی هم دفاع کنیم و آن ها را صحیح بشماریم. غرض این بود که اصل مطلب، یعنی عدم اتّحاد ذات و صفات را با دلیل عقل و نقل به اثبات رسانیم و در ضمن، برخی از مواردی را که بزرگان عرفا در ردّ دیدگاه های فیلسوفان بزرگی هم چون صدرالمتألّهین آورده اند، به عنوان تأیید ذکر نماییم تا شاهد حقّی باشد برای مباحث عقلی و
ص: 119


1- 1.بحارالأنوار69/293. توضیح این حدیث شریف در دفتر اول کتاب توحید/178 -180 گذشت.

استفاده هایی که از احادیث ائمّه (ع) نموده ایم. اما ذکر این شواهد به هیچ وجه به معنای پذیرفتن همه ی سخنان ایشان یا مبانی فکری این بزرگواران نیست. آن ها در جای خود باید مورد بحث و بررسی قرار بگیرد.
به عنوان آخرین نمونه از این قبیل، ملاحظه فرمایید نوشته ی مرحوم سیّد احمد کربلای را در توضیح فرمایش امیرالمؤمنین (ع) که فرمودند: هر صفتی به غیریّتش با موصوف گواهی می دهد:
قوله: «لِشَهادَةِ کُلِّ صِفَةٍ...» سبحان الله! حضرت استدلال می فرماید که: صفتیّت مقتضی امتیاز است، پس اگر عینیّت است، لیس بِصِفَةٍ حتّی این که اگر فرض شود: مفهوم علم محدود نباشد، دو حقیقت خواهند بود، نه یکی؛ لشهادة... .
(1)
دقیقاً همان استدلالی که بر آن اصرار داشتیم، مورد تأکید ایشان است که صفت بودن، مقتضی امتیاز از موصوف است. بنابراین اگر چیزی عین ذات باشد، دیگر نمی تواند صفت باشد. حتی اگر کمالی هم چون علم را نامحدود کنیم، با برداشتن حدّ آن هم با ذات یکی نمی شود؛ چون حضرت امیر (ع) فرموده اند: «هر» صفتی به غیریّتش با موصوف شهادت می دهد؛ چه آن صفت محدود باشد و چه آن را نامحدود فرض کنیم.
تعجّب در این است که کسانی به خاطر حفظ چارچوب های فکری و ذهنی خود، حاضر می شوند از دلالتِ صریح و روشن روایات، چشم بپوشند و آن ها را بر خلاف مدلولشان طابق میل و سلیقه ی خویش توجیه و تأویل نمایند. به راستی اگر کسی به قصد علم آموزی از مکتب توحیدی اهل بیت (ع) در برابر احادیث نورانی ایشان زانو بزند و مفروضات قبلی خود را – که نوعاً با ادلّه ی عقلی هم صریحاً مخالفت است – ملاک قرار ندهد، در بحث «نفی صفات از ذات پروردگار» به چه نتیجه ای می رسد؟ آیا خدای متعال را از اتّصاف به هر صفتی منزّه می دارد یا به عینیّت صفات با ذات معتقد می شود؟!
ص: 120


1- 1.توحید علمی و عینی/83، مکتوب سوم مرحوم سیّد.

اثبات صفات مخلوق برای خداوند در احادیث

آخرین نکته ای که در این بحث طولانی متذکّر می شویم، این است که پیشوایان معصومِ ما در کنار اصرار شدید بر نفی هر گونه صفتی از خداوند متعال، معنایی دیگر از «صفت» را به ذات مقدس پروردگار نسبت داده اند. البته این معنا با توصیف ناپذیری او – به معنایی که تا کنون گفته ایم – کاملاً سازگار است. آن معنای مقبول این است که مخلوقات خداوند را صفت و نشانه ی او نامیده اند. همان طور که در ابتدای کتاب بیان شد، «اسم» و «صفت» هر دو به معنای علامت و نشانه هستند و تفاوتی بین معانی آن ها نیست. اسمای الهی همان صفاتی هستند که او خود را به آن وصف نموده است. امام باقر (ع) فرمودند:
إنَّ الأسماء صِفاتٌ وَصَفَ بِها نَفسَهُ.
(1)
همانا اسمای (الهی) صفاتی هستند که (او) خودش را به آن ها وصف کرده است.
این که خدا خودش را به آن ها وصف کرده – چنان که قبلا گفته ایم – به این معناست که آن ها را نشانه و علامت خود قرار داده است. توضیح «معرفت بالاسم و بالآیة» موکول به دفتر آینده ی کتاب توحید است؛ إن شاءالله تعالی. این جا صرفاً به مخلوقیّت اسماء و صفات الهی اشاره می کنیم تا تفاوت صفتی که خداوند برای خود قرار می دهد، با توضیحی که عین تشبیه است، روشن شود. عبارتی که در یکی از خطبه های امیرالمؤمنین (ع) در این خصوص آمده، این است:
الَّذی سُئِلَتِ الأنبیاءُ عَنهُ فَلَم تَصِفهُ بِحَدٍّ وَ لا بِنَقصٍ بَل وَصَفَته بأفعالِهِ وَ دَلَّت عَلَیهِ بِآیاتِهِ. (2)
(خداوند) همان کسی است که از پیامبران در مورد او سؤال شد. پس او را به
ص: 121


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب المعبود، ح3.
2- 2.التّوحید/32، باب2، ح1. همین عبارت در اصول کافی، کتاب التّوحید، باب جوامع التّوحید، ح7 به این صورت آمده است: الَّذی... و لا بِبَعضٍ بَل وَصَفَتهُ بِفِعالِهِ... .

حدّی و نقصی وصف نکردند؛ بلکه به افعالش وصف نموده و به آیاتش بر او دلالت کردند.
افعال الهی همان آفریده های او هستند و آیات هم نشانه های او در خلقت. پیامبران الهی به تبعیّت از پروردگار خود، او را به مخلوقاتش وصف کردند؛ یعنی مخلوقات را به عنوان اسم و صفتِ خداوند معرّفی کردند تا آن ها وسیله ای برای معرفت او باشند (معرفت بالاسم و بالآیة). پس آن صفتی که می توان به خدا نسبت داد، همانا مخلوقات او هستند. البته این ها دو گونه هستند: تکوینی (کَونی) و تدوینی (لفظی). توضیح معرفت الهی به هر یک از این دو گونه اسم و صفت به فضل الهی در کتاب توحید، دفتر چهارم، خواهد آمد؛ إن شاءالله.

محدود نشدن خداوند به صفات مخلوقی خویش

فعلاً می خواهیم بر این حقیقت تأکید کنیم که توصیف خداوند خودش را که به معنای خلق اسم و صفت برای خویش است، هیچ ربطی به توصیف تشبیهیِ او ندارد و به هیچ وجه ذات الهی را محدود نمی کند. عبارت زیبای امیرالمؤمنین (ع) که فرمودند:
لا تَحُدُّهُ الصِّفاتُ.
(1)
صفات او را محدود نمی کنند.
می تواند اشاره به همین نکته ی لطیف باشد که هر چند خداوند اسماء و صفاتی برای خودش قرار داده، اما بر خلاف توصیفات بشری، این صفات، خداوند را حد نمی زنند و نسبت نقص به او وارد نمی کنند (فَلَم تَصِفهُ بِحَدٍّ وَ لا بِنَقصٍ). همه ی توصیفات بشری از طریق القای مفاهیم بر ذات الهی است که لازمه ی آن، حد زدن و نسبت نقص دادن به ذات الهی می باشد. اما صفاتی که خداوند برای خود قرار داده، او را حد نمی زنند، چون هیچ مخلوقی خالق متعال را محدود نمی کند. به همین جهت گاهی چنین تعبیر می کنیم که خدای متعال، صفت دارد ولی خودِ او موصوف به آن صفت نمی شود. اگر موصوفیّت
ص: 122


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب جوامع التّوحید، ح4.

به معنای محدودیّت باشد، قطعاً خداوند «موصوف» واقع نمی شود؛ چون صفاتِ او چیزی از ذاتِ او را نشان نمی دهند. هر صفتی در مخلوقات او هستند، هیچ کشف و حکایتی از هیچ جهت از خالق خویش ندارند. این است معنای این که می گوییم: اسماء و صفات نشانه های پروردگارند؛ اما او را نشان دار نمی کنند؛ یا گفته می شود: مخلوقات، صفات الهی هستند؛ ولی او موصوفِ به این ها نیست.
گاهی هم این طور می گوییم: موصوف بودن خداوند صرفاً به این معناست که این مخلوقات را صفت خویش قرار داده؛ نه چیزی بیش از این.
به هر حال در معارف توحیدی اهل بیت (ع) اسماء و صفات، همگی مخلوق اند. به فرمایش حضرت جواد الأئمّه (ع).
الأسماءُ و الصِّفاتُ مَخلوقاتٌ... و المَعنیُّ بِها هُوَ الَّذی لا یَلیقُ بِهِ الإختِلافُ.
(1)
اسماء و صفات (همگی) مخلوق اند... و مقصود از آن ها همان خدایی است که اختلاف سزاوار او نیست.
این اسماء و صفات نشانه هایی هستند برای یک مقصود واحد و آن «الله» - جلّ جلاله – است. اگر این صفات الهی، او را نشان دار می کردند، نسبت دادن این صفات به او، موجب اختلاف در ذات پروردگار می شد؛ ولی چون هیچ حدّی به او نمی زنند و هیچ چیزی رادر او نشان نمی دهند، همگی یک مقصود و یک «معنی» دارند و آن خدای واحدی است که از هیچ جهت انقسامی نمی پذیرد.
این مطلب که اسماء و صفات مختلف یک معنای واحد داشته باشند، در فرهنگ توحید بشری، امری بی معنا محسوب می شود؛ ولی در معارف توحیدی اسلام و قرآن که اهل بیت (ع) بیان فرموده اند، نکته ای زیبا و بسیار دقیق تلقّی می شود.
ص: 123


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب معانی الأسماء و اشتقاقها، ح7.

معرّفی دعای تسبیح

در پایان این بخش که سراسر آن، بحث درباره ی تنزیه و تسبیح پروردگار بود، به معرّفی دعای عظیم الشّأن و جلیل القدری می پردازیم که جبرئیل امین آن را از طرف خدا به صورت صحیفه ای مکتوب برای رسول گرامی اسلام (ص) هدیه آورده است. مرحوم سیدبن طاووس در کتاب شریف «مهج الدّعوات» متن کامل این دعا را نقل کرده و حجمی نزدیک به دو برابر خود دعا، فضایل و برکات آن را آورده است. این دعا سراسر تسبیح خداست و حتّی یک مورد درخواست و سؤال هم در آن وجود ندارد. به همین دلیل گاهی به نام «دعای تسبیح» خوانده می شود. ابتدا بخش کوچکی از فضایل آن را نقل می کنیم و سپس جملاتی از آن را ترجمه می کنیم تا خواننده ی علاقه مند در هنگام خواندنِ آن، توجّه به محتوا و مضامین آن هم داشته باشد.
امیرالمؤمنین (ع) از پیامبر (ص) نقل کرده اند که فرمودند:
در حالی که پشت مقام (ابراهیم (ع)) نماز می خواندم، جبرئیل بر من نازل شد. وقتی از نماز فارغ شدم، برای امّتم از خدای متعال طلب مغفرت نمودم. جبرئیل به من گفت: ای محمد، می بینیم که نسبت به امّت خود حریص هستی و خدای متعال نسبت به بندگانش مهربان است.
پیامبر (ص) به جبرئیل فرمودند: ای برادرم، تو حبیب من و حبیب امّت من هستی. دعایی به من بیاموز که امّت من پس از من به آن مرا یاد کنند. پس جبرئیل به من گفت: ای محمد، تو را سفارش می کنم به امت خود امر فرمایی که ایم البیض – سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم – هر ماه را روزه بگیرند. ای محمد، تو را سفارش می کنم به امّت خود دستور فرمایی که با این دعای شریف دعا کنند؛ چرا که حاملان عرش، عرش را با این دعا حمل می کنند و من به برکت این دعا به زمین فرود می آیم و به آسمان بالا می روم. این دعا بر درهای بهشت به سبب این دعا گشوده می شود و روز قیامت آفریدگان، به امر خدا، به سبب این دعا محشور می شوند... .
سپس پیامبر (ص) ثواب این دعا را از جبرئیل سؤال می کند. ایشان می گوید: ای محمد، از من چیزی پرسیدی که توانایی توصیفش را ندارم و جز خدا
ص: 124

کسی اندازه ی آن را نمی داند. ای محمد، اگر همه ی درختان دنیا قلم می شدند و همه ی دریاها مرکّب و همه ی خلایق نویسنده، نمی توانستند ثواب خواننده ی این دعا را بنویسند!
آن گاه به تفصیل، بخشی از ثواب های خواندن این دعای شریف را نقل فرمودند و در پایان، جبرئیل به پیامبر (ص) عرض می کند:
از فضایلی که درباره ی این دعا ذکر کردم، تعجّب نکن زیرا در آن اسم اعظم خدای متعال است و... . هر کس دعا را خواند یا حفظ کرد یا از روی آن نوشت، پس در دادن آن به دیگر مسلمانان بخل نورزد. پیامبر خدا (ص) فرمودند: من در هیچ جنگی این دعا را نخواندم، مگر آن که به برکت آن بر دشمنانم پیروز شدم و نیز فرمودند: هر کس این دعا را بخواند، به صورت او نور اولیای (خدا) داده می شود و هر امر سختی برایش آسان می گردد... .
(1)
دعای شریف با این جملات آغاز می شود:
سُبحانَ اللهِ العَظیمِ وَ بِحَمدِهِ، سُبحانَ اللهِ العَظیمِ وَ بِحَمدِهِ، سُبحانَ اللهِ العَظیمِ وَ بِحَمدِهِ، سُبحانَهُ مِن إلهٍ ما أملَکَه و سُبحانَهُ مِن مَلیکٍ ما أقدَرَهُ وَ سُبحانَهُ مِن قَدیرٍ ما أعظَمَهُ وَ سُبحانَهُ مِن عَظیمٍ ما أجَلَّهُ... . (2)
منزّه می دارم خداوند بزرگ را و او را حمد می کنم. منزّه می دارم خداوند بزرگ را و او را حمد می کنم. منزّه می دارم خداوند بزرگ را و او را حمد می کنم. منزّه است او؛ معبودی که عجب پادشاهی ای دارد! منزّه است او؛ پادشاهی که چه قدرتی دارد! منزّه است او؛ توانایی که عجب عظمتی دارد! منزّه است او؛ بزرگی که چه جلالتی دارد!
در همه ی عبارات دعا به جز ابتدا و انتهای آن، صیغه ی تعجّب (بر وزن ما افعَلَه) به کار رفته و به همین صورتی که نمونه هایش ذکر شد، معنا می شوند. از این دعای شریف و فضایلی که برای آن ذکر شده، گوشه ای از اهمیّت و عظمت خاصّ تسبیح خداوند متعال روشن می گردد.
ص: 125


1- 1.مهج الدّعوات/79-81.
2- 2.همان/82.

ص: 126
ص: 127
ص: 128

بخش دوم: توحید خدای سبحان

اشاره

در ادامه ی بحث تسبیح و تنزیه پروردگار در این بخش به توضیح و تکمیل بحث «توحید خداوند» می پردازیم. یادآوری می کنیم که در بحث اثبات صانع (دفتر اول کتاب توحید)، فصل آخر را به «توحید صانع متعال» اختصاص دادیم و ضمن آن هفت حدیث کلیدی و مهم را از ائمّه ی طاهرین (ع) نقل کرده، توضیح دادیم.
دیدیم که به تعبیر امیرالمؤمنین (ع) خدای متعال «أحَدیُّ المعنی» است و خود ایشان این اصطلاح را چنین معنا کردند:
یَعنی بِهِ أنَّهُ لا یَنقَسِمُ فی وُجُودٍ وَ لا عَقلٍ وَ لا وَهم.
(1)
خدای متعال نه انقسام وجودی می پذیرد، نه عقلی و نه وهمی. به طور کلّی وحدت خداوند را می توان به دو معنا دانست: یکی انقسام ناپذیری او و دیگر نفی تشبیه از ذات مقدّسش. همه ی توضیحاتی که در مورد توحید صانع متعال گفته شد، در توحید خداوند سبحان نیز ساری و جاری است.
ضمناً از احادیث گهربار پیشوایان معصوم خود آموختیم که احدیّت پروردگار به وحدت عددی نیست و تفسیر جمعی جملی توحید، این است که آن چه را بر خلق رواست، برای خالق جایز نشماریم:
أمَّا التَّوحیدُ فَأن لا تُجَوِّزَ عَلی رَبِّکَ ما جازَ عَلَیکَ. (2)
ص: 129


1- 1.التَّوحید/84، باب3، ح3.
2- 2.همان/96، باب5ف ح1.

ص: 130

فصل 1: اهمیّت و فضیلت سوره ی توحید

اشاره

اکنون می خواهیم مباحث پیش گفته درباره ی توحید را تکمیل نماییم. به این منظور مروری خواهیم داشت بر تفسیر سوره ی «توحید» یا «اخلاص» از زبان ائمّه ی هدی (ع) که به فرموده ی خودشان این سوره ی شریف در قرآن کریم، «نِسبَة» یا شناسنامه ی خداوند متعال است:
امیرالمؤمنین (ع) فرمودند:
نِسبَةُ اللهِ عزّوجلّ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ».
(1)
شناسنامه ی خدای متعال، «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» است.
در حدیث دیگری که از امام صادق (ع) نقل شده، آمده است که یهودیان به پیامبر گرامی اسلام (ع) عرضه داشتند:
اِنسِب لَنا رَبَّکَ.
نَسَب پروردگارت را برای ما بیان کن.
سه بار این درخواست را تکرار کردند و پاسخی نشنیدند. سپس در پاسخ آن ها سوره ی مبارکه ی «توحید» نازل گردید. (2)
ص: 131


1- 1.معانی الأخبار/140، ح1.
2- 2.التّوحید/93، باب4، ح8.

علاقه ی شدید امیرالمؤمنین (ع) به سوره ی توحید

در فضیلت و اهمیّت این سوره ی مبارکه همین بس که دوست داشتنِ آن نشانگر محبوب بودن نزد خدای عزّوجلّ است. فضایل مولا امیرالمؤمنین (ع) آمده است که وقتی از سوی پیامبر (ص) برای جنگی اعزام شدند، در برگشت، ایشان از همراهان درباره ی امیرالمؤمنین (ع) سؤال فرمودند. آن ها – با کمال تعجّب – گفتند: همه چیز خوب بود جز این که ایشان در همه ی نمازهای جماعت خود سوره ی توحید را می خواند! (از آن جا که بالاخره می خواستند عیبی از آن حضرت بجویند و چیزی نیافتند، این مسأله را مطرح کردند!)
پیامبر (ص) وقتی از امیرالمؤمنین (ع) علّت را جویا شدند، حضرت عرضه داشتند:
لِحُبّی لِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ.
به خاطر محبّتم نسبت به این سوره.
جواب رسول گرامی اسلام (ص) این بود:
ما أحَبَبتَها حَتّی أحَبَّکَ اللهُ عزّوجلّ.
(1)
این سوره را دوست نداشته ای، مگر این که خدای عزّوجلّ دوستت داشته است.
یعنی دوست داشتن این سوره، نشانه ی محبوبیّت نزد خداست.

«قل هوالله» ثلث کتب آسمانی

هم چنین در فضیلت قرائت این سوره از امام صادق (ع) چنین آمده است:
مَن قَرَأ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» مَرَّةٌ واحِدَةً فَکأَنَّما قَرَأ ثُلثَ القُرآنِ وَ ثلثَ التَّوراةِ وَ ثُلثَ الإنجیلِ وَ ثُلثَ الزَّبورٍ. (2)
ص: 132


1- 1.همان/94، باب4، ح11.
2- 2.همان/95، باب4، ح15.

هر کس یک بار سوره ی توحید را قرائت کند، گویی یک سوم قرآن، یک سوم تورات، یک سوم انجیل و یک سوم زبور را خوانده است.
البته خواندن سه بار سوره ی توحید مانند یک ختم قرآن است.
(1) در فرمایشی پیامبر اکرم (ص) خودِ امیرالمؤمنین را مَثَل سوره ی «قُل هُوَ اللهُ أحدٌ» خواندند و به ایشان خطاب فرمودند:
إنَّما مَثَلُکَ مَثَلُ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» فَإنَّهُ مَن قَرَأها مَرَّةً فَکأنَّما قَرَأ ثُلثَ القُرآنٍ وَ مَن قَرَأها مَرَّتَینِ فَکَأنَّما قَرأ ثُلثی القُرآنِ وَ مَن قَرَأها ثلاثَ مَرّاتٍ فَکَأنّما قَرَأ القُرآنَ وَ کذلکَ مَن أحبّکَ بِقَلبِهِ کانَ لَهُ مِثلُ ثُلثِ أعمالِ العِبادِ وَ مَن أحَبَّکَ بِقَلبِهِ وَ نَصَرَکَ بِلِسانِهِ کانَ لَهُ مِثلُ ثلثَی ثوابِ أعمالِ العِبادِ وَ مَن أحَبَّکَ بِقَلبِهِ وَ نَصرَکَ بِلِسانهِ وَ یدِهِ کانَ لَهُ مِثلُ ثَوابِ العِبادِ. (2)
مثَل تو، مثل سوره ی «قُل هوَ اللهُ أحدٌ» است. کسی که یک بار آن را بخواند، مثل این است که یک سوم قرآن را خوانده است. کسی که دو بار آن را بخواند، مانند این است که دو سوم قرآن را خوانده است. کسی که سه بار آن را بخواند، مثل این است که همه ی قرآن را خوانده است. همین طور کسی که تو را با قلبش دوست بدارد، نظیر یک سوم پاداش اعمال همه ی بندگان (خدا) را می برد. کسی که تو را با قلبش دوست بدارد و با زبانش یاری ات نماید، مانند دو سوم ثواب اعمال بندگان نصیبش می شود. کسی که تو را با قلبش دوست بدارد و با زبان و دستش یاری ات کند، معادل پاداش همه ی اعمال بندگان را برده است.
شاید یکی از اسرار دوست داشتن سوره ی توحید توسّط امیرالمؤمنین (ع) از همین حدیث نورانی روشن شود.
ص: 133


1- 1.کمال الدّین و تمام النّعمة، باب50، ح6.
2- 2.بحارالأنوار27/94، ح54 به نقل از المحاسن.

قرائت سوره ی توحید در بیماری و سختی

خواندن این سوره ی مبارک، وقتی انسان گرفتار بیماری یا سختی خاصّی می شود، مورد تأکید بیشتری قرار گرفته است. امام صادق (ع) در این خصوص نکته ی عجیبی را تذکّر فرموده اند:
مَن أصابَهُ مَرَضٌ أو شِدَّةٌ و لَم یَقرَأ فی مَرَضِهِ أو شِدَّتِهِ بِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ ثُمَّ ماتَ فی مَرَضِهِ أو فی تِلکَ الشِّدَّةِ الَّتی نَزَلَت بِهِ فَهُوَ مِن أهلِ النّارِ.
(1)
کسی که به بیماری یا سختی ای گرفتار شود و در حال بیماری یا گرفتاری اش، «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را نخواند؛ سپس در همان بیماری یا گرفتاری که بر سرش آمده بمیرد، اهل آتش خواهد بود!
هشدار عجیبی است به اهل توحید که اگر بیمار یا گرفتار می شوند، در آن حال از خواندن سوره ی توحید غفلت نکنند. بی توجّهی به این امر ممکن است عاقبتِ بدی به دنبال داشته باشد. شاید علّت این تأکید شدید آن است که مؤمن موحّد در حال سختی و مرض بالأخره یاد خدای خود می کند و اگر در حالت عادی از یاد او غافل است، در حال بیماری یا ختی امکان ندارد که خدای خود را فراموش نماید. در هنگام بلا و مصیبت انسان مؤمن قطعاً متذکّر ولی نعمت خویش می شود و از او امید نجات از بلا را می برد.
سوره ی توحید به بهترین وجهی معرِّف خداست و از این رو بالأخره فرد موحّد در طول بیماری یا گرفتاری اش یک بار هم که شده، آن را می خواند. آن قدر غفلت نمی کند که در آن مرض یا سختی بمیرد و یک بار هم با قرائت این سوره ی شریف، خدای خود را یاد نکند. چه بسا خدای ناکرده غفلت از این امر باعث شود که خدای متعال لطف بی دریغ خود را از آن فرد بیمار یا گرفتار، دریغ نماید و همین سبب سلب ایمانش در هنگام مرگ گردد. اگر چنین شود، بی ایمان از دنیا می رود و در زمره ی اهل آتش قرار می گیرد.
ص: 134


1- 1.ثواب اعمال و عقاب الاعمال/128، باب ثواب قرائة قل هوالله احد، ح3.

خواندن سوره ی توحید در هر جمعه

در زمان های خاصّی که مناسبت بیشتری با یاد کردن خدا دارد، تأکید بیشتری هم بر خواندنِ سوره ی توحید شده است. مثلاً روز جمعه که «سیّدالایّام» و بزرگ تر از روز عید فطر و قربان دانسته شده است (1)، اهمیّت قرائت سوره ی توحید بسیار بیشتر است؛ تا آن جا که امام صادق (ع) فرمودند:
مَن مَضَت لهُ جُمعَةً وَ لَم یَقرَأ فیها بِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ ثُمَّ ماتَ ماتَ علی دینِ أبی لَهَبٍ. (2)
هر کس جمع ای بر او بگذرد و در آن «قُل هُوَاللهُ أحَدٌ» را نخواند و سپس بمیرد، بر دین ابولهب مرده است.
البته گاهی در احادیث، «جمعه» به معنای «هفته» است. اگر در این حدیث معنای «هفته» مراد باشد، آن وقت مضمونش این است که نباید یک هفته بر شخص مؤمن بگذرد و یک بار هم سوره ی توحید را نخواند. هر کدام باشد، احتمالی که در بیان علّت این تأکید امام (ع) می توان داد، شبیه توضیحی است که در ذیل حدیث قبلی بیان شد.

فضیلت قرائت سوره ی «توحید» در نماز

اما قرائت این سوره ی مبارک در نمازها (به خصوص نمازهای واجب) مورد توجّه بیشتری است؛ تا آن جا که اگر فردی در شبانه روز یک بار هم این سوره را در نمازهایش نخواند، جز نمازگزاران محسوب نمی شود. امام صادق (ع) فرمودند:
مَن مَضی بِهِ یَومَ واحِدٌ فَصَلّی فیهِ خَمسَ صَلَواتٍ وَ لَم یَقرَأ فیها بِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ قیلَ لَهُ: یا عَبدَ اللهِ لَستَ مِنَ المُصلّین. (3)
هر کس روزی بر او بگذرد که در آن پنج نماز بگذارد و در هیچ کدام «قُل هُوَ
ص: 135


1- 1.بحارالانوار/89/267، ح5 به نقل از الخصال.
2- 2.ثواب الاعمال و عقاب الاعمال/128، باب ثواب قرائة قل هو الله أحد، ح2.
3- 3.همان/127، ح1.

اللهُ أحَدٌ» را نخواند، به او گفته می شود: ای بنده ی خدا، جزء نمازگزاران نیستی!
به نظر می آید که پنج نماز در یک روز اشاره به نمازهای واجب در شبانه روز باشد. نمازگزار حقیقی کسی است که در پنج نماز خود در هر روز حدّاقل یک بار هم که شده، سوره ی توحید را تلاوت کند. روشن است مراد امام (ع) این نیست که چنین فردی، تکلیف فقهی خود را در مورد نماز ادا نکرده است؛ این فضیلت به قبولی نماز و درجه و رتبه ی نمازگزار مربوط می شود. هر چه اهتمام به قرائت این سوره ی مبارک بیشتر باشد، نماز انسان و خود او در درجه ی بالاتری خواهند بود. کسی مانند امیرالمؤمنین (ع) در آن درجه ی ایمان، در همه ی نمازهای واجب خود – که به جماعت می خواندند – خواندن سوره ی توحید را ترک نمی کردند. تأسّی به آن امیر ایمان، اقتضا می کند که انسان از این امر مهم غفلت ننماید.
در روایتی هم چنین نقل شده است:
ما زَکَت صَلاةُ مَن لَم یَقرَأ فیها «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ».
(1)
نماز کسی که در آن «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» نخواند، پاکیزه نیست.
پاکیزگی عمل به پذیرفته شدنش در درگاه الهی است و نمازی که در آن سوره ی توحید قرائت نشود، احتمالاً یکی از شرایط قبولی را ندارد؛ یا حدّاقل می توان گفت در مقایسه با نمازی که با سوره ی توحید خوانده شود، در درجه پایین تری قرار دارد البته نمازهایی مانند نماز ظهر روز جمعه یا نماز عشاء در شب جمعه که در آن ها سفارش به خواندن سوره های خاصّی (2) شده است، از این قاعده کلّی استثنا می شوند به هر حال همه ی این ها اهمیت خواندن سوره ی توحید را در نمازها به خوبی روشن می کند.
ص: 136


1- 1.بحارالأنوار85/31، ح21 به نقل از الاحتجاج.
2- 2.برای نماز ظهر جمعه در رکعت اوّل، سوره ی جمعه و در رکعت دوم، سوره ی منافقون و برای نماز عشای شب جمعه در رکعت اول، سوره ی جمعه و در رکعت دوم، سوره ی اعلی سفارش شده است.

خواندن سوره ی «توحید» در تعقیب نماز

قرائت این سوره پس از نمازهای واجب هم مستحب است. آثار و فواید شگفتی برای این عمل ذکر فرموده اند. از امام صادق (ع) چنین نقل شده است:
مَن کانَ یُؤمِنُ بِاللهِ وَ الیَومِ الآخِرِ فَلا یَدَع أن یَقرَأ فی دُبُرِ الفَریضَةِ بِقُل هُوَ اللهُ أحَدٌ فَإنَّه مَن قَرَأها جَمَعَ اللهُ لَهُ خَیرَ الدُّنیا وَ الآخِرَةِ وَ غَفَرَلَهُ وَ لِوالِدَیهِ وَ ما وَلَدا.
(1)
هر کس به خدا و قیامت ایمان دارد، نباید خواندن «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را پس از نماز واجب ترک کند. پس هر که آن را (پس از نماز واجب) قرائت کند، خداوند خیر دنیا و آخرت را برایش جمع می کند و خود او و پدر و مادرش و فرزندان آن ها (برادران و خواهرانش) را می آمرزد.
توجّه داشتن به این امر خود به خود انسان را بیشتر متذکّر خدا می کند و چه بسا موجب شود که اصلاً گناهی مرتکب نشود یا کمتر دور گناه بچرخد. یکی از برکات عجیب این سوره ی مبارک با یازده بار قرائتِ آن پس از ادای نماز صبح آشکار می شود. از امیرالمؤمنین (ع) نقل شده که فرمودند:
مَن قَرَأَ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» إِحدی عَشرَةَ مَرَّةٌ فی دُبُرِ الفَجرِ لَم یَتبَعهُ ذلِکَ الیَومِ ذَنبٌ وَ إن رُغِمَ أنفُ الشَّیطانِ. (2)
هر کس پس از نماز صبح یازده بار «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» بخواند، در آن روز گناهی از او سر نمی زند؛ هر چند بینی شیطان به خاک مالیده شود.
قبول این فضیلت به معنای نفی اختیار انسان نیست. انسان – چه پس از نماز صبح یازده بار سوره ی توحید بخواند و چه نخواند – هر روز در انجام و ترک گناه مختار است. نباید کسی گمان کند که اگر روزی توفیق عمل به این حدیث را پیدا کرد، دیگر خیالش راحت است و هر کاری کند به گناه نمی افتد؛ هرگز چنین نیست.
ص: 137


1- 1.اصول کافی، کتاب فضل القرآن، باب فضل القرآن، ح11.
2- 2.ثواب الاعمال و عقاب الاعمال/276، ح8.

قطعاً مترتّب شدن فضایل و آثار یک عمل مشروط به شرایطی است که چه بسا در بیان یک حدیث به همه یا حتّی برخی از آن ها اشاره نشود. بنابراین نمی توان صرفاً به معنای ظاهری یک حدیث اکتفا کرد و قیود و شروط احتمالی آن را نادیده گرفت. چه بسا خواندنِ این یازده بار شرایط و آدابی داشته باشد که در متن خود حدیث به آن اشاره نفرموده اند؛ یا فردی که قرائت می کند، باید دارای خصوصیّاتی باشد تا همه ی این برکات بر خواندنِ او مترتّب شود. احتمالات دیگری هم می توان داد که وجود هر یک معنای مظاهری حدیث را مقیّد به قید یا قیود خاصّی می کند.
اما قدر مسلّم می توان گفت که طبق فرمایش امیرالمؤمنین (ع)، عمل به این تعقیب خاص پس از نماز صبح «می تواند» نوری در قلب انسان مؤمن ایجاد کند که او را با حفظ اختیارش، از این که در آن روز دور معصیت بچرخد یا حتّی فکر انجام آن را بکند، بازدارد. این «اقتضا» در این عبادت شریف هست. البته میزان شدت این نور – که از سنخ نور ایمان و تقوای الهی است – به شرایط و عواملی بر می گردد که در خود فرد یا عملش وجود دارد. هر چه ایمان و تقوای فرد بیشتر باشد و هر چه عملش را با معرفت و حضور قلب بیشتری انجام دهد، قطعاً آن نور قلبی بازدارنده، شدیدتر و قوی تر خواهد بود. البته این در حدّ «اقتضا» است؛ یعنی انجام این عمل «مقتضی» چنین تأثیری است. تحقّق این اثر به عامل دیگری هم بستگی دارد و آن «فقدان مانع» است.
همیشه تأثیر هر مؤثّری به دو عامل بستگی دارد: «وجود مقتضی» و «عدم مانع» یعنی اقتضای تأثیر وجود داشته باشد و مانع تأثیر هم مفقود باشد. بنابراین اگر مقتضی تأثیر وجود داشت اما مانع یا موانعی در کار بود، همه ی آثار مورد انتظار با برخی از آن ها محقّق نمی شود.
در این جا اگر شرایط و آدابِ فعلی و فاعلی (خود عمل و انجام دهنده ی آن) فراهم باشد، این عمل گران قدر مقتضیِ چنان تأثیر ژرفی است؛ اما به شرط آن که چیزی «مانع» این تأثیر گذاری نشود. وجود یا عدم مانع بستگی به سایر اعمال آن فرد یا حالاتِ روحی خوب یا بَدَش دارد.
ص: 138
همه ی این توضیحات در مورد حدیث قبلی هم مطرح می شود و نیز نسبت به هر حدیثی که آثار و برکاتی را بر قرائت این سوره مترتّب کرده است.

فضیلت تلاوت سوره ی توحید در وقت خواب

یکی دیگر از آثار عجیب سوره ی توحید، به قرائت آن در وقت خوابیدن مربوط می شود. از امام صادق (ع) نقل است که فرمودند:
مَن آوَی إلی فِراشِهِ فَقَرَأَ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» إحدی عَشرَةَ مَرَّةً حَفِظَهُ اللهُ فی دارِهِ وَ فی دُوَبراتٍ حَولَهُ.
(1)
هر کس به بسترش رود و یازده بار «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» بخواند، خداوند او را در خانه اش و خانه های اطرافش محافظت می فرماید.
فضیلت دیگری هم برای صد بار خواندن این سوره ی مبارک در هنگام خوابیدن ذکر شده است. امیرالمؤمنین (ع) از پیامبر گرامی اسلام (ص) چنین نقل فرموده اند:
مَن قَرَأ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» مِأَةَ مَرَّةٍ حینَ یَأخُذُ مَضجَعَهُ غَفَرَاللهُ لَهُ ذُنُوبَ خَمسینَ سَنَةً. (2)
هر کس «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را هنگامی که به بستر خواب خود می رود صد بار بخواند، خداوند گناهان پنجاه سال او را می آمرزد.
این دو حدیث هم مشمول توضیحاتی قرار می گیرند که در توضیح دو حدیثِ پیش گفتیم. به هر حال شرایط و متقضِیاتِ خود فرد و نیز آداب و شرایطی که هنگام خواندنِ سوره ی مبارک توحید رعایت می کند، تأثیر بسزایی در ترتّب آثار گران قدر آن دارد.
ص: 139


1- 1.همان، ح7.
2- 2.همان/274، ح5.

ایمان به سوره ی توحید

ذکر فضایل سوره ی توحید قدری به طول انجامید و غرض تذکّر به اهمیّت آن بود.
این اهمیّت فقط به قرائت آن مربوط نیست. این قرائت باید مقدمه و وسیله ای برای ایمان به معارف توحیدی آن باشد. شخصی از امام هشتم (ع) درباره ی «توحید» سؤال می کند؛ ایشان می فرمایند:
کُلُّ مَن قرَأَ «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» وَ آمَنَ بِها فَقَد عَرَفَ التَّوحیدَ.
(1)
هر کس «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را بخواند و به آن ایمان آورد، توحید را شناخته است.
برای شناخت ظرافت بحث توحید، نکاتی که ائمّه ی طاهرین (ع) در تفسیر سوره ی مبارکه ی «توحید» فرموده اند، راهنمایی بسیار خوبی است که ما در ادامه به بیان اصول این نکات خواهیم پرداخت.
ص: 140


1- 1.عیون اخبار الرّضا ع 1/133، باب11، ح3.

فصل 2: تفسیر «بسم الله الرَّحمن الرّحیم»

معانی «الله» در لغت و حدیث

برای روشن شدن معنای دقیق «بسم الله الرَّحمن الرّحیم» ابتدا باید با استناد به روایات ائمّه (ع)، کلمه ی «الله» را توضیح دهیم. این کلمه لفظ منحصر به فردی است که مفهوم منحصر به فردی هم دارد و شاید رساترین و عمیق ترین لفظ برای گزارش از خداوند متعال، همین لفظ «الله» باشد.
این کلمه چنان که در دفتر گذشته آوردیم، مشتقّ از «إله» است و «الله» در واقع «الإله» بوده است؛ به معنای کسی که در هر کاری به او پناه آورده می شود. این معنا را با استناد به کتاب لغت و فرمایش امام صادق (ع) استفاده نمودیم. در این صورت الله، از «ألِهَ یَألَهُ إلی کذا» به معنای «پناه آوردن به چیزی» گرفته شده است.
(1)
اما یک معنای دیگر «ألِهَ»، «تَحَیَّر» می باشد. ابن منظور در لسان العرف چنین آورده است:
قیل فی اسمِ الباری سبحانَه أنَّه مأخوذٌ مِن «ألِهَ یَألَهُ» إذا تَحَیَّر لِأنَّ العُقُولَ
ص: 141


1- 1.ر. ک: کتاب توحید2/61.

تَألَهُ فی عَظَمَتِهِ و «ألِهَ یَألَهُ ألَهاً» أی تَحَیَّرَ و أصلُهُ «وَلِهَ یَولَهُ وَلَهاً». (1)
یک قول در (اشتقاق) اسم خالق سبحان این است که این لفظ (الله) مشتقّ از «أَلِهَ یَألَهُ» به معنای حیرت و سرگردانی است، زیرا عقل ها در عظمت او حیران اند و «ألِهَ یَألَهُ ألَهاً» به معنای حیرت پیدا کردن است و اصل آن «وَلِهَ یَألَهُ ولَهاً» می باشد.
با این احتمال، «الله» به ذاتی گفته می شود که خلایق در او حیران اند؛ چون درعین آن که نمی توانند انکارش کنند، به هیچ چیز هم نمی توانند تشبیهش نمایند. همین حیرت و تحیّر را «وَلَه» تعبیر می کنیم که به قول ابن منظور ریشه ی «ألِهَ»، «وَلِهَ» است که در واقع «واو» به همزه بدل شده است. در احادیث ائمّه (ع) نیز این معنا مورد تأیید قرار گرفته است. حضرت باقرالعلوم (ع) می فرمایند:
اللهُ مَعناهُ المَعبُودُ الَّذی ألِهَ الخَلقُ عَن دَرَکِ ماهیَّتِهِ وَ الإحاطَةِ بِکَیفیَّتِهِ وَ یَقُولُ العَرَبُ: ألِهَ الرَّجُلُ إذا تَحَیَّرَ فِی الشَّیءِ فَلَم یُحِط بِهِ عِلماً، و وَلَهَ إذا فَزِعَ إلی شَیءٍ مِمّا یَحذَرُهُ وَ یَخافُهُ فَالإلهُ هُوَ المَستُورُ عَن حَواسِّ الخَلقِ. (2)
معنای الله آن معبودی است که آفریدگان از درک چیستی اش و احاطه به کیفیّتش در حیرت مانده اند. عرب هنگامی که در چیزی حیران شده و به آن احاطه ی علمی نیافته باشد، می گوید: «ألِهَ الرَّجُلُ»؛ هم چنین «وَلِهَ» (گفته می شود) هنگامی که شخص از آن چه می پرهیزد و می ترسد، به چیزی پناه ببرد. پس «الإله» همان ذات پوشیده از حوّاس آفریدگان است.
این جا حضرت به هر دو احتمال لغوی در معنای إله اشاره فرموده اند. احتمال دوم را پیش تر توضیح داده ایم (3) و احتمال اول همان معنایی است که اکنون در صدد بیانش هستیم. کلمه ی «معنی» در فرمایش امام باقر (ع) به همان معنایی به کار رفته که بارها
ص: 142


1- 1.لسان العرب1/140.
2- 2.التّوحید/89، باب4، ح2.
3- 3.البته با توجّه به این که «ألِة» در اصل «وَلِة» بوده و امام ع در این جا ریشه ی اصلی اش را معنا کرده اند.

بر آن تأکید کرده ایم؛ یعنی مقصودِ خارجیِ همان ذات خداوند، نه مفهوم ذهنی از آن.
ایشان خداوند را «معبودی» دانسته اند که خلایق از درک چیستی او عاجزند. در واقع با این که معروفشان می شود، از او هیچ سر در نمی آورند و در احتجاب کامل نسبت به او هستند. اما معنای «معبود» هم در کتاب های لغت برای «الله» آمده است:
الله: أصلُهُ إلاهٌ علی فِعال بمعنی مفعول لِأنَّه مألوهٌ أی معبودٌ.
(1)
اصل «الله»، «إلاه» است بر وزن «فِعال» به معنای «مفعول»؛ زیرا او «مألوه»، یعنی معبود است.
حدیث دیگری هم در معنای کلمه ی «الله» از وجود مقدّس امیرالمؤمنین (ع) نقل شده است:
اللهُ مَعناهُ المَعبُودُ الَّذی یَألَهُ فیهِ الخَلقُ و یُؤلَهُ إلیهِ و اللهُ هُوَ المَستُورُ عَن دَرکِ الأبصارِ، المَحجُوبُ عَنِ الأوهامِ وَ الخَطَراتِ. (2)
معنای الله آن معبودی است که خلق در او حیران اند و بدو پناه برده می شود و الله همان پوشیده از درک دیدگان و محجوب از اوهام و خطورات ذهنی است.
این جا به هر دو عنایت در مبدأ اشتقاق کلمه ی «الله» اشاره شده و بر معبود بودن او هم تأکید فرموده اند. جمله ی آخر این حدیث نسبت به حدیث قبلی از امام باقر (ع)، بر محدوده ی گسترده تری دلالت دارد. این جا بر پوشیده بودن خداوند از هر گونه درک و فهم و وهمی تصریح شده، در حالی که در حدیث گذشته مستوریّت از حواس را ذکر فرموده بودند. روشن است که لزومی ندارد همه ی احادیث به همه ی جهات یک بحث نظر داشته باشند و اگر یک جا فقط پوشیده بودن از حواس را مطرح کرده اند، نمی تواند دلیلی باشد بر این که پوشیده بودن از عقول و اوهام، مورد قبول گوینده ی آن حدیث نیست. ممکن است به جهت خاصّی فقط یک بُعد مطلب را فرموده باشند و
ص: 143


1- 1.لسان العرب1/140.
2- 2.التّوحید/89، باب4، ح2.

ابعاد دیگر را در دیگر سخنان خود مطرح کرده باشند. به هر حال روشن است که «الله» ذاتی است که هم از حس، هم از عقل، هم از وَهم و به طور کلّی از همه ی مجاری ادراکی بشر محجوب و مستور است.
خلاصه این شد که در معنای «الله» سه ویژگی لحاظ می شود:
1-معبود بودن، بر اساسِ «ألِهَ: عَبَدَ»؛
2-ذاتی که همه ی خلایق در او حیران و واله هستند، بر اساس «ألِهَ یا وَلِهَ: تَحَیَّرَ»؛
3-ذاتی که از هر چیزی به او پناه آورده می شود، بر اساس «ألِهَ إلی کذا: لَجَأ إلَیهِ».
هر سه عنایت با یکدیگر قابل جمع هستند. بنابراین در معنای «الله» هر سه جهت مقصود است.

اقتضای مألوه در إله

در حدیثی از امام صادق (ع) چنین آمده است:
اللهُ مشتق از إله است و إله اقتضای مألوهی دارد.
در این عبارت اولاً تصریح کرده اند که کلمه ی «الله» مشتقّ است، نه جامد و ثانیاً فرموده اند که إله، مقتضی مألوه بودن است. مألوه اسم مفعول است و به تناسب سه معنای «إله»، مألوه هم سه معنا پیدا می کند.
اگر «ألِهَ» به معنای «عبَد» باشد، مألوه به معنای معبود خواهد بود و فرمایش امام صادق (ع) به این معناست که إله اقتضای معبود واقع شدن دارد.
اگر معنای تحیّر را برای إله در نظر بگیریم، مإلوه یعنی چیزی که مورد تحیّر واقع می شود. آن وقت جمله ی امام صادق (ع) به این معناست که إله مقتضی آن است که مورد تحیّر واقع شود.
و اگر معنای پناه آوردن مورد نظر باشد، معنای عبارت این می شود که إله اقتضای
------
1.همان/221، باب29، ح13 به نقل از اصول کافی، کتاب التّوحید، باب معانی الاسماء و اشتقاقها، ح2.
ص: 144

این را دارد که به او پناه آورده شود.
در هر سه مورد، «مألوه» وصفِ خود «إله» است؛ بنابراین «الله» مألوه می باشد.
همان طور که در «إله» هر سه جهت با هم قابل جمع بودند، در مألوه هم می توان هر سه عنایت را با هم لحاظ کرد. حتّی می توان گفت که این سه جهت به هم مربوط اند و از هم جدایی ناپذیرند.
اگر توجّه کنیم که خلایق چگونه و با چه انتظار و برداشتی در همه ی امور – به خصوص در سختی ها و بیچارگی ها – به خدای خود پناه می آورند، تصدیق خواهیم کرد که همه ی اینان خداوند را بالاتر و برتر از هر مخلوقی (با وجود هر کمالی) می دانند. ما وقتی از همه جا و همه کس قطع امید می کنیم و می یابیم که همه ی مخلوق های دیگر هم مثل خودِ ما محتاج و بیچاره اند، آن گاه به کسی امید می بندیم که چاره ی همه ی بیچارگی ها و درمان همه ی دردهاست. بنابراین هیچ گاه امیدی که به خدای خود داریم، به هیچ مخلوقی نداریم. وقتی آن ها را در نیازمندی و فقر هم چون خودمان می بینیم، می فهمیم که آن ها نمی توانند نقطه ی امید و پناهِ واقعی ما باشند. لذاست که نداشتن وَلَه و تحیّر در یک موجود، نشانه ای می شود برای این که او نیازمندی مثلِ ماست و لذا نمی توانیم دست نیاز به درگاه او (با حفظ استقلال او و بدون این که او را محتاج یک ذات بی نیاز بدانیم) بالا بریم و از همه جا و همه کس به او پناه آوریم. این جاست که جهت دوم و سوم مورد بحث در کلمه ی «إله» و «مألوه» ارتباط معنوی زیبایی با یکدیگر پیدا می کنند.
اگر در چنین چیزی حیرت نداشته باشیم، او را در نهایت ملجأ و پناه استقلالی خود نمی دانیم و اگر او را یک ملجأ بالاستقلال بیابیم، یقیناً در او تحیّر و وَلَه هم داریم؛ یعنی مألوه بودن به معنای سوم، مستلزم مألوه بودن به معنای دوم آن است.
عکس این مطلب را هم می توان گفت. اگر در چیزی تحیّر و وَلَه داشتیم و نتوانستیم انکارش کنیم و به مخلوقی هم تشبیهش نماییم، آن وقت تصدیق می کنیم که او مثل ما محتاج و ذاتاً بیچاره و فقیر نیست و بنابراین در گرفتاری ها و سختی ها تنها کسی است
ص: 145
که می تواند ملجأ و پناهِ بالاستقلال برای ما باشد. بنابراین معنای دوم مألوه هم مستلزم معنای سوم آن خواهد بود.
اما هر دو معنا مستقلّاً اقتضای معنای اول را دارند. عبادت به معنای نهایة الخضوع و غایة التّذلّل
(1) است. چه کسی شایستگی این معنا را دارد؟ آیا متنهای خضوع در برابر کسی که مانند خودمان محتاج و فقیر ذاتی است، صحیح و شایسته می باشد؟! اگر بتوان بر چیزی به نوعی احاطه ی علمی و وهمی پیدا کرد، معلوم می شود که او هم مانند ما مخلوق و نیازمند است و در آن صورت، غایت و نهایت ذلّت در برابر او چه مجوّزی دارد؟! پس اگر تحیّر و وَلَه در او نیست، شایسته ی عبادت هم نیست. هم چنین اگر نمی تواند ملجأ و پناه استقلالیِ ما در سختی ها و گرفتاری ها باشد، باز هم شایسته ی متنهای خضوع نیست. انسان عاقل خضوع استقلالی را لایق کسی می داند که بتواند وقتی همه ی امیدها ناامید می شوند و همه ی راه ها به بن بست می رسند، از او دستگیری و چاره جویی نماید.
می بینیم که معنای دوم و سوم مألوه، اقتضای جهت اول یعنی معبود واقع شدن را دارند.

معنای «بسم الله»

اشاره

این جاست که می توانیم نکته ی لطیفی را که ائمّه (ع) درباره ی معنای «بسم الله» فرموده اند، بفهمیم. وقتی درباره ی معنای «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» از امام زین العابدین (ع) سؤال شد، ایشان فرمودند: همین سؤال را از جدّم امیرالمؤمنین (ع) پرسیدند و آن حضرت در پاسخ فرمودند:
إنَّ قَولَکَ «اللهُ» أعظَمُ اسمٍ مِن أسماءِ اللهِ عزّوجلّ و هُوَ الاِسمُ الَّذی لایَنبَغی أن یُسَمّی بِهِ غَیرُ اللهِ وَ لَم یَتَسَمَّ بِهِ مَخلوقٌ. (2)
ص: 146


1- 1.مفردات راغب/330؛ اقرب الموارد3/461.
2- 2.التّوحید/231، باب31، ح5.

همانا سخن تو که «الله» می گویی، (این اسم) بزرگ ترین اسم از اسمای خدای عزّوجلّ است و همان اسمی است که غیر خدا سزاوار نامیده شدن به آن نیست و هیچ مخلوقی به آن نامیده نشده است.
با توجه به سه عنایتی که در معنای «الله» توضیح دادیم، علّت این که جز خدای عزّوجلّ کسی به این نام خوانده نمی شود، روشن می گردد. اما خود امیرالمؤمنین (ع) هم در ادامه ی سخن خود این موضوع را به زیبایی توضیح فرموده اند. ایشان «الله» را چنین معرّفی کرده اند:
هُوَ الَّذی یَتَألَّهُ إلیهِ عِندَ الحَوائِجِ وَ الشَّدائِدِ کُلُّ مَخلُوقٍ عِندَ انقِطاعِ الرَّجاءِ مِن جَمیعِ مَن هُوَ دُونَهُ، وَ تَقَطُّعِ الأسبابِ مِن کُلِّ مَن سِواهُ، وَ ذلِکَ أنَّ مُتَرَئِّسٍ فی هذِهِ الدُّنیا وَ مُتَعَظِّمٍ فیها وَ إن عَظُمَ غِناؤُهُ وَ طُغیانُهُ وَ کَثُرَت حَوائِجُ مَن دُونَهُ إلیهِ فَإنَّهُم سَیَحتاجُونَ جَوائِجَ لا یَقدِرُ عَلَیها هذَا المُتَعاظِمُ، وَ کَذلِکَ هذَا المُتَعاظِمُ یَحتاجُ حَوائِجَ لایَقدِرُ عَلَیها فَیَنقَطِعُ إلی اللهِ عِندَ ضَرُورَتِهِ وَ فاقَتِهِ.
(1)
او همان است که هر مخلوقی هنگام نیازمندی و گرفتاری های سخت، وقتی از هر کس غیر او ناامید می شود و همه ی اسباب و وسائط دیگر از کار می افتد، به او پناه می آورد. و این از آن روست که هر کس که در این دنیا آقا و بزرگ دانسته می شود، هر قدر هم بی نیازی و سرکشی اش بزرگ باشد و نیازمندی دیگران (یا کسانی که زیردست او هستند) به او زیاد باشد، بالأخره آن ها نیازهایی پیدا می کنند که این فرد بزرگ انگاشته شده قادر به برآوردن آن ها نیست و خود او هم نیازهایی پیدا می کند که قادر به برآوردن آن ها نیست. پس هنگام اضطرار (ناچاری) و نیازش از غیر خدا می بُرد و به او توجّه می کند.
چه قدر زیبا توصیف کرده اند حال بیچارگی انسان را که بالأخره از سر ناچاری رو به سوی خدا می آورد. در دنیا کسانی هستند که بر دیگران ریاست و آقایی می کنند و نزد دیگران آقا و بزرگ هستند. امیرالمؤمنین (ع) این افراد را «رئیس» یا «عظیم»
ص: 147


1- 1.همان.

نخوانده اند؛ بلکه «مترئّس» و «متعظّم» یا «متعاظم» نامیده اند. کنایه از این که هیچ مخلوقی حقیقتاً آقا و بزرگ نیست؛ تنها نزد خودش و دیگران آقا و بزرگ انگاشته می شود. علّت بزرگِ واقعی نبودنشان دو چیز است: یکی این که همه ی نیازهای غیر خود را برآورده سازند. بله، انجام برخی از امور دیگران به خواست و اراده ی این ها مربوط می شود؛ اما در رفع بسیاری از نیازهای دیگران کاری از دستشان برنمی آید. همین کسانی که آقا و بزرگ (برای خودشان و دیگران) محسوب می شوند، اگر عزیزترینِ عزیزانشان مُشرِف به مرگ شود؛ هیچ کاری از دستشان ساخته نیست و قِس علی هذا.
دوم این که خودشان هم نیازهایی پیدا می کنند که برای رفع آن ها کاری از دستشان برنمی آید. مثلاً جلوی بیماری و مرگ خود را نمی توانند بگیرند و... . بنابراین از سر ناچاری و نیاز به درگاه بی نیاز رو می آورند. آن وقت خودشان و دیگران متوجّه می شوند که این ها آقا و بزرگ واقعی نبوده اند؛ نظیر بادکنکی بوده اند که دیگری بادشان کرده است و در واقع تو خالی و پوچ هستند. هنگام اضطرار و نیاز این حقیقت بر ایشان آشکار می شود. تذکّر به این حقیقت مقدّمه ای است برای این که بندگان خدا فقط به او امید بندند و تنها به سوی او تضرّع کنند. امیرالمؤمنین (ع) فرمایش خود را این طور ادامه می دهند:
فَقالَ اللهُ عزّوجلّ لِعِبادِهِ: أیُّهَا الفُقَراءُ إلی رَحمَتی إنِّی قَد ألزَمَتکُمُ الحاجَةَ إلَیَّ فی کُلِّ حالٍ وَ ذِلَّةَ العُبُودیَّةِ فی کُلِّ وَقتٍ فَإلَیَّ فَافزَعُوا فی کُلِّ أمرٍ تَأخُذُونَ فیهِ و تَرجُونَ تَمامَهُ و بُلُوغَ غایَتِهِ فَإنِّی إن أرَدتُ أن أُعطِیَکُم لَم یَقدِر غَیری عَلی مَنعِکُم وَ إن أرَدتُ أن أمنَعَکُم لَم یَقدِر غَیری عَلی أعطاءِکُم، فَأنَا أحَقُّ مَن سُئِلَ و أولی مَن تُضُرِّعَ إلَیهِ.
(1)
پس خدای عزّوجلّ به بندگانش می فرماید: ای نیازمندان به رحمتِ من، من نیازمندی به خود را در همه حال و خواری بندگی را در هر زمانن، ملازمِ شما
ص: 148


1- 1.همان/232.

قرار دادم (از نیاز به من و خواری بندگی من در هیچ حال و زمانی جدا نمی شوید). حال که این گونه است، تنها به من پناه آورید در (انجام دادن) هر کاری که آغاز می کنید و امیدِ رسیدن به پایان و نتیجه اش را دارید. زیرا اگر من بخواهم به شما چیزی عطا کنم، هیچ کس نمی تواند آن را از شما باز بدارد و اگر بخواهم چیزی را از شما باز دارم، هیچ کس نمی تواند آن را به شما عطا کند. پس من سزاوارترین کسی هستم که از او درخواست شود و شایسته ترین کسی که به او تضرّع کنند.
انسان عاقل به خوبی درک می کند که هیچ گاه و در هیچ زمانی بی نیاز از خدایش نیست و در یک آن و لحظه هم نمی تواند از ذلّت عبودیّت پروردگارش خارج شود. در همان زمان هایی که خود را محتاج و نیازمند حسّ نمی کند، لحظه به لحظه و در همه چیزِ خود، متّکی و وابسته به خداست و تا «او» نخواند، مالکِ هیچ چیزش نیست و تا «او» اراده نکند، هیچ خیری از هیچ کس به او نمی رسد و اگر «او» نخواهد، هیچ ضرری از هیچ ناحیه ای به او نمی خورد.

حکمت گفتن «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم»

نتیجه ی همه ی این تنبّهات عقلی آن است که اگر قرار شود انسان از کسی چیزی بخواهد یا صدای ناله و درخواستش را به کسی برساند، شایسته ترین و سزاوارترین کس، فقط و فقط خداست. دیگری هم اگر بخواهد مؤثّر باشد، به خواست خدا می تواند تأثیر بگذارد و همین است حکمت «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» گفتن در هنگام شروع هر کاری.
ادامه ی فرمایش امیرالمؤمنین (ع):
فَقُولُوا عِندَ افتِتاحِ کُلِّ أمرٍ صَغیرٍ أو عَظیمٍ: بسم الله الرَّحمن الرَّحیم أی أستَعینُ علی هذَا الأمرِ بِاللهِ لایَحِقُّ العِبادَةُ لِغَیرِهِ، المُغیثِ إذا استُغیثَ، المُجیبِ إذَا دُعِیَ، الرَّحمنِ الَّذی یَرحَمُ بِبَسطِ الرِّزقِ عَلَینا، الرَّحیمُ بِنا فی أدیانِنا وَ دُنیانا وَ آخِرَتِنا، خَفَّفَ عَلَینا الدّینَ وَ جَعَلَهُ سَهلاً
ص: 149

خَفیفاً، وَهُوَ یَرحَمُنا بِتَمیزِنا مِن أعدائِهِ. (1)
پس هنگام شروع هر کار کوچک یا بزرگی «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» بگویید. معنایش این است که برای انجام این کار کمک می خواهم از خداوندی که عبادت سزاوار غیر او نیست؛ همان که اگر به او استغاثه شود، فریادرس و اگر او را بخوانند، اجابت کننده است. رحمانی که با گسترش دادن روزی بر ما رحمت آورده و در دین و دنیا و آخرتِ ما، مورد رحمت (خاصّ) خود قرارمان داده است؛ دین را بر ما سبک کرده و آن را ساده و سهل قرار داده و با جدا کردن ما از دشنانش به ما رحم می کند.
می بینیم که در توصیف «الله»، سزاوارِ عبادت شدن را لحاظ فرموده اند و این مطلب را از توضیحات قبلی خود نتیجه گیری کرده اند. یعنی در حقیقت، تنبّه و توجّه داده اند که چون «الله» تنها کسی که می توان بدو امید بست و بقیّه همه مخلوق و محتاج اویند، پس هر کاری را به «اسم» الله شروع کنید که نهایت خضوع و غایت تذلّل فقط شایسته ی اوست.

«عبادت»: اسم خدا

کلمه ی «اسم» همان طور که در بخش نخست کتاب گفته ایم، به معنای نشانه و علامت است. این جا وقیت گفته می شود که هر کاری را به «اسم» الله آغاز کنید، یعنی الله نشانه ای دارد که همان علامتِ توجّه انحصاری و انقطاع به سوی اوست و آن نشانه، همانا معبود بودن اوست. به این فرمایش حضرت رضا (ع) که در توضیح «بسم الله» فرموده اند، توجه فرمایید:
مَعنی قَولِ القائِلِ بِسمِ اللهِ أسِمُ عَلی نَفسی سِمَةً مِن سِماتِ اللهِ عزّوجلّ و هِیَ العِبادَةُ.
کسی که «بسم الله» می گوید، یعنی نشانه ای از نشانه های خدای عزّوجلّ را روی خودم می گذارم و آن (نشانه) عبادت است.
ص: 150


1- 1.همان

وقتی راوی سؤال می کند که «سمَة» چیست، می فرمایند: العَلامَةُ. (1)
به زبان ساده تر، کسی که «بسم الله» می گوید، در واقع اعلام می کند که تنها خدا را عبادت می کند و غیر او را شایسته ی خضوع محض نمی داند و جز به او پناهی ندارد. این اعلام کردن همان علامت گذاری روی خود است و آن علامت، نشانه ای از نشانه های خاصّ خداست که در این جا معبود بودن اوست.

حجّت حضرت ابراهیم (ع) برای ردّ شرک

این نکته محور اصلی احتجاج حضرت ابراهیم (ع) با مشرکان زمان خود بوده است. قرآن کریم احتجاجات ایشان را نقل فرموده (2) و ائمّه (ع) نیز آن ها را به روشنی توضیح داده اند.
حضرت رضا (ع) در پاسخ به سؤال مأمون در این زمینه فرمودند:
ابراهیم (ع) با سه گروه مواجه بود: ستاره پرستان، ماه پرستان و خورشید پرستان. وقتی از غاری که در آن پنهانش کرده بودند خارج شد، در هنگام شب ستاره ی زهره را دید و گفت: هذا ربّی؟ و این را از روی انکار و استفهام گفت. پس وقتی آن ستاره غروب کرد، گفت: لا أُحِبُّ الآفِلینَ؛ چون غروف کردن از ویژگی های موجود حادث است، نه از ویژگی های قدیم بودن. آن گاه وقتی ماهِ طلوع کرده را دید، گفت: هذا رَبّی؟ این را هم از روی انکار و به صورت استفهام مطرح کرد. پس وقتی (ماه) غروب کرد، گفت: اگر پروردگارم مرا هدایت نکند، از گروه گمراهان خواهم بود. آن گاه وقتی صبح کرد و خورشید طلوع کرده را دید، گفت: هذا ربّی؟ این از زهره و ماه بزرگ تر است. این را هم به حالت انکار و استفهام گفت، نه به صورت اِخبار و اقرار و اعتراف (یعنی خبر نمی داد و خودش هم قبول نداشت). پس وقتی (خورشید) غروب کرد، به هر سه گروه ستاره پرست و ماه پرست و خورشید پرست گفت:
ص: 151


1- 1.همان/229و230، باب31، ح1.
2- 2.انعام/74-83.

«یَا قَوْمِ إِنِّی بَرِیءٌ مِمَّا تُشْرِکُونَ إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ»
«ای قوم من، همانا من از آن چه شما شرک می ورزید، بری و بیزارم. من به سوی خالق آسمان ها و زمین رو می کنم؛ در حالی که حق گرا و حنیف هستم و من از مشرکان نیستم.»
حضرت ابراهیم با احتجاجاتی که فرمود، می خواست بطلان آیین قوم خود را با عقل و استدلال ثابت کند. لذا روشی را پیش کشید تا خود آنان به این نتیجه برسند (به اصطلاح امروز روش فعّال در آموزش).
امام هشتم (ع) در توضیح آیه ی اخیر می فرمایند:
إنّما أرادَ إبراهیمَ (ع) بما قالَ أن یُبَیِّنَ لَهُم بُطلانَ دینِهِم وَ یُثبِتَ عِندَهُم أنَّ العِبادةَ لا تَحِقُّ لما کانَ بِصِفَةِ الزُّهرَةِ و القَمَرِ وَ الشَّمسِ وَ إنَّما تَحِقُّ العِبادَةٌ لِخالِقِها وَ خالِقِ السَّماواتِ وَ الأرضِ.
ابراهیم (ع) با سخنانی که گفت، فقط می خواست برای آن ها بطلانن دینشان را روشن کند و برای آن ها اثبات نماید که عبادت سزاوار چیزی که صفات زهره و ماه و خورشید را داشته باشد، نیست و عبادت فقط حقّ خالقِ آن ها و خالق آسمان ها و زمین است.
می بینیم که محور احتجاج حضرت ابراهیم (ع) با قوم خود، این بوده که آن ها بفهمند عبادت، سزاوار مخلوقات و هر چه که صفتِ مخلوقی داشته باشد، نیست؛ بلکه فقط حقّ خالق آسمان ها و زمین می باشد که همان «الله» است. قرآن کریم در ادامه ی آیه ی قبل می فرماید:
«وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَاجُّونِّی فِی اللَّهِ وَقَدْ هَدَانِ.»
«و قوم او با او (بی دلیل) چون و چرا کردند. گفت: آیا درباره ی «الله» با من جدل و چون و چرا می کنید، در حالی که او مرا هدایت کرده است؟!»
وقتی آن ها با علم و معرفت به الله، به چون و چرا کردن با ابراهیم (ع) پرداختند، ایشان فرمودند: آیا درباره ی «الله» که برای خودتان هم شناخته شده است، جدل
ص: 152
می کنید؟! یعنی شما «الله» را می شناسید و می فهمید که جز او کسی سزاوار پرستیده شدن نیست. پس چرا بی جهت بر شرک خود اصرار می ورزید؟! این همان حجّت الهی است که خداوند به ابراهیم (ع) عنایت فرمود تا با قومش احتجاج کند.
امام رضا (ع) در پایان توضیح خود فرمودند:
وَ کانَ ما احتَجَّ بِهِ عَلی قَومِهِ مِمّا ألهَمَهُ اللهُ تَعالی وَ آتاهُ کَما قالَ اللهُ عزّوجلّ: «وَ تِلکَ حُجَّتُنا آتَیناها إبراهیمَ علی قَومِهِ».
(1)
و این آن حجّتی است که ابراهیم (ع) بر قوم خویش آورد از آن چه خدای متعال به ایشان الهام و عطا کرده بود، همان طور که خدای عزّوجلّ می فرماید: «و آن حجت ماست که آن را به ابراهیم عطا کردیم تا بر قومش دلیل و برهان آورد».
داستان حضرت ابراهیم (ع) شاهد دیگری است بر این که «عبادت» نشانه و اسمی برای «الله»، خالق آسمان ها و زمین است.
بر می گردیم به توضیح حدیث امیرالمؤمنین (ع).

رحمان و رحیم بودن خداوند

توجه به «رحمان» و «رحیم» بودنِ الله هم در این حدیث وجود دارد؛ توجه به این که «او» روزی را برای ما گسترش داده و اگر روزیِ او نبود، هیچ نداشتیم و چیزی نبودیم که بخواهیم کاری انجام دهیم و نیز رحمت خاصّ «او» که شاملِ جمیع عالَم می شود؛ ولی رحیم بودن او اختصاص به مؤمنین دارد. (2) آن نعمت های الهی که مشترک میان مؤمن و غیر مؤمن است، مانند روزی های مادّی: آب و غذا، سلامت جسم و امنیّت و...، به رحمانیّت خداوند مربوط می شود. نعمت هایی هم که جنبه ی دینی و معنوی دارد، چه در دنیا و چه در آخرت، به رحیمیّتِ او برمی گردد؛ مانند معرفت و
ص: 153


1- 1.عیون الخبارالرضا ع/197، باب15، ح1.
2- 2.التّوحید/230، باب31، ح2و3.

ولایت اهل بیت (ع) که بالاترین نعمت الهی در دنیا و آخرت است. نعمتی که خود امیرالمؤمنین (ع) در حدیث مورد بحث نام برده اند، ساده و سبک قرار دادن شریعت برای ماست و جداشدنِ مؤمنانِ به خدا از دشمنان او در آخرت. این ها مصادیق مهمّی از رحیم بودن خداوند نسبت به مؤمنان است.

گفتنِ «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» با حضور قلب

امیرالمؤمنین (ع) فرمایش خود را با نقل حدیثی از رسول گرامی اسلام (ص) پایان داده اند:
قالَ رَسُولُ اللهِ (ص): مَن حَزَنَهُ أمرٌ تَعاطاهُ فَقالَ: «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» وَ هُوَ مُخلِصٌ لِلهِ یُقبِلُ إلَیهِ لَم یَنفَکَّ مِن إحدی اثنَتَینِ: إمّا بُلُوغِ حاجَتِهِ فِی الدُّنیا و إمّا یُعَدَّ لَهُ عِندَ رَبِّهِ و یُدَّخَرَ لَدَیهِ، وَ ما عِندَاللهِ خَیرٌ و أبقی لِلمؤمنینَ.
(1)
رسول خدا (ص) فرمودند: هر کس کاری که بدان مشغل شده ناراحت و نگرانش کرده، پس خالص برای خدا «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» بگوید، در حالی که با قلبش متوجّه اوست، به یکی از دو چیز خواهد رسید: یا به خواسته اش در دنیا می رسد یا (پاداش آن) برای او نزد خدایش آماده می شود و نزد او ذخیره می ماند و آن چه نزد خداست، برای مؤمنان بهتر و ماندنی تر است.
«بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» گفتن، فقط یک ذکر لفظی نیست. این لفظ حکایت از اعتقاد عمیق قلبی گوینده می کند. هر چه حضور قلب گوینده و اعتقاد قلبی اش عمیق تر باشد، آثار و برکاتِ این ذکر مبارک بهتر آشکار می شود. حال اگر انسانی که مشغول به کاری شده (یا می خواهد بشود)، نگران رسیدن به نتیجه ی آن است و از این بابت ناراحت می باشد، «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» را خالصانه برای خدا به زبان آورد و
ص: 154


1- 1.همان/232، باب31، ح5.

قلب خود را متوجّه خدای خود کند (در واقع به او رو کند و از غیر او، رو برگرداند)؛ قطعاً یکی از دو نتیجه را به دست خواهد آورد» یا به خواسته ی دنیوی خود می رسد یا پاداش آن نزد خدا برایش ذخیره می شود و حاضر و آماده می ماند تا در آخرت به آن نایل شود. البتّه فرض دوم برای اهل ایمان بهتر و ماندگارتر است. این وعده ی رسول گرامی (ص) برای کسانی است که با حضور قلب و توجّه کامل ذکر «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم» را در ابتدای هر کار خود قرار می دهند.
ص: 155
ص: 156

فصل 3: تفسیر «قُل هُو اللهُ احد»

تفسیر کلمه ی «هو»

حضرت باقرالعلوم (ع) کلمه ی «هو» را در ابتدای سوره ی توحید، چنین تفسیر فرموده اند:
«هُوَ» اسمٌ مُکَنّی مُشارٌ إلی غائِبٍ، فَالهاءُ تَنبیهُ عَلی مَعنیَ ثابِتٍ، وَ الواوُ إشارَةٌ إلَی الغائِبِ عَنِ الحَواسِّ، کَما أنَّ قَولَکَ «هذا» إشارَةٌ إلَی الشّاهِدِ عِندَ الحَواسِّ وَ ذلِکَ أنَّ الکُفّارَ نََّهُوا عَن ألِهَتِهِم بِحَرفِ إشارَةِ الشّاهِدِ المُدرَکِ فَقالُوا: هذِهِ آلِهَتُنَا المَحسُوسَةُ المُدرَکَةُ بِالأبصارِ، فَأشِر أنتَ یا مُحَمَّدُ إلی إلهِکَ الَّذی تَدعُو إلیهِ حَتّی نَراهُ وَ نُدرِکَهُ وَ لا نَألَهَ فیه، فَأنزَلَ اللهُ تَبارَکَ وَ تَعالی: «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ»، فَالهاءُ تَثبیتٌ لِلثّابِتِ وَ الواوُ إشارةٌ إلَی الغائِبِ عَن دَرکِ الأبصارِ وَ لَمسِ الحَواسِّ وَ إنَّهُ تَعالی عَن ذلِکَ، بَل هُوَ مُدرِکُ الأبصارِ وَ مُبدِعُ الحَواسِّ.
(1)
«هو» اسمی کنایی است که با آن اشاره به غایبی شده است. «هاء» (در هو) تنبیه به یک معنای ثابت و «واو» (در هو) اشاره به پنهان از حواسّ است؛
ص: 157


1- 1.التّوحید/88-89، باب4، ح1.

چنان که کلمه ی «هذا» (که می گویی) اشاره به حاضر نزد حواسّ است و این (گونه تعبیر کردن) از آن روست که کفّار به خدایان خود با حرف اشاره ی «شاهد مدرّک» توجّه می دادند و می گفتند: این ها آلهه ی ماهستند که محسوس و با دیدگان قابل درک اند. پس تو هم ای محمّد به خدایی که به او فرامی خوانی، اشاره کن تا او را ببینیم و درک کنیم و در او واله و حیران نباشیم. پس خداوند تبارک و تعالی «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را نازل فرمود که «هاء» ثابت نمودنِ همان ثابت و «واو» اشاره ای است به غایب از درک دیدگان و لمس کردن حواسّ و این که او از این امور متعالی است؛ بلکه او دریابنده ی دیدگان و پدیدآورنده ی حواسّ است.
مشرکان به گمان خود آلهه ای را که می پرستیدند، می دیدند و به آن ها با اسم اشاره ی حاضر، یعنی «هذا»، اشاره می کردند. اما می دیدند که پیامبر (ص) از معبودی سخن می گوید که محسوس و مدرَک نیست و در او حیرت و سرگردانی دارند. لذا از ایشان درخواست کردند که معبودشان را به آنان نشان دهد تا بتوانند او را ادراک کنند و در او وَلَه نداشته باشند. در پاسخ این درخواست، خداوند سوره ی مبارکه ی «توحید» را نازل فرمود. اسمی که با آن به ذات مقدّس پروردگار اشاره شده، کلمه ی «هو» است. این کلمه از دو حرف تشکیل شده، اول «هاء» که تنبیه به یک معنای ثابت است (تَنبیهُ عَلی مَعنیَ ثابِتٍ). «تنبیه» یعنی تنبّه دادن و توجه دادن. کلمه ی «معنی» را پیش تر توضیح دادیم؛ یعنی «ما عُنیَ بِهِ» و مقصود. «ثابت» هم به یک موجود مستقرّ و دائمی اطلاق می شود. با این ترتیب این تنبیه، به معنای توجّه و آگاهی دادن به یک مقصود مستقرّ و ماندگار است که بودنش مورد تصدیق قطعی قرار گرفته است. «مشارٌإلیه» در این جا ذات مقدّس پروردگار است که مقصودی ثابت می باشد.
اما حرف «واو» اشاره به موجودی غایب و پنهان از حواسّ است. همانطور که مشرکان به معبودهای خود با کلمه ی «هذا» اشاره می کردند – که مربوط به موجود حاضر نزد حسّ است – خدای متعال به پیامبرش امر می کند که وقتی می خواهد به معبودش اشاره کند، لفظی را به کار ببرد که برای اشاره به موجود غایب از حواسّ
ص: 158
است. لذا کلمه ی «هو» اسمی کنایی است؛ یعنی تصریحی به نام مشارُ إلیه در آن نیست.
کنایة ضدّ صراحت است و در جایی که نخواهند به نام کسی تصریح کنند، برای او «ضمیر» به کار می برند و «هو» ضمیری است که مرجع آن خدای غایب از حواسّ است. توجّه شود که در فرمایش امام باقر (ع) شاهد و غایب بون نسبت به حواس سنجیده شده است. خدای متعال از احساس و ادراکِ حسّی و مفهومی غایب است؛ اما همان گونه که در بحث «معرفت» گفته ایم، این غیبت با شهود غیر حسّی و غیر عقلی منافات ندارد.
در انتهای حدیث به یک دلیل و قاعده ی کلّی عقلی اشاره شده که چون خداوند «مُدرِکُ الأبصارِ وَ مُبدِعُ الحَواسِّ» است، پس قابل ادراک و احساس نیست. بهترین کلمه ای که می توان با آن به خدای متعال اشاره کرد، لفظ «هو» است. این لفظ در عین این که «معرفه» است – یعنی برای ناشناخته به کار نمی رود – در عین حال، کمال ابهام و نامعلومی را دارد.
اگر چیزی معروفِ ما نشده باشد، با لفظ «او» به آن اشاره نمی کنیم؛ اما از طرف دیگر چون هیچ چیز از ذاتش درک نمی کنیم، چیزی غیر از لفظ مبهم «او» نمی توانیم برایش به کار ببریم. پس دو عنایت متضادّ در این لفظ وجود دارد: یکی معروفیّت و دیگری احتجاب از حسّ و عقل. تنها موجودی که معرفتش در عین احتجابِ کامل از هر گونه مدارک بشری است، فقط خداوند متعال می باشد. لذا می بینیم که در احادیث برای خواندن خداوند، عبارت «یاهو» را به کار برده اند.

ذکر شریف «یا هو یا من إلّا هو»

هم چنین است عبارت زیبای «یا مَن لا هُوَ ؤلّا هُوَ»؛ یعنی این که جز او هیچ کس را نمی توان «هو» دانست. اگر این عنایتِ دو جانبه ای که گفته شد، مدّ نظر باشد (معرفت در عین احتجاب)، هیچ کس جز خدا یکتا و بی شبیه را نمی توان «هو» خواند. پس درست است که گفته شود: «یا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ». به این حدیث زیبا و عمیق توجّه فرمایید:
ص: 159

امیرالمؤمنین (ع) فرمودند:
یک شب پیش از (جنگ) بدر، خضر (ع) را در خواب دیدم. به او گفتم: چیزی به من بیاموز که با آن بر دشمنان غلبه کنم. او گفت: یا هُوَ یا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ». هنگام صبح این ماجرا را برای رسول خدا (ص) باز گفتم. ایشان فرمودند:
یا علیُّ عُلِّمتَ الاسمَ الأعظَمَ.
ای علی، اسم اعظم را فراگرفته ای.
سپس امیرالمؤمنین (ع) چنین اضافه فرمودند:
این کلام روز بدر بر زبانم بود.
امیرالمؤمنین (ع) سوره ی «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» را قرائت کرد و پس از آن فرمود:
یا هُوَ یا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ اغفِرلی وَ انصُرنی عَلَی القَومِ الکافِرینَ.
یا هُوَ یا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ، بر من ببخشای و مرا بر گروه کافران پیروز گردان.
در روز (جنگ) صفّین هم همین کلمات بر زبان مبارک ایشان بود، در حالی که حمله می کردند. عمّار یاسر به ایشان عرض کرد: یا امیرالمؤمنین (ع) این کنایه ها چیست (که بر زبان می رانی)؟ فرمودند:
اِسمُ اللهِ الأعظَمُ وَ عِمادُ التَّوحیدِ للهِ لا إلهَ إلّا هُوَ... .
(1)
این اسم اعظم خدا و ستون توحید برای خداست که معبودی جز او نیست... .
می بینیم که ذکر شریف «یا هُوَ یا مَن لا هُوَ إلّا هُوَ» را اسم اعظم خداوند دانسته اند.
البتّه نباید تصوّر کرد که هر کس این ذکر را بر زبان آورد، همان آثاری را که برای امیرالمؤمنین (ع) داشت، خواهد دید. این ذکر وقتی به زبان حجّت خدا یا هر کس که او اجازه دهد، جاری شود، آثار اسم اعظم الهی را خواهد داشت. این ذکر یک لفظ صِرف بدون شرایط و قراین نیست و تعلیم آن هم شرایطی دارد که علم ما انسان های عادی بدان راه ندارد.
ص: 160


1- 1.همان/89، باب4، ح2.

تا این جا توضیح کلمه «هو» بود. اما «الله»؛ در فصل گذشته چند معنای آن را توضیح دادیم. اکنون معنای جدیدی از «الله» را با استناد به فرمایش حضرت امام موسی بن جعفر (ع) مطرح می کنیم.
راوی می گوید: از آن حضرت درباره ی معنای «الله» پرسیدم. ایشان فرمودند:
اِستَولی عَلی ما دَقَّ وَ جَلَّ.
(1)
بر آن چه کوچک و بزرگ است، استیلا یافت.
استیلا یافتن بر کوچک و بزرگ، در معانی لغویِ «إله» نیامده است؛ اما می توانیم این معنا را ملازم با معانیِ گذشته بدانیم. استیلای خداوند، استیلای از همه جهت و بر همه چیز، از کوچک و بزرگ، است. این استیلای مطلق و همه جانبه از لوازم خالقیّتِ او بر همه ی عالَم است. این استیلا، بر همه چیز مخلوقاتِ عالم سایه افکنده و کسی که درباره ی ذاتِ چنین موجود با جلالت و عظمتی اندیشه کند، به حیرت می افتد؛ در ذاتِ او و در استیلایش بر کوچک و بزرگ، واله می شود. پس این معنا با وَلَه و تحیّر در او ملازم یکدیگرند (معنای دوم).
از طرف دیگر چون بر کوچک و بزرگ مستولی است، تنها ملجأ و پناه بیچارگان و درماندگان می تواند باشد. مخلوقات نیز چون چنین استیلایی ندارند، بلکه «مُستَولی علیه» هستند، همگی محتاج اویند. پس این معنا با دیگر معنای إله هم ملازم است (معنای سوم).
معنای اول (معبود بودن) هم ملازم با استیلای وجودی بر همه ی عالَم است. انسان عقلاً و روحاً در برابر کسی خضوع تامّ و کامل می کند که بر همه چیز و همه کس مسلّط باشد و اختیار همگان از هر جهت به دست او باشد. چنین موجودی تنها خالق یکتا و بی شبیه است؛ همان که ذاتش حیرت آور و در گرفتاری ها پناهِ همگان است.
ملاحظه می کنیم که معنای مورد نظر امام هفتم (ع) ملازمتِ همه جانبه ای با سه معنای قبلی در مورد إله دارد.
ص: 161


1- 1.همان/230، باب31، ح4.

معنای جدیدی برای «مألوه»

حال اگر همین معنا را در نظر بگیریم، «الله»، إله عالَم می شود؛ یعنی مستولی بر همه ی عالَم. در این صورت «مستولی علیه» را می توانیم «مألوه» بنامیم؛ یعنی کسی که استیلا بر او وجود دارد. با این ترتیب «مألوه» به هر مخلوقی اطلاق می شود که خدای عالم بر او استیلا دارد. این البته استعمال جدیدی برای کلمه ی «مألوه» است و اب استعمالاتی که در گذشته گفتیم، متفاوت است. ما در گذشته سه معنا برای مألوه ذکر کردیم که در همه ی آن ها این تعبیر برای خودِ خدا به کار رفته بود؛ ولی در این معنای جدید، مألوه به مخلوق ها اطلاق می شود.
حال اگر با عنایت به این معنا بخواهیم به حدیث «إلهٌ یَقتَضی مَألُوهاً» بازگردیم، چه معنایی از آن می توانیم ارائه دهیم؟ معنای صریح و ساده ی آن این می شود که لازمه ی مستولی شدن بر کوچک و بزرگ، «مُستولی علیه» بودنِ کوچک و بزرگ است. استیلا داشتن خدا اقتضای مستولی علیه بودن مخلوقات را دارد و این معنای روشن و صحیحی است.
اما از این سخن نباید چنین برداشت کرد که استیلای خداوند بر مخلوقات وقتی محقّق می شود که آنها موجود شوند؛ به طوری که تا وقتی مستولی علیهی موجود نشده باشد، استیلایی هم برای خداوند نیست. دقّت شود که این دو مطلب با یکدیگر متفاوت اند. ما گاهی درباره ی «مستولی علیه بودنِ مخلوقات» سخن می گوییم و گاهی از «موجود شدن مستولی علیه ها» این که إله مقتضی مألوه است، اولی را می رساند نه دومی را.
ما می توانیم (وبلکه باید) بگوییم که استیلای بر مخلوقات، مقتضیِ مستولی علیه بودنِ آن هاست؛ اما نمی توانیم بگوییم که استیلای خداوند بر مخلوقات وقتی محقق می شود که آن ها موجود شوند. استیلای خداوند مانند استیلای مخلوقی بر مخلوق دیگر نیست که تا «مستولی علیه» موجود نشده باشد، استیلای بر او هم معنا نداشته باشد. ما باید خدای متعال را از همه ی صفات مخلوقی، از جمله همین ویژگی، منزّه بداریم و استیلای او بر مخلوقات را مانند دیگر استیلاها ندانیم.
ص: 162

تأثیرناپذیری خداوند از خلق مخلوقات

خالق نامیدن خدا هم همین طور است. آیا خالق نامیدن خداوند متوقّف بر موجود شدن مخلوقات است که تا وقتی آن ها وجود نیافته اند، نتوانیم بر او تعبیر «خالق» را اطلاق نماییم؟ هرگز چنین نیست.
به تعبیر واضح تر آیا می توانیم بگوییم که خداوند با خلق کردن، واجد حقیقت خالقیّت شده است؟ آیا خلق کردن، موجب تغییری در ذات مقدّس خالق می شود؟ روشن است که رابطه ی خالق متعال با مخلوقات، پیش از خلق آن ها و پس از خلقتشان هیچ تفاوتی نمی کند. اگر غیر از این باشد، تغییر و نقص در ذات مقدّس پروردگار راه پیدا می کند.
بله، در مخلوقات چنین است. یعنی اگر خالق و مخلوقی در عالَم مخلوقات داشته باشیم، رابطه ی خالق با مخلوق خودش پیش از خلق و پس از خلق تغییر می کند. به عنوان مثال ما می توانیم خود را خالق افعال اختیاری نفسانی خویش بدانیم. وقتی چیزی را در نفس خود ایجاد می کنیم، مثلاً تصوّری از یک چیز در نفس خود به وجود می آوریم، می توانیم خود را خالق و آن صورت ذهنی را مخلوق خود بدانیم. در این صورت قبل از ایجاد آن، واجد آن نبودیم و پس از ایجادش، آن را واجد شده ایم. به سبب این ایجاد، تغییری در ما صورتت پذیرفته است و رابطه ای جدید میان ما و مخلوقمان شکل گرفته که قبلاً نبوده است.
در ما چنین است؛ اما آیا رابطه ی خدا هم با مخلوقاتش این گونه است؟ آیا او هم با خلق کردن تغییر می کند؟ درست مانند عالِم بودن خداست که در بخش نخست با استناد به عقل و نقل توضیح دادیم که خدای متعال پیش از خلق و پس از خلق، علمش تفاوت نمی کند؛ نمی توان گفت که پس از خلقت، علم به مخلوقات پیدا کرده و نسبت به پیش از خلق تغییر یافته است. لازمه ی عدم تشبیه خدا به خلق این است که در اطلاق این گونه تعابیر بر خداوند، به این نکته ی لطیف توجّه داشته باشیم.
در معارف توحیدی اهل بیت (ع) بر این مطلب ظریف این گونه تأکید فرموده اند:
ص: 163

لَهُ مَعنَی الرُّبُوبیّةِ إذ لا مَربُوبٌ و حَقیقَةُ الالهیَّةِ إذ لا مَألُوهٌ وَ مَعنَی العالِمِ وَ لا مَعلُومَ، وَ مَعنَی الخالِقِ وَ لا مَخلُوقَ، وَ تأویلُ السَّمعِ وَ لا مَسمُوعَ لَیسَ مُنذُ استَحَقَّ مَعنَی الخالِقِ، وَ لا بِإحداثِهِ البَرایَا استَفادَ مَعنَی البارِئیَّةِ. (1)
معنای ربوبیّت از آنِ اوست، وقتی که مربوبی نبوده و حقیقت إله بودن را داراست، زمانی که مألوهی نبوده و معنای عالِم را دارد هنگامی که معلومی نبوده است؛ معنای خالق برای اوست، وقتی که مخلوقی نبوده و تأویل شنوایی را دارد زمانی که شنیده ای وجود نداشته است. چنین نیست که از وقتی خلق کرده، استحقاق معنای خالقیّت را یافته باشد یا با ایجاد کردن مردمان، معنای «باری» بودن را به دست آورده باشد.
می بینیم امام هشتم (ع) با ظرافت و دقّت، مطلب را توضیح فرموده اند. نمی توان گفت: از وقتی که مربوبی وجود یافته، خداوند استحقاق ربوبیّت یافته است؛ یا از زمانی که مألوهی موجود شده (مألوه به معنای مستولی علیه)، خدای متعال الوهیّت پیدا کرده است؛ همان طور که در عالِم و سمیع و خالق و بارئ نامیدن خدا نمی توان این گونه قضاوت کرد.
سرّ مطلب در عدم تشبیه خدا بر خلق است و ما نباید احکام جاری در خود را به رابطه ی خداوند با مخلوقات سرایت بدهیم. در فرمایش امام رضا (ع) تعابیر «معنی»، «حقیقت» و «تأویل» همگی بر یک چیز دلالت دارند و آن همان مقصود و مُرادِ ما از این الفاظ است. این که خدا معنای بوبیّت را دارد یا حقیقت الهیّت و تأویل سمع را، به این معنا نیست که ذات خداوند، یک چیز است و معنای ربوبیّت، چیز دیگر؛ یا ذات خدا چیزی است و حقیقت الهیّت، چیز دیگر؛ یا ذات الهی با تأویل شنوایی دو چیزند؛ چنین نیست.
بله، مفاهیم این ها با یکدیگر متفاوت است، اما تعدد و اختلاف در این مفاهیم،
ص: 164


1- 1.همان/38، باب2، ح2.

ذات مقدّس پروردگار را مختلف و متعدّد نمی کند. بنابراین «معنی» و «حقیقت» و «تأویل»، همه یکی است و آن ذات مقدّس پروردگار است که ذاتاً از هر نقص و حدّی منزّه است. باید مراقب باشیم که در اِسناد این الفاظ به خداوند عالم به تشبیه نیفتیم و برای این مفاهیم، «مابازاء» و «محکیٌّ عنه» قائل نشویم که در این صورت به همان اشتباه فلاسفه درخواهیم غلتید که در بخش گذشته به تفصیل اشکالاتش را توضیح دادیم.
آن چه مهمّ است و باعث می شود به تشبیه باطل گرفتار نشویم، این است که بدانیم با اسناد این الفاظ به خدای متعال، هیچ مفهومی را به او نسبت نمی دهیم و در واقع هیچ کمالی را (که برای ما دارای مفهوم است)، برای او اثبات نمی کنیم. فقط یک کار می کنیم و آن تنزیه است و این تنزیه ما را به یک مفهوم اثباتی نمی رساند؛ فقط سلب نقص می کنیم و در نهایت همه ی مفاهیم را از ذات مقدّس پروردگار نفی می کنیم و او را منزّه از هر صفتی می دانیم (کمال توحیده نفی الصّفات عنه).

الف و لام «الله»

مطلب دیگر در مورد کلمه ی «الله»، بحث در مورد الف و لام آن است. گفتیم که این کلمه در واقع «الإله» است؛ یعنی مرکب از «الف و لام» و «إله» می باشد. درباره ی معنانی مختلف «إله» سخن گفتیم. اما الف و لام در ادبیات عرب حرف تعریف است. ما وقتی «الله» می گوییم که به معرفت خالق خویش دست یافته باشیم و تا وقتی این معرفت نصیب ما نشده باشد، این لفظ را برای او به کار نمی بریم. در دفتر اول توضیح دادیم که در مقام اثبات صانع، تعابیر نکره (غیر معرفه) به کار می بریم، نظیر «صانعٌ» یا «صانعٌ ما»؛ یعنی «صانعی» ناشناخته. چون در آن مقام، معرفتی نسبت به شخص صانع نداریم، او را «الله» نمی نامیم. پس الف و لام در این لفظ جلاله دلالت بر معروف و حاضر بودنِ او نزد کسی دارد که درباره اش سخن می گوید.
ص: 165

معنای «الله أحد»

اما کلمه ی «احد»؛ در احادیث تصریح کرده اند که معنای «واحد» یکی است. (1) درباره ی «اللهُ أحَدٌ» هم این طور فرموده اند:
فَمَعنی قَولِهِ: اللهُ أحَدٌ: المَعبُودُ الَّذی یَألَهُ الخَلقُ عَن إدراکِهِ وَ الإحاطَةِ بِکَیفیَّتِهِ فَردٌ بِإلهیَّتِهِ مُتَعالٍ عَن صِفاتِ خَلقِهِ. (2)
پس معنای سخن پروردگار که فرموده: اللهُ أحَدٌ، این است: آن معبودی که خلق از ادراک او و احاطه بر چگونگی اش در حیرت مانده اند، به سبب إله بودنش فرد و یگانه است و از صفات (یا توضیحات) آفریدگانش متعالی و برتر می باشد.
ملاحظه می کنیم که الله را نظیر آن چه در احادیثِ مشابه از ائمّه ی طاهرین (ع) نقل شده، معنا فرموده اند. هم به معبود بودنش و هم به این که خلق در درک او واله هستند، اشاره شده است. عبارتِ «الله أحَدٌ» را هم جمله ی مبتدا و خبر دانسته اند؛ با این که همین امام بزرگوار – مطابق حدیثی که از ایشان نقل کردیم – کلمه ی «هو» قبل از «اللهُ أحَدٌ» را نیز اشاره به خداوند متعال دانسته اند؛ یعنی در آیه ی شریفه یک بار به کنایه و با ضمیر «هو» از پروردگار یکتا یاد شده و یک بار هم با جمله ی «اللهُ أحَدٌ».
معنای «اَحَد» را با کلمه ی فرد توضیح داده اند؛ یعنی تک و بی نظیر. خدای متعال به سبب إله بودنش بی نظیر و بدون شبیه است. معبودی که خلق در ادراکش واله هستند، علی القاعده مشابه نخواهد داشت؛ وگرنه، نه معبود بود و نه کسی در او به وَلَه می افتاد بنابراین از صفات آفریدگانش هم برتر و منزّه است؛ چون اگر چنین نباشد، دیگر «الله» نخواهد بود. می بینیم «اللهُ أحَدٌ» تفصیل و توضیح خود «الله» است و بیش از هر چیز بر توحید و تنزیه حقّ متعال تأکید دارد.
ص: 166


1- 1.همان/90، باب4، ح2، متن حدیث و توضیح آن در دفتر اول کتاب توحید/227آمده است.
2- 2.همان.

فصل 4: تفسیر «الله الصّمد»

معانی لغوی «صمد»

توضیحاتی درباره ی معنای «الله» بیان شد. اکنون باید کلمه ی «صَمَد» را شرح دهیم. این کلمه از ریشه ی «صَمَد» به معنای «قَصَد» گرفته شده است. (1) در معنای آن گفته اند:
الصَّمَد: السَّیِّدُ المُطاع الَّذی لا یُقضی دونَه أمرٌ. (2)
آقا و سَرورِ مُطاعی که هیچ فرمانی جز (فرمان) او برآورده نمی شود.
پس صمد یعنی آقای مطلق و کسی که امرش فوق همه ی اوامر است و مورد اطاعت همگان است و فرمان هیچ کس جز او برده نمی شود. معنای دیگری که برای «صَمَد» گفته شده، چنین است:
الَّذی یُصمَدُ إلیه فی الحَوائِجِ أی یُقصَد. (3)
کسی که در نیازمندی ها مورد قصد و توجّه قرار می گیرد.
تعبیر دیگر از همین معنا، چنین است:
ص: 167


1- 1.لسان العرب8/280: صَمَدَه: قَصَدَه.
2- 2.همان.
3- 3.همان.

المَقصودُ لِقَضاءِ الحاجات. (1)
کسی که برای برآورده شدن نیازها مقصود است.
قول دیگری که در معنای صَمَد وارد شده، این است:
الصَّمَد: السَّیِّدُ الَّذی قد النتَهی سُؤدَدُ. (2)
صمد آقایی است که آقایی اش به نهایت رسیده است.
معنای دیگری که برای صمد ذکر کرده اند، «مُصمَت» است (3). «مُصمَت» این گونه معنا شده است:
المُصمَتُ: الَّذی لا جَوفَ لَه. (4)
مصمت آن چیزی است که داخل و تُو ندارد.
با این ترتیب در معنای صَمَد چنین آمده است:
شَیءٌ صَمَدٌ: مُصمَتٌ لا جَوفَ لَه. (5)

معنای اول و دوم «صمد» در احادیث

حال با توجّه به این معانی لغوی، سراغ احادیث ائمّه (ع) می رویم. امام باقر (ع) از جدّ گرامی خود حضرت سیّدالشّهداء (ع) چنین نقل فرموده اند:
الصَّمَدُ الَّذی لا جَوفَ لَهُ وَ الصَّمَدُ الَّذی قَدِ انتَهی سُؤدَدُهُ، وَ الصَّمَدُ الَّذی لایَأکُلُ وَ لا یَثرَبُ، وَ الصَّمَدُ الَّذی لایَنامُ، وَ الصَّمَدُ الدّائِمُ الَّذی لَم یَزَل وَ لایَزالُ. (6)
صمد آن کسی است که داخل و تُو ندارد و صمد آن کسی است که در نهایت
ص: 168


1- 1.المعجم الوسیط/523.
2- 2.لسان العرب8/280.
3- 3.همان/279.
4- 4.همان.
5- 5.المعجم الوسیط/523.
6- 6.التّوحید/90، باب4، ح3.

سیادت و آقایی می باشد و صمد کسی است که نمی خورد و نمی آشامد و صمد کسی است که نمی خوابد و صمد آن موجود دائمی ازلی و ابدی است.
جمله ی اول و دوم این حدیث دقیقاً مطابق بر معانی لغوی صمد است. اولین ویژگی صمد این است که «جوف» ندارد. جوف به داخل و توی یک چیز گفته می شود و «اجوف» به چیز توخالی اطلاق می گردد. خدای متعال جوف ندارد؛ یعنی نمی توان برای او داخل و مدخل قائل شد.
(1) جوف داشتن می تواند جسمانی باشد مانند ما انسان ها (و همه ی حیوانات) که از جهت جسمی توخالی و اجوف هستیم و ممکن است جنبه ی وهمی و فکری داشته باشد. اگر بتوان با فکر و از طریق مفهوم، راهی به درون موجودی پیدا کرد، آن موجود دارای جوفِ فکری و وهمی خواهد بود. همه ی مخلوقات این گونه اند؛ چون بالأخره می توان مفهومی یافت که به وسیله ی آن در آن ها نفوذ فکری کرد. اما خالق مخلوقات قابل هیچ گونه نفوذ فکری و مفهومی نیست. بنابراین جوف فکری هم ندارد. با این عنایت می توان خدای متعال را به طور مطلق، غیر اجوف و غیر مجوّف دانست.
محمّدبن مسلم می گوید: از امام صادق (ع) درباره ی صمد پرسیدم. ایشان فرمودند:
الَّذی لَیسَ بِمُجَوَّفٍ. (2)
این اولین معنایی است که برای صمد بودن خدای متعال ذکر شده است.
معنای دوم که سیّدالشّهداء (ع) برای صَمد فرموده اند نیز کاملاً منطبق بر معانی لغوی آن است: کسی که در منتهی درجه ی آقایی و سَروری است. انطباق این معنا با خدای متعال روشن و انکارناپذیر است؛ زیرا او آقایی و سیادتِ واقعی و همه جانبه بر غیر خودش دارد. سیادتِ او قراردادی و اعتباری نیست؛ بلکه از هر جهت و هر حیث بر همه چیز و همه کس آقا و سَرور است. او چون ربّ و صاحب اختیار مطلق هر چیز است، سَروری و آقایی حقیقی بر همگان دارد. هیچ فرمانی بالاتر از فرمان او نیست و همه ی فرمان های دیگر تحت سیطره ی فرمانِ اوست.
ص: 169


1- 1.در حدیثی که در گذشته نقل کردیم، عبارت این بود: صَمَدٌ لا مَدخَلَ فیه. التّوحید/140، باب11، ح4
2- 2.التّوحید/93، باب4، ح8.

از امام باقر (ع) درباره ی همین معنا، این عبارت نقل شده است:
الصَّمَدُ: السَّیِّدُ المُطاعُ الَّذی لَیسَ فَوقَهُ آمِرٌ وَ ناهٍ.
(1)
صمد آقای مورد اطاعتی است که بالاتر از او امر و نهی کننده ای نیست.
بالاترین مرتبه ی امر و نهی از آنِ کسی است که استیلای واقعی بر همه چیز دارد و جز الله موجودی با این ویژگی نیست. این معنا دقیقاً اولین معنایی است که برای لغت صَمد از لسان العرب نقل کردیم.
اما این که فرموده اند: صمد آن کسی است که نمی خورد و نمی آشامد، این معنا را می توان لازمه ی تو خالی نبودن خداوند دانست. (2)
این که فرموده اند: صمد آن کسی است که نمی خوابد و از ازلی و ابدی است، این ها هم می توان لازمه ی معنای دوم صمد دانست. اگر موجودی حقیقتاً در بالاترین درجه ی سیادت باشد، یعنی هیچ نیازی از هیچ جهت به غیر خود ندارد؛ فرمانروای مطلقی است که همه چیز وابسته به اوست؛ حکمرانی و آقایی همه جانبه ی وجودی بر همه ی عالَم دارد. با این اوصاف روشن است که باید ازلی و ابدی باشد و از همه ی نقایص، از جمله خوابیدن، منزّه باشد. کی که خوابش می برد، در این امر اختیاری ندارد و در حال خواب هم فهم و شعور عادی خود را از دست می دهد. این ها نشانه های نقص و مخلوقیّت است. هم چنین موجودی که حادث شده و روزی هم از بین می رود، نمی تواند بر همگان آقا و سرور مطلق باشد.

معنای سوم «صمد» در احادیث

معنای سومی هم در احادیث برای «صمد» ذکر شده که از حضرت امام جواد (ع) نقل شده است:
ص: 170


1- 1.همان/90، باب4، ح3.
2- 2.البته در بیان معانی لغوی «صمد» این تبعیر هم آمده است که: الصَّمَد الَّذی لا یَطعَم» لسان العرب3/258. به نظر می آید این معنا یکی از مصادیق جوف نداشتن باشد نه این که دو معنای مستقل از هم باشند.

السَّیِّدُ المَصمُودُ إلَیهِ فِی القَلیلِ وَ الکَثیرِ. (1)
آقایی که در کم و زیاد او را قصد کنند.
این معنای صمد با آن چه از دو کتاب لغت آوردیم، منطبق است. البته سیادت و آقایی هم در فرمایش امام جواد (ع) لحاظ شده است که با معنای دوم صمد تناسب دارد. این که موجودی در هر امری مقصود باشد، یعنی این که همگان در امور کوچک یا بزرگ به سوی او رو می کنند، از او کمک می خواهند و به او امید می بندند؛ در برآوردن نیازهایشان هم فقط به او دِل می بندند و هیچ کس را در عرض او و مانند او نمی خوانند. این ویژگی هم پایه ی عقلی دارد و هم جنبه ی وجدانی و شهودی. این که انسان ها در رفع نیازمندی هایشان به چه کسی رو می آورند، بستگی به این دارد که چه موجودی را در همه حال و نسبت به همه چیز قادر و توانا ببینند.
فرد عاقل به خوبی می داند که در همه ی شرایط و در هر امری، تنها کسی که می تواند ملجأ و پناه واقعی و نهایی باشد، خالق یکتاست. آن جا که دیگر از هیچ کس کاری برنمی آید و حتّی آن جا که دیگران هم می توانند کاری بکنند، همه و همه متّکی به اویند و تا او نخواهد هیچ کاری سامان نمی پذیرد و از هیچ کس هیچ چیز ساخته نیست. این مطلب را هم عقل تصدیق می کند و هم در گرفتاری های سخت، انسان ها فطرتاً و وجداناً فقط به خدای بی نیازشان رو می کنند و همه ی امیدهای دیگر قطع می شود. بنابراین انطباق معنای صمد در حدیث امام جواد (ع) با خداوند متعال وجدانی و بدهی است.
در فرمایش دیگری از امام باقر (ع)، پس از این که خدا را صمد خوانده اند، چنین آمده است:
یَصمِدُ إلَیهِ کُلُّ شَیءٍ. (2)
هر چیزی او را قصد می کند.
این هم تأکیدی بر همان معناست که همه ی مخلوقات با عقل و فطرت خویش در
ص: 171


1- 1.التّوحید/94، باب4، ح10.
2- 2.همان، ح9.

برآورده شدن نیازها و رسیدن به خواسته هایشان، فقط یکی را قصد می کنند و جز او به هیچ کس امید نمی بندند.

جمع سه معنا در صمدیّت خدای متعال

با این ترتیب با توجه به معنای لغوی و راهنمایی های ائمّه (ع) در سخنان خود، سه معنا از کلمه ی صمد به دست می آوریم. این معنا همگی با هم قابل جمع اند و به معنایی که برای خداوند به کار می روند، بر غیر او قابل اطلاق نیستند. هیچ کدام از این سه خصوصیّت به طور مطلق در غیر خدا جاری نمی شود. نخست آن که هیچ مخلوقی را نمی توان مطلقاً بدون جوف دانست؛ چون اگر جوف خارجی هم نداشته باشد، از جهت فکری و مفهومی مدخلی دارد که از همان طریق قابل نفوذ است. بنابراین جوف نداشتن به طور کامل و مطلق، فقط در شأن خدای متعال است.
دوم آن که هیچ کس جز خداوند را نمی توان آقا و سَروری دانست که فرمانش بالاترین فرمان باشد و فوق امر و نهی او امر و نهی ای نباشد. هر سیّد و سَروری در مخلوقات، در نهایت مغلوب او امر تکوینی خداوند است. اگر هم با سوء اختیارش با خدا در افتاده باشد، از تحت سیطره و حکومت الهی خارج نیست؛ بلکه خدا به او مهلت داده تا امتحانش کند و هر لحظه که اراده نماید، می تواند آقایی و ریاستِ او را به طور کامل از بین ببرد و به خواری و ذلّتش بنشاند.
سوم آن که هیچ کس جز خدای متعال نیست که مقصود نهایی و پناه اصلی در برآورده شدن حاجات و رفع گرفتاری ها باشد.
نتیجه این که صمدیّت خداوند منحصر به فرد است و بر غیر او با این عنایات – که گفته شد – اطلاق نمی شود.
وقتی از امیرالمؤمنین (ع) درباره ی تفسیر سوره ی توحید سؤال شد، فرمودند:
هُوَ اللهُ أحدٌ لا بِتأویلِ عَدَدٍ الصَّمَدُ بِلا تَبعیضِ بَدَدٍ.
(1)
ص: 172


1- 1.مجمع البیان10/862.

او الله یگانه ای است که یگانه بودنش عددی نیست، صَمَد است بدون آن که قابل تجزیه باشد.
همان طور که خداوند در اَحَدیّتش بی نظیر است، در صمدیّت هم نظیر و شبیه ندارد. همان گونه که احدیّت خداوند عددی نیست، صَمَد بودن او هم مانند صمدهای دیگر نیست. صَمَد به معنای «توپُر» برای بعضی از اجسام به کار می رود. جسمی که ظاهراً توخالی (اجوف) نیست؛ اما در واقع اجزاء دارد و همان جسم، قابل تجزیه به آن اجزاء است. اما خداوند چنین نیست و با این که صَمَد خوانده می شود، صمد بودنش به «توپُر» بودن نیست. اصلاً داخل و خارجی ندارد که بخواهیم بگوییم توپُر است یا توخالی. بله، توپُر بودن از صفات اختصاصی جسم است؛ چنان که محدّث عالی مقام، علّامه ی کلینی (ع)، در کتاب شریف کافی تذکّر فرموده اند.
(1)
اما صمد به معنای «توپُر» هرگز بر خدای متعال اطلاق نمی شود. آن چه در فرمایش های ائمّه (ع) آمده، تعبیر «لا جَوف لَه» و «لیس بمجوَف» است. این تعابیر معنای اثباتی ندارند و صرفاً جنبه ی تنزیهی دارند.
ما می بینیم گاهی ائمّه (ع) برای این که اِسناد یک صفت مخلوقی را به خدای متعال نفی کنند، به صمدیّت او استدلال فرموده اند. در این گونه موارد صمد را به همان معنای تنزیهی اش به خداوند نسبت داده اند. یکی از این موارد نسبت دادن «روح» به خداوند است. قرآن کریم در آیاتی نظیر:
«نَفَختُ فیهِ مِن رُوحی.» (2)
«از روح خودم در او دمیدم»
روح را به خداوند نسبت داده است. همین اِسناد باعث شده که کسانی برای خداوند روح قائل شوند و حضرت آدم (ع) (و بعضی حتی همه ی بنی آدم) را دارای روح خدایی بدانند. ائمّه (ع) برای بر حذر داشتن از چنین اشتباهی، با تعابیر مختلف توضیح فرموده اند که «روح خدا» یک مخلوق است که هیچ سنخیّتی با خود ندارد. (3) یکی
ص: 173


1- 1.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب تأویل الصّمد بیان ذیل ح2.
2- 2.حجر/29؛ ص/72.
3- 3.برای آشنایی با سخنان ائمّه ع درباره ی این موضوع بنگرید به: بحارالانوار 4/11-15، باب2:

از استدلال های امامان (ع) برای تبیین این مطلب، استناد به صَمَد بودن و جوف نداشتن خداوند متعال است. متن فرمایش امام صادق (ع) این است:
إنَّ تَبارَکَ وَ تَعالی أحَدٌ صَمَدٌ لَیسَ لَهُ جَوفٌ وَ إنّمَا الرُّوحُ خَلقٌ مِن خَلقِهِ.
(1)
همانا خدای تبارک و تعالی یگانه و صمد است که جوف ندارد و روح چیزی نیست جز آفریده ای از آفریدگان او.
روشن است که «صَمَدٌ لَیسَ لَهُ جَوفٌ» در این حدیث به معنای توپُر نیست؛ بلکه صرفاً معنای تنزیهی دارد. کسانی که برای خدا روح قائل می شوند و بشر را به قول خودشان دارای روح خدایی می دانند، خواسته یا ناخواسته، معتقد به وجود چیزی می شوند که از خدا در خلق موجود است. به تعبیر ساده تر، روح را چیزی از سنخ خدا می دانند که از او خارج شده، به انسان داخل می شود. این ها به مخلوق بودن روح و عدم سنخیّتش با خالق روح ملتزم نیستند. امام (ع) برای این که این گمان باطل را رد کنند، صمد بودن و جوف نداشتن خدا را دلیل قرار داده اند؛ اگر «روح خدا» چیزی از سنخ خدا بود که به نحوی از او صادر یا خارج شده بود، در آن صورت خدا جوف پیدا می کرد. پس صمدیّت و جوف نداشتن دلیل این است که روح خدا از جنس و سنخ خدا نیست.
------
(ادامه) التّوحید/170-172، باب27: مَعنی قَولِهِ عزّوجلّ: «وَ نَفَختُ فیهِ مِن روحی». در قسمتی از حدیث سوم این باب محمدبن مسلم از امام محمدباقر (ع) چنین نقل می کند: إنَّما أضافَهُ إلی نَفسِهِ لِأنَّهُ اصطَفاهُ علی سائِرِ الأرواحِ کَما اصطَفی بَیتاً مِنَ البُیُوتِ فَقالَ: بَیتی وَ قالَ لِرَسُولٍ مِنَ الرُّسُلِ: خَلیلی وَ أشباهَ ذلکَ و کُلُّ ذلِکَ مَخلُوقٌ مَصنوعٌ مُحدَثٌ مَربُوبٌ مُدَبَّرٌ. (التّوحید/171، باب27، ح3)
همانا(خداوند) روح را به خودش نسبت داده، فقط از این رو که آن را بر سایر ارواح امتیاز بخشیده است؛ همان طور که یکی از خانه ها را بر خانه ها امتیاز بخشیده و فرموده است: خانه ی من و به یکی از فرستادگان خود، فرموده: خلیل من و امثال این گونه تعابیر. همه ی این ها مخلوق، مصنوع، حادث، تحت ربوبیّت و تدبیر (پروردگار) هستند.
روشن است که با این تأکیدات می خواهند هر گونه سنخیّت و اشتراک وجودی را میان روح خدا با خود خدا نفی کنند. به بیان ساده تر این نکته را روشن می کنند که «روح خدا» از جهت مخلوق بودن و مباینت با خالق متعال هیچ تفاوتی با سایر مخلوقات ندارد. همان طور که هر مخلوقی حادث، مربوب و مصنوع است، «روح خدا» هم عیناً همین ویژگی ها را دارد و بنابراین چیزی را از خالق در این مخلوق خاص نیست.
ص: 174


1- 1.التَّوحید/171، باب27، ح2.

صَمَد به این معنا از صفاتِ جسم نیست و بر خداوند هم قابل اطلاق است. بنابراین اطلاق صَمَد مانند اَحَد و سایر الفاظی که برای خدا و غیر خدا به کار برده می شوند، اگر مفهوم تنزیهی اش (البته معنای اول آن) اراده شود، می تواند در مورد خداوند صحیح باشد و هیچ اشکالی پیش نمی آید. معنای دوم و سوم آن هم که چنین محظوری ندارند.
نتیجه ی کلّی این که صَمَد را با توجّه به سه جهتی که در معنای آن لحاظ می شود، می توان از اسامی خاصّ خداوند دانست و به همین جهت است که در برخی از احادیث در تعریف صَمَد، اوصاف اختصاصی خدای متعال بیان شده است.
از امام زین العابدین (ع) این گونه نقل شده است:
الصَّمَدُ الَّذی لاشَریکَ لَهُ و لا یَؤُودُهُ حِفظُ شیءٍ وَ لا یَعزُبُ عَنهُ شَیءٌ.
(1)
صمد آن کسی است که شریکی ندارد و نگه داری از هیچ چیز او را به سختی و مشقّت نمی اندازد و چیزی از او غایب نمی شود.
اوصافی که در این حدیث به کار رفته خاصّ خداوند است. جز به او نمی توان گفت که شریک ندارد. تنها اوست که حافظ و قیّوم همه ی اشیاء است بدون این که به مشقّت و سختی بیفتد و اوست عالِم به غیب و شهادت که هیچ چیز از ذات مقدّسش پنهان و غایب نمی ماند.
نمونه ی دیگر پاسخی است که امام حسین (ع) به نامه ی اهل بصره مرقوم فرموده اند. ایشان در این نوشته ی خود از جدّ گرامی شان، رسول خدا (ص)، چنین آورده اند:
هُوَ اللهُ الصَّمَدُ الَّذی لا مِن شَیءٍ وَ لا فی شَیءٍ وَ لا عَلی شَیءٍ، مُبدِعُ الأشیاءِ وَ خالِقُها وَ مُنشِیءُ الأشیاءِ بِقُدرَتِهِ. (2)
او خدای صمد است که نه از چیزی و نه در چیزی و نه بر چیزی است؛ به وجودآورنده ی اشیاء (از هیچ) و آفریننده ی آن ها و به وجود آورنده ی آن ها به قدرت خویش است.
ص: 175


1- 1.همان/90، باب4، ح3.
2- 2.همان/91، ح5.

این اوصاف خاصّ خدای متعال است که هیچ نسبتی از هیچ جهت با هیچ چیز ندارد و خالق همه ی آن هاست.
نمونه ی دیگر: در خطبه ی توحیدی امام رضا (ع) که شامل معارف بلندی است، چنین می خوانیم:
وَ لا صَمَدَ صَمَدَهُ مَن أشارَ إلَیهِ.
(1)
و هر کس به او اشاره نماید، صمد (خداوند) را قصد نکرده است.
ما در بخش نخست درباره ی اشاره ناپذیر بودن خدای متعال سخن گفتیم و این که به فرمایش امیرالمؤمنین (ع)، هر کس خداوند را مورد اشاره ی حسّی، فکری یا وهمی قرار دهد، او را محدود کرده است (مَن أشارَ إلَیهِ فَقَد حَدَّهُ). پس اگر کسی او را مورد اشاره قرار دهد، در حقیقت خدای واقعی را قصد نکرده است؛ چون خدای واقعی قابل اشاره شدن نیست. بنابراین مقصودِ او نمی تواند خداوند باشد.
می بینیم که امام هشتم (ع) صَمَد را خاصّ خدا به کار برده اند. پس می توان با این لفظ – با عنایاتی که گفته شد – اختصاصاً خدا را اراده نمود.

برخی از اسرار کلمه ی «الصَّمد»

اما معارف ائمّه (ع) درباره ی اسم «صمد» به آن چه تا این جا گفتیم، محدود نمی شود. ایشان این اسم مبارک را حاوی توحید، ایمان و همه ی شرایع دانسته اند. به این فرمایش حضرت باقر (ع) توجّه فرمایید:
لَو وَجَدتُ لِعِلمی الَّذی آتانی اللهُ عزّوجلّ حَمَلَةً لَنَشرتُ التَّوحیدَ وَ الإسلامَ وَ الإیمانَ وَ الدِّینَ وَ الشَّرائِعَ مِنَ الصَّمَدِ. (2)
اگر حاملانی برای علمی که خدای عزّوجلّ عطایم نموده، می یافتم، یقیناً توحید و اسلام و ایمان و دین و شرایع را از کلمه ی «صَمَد» نشر می دادم.
ص: 176


1- 1.همان/35، باب2، ح2.
2- 2.همان/92، باب4، ح6.

ادّعای عجیبی است که جز از حاملان وحی و معدن علوم الهی پذیرفته نیست. اما نحوه ی سخن گفتنِ حضرت نشانگر آن است که چنین حاملانی را نیافته اند. در ادامه ی فرمایش خود تصریح کرده اند به این که:
چگونه ممکن است پیدا کنم در حالی که جدّم امیرالمؤمنین (ع) هم حاملانی برای عملش پیدا نکرد؟! و بر بالای منبر فرمود:... علم فراوانی در قلبم هست؛ اما افسوس که حاملانی برایش نمی یابم.
(1)
آری، چون حاملانی برای این علم یافت نشده، منتشر هم نکرده اند و در سینه های خودشان – یا حدّاکثر برخی از اصحاب سرّشان – ماند و قطعاً منتشر و پخش نشده است. اما در قستم قبلیِ همین حدیث شریف، دو سه نکته ای درباره ی کلمه ی «صمد» توضیح فرموده اند که شاید این قسمت، قطره ای از اقیانوس علم فشرده ی نهفته در قلب آن بزرگوار باشد. این مطالب از ظاهر لفظ قابل استفاده نیست؛ این ها علوم باطنی قرآن و از اسراری است که بسیار بسیار کم آشکار شده و تنها کسانی که مصداق آیه ی «بَل هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فی صُدُورِ الَّذینَ أُوتوالعِلمَ» (2) اند، حقّ بیان چنین تفسیرهایی از الفاظ و آیات قرآن کریم را دارند.
ما برای آشنایی اجمالی با این علوم و اسرار و نیز برای کسب معرفت بیشتر نسبت به مقام امامان معصوم خود (ع) بخشی از این حدیث را نقل و ترجمه می کنیم. امام صادق (ع) فرمودند: گروهی از اهل فلسطین خدمت امام باقر (ع) رسیدند و سؤال هایی از آن حضرت پرسیدند. آن گاه درباره «صمد» سؤال کردند. ایشان فرمودند:
تَفسیرُهُ فیهِ، الصَّمدُ خَمسَةُ أحرُفٍ: فَالألِفُ دَلیلٌ علی إنِّیَّتِهِ و هُوَ قَولُهُ عزّوجلّ: «شَهِدَ اللهُ أنَّهُ لا إله إلّا هُوَ» (3) ... و الّامُ دَلیلٌ عَلی إلهِیَّتِهِ بأنَّهُ هُوَ اللهُ، وَ الألِفُ وَ الّامُ مُدغَمانِ لایَظهَرانِ عَلَی اللِّسانِ وَ لایَقَمعانِ فِی السَّمعِ وَ یَظهَرانِ فِی الکِتابَةِ دَلیلانِ عَلی أنَّ إلهیَّتَهُ بِلُطفِهِ خافیَةٌ لاتُدرَکُ
ص: 177


1- 1.همان.
2- 2.عنکبوت/49.
3- 3.آل عمران/18.

بِالحَواسِّ وَ لا تَقَعُ فی لِسانِ واصِفٍ، و لا أُذُنِ سامِعٍ. (1)
تفسیر صمد در خودش هست. «الصّمد» پنج حرف است. حرف الف نشانه ی وجود داشتن اوست و این همان سخن خدای عزّوجلّ است که: «خداوند شاهد است که معبودی جز او نیست»... و حرف لام دلیل و نشانه ی إله بودن اوست به این که او «الله» است. الف و لام پوشیده و پنهان اند که بر زبان آشکار نمی شوند (در هنگام خواندن به صورت وصل تلفّظ نمی شوند) و در گوش نمی نشینند (در هنگام تلفّظ صدای آن ها شنیده نمی شود)؛ اما در نوشتن آشکار می شوند. الف و لام (که در حال ادغام تلفّظ و شنیده نمی شوند) نشانه ی این هستند که إله بودن خداوند به سبب لطیف بودنش پنهان است؛ به حواس درک نمی شود، به زبان هیچ توصیف کننده ای وصف نمی شود و به گوش هیچ شنونده ای شنیده نمی شود.
این که چرا حرف الف در «الصّمد» انّیّت یا وجود خدا را می رساند و حرف لام، الهیّت او را، از اسراری است که ما آن را نمی دانیم. ایشان دو ویژگی الف و لامِ الصّمد را نشانه ی دو واقعیّت دانسته اند:
الف و لام در «الصّمد» اگر به صورت وصل با کلمه ی قبل از خود تلفّظ شوند، خوانده نمی شوند. مثلاً وقتی آیه ی «اللهُ الصَّمَدُ» را می خوانیم، الف و لامِ الصّمد به زبان ظاهر نمی شوند؛ اما در نوشتن ظاهر می شوند. این دو ویژگی حکایت از دو واقعیّت می کند. واقعیّت اول احتجاب خداوند از حسّ و عقل و وهم و وصف است؛ یعنی ذات پروردگار نه محسوس، نه معقول، نه موهوم و نه موصوف است. ویژگی اولِ الف و لام (که موقع خواندن تلفّظ نمی شوند و مخفی هستند.) نشانه ی همین واقعیّت اول، یعنی احتجاب ذات الهی می باشد.
واقعیّت دوم ظاهر شدن ربوبیّت و خالقیّت خدا به صُنعِ خود اوست. وقتی نظر به مخلوقات و مصنوعات می کنیم، وجود خالق و صانع آن ها برایمان ثابت می شود. ویژگی دوم الف و لام (که در نوشتن ظاهر می شوند) نشانه ی همین واقعیّت دوم، یعنی
ص: 178


1- 1.التَّوحید/92، باب4، ح6.

ظاهر شدنِ خالقیّت و ربوبیّت خداوند است.
امام (ع) در مقام تبیین واقعیّت اول (احتجاب ذات الهی)، چنین می فرمایند:
لِأنَّ تَفسیرَ الإلهِ هُوَ الَّذی ألِهَ الخَلقُ عَن دَرکِ ماهیَّتِهِ وَ کَیفیَّتِهِ بِحِسٍّ أو بِوَهمٍ، لابَل هُوَ مُبدِعُ الأوهامِ وَ خالِقُ الحَواسِّ.
(1)
زیرا تفسیر الإله (الله) این است که: او آن کسی است که خلق از درک چیستی و چگونگی او از طریق حس یا وهم در حیرت مانده اند؛ بلکه او ابداع کننده ی اوهام و خالق حواسّ است.
می بینیم که حسّ و وهم را در کنار هم قرار داده اند و آن دو را محکوم به یک حکم دانسته اند. سپس استدلال فرموده اند که چون او (الله) ابداع کننده ی اوهام و آفریدگار حواسّ است، نه به وهم درک می شود و نه به حس. مُحال است که چیزی به واسطه ی مخلوق خود قابل درک و نیل باشد. منظور از ابداع، خلقِ بدون سابقه یا خلقِ لا مِن شیء (نه از چیزی) است.
معنای اول این است که هیچ یک از مخلوقات الهی پیش از خلقتشان سابقه ای نداشته اند و معنای دوم این که هیچ کدام از چیزی خلق نشده اند؛ چون خداوند بر خلاف مخلوقات – که صانع بودنشان مِن شیء است – صانع و خالقِ لا مِن شَیء می باشد.
امام (ع) فرمایش خود را این گونه ادامه می دهند:
وَ إنَّما یَظهَرُ ذلِکَ عِندَ الکِتابَةِ دَلیلٌ عَلی أنَّ اللهَ سُبحانَه أظهَرَ رُبُوبیَّتَه فی إبداعِ الخَلقِ... .
و الف و لام در نوشتن آشکار می شود و این نشانه است برای این که خدای سبحان، ربوبیّت خود را در ابداع مخلوقات آشکار کرده است... .
در ادامه می فرمایند:
فَإذا نَظَرَ إلَی الکِتابَةِ ظَهَرَ لَهُ ما خَفِیَ وَ لَطُفَ.
ص: 179


1- 1.همان.

پس وقتی به نوشته می نگرد، آن چه پنهان و دور از دیدگان بود، برایش آشکار می شود.
اگر کسی فقط آیه ی «اللهُ الصَّمد» را بشنود، الف و لامِ الصّمد به گوشش نمی خورد و بر او پنهان می ماند؛ اما وقتی به مکتوبِ آن نگاه کند، آن چه مخفی بود، برایش آشکار می شود. این نشانه ای می شود برای پروردگاری که ذاتش پنهان و لطیف است؛ اما وقتی به آفریدگانش نظر شود، ربوبیّت و خالقیّتش آشکار می شود. می فرمایند:
فَمَتی تَفَکَّرَ العَبدُ فی ماهیَّةِ البارِیءِ وَ کَیفیَّتِهِ ألِهَ فیهِ وَ تَحَیَّرَ وَ لَم تُحِط فِکرَتُهُ بِشَیءٍ یَتَصَوَّرُ لَهُ لِأنَّهُ عزّوجلّ خالِقُ الصُّوَرِ، فَإذا نَظَرَ إلی خَلقِهِ ثَبَتَ لَهُ أنَّهُ عزّوجلّ خالِقُهُم.
(1)
هر گاه بنده در مورد چیستی خالق و چگونگی او اندیشه کند، حیران و سرگردان می شود و فکرش به چیزی که صورتِ او قرار دهد احاطه نمی یابد. علت (این که به صورت درنمی آید( این است که او – عزّوجلّ – آفریننده ی صورت هاست. پس (آن بنده) وقتی به آفریده های او می نگرد، برایش ثابت می شود که او – عزّوجلّ – آفریننده ی آن هاست.
از یک طرف می بیند هیچ گونه صورتی از خالق خود نمی تواند داشته باشد و لذا نسبت به ذات او حیران و سرگردان است. از طرف دیگر نیز با نظر کردن در مخلوقات، به اصل وجود داشتنِ او متنبّه می شود ( او برایش ثابت می شود). پس در عین آن که نمی تواند وجود خالق خویش را انکار کند، راهی به تشبیه او هم ندارد. به همین جهت است که «الله» نامیده می شود؛ چون هم شناخته شده است. هم ناشناخته؛ هم معروف است و هم در عین معروفیّت، محتجب از عقول، اوهام و افکار. این قسمتی از فرمایش امام باقر (ع) درباره ی اسرار موجود در کلمه ی «الصّمد» است. ادامه ی آن را نقل نمی کنیم. این قسمت را توضیح دادیم به خاطر ارتباطی که با معنای «الله» داشت و برای این که نمونه ای از اسرار علوم ائمّه (ع) را ملاحظه کرده باشیم.
ص: 180


1- 1.همان.

فصل 5: سوره ی توحید: مرز نهایی توحید

اشاره

در سه فصل گذشته سه آیه ی اول سوره ی توحید را با توضیحات ائمّه ی طاهرین (ع) توضیح دادیم. دو آیه ی بعد در واقع نتیجه ی قبلی ها و تأکیدی بر مضامین آن هاست.
«لَم یَلِد و لَم یُولَد»، یعنی خدای متعال نه می زاید و نه زاده می شود. این مسأله هم مستقل عقلی است و هم از اصول آیات و روایات به حساب می آید. وقتی خداوند از جسم و اوصاف جسم منزّه باشد، قطعاً از زاییدن و زاییده شدن که وصف حیوانات است، متعالی می باشد.
در نامه ی حضرت سیّدالشّهداء (ع) به اهل بصره که قسمتی از آن را در فصل گذشته نقل کردیم، آمده است:
ثُمَّ فَسَّرَهُ فَقالَ: «لَم یَلِد وَ لَم یُولَد وَ لَم یَکن لَهُ کُفواً أحَدٌ.». «لَم یَلِد» لَم یَخرُج مِنهُ شَیءٌ کَثیفٌ کَالوَلَدِ وَ سایِرِ الأشیاءِ الکَثیفةِ الَّتی تَخرُجُ مِنَ المخلوقینَ و لا شَیءٌ لَطیفٌ کَالنَّفسِ و لا یَتَشَعَّبُ مِنهُ البَدَواتُ کالسَّنَةِ وَ النَّومِ و... تعالی أن یَخرُجُ مِنهُ شَیءٌ وَ أن یَتَوَلَّدَ مِنهُ شَیءٌ کَثیفٌ أو لَطیفٌ.
(1)
ص: 181


1- 1.التَّوحید/91، باب4، ح5.

سپس «الصّمد» را تفسیر کرده، فرمودند: «لَم یَلِد و لَم یُولَد...». «نزاییده است» چیز غلیظی مانند فرزند و سایر چیزهای غلیظ که از مخلوقات خارج می شود، از او خارج نشده است و نه چیز لطیفی مانند نَفَس (یا نَفس که همان روح است) و چیزهایی که از درون به بیرون ظاهر می شوند، از او ناشی نمی شود؛ مانند چرت و خواب و... . برتر از آن است که چیزی از او خارج شود و این چیز غلیظ یا لطیفی از او متولّد شود.
همان طور که از صدر حدیث برمی آید «لَم یَلِد» بودن خداوند تفسیر صمدیّت اوست. صَمَد بودن اقتضا می کند که خداوند جوف نداشته باشد و به همین دلیل چیزی از او خارج نشود؛ نه شیء غلیظ (کثیف) و نه لطیف. هم چنین صمدیّت خدا اثبات می کند که از باطن او چیزی آشکار نشود. «بَدوات» به اموری اطلاق می شود که از درون چیزی بیرون می آید یا به تعبیر دقیق تر آن چه آشکار می شود، به نوعی آشکارکننده ی باطن و درون او باشد.
بنابراین نمی توان تعابیری هم چون «صدور»، «فیضان» و «ترشّح» را به خدای متعال نسبت داد. این گونه تعابیر همگی حکایت از بروز و ظهورِ درون چیزی به بیرون خود می کند. به بیان ساده تر دلالت می کند بر این که چیزهایی از خداوند خارج شده اند که با او اشتراک وجودی دارند و به همین جهت حاکی از او هستند.
با این ترتیب روشن است که رابطه ی علیّت به گونه ای که در فلسفه ی صدرایی تفسیر می شود، دقیقاً مصداقِ «ولادت» و «زاییدن» است؛ چون به قول مدافعان این نظریّه، معلول از علّت (یعنی خداوند) صادر می شود و رشحه ای از آن است که با آن سنخیّت و اشتراک وجودی دارد.
(1)لازمه ی قبول این معنا جوف قائل شدن برای خدا و
ص: 182


1- 1.به عنوان نمونه به این عبارات بنگرید:
2.«مع انّ کلّ وجود و کلّ کمال وجود فهو رشحٌ مِن رَشحات وجوده.» اسفار3/453
«و کذا النّور الَّذی یُری ی الجوّ لیس هو بجزء الشّمس بل هو انبجاسٌ و فیضٌِ منها فهکذا المثال و الحکم فی وجود العالم عن الباری جلّ ثناؤه لیس بجزء مِن ذاته بل فضل و فیض یفضل به و یفیض.» اسفار 2/216

خروج مخلوقات از اوست که با صمدیّت خدای متعال در تناقض است. نیز از مفهوم «جعل وجود» که در فلسفه ی صدرایی بر اساس قول به اصالت وجود بر آن تأکید می شود – با توجه به این که ذات خداوند را هم عین حقیقت وجود می دانند – می توان نتیجه گرفت که رابطه ی مخلوق با خالق در واقع خروج چیزی از ذات علّت است که با تعبیر «لَم یَلِد» مناقض می باشد.
اما در آخرین آیه ی سوره ی توحید: «وَ لَم یَکن لَه کُفواً أحَدٌ»، کفو به معنای مثل و مانند است. با این همه تأکید عقلی و نقلی که بر نفی تشبیه از خداوند شده است، مضمون و محتوای این آیه هم روشن است.

هشدار به اهل تعمّق برای حفظ مرز توحید

در پایان بحث از سوره ی توحید، یادآوری می کنیم حدیثی را که در دفتر دوم کتاب توحید نقل کردیم و توضیح دادیم. (1) این حدیث شریف هشداری است به اقوام آخرالزمان که اهل تعمّق هستند. امام زین العابدین (ع) فرموده اند که خداوند آیات «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ» و «اللهُ الصَّمد» را (به ضمیمه ی آیاتی از سوره ی حدید) نازل فرمود تا مرزی باشد برای توحید. هر کس این مرز را بشکند و از آن فراتر رود، به هلاکت خواهد رسید (مَن رامَ ماوَراءَ هُنالِکَ هَلَکَ (2)).
آیات «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ * اللهُ الصَّمد» میزان و معیاری است برای هر کس که می خواهد به توحید پروردگار مؤمن بماند. دیدیم که در این دو آیه ی مبارک، بحث درباره ی احدیّت و صمدیّت الله – جلّ جلاله – است و هر دو آیه تأکید شدیدی بر تنزیه و تسبیح به دنبال نخواهد داشت. بنابراین اهل تعمّق، به خصوص در آخرالزمان، باید مراقب باشد که تعمّق های بی جا و بی مورد در ذات پروردگار، آن ها را به تشبیه او نکشاند.
ص: 183


1- 1.کتاب توحید2/192-195.
2- 2.التَّوحید/284، باب40، ح2.

در فرمایشی که در دفتر گذشته (1) از امیرالمؤمنین (ع) نقل کردیم، روشن شد که خدای متعال، تعمّق نکردن را در آن چه که از عرصه ی معرفت بشر خارج است، «رسوخ» خوانده و راسخان در علم را نیز در قرآن ستایش فرموده است.
در بخش پیشین دیدیم چه بزرگانی با چه دقّت نظرهای فراوان، وقتی وارد حوزه ای شده اند که خارج از حیطه ی عقل و علم بشری است – با همه ی تأکیدی که بر نفی تشبیه از ذات حق تعالی داشته اند – مطالبی فرموده اند که عین تشبیه است.

نهی از تفکّر در خداوند

علّت نهی شدید قرآن و روایات از تفکّر و تکلّم در مورد ذات باری تعالی همین است که انسان در این حوزه بدون آن که حتّی بفهمد و بخواهد، گرفتار تشبیه می شود. امام صادق (ع) فرمودند:
إیّاکُم و التَّفَکُّرَ فی اللهِ فَإِنَّ التَّفَکُّرَ فی اللهِ لا یَزیدُ إلّا تَیهاً لِأنَّ اللهَ عزّوجلّ لا تُدرِکُهُ الأبصارُ وَ لا یُوصَفُ بِمِقدارٍ. (2)
از تفکر در خداوند بپرهیزید؛ به راستی تفکر در خداوند تنها حیرت و سرگردانی را یم افزاید؛ زیرا دیدگان (اوهام) خدای عزّوجلّ را در نمی یابند و او به هیچ قدر و اندازه ای قابل وصف نیست.
دلیل این که نباید در خداوند تفکر نمود، این است که او با اوهام و مفاهیم قابل درک نیست و هیچ قدر و اندازه ای نمی تواند ذاتش را وصف کند. پس هر چه درباره ی او فکر شود، تنها حیرت انسان افزوده می شود.
از امام باقر (ع) هم این عبارت نقل شده است:
إیّاکُم و التَّفَکُّرَ فی اللهِ، وَ لکِن إذا أرَدتُم أن تَنظُرُوا إلی عَظَمَتِهِ فَانظُروا إلی عَظیمِ خَلقِهِ. (3)
ص: 184


1- 1.کتاب توحید2/191.
2- 2.التّوحید/457، باب67، ح14.
3- 3.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عین الکلام فی الکیفیّة، ح7.

از تفکّر در خداوند بپرهیزید؛ ولی هر گاه خواستید به بزرگی او بنگرید، به آفریدگانِ بزرگ او نظر کنید.
بشر نه از خدا سر در می آورد و نه از عظمت او. حدّاکثر چیزی که عقل و فهم بشر به آن می رسد، عظمت و بزرگی مخلوقات خداست. اما نمی توان از عظمتِ خلق خدا مفهومی بسازد و آن گاه با یک سری اعتبارات ذهنی (از قبیل رفع نقایص و امثال آن)، تصوّری از عظمتِ خدا یا خود به وجود آورد. همه ی این ها سر از تشبیه در می آورد.

نهی از تکلّم درباره ی خداوند

به همان دلیل که تفکّر در ذات خدا ممنوع است، از تکلّم هم منع شده است. سخن گفتن با الفاظی که دارای مفاهیمی هستند، صورت می پذیرد. وقتی نتوان مفاهیمی را به خداوند نسبت داد؛ با هیچ لفظی هم نمی توان مفهومی از او پیدا کرد. البته همان طور که بارها تذکّر داده ایم، الفاظ که دارای مفاهیم تنزیهی هستند، صرفاً به معنای تنزیهی شان قابل استناد به خدای متعال می باشند و این امر، محذور تشبیه را به دنبال نمی آورد؛ چون خداوند را قابل تصوّر نمی کند. یکی از سفارش های امام باقر (ع) در نهی از سخن گفتن درباره ی ذات پروردگار، چنین است:
تَکَلَّمُوا فی خَلقِ اللهِ وَ لا تَتَکَلَّمُوا فی اللهِ فإنَّ الکَلامَ فی اللهِ لا یَزدادُ صاحِبَهُ إلّا تَحَیُّراً.
(1)
درباره ی خلق خدا سخن بگویید و در مورد خدا سخن نگویید؛ زیرا سخن گفتن درباره ی او جز بر حیرت گوینده اش نمی افزاید.
ملاحظه می کنیم که سخن گفتن درباره ی خداوند متعال همان نتیجه ای را که تفکّر در ذات او دارد، به دنبال می آورد و به همین جهت از آن نهی شده ایم.
نمونه ی دیگر فرمایش امام صادق (ع) به محمدبن مسلم است:
ص: 185


1- 1.همان، ح1.

یا مُحَمَّدُ إن النّاسَ لایَزالُ بِهِمُ المَنطِقُ حَتّی یَتَکَلَّمُوا فِی اللهِ، فَإذا سَمِعتُم ذلِکَ فَقُولُوا: لا إلهَ إلّا اللهُ الواحِدُ الَّذی لَیسَ کَمِثلِهِ شَیءٌ. (1)
ای محمد، مردم در همه چیز صحبت می کنند تا این که در (ذات) خدا هم تکلّم می کنند. اگر چنین شنیدند، بگویید: معبودی جز خدای واحد نیست که شبیهی ندارد.
می بینیم سفارش حضرت در هنگام مواجهه با سخن گفتن درباره ی خداوند توجّه و تذکّر دادن به نفی تشبیه است؛ همان تشبیهی که خطر سخن گفتن در مورد خداوند است.
نهی از تفکّر و تکلّم البتّه یک نهی ارشادی است؛ چون عقل هر عاقلی مستقلاً قبح آن را می یابد. اگر در ادلّه ی نقلی هم نهی از این امور وارد نشده بود، عقلاً می دانستیم که تفکّر و تکلّم در ذات خداوند قبیح است و علّتش هم (که افتادن در ورطه ی تشبیه است) برایمان روشن بود. با وجود قرینه ی عقلی قطعی که در این مورد وجود دارد، اگر به فرض، دلیل نقلی خاصّی هم وجود داشته باشد که ظاهر آن بر جواز تفکّر در ذات خدا دلالت کند، باید یقین کرد که آن معنای ظاهری از آن اراده نشده است.
این درست مثل یک آیه ی قرآن یا حدیثی است که ظاهر آن بر جسم بودنِ خداوند دلالت دارد و ما یقین داریم که معنای ظاهری آن اراده نشده است.

معنای صحیح «إدمانُ التَّفکّر فی الله»

با همین عنایت، حدیثی را که مرحوم کلینی در کتاب شریف کافی آورده اند، مرور می کنیم. امام صادق (ع) فرمودند:
أفضَلُ العِبادَةِ إدمانُ التَّفَکُّرِ فی اللهِ وَ فی قُدرَتِهِ. (2)
برترین عبادت همواره اندیشیدن درباره ی خدا و قدرت اوست.
ص: 186


1- 1.همان، ح3.
2- 2.همان، کتاب الإیمان و الکفر، باب التفکّر، ح3.

گاهی کسانی که خود را مجاز به توصیف خداوند می شمارند، به فرمایش امام صادق (ع) تمسّک می کنند تا کار خود را توجیه نمایند. اما اگر بپذیریم که ظاهر این حدیث، تفکّر در ذات خداوند را عبادت شمرده است، باید به دلیل قطعی عقل و نصوص صریح قرآن و روایات، آن را خلاف ظاهر معنا کنیم. هر چند معتقدیم که چنین استظهاری از حدیث، محلّ اشکال است. مراد امام (ع) از تفکّر در مورد خداوند، تفکّر در صُنع و خلق اوست نه در ذاتش. همان طور که گفتیم دلیل عقلی قطعی بر عدم جواز تفکّر در ذاتِ الهی وجود دارد در روایات هم جنبه ارشادی دارد.
نهی صریح از تفکّر نشانگر ناتوانی ذاتی بشر در ورود به این قلمرو است. هیچ کس با هیچ نوع تفکّری نمی تواند توصیفی از خداوند ارائه کند که تشبیه نباشد. هیچ تصوّر و مفهومی نمی تواند حاکی از ذات پروردگار باشد و این امر در مورد هیچ مخلوقی استثناء بردار نیست. وقتی چیزی مُحال عقلی باشد، قابل تخصیص نیست. هر گونه تفکّر و تکلّمی در ذات خداوند به تشبیه می انجامد. این که چه کسی و به چه نحوه ای تفکّر و تکلّمی در ذات خداوند را تنزیه کرد، این را نمی توان مصداق تفکّر «فی الله» دانست، پس تنزیه موضوعاً و «تخصّصاً» از نهیِ وارد شده در احادیث خارج است؛ نه این که بگوییم روایات نهی کننده ی از تفکّر و تکلّم در مورد بعضی افراد یا بعضی تفکّرات و تکلّم ها «تخصیص» می خورد.

مجاز شمردن تفکّر در خداوند

حال بنگرید به نمونه ای از اظهاراتی که می خواهند به شکلی برخی تفکّرات دربارهی ذات خداوند را مُجاز شمرند. ابتدا حدیثی از رسول گرامی اسلام (ص) نقل شده است که فرمودند:
ص: 187

تَفَکَّرُوا فی خَلقِ اللهِ و لا تَفَکَّرُوا فی اللهِ فَتَهلِکُوا. (1)
در آفریدگان خدا تفکّر کنید؛ ولی در خود او تفکّر نکنید که در این صورت به هلاکت می افتید.
اما اظهار نظری که در مورد این حدیث شده، چنین است:
در مورد نهی از تفکّر در خداوند سبحان روایات زیادی در جوامع حدیثی شیعه و سنّی موجود است و این نهی (در روایات) ارشادی است و مربوط به کسانی است که در مسائل عقلی عمیق، حُسن ورود ندارند. لذا اگر در آن ها وارد شوند به هلاکت دائمی می افتند. (2)
ظاهر عبارت می رساند که اگر کسانی در مسائل عقلی حُسن ورود داشته باشند، مُجاز هستند درباره ی ذات خداوند تفکّر کنند. یعنی این ها چون در مسائل عقلی وارد هستند، با ورود به این حوزه به هلاکت نمی افتند.

عدم امکان تخصیصِ نهی از تفکّر در ذات

ما از این مؤلّف بسیار محترم سؤال می کنیم که «هلاکتِ» محلّ بحث چیست؟ چه نوع هلاکتی در این جا امکان وقوع دارد؟ اگر می پذیرید که این هلاکت همانا فروغلتیدن به ورطه ی تشبیه خدا به خلق است، آیا می توان در ذات الهی تفکّری داشت که به این تشبیه منجر نشود؟! آیا وارد بودن در مسائل عقلی عمیق، انسان را از تفکّر کردن در ذات الهی بازنمی دارد؟! ما در بخش گذشته نشان دادیم که اگر کسی گمان کند می تواند با مفاهیم فکری و ذهنی، تصوّری از ذات خدا داشته باشد که نتیجه اش تشبیه نباشد، سخن در اشتباه است. این دیدگاه به هیچ وجه نشانه ی حُسن ورود در مسائل عقلی عمیق نیست.
به عکس، حُسن ورود در مسائل عمیق عقلی اقتضا می کند که انسان هیچ گونه فکری از ذات خدا نداشته باشد. دیدیم که به فرمایش امیرالمؤمنین (ع)، خدای متعال در
ص: 188


1- 1.الدّرّ المنثور فی تفسیر المأثور 6/130.
2- 2.المیزان19/58.

قرآن کریم وارد نشدن در قلرو خارج از وُسع عقلی و فکری بشر را «رسوخ» در علم نامیده است. بنابراین احادیثِ نهی کننده از تفکّر در خداوند هر چند ارشادی هستند، اما قابل تخصیص نیستند؛ چون حکایت از یک مُحال عقلی می کنند. این که انسان بتواند تفکّری در ذات بکند که به تشبیه نیفتد، مُحال عقلی است و چنین حکم عقلی قابل تخصیص نیست.
جالب این جاست که اظهار نظر کننده ی بزرگواری که این نهی ارشادی را قابل تخصیص دانسته اند، در بحث ضرورت توصیف عقلی خداوند در تفسیر آیه ی «وَ لِلهِ الأسماءُ الحُسنی»
(1) مطالبی فرموده اند که عین تشبیه خدا به خلق است. اگر خود ایشان حُسن ورود در مسائل عمیق عقلی را داشته اند، پس چرا از تشبیه باطل در امان نمانده اند؟! و چرا در نهایت نتوانسته اند تشبیه را رد کنند و به جمع میان تشبیه و تنزیه قائل شده اند؟! (2)
ص: 189


1- 1.اعراف/180.
2- 2.ر.ک: بخش اول، فصل5.

ص: 190

فصل 6: توحید فطری

اشاره

برای تکمیل بحث توحید لازم است اشاره ای داشته باشیم به «توحید فطری». برای این که معنای دقیق آن روشن شود، ابتدا کلمه ی «فطرت» را در لغت و سپس در آیات و روایات توضیح می دهیم.

«فطرت» در لغت

ابن فارس در «معجم مقائیس اللّغة» ذیل لغت «فَطَرَ» چنین آورده است:
الفاءُ و الطّاءُ و الرّاءُ أصلٌ صحیحٌ یَدُلُّ علی فَتحِ شَیءٍ و إبرازِه... و الفِطرَة الخِلقَة.
(1)
«ف» و «ط» و «ر» ریشه ی صحیحی است که بر گشودن و آشکار ساختن چیزی دلالت می کند... و فطرت، خلقت است.
در لسا العرب هم به عنوان یکی از موارد کاربرد این لغت، چنین آمده است:
فَطَرَ نابُ البَعیرِ فَطراً إذا شَقَّ اللَّحمَ وَ طَلَعَ... و الفِطرَةُ الإبتِداءُ وَ الإختِراعُ. (2)
ص: 191


1- 1.معجم مقائیس اللّغة2/358.
2- 2.لسان العرب11/196و197.

تعبیر «فَطَرَ نابُ البَعیرِ فَطراً» زمانی گفته می شود که (دندان نیش شتر) گوشت (لئه) را بشکافد و سربرآورد... و فطرت آغاز کردن و نوآوری است. جوهری در صحاح خود می گوید:
ابن عبّاس – رضی الله عنه – گفت: معنای «فاطرالسّماوات» را نمی دانستم تا این که دو اعرابی نزدم آمدند که با یکدیگر بر سر (مالکیّت) چاهی اختلاف پیدا کرده بودند. یکی از آن دو می گفت: أنا فَطَرتُها؛ یعنی من ابتداء آن را حفر کردم.
(1)
کتاب های دیگر لغت هم بر همین سیاق درباره ی «فَطَر» و «فِطرَة» سخن گفته اند. وجه مشترک این اقوال، معنای ابتدایی و بکر و دست نخورده بودن است؛ یعنی وقتی چیزی برای اولین بار به وجود می آید و هنوز دست کاری نشده است.

«فطرةالله» در قرآن کریم

با عنایت به این معنی سراغ آیات و روایات می رویم تا استعمال کلمه ی «فطرت» را در آن ها جست وجو کنیم. تنها آیه ی قرآن که لغت «فطرة» در آن به کار رفته، این آیه است:
«فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» (2)
روی خود را به سوی دین حنیف استوار بدار؛ همان فطرت خدایی که مردم را ابتداءً بر آن (حالت) آفریده است. دگرگون کردنی برای آفرینش خدا نیست. آن دینِ استوار است ولی بیشتر مردم نمی توانند.
ظاهر آیه معنای روشنی دارد. خداوند به پیامبرش می فرماید که روی خودش را به سوی دین استوار بدارد. «حنیفاً» «حال» است برای «دین» یا برای فاعل مستتر در جمله ی «أقِم». حنیف به کسی گفته می شود که از بدی به خوبی تمایل دارد (3)و مصداق
ص: 192


1- 1.الصّحاح2/781.
2- 2.روم/30.
3- 3.المعجم الوسیط.203: الحنیف المائل مِن شَرٍّ إلی خَیر.

آن، تمایل به دین صحیح و حق، یعنی همان فطرت است. در روایات هم وقتی از معنای «حنیفیّت» پرسیده اند، امام باقر (ع) آن را به فطرت معنا کرده اند. (1)
اما کلمه ی «فطرة بر وزن «فِعلَة» اسم هیئت است که بر هیئت و شکل خاصّی از خلقت دلالت می کند که همان صورت اولیّه و طبیعی آن است. سفارش خدا به پیامبرش و در درجه ی بعد به همه ی مردمان این است که بر دین و آیین حقّ و صحیح استوار بمانند. این آیین همان صورت اوّلیّه و دست نخورده ای است که خداوند در خلقت به انسان ها داده است. هیچ چیز و هیچ کس خلق خدا را دگرگون نمی کند و همین دین استوار و پابرجاست.
با این ترتیب از خود آیه، قبل از مراجعه به احادیث، این معنا استفاده می شود که خدای متعال در خلقت ابتدایی بشر، دین و آیینی را تعبیه کرده و او را خنثی و به صورت یک لوح سفید و نانوشته نیافریده است.

«صبغة الله» در قرآن

به تعبیر آیه ی دیگری از قرآن، خداوند انسان را از ابتدا به رنگ خاصّی آفریده که این رنگ از خلقت او زدوده نخواهد شد. «لا تَبدیلَ لِخَلقِ اللهِ». آیه ای که رنگِ خدادای را می رساند، این است:
«صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ» (2)
«رنگ خدادادی و چه کسی در رنگ زدن از خدا بهتر است؟! و ما (فقط) عبادت کنندگان اوییم.»
«صِبغَه» مانند «فِطرَة» اسمی است که دلالت بر هیئت و صورت می کند؛ صورت خاصّی از رنگ زدن که منظور رنگ زدنِ خداست و هیچ کس بهتر از خدا رنگ نمی زند. زنگی را که خدا می زند، هیچ کس نمی تواند از بین ببرد. ضمن آن که بهترین و زیباترین رنگ را هم به انسان ها زده است. می بینیم که این آیه ی شریف همان مطلب
ص: 193


1- 1.التَّوحید/330، باب53، ح9.
2- 2.بقره/138.

آیه ی فطرت را با تعبیر دیگری بیان می کند؛ اما در هیچ یک از این دو آیه توضیح بیشتری داده نشده تا شکل و صورت اولیه و رنگ خدادای خلقت بشر روشن شود. این توضیح در احادیث معصومین (ع) ذکر شده و تنها با رجوع به آن ها می توانیم بفهمیم که فطرت و رنگ اولیه و طبیعی انسان ها چیست.

تفسیر «فطرةالله» و «صبغة الله»

بیشترین تعبیری که در توضیح فطرت از ائمّه (ع) نقل شده، تعبیر «توحید» است. مرحوم صدوق در کتاب شریف «التّوحید» منعقد فرموده که مجموعاً شامل ده حدیث است. در هشت حدیث آن که به سندهای مختلف نقل شده اند، «فطرةالله» به توحید تفسیر شده است. (1)
به عنوان نمونه در حدیث ششم زراره از امام صادق (ع) نقل می کند که ایشان درباره ی آیه ی «فِطرَةَ اللهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها» فرمودند: فَطَرَهُم جَمیعاً عَلَی التَّوحیدِ.
در حدیث نُهم این باب، زراره از امام باقر (ع) چنین نقل کرده است: فَطَرَهُمُ اللهُ عَلَی المَعرِفَةِ.
این جا تعبیر «معرفت» به جای توحید به کار رفته است.
در حدیث سوم قبل از توحید، فطرت خدادادی به «اسلام» تفسیر شده است. وقتی عبدالله بن سنان از امام صادق (ع) درباره ی آیه ی «فِطرَةَ اللهِ...» سؤال می کند.
ما تِلکَ الفِطرَةُ؟
آن فطرت چیست؟
می فرمایند:
هیَ الإسلامُ فَطَرَهُمُ اللهُ حینَ أخَذَ میثاقَهُم عَلَی التَّوحید... .
آن اسلام است. زمانی که (خداوند) از آنان پیمان گرفت، آن ها را بر توحید مفطور کرد.
ص: 194


1- 1. التّوحید/328-331، باب53، ح1-8.

می بینیم ابتدا فطرت را به اسلام و سپس به توحید تفسیر فرموده اند. نکته ی دیگر در این حدیث شریف، قیدِ «حینَ أخَذَ میثاقَهُم» است؛ یعنی فطرت اوّلیه و رنگ خدادای در زمانی که خداوند از انسان ها پیمان می گرفت، به آن ها داده شد. این قید را در ادامه توضیح خواهیم داد.
اما در توضیح «صبغة الله» هم احادیث متعدّدی ذکر شده که آن را بیشتر به «اسلام» تفسیر کرده اند.
(1)
تا این جا به اجمال می فهمیم که شکل و صورت اولیه ی خلقت انسان ها چگونه بوده و آن رنگ خدادای که در ابتدا به انسان زده شده، چه رنگی بوده است. برای تحقّق توحید و اسلام، اولین پلّه این است که خدا خودش را به انسان ها معرّفی کرده باشد. این کار برای همگان صورت پذیرفته؛ امام در عالمی که عالم میثاق نامیده شده است. این عالَم پیش از عالمی که ما اکنون در آن زندگی می کنیم، موجود بوده است. ما در حال حاضر هیچ سابقه و خاطره ای از حوادثی که در آن عالَم اتّفاق افتاده، به یاد نداریم؛ اما روایات ما به وضوح وجود آن و برخی از اتّفاقاتی را که در آن افتاده توضیح داده اند.

میثاق گرفتن خدا از بنی آدم

البتّه گرفتن خدا از بنی آدم
البتّه قرآن کریم در یک مورد صریحاً میثاق گرفتن از بندگان را پیش از ولادتشان تأیید فرموده است.
«وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوا بَلَی شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ * أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَکَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَکُنَّا ذُرِّیَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِکُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ» (2)
ص: 195


1- 1.بحارالأنوار3/279-281، ح14و15و19.
2- 2.اعراف/172و173.

«و آن زمان که پروردگارت فرزندان بنی آدم (ع) را از پشت هایشان برگرفت و آن ها را بر خودشان گواه گرفت که: آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آری. (فرشتگان گفتند:) ما شاهد بودیم تا این که روز قیامت نگویید: ما از این غافل بودیم یا نگویید: پدرانِ ما پیش تر مشرک بودند و ما فرزندانِ پس از آن ها بوده ایم؛ پس آیا ما را به سبب آن چه اهل باطل کرده اند، هلاک می گردانی؟»
از این آیه ی شریف به روشنی اقرار گرفتن خداوند از بندگان نسبت به ربوبیّت او استفاده می شود. این یکی از میثاق هایی است که در احادیث از آن سخن گفته شده است. عالَمی که این میثاق ها در آن گرفته شده، «عالَم ذَرّ» نامیده می شود که در این کتاب وارد بحث و توضیح آن نمی شویم.
(1) فعلاً بدون پرداختن به خصوصیّات عالَم میثاق، می خواهیم فطرت و رنگ خدادادی را با استفاده از آیات قرآن و احادیث معصومین (ع) توضیح دهیم.

معرفت خداوند خودش را در عالَم ذرّ

همان طور که گفتیم قدم اول این که خدا خودش را به انسان ها معرّفی کند که به صریح روایات در آن عالَم صورت پذیرفته است. مرحوم کلینی در کتاب شریف کافی، از قول زراره نقل کرده که وقتی درباره ی آیه ی شریف «وَإذ أخَذَ رَبُّکَ...» از امام باقر (ع) سؤال می کند، حضرت این گونه پاسخ می فرمایند:
أخرَجَ مِن ظَهرِ آدَمَ ذُرِّیَّتَهُ إلی یَومِ القیامةِ فَخَرَجُوا کَالذَّرِّ، فَعَرَّفَهُم وَ أراهُم نَفسَهُ، ولَولا ذلِکَ لَم یَعرِف أحَدٌ رَبَّهُ. (2)
ص: 196


1- 1.توضیح این مطلب موکول به بحث «خلقت» است که به فضل الهی امیدواریم در «کتاب خلقت» به آن بپردازیم؛ إن شاءالله.
2- 2.اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب فطرة الخلق علی التّوحید، ح4. مرحوم صدوق در کتاب التّوحید، این حدیث را با همین سند نقل کرده اند؛ با این تفاوت که به جای «نفسه»، «صُنعه» روایت کرده است: التّوحید/330، باب 53، ح.

فرزندان آدم (ع) تا روز قیامت را از پشت او خارج نمود. پس آن ها هم چون ذرّه (از جهت ریز بودن) خارج شدند. آن گاه خود را به آن ها معرّفی کرد و نمایاند و اگر چنان نبود، هیچ کس پروردگارش را نمی شناخت.
آری، اگر خداوند در آن عالَم، خود را به آنان معرّفی نکرده بود، هیچ کس در دنیا خدایش را نمی شناخت. همه ی بنی آدم در عالَم ذرّ یا میثاق به معرّفی خداوند، او را شناختند.
در حدیث دیگری که آن را هم زراره از امام باقر (ع) نقل کرده، در تفسیر آیه ی «فِطرَةَ اللهِ الَّتی...» چنین آمده است:
فَطَرَهُم عَلَی التَّوحیدِ عِندَ المیثاقِ عَلی مَعرِفَتِهِ أنَّهُ رَبُّهُم.
فطرت آن ها را هنگام پیمان گرفتن بر توحید، این که بدانند او پروردگارشان است، قرار داد.
آن گاه زراره می پرسد: آیا آنان با خدا سخن گفتند؟ امام (ع) در پاسخ، سر مبارکشان را پایین انداختند و سپس فرمودند:
لَولا ذلِکَ لَم یَعلَمُوا مَن رَبُّهُم و لا مَن رازِقُهُم.
(1)
اگر آن نبود، نمی دانستند پروردگارشان و روزی دهنده شان کیست.
یعنی اگر خداوند خودش را در عالَم میثاق به انسان ها نمی شناساند، آنان نه پروردگار خود را می شناختند و نه روزی دهنده ی خود را. تصریح به این مطلب در این حدیث و حدیث گذشته نشان دهنده ی یک سنّت قطعی پروردگار است که معرفت خداوند در دنیا فرع بر معرفت او در عالَم میثاق می باشد؛ به طوری که اگر آن معرفت نبود، از معرفتِ این دنیایی هم خبری نبود.

اقرار گرفتن خداوند از ربوبیّت

پس از آن که خدا خودش را در آن عالَم به همه ی بنی آدم معرّفی فرمود، از آن ها اقرار گرفت به تعبیر قرآن کریم، خودشان را بر خودشان شاهد قرار داد و از آنان
ص: 197


1- 1.التّوحید/330، باب53، ح8.

پرسید: آیا من پروردگارتان نیستم؟ و آن ها همگی با اختیار خویش «بلی» گفتند. این ماجرا نشان می دهد که خداوند به انسان ها در آن عالَم، هم عقل و شعور عطا فرمود و هم اختیار. اگر آن ها عقل و اختیار نداشتند، نمی توانستند مخاطبِ سؤال خداوند قرار بگیرند. گاهی همین امر برای اصحاب ائمّه (ع) مبهم بوده که انسان ها با این که به صورت «ذرّ» بودند، چگونه کلام خداوند را می فهمیدند و چه طور پاسخ می دادند سؤال کننده ابوبصیر بود. یک بار پرسید:
کَیفَ عَلِمُوا القَولَ حَیث قیلَ لَهُم: ألَستُ بِرَبّکُم؟
چگونه فرمایش خداوند را هنگامی که به آنان گفته شد: ألستُ بربّکم، دانستند؟
بار دیگر، پرسید:
کَیفَ أجابُوا وَ هُم ذَرٌّ؟
با آن که ذرّه بودند، چگونه جواب دادند.
امام صادق (ع) به هر دو سؤال – که در دو حدیث مختلف آمده است – یک جواب دادند. فرمودند:
جَعَلَ فیهِم ما إذا سَأَلَهُم أجابُوهُ.
(1)یعنی فی المیثاقِ. (2)
در آن ها چیزی قرار داد که وقتی از آنان پرسید، جوابش را دادند. یعنی در (عالم) میثاق.
از پاسخ امام (ع) برمی آید که مسأله را باز نکرده اند؛ بلکه به اجمال فرموده اند که خدا به آنان در عالم میثاق، نیرو و توانی عطا فرمود تا هم سخنِ پروردگارشان را بفهمند و هم پاسخ دهند. روشن است که در آن چه خداوند به ایشان عطا فرموده، باید عقل و شعور و اختیار باشد تا آنان بتوانند به چنین چیزی اقرار کنند. از کسی که عقل و اختیار ندارد، پرسیدنِ چنین سؤالی بیهوده و لغو است. پس قدم دوم – بعد از قدم اول که
ص: 198


1- 1.بحارالأنوار 5/258، ح63.2- 2.اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب کیف أجابوا و هُم ذرّ، ح1. «یعنی فی المیثاق» فقط در نقل کافی آمده است.

معرفی خداوند خودش را به آنان بود – اقرار گرفتن از همه ی ایشان بوده است. از ظاهر قرآن و نیز احادیثی که در این باب وارد شده، بر می آید که بنی آدم همگی «بلی» گفتند؛ یعنی چنین اظهار کردند که ربوبیّت خداوند را قبول کرده اند. اما چنان که در برخی روایات ذکر شده، همه ی آنان با دل هایشان چنین اقراری نکردند؛ برخی فقط اظهار کردند اما قلباً به این امر تسلیم نشده بودند. ایمان و کفر به خدا در عالَم میثاق

1- 1. بحارالأنوار 5/237، ح14 به نقل از تفسیر قمی.

این مطلب به صراحت در برخی احادیث عالم ذرّ آمده است. در ادامه ی حدیث عبدالله بن سنان که امام صادق (ع)، مقصود از «فطرةالله» را بیان فرمودند – و ما آن را نقل کردیم – در توضیح این قسمت آیه ی شریف «ألَستُ بِرَبّکُم؟» فرمودند:و فیهِ (فیهم) المُؤمِنُ وَ الکافِرُ. (1)
و در آن (عالَم میثاق) (یا در میان آن ها) مؤمن و کافر بودند.
ملاک ایمان، پذیرفتن قلبی و معیار کفر، نپذیرفتن قلبی است و اقرار به زبان تأثیری در ایمان و کفر قلبی ندارد. با همین ملاک می توانیم در عالم ذرّ یا میثاق، عدّه ای از همان کسانی را که به زبان «بلی» گفتند، کافر بدانیم؛ چون قلباً ایمان نیاورده بودند. با این ترتیب پذیرفتن معنای ظاهری این حدیث هیچ محظوری نخواهد داشت و ما نیاز پیدا نمی کنیم که آن را بر خلاف ظاهرش توجیه و تأویل کنیم؛ چنان که در برخی از تعلیقه های کتاب التّوحید آمده است. (2)
ناگفته نماند که در حدیث ابوبصیر چنین آمده که از امام صادق (ع) می پرسد:
آیا (بنی آدم) به زبان هایشان بلی گفتند؟
حضرت پاسخ می فرمایند:
نَعَم وَ قالوا بِقُلُوبِهِم. (3)
بله و نیز با دل هایشان.
ظاهر فرمایش امام (ع) در این جا این است که آنان در عالَم میثاق، هم با زبان و هم با قلب، اقرار به ربوبیّت پروردگار کردند. اما نمی توانیم معنای ظاهر حدیث را مراد آن حضرت بدانیم؛ زیرا همان طور که دیدیم در روایات دیگر به صراحت، اقرار قلبیِ عدّه ای را نفی کرده اند (مِنهُم... مَن لَم یُؤمِن بِقَلبِهِ وَ فیهِ المُؤمِنُ وَ الکافِرُ). علاوه بر دو
ص: 200


1- 1.التّوحید/329، باب53، ح3. همین حدیث در بحارالأنوار 3/278، ح7. به صورت «فهیم» نقل شده است. 2- 2.مرحوم سیّد هاشم حسینی طهرانی در تعلیقه ای که بر این حدیث مرقوم کرده اند، آن را بر وجود مؤمن و کافر در علم خدای متعال حمل کرده اند. استدلال ایشان برای این که در عالم میثاق مؤمن و کافری نبوده، آیه ی شریف و اخباری است که دلالت بر اقرار همگان به توحید می کند. اما توضیح دادیم که این اقرار صرفاً زبانی بوده، نه لزوماً قلبی.3- 3.تفسیر عیّاشی 2/40، ح110.

حدیث مذکور، عبارت دیگری هم که همین معنا را می رساند، نقل شده است:...«قالُوا بَلی» وَ أسَرَّ بَعضُهُم خِلافَ ما أظهَرَ. (1)«بلی گفتند» اما بعضی از آن ها خلافِ آن چه را که اظهار داشتند، در باطن مخفی نمودند.این تعبیر هم دلالت دارد بر این که در عالَم میثاق، عدّه ای قلباً به خدا ایمان نیاوردند؛ اما البته اعتقاد قلبی خود را پنهان داشتند و خلاف آن را اظهار نمودند.پس حال که روایاتِ ما بر وقوع چنی امری اصرار دارند، باید روایت ابوبصیر را که حضرت فرمودند: «و قالوا بِقُلوبهم»، طوری معنا کنیم که با آن روایات در تعارض نباشد. مثلاً این که بگوییم: مراد حضرت همه ی بنی آدم نبود؛ بلکه فقط عده ای از آن ها بوده که با دل هایشان هم بلی گفتند. این ها همان مؤمنان بودند. مخالفت با خداوند از روی عناد اما نکته ای که باید همین جا مورد توجّه باشد این است که ایمان آوردن یا ایمان نیاوردن قلبی در مرحله ی پس از اصل تحقّق معرفت مطرح می شود. کسانی که حقیقتی را می شناسند، مختارند که قلباً آن را بپذیرند و تسلیمِ آن شوند یا آن را انکار کنند.در عالَم ذرّ همه ی انسان ها ربّ خویش را شناختند. خودِ شناخت، یک امر قلبی غیر اختیاری است. خداوند خودش را به همه معرّفی فرمود؛ این که او را بشناسند یا نه، به اختیار آنان نبوده است. آن چه مورد سؤال خدا قرار گرفته، این نبوده که آیا ربّ خود خودش را معرّفی کرد، آن ها همگی ربّ خویش را شناختند.آن چه مورد سؤال قرار گرفته، این بوده است که: آیا مرا (خدا را) ربّ خود می دانید؟ آیا ربوبیّت مرا (خدا را) قبول دارید؟ آیا به این امر اقرار می کنید؟ (2) این درص: 2011- 1.همان/42، ح17.2- 2.در حدیثی که اصبغ بن نباته از امیرالمؤمنین ع نقل کرده، تعبیر «اقرار» آمده است. این حدیث را در ادامه ی بحث نقل می کنیم.حقیقت سؤال از پذیرش و تسلیم شدن به معرفتی است که خدای متعال به آنان عطا فرموده است. در این مرحله برخی قلباً پذیرای معرفت و ربوبیّت خدا گشتند و بعضی فقط اظهار پذیرش کردند؛ اما قلباً نپذیرفتند. این ها در حقیقت با عقل و وجدانِ خودشان در جنگ بودند و آن چه را که به وضوح می دیدند، انکار می کردند؛ یعنی گروه منافق – که به زبان چیزی اظهار می کردند که قلباً قبول نداشتند – اهل جحد و عِناد بودند و به هیچ وجه جاهل و قاصر نبودند. آن ها به تعبیر قرآن کریم مصداق «وَ جَحَدُوا بِها وَ استَیقَنَتها أنفُسُهُم» (1)بودند؛ یعنی با این که در نفس و قلب خود یقین به ربوبیّت پروردگار داشتند، آن را انکار می کردند. در عالم ذرّ حجاب های دنیایی نبوده و معرفت خدا هم شدید تر و عمیق تر بوده است؛ تا جایی که در بعضی احادیث تعبیر «معاینه» به کار رفته است؛ اما با این وجود، عدّه ای انکار کردند و می توانستند چنین کنند.امام صادق (ع) در توضیح آیه ی شریفه ی 172 اعراف می فرمایند:کانَ ذلِکَ مُعایَنَةَ اللهِ فَأنساهُمُ المُعایَنَةَ... . (2)آن (معرفی خدا در عالَم ذرّ) معاینه ی خدا بود؛ اما (خدا) آن معاینه را از یادشان برد.ما دقیقاً به خاطر همین روایت نمی دانیم که معنای دقیق «معاینة الله» در عالَم ذرّ چه بوده است. حضرت تصریح فرموده اند که خدا معاینه ی خود را از یاد انسان ها برده است. کسی یادش نمی آید که خدا خودش را چگونه معرّفی کرده است. بنابراین تفسیر دقیق و واضحی از معنای «معاینه» نمی توانیم ارائه دهیم؛ اما با توجه به معنای لغوی آن که دیدن با چشم (عین) است (3)، می توانیم؛ بگوییم که معرفت خداوند در عالم ذرّ، بسیار بسیار روشن و واضح بوده است؛ مانند این که انسان چیزی را به چشم خود ببیند. این وضوح و روشنی البتّه با خواست خداوند از انسان ها گرفته شده و دیگر از معاینه چیزی به خاطر ندارند.ص: 2021- 1.نمل/14.2- 2.بحارالأنوار5/223، ح13، به نقل از محاسن برقی.3- 3.المنجد/ 541: عایّن عیاناً و معایَنَةٍ هُ: رآهُ بِعَینِه.تا این جا دو مرحله را از آن چه خداوند در ابتدای خلقتِ ما انسان ها انجام داده، شناختیم: اول این که خودش را به همگان به وضوح و روشنی معرّفی فرموده است. دوم این که از همگان نسبت به پذیرفتن ربوبیّت خود، اقرار خواسته که عدّه ای قلباً پذیرا شده و برخی هم فقط اظهار قبول کرده اند؛ ولی قلباً نپذیرفته اند. شاهدان الهی در عالَم میثاق مرحله و قدم سوم این است که خداوند در اقرار گرفتن خود، شاهدانی هم داشت. شاهدانِ خدا فرشتگانی بودند که آن جا حاضر بودند و قرآن کریم از زبان آن ها نقل می کند که گفتند:«شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ...» (1)در لفظ کلام الهی در قرآن، اسمی از ملائکه برده نشده است؛ اما حامل و معلّم علم قرآن، حضرت امیرالمؤمنین (ع)، در ضمن حدیثی که اصبغ ترین نباته آن را نقل کرده، خطاب به ابن کوّاء فرمودند:فَقالَتِ المَلائِکَةُ عِندَ إقرارِهِم بذلِکَ: شَهِدنا عَلَیکُم یا بَنی آدَمَ أن تَقُولُوا یَومَ القیامَةِ إنّا کُنّا عَن هذا غافِلینَ. (2)پس فرشتگان زمانی که (بنی آدم) به ربوبیت پروردگارشان اقرار کردند، گفتند: ای بنی آدم، ما بر شما گواهیم تا روز قیامت نگویید که ما از این امر غافل بودیم.در حدیث دیگری که از امام صادق (ع) نقل شده، چنین آمده است:فَقالَ اللهُ: «شَهِدنا أن تَقُولُوا یَومَ القیامَةِ» أی لِئَلّا تَقُولُوا یَومَ القیامَةِ إنّا کُنّا عَن هذا غافِلینَ. (3)ص: 2031- 1.اعراف/172.2- 2.بحارالأنوار5/258، ح62 به نقل از تفسیر عیّاشی.3- 3.همان/236، ح12 به نقل از تفسیر قمی.پس خداوند فرمود: «شَهِدنا...»؛ یعنی تا روز قیامت نگویید که ما از این امر غافل بودیم.این که فرموده اند: خدا فرمود: «شَهِدنا أن تَقُولُوا...» مقصود نقل قول خداوند در قرآن کریم است؛ نه این که خدا شهادت بدهد. پس شاهدان خداوند بر اقرار بندگان به ربوبیّت او، فرشتگانی هستند که شاهد ماجرا بوده اند.شاهد گرفتن خدا بر این امر برای تمام حجّت بیشتر بر بنی آدم بوده تا در قیامت نگویند که ما از آن غافل بودیم. باقی ماندن معرفت و فراموشی موقف، میثاق و معاینه اما برای این که چنین حجّتی صورت بگیرد، باید معرفتی که خدا در عالَم ذرّ به انسان ها عطا فرمود، در دنیا برایشان آشکار شود. ما در این عالَم مورد امتحان الهی قرار می گیریم و پاداش و جزای روز قیامت هم به اعمال ما در این جا برمی گردد. اگر قرار باشد که همه ی آن چه در عالَم میثاق بوده، از ما گرفته شود، دیگر چه اتمام حجّتی خواهد بود و در قیامت چگونه ما را مورد محاسبه و مؤاخذه قرار خواهند داد؟! روایات ما به خوبی این مطلب را تبین فرموده اند که در حال حاضر هر چند «موقف» میثاق و «معاینة الله» را از یاد برده ایم، اما اصل معرفت خدا و اقرار به ربوبیّت او از ما گرفته نشده است. از امام صادق (ع) این گونه نقل شده است:فَثَبَتَتِ المَعرِفَةُ وَ نَسُوا المَوقِفَ. (1)پس معرفت بر جای ماند و موقف را فراموش کردند.مقصود از «موقف»، موقف میثاق است؛ یعنی همان ظرف و موقعیّتی که خدا در آن خودش را معرّفی فرمود و از بنی آدم اقرار خواست و فرشتگان هم شاهد ماجرا بودند. این ظرف و خصوصیّات آن را همگان فراموش کرده اند. در حقیقت خود خدا چنین اراده کرده که انسان ها این امور را از یاد ببرند؛ ولی فراموش کردن این چیزها اصلص: 2041- 1.همان/237، ح14 به نقل از تفسیر قمی.معرفتِ خدا را از مانگرفته است؛ بلکه همواره با ما هست. در تعبیر دیگر، همان امام بزرگوار چنین فرموده اند:ثَبَتَتِ المَعرِفَةُ فی قُلُوبِهِم وَ أنسُوا ذلِکَ المیثاقَ وَ سَیَذ کُرُونَهُ بَعدُ وَ لَولا ذلکَ لَم یَدرِ أحَدٌ مَن خالِقُهُ وَ لا مَن یَرزُقُهُ. (1)معرفت در دل هایشان بر جا ماند و آن پیمان از یادشان برده شد و در آینده آن را به یاد می آورند؛ اگر آن (معرفت) نبود هیچ کس نمی دانست که خالقش کیست و چه کسی روزی اش می دهد.میثاق گرفتنِ خدا را از یاد ما برده اند و البتّه در آینده ای – که در این جا بیان نکرده اند – دوباره به یاد خواهیم آورد. ما مهم، اصل وجود معرفت است که در دل های بنی آدم ثابت و پابرجا مانده است. اگر این معرفت نبود، هیچ کس خالق و روزی دهنده ی خود را نمی شناخت. از این جا معلوم می شود که همان معرفتِ عالم ذرّ است که در این جا ظهور می کند. در واقع ما اصل معرفت را از دست نداده ایم؛ فقط برخی اوصافِ آن را که مربوط به عالَم میثاق بوده، از یاد برده ایم.با همه ی این توضیحات مقصود از فطرت الهی (فطرة الله) و رنگ خدادای (صبغة الله) – که در قرآن و احادیث معصومین (ع) آمده – برایش به کار رفته بود، همان رنگی است که خدا به وجود همه ی بنی آدم زده است. اصل این رنگ برای همگان باقی مانده و هیچ کس نمی تواند آن را تغییر بدهد (لا تبدیلَ لخَلق الله). آن چه فراموشمان شده، یکی میثاق گرفتن خدا از ماست (أُنسُوا ذلِکَ المیثاقَ) و دیگر زمان و خصوصیّات ظرفی است که در آن از ما میثاق گرفته اند (نَسوا المَوقف)؛ سومین چیزی هم که از یادمان برده اند، خود حالت «معاینة الله» است (أنساهُم المُعاینة).این ها چیزهایی است که به خواست خدا فراموش کردیم: میثاق، موقف و معاینه. اما آن چه باقی مانده، اصل معرفت خداست. البتّه دیگر حالت «معاینه» ص: 2051- 1.همان/ 257، ح58 به نقل از تفسیر عیّاشی.ندارد؛ یعنی مانند این که انسان به چشم ببیند، نیست. البته برخی از مؤمنان (یا حتّی غیر مؤمنان در برخی شرایط اضطراری) ممکن است به این حالت برسند؛ اما روال و قاعده ی کلّی الهی این است که انسان ها آن حالت «معاینة الله» را فراموش کرده اند. به طور طبیعی و عمومی خداوند را آن چنان واضح و بالعیان نمی یابند تا به راحتی و در هر حالی او را تصدیق کنند. به همین دلیل است که گاهی بعضی از او غفلت می کنند. یک سری پرده ها ممکن است معرفتی را که در وجود ما هست، بپوشاند؛ مثلاً افکار و عقاید نادرست، القائات و تأثیرات سوء محیط، سایه انداختن مکاتب انحرافی بر دل، گناهان و... از اموری هستند که حالت حضور و شهود معرفت خداوند را برای ما تحت تأثیر قرار می دهند. در واقع چون حالتِ «معاینة الله» را از دست داده ایم، این گونه حجاب ها ما را از او دور می کنند؛ وگرنه – اگر هم چنان آن حال را می یافتیم – این امور نمی توانستند حجابی بر دل های ما بیفکنند. لذا همان طور که در احادیث تصریح شده (ثَبَتَتِ المَعرِفَة) معرفت خداوند متعال در قلب های ما ثابت و پابرجا مانده است؛ هیچ کس آن را از دست نداده و نمی دهد و هیچ گونه تغییر و تبدیلی در آن صورت نمی پذیرد. «لا تَبدیلَ لِخَلق الله». اثبات اقرار به خداوند در دل ها این امر کاملاً فراگیر است و شامل مشرکان به خدا هم می شود. آن ها هم اگر به باطن خویش مراجعه ی وجدانی کنند و بتوانند حتّی برای لحظه ای قلب خود را از تأثیر افکار و تلقینات نادرست، آزاد کنند (یا از سرِ اضطرار و ناچاری در این حالت قرار بگیرند)، در همان لحظه یا لحظات با همه ی وجود به خدای واحد و خارج از حدّ تشبیه اقرار می کنند و هیچ شکّ و تردیدی در اعتراف به خدای واقعی (الله) به خود راه نخواهند داد.به حدیث زیبای امام صادق (ع) – که پیش تر قسمتی از آن را نقل کردیم – توجّه فرمایید:ص: 206کان ذلِکَ مُعایَنَةَ اللهِ فَأنساهُمُ المُعایَنَةَ و أثبَت الإقرارَ فی صُدُورِهِم وَ لَولا ذلِکَ ما عَرَفَ أحَدٌ خالِقَهُ وَ لا رازِقَهُ وَ هُوَ قَولُ اللهِ: «وَ لَئِن سَألتَهُم مَن خَلَقَهُم لَیَقُولُنَّ اللهُ» (1) . (2)آن (معرفی) معاینه ی خدا بود. پس معاینه را از یادشان برد؛ اما اقرار را در سینه هایشان ثابت و پابرجا نمود و اگر آن نبود، هیچ کس خالق و روزی دهنده ی خود را نمی شناخت و این همان فرمایش خداست که: «اگر از آنان بپرسی که چه کسی آن ها را آفریده، قطعاً می گویند: «الله» ».تعبیر امام (ع) «أثبَتَ الإقرارَ فی صُدُورِهِم» است؛ یعنی خداوند اقرار به خودش را در سینه ها که مقصود قلب های بنی آدم است، تثبیت نموده است. همین اقرارِ تثبیت شده باعث می شود که انسان ها، بدون استثنا، در قلب های خود به خدای واقعی (که واحد و خارج از حدّ تشبیه است) اعتراف داشته باشند. آیه ای که مورد استناد امام صادق (ع) قرار گرفته، مربوط به مشرکانی است که غیر خدا را پرستش می کردند. قرآن می فرماید: اگر از این ها هم سؤال کنید: خالقتان کیست؟ می گویند: «الله». روشن است که مقصود خداوند از آیه ی مبارک این نیست که اگر از هر مشرکی، در هر شرایطی سؤال شود که خالقش کیست، پاسخ می دهد: الله. چنین نیست. مقصود زبانِ حال و قلب ایشان است. زبان قلب وقتی صدایش شنیده می شود که انسان تحت تأثیر حجاب های قلبی قرار نگرفته باشد و افکار غلط بر او سایه نیفکنده باشد. لذا هر مشرکی اگر به هر طریقی لحظه ای به خودش بیاید، مثلاً اگر سخت گرفتار شود و امیدش از همه چیز و همه کس قطع گردد و با همه ی وجودش حس کند که همه ی چیزهایی که غیر از خدا می پرستیده، هیچ کاری از دستشان برنمی آید و توانایی دفع هیچ شرّی را از او ندارند، به آن خدای واحدی که اقرار به او در قلبش تثبیت شده، روی می آورد و از هر کس جز او می بُرد. اما بدبختی انسان به این است که وقتی شرایط بیچارگی و اضطرار از بین می رود، انگار نه انگار که در آن حال چه کسی را می خواند و ص: 2071- 1.زخرف/87.2- 2.بحارالأنوار5/223، ح13 به نقل از محاسن.دست به دامن چه کسی می شد؛ همه را فراموش می کند و دوباره به راحتی تحت تأثیر افکار قلبی خود قرار می گیرد.ما بسیار می بینیم افراد بی ایمان و بی عقیده ای را که هنگام گرفتاری و بیماری سخت، چگونه با خدا آشتی می کنند و اهل دعا و ثنا می شوند و به نماز و روزه و نذر و نیاز می پردازند. خودشان در همان زمان حس می کنند با خدایی که الآن رو به سویش آورده اند، هیچ گاه غریبه نبوده اند. در همان حال می یابند که این خدا را همیشه و در همه حال قبول داشته اند و هیچ گاه منکر وجودش نبوده اند. حقیقتاً اگر کسی در همان لحظات از یکی از همین افراد بپرسد که: چرا پیش تر به این خدا اعتقاد نداشتی؟ می گوید: خیر، اعتقاد داشتم اما... ؛ شروع می کند به عذر و بهانه آوردن؛ یعنی واقعاً حس می کند که همیشه در سویدای قلبش همین خدا را حاضر می دانسته و هیچ گاه انکارش نمی کرده است. اقرار در قلب با وجود کفر به خدا اما این چگونه اعتقادی است؟ آیا واقعاً قبل از این حالت، به خدا اعتقاد داشته و به دروغ خود را بی عقیده جلوه می داد؟ آیا فقط به زبان، انکار خدا می کرده اما در دل تسلیم بوده است؟دقّت شود که نمی خواهیم بگوییم این آدم قبل از این که در چنین حالتی گرفتار شود، واقعاً مؤمن و معتقد به خدا بوده است. اگر کسی نداند، خودش خوب می داند که پیش از این حال واقعاً تسلیم معرفتی که خدا به او اعطا کرده، نبوده است. اما اکنون که فطرتش بیدار شده، در پرتو نور این بیداری به گذشته اش می نگرد و می بیند که بارها فطرتش بیدار شده، در پرتو نور این بیداری به گذشته اش می نگرد و می بیند که بارها ندای قلبش را شنیده بوده و به وجود همین خدایی که الآن حضورش را حس می کند، گواهی داده بود؛ ولی «گویی» اصلاً آن نداها را نمی شنیده. نه این که واقعاً نمی شنیده؛ می شنیده اما توجه نمی کرده است. این ندا هیچ گاه در دلِ او فرو ننشسته و قلبِ او را رها نکرده است. اما تا این لحظه گویی خواب بوده و نمی فهمیده که چرا سر تسلیم بر آستان معبود واقعی اش فرود نمی آورده است. در عین حال خودش تصدیق می کند که درص: 208گذشته به نوعی با قلب خود و ندای درونش در تعارض و چنگ بوده است. قلبش او را به چیزی و به کسی می خوانده و او هم می دانسته که حق هموست؛ اما گویی با خودش سر جنگ داشته و یک نوع کشمکش و سکون عجیبی دارد، احساس می کند گم شده اش را پیدا کرده است؛ احساس می کند با آشنایِ مهربانی که مدّت ها قهر بوده، آشتی کرده است؛ احساس اُنس و راحتی می کند با همان آشنای قدیمی که مدّت ها با او چون بیگانگان رفتار می کرده است.الآن خودش قبول دارد که در حقّ این آشنای مهربان چه قدر جفا کرده است! الآن می پذیرد که بی دلیل و با عذر و بهانه های واهی از تسلیم به او سر باز می زده است! اکنون خود را ملامت می کند بابت ایمان نیاوردن به آن محبوب و معروف قلبی اش و این که چرا با وجود همه ی نداهای درونی، به او بی توجّهی می کرده است!می بینیم که از طرفی به خدای واقعی اش اعتقاد نداشته، اما از جهت دیگر قلباً او را قبول داشته و انکار نمی کرده است. پس نمی خواهیم کفر یا شرک سابق چنان آدمی را نفی کنیم و او را از قبل، مؤمن و معتقد به خدا بدانیم؛ خیر. اما می خواهیم بگوییم یک نوع اعتراف و عدم انکار قلبی هم از سابق در او بوده است که اگر نبود، این احساساتی که اکنون دارد (و ما برخی از آن ها را گزارش کردیم) پیدا نمی شد. این گونه احساس ها نشانگر وجود یک نوع اقرار و اذعان قلبی به خدای آشنایی است که در گذشته با او قهر بوده و تسلیمش نبوده است. همین اقرار و اذعان را می توان شاهد وجدانیِ «أثبت الإقرارَ فی صُدورهم» دانست: که با عدم اعتقاد به خدا و کفر و رزیدن به او هم قابل جمع است. این اقرار و اعتراف را خدا در دل های بنی آدم ثابت و پابرجا کرده و هیچ نیرویی نمی تواند آن را از بین ببرد و این همان دین و آیین استوار الهی است (ذلک الدّین القیّم).مشکل این است که معمولاً این حال برای همگان در شرایط عادی وجدان نمی شود. همان طور که عرض شد، باید شرایطی پیش آید که انسان های غیر مؤمن افکار و عقاید نادرستشان را از دست بدهند و در واقع قلبشان از زیر سایه ی سنگین حجاب های ظلمانی آزاد و پاک شود تا اقرار و اعتراف به خدای مجال ظهور و بروز پیدا کند.ص: 209 زاده شدن هر مولودی بر فطرت الهی چه زیبا فرموده است پیامبر بزرگوار اسلام (ص):کُلُّ مَولُودٍ یُولَدُ عَلَی الفِطرَةِ.هر مولودی بر فطرت الهی زاده می شود.و امام صادق (ع) فرمایش جدّ بزرگوارشان را این طور معنا فرمودند:یَعنی عَلَی المَعرِفَةِ بِأَنَّ اللهَ عزَّوجَلّ خالِقُهُ فَذلکَ قَولُهُ: «وَ لَإن سَألتَهُم مَن خَلَق السَّماواتِ وَ الأرضِ لَیَقُولُنَّ للهُ» (1) . (2)یعنی (زاده می شود) بر معرفت به این که خدای عزَّ و جلّ آفریننده ی اوست. پس این است سخن او: «و اگر از ایشان بپرسی که چه کسی آسمان ها و زمین را آفرید، قطعاً خواهند گفت: الله».آیه ی مورد استناد امام (ع) هم مانند آیه ای که در حدیث قبلی مورد استشهاد بود، مربوط به مشرکان است. آن ها هم وقتی به دنیا آمده اند بر فطرت معرفت خدا و توحید بوده اند؛ اما وقتی به غفلت گرفتار می شوند، البته عقایدی را اظهار می کنند که برخلاف فطرتشان است. دنباله ی آیه ی شریف تذکّر زیبایی به مشرکان می دهد:«قُلْ أَفَرَأَیْتُمْ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ أَرَادَنِیَ اللَّهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ کَاشِفَاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکَاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ»«بگو (ای پیامبر) آیا فکر می کنید اگر خداوند بخواهد به من ضرری برسد، آیا کسانی که جز خدا می پرستید، می توانند مانع ضرر خوردن به من باشند؟! یا اگر او بخواهد به من رحمتی کند، آیا آن ها می توانند جلوی رحمتش را بگیرند؟! (حال که می دانید پاسخ منفی است، پس) بگو (ای پیامبر): خداوند برای من کافی است. اهل توکّل فقط بر او توکّل می کنند.»ص: 2101- 1.زمر/38.2- 2.التّوحید/331، باب53، ح9.این آیه یکی از همان نداهای درون است که قلب هر انسانی را تکان می دهد و آن اقرار تثبیت شده ی قلبی را آشکار می کند. اگر این ندا کسی را بیدار کند، او را از یک تعارض و جنگ درونی با خودش نجات می بخشد؛ در نتیجه رو به سوی خدای فطری اش می آورد و با او آشتی می کند. این ندای قلبی می تواند زنگارهایی را که روی رنگ خدادای آمده، بزداید تا «صبغة الله» آشکار شود. فطری بودن «توحید» با این توضیحات مفصّل معنای احادیثی که «فطرةالله» را «توحید» دانسته اند، روشن می شود. توحید – همان طور که بارها گفته شده – از مقوله ی اقرار است و همان معنایی را که برای «اثبات اقرار در قلب ها» گفتیم، برای «توحید» هم ثابت می شود. فطرت توحیدی، عجین بودنِ قلب انسان با چنین اقراری است.این فطرت چنان که گفتیم، می تواند محجوب و مغفول بماند و انسان – با وجود فطری بودن توحید – مدّت ها و بلکه تا پایان عمر بر عقیده ی کفر یا شرک خود باقی بماند. لازمه ی فطری بودن توحید این نیست که برای همگان اتّفاق نیفتند و حجاب ها به کلّی رفع نشود. در این فرض هم به فطری بودن توحید لطمه ای وارد نمی شود.معنای دیگری هم می توان برای این احادیث احتمال داد و آن این که مراد از «توحید» در تفسیر «فطرةالله»، اصل معرفت خداوند باشد. این استعمال در روایات بعید به نظر نمی رسد که گاهی از «توحید» و «معرفت» یک معنا را اراده کرده باشند. اما جمع بین این دو معنا هم ممکن است؛ به این صورت که بگوییم: آن چه خداوند در خلقت بنی آدم قرار داده، همان معرفت الله است که وقتی ظاهر شود، خود به خود انسان را به اقرار و تسلیم قلبی در خواهد آورد.خلاصه این که با توحید خداوند همان معرفت اوست یا اگر مراد از توحید در این روایات، اقرار و پذیرفتن معرفتِ خدای واحد باشد، نتیجه ی طبیعی و روشنِ معرفتِ صُنع خداست. پس یا توحید با معرفتِ خدای واحد باشد، نتیجه ی طبیعی و روشنِ معرفتِ صُنع خداست. پس یا توحید با معرفت خدا یکی است یا لازمه ی آن است. هر دوص: 211احتمال می تواند پذیرفتنی باشد و اصلِ وجدانی مطلب با هر دو فرض سازگار است.البتّه مواردی هم در احادیث فطت هست که به صراحت، عقل ها را مفطور به معرفت خدا دانسته اند؛ مانند این دعای امیرالمؤمنین (ع).اللهُمَّ... فَطَرتَ العُقُولَ عَلی مَعرِفَتِکَ.(1)در این گونه احادیث چون اصل معرفت خداوند را نمی توان به نور عقل دانست، بهتر است مقصود از معرفت را اقرار و پذیرش معرفت خدا به نور عقل بدانیم. پس در مجموع هم اصل معرفت خداوند فطری دانسته شده و هم اقرار و اعتراف به او پس از حصول معرفت. اولی به نور عقل نیست؛ ولی دومی به عقل مربوط است. مقصود از «توحید» می تواند هر یک از این دو باشد. از مجموع روایات برمی آید که هر دو معنا مورد نظر ائمّه ی طاهرین (ع) بوده است؛ اما بعضی از آن ها ظهور و بلکه صراحت در یک معنا دارند و برخی با هر دو مناسبت دارند. اظهار نظر قطعی درباره ی یک یک آن ها نمی توان کرد و برای پذیرش اصل بحث، نیازی هم به این کار نداریم. پشتوانه ی بحث: ادلّه ی نقلی صریح توجه شود که اگر ما با قاطعیّت و صراحت از توحید فطری سخن می گوییم، به پشتوانه ی ادلّه ی نقلی صریحی است که در این زمینه وارد شده و ما برخی از آن ها را مطرح نمودیم؛ اما در عین حال با ذکر بعضی نمونه ها و شواهد وجدانی می خواهیم مؤیّداتی بر مدلولِ آیات و روایات در این زمینه ارائه کنیم. در واقع قل و وجدان در این بحث مؤیّد مکمّل یکدیگرند.شاهد دیگر از احادیث، فرمایش حضرت جواد الأئمّه (ع) است که وقتی از ایشان سؤال می شود:ما مَعنَی الواحد؟معنای واحد چیست؟ص: 2121- 1.مهج الدّعوات/120.می فرمایند:إجماعُ الألسُنِ عَلَیهِ بِالوَحدانیَّةِ کَقَولِهِ تَعالی: «و لَإن سألتَهُم مَن خَلَقَهُم لَیَقُولُنَّ اللهُ» (1). (2)اتّفاق زبان ها بر او به وحدانیّت مانند فرمایش خدای متعال است که: «و اگر از ایشان بپرسی که چه کسی خلقشان کرده، یقیناً می گویند: الله».این اجماع و اتّفاقی که امام (ع) می فرمایند، چه اجماعی است؟ آیا در حال حاضر یا در زمان های گذشته چنین وضعیّتی پیش آمده است که انسان ها به همه ی زبان ها اتّفاق نظر بر خدای واحد (خارج از حدّ تشبیه) داشته باشند؟ امیدوارم إن شاءالله این حالت با ظهور امام عصر (ع) محقّق شود؛ اما این سخن امام جواد (ع) مربوط به پس از ظهور امام زمان (ع) نیست؛ بلکه یک حکم کلّی برای همه ی زمان ها فرموده اند.روشن است که مراد ایشان از زبان های مختلف این نیست که همه ی انسان ها بالفعل معتقد به خدای واحد هستند. بطلان این امر بدیهی است. اما چرا تعبیر اجماع و اتّفاق زبان ها را به کار برده اند؟ از استشهادی که بر آیه ی قران کریم فرموده اند، مراد ایشان روشن می شود. این آیه وصف مشرکان است که به زبان حال – نه قال و نه عقیده ی بالفعلشان – اقرار به توحید می کنند. مقصود امام (ع) از اتّفاق زبان ها، زبان دل های مردمان است که اقرار به خدا در آن ماندگار شده است. این اجماع برخاسته از فطرت و رنگ خدادادی است که در بنی آدم از عالَم میثاق باقی مانده و تثبیت شده است. این همان دین قیّمی است که خداوند در وجود آدمیان به ودیعت نهاده است؛ اما خودشان با عواملی بیرون از آن ها، شرایطی ایجاد می کنند که این امانت الهی فرصت بروز و ظهور پیدا نمی کند. لذا افرادی کافر و مشرک می شوند و بسیاری هم در همین حال و با عقیده ی شرک آمیز از دنیا می روند و عاقبت به خیر نمی شوند. این امور با فطری بودن توحید ناسازگار نیست.ص: 2131- 1.زخرف/87.2- 2.اصول کافی، کتاب التّوحید، باب معنای الاسماء و اشتقاقها، ح12.به تعبیر کامل تر لازمه ی فطری بودن توحید این نیست که همه ی انسان ها را در واقع موحّد بدانیم یا معتقد باشیم که همه ی انسان ها بالأخره روزی موحّد خواهند شد. متأسفانه برخی اندیشمندان که تلقّی صحیحی از فطری بودن توحید نداشته اند، به این گونه کژاندیشی ها مبتلا شده اند. إن شاء الله ما در فصل پایانی کتاب به بیان نمونه ای از این عقاید انحرافی خواهیم پرداخت. سه رکن توحید: خدا، پیامبر (ص) و امام (ع) بحث دیگری که درباره ی مفهوم «توحید فطری» باید مطرح شود، این است که طبق روایات معصومین (ع) توحیدی که میثاقش از انسان ها خواسته شده، سه رکن اساسی دارد. امام هشتم (ع) از جدّ گرامی خویش، حضرت باقر (ع)، در تفسیر «فِطرَةَ اللهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها» (1) چنین نقل فرموده اند:هُوَ لا إلهَ إلّا اللهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ (ص)، عَلیٌّ أمیرُ المؤمنینَ (ع) إلی هاهُنا التَّوحیدُ. (2)فطرتی که خداوند مردم را بر آن مفطور فرموده، لا إله إلّا اللهُ، محمَّدٌ رَسولُ الله (ص) و علیٌّ أمیرُ المؤمنین (ع) است؛ تا این جا توحید است.خداوند متعال در عالم ذرّ، پس از معرّفی خودش به همه ی انسان ها، دو معرّفی دیگر هم انجام داده است. یکی معرّفی رسول گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص)، به همه ی بنی آدم به عنوان «نبیّ» خودش و دیگر شناساندن امیرالمؤمنین (ع) و سایر ائمّه (ع) به عنوان «امام» از جانب خویش. سپس از همگان برای این که رکن پیمان (میثاق) گرفته است.از حضرت امام صادق (ع) در تفسیر آیه ی شریف: «وَ إذ أخَذَ رَبُّکَ مِن بَنی آدَمَ...» چنین نقل شده است:ص: 2141- 1.روم/30.2- 2.بحارالأنوار 3/277، ح3 به نقل از تفسیر قمی.کانَ المیثاقُ مأخَوذاً عَلَیهِم لِلهِ بِالرُّبُوبیَّةِ وَ لِرَسُولِهِ بِالنُّبُوُّةِ وَ لأمیرِ المُؤمِنینَ وَ الأئِمَّةِ بِالإمامَةِ فَقالَ: «ألَستُ بِرَبِّکُم» وَ مُحَمَّدٌ نَبیَّکُم وَ عَلیٌّ إمامَکُم وَ الأئِمَّةُ الهادُونَ أئِمَّتَکُم؟ فَقالُوا: بَلی، فَقالَ اللهُ: «أن تَقُولُوا یَومَ القیامَةِ» أی لِئَلّا تَقُولُوا یَومَ القیامَةِ «إنّا کُنّا عَن هذا غافلینَ». (1)میثاق از ایشان گرفته شده برای خداوند به «ربوبیّت» و برای رسولش (ص) به «نبوّت» و برای امیرالمؤمنین (ع) و ائمّه (ع) به «امامت». پس فرمود: «آیا من پروردگار شما نیستم؟» و محمد (ص) پیامبر شما و علی (ع) امام شما و امامان هدایتگر، امامان شما نیستند؟ پس گفتند: آری. پس خدا فرمود: «أن تَقُولوا یَومَ القیامَةِ؛ یعنی تا نگویید روز قیامت که: «ما از این غافل بودیم».طبق این فرمایش روشن است که خداوند پس از معرّفی خود و پیامبر (ص) و ائمّه (ع)، بر سه رن ربوبیّت، نبوّت و امامت از همگان پیمان گرفته است تا اتمام حجّت کند. اما پاسخ بنی آدم نسبت به انی حجّت ها چه بوده است؟در این حدیث، «بلی» گفتن به صورت اجمالی گزارش شده و در مورد یک یکِ این موارد توضیح نیامده است. اما در روایات دیگر این تفصیل مطرح شده است. پاسخ خلق به میثاق ولایت جابر جعفی از امام باقر (ع) نقل کرده که ایشان از جدّ گرامی خود، پیامبر بزرگ اسلام (ص)، نقل فرمودند که به امیرالمؤمنین (ع) چنین فرمودند:أنتَ الَّذی احتَجَّ اللهُ بِهِ ابتِداءِ الخَلقِ حَیثُ أقامَهُم فَقالَ: «ألَستُ بِرَبِّکُم قالُوا» جَمیعاً «بَلی». فَقالَ: مُحَمَّدٌ رَسُولی؟ فَقالُوا جَمیعاً: بَلی. فَقالَ: وَ عَلیٌّ أمیرُ المؤمِنینَ؟ فَقالَ الخَلقُ جَمیعاً: لا؛ استِکباراً وَ عُتُوّاً عَنص: 2151- 1.بحارالأنوار26/268، ح2 به نقل از تفسیر قمی.وِلایَتِکَ إلّا نَفَرٌ قَلیلٌ وَ هُم أقَلُّ القَلیلِ وَ هُم أصحابُ الیَمینِ. (1)تو هستی آن که خداوند در ابتدای آفرینش (خلایق) به او احتجاج فرمود؛ زماین که آن ها را به پا داشت. پس فرمود: «آیا من پروردگارتان نیستم؟» همگی گفتند: بلی. پس فرمود: آیا محمد (ص) رسول من نیست؟ همگی گفتند: بلی. پس فرمود: و آیا علی (ع) امیرمؤمنان نیست؟ همگی به خاطر استکبار و سرپیچی از ولایت تو گفتند: نه؛ مگر عدّه ای اندک که از نوادر محسوب می شوند و آن ها اصحاب یمین اند.با این ترتیب می توان گفت که وقتی بین آدم شخص پیامبر گرامی اسلام (ص) را به عنوان رسول خدا شناختند، یعنی معرفت به این وصف حضرت پیدا کردند، همگی بلی گفتند. اما این بیان فقط اظهار آن ها را می رساند و روشن نمی کند که آیا قلباً هم رسالتِ ایشان را پذیرفتند یا خیر.علی القاعده باید گفت: وقتی ربوبیّت پروردگار را عدّه ای قلباً نپذیرفتند (هر چند که چنین اظهار نمودند)، طبیعی است که لااقل همان افراد، رسالتِ رسولش را هم نپذیرند. معنا ندارد کسی خدای متعال را به عنوان ربّ خویش قبول نکند اما فرستاده ی او را به عنوان رسولِ او قبول کند. پس قدر مسلّم آن کسانی که در قسمت اول ایمان قلبی نیاوردند، در مورد پیامبر (ص) هم ایمان نیاورده اند. اما آیا بوده اند کسانی که ربوبیّت پروردگار را پذیرفته باشند و رسالتِ رسولش را قبول نکرده باشند؟ این را نمی دانیم و نمی توانیم اظهار نظر کنیم. اما در امر ولایت امیرالمؤمنین (ع) که ایشان اصل و محور امامت و ولایت همه ی ائمّه (ع) بوده اند، متأسّفانه اگر بنی آدم تسلیم نشدند و ایشان را به امامت نپذیرفتند. البته نه این که معرفتشان به آن حضرت ناقص و ناکافی بوده باشد؛ خیر. حجّت از جهت معرفت ائمّه (ع) بر ایشان کامل بوده است؛ اما از روی استکبار و سرپیچی از قبول حق، آن را رد کردند.ص: 2161- 1.بحارالأنوار 26/285، ح43 به نقل از کشف الیقین. همین حدیث با اختلاف بسیار جزئی در عبارت، در بحارالأنوار 26/272، ح12 به نقل از امالی شیخ طوسی آمده است. محوریّت «ولایت» در اسلام با این ترتیب معنای احادیثی که مقصود از «فطرةالله» و «صبغة الله» را «اسلام» دانسته اند نیز روشن می شود. اسلام سه رکن اساسی دارد: معرفت خدا، رسول گرامی اسلام (ص) و ائمّه ی طاهرین (ع). شناختِ این سه رکن و تسلیم شدن به آن ها اصل و اساس اسلام است. به طور خلاصه اسلام عبارت است از: پذیرفتنِ ربوبیّت پروردگار و نبوّت نبیّ خاتم (ص) و امامت دوازده امامی که اوصیای رسول گرامی اسلام بوده و هستند. توحیدی که از ما خواسته شده، شامل این سه معرفت می شود.در میانِ این سه، امامت و ولایت امیرالمؤمنین (ع) و به تبع ایشان سایر ائمّه (ع) جایگاه ویژه و بی بدیلی دارد. چراکه معرفت خدا و رسول (ص) هم به نوعی متوقّف بر قبول امامت آن حضرت است. طبق احادیث متعدّد و صریحی که در این زمینه وجود دارد. اگر کسی ولایت ائمّه ی طاهرین (ع) را نپذیرد، خداشناسی و پیغمبرشناسی هم از او پذیرفته نیست و چنین کسی اصلاً خداشناس واقعی شناخته نمی شود. به طور کلّی در فرهنگ شیعه – به پیروی از تعالیم اهل بیت (ع) - «معرفة الله» بدون پذیرفتن ولایت همه ی ائمّه ی محقّق نمی شود.وقتی ابوحمزه ی ثمالی از امام باقر (ع) می پرسد:ما مَعرِفَةُ اللهِ؟معرفت خدا چیست؟امام (ع) این طور پاسخ می دهند:تَصدیقُ اللهِ عزَّوجلَّ و تَصدیقُ رَسُولِهِ وَ مُوالاةُ عَلیٍّ (ع) و الائتِمامُ بِهِ وَ بِأئِمَّةِ الهُدی (ع) وَ البَراءَةُ إلَی اللهِ عزَّوجلَّ مِن عَدُوِّهِم. هکَذا یُعرَفُ اللهُ عزَّوجلَّ. (1)باور داشتنِ خدای عزّوجلّ و پیامبرش (ص) و دوستی و همراهی با علی (ع) و پذیرفتنِ امام او و ائمّه ی هدی (ع) و بیزاری جستن ازص: 2171- 1.اصول کافی، کتاب الحجّة، باب معرفة الإمام و الرّدّ إلیه، ح1.دشمنان ایشان به سوی خدای عزّوجلّ. خداوند عزیز و بلندمرتبه این گونه شناخته می شود.این مطلب به عبارت های مختلف در روایات ما تصریح شده و از اصول مسلّم شیعه به حساب می آید. به زبان بسیار ساده می توان گفت که اگر کسی ولایت و امامت ائمّه ی هدی (ع) را بپذیرد و به لوازم آن هم پای بند باشد، هم خداشناسی و هم پیغمبر شناسی اش تأمین و تضمین می شود. بنابراین به قول شاعر اهل بیت (ع):توحید و نبوّت و امامت هر سهدر گفتن یکی علیّ ولیّ الله است(1)البته گفتن در این جا به معنای قول و اعتقاد است؛ نه صرف سخن گویی با زبان. چنان که ملاحظه کردیم ولایت ائمّه ی طاهرین (ع) سخت ترین امتحان الهی است؛ به طوری که در امتحان خداشناسی و پیغمبرشناسی همگان، هر چند بعضی به ظاهر، بلی گفتند؛ اما در امتحان ولایت اکثر افراد مخالف صریح کردند. در این نشئه هم همین طور است. مشکل ترین امتحان خداوند در دنیا همین ولایت اهل بیت (ع) است که متأسفانه نتیجه ی آن هم – چنان که مشهود است – شبیه امتحان عالَم ذرّ و میثاق است.به هر حال چون معرفت و ولایت امیرالمؤمنین (ع) که اصل و ریشه ی ولایت سایر امامان (ع) است، محور اسلام و ملاک ایمان می باشد، در برخی از احادیث، فطرت الهی و صبغة الله را به آن تفسیر فرموده اند. ابوبصیر از حضرت باقر (ع) نقل می کند که در خصوص آیه ی شریف: «فَأقِم وَجهَکَ لِلدّینِ حَنیفاً...» فرموده اند: الولایة. (2)یعنی مراد از دین حنیف که همان فطرة الله است، ولایت می باشد که مقصود، ولایت اهل بیت (ع) است.نیز از امام صادق (ع) در تفسیر آیه ی «صِبغَةَ اللهِ وَ مَن أحسَنُ مِنَ اللهِ صِبغَةً» آمده است:ص: 2181- 1.خلوتگاه راز/3.2- 2.بحارالأنوار3/277، ح2 به نقل از تفسیر قمی.الصِّبغَةُ مَعرِفَةُ أمیرِالمُؤمِنین (ع) بِالوِلایةِ فی المیثاقِ. (1)صبغه (رنگ خدادادی) شناخت امیرالمؤمنین (ع) در (عالَم) میثاق به ولایت است.احادیثی مانند این حدیث که در بحث ولایت فقط نام یا لقب مقدّس امیرالؤمنین (ع) را ذکر فرموده و از سایر امامان اسمی نبرده اند، از این جهت است که اگر مقام و فضیلتی برای آن حضرت ثابت شود، بقیّه ی ائمّه (ع) هم در آن شریک هستند و مهم، اثبات یک امر برای ایشان است. بنابراین قطعاً شامل سایر امامان (ع) نیز می شود.از مجموع روایات این بحث – که صرفاً نمونه هایی اندک از آن ها را نقل کردیم – روشن می شود که خدای متعال در عالم ذرّ، هم خودش را به بنی آدم شناسانده، هم حبیبش پیامبر خاتم (ص) را وهم ائمّه ی طاهرین (ع) را و معرّفی هر یک، به مقاماتِ خاصّ خودشان بوده است. نسبت به هر کدام، از انسان ها میثاق هم خواسته است که بعضی مؤمن و برخی هم کافر گشته اند.آن رنگی که خدا به بشر در آن عالَم زده است، شامل معرفت خودش، پیامبرش ائمّه (ع) می شود و توحید، مجموع این سه است. با این ترتیب می توان با صراحت گفت که معرفت پیامبر (ص) به نبوّت و رسالت و نیز معرفت ائمّه (ع) به ولایت و امامت، در فطرت همه ی انسان ها تعبیه شده است؛ البته چنان که در مورد معرفت خدای متعال عرض شد، میثاق الهی در همه ی موارد را از یاد ما برده اند و ما نه میثاق، نه موقف و نه معاینه را در حال حاضر به یاد نمی آوریم؛ اما اصل معرفت پیامبر و امام (ع) را از ما نگرفته اند. شاهد وجدانی برای فطری بودن معرفت امام (ع) حال آیا می توانیم برای تأیید وجدانی احادیث در این بحث، شاهدی – نظیر آن چه در بحث تذکّر به خدای متعال بیان شد – بیابیم؟ آیا ممکن است حالتی برای انسان پدیدص: 2191- 1.تفسیر عیّاشی1/62، ح109.آید که با معرفت پیامبر (ص) یا امام (ع)، احساس کند که آشنای دیرینه ی خود را یافته است و در درون به سوی او گرایش و تمایل دارد؟ پاسخ این سؤال مثبت است. گاهی خداوند برای آن که لطف خاصّ خود را در این زمینه آشکار نماید، به بعضی این توفیق را می دهد که چنین احساسی را تجربه کنند.نمونه ای که در زمان خود پیامبر اکرم (ص) در این خصوص پیش آمد، برای مردمی بود که از سرزمین یمن به مدینة النبی (ص) آمده بودند. جابربن عبدالله انصاری که شاهد ماجرا بوده است، نقل می کند که آنان خدمت پیامبر اکرم (ص) عرضه داشتند:ای رسول خدا، وصیّ شما چه کسی است؟فرمودند:او همان است که خداوند شما را به اعتصام به او امر فرموده است: «وَ اعتَصِمُوا بِحَبلِ اللهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا» (1) : «همگی به ریسمان خدا چنگ زنید و (از آن) متفرّق نشوید».عرض کردند:ای رسول خدا، برای ما روشن فرما که این حبل (ریسمان) چیست؟فرمودند:او همان سخن خداست که:«إلّا بِحَبلٍ مِنَ الله و حَبلٍ مِنَ النّاسِ.» (2)«مگر به ریسمانی از خدا و ریسمانی از مردم.»پس ریسمان از جانب خدا، کتاب او و ریسمان از جانب مردم، وصیّ من است.باز گفتند:ای رسول خدا، وصیّ تو کیست؟ص: 2201- 1.آل عمران/103.2- 2.همان/112.فرمودند:او همان است که خدا درباره اش این آیه را نازل کرده است:«أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یَا حَسْرَتَا عَلَی مَا فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ» (1)«این که کسی بگوید: ای افسوس بر آن چه نسبت به جنب (پهلوی) خدا کوتاهی کردم!»ای رسول خدا، این جَنبُ الله کیست؟فرمودند:او کسی است که خدا در شأن او می فرماید:«وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ یَقُولُ یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً» (2)«و روزی که ستم کار دو دست خود را می گزد و می گوید: ای کاش همراه پیامبر (ص) راهی را برگرفته بودم.»او وصیّ من و راه به سوی من بعد از من است.گفتند:ای رسول خدا (ص)، تو را قسم می دهیم به آن که تو را به حق، پیامبر مبعوث کرد، او را به ما نشان ده که ما مشتاق دیدارش شده ایم.فرمودند:او کسی است که خداوند او را برای مؤمنانِ با فراست، آیه و نشانه قرار داده است. پس اگر به او بنگرید، هم چون کسی که صاحب دل است یا گوش فرا می دهد در حالی که شاهد است، خواهید فهمید که او وصیّ من است: همان طور که فهمیدید من پیامبرتان هستم. پس به میان صف ها بروید و چهره ها را از نظر بگذرانید. هر که دل هایتان به سویش گرایش داشت،ص: 2211- 1.زمر/56.2- 2.فرقان/27.(بدانید که) قطعاً خود اوست؛ زیرا خدای عزّوجلّ در کتابش می فرماید:«فَاجعَل أفئِدَةً مِنَ النّاسِ تَهوی إلَیهِم.» (1)«پس دل هایی از مردمان را چنان کن که به سوی آن ها میل کنند.»یعنی به سوی او و فرزندانش (یعنی حضرت ابراهیم (ع) و فرزندانش که شامل اوصیای پیامبر (ص) می شود).این جا عدّه ای از یمنی ها برخاستند و به میان صف ها رفتند و چهره ها را از نظر گذراندند و دست فردی را که دو طرف پیشانی و جلوی سرش بی مو بود و شکم فراخی داشت، گرفتند و گفتند:ای رسول خدا، دل های ما به سوی این فرد تمایل یافت.پس پیامبر (ص) فرمودند:شما رادمردان الهی هستید که وصیّ رسول خدا را پیش از آن که به شما معرّفی شود، شناختید، چگونه فهمیدید که اوست؟در این حال صدای گریه هایشان بلند شد و گفتند:ای رسول خدا، ما به جمعیّت نگاه کردیم اما دل هایمان به هیچ کدام از آن ها تمایلی نشان نداد؛ ولی وقتی او را دیدیم قلب هایمان به تپش افتاد. سپس آرامش خاطر یافتیم و درونمان به هیجان آمد و اشک هایمان سرازیر شد و سنیه های ما آرام گرفت؛ تا آن جا که گویی او برای ما پدر و ما فرزندان اوییم!گزارش این افراد از آن چه در مواجهه با امیرالمؤمنین (ع) وجدان کردند، بسیار جالب توجّه است. آرامش قلبی، میل و ارادت شدید و بی قراری و هیجان قلبی نشانه هایی است که اهل یمن نسبت به مُراد خویش، به پیامبر (ص) عرضه داشتند. از همه جالب تر جمله ی آخر ایشان است که گفتند: ما حس می کردیم او برای ما پدر است و ما فرزندان اوییم! جدّاً عجیب است! چگونه ممکن است انسان نسبت به یک غریبه و ناآشنا چنین احساساتی داشته باشد؟ احساساتی که صرفِ خیال و محض گمان نبوده است؛ بلکه پیامبر خاتم (ص) بر این احساسات، مُهر صحّت و تأیید نهاده است.ص: 2221- 1.ابراهیم/37.انسان نسبت به پدرش چه حسّی دارد؟ آیا اگر مدّت های مدید او را ندیده باشد، از مِهر و محبتّش به او کاسته می شود؟! آیا در پناه او و زیر سایه ی پدری اش، احساس آرامش خاص نمی کند؟! آیا کِس دیگری را به او ترجیح می دهد؟! گریه ی آن ها برای چه بود؟ آیا حس نمی کردند کسی را که از قبل می شناختند و الطافش را می چشیدند، پس از مدّت ها پیدا کرده اند؟! آیا این گریه، گریه ی شوق و وصال به محبوب و مُراد و پدر مهربانشان نبود؟!آری همین هاست توصیفی که از امام (ع) نسبت به امّت خود در احادیث آمده است. امام (ع) پدر شفیق (الوالد الشّفیق) برای فرزندانش است؛ بلکه مهربانی اش چون مادر دلسوز در حقّ فرزند کوچک خویش است (الأُمّ البرّة بالولد الصّغیر (1)). از همه مهم تر احساس آشناییِ دیرینه با اوست؛ به طوری که از میان آن همه جمعیّت، از این راه او را پیدا کردند. این احساس آشنایی ریشه در کجا دارد؟ این فرد کِی به ایشان معرّفی شده بود که آنان بدون این که کسی چیزی بگوید، دست روی او گذاشتند و این گونه وصیّ پیامبرشان را شناختند؟جابربن عبدالله می گوید: پیامبر (ص) به آنان بشارت بهشت را دادند و پیش گویی فرمودند که در رکاب علیّ بن ابی طالب (ع) به شهادت خواهند رسید. آن ها هم در مدینه ماندند تا در جنگ جمل و صفّین امام خود را همراهی کردند و در صفّین نیز به شهادت رسیدند. خدایشان رحمت کند. (2)این نمونه را به تفصیل توضیح دادیم تا بدانیم ممکن است کسانی بتوانند فطری بودن معرفت و اقرار به امامشان را وجدان کنند. این لطف و عنایت الهی است که شامل حال بعضی می شود و همان گونه که در بحث معرفت فطری خداوند گفتیم، گاهی پرده های غفلت از مقابل دیدگان قلب کسانی کنار می رود و چرک و آلودگی هایی که رنگ الهی را پوشانده، پاک می شود. آن گاه «فطرةالله» آشکار می گردد و «صبغة الله» دیده می شود.ص: 2231- 1.اصول کافی، کتاب الحجّة، باب نادر جامع فی فضل الامام و صفاته، ح1.2- 2.الغیبة نعمانی/39-41، باب2، ح1.پاکیزه کردن خود از آلودگی گناهان و تلاش کردن در راه جلب معرفت و محبّت بیشتر به حجّت های معصوم الهی با لطف خدا و عنایت خودِ آن حضرات، می تواند زمینه ساز چنین وجدان هایی در برهه هایی از زندگی ما باشد. امید که قدر عافیت بدانیم و شکر نعمت به جا آوریم تا ولیّ نعمت برآن بیفزاید و ما را چون یمنی ها لایق دیدار محبوبمان نماید؛ إن شاءالله. میثاق الهی برای سلام از پیامبران نتیجه ی کلّی بحث تا این جا این می شود که همه ی بنی آدم بر فطرت توحید و صبغه ی اسلام به دنیا می آیند؛ اسلامی که سه رکن اساسی دارد: خداشناسی، پیغمبرشناسی و امام شناسی. این اسلام همان دین قیّم الهی است که در همه ی زمان ها و برای همه ی امّت ها یکسان بوده است. پیامبر گرامی اسلام (ص) فرمودند:کُلُّ مَولُودٍ یُولَدُ عَلَ الفِطرَةِ حَتّی یَکُونَ أبَواهُ یُهَوِّدانِهِ وَ یُنَصِّرانِهِ. (1)هر نوزادی بر فطرت (الهی) متولّد می شود تا این که پدر و مادرش او را یهودی یا نصرانی می کنند.یهودیّت، تحریف شده ی دین حضرت موسی (ع) و نصرانیّت، تحریف شده ی دین حضرت عیسی (ع) است. آیینی که این پیامبران بزرگ الهی آوردند، دینی توحیدی بوده که توسّط دیگران تحریف شده است.در حدیثی که اسحاق عمّار از حضرت موسی بن جعفر (ع) نقل کرده، ایشان به تفصیل سنگین ترین عِقاب اُخروی را در «سَقَر» توصیف فرموده و سپس آن را جایگاه هفت نفر (پنج نفر از امّت های پیشین و دو نفر از امّت اسلام) دانسته اند:قابیلُ الَّذی قَتَلَ هابیلَ و نَمرُودُ الَّذی حاجَّ إبراهیمَ فی رَبِّهِ فَقالَ: أنَا أُحیی وَ أُمیتُ وَ فِرعَونُ الَّذی قالَ: أنَا رَبُّکُمُ الأعلی وَیَهُودُ الَّذی هَوَّدَص: 2241- 1.بحارالأنوار3/281، ح22 به نقل از عوالی اللّثالی.الیَهُودَ وَ بُولُس الَّذی نَصَّرَ النَّصاری وَ مِن هذِه الأُمَّةِ أعرابیّانِ. (1)قابیل که هابیل را به قتل رساند و نمرود که با ابراهیم (ع) درباره ی پروردگارش جدل کرد؛ پس گفت: من زنده می کنم و می میرانم و فرعون که گفت: من پروردگار اعلای شما هستم و یهود که یهودیان را یهودی کرد و پولس که نصاری را نصرانی کرد و از این امّت هم دو نفر اعرابی.یهودی شدن یهودیان، به سبب تعالیم نادرستی بوده که «یهود» وارد دینِ حضرت موسی (ع) کرد و نصرانی شدنِ مسیحیان هم به بدعت گذاری های پولس در دین حضرت عیسی (ع) مربوط می شود. در امّت پیامبر اسلام (ص) هم دو نفر اعرابی بودند که می خواستند همان بلاها را بر دین حضرت خاتم (ص) وارد کنند؛ اما به لطف خدا و مجاهدت های ائمّه (ع) به اهدافشان نرسیدند.پیامبر خدا (ص) که فرمودند: پدر و مادر، فرزند خود را یهودی یا نصرانی می کنند، اشاره به آثار عمیق آموزش های مربیّان تربیتی (از جمله پدر و مادر) دارند که می تواند تا آن جا اثر گذار باشد که حتّی خدای فطری را در قلوب فرزندان محجوب نماید و آن ها را به انحرافاتی از قبیل تثلیت (در مسیحیّت تحریف شده) و جسمانیتّت یَهُوَه (خدای یهودیان) بکشاند.از این جا معلوم می شود که یکی از سخت ترین حجاب های «فطرةالله» افکار و تعالیم نادرستی است که به مغز و روح انسان به خصوص از سنین کودکی و نوجوانی وارد می شود. اگر انسان در این زمینه مراقبت و هشیاری لازم را نداشته باشد، هم خودش و هم فرزندانش دچار انحرافاتِ غیر قابل جبرانی می شوند که چه بسا تا مرز کفر و شرک پیش برود. این خطر را باید جدّی گرفت و در امر تعلیم و تربیت مسامحه نکرد.به هر حال اسلام (با سه رکن خود) در نهاد و فطرت همگان از عالم میثاق معرّفی شده است و جالب است بدانیم که در آن عالم، پس از آن که خداوند خودش، پیامبرص: 2251- 1.همان8/311، ح77 به نقل از الخصال.اسلام (ص) و ائمّه ی طاهرین (ع) را به همه ی پیامبرانش معرّفی فرمود، از یک یک آنان در مورد هر سه رکنِ دین قیّم خویش پیمان گرفت. از امام باقر (ع) در این باره این گونه نقل شده است:إنَّ اللهَ تَبارَکَ و تَعالی حَیثُ خَلَقَ الخَلقَ... قالَ: «ألَستُ بِرَبِّکُم قالُوا: بَلی...» ثمَّ أخَذَ المیثاقَ عَلَی النَّبیینَ فَقالَ: ألَستُ بِرَبِّکُم وَ أنَّ هذا مُحَمَدٌ رَسولی وَ أنَّ عَلیٌّ أمیرُ المُؤمِنینَ؟ قالُوا: بَلی فَثَبَتَت لَهُمُ النُّبُوَّةُ وَ أخَذَ المیثاقَ عَلی أُولِی العَزمِ أنَّنی رَبُّکُم وَ مُحَمَّدٌ رَسُولی وَ عَلیٌّ أمیرُ المُؤمِنینَ وَ أوصیاؤُهُ مِن بَعدِهِ وُلاةُ أمری وَ خُزّانُ عِلمی. (1)خدای تبارک و تعالی آن گاه که خلق را آفرید... فرمود: «آیا پروردگار شما نیستم...». سپس از پیامبران چنین پیمان گرفت: آیا من پروردگار شما نیستم و این شخص (محمّد (ص)) فرستاده ی من و این سخص (علی (ع)) امیرالمؤمنین نیستند؟ گفتند: بلی. پس نبوّت برای آنان ثابت شد و (خداوند) از (پیامبران) اولوالعزم پیمان گرفت به این که: من پروردگارتان هستم و محمّد (ص) فرستاده ی من است و علی (ع) امیرالمؤمنین و اوصیای پس از او والیانِ امر من و خزانه دارانِ علمم هستند.چنین پیمان محکمی را خداوند از پیامبرانش گرفته است و از این که پیامبران اولوالعزم را دوباره به طور خاصّ ذکر کرده اند، معلوم شود که از آن ها به خاطر اولوالعزم بودنشان پیمان محکم تری گرفته شده است. نکته ی ضمنیِ دیگری که از متن حدیث قابل استفاده است، این که پیامبران الهی وقتی اقرار به ربوبیّت پروردگار و رسالت پیامبر خاتم (ص) و امیرالمؤمنین بودن علی (ع) کردند، به مقام نبوّت نائل شدند. این مطلب با صراحت در احادیث دیگر آمده است.از امام صادق (ع) نقل شده که فرمودند:ص: 2261- 1.اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب آخر منه، ح1.مانُبِّئَ نَبیٌّ قَطُّ إلّا بِمَعرِفَةِ حَقِّنا و بِفَصلِنا عَمَّن سِوانا. (1)هیچ پیامبری به پیامبری نرسید مگر به سبب معرفت حقّ ما و برتری ما نسبت به دیگران.فرمایشی دیگر از خود رسول خدا (ص) است که فرمودند:ما تَکامَلَتِ النُّبُوَّةُ لِنَبیٍّ فی الأظِلَّةِ حَتّی عُرِضَت عَلَیهِ وِلایَتی وَ وِلایَةُ أهلِ بَنتی وَ مَثَّلُوا فَأقَرُّوا بِطاعَتِهِم وَ وِلایَتِهم. (2)نبوت برای هیچ پیامبری در (عالم) اظلّه به کمال نرسید تا این که ولایت من و اهل بیت من بر او عرضه شد و این ها برای او (در آن عالَم) مجسم شدند (آن ها را شناخت). پس همگی به اطاعت و ولایت ایشان اقرار کردند.معلوم می شود که خدای متعال تأکید شدیدی برمعرفت، ولایت و اطاعتِ همگان – به خصوص پیامبران برگزیده اش – نسبت به اهل بیت (ع) دارد تا جایی که آن ها را با این امر امتحان می فرماید. اقرار به حضرت مهدی (ع)، معیار اولوالعزمی پیامبران از این شگفت تر تأکید ویژه ایی است که خداوند بر معرفت و ولایتِ آخرین وصیّ حضرت خاتم (ع)، یعنی وجود مقدّس حضرت مهدی (عج)، داشته است؛ تا آن جا که اقرار به این امر را ملاک و معیار اولوالعزم شدن پیامبرانش قرار داده است. در ادامه ی حدیثی که در کافی شریف از امام باقر (ع) نقل شده، چنین می خوانیم:وَ أنَّ المَهدیَّ النتَصِرُ بِهِ لِدینی وَ أُظهِرُ بِهِ دَولَتی وَ أنتَقِمُ بِهِ مِن أعدائی و أُعبَدُ بِهِ طَوعاً وَ کَرهاً قالوا: أقرَرنا یا ربِّ وَ شَهِدنا وَ لَم یَجحَد آدَمُ وَ لَم یُقِرَّ فَثَبتَتِ العَزیمةُ لهؤُلاءِ الخَمسَةِ فی المَهدیِّ وَ لَم یَکُن لِآدَمَ عَزمٌ عَلَی الإقرارِ بِهِ و هُوَ قولُهُ عزَّوجلَّ: «وَ لَقَد عَهِدنا إلی آدَمَ مِن قَبلُ فَنَسیَ وَ ص: 2271- 1.بصائرالدرجات، باب9، ح1.2- 2.همان، باب8، ح7.لَم نَجِد لَهُ عَزماً» إنَّما هُوَ فَتَرَکَ. (1)(2)و (از پیامبران میثاق گرفت) که به وسیله ی مهدی (ع) دین خود را پیروز می گردانم و دولتم را آشکار می سازم و از دشمنانم انتقام می گیرم و به سبب او – با رغبت یا با کراهت – (توسط مردم) عبادت می شوم. گتفند: پروردگارا، اقرار نمودیم و گواهی دادیم؛ ولی آدم (ع) نه انکار کرد و نه اقرار. در نتیجه عزیمت و اراده ی جدّی برای این پنج نفر (پیامبران اولوالعزم) در حقّ مهدی (ع) ثابت شد؛ اما آدم (ع) (در آن زمان) عزمی بر اقرار به او نداشت و این همان فرمایش خدای عزّوجلّ است که فرمود: «و ما از قبل با آدم عهد کرده بودیم؛ اما او فراموش کرد و عزمی برای او نیافتیم». مقصود (از فراموشی) این است که او ترک کرد.البته روشن است که مقصود، نفی مطلق اقرار حضرت آدم (ع) نسبت به ولایت حضرت مهدی (ع) نیست؛ بلکه مراد این است که وقتی پیامبران اولوالعزم به این امر اقرار کردند، حضرت آدم (ع) در آن زمان و با آن سرعت، چنین نکرد. اما پس از آن ها البته یقیناً اقرار فرمود؛ وگرنه اصلاً به مقام نبوّت هم نمی رسید. امام باقر (ع) تصریح فرموده اند که مقصود از «نَسیَ» در آیه ی شریف مورد استشهادشان این است که حضرت آدم (ع) اقرار کردن را در آن شرایط واگذاشت (ترک کرد). یعنی نسیان در این جا به معنای فراموش کردن نیست؛ بلکه یک عمل اختیاری است.به هر حال از این حدیث شریف تأکیدی که بر اهمیّت میثاقِ نسبت به اهل بیت (ع)، به ویژه حضرت بقیّة الله ارواحافداء وجود دارد، به خوبی روشن می شود. پیامبر (ص) و ائمّه (ع) برای همه ی امّت ها از این روایات نکته ی دیگری هم استفاده می شود و آن این است که پیامبر خاتم (ص) تنها پیامبر امّت آخرالزّمان نبوده اند؛ بلکه همه ی پیامبران گذشته همراه با امّت هایشان، امت پیامبر اسلام هستند. نیز حضرت امیرالمؤمنین (ع) و سایرص: 2281- 1.طه/115.2- 2.اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب آخرمنه، ح1.ائمّه (ع) فقط امامانِ امّتی که در میان آن ها به دنیا آمده اند، نبوده اند، بلکه ایشان بر همه ی خلایق – جز پیامبر اسلام (ص) – از طرف خدا امام و ولی بوده اند. خداوند میثاق نبوّت نبیّ خاتم (ص) و امامت ائمّه ی اطهار (ع) را از همه ی پیامبران الهی و همراه امّت هایشان گرفته و همین، دین قیّم الهی بوده است.ص: 229ص: 230 فصل 7: بررسی نظریّاتی درباره ی «فطرةالله» اشاره در این فصل بعضی نظریّات مطرح شده درباره ی «فطرت» را نقل می کنیم و سپس با توجّه به آن چه در فصل گذشته – با استناد به وجدان و آیات و روایات – گفتیم، به تحلیل و نقد آن ها می پردازیم. نظریّه ی اوّل: فطرت ادراکی و فطرت احساسی یک نظریّه در فطری بودن توحید این است:در باب فطرت، دو نوع فطرت می توانیم داشته باشیم که این ها با یکدیگر مانعة الجمع نیستند و بلکه با همدیگر هستند: یکی فطرت ادراکی و دیگر فطرت احساسی (احساس به همان معنایی که ما جمع می بندیم و «احساسات» می گوییم).فطرت ادراکی معنایش این است که دین یا خصوص توحید – که در این باره در بحث «فَأقم وَجهکَ للدّین حنیفاً» بحث خواهیم کرد – از نظر ادراکی یعنی از نظر فکری برای بشر فطری است، یعنی یک فکری است که عقل انسان بالفطره آن را می پذیرد و برای پذیرفتنش نیاز به تعلیم و تعلّم و مدرسه نیست، (به طور کلی) هر چه را که ما از نظر ادراک بگوییم «فطری»، معنایش این است که یا دلیل نمی خواهد و بدیهی اولی است و یا از قضایایی است که اگر هم دلیل می خواهد دلیلش همیشه همراهش هست،ص: 231«قضایا قیاساتها معها» است؛ چون دلیلش همراهش هست باز هم نیازی به این که معلّمی در مدرسه آن را به انسان آموخته باشد نیست. این را می گوییم ادراک فکری، که مربوط به عالَم فکر و ادراک و عقل می شود. (1)همین نویسنده ی محترم در ادامه ی کلام خود، چنین فرموده اند:پس فطرت ادراکی است، که به این معنا «دین فطری است» یا بگوییم «توحید فطری است» یعنی از نظر ادراکی فطری است. دوم فطرت احساسی است، یعنی توجه به خدا و حتّی توجه به دستورهای دین (به گونه ای است که) احساسات انسان، انسان را به سوی خدا و به سوی دین می کشاند. این دو مطلب است. یک وقت می گوییم انسان بالفطره خدا را می فهمد، و یک وقت می گوییم انسان بالفطره به سوی خدا گرایش و کشش دارد و جذب می شود. (2)ایشان مقصود خود را از فطرتِ احساسی این گونه توضیح داده اند:احساسات غیر از حسّ است، به اصطلاح معروف مربوط به دل انسان است. در وجود انسان یک سلسله خواسته ها طبعاً وجود دارد مثلاً غیر از تمایلات حیوانی که همه می دانیم مثل تمایل به خوراک و تمایل جنسی، یک سلسله تمایلات عالی در وجود انسان هست... مثل تمایلی که در وجود انسان به امور اخلاقی هست یعنی به نیکوکاری، به خدمت، به احسان، تمایلی در وجود انسان به کاوش و تحقیق هست یعنی انسان که علاقه مند است به کاوش کردن، حسّ کاوشگری در انسان هست، حسّ تحقیق در انسان هست... کسی که می گوید خداشناسی فطری است، می گوید در وجود انسان یک تمایل عالی هست که آن تمایل به پرستش است، خودش را با یک حقیقتی وابسته و پیوسته می داند و دلش می خواهد به آن حقیقت نزدیک شود، از زندانِ «خودی» خارج شود، او را تسبیح کند، او را تنزیه کند، به سوی او برود. یک تمایل این گونه در وجودش هست که او را می کِشد. روی اینص: 2321- 1.فطرت/257و258.2- 2.همان/260و261.حساب پس در دل انسان نه در مغز انسان، در کانون تمایلات و احساسات انسان، پایه ی خداشناسی هست از باب این که در این جا یک تمایلی به سوی خدا هست. (1)ایشان سپس شواهدی از آیات شریف قرآن ارائه می فرمایند:در قرآن کریم ریشه ی این مطلب را ما به خوبی پیدا می کنیم، همان آیه ای که می فرماید: «فَأقِم وَجهَکَ لِلدّینِ حَنیفاً فِطرَةَ اللهِ الَّتی فَطَرَالنّاسَ علیها» دین را یک امر فطری می داند، همان تمایل دینی را در فطرت هر کسی موجود می داند، میل به سوی حق را در وجود هر کسی فطری می داند و تنها این نیست، به صورت های مختلف این (حقیقت) در قرآن بیان شده (از جمله) همین آیه که به اصطلاح آیه ی عالم «ذرّ» نامیده می شود: «و إذ أخَذَ رَبّکَ...» آیه می خواهد بگوید انسان قبل از آن که در این دنیا به شکل انسان به وجود بیاید، در خمیره اش اقرار به وجود خداوند هست. (2) نقد و بررسی فطرت ادراکی اشاره دو معنا برای فطری بودن توحید بیان شده که باید مورد بررسی قرار بگیرند. معنای اول فطرت ادراکی است که مراد از آن طبق تعریفی که نقل کردیم، این است: «فکری که عقل انسان بالفطره آن را می پذیرد» یا به تعبیر دیگر «پذیرفتنش نیاز به تعلیم و تعلّم ندارد». طبق این بیان اوّلاً توحید فطری از مقوله ی فکر است و ثانیاً قضایای بسیاری یافت می شوند که با این معیار، همه ی آن ها فطری هستند. اهل منطق فطریّات را این گونه تعریف می کنند:قضایایی که قیاساتها معها یا فطریّات نامیده می شوند، آن هایی هستند که عقل بدون کمک احساس به صحّت آن ها حکم می کند لکن تصوّر موضوع و محمولِ تنها برای جزم به حکم کافی نیست به خلاف اوّلیّات که تصوّر طرفین برای جزم به حکم در آن ها کافی می باشد.ص: 2331- 1.توحید/28-29.2- 2.همان/29-30.ثبوت و لوزم حکم در فطریّات منوط به دلیل است لکن توجه به دلیلِ اثبات آن ها محتاج به تفکّر نبوده و با خود قضیّه توأم است و تصوّر طرفین قضیّه با حدّ وسط که دلیل حکم است، متّفقاً به ذهن می آیند زیرا دلیل اثبات آن ها نزدیک به ذهن است مثل این قضیه که عدد دوازده دو برابر شش است، زیرا دوازده به شش و شش دیگر قسمت می شود و هر عددی که به عدد دیگر و مساوی با آن قسمت شود، دوچندانِ آن است. نتیجه آن که دوازده دو چندانِ شش است و مثل این که عدد چهار زوج است زیرا به دو بخش متساوی قسمت می شود. (1)شیخ الرّئیس، بوعلی سینا، هم در کتاب «النّجاة» فطرت را این گونه تعریف می کند:معنی فطرت آن است که اگر انسان فرض کند که دفعة به صورت بالغ و عاقل کائن شود و هیچ رأیی را نشنیده باشد و به مذهبی نگرویده باشد و با قومی معاشرت نکرده باشد و تربیتی نیافته باشد، بلکه تنها محسوسات را مشاهده کرده و از آن ها صوری جزئی اخذ کرده باشد، آن گاه چیزی را بر ذهن خود عرضه کند و آن را مورد تشکیک قرار دهد، اگر در آن شک کرد، فطرت گواه بر آن نیست و اگر در آن شک نکرد، فطرت گواه بر آن است و البته همه ی احکامی که مقتضی فطرت انسان است صادق نیست و چه بسیار از آن ها که باطل و غلط است و آن چه همواره صادق است، فطرت عقلی است. (2)ملاحظه می کنیم که در اصطلاح اهل فلسفه و منطق، فطریّات قضایایی ذهنی هستند که تصوّر موضوع و محمول در آن ها برای تصدیق به حکم کافی است. بوعلی نیز تصریح می کند که چیزی را بر «ذهن» خود عرضه کند و... . عقلی هم که او می گوید، یکی از قوای ادراکی ذهن است و چیزی خارج از ذهن و مقوله ی فکر نیست.اگر این تعریف از فطرت مراد باشد، می توانیم به سه دلیل ثابت کنیم که مقصود از «فطرةالله» در قرآن کریم و احادیث ائمّه (ع)، نمی تواند این معنا باشد.ص: 2341- 1.شرح اللّمعات المشرقیّه/590.2- 2.النّجاة/62. ترجمه ی عبارات از کتاب «منطق صوری»/206 نقل شده است. دلیل اوّل در ردّ فطرت ادراکی دلیل اول: ما تصدیق به وجود خداوند را بدیهی می دانیم و معتقدیم که پذیرفتن او نیاز به استدلال های منطقی و فکری ندارد. به اصطلاح اهل منطق و فلسفه، قضیّه ی «خدا موجود است» یک قضیّه ی نظری نیست که نیاز به اثبات داشته باشد. اما نکته این جاست که ما اصولاً از خدا نمی توانیم تصوّری در ذهن داشته باشیم و تصدیق او هم از سنخ تصدیق فکری و ذهنی نیست. شرط پذیرش و تصدیق خدا هم تصوّر او نمی باشد. بنابراین بدیهی دانستن اعتقاد به خداوند به معنایی که اهل منطق می گویند، نیست. ما قضیّه ی «خدا هست» را نه یک قضیّه ی نظری – به اصطلاح منطقیّون – می دانیم، نه یک قضیّه ی بدیهی به اصطلاح ایشان. بنابراین اصطلاح فطرت ادراکی در این جا مورد قبول نیست؛ چون مراد از ادراک در این تعبیر فکر و تصوّر است و به این معنا ما اصلاً ادراکی از خداوند نداریم تا بخواهیم آن را فطری بدانیم. ما از طرفی اعتقاد به خدا را نظری و اکتسابی نمی دانیم؛ اما از طرف دیگر بر تصوّرناپذیر بودن او اصرار داریم. این است که نمی توان مقصود از «فطرةالله» را فطرت ادراکی با تعریفی که گفته اند، دانست. دلیل دوم در ردّ فطرت دراکی دلیل دوم این است که اگر ملاک فطری بودن این باشد که یک ادراک یا بدیهی باشد یا از قضایایی که دلیلش همراهش هست، بسیاری ادراکات از قبیل آن چه خود منطقیّون مثال زده اند، فطری می شود. در این صورت آیا می توانیم بگوییم قرآن وقتی می فرماید: «فَأقِم وَجهَکَ لِلدّینِ حَنیفاً فِطرَةَ اللهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها» با تعبیر «فطرةالله» به این گونه قضایا اشاره دارد؟ آیا دین حنیف اعتقاد به قضایایی هم چون «عدد چهار زوج است» می باشد؟! این که در ادامه ی آیه می فرماید: «لا تَبدیلَ لِخَلقِ اللهِ ذلکَ الدّینُ القَیِّمُ...»، آیا مراد خداوند از «دین قیّم» چنان ادراکاتی است؟! اگر کیس به این گونه ادراکات عقلی پای بند باشد، آن گاه به دین قیّم و حنیف الهی روی کرده است؟! آیا اصولاً ما حقّ داریم الفاظی را که در آیات قرآن به کار رفته، بر اصطلاحاتی کهص: 235در علوم بشری – مانند منطق – قرارداد کرده اند، حمل نماییم؟! آیا نباید برای توضیح و تفسیر صحیح آن ها به سخنان «مَن عِندَهُ عِلمُ عِلمُ الکِتابِ» مراجعه نماییم؟! روش صحیح در ترجمه و تفسیر قرآن کریم، این است که ابتدا معانی لغوی الفاظ قرآن را در کتاب های لغت جست و جو کنیم و سپس با راهنمایی ها و روش گری های ائمّه (ع)، مقصود خداوند را از کتابش دریابیم. این روشی بود که در فصل گذشته برای تبیین معنای «فطرةالله» و «صبغةالله» و آیه ی مربوط به عالَم ذرّ پیش گرفتیم و بر همین اساس توضیحاتی بیان شد. دلیل سوم در ردّ فطرت ادراکی دلیل سوم: با تعریفی که از فطرت ادراکی بیان شد، خود معرفت خدا فطری نمی شود. اصولاً در این نظریّه معرفت بالفعل وجود ندارد، آن چه هست استعداد و قابلیّت حصول معرفت است. می گویند: انسان جوری آفریده شده که اگر فکر وجود خدا به او عرضه شود، بدون نیاز به تعلیم و تعلّم آن را می پذیرد. پس آن چه فعلاً هست فقط آمادگی و زمینه ی تصدیق به وجود خداست. معرفتی نسبت به او بالفعل وجود ندارد. این است که طبق این تعریف حدّاکثر چیزی که می توان گفت این است که در انسان استعداد و زمینه ی معرفتِ خدا وجود دارد. در این صورت آیا صِرف این استعداد را می توان، «فطرةالله» به اصطلاح قرآن و حدیث دانست؟!ما در فصل گذشته احادیثی را آوردیم که صریحاً مقصود از فطرت الهی را خودِ معرفت یا توحید دانسته اند. آیا این ها صرفاً بر وجود استعداد معرفت دلالت می کنند؟!خوب است اظهار نظر یکی از بزرگان صاحب نظر در فلسفه را در این خصوص بشنویم که در بحث از آیه ی شریفه ی: «فِطرَةَ اللهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلیها» چنین آورده اند:خلاصه ی آن چه از ظاهر آیه مستفاد می شود و نیز از احادیث معتبر فراوانی که در توحید صدوق و جوامع دیگر آمده. این است که سرشت آدمی عین شناخت خداوند سبحان است و این نه بدان معناست که اگر انسان بالغ شود و ص: 236بیندیش به آفریدگارش علم حصولی پیدا می کند، یا بدین معنا که استعداد معرفت خداوند را دارد، زیرا صرف این که اگر بیندیشد می فهمد، یا صرف استعداد شناخت را «فطرةالله» نمی گویند، چون این استعداد و آن اندیشه احیاناً نسبت به انکار یا شرک هم هست و مجرّد آن را نمی توان گفت که انسان بر فطرت توحید خلق شده است، آن چنان آفرینشی که تبدیل ناپذیر است. (1)گوینده ی این نظریّه با این که خود فیلسوف است و علم حصولی نسبت به خداوند را به طور مطلق رد نمی کند (2)؛ اما تصریح می کند که فطرت الله را نمی توان به این معنا دانست که انسان اگر بیندیشد، به خدای خود علم حصولی پیدا می کند. استدلال ایشان این است که: در انسان هم اندیشه کند، ممکن است به اثبات خدا برسد یا به نفی و انکار او؛ یعنی هم استعداد معرفت دارد و هم استعداد انکار و شرک. پس به صِرف این که استعداد و قابلیّت معرفت خدا را دارد، نمی توان گفت که او بر فطرت توحید خلق شده است.ما فعلاً کاری به صحّت و سُقم این استدلال نداریم؛ اما قدر مسلّم آن معنا از فطرت ادراکی که محلّ بحث بود، با بیان ایشان مورد اشکال قرار می گیرد. خلاصه ی نظریّه ی «فطرت ادراکی» این بود که «انسان اگر بیندیشد، به معرفت خدا نایل می شود». در واقع صرف استعداد و قابلیت معرفت را فطرت نامیده اند. اما می دانیم که «فطرةالله» نه یک امر بالقوّه و نه صِرف استعداد، بلکه یک امر بالفعل و یک واقعیّت موجود در انسان است.ما بر اساس ادلّه ی صریح نقلی معتقدیم که معرفت خداوند در انسان ها ثابت و پابرجا مانده و همه ی آن ها با چنین سرمایه ی بالفعلی متولّد می شوند. البتّه ممکن است این معرفت گاهی مورد غفلت قرار گیرد و حجاب هایی از گناهان یا افکارِ غلط،ص: 2371- 1.مبدأ و معاد/94.2- 2.ر.ک: حکمت نظری و عملی در نهج البلاغه/32ومبدأ و معاد/122.آن را بپوشاند؛ اما مغفول و محجوب شدن معرفت غیر از این است که اصلاً خداوند برای بشر«مجهول» باشد. با اعتقاد به فطری بودن معرفت خدا به هیچ وجه نمی توان خداوند را برای کسی «مجهول» دانست. لازمه ی تعریفی که از فطرت ادراکی بیان شده، این است که خداوند برای بشر مجهول باشد و این با مدلول صریح کتاب و سنّت سازگار نیست. به این سه دلیلی که توضیح دادیم، فطرت ادراکی قابل قبول نمی باشد. نقد و بررسی فطرت احساسی امّا فطرت احساسی – با تعریفی که نقل کردیم – اشکال اوّلش، همان نکته ای است که در دلیل سوم اشاره شد. از آیات و روایات برمی آید که «فطرةالله» از مقوله و جنس معرفت است؛ نه یک تمایل و گرایش روحی و روانی. فطرت احساسی صرفاً‌یک کشش و گرایش روحی است و این نمی تواند معرفت فطری را توضیح دهد. بله، گرایش به خدا و تنزیه و تسبیح او در انسان هست؛ اما این ثمره و نتیجه ی معرفت فطری است، نه خودِ آن. چون معرفت خدا در وجود ما انسان ها نهاده شده، کشش به سوی معروف در ما پیدا می شود. پس این گرایش نتیجه و اثر فطرت الهی است.اشکال دوم این است که تمایلات و گرایش های انسانی منحصر به کشش به سوی خداوند نیست. کاری به تمایلات حیوانی و پَست نداریم؛ اما در گرایش های انسانی هم، تمایلات ضّد اخلاقی وجود دارد. حبّ جاه و مقام یا عُجب یا کبر را نمی توان از خصوصیّات حیوانی و مادّی دانست؛ این ها امور روحی هستند که در انسان پدید می آیند. آیا این گونه تمایلات را هم می توان فطری دانست؟! اصولاً صفات رذیله ی انسانی در طبیعت و باطن هر کس به صورت نهفته وجود دارد و نفسِ هر کس گرایش به آن ها دارد. این همه تأکیدی که بر مالفت با نفس وارد شده و آن را جهاد اکبر نامیده اند، به علّت وجود همین تمایلات نفسانی است.امیرالمؤمنین (ع) نفس انسانی را این گونه توصیف می فرمایند:النَّفسُ مَجبُولَةٌ عَلی سُوءٍ الأدَبِ وَ العَبدُ مأمُورٌ بِمُلازَمِةِ حُسنِ الأدَبِ وَص: 238النُّفسُ تَجری بِطَبعِها فی مَیدانِ المُخالَفَةِ وَ العَبدُ یَجهَدُ بِرَدِّها عَن سُوءِ المُطالَبَةِ فَمتی أطلَقَ عِنانَها فَهُوَ شَریکٌ فی فَسادِها وَ مَن أعانَ نَفسَهُ فی هَوی نَفسِه فَقَد أشرَکَ نَفسَه فی قَتلِ نَفسِهِ. (1)نفس بر بی ادبی سرشته شده است؛ در حالی که بنده به همراهی با ادب نیکو امر شده است. و نفس بنا بر طبیعت خود در میدان مخالفت (با حُسن ادب) حرکت می کند؛ در حالی که بنده در بازگرداندنِ آن از خواسته های بد می کوشد. پس هر گاه عنان آن را رها کند، در تباهی آن شریک است و هر کس نفس خود را در مورد هوای نفسش یاری کند، با نفس خود در قتل آن شریک است.می بینیم که حضرت تعبیر «مجبولة» را به کار برده اند؛ یعنی بی ادبی در سرشت و باطن انسان ها وجود دارد. هر کس نفس خود را آزاد بگذارد و افسارش را رها کند، به مقتضای طبیعتِ نفسانی اش به سوی بی ادبی خواهد رفت و در این صورت، نفس خود را به دست خود هلاک کرده است.نتیجه آن که هر چه را که در طبیعت و سرشت نفس انسان هست، نمی توان «فطری» دانست. «فطرةالله» آن رنگ خدادادی به انسان است که همان معرفت های ثابت شده در نفس اوست که البتّه منشأ گرایش و توجّه روحی به همان کسانی می شو که معرفتشان به انسان داده شده است؛ یعنی خدا، پیامبر اکرم (ص) و ائمّه ی طاهرین (ع). اشتباه آشکاری است اگر کسی بخواهد تمایل انسانی را فطرت یا مقتضای فطرت بداند. بله، پرستش و عبادت خدای یکتا و تسلیم شدن به رسالت پیامبر خاتم (ص) و امامت و ولایت ائمّه (ع) را می توان مقتضای فطرت انسانی دانست؛ اما این ها همه برخاسته از همان معرفت هایی است که در عالم ذرّ به انسان عطا شده است. نتیجه این که فطرت احساسی – با تعریفی که بیان شد – نمی تواند تفسیر صحیحی از «فطرةالله» در قرآن و روایات باشد.ص: 2391- 1.مستدرک الوسائل11/138، ح12642. نظریه ی دوم: فطرت، علم حضوری نفس به خود و خدا نظریّه ی دیگری که در تعریف «فطرةالله» در قرآن و احادیث مطرح شده، این است که آن را مساوی با علم حضوری هر کس به وجود خودش دانسته اند. صاحب این نظریّه همان است که فطرت ادراکی را این گونه رد کرده بود:سرشت آدمی عین شناخت خداوند سبحان است و این نه بدان معناست که اگر انسان بالغ شود و بیندیشد به آفریدگارش علم حصولی پیدا می کند، یا بدین معنا که استعداد معرفت خداوند را دارد. (1)هم ایشان مراد خود را از «فطرةالله» این گونه توضیح می دهند:نفس انسان گرچه در زادروزش از علم حصولی مایه ای نداشت ولی با سرمایه ی علم حضوری به ذات خویش و بینش شهودی به خاطر خود و گرایش بندگی در ساحت وی آفریده شد؛ لذا سرشت او در بین دیگر سرشت ها به این برجستگی ممتاز شد که «فطرةالله» می باشد. (2)استدلالی که ایشان برای اثبات نظریّه ی خود آورده اند، این است:شناخت نفس عین وجود مجرّد نفس است و این وجود عین ربط به آفریدگار خویش است و آن ربط نیز، چنان که قبلاً گذشت، عین مربوط است... بنابراین شناخت حضوری نفس هرگز از شناخت حضوری مربوط إلیه یعنی پروردگار متعالی، جدا نمی باشد. (3)خلاصه ی نظریّه این است که نفس انسان معلول حقّ است و وجود معلول عین ربط به علّتش می باشد. ربط به علّت هم عینِ خود مربوط است. پس لازمه ی معرفت حضوری به نفس، معرفت حضوری به علّت آن، یعنی خداست؛ بلکه معرفت به نفس، عین معرفت به علّتش، یعنی خداست. لذاست که ایشان وجود انسان را عین معرفت خداوند دانسته و همین را «فطرةالله» نامیده اند.ص: 2401- 1.مبدأ و معاد/94.2- 2.همان/91.3- 3.همان/93.طبق این تفسیر، «فطرةالله» همان وجود انسان است که عین ربط به علّتش، یعنی خدا می باشد. نقد و بررسی نظریّه ی: فطرت، علم حضوری ما در مقام بررسی این نظریه نمی خواهیم وارد بحث تفصیلی تجرّد نفس، علم حضوری و وجود ربطی دانستن معلول نسبت به علّت شویم. این مباحث مجال دیگری می طلبد. این جا فقط در حدّ اشاره عرض می کنیم که برای مطرح شدن این نظریّه، باید حدّاقل فرض های زیر اثبات شوند:1-نفس انسان عین وجود مجرّد است. (عینیّت نفس با وجود مجرّد)2-وجود مجرّد عین علم به خودش است. (اتّحاد علم و عالِم و معلوم)3-وجود معلول عین ربط به علّتش است. (وجود ربطی معلول به علّت)این قضایا هیچ کدام وجدانی و شهودی نیستند و فیلسوفان صدرایی تلاش کرده اند تا از طریق استدلال های فکری، هر کدام از این ها را اثبات نمایند؛ ولی متأسّفانه همه ی استدلال های ایشان ناتمام است. اما صرف نظر از این بحث – که باید در جای مناسب خود به آن پرداخته شود – آن چه در این جا تأکید می کنیم، این است که اصلاً معرفت ما به خدای متعال از سنخ علم حضوری (با تعریف فلسفی آن) نیست. حتّی معرفتِ نفس به خودش هم حضوری نیست تا این که علم حضوری به نفس عین معرفت به خداوند باشد. تئوری «اتّحاد علم و عالِم و معلوم» درباره ی علم انسان به خودش هم صادق نیست. (1)معرفت خدا وجدانی است؛ اما وجدانی که ما می گوییم، با علم حضوری به اصطلاح فلاسفه متفاوت است. این جا فقط به بیان یک تفاوت اکتفا می کنیم و آن، این که معرفت خدا برای ما ممکن است مغفول واقع شود؛ اما علم حضوریِ مورد نظرص: 2411- 1.علاقه مندان می توانند تفصیل این مباحث را در کتاب ارزشمند «مسأله ی علم»، تألیف جناب آقای دکتر علی رضا رحیمیان مطالعه فرمایند.فلاسفه چنین نیست. این علم حضوری در حالت خواب و بی هوشی هم از بین نمی رود. اگر بگویند که: درست است؛ علم حضوری چون عین وجود نفس مجرّد انسان است، هیچ گاه از بین نمی رود؛ تا انسان هست، علم حضوری به خودش هم هست. اما توجّه به آن (علم به علم) ممکن است گاهی باشد و گاهی نباشد. این ادّعا علاوه بر این که خلافت وجدان می باشد. نتیجه اش آن است که علم حضوری برای این که مغفول نماند، نیاز به علم حصولی دارد. این در حالی است که علم حصولی، خود متّکی و مبتنی بر علم حضوری می باشد و اصلاً ارزش و کاشفیّت داشتن علم حصولی به علم حضوری است. آن وقت چگونه ممکن است، در آشکار شدنش نیاز به تصوّر و تصدیق داشته باشد؟! نتیجه این که معرفت ما به خداوند از سنخ علم حضوریِ مدّعای فلاسفه نیست.نکته ی دیگر این که در نظریّه ی مورد بحث، وجودِ انسان عین شناخت خدای سبحان تلقّی شده است. این هم به وضوح خلافِ وجدانِ هر عارف به خداست. ما در حال معرفتمان به خداوند، می یابیم که وجودِ ما عینِ معرفتمان نیست. در هیچ معرفتی چنین نیست که وجود عالِم عین علم او باشد. در مورد معرفت خداوند نیز چنین ادّعایی صحیح نیست.علاوه بر همه ی این ها اگر – چنان که نظریّه ی مزبور مدّعی شده - «فطرةالله» در قرآن، وجود ربطیِ نفس انسانی باشد که عین معرفتِ حضوری به علّتش است، این امر باید ضرورتاً موجود می شد. به تعبیر دیگر عقلاً امکان نداشت که خداوند انسان را بیافریند، در حالی که چنین فطرتی نداشته باشد. این معنای ادّعایی از فطرت لازمه ی عقلی و ضروری خلقت خداوند است. اما آیا بر اساس آن چه از آیات و روایاتِ بحث فطرت بیان شد، می توان ادّعا کرد که خداوند مُحال بوده انسانی را بیافریند که در وجودش معرفت خود و رسول خود (ص) و امامان (ع) را تثبیت نکرده است؟! آیا دلیلی برای این ادّعا هست یا این که ادّعا خلاف عقل است و لازمه ی آن بسته دانستن دست قدرت الهی در خلقت است؟!ص: 242 نظریّه ی سوم: فطرت، وجدان نیاز به توحید، نبوّت و ولایت نظریّه ی دیگری که در بحث «فطرت» مطرح می کنیم، در ذیل حدیثی مطرح شده است که پیش تر از امام هشتم (ع) به نقل از جدّ گرامی خود، امام باقر (ع) نقل کردیم. این حدیث شریف آیه ی «فِطرَةَاللهِ الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها» را این گونه تفسیر کرده است:هُوَ لا إلهَ إلّا اللهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله، عَلیٌّ أمیرُالمؤمِنینَ وَلیُّ اللهِ إلی هاهُنا التَّوحیدُ. (1)مفسّر محترم در ذیل این حدیث چنین فرموده اند:فطرت عبارت است از این سه شهادت، این است که: هر انسانی مفطور است بر اعتراف به خدا، و به این که شریک ندارد، زیرا با وجدان خود درمی یابد که به اسبابی احتیاج دارد که آن اسباب نیز سبب می خواهند، و این همان توحید است و نیز مفطور به اعتراف بر نبوّت نیز هست، زیرا به وجدان خود احساس می کند که ناقص است، و این نقص او را نیازمند به دینی کرده که تکمیلش کند، و این همان نبوّت است، و نیز مفطور به ولایت و اعتراف به آن نیز هست، برای این که به وجدان خود احساس می کند که اگر بخواهد عمل خود را بر طبق دین تنظیم کند، جز در سایه ی سرپرستی و ولایت خدا نمی تواند، و فاتح این ولایت در اسلام همان علیّ بن ابی طالب (ع) است. (2) نقد نظریّه ی: فطرت، وجدان نیازمندی به توحید، نبوّت و ولایت در این نظریّه مراد از توحید فطری این است که: انسان جوری آفریده شده که خود را نیازمند به اسباب و وسایطی می یابد که آن ها هم به ماورای خود نیازمندند؛ یعنی نیاز انسان به چیزهایی است که آن ها هم به نوبه ی خود نیازمندند. نبوّت فطری هم این است که انسان برای تکمیل نقایصش، خود را محتاج به دین و آیینی می یابد که با عمل به آن کامل شود.ص: 2431- 1.تفسیر قمی2/ باب30، ح3.2- 2.ترجمه ی المیزان16/279.ولایت فطری هم این است که انسان خود را نیازمند می بیند که از طریق هماهنگ کردن عمل خود با دین، تحت ولایت و سرپرستی خداوند وارد شود که آغاز کننده ی ولایت در اسلام، علی (ع) است.آن چه درباره ی توحید فطری گفته شده، تنبّه عقلانی انسان به وجود صانعی غیر مصنوع است. این تنبّه برای هر کس به برکت نور عقل حاصل می شود. در مورد نبوّتی هم که ادّعا شده، عیناً همین طور است؛ هر کس به صِرف عاقل بودن، نیازی را که مطرح شده، وجدان می کند. همین سخن در مورد ولایتِ مطرح شده هم صادق است. بنابراین هر سه رکنی که توضیح داده شده، صرفاً به نور عقل قابل دست یابی است.آیا این تعداد از آیات و روایاتی که از فطرت و صبغه ی الهی در خلق انسان سخن گفته اند، فقط خواسته اند بگویند که انسان عاقل آفریده شده است؟! اگر مدلولِ آن ها همین بود، چه نیازی به بیان آن همه تفاصیل داشت؟ چه ضرورتی داشت که از عالَم میثاق و این که خداوند خودش، پیامبرش (ص) و امامان (ع) را معرّفی کرده و برای همه ی این ها اقرار گرفته است، سخن بگویند؟! علاوه بر این که مطابق احادیث، شخص پیامبر اسلام (ص) به عنوان رسول خدا (ص) معرّفی شده اند و این غیر از بحث کلّیِ نبوّت است که یک نیاز عقلی بشر می باشد.. هم چنین اشخاص ائمّه (ع) در صدر همه، امیرالمؤمنین (ع)، به عنوان ولیّ الله معرّفی شده اند؛ نه این که بحث ولایت الهی به صورت کلّی مطرح باشد. در نظریّه ی مطرح شده اگر این اشخاص هم مطرح نبودند، هیچ تفاوتی ایجاد نمی شد و همان توضیحات قابل ارائه بود. روشن است که این دیدگاه نمی تواند «فطرةالله» را که قرآن و احادیث فرموده اند، توضیح دهد.ص: 244 فصل 8: نقد نظریّه ی «بت پرستان، موحّدان واقعی!» اشاره بحث توحید را با نقل نظریّه ی عجیبی در باب توحید خدای متعال و بررسی آن به پایان می رسانیم. این نظریّه همه ی انسان ها، حتّی مشرکان را موحّد واقعی می پندارد و چون بیان کنندگانِ این نظریّه، ادّعای خود را به آیات قرآن مستند می کنند، ما هم برای توضیح نظر ایشان، بحث خود را از آیات شریف سوره ی نوح آغاز می کنیم. داستان حضرت نوح (ع) و قوم ایشان در این سوره از ابتدا داستان فرستاده شدن حضرت نوح (ع) به سوی قومشان مطرح می شود و این که ایشان آن ها را به چه چیز دعوت فرمود و در مقابل، برخورد آن ها با پیامبر بزرگ الهی چگونه بوده است. ایشان هم چون همه ی پیامبران مردم را به عبادت «الله» دعوت کردند:«قَالَ یَا قَوْمِ إِنِّی لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ * أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاتَّقُوهُ وَأَطِیعُونِ» (1)«فرمود: ای قوم من! من برای شما هشدار دهنده ی آشکاری هستم که خدا را عبادت کنید و تقوای او را پیشه نمایید و مرا اطاعت کنید.»اما آن ها به نصیحت دلسوزانه ی پیامبرشان اعتنایی نکردند و هر گاه حضرتص: 2451- 1.نوح/2-3.نوح (ع) با آنان سخن می گفت، انگشت های خود را در گوش هایشان می گذاشتند و لباس هایشان را هم روی سرشان می کشیدند تا اصلاً دعوت ایشان را نشنوند. (1) هر چه اصرار و التماس ایشان به آن ها بیشتر می شد، مخالفتِ آن ها هم شدّت بیشتری پیدا می کرد. آن ها به صریح قرآن از درِ مکر و نیرنگ با پیامبرشان وارد شدند و بزرگانشان اصرار بر عبادت بت ها ورزیدند.«وَمَکَرُوا مَکْرًا کُبَّارًا * وَقَالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ وَلا تَذَرُنَّ وَدًّا وَلا سُوَاعًا وَلا یَغُوثَ وَیَعُوقَ وَنَسْرًا * وَقَدْ أَضَلُّوا کَثِیرًا» (2)«نیرنگ بسیار بزرگی زدند و گفتند: معبودهای خود را کنار نگذارید و «ردّ» و «سواع» و «یغوث» و «یعوق» و «نسر» را رها نکنید و در نتیجه بسیاری را گمراه کردند.»آن قدر عناد و مخالفت آنها زیاد شد تا این که حضرت نوح (ع) به درگاه الهی از آنان شکایت فرمود. نتیجه ی این مخالفت ها نزول عذاب الهی بر آنان بود که همگی در دریا غرق شدند و از همان هنگام مرگ، وارد آتش برزخی گشتند:«مِمَّا خَطِیئَاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نَارًا فَلَمْ یَجِدُوا لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْصَارًا» (3)«به سبب گناهانشان غرق شدند. پس بلافاصله وارد آتش شدند و یاورانی (که) جز خدا (می پنداشتند)، نیافتند.»معنا و مفهوم این آیات برای هر خواننده ای روشن است و هیچ کس شک نمی کند که مراد خداوند از نقل داستان این است که آن ها با حضرت نوح (ع) مخالفت کردند؛ دست از بت هایی که می پرستیدند، برنداشتند و «الله» را نپذیرفتند. به همین سبب عِقاب خدا بر ایشان نازل شد و گرفتار آتش قهر الهی شدند؛ در دریا غرق و بلافاصله وارد آتش برزخ گشتند.ص: 2461- 1.نوح/7.2- 2.همان/22-24.3- 3.همان/25. نظریّه ی «بت پرستان، موحّدان واقعی» اما تفسیر عجیب و غریبی از این آیات مطرح شده که به ذهن هیچ مسلمانی خطور نمی کند. خلاصه اش این است:حضرت نوح (ع) قوم خویش را به چیزی دعوت کرد که آن ها به آن عمل می کردند؛ در واقع دعوت پیغمبرشان را با عمل خود اجابت کردند؛ نه بالبّیک گفتن (فَأجابُوا دَعوَتَه بِالفِعلِ لا بِلَبَّیکَ (1)). چرا چنین بود؟ چون آنان در واقع «الله» را عبادت می کردند؛ اما در قالب بت هایشان. بت های آنان صورت های مختلف «الله» بود. بنابراین با عبادتِ آن ها در حقیقت خدا را می پرستیدند. لذا حضرت نوح (ع) که فرمود: أنِ اعبُدُوااللهَ، در واقع با آنان مکر ورزید؛ چون آنان عبادت «الله» را انجام می دادند؛ دیگر چه جای دعوت به سوی آن! عین عبارت ابن عربی این است:لأنَّ الدَّعوَةَ إلَی اللهِ تَعالی مَکرٌ بالمَدعُوِّ لِأنَّه ما عَدِمَ مِنَ البِدایَةِ فَیُدعی إلَی الغایَة. (2)چون دعوت کردن به سوی خدای متعال مکر ورزیدن با کسی بوده که او را دعوت کرده است؛ زیرا او از ابتدا فاقدِ آن نبوده تا به سوی آن خوانده شود.اگر کسی مشغول انجام کاری باشد و دیگری او را به انجام همان کار دعوت کند، در واقع با او مکر ورزیده است. قوم نوح (ع) هم از ابتدا الله را می پرستیدند. پس دعوت آن ها به این که الله را بپرستید، فریب کاری در حقّ آنان است. آن گاه می گوید: مکر ورزیدن قوم نوح (ع) با ایشان هم پاسخی بوده که به پیامبرشان دادند. مکر آنان چه بود؟ این بود که گفتند: بُت های خود را رها نکنید. اگر آن ها بت هایشان را وا می گذاشتند، در حقیقت عبادت الله را در بعضی از جلوه هایش ترک کرده بودند:فَإنَّهُم إذا تَرَکُوهم جَهِلُوا مِنَ الحَقِّ عَلی قَدرِ ما تَرَکوا مِن هؤُلاءِ فَإنَّ لِلحَقِّ فی کُلِّ مَعبُودٍ وَجهاً. (3)ص: 2471- 1.فصوص الحکم/71.2- 2.همان/72.3- 3.همان.آن ها اگر بت هایشان را رها می کردند، به همان اندازه که عبادت آن بت ها را ترک می کردند، نسبت به حق جاهل بودند (در حقّ خدا کوتاهی کرده بودند)؛ زیرا هر معبودی (مانند بت ها) صورت و جلوه ای از حقّ است.پس قوم نوح (ع) هر چند در عمل به آن چه پیامبرشان می خواند، عمل می کردند، در حرف و سخن با او مخالفت کردند. لبّیکِ لفظی به او نگفتند؛ ولی در عمل خواسته ی حضرت نوح (ع) را اجابت کردند و این مکر آنان بود در پاسخ به مکر پیامبرشان. نظریّه ی «هیچ چیز به جز خدا عبادت نمی شود» ابن عربی به همین مناسبت یک قاعده ی کلّی را با استناد به آیه ای از قرآن مطرح می کند. آیه این است:«وَ قَضی رَبُّکَ أن لا تَعبُدوا إلّا إیّاهُ.» (1)«پروردگارت حکم کرده که جز او را نپرستید.»تفسیر ابن عربی از آیه ی شریف این است که به طور کلّی عبادت هر چیزی در حقیقت عبادتِ خداست. بنابراین هر کس هر چه را بپرستد، در واقع خداوند را عبادت کرده است؛ یعنی این حکم خداوند تکوینی بوده و تخلّف از آن امکان ندارد. عبارتش این است:فما عُبِدَ غَیرُ اللهِ فی کُلِّ مَعبُودٍ. (2)پس در (عبادت) هر معبودی، جز خدا عبادت نشده است.قیصری کمه معروف ترین شارح فصوص الحکم است، در شرح این عبارت می گوید:إذ لا غَیرَ فی الوُجُودِ. (3)چون اصلاً غیری در وجود نیست.ص: 2481- 1.إسراء/23.2- 2.فصوص الحکم/72.3- 3.شرح فصوص الحکم/143.او سپس توضیح می دهد که عبادت کنندگان خدا در درجات مختلف هستند: یکی چوب و سنگ را عبادت می کند؛ چون تنها آن ها را مظهر و مجلای حق می بیند. اما دیگری که در درجه ی بالاتر است، تجلّی خدا را خلاصه در بُت های سنگی و چوبی نمی کند و او را در همه ی مظاهر هستی عبادت می کند؛ چون همه چیز را «او» می بیند!ابن عربی و شارحش قیصری، در ادامه ی تفسیرشان از آیات سوره ی نوح می گویند:قوم نوح (ع) با عبادت بت ها در طریق سلوک إلی الله قطع مقامات کردند تا در دریای علم و معرفت به خدا غرق شدند:«مِمّا خَطیئاتِهِم» فَهی الَّتی خَطَت بِهِم فَغَرُقوا فی بِحارِالعِلمِ بِاللهِ و هُوَ الحَیرَةُ. (1)مقصودش این است که کلمه ی «خطیئات» در آیه ی شریفه ی قرآن از «خُطو» به معنای گام برداشتن گرفته شده است؛ یعنی این که آن ها با طی کردن و قدم برداشتن در مسیر سلوک به سوی خدا، در دریاهای علم و معرفت به خدا غرق شدند. این علم و معرفت همان حیرتِ در ذات حقّ است که متنهای وصول و به معنای فنای در ذات اوست. این ها توضیحات قیصری از عبارت ابن عربی است که در ادامه ی آن هم تعبیر «فَأُدخِلُوا ناراً» در آیه ی شریف را این گونه توضیح می دهد:أی فَأُدخِلُوا فی نارِ المَحَبَّةِ وَ الشَّوق حالَ کَونِهِم فی عَینِ الماءِ... . (2)یعنی آن ها را در آتش محبّت و شوق داخل کردند، با آن که در چشمه ی آب بودند. انوار سبحات وجه حق بر آنان مستولی شد. در نتیجه در چشمه ی علم به خدای فانی شدند و مقصود از آب و دریا، علم است؛ چون آب صورت و جلوه ی علم می باشد!ص: 2491- 1.فصوص الحکم/73.2- 2.شرح فصوص الحکم/146. نقد نظریّه ی «هر معبودی در حقیقت خداست» به نظر نمی آید که این سخنان احتیاج به نقد و بررسی تفصیلی داشته باشد؛ چون هم مخالف صریح عقل است و هم مخالف قرآن. آیا پرستش بت ها با این توجیهات قابل قبول و موجّه می شود؟! آیا می توان پذیرفت که هر کس هر چه را می پرستد، در واقع خدا را عبادت می کند؟! آیا هیچ کافر و مشرکی در عالَم نبوده و نیست؟! این همه اصرار انبیا و قرآن کریم بر توحید خداوند و نفی عبادتِ غیر او، چه معنا دارد؟ اصلاً پیامبران برای چه مبعوث شدند؟ آیا بعثت ایشان برای آن بوده که به بت پرستان بگویند: خدا را فقط در صورت بت های خود نبینید؛ بلکه او را در همه ی جلوه های دیگرش هم بپرستید؟!آیا اگر کسی بخواهد قرآن و پیغمبر (ص) و دین را رد کند و همه ی سخنان آنان را به سخره بگیرد، جز این می تواند بگوید؟!آیه ی «وَ قَضی رَبُّکَ أن لا تُعبُدُوا إلّا إیّاه وَ بِالوالِدَینِ إحساناً» را هر عرب زبانی تلاوت می کند، چنین می فهمد که «قَضی» به معنای «أمر» است؛ یعنی پروردگارت امر قطعی و حکم جزمی نموده که جز او را نپرستید و نیز امر فرموده که به والدین احسان کنید.این قضا، قضای تشریعی و به معنای امر خداست؛ نه حکم تکوینی خدا که وقوع آن تخلّف ناپذیر است. شاهد قطعیِ ما یکی عقل است که انسان ها را در عبادت کردن و عبادت نکردن خدا مختار می داند، نه مجبور؛ و دوم خودِ آیه هم قرینه ای دارد که نشان می دهد نمی توان آن را به معنای تکوینی گرفت. «بِالوالِدَینِ إحساناً» قرینه بر این است که قضای خداوند در این جا به معنای امر تشریعی و فرمان اوست. آیا می توان گفت که حکم تکوینی خدا به احسان به والدین تعلّق گرفته است؟! روشن است که آیه ی شریف چنی معنایی نمی دهد و قسمت اول آیه هم همین طور. عبادت شدن خدا هم یک دستور تشریعی است که می توان با آن مخالفت کرد و چون خدای متعالص: 250بندگانش را با اوامر و نواهی اش امتحان می کند، به آن ها دستور فرموده تا وسیله ی آزمایش ایشان باشد. به هر حال معنای آیه روشن است و آنان که سعی می کنند آن را به غیر معنای صحیحش حمل کنند، در واقع عقایدِ نادرست خود را تحمیل به قرآن کریم می کنند و به تفسیر به رأی گرفتار می شوند. نظریّه ی «بُت پرستان، موحّدان واقعی در قرآن!» اما شگفت تر از آن چه تا این جا نقل کردیم، سخن کسانی است که پس از گذشت قرن ها بار دیگر این مطالب را زنده می کنند و به عنوان تفسیر قرآن در کتاب هایشان منتشر می سازند. با نقل نمونه ای از این دست، بحثِ این کتاب را به پایان می بریم. موضع سخن در این قسمت، محاکمه ی مشرکان در قیامت توسّط خدای متعال است که قرآن کریم از آن گزارش داده است. سه مورد از آیات قرآن در این بحث تفسیر شده است که عین عباراتِ مفسّر محترم را در این جا می آوریم تا خواننده ی بصیر، خود به قضاوت بنشیند.«ثُمَّ قِیلَ لَهُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ تُشْرِکُونَ * مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالُوا ضَلُّوا عَنَّا بَلْ لَمْ نَکُنْ نَدْعُو مِنْ قَبْلُ شَیْئًا کَذَلِکَ یُضِلُّ اللَّهُ الْکَافِرِینَ» (1)«پس به آن ها گفته می شود: کجا هستند آن چیزهایی را که شما آن ها را شریک با خدا قرار می داده اید؟ و خدا را کنار می زدید؟ آنان در جواب می گویند: همه از نزد ما گم شدند؛ بلکه ما چیزی را قبلاً به هیچ وجه نمی خوانده ایم؛ این طور خداوند، کافران را به دیار اِضلال و گمراهی می سپرد.»این پاسخ آنان که گم شدند، مفادش این نیست که وجود دارند، و از دیدگان ما مخفی هستند؛ بلکه مفادش این است که گُم اند، نابودند، نیستند،فانی اند؛ و سپس ترقّی نموده و می گویند: «بَل لَم نَکُن نَدعُوا مِن قَبلُ شَیئاً» اصولاً ما در دنیا غیر از خدا هیچ موجودی را عبادت نمی کرده ایم.ص: 2511- 1.غافر/73-74.یعنی عبادتی را که ما می نمودیم به خدا تعلّق می گرفت؛ چون غیر از خدا چیزی نبود؛ غیر از او و اسماء و صفات او چیزی نبود که ما او را عبادت کنیم؛ عبادتی را که ما می نمودیم؛ گرچه روی دیدگان ما پرده ای گرفته بود، و نمی گذارد حق را تشخیص دهیم، و آن جمال لایزالی را در تمام موجودات ببینیم، و در مقابل پروردگار یک صفحه از تخیّلات و افکار واهیه قرار داده بودیم، و آن ها را می پرستیدیم و معبود خود گرفته بودیم، ولی در حقیقت عبادتِ ما به خدا تعلّق گرفت.«کَذلِکَ یُضِلُّ اللهُ الکافِرینَ» ای پیامبر! «این طور خدا مردم کافر را گمراه می کند.»یعنی آن افرادی که می خواهند روی حق را بپوشانند، آن ها به واسطه ی افکار خود، مسیرشان گم می شود و حق در نزد آن ها مختفی و باطل، و باطل و بی اعتبار، در نزد آنان به صورت اصلات و واقعیّت و حقیقت جلوه می کند؛ و گناه آنان همین است که چرا بین حقّ و باطل فرق نگذاشتند؛ وگرنه جز خدا، موجود اصیل نیست که عبادت واقعاً به او تعلّق گیرد.«وَیَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِیعًا ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِینَ أَشْرَکُوا مَکَانَکُمْ أَنْتُمْ وَشُرَکَاؤُکُمْ فَزَیَّلْنَا بَیْنَهُمْ وَقَالَ شُرَکَاؤُهُمْ مَا کُنْتُمْ إِیَّانَا تَعْبُدُونَ * فَکَفَی بِاللَّهِ شَهِیدًا بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ إِنْ کُنَّا عَنْ عِبَادَتِکُمْ لَغَافِلِینَ * هُنَالِکَ تَبْلُو کُلُّ نَفْسٍ مَا أَسْلَفَتْ وَرُدُّوا إِلَی اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا کَانُوا یَفْتَرُونَ» (1)«و روزی می رسد که آن مردمان مشرک و متجاوز را در قیامت محشور می گردانیم؛ و سپس به آنان خطاب نموده و می گوییم؛ شما در مکان خود باشید! و شرکایی را هم که در مقابل خدا موثّر می دانستید، در مکان خود باشند؛ پس بین آن ها جدایی می افکنیم.و آن شرکاء به این ها می گویند که: شما ما را در دنیا عبادت نمی کرده اید؛ و خداوند بین ما و شما گواه است که ما از عبادت شما غافل بوده و نسبت به آن اطّلاعی نداشتیم!ص: 2521- 1.یونس/28-30.در آن جا هر نفسی آن چه را برای خود از پیش فرستاده است می آزماید و به حقیقتش می رسد؛ و همه بازگشت به سوی مولی و صاحب اختیار به حقّ خود می نمایند؛ و آن چه را که افتراء می بستند و آن ها را به جای خدا عبادت می کردند، از نزد آن ها کم می شود.»این ها به شرکایی که برای خود قرار داده بودند می گویند: ما شما را در دنیا عبادت کردیم؛ امروز دستی از ما بگیرید! آن عبادت ها و کرنش ها و ستایش ها و نیایش ها و اطاعت ها موجب دستگیری شما از ما در این جا است!شرکاء در پاسخ می گویند: ابدأ شما ما را عبادت نکرده اید! مایی نبودیم که شما را اطاعت و عبادت کنید! شما پندار خود را عبادت کردید، نه واقعیّت ما را! «وَ رُدُّوا إلَی اللهِ مَولاهُمُ الحَقِّ»: «همه را برمی گردانند به نزد خدا: خداوند که مولای حقّ است!» و آن مَوالی و افرادی که در دنیا بودند، و اینان به عنوان اولویّت از آن ها اطاعت می کردند، و حقّ مولویّت برایشان قائل شده بودند، همه ی آن ها باطل بوده و جملگی گم شدند.امروز مولای حقّ تجلّی کرده، و خداوند با تمام قدرت و عظمت و وحدت برای آنان ظاهر و مشهود است.«و ضَلَّ عَنهُم ما کانوا یَفتَرونَ»: «و آن چه که به خدا افترا می بستند» و قدرت و عظمت و علم خدا را دزدیده، و به این ارباب متفرّق، و مَوالی باطل نسبت می دادند، و از آن ها اطاعت می کردند، همه گم شدند؛ چون علم متعلّق به خداست و بس؛ و نسبتش به مَوالیِ باطل غلط است. قدرت اختصاص به خدای واحد دارد و بس؛ نسبتش به مَوالیِ باطل غلط است.در آن روز بر ایشان ظهور می کند و می بینند: عمری را عبادت کرده، اطاعت نموده اند غیر خدا را؛ و فقط پندار را پرستیده اند، نه حق را؛ حقیقت عبادت به مرجع عبادت برگشته که خدا بوده و گناه پندار او بوده که خدای لاشریک لَه را که ذاتش نامتناهی است؛ چرا آن نامتناهی را در این دریچه های کوچک محبوس و محدود کرده است و آن ذات مقدّس و اسماء جمالیّه و جلالیّه ی لایتناهی را به صورت ذات و اسماء معیّن و مقیّد، تقاضا کرده است.ص: 253گناه از تحدید و تقیید است، نه در اصل عبادت او.«وَیَوْمَ یُنَادِیهِمْ فَیَقُولُ أَیْنَ شُرَکَائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ * قَالَ الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنَا هَؤُلاءِ الَّذِینَ أَغْوَیْنَا أَغْوَیْنَاهُمْ کَمَا غَوَیْنَا تَبَرَّأْنَا إِلَیْکَ مَا کَانُوا إِیَّانَا یَعْبُدُونَ»(1)«و در روز بازپسین، خداوند خطاب به آن ها نموده و می گوید: آن موجوداتی را که شما در دنیا به عنوان شریک برای من می پنداشتید کجا هستند؟ یعنی من کسی را به عنوان شرکت در کار خود قرار نداده ام و من شریک حقیقی ندارم، این شرکای من پندار شما هستند!این پندار و خیال، برای من شریکی در ذات و حیات و علم و قدرت و سایر صفات من ایجاد نموده و به پرستش آن ها روی آورده است؛ آن ها کجا هستند؟»این ندای خدا به آن ها است.آن کسانی که مردم را به مصیبت و گناه می کشیدند؛ و به دنبال خود به جهنّم می بردند؛ و اینک کلمه ی عذاب خدا بر آن ها مُهر خورده و ثابت شده است؛ می گویند: بار پروردگارا! این ها افرادی هستند که ما آن ها را اغوا کردیم، هم چنان که خود ما نیز اغوا شدیم!ما از این عبادتی را که به ما نمودند به سوی تو از آن ها بیزاری می جوییم؛ آن ها ابداً ما را عبادت نمی کرده اند.با این که می دانیم این ها، آن ها را عبادت کرده بودند؛ همه ی آن ها را در مقابل خدا پرستیده بودند؛ اما حقیقت عبادت به خدا برمی گشت؛ و آن عبادتی را که این ها می کرده اند، به واسطه ی اغوای آن ها، یک پندار و خیال بیش نبوده است.آن جا که دستگاهِ حقیقت شود پدیدشرمنده رهروی که عمل بر مَجاز کردخلاصه وقتی نور پروردگار در آن عالَم تجلّی کند و روشن شود، و حقایقص: 2541- 1.قصص/62-63.آشکارا گردد. و أشرَقَتِ الأرضُ بِنُورِ رَبِّها زمین به نور پروردگار روشن گردد؛ و تاریکی های خود را بیرون بریزد؛ و حقایق طلوع کنند؛ در آن جا مشهود می گردد که افراد بشر در دنیا به هر سَمتی حرکت می کرده اند، و به هر هدفی می رفته اند، جز خدا هیچ نبوده است؛ و حتّی مشرکان در حقیقت عبادتشان بر خدا واقع شده است.پس گناه آنان از چیست؟ گناه آنان از این است که آن خدایی را که باید عبادت کنی، و با چشم روشن ببینی، و جمالش را در تمام موجودات بنگری، و مؤثّر بدانی؛ چرا آن خدا را در محدوده های تعیّن زندانی کردی؟! و چرا آن قدرت عظیم، و علم عظیم، و حیات عظیم را در زید و عمرو و در خورشید و ماه و پدر و مادر و رئیس و حاکم و مال و جاه و اعتبار دیدی؟! (1)نویسنده ی محترم اصرار دارند که اثبات کنند هر کس هر چه را بپرستد، در واقع خدا را پرستیده است. این اصرار برخاسته از اعتقاد ایشان به وحدت وجود است و این که هر موجودی در عالَم، چهره و جلوه ی خداست؛ به این معنا که واقعیّت و حقیقت هر چیز جز خدا نیست. ما به نقد مبانی فکری نویسنده در این جا نمی پردازیم؛ اما چون عقیده ی نادرست خود را بر قرآن کریم تحمیل کرده اند، لازم است بطلان اسناد به کلام الهی را روشن سازیم و نشان دهیم که عقیده ی «همه خدایی» (2) با تعالیم این کتاب آسمانی سازگار نمی باشد.به عنوان مقدمه عرض می کنیم که اگر انسان فرضیّه ای در ذهنش تثبیت شده باشد و حاضر نباشد به هیچ وجه از آن دست بردارد، هر چیز را که بتواند به نحوی مؤیّد فرضیه ی او باشد، قرینه و شاهد قرار می دهد تا سخنش را به کرسی بنشاند؛ در این مسیر نیز چه بسا از ظواهر آیات هم چشم بپوشد و حتّی معانی لغوی الفاظ را هم نادیده بگیرد. این امر در این جا اتّفاق افتاده است.ص: 2551- 1.معادشناسی5/109-115.2- 2.منظور همان عقیده ای است که همه چیز را شایسته ی پرستیده شدن می داند. معنای صحیح آیات73و74 سوره ی مؤمن از اولین آیه ای که نقل شد، آغاز می کنیم: قرآن کریم تعبیر «ضَلُّوا عَنّا» به کار برده است. در زبان عربی «ضَلَّ» به معنای «گمراه شد» به کار رفته و وقتی که با حرف اضافه ی «عن» بیاید، به معنای تباهی و رفتن است. (1)هم چنین «ضَلَّ عن» به معنای فراموش کردن و از دست دادن هم به کار رفته است. (2) با این ترتیب اگر بخواهیم به معنای لغوی آیات قرآن پای بند بمانیم، باید بگوییم که مشرکان در قیامت می گویند: آن چیزهایی که در دنیا می پرستیدیم، از دست ما رفتند یا ما آن ها را از دست دادیم یا این که ضایع و تباه گشتند؛ به این معنا که نتوانستند انتظار ما را برآورند. ما به آن ها دل بسته و امیدوار بودیم ولی الآن (در قیامت) می فهمیم که نیست و نابود شدند و دیدیم که کاری از دستشان برای ما برنیامد. یا این که مطابق بعضی آیات دیگر، آن ها از ما تبرّی جستند و حساب خودشان را از ما جدا کردند و اصلاً عبادت کردنِ ما نسبت به خود را انکار می کنند. (3)سپس مشرکان، یک درجه بالاتر می گویند: «بَل لَم نَکُن نَدعُوا مِن قَبلُ شَیئاً»؛ یعنی بلکه ما فهمیدیم که در دنیا چیزی را نمی خواندیم؛ آن ها که عبادتشان می کردیم، چیزی نبودند و ارزش عبادت کردن نداشتند.یا به فرمایش علّامه ی طباطبایی در تفسیر المیزان، مشرکان در قیامت می فهمند آن معبودهایی که آن ها شریکان خدا می پنداشتند، اسم هایی بی مسمّا بودند و یک سری مفاهیمی که ما بازای خارجی نداشته اند؛ یعنی به خیال خودشان نام شریک خدا را بر آنان نهاده بودند ولی این مفهوم ذهنی (شریک خدا)،مطابقِ واقعی و خارجی نداشته است. لذا عبادتشان باطل و پوچ بوده است و از این جهت می گویند: اصلاً ما چیزی را نمی پرستیدیم؛ چون می فهمند که آن ها پوچ بوده اند. (4) مقصود از گمراه نمودنص: 2561- 1.ضَلَّ ضدّ اهتدی... فهو ضالّ... ضلّ الشّیء عنه: ضاعَ و ذَهَبَ. المنجد/4522- 2.ضلّ عنه = نَسیَه، فَقَده. المعجم الوسیط/5423- 3.در ادامه این احتمال را از تفسیر المیزان نقل خواهیم کرد.4- 4.المیزان 17/351.خدا کافران را، این است که خداوند آن ها را که با خواست خودشان در مسیر ضلالت و گمراهی افتاده اند، به حال خود رها کرده، دستگیری نمی فرماید. (1)عجیب است که می بینیم نویسنده ی محترم چون می خواسته اند تئوری وحدت وجود را به هر شکل ممکن به قرآن نسبت دهند، «ضَلُّوا» را به معنای «گُم و فانی شدند» دانسته و مرادشان این است که مشرکان در قیامت می فهمند که بت ها فانی در خدا بوده اند و چیزی جز او نبوده اند! نیز عبارت «بَل لَم نَکُن نَدعُوا مِن قَبلُ شَیئاً» را چنین معنا کرده اند: آن ها گفتند: ما در دنیا «غیر از خدا» از کجای آیه ی شریف استنباط می شود. آیا خود خداوند نمی توانست این گونه بفرماید که دیگر نیاز به تفسیر و تأویل امثال ایشان نباشد؟! سؤالی که از ایشان می پرسیم، این است که:آیا عبادت چیزی می تواند بدون شناخت و علم به آن باشد؟ مشرکان دنیا که – به قول نویسنده ی محترم – نمی دانستند بُت هایشان مظهر و مجلای خداست تا بتوانند بگویند ما در دنیا فقط خدا را عبادت می کردیم! عبادت کردن فعل اختیاری و آگاهانه ی انسان است و اگر کسی را نشناسد، نمی تواند بگوید که او را عبادت کرده است. طبق ادّعای نویسنده، مشرکان در دنیا نمی فهمیدند که بت هایشان خود خداست و این را در قیامت می فهمند. پس چگونه می گویند که ما در دنیا فقط خدا را می پرستیدیم؟!ایشان می نویسند: «این ها به شرکایی که برای خود قرار داده بودند، می گویند: شما ما را عبادت نکرده اید.» (2) سخن ما این است که بالأخره کدام حرف را باید قبول کرد: مشرکان در قیامت می گویند: ما در دنیا خدا را می پرستیدیم یا می گویند: غیر خدا را عبادت می کردیم؟ ایشان دو ادّعای عکس یکدیگر کرده اند.ص: 2571- 1.توضیح بحث «اِضلال» خداوند در کتاب «گوهر قدسی معرفت» آمده است.2- 2.معادشناسی5/112. تفسیر آیات 28تا30 سوره ی یونس اما درباره ی آیه ی سوره ی یونس که می فرماید: «قالَ شُرَکاؤُهُم ما کُنتُم إیّانا تَعبُدُونَ... إن کُنّا عَن عِبادَتِکُم لَغافِلینَ»، نویسنده معتقد است:شرکا می گویند: مایی نبودیم که شما را عبادت کنید؛ یعنی چون واقعیّتی برای خود، غیر خدا قائل نبودند، به مشرکان می گویند که شما در واقع ما را عبادت نکرده اید؛ بلکه در حقیقت خدا را عبادت کرده اید!در ادامه نویسنده معتقد شده است که گناه مشرکان فقط تحدید و تقیید آن ها بوده است؛ نه در اصل عبادتشان. مراد ایشان این است که مشرکان اصل عبادتشان فقط برای خدا بوده و از این جهت محبوس و محدود می کرده اند؛ یعنی «فقط» بت های خود را مظهر و جلوه ی او می دانستند، نه همه چیز را. پس اگر آن ها همه ی موجودات دیگر را هم خدا می دانستند و او را در صورت همه ی آن ها عبادت می کردند، دیگر هیچ گناهی نداشتند!!آیا این موهومات را می توان به کلام الله مجید نسبت داد؟ آیات سوره ی یونس کاملاً با این سخنان بیگانه است. اگر به تفسیرالمیزان – که نویسنده ی مذکور به آن و مؤلّف بزرگوارش ارادت خاصّی داشته اند – رجوع کنیم، ایشان در مورد این آیات می فرمایند:اینکه شرکاء عبادت مشرکان نسبت به خود را نفی کرده اند، از این جهت است که می خواهند خودشان را از ادّعای شریک بودن با خدا تبرئه کنند و بگویند: ما هیچ گونه ادّعایی برای شراکت با خدا نداشته ایم و اصلاً از عبادت کردن مشرکان ما را، غافل بودیم. (1)به قول علّامه ی طباطبای رحمةالله اگر آن شرکا به عبادت شدنشان توسّط مشرکان آگاه بودند، لازم می آمد که ادّعای شریک بودن داشته باشند. با این معنا از آیات شریف سوره ی یونس دیگر جایی برای ادّعاهای گزاف مورد بحث باقی نمی ماند.ص: 2581- 1.المیزان10/44و45. معنای صحیح آیات 62و63 سوره ی قصص آیات سوره ی قصص همه معنای بسیار روشنی دارند. آن جا که شرکا از عمل مشرکان تبرّی می جویند و می گویند: آن ها ما را عبادت نمی کردند، مقصودشان این نیست که مشرکان در حقیقت خدا را عبادت می کرده اند (چنان نویسنده ی بحثِ ما گمان فرموده اند)؛ بلکه اگر این جا هم به تفسیر المیزان مراجعه کنیم، در تفسیر آیات فوق، می فرمایند:تبرّی مطلق جستنِ شرکاء از این روست که آن ها نمی توانستند مشرکان را مجبور به عبادت خود کنند و از آنان سلب اختیار نمایند و این که گفته اند: «ما کانُوا إیّانا یَعبُدُونَ»، یعنی این که ما آن ها را ملزم و مجبور نکردیم؛ یا این که ما از کارهای آنان تبرّی می جوییم و کسی که از یک عملی تبرّی بجوید، آن کار به او انتساب پیدا نمی کند و همه ی آیاتِ قرآن که در توصیف مواجهه ی مشرکان با شرکاء که مورد پرستش بوده اند وارد شده به همین معنا اشاره دارند، نظیر آیات:«وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا کَانُوا یَفْتَرُونَ» (1) و « وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا کَانُوا یَدْعُونَ مِنْ قَبْل» (2)و « وَیَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِیعًا... مَا کُنْتُمْ إِیَّانَا تَعْبُدُونَ» (3)و امثال این ها همگی به همین معنا برمی گردند. (4)مقصود المیزان این است که در این قبیل آیات مشرکان می گویند: «ضَلَّ عَنهُم ما کانُوا یَفتَرونَ» یا «ضَلَّ عَنهُم ما کانُوا یَدعُونَ مِن قَبلُ» این آیات به نحوی بر این گونه معانی دلالت می کنند که: آن چه مشرکان می پرستیدند، از دستشان رفت یا گم شد؛ یا خود شرکا تبرّی می جویند و می گویند: آن ها ما را نمی پرستیدند. در همه ی این آیات مراد این است که شرکا می گویند: ما آن ها را به عبادت خود مجبور نکردیم؛ یا از ص: 2591- 1.انعام/24.2- 2.فصّلت/48.3- 3.یونس/28.4- 4.المیزان/16/65.کارهایشان تبرّی می جوییم. بنابراین حسابِ خود را از مشرکان و عبادت هایشان جدا می کنند و به همین جهت است که در قرآن می فرماید: «ضلَّ عنهم...» با این ترتیب تعبیر «ضَلُّوا عَنّا» هم که پیش از این درباره اش توضیح دادیم، از نظر علّامه ی طباطبایی به همین معنا اشاره دارد.می بینیم تنها احتمالی که نه در المیزان مطرح شده و نه به ذهن فرد آشنا با فرهنگ قرآن و زبان عربی خطور می کند، آن سخنانی است که از نویسنده ی «معادشناسی» نقل کردیم. معلوم نیست این بزرگوار به چه دلیل عقلی یا نقلی ادّعا فرموده اند که:افراد بشر در دنیا به هر سمتی حرکت می کرده اند و به هر هدفی می رفته اند، جز خدا هیچ نبوده است و حتّی مشرکانن در حقیقت عبادتشان بر خدا واقع شده است... پس گناه آنان از چیست؟ گناه آنان از این است که... چرا آن خدا را در محدوده های تعیّن زندانی کردی؟! (1)یعنی اگر همه چیز دیگر را کنار بت هایشان می پرستیدند، آن گاه موحّد واقعی بودند؟! فاعتبروا یا أولی الأبصار!ص: 2601- 1.معادشناسی5/115. فهرست منابع 1.قرآن کریم.2.اثبات الوصیّة للإمام علیّ بن أبی طالب (ع)؛ أبی الحسن علی بن الحسین مسعودی، دارالاضواء، بیروت، 1409 قمری.3.اسفار اربعه؛ صدرالمتألّهین شیرازی؛ بیروت: دار احیاء التّراث الاسلامی، 1981 میلادی.4.اصول فلسفه و روش رئالیسم؛ سیّد محمّد حسین طباطبایی، مؤسسه ی مطبوعات دارالعلم، قم، 1350 شمسی.5.اقبال الاعمال؛ سیّدبن طاووس؛ تهران: دارالکتب الاسلامیّة، 1367 شمسی.6.التّوحید؛ شیخ صدوق؛ قم: انتشارات جامعه ی مدرّسین، 1357 شمسی.7.الرّسائل التّوحیدیّه؛ محمّدحسین طباطبایی؛ بیروت: مؤسّسة النّعمان، 1419 قمری.8.الصّحاح؛ جوهری؛ بیروت: دارالعلم للملایین، 1407 قمری.9.الغیبة؛ محمّدبن ابراهیم نعمانی؛ تهران: مکتبة الصّدوق، 1397 قمری.10.المعجم الوسیط؛ ابراهیم مصطفی و...؛ استانبول؛ المکتبة الاسلامیّة، 1392 قمری.ص: 26111.المنجد فی اللّغة و الاعلام؛ لویس معلوف؛ بیروت: دارالمشرق، 1978 میلادی.12.المیزان فی تفسیر القرآن؛ سیّد محمّدحسین طباطبایی؛ تهران: دارالکتب الاسلامیّة، 1389 قمری.13.النّجاة فی الحکمة الالیّة: شیخ الرّئیس ابوعلی حسین بن سینا؛ تهران: المکتبة المرتصویّة، 1357 قمری (افست از چاپ مصر).14.بحارالأنوار؛ محمّدباقر مجلسی؛ تهران المکتبة الاسلامیّة، 1397 قمری.15.بصائرالدّرجات؛ محمدبن حسن صفّار؛ قم: کتابخانه ی آیت الله مرعشی نجفی، 1404 قمری.16.تحف العقول؛ ابن شعبه ی حرّانی؛ تهران: کتاب فروشی اسلامیّه، 1354 شمسی.17.ترجمه ی اصول کافی؛ سیّد جواد مصطفوی؛ تهران: انتشارات علمیّه اسلامیّه، 1348 شمسی.18.ترجمه ی المیزان؛ سیّد محمّدباقر موسوی همدانی؛ قم: دفتر انتشارات اسلامی جامعه ی مدرّسین حوزه ی علمیّه ی قم، 1374 شمسی.19.تفسیر العیّاشی؛ محمّدبن مسعود عیّاشی؛ تهران: چاپخانه ی علمیّه، 1380 قمری.20.تفسیر القمّی؛ علیّ بن ابراهیم قمّی؛ قم: مؤسّسة دارالکتاب، 1404 قمری.21.توحید؛ مرتضی مطهّری؛ تهران: انتشارات صدرا، 1375 شمسی.22.توحید علمی و عینی؛ سیّد محمدحسین حسینی طهرانی؛ تهران: انتشارات حکمت، 1410 قمری.23.ثواب الأعمال و عِقاب الأعمال؛ شیخ صدوق؛ قم: انتشارات شریف رضی، 1364 شمسی.24.حکمت نظری و عملی در نهج البلاغه؛ جوادی آملی؛ قم: دفتر انتشارات اسلامی (وابسته به جامعه ی مدرّسین حوزه ی علمیه ی قم)، 1362 شمسی.25.خلوتگاه راز؛ حبیب الله چایچیان؛ تهران: دنیای دانش، 1383 شمسی.26.رسائل توحیدی (ترجمه ی الرّسائل التّوحیدیّه)؛ علی شیروانی هرندی؛ تهران: انتشارات الزّهراء، 1370 شمسی.ص: 26227.شرح فصوص الحکم؛ قیصری؛ انتشارات بیدار، 1363 شمسی.28.عیون أخبار الرّضا (ع)؛ شیخ صدوق؛ انتشارات جهان، 1378 قمری.29.فصوص الحکم؛ ابن عربی؛ تعلیقات: عفیفی؛ تهران: انتشارات الزّهراء، 1370 شمسی.30.فطرت؛ مرتضی مطهّری؛ تهران: انتشارات صدرا، 1368 شمسی.31.الکافی؛ محمّدبن یعقوب کلینی؛ تهران: دارالکتب الاسلامیّة، 1348 شمسی.32.کتاب توحید، دفتر اول؛ سیّد محمدبنی هاشمی؛ تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، 1389 شمسی.33.کتاب توحید، دفتر دوم؛ سیّد محمدبنی هاشمی؛ تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، 1389 شمسی.34.کمال الدّین و تمام النّعمة؛ شیخ صدوق؛ قم: دارالکتب الاسلامیّة، 1395 قمری.35.لسان العرب؛ ابن منظور؛ بیروت: دار صادر، 2000 میلادی.36.مبدأ و معاد؛ عبدالله جوادی آملی؛ تهران: انتشارات الزّهراء، 1366 شمسی.37.مجمع البیان فی تفسیر القرآن؛ فضل بن حسن طبرسی؛ تهران: انتشارات ناصرخسرو، 1372 شمسی.38.مجموعه ی آثار؛ مرتضی مطهّری؛ تهران: انتشارات صدرا.39.مستدرک الوسائل؛ میرزا حسین نوری؛ قم: مؤسّسة آل البیت (ع)، 1408 قمری.40.معادشناسی؛ سیّد محمدحسین حسینی طهرانی، تهران: انتشارات حکمت، 1365 شمسی.41.معانی الأخبار؛ شیخ صدوق؛ قم: انتشارات جامعه ی مدرّسین، 1361 شمسی.42.معجم مقائیس اللّغة؛ احمدبن فارس بن زکریّا؛ قم: مکتبة الأعلام الإسلامی، 1404 قمری.43.معرفت امام عصر (ع)؛ سیّد محمدبنی هاشمی؛ تهران: نیک معارف، 1384 شمسی.ص: 26344.منطق صوری؛ محمّد خوانساری؛ تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1352 شمسی.45.منطق نوین (شرح اللّمعات المشرقیّة فی الفنون المنطقیّة؛ صدرالدّین شیرازی)؛ عبدالمحسن مشکوة الدّینی؛ تهران: مؤسسه ی مطبوعاتی نصر.46.مهج الدّعوات؛ سیّدبن طاووس؛ تهران: کتاب خانه ی سنایی، 1323 قمری.47.نهج البلاغه؛ سیّدرضی؛ تصحیح صبحی صالح؛ بیروت: 1387 قمری.48.یادنامه ی مفسّر کبیر استاد علّامه ی طباطبایی؛ سیّد محمّدحسین طباطبایی؛ انتشارات شفق، 1361 شمسی.ص: 264 درباره مركز بسم الله الرحمن الرحیمجاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنندبنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانیب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراهج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگره)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسهی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سالدفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهانتاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026 وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.comتلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سیدارزش کار فکری و عقیدتیالاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».

5. توحید بنی هاشمی 4.htm

کتاب توحید - دفتر چهارم : معرفت بلایه و بدون الایه‌ی خداوند

مشخصات کتاب

سرشناسه : بنی‌هاشمی، سیدمحمد، ۱۳۳۹ -
عنوان و نام پدیدآور : کتاب توحید/ محمد بنی‌هاشمی.
مشخصات نشر : تهران:منیر، ۱۳۸۸ -
مشخصات ظاهری : ج.
شابک : ۳۴۰۰۰ ریال : ج.۱ : 978-964-539-146-9 ؛ ۴۰۰۰۰ ریال : ج.۲ : 978-964-539-207-7 ؛ ۴۸۰۰۰ ریال : ج.۳ : 978-964-539-265-7 ؛ ۴۰۰۰۰ ریال : ج.۴ 978-964-539-207-7 :
یادداشت : ج.۲ (چاپ اول: ۱۳۸۹) .
یادداشت : ج.۳ (چاپ اول: ۱۳۹۰).
یادداشت : ج.۴ (چاپ اول: ۱۳۹۱) (فیپا).
یادداشت : کتابنامه.
مندرجات : ج.۱. اثبات صانع.- ج.۲. معرفت خدا و آثار و احکام آن.- ج.۳. تسبیح و توحید خداوند.- ج.۴. معرفت بلآیه و بدون الآیه‌ی خداوند
موضوع : توحید
موضوع : الهیات
موضوع : خدا -- اثبات
رده بندی کنگره : BP۲۱۷/۴/ب۸۷ک۲ ۱۳۸۸
رده بندی دیویی : ۲۹۷/۴۲
شماره کتابشناسی ملی : ۱۶۵۵۰۵۹

پیش گفتار

بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم به
بارگاه ملکوتی
هادی امّت،
امام ابوالحسن الثّالث
حضرت علیّ النّقی علیه السلام
به نیابت از
سیصد وسیزده سردار
که در بیت الله الحرام
به نوای مولایشان لبّیک می گویند.
به امید مطلع الفجر ظهور
دفتر چهارم: معرفت بالآیه و بدون الآیه ی خداوند
دکتر سیّد محمّد بنی هاشمی
«یا اللهُ یا مَن له الأسماءُ الحُسنی بِجاهِ محمَّدٍ و آلِ محمَّد صَلِّ
عَلی محمَّدٍ و آلِ محمَّد واجعَلنی مِن أوفَرِ عِبادِکَ نصیباً مِن کُلِّ خَیرٍ أنزَلتَهُ فی هذه اللَّیلَةِ و فی هذا الیَوم أو أنت مُنزِلُهُ...»(1)
خدا را سپاس که در ماه مبارک دیگری توفیق تکمیل مباحث توحید را به بنده بی مقدار خود عنایت فرمود. از ولیّ نعمت خود، حضرت مولانا بقیّة الله الاعظم - ارواحنا فداه- هم بی نهایت سپاس گزارم که لطف خاصّ خود را شامل این کم ترین دوستدارش نمود تا در این ماه خدا، در بحث معرفت پروردگار قلم بزند.
این کتاب چهارمین دفتر «کتاب توحید» است که آخرین آن ها محسوب می شود. دفتر اوّل در موضوع «اثبات صانع»، دفتر دوم درباره «معرفت خدا و آثار و احکام آن» و دفتر سوم بر محور «تسبیح و توحید خداوند» بوده است و در این دفتر نیز «معرفت بالآیه و بدون الآیه»ی پروردگار مورد بحث قرار می گیرد.
این چهار دفتر شامل امّهات مباحث توحید نظری از دیدگاه قرآن کریم، عقل و احادیث اهل بیت علیهم السلام می باشد. سطح مطلب، نه چندان ساده و نه تخصّصی است؛ امّا
*****
1- قسمتی از دعای روز 23 رمضان المبارک به زبان حضرت زین العابدین علیه السلام (اقبال الاعمال/215).
{صفحه15}
پیش نیاز «کتاب توحید»، یکی «کتاب علم»(1) و دیگری «کتاب عقل»(2) است که پیشنهاد می شود خوانندگان محترم مطالعه آن ها را قبل از این چهار دفتر قرار دهند.
تذکّر دیگر این است که در هیچ یک از «کتاب علم»، «کتاب عقل» و «کتاب توحید»، بنا نداشته ایم که مباحث به صورت تطبیقی و در مقایسه با آرا و نظرات بشری، مانند فلاسفه و عرفا، مطرح شود و بعضا که وارد این حوزه شده ایم، برای این بوده که معارف اهل بیت علیهم السلام به صورت دقیق تری تبیین گردد. مباحث تطبیقی، طرح و نقد مفصّل مکاتب بشری را می طلبد که مجالی مستقل می خواهد. ادامه این مباحث، به تبیین مباحث عملی توحید مربوط می شود که إن شاء الله تحت عنوان «کتاب عدل» به طرح آن ها خواهیم پرداخت. از این رو، شرح ارکان ایمان به خدا که قرار بود به عنوان دفتر پنجم «کتاب توحید» منتشر شود، به یاری خدا و توفیق او در ضمن مباحث «کتاب عدل» خواهد آمد. از پروردگار منّان به اسماء حسنایش در این روز استثنایی و مبارک، مسألت دارم که انجام این مهم را جزء مقدّرات امسال این حقیر قرار دهد!
این تلاش ناچیز را به نیابت از 313 سردار حضرت ولیّ عصر- عجّل الله تعالی فرجه الشّریف- به بارگاه ملکوتی هادی امّت، حضرت علیّ النّقی علیه السلام تقدیم می نمایم تا به آبروی یاران خاصّ امام زمان علیه السلام و با امضای امام دهم علیه السلام مقبول درگاه حق افتد.
خداوند را می خوانم که به آبروی محمّد و آل محمّد- صلّی الله علیه و آله اجمعین- دوستداران امام عصر علیه السلام را در این روزه فرخنده و مبارک از همه برکاتی که در شب و روز قدر نازل فرموده یا می فرماید، بهره مند نماید و به صاحب این قلم توفیق خدمت گزاری به خدمت گزاران حجّت حیّ خود را عطا فرماید؛ الهی آمین!
سیّد محمّد بنی هاشمی
23 رمضان المبارک 1432- دوم شهریور 1390
*****
1- این کتاب اخیراً در یک مجلّد توسّط مؤسسه انتشاراتی منیر به چاپ رسیده است.
2- این کتاب در سه دفتر در سال 1385 توسّط مؤسسه نبأ به چاپ رسیده و اخیراً چاپ دوم آن نیز در دسترس علاقه مندان قرار گرفته است.
{صفحه16}

مقدّمه

معرفت خدای متعال تنها به لطف و صنع او برای بنده حاصل می شود. او می تواند بدون هیچ مقدّمه و واسطه ای، معرفتش را در هر شرایطی نصیب هرکس که بخواهد، بنماید. در واقع نیل به معرفت او مشروط به هیچ شرط ضروری و منوط به هیچ مقدّمه لازمی نیست؛ به این معنا که لازم نیست حتماً بنده کاری انجام دهد و مقدّمه ای را ایجاد نماید تا در پی آن، خداوند او را به شرف معرفت خویش نایل کند.
البتّه لازمه این سخن، نفی تأثیر وسایل و اسبابی که خود خدا در راه نیل به معرفت خویش قرار داده، نیست. ما «ضرورت» و «لزوم» هرگونه شرطی را در این مسیر نفی می کنیم و علّت آن هم جز این نیست که خداوند خود چنین شرطی ضروری را برای رسیدن به معرفت خود قرار نداده است. امّا سنّت او چنین بوده و هست که برخی امور را واسطه و وسیله مؤثّر قرار داده است برای آن که لطف خود را شامل حال بنده اش کند. هیچ یک از این وسایط، دست خدای متعال را نمی بندد و او را ملزم نمی کند که فقط از طریق آن ها، معرفتش را نصیب بنده اش گرداند. امّا از طرف دیگر امید بنده خود را برانگیخته تا با ایجاد برخی واسطه ها به حصول معرفت پروردگارش دل ببندد و خود را در معرض بارش لطف و صنع او قرار دهد.
واسطه ای که در این جا محلّ کلام است، «آیه» و علامتی است که خداوند برای
{صفحه17}
خود قرار داده تا بنده با «توجّه» به آن «آیه»، به «ذوالآیه» معرفت پیدا کند. آیات الهی مخلوقاتی هستند که به نوعی علامت و نشانه پروردگار متعال دانسته شده اند و البتّه این مخلوق ها هیچ سنخیّت و مشابهتی با خالق خود (ذوالآیه) ندارند.
در ابتدای بخش اوّل کتاب، توضیح مستدلّ و کافی در خصوص لزوم عدم سنخیّت میان آیه خداوند و ذوالآیه (خود خداوند) بیان می شود. در این مقدّمه صرفاً به این نکته توجّه می دهیم که اگر چیزی به عنوان نشانه و علامت چیزی قرار داده شود، «توجّه» به آن علامت می تواند طریق و راهی به سوی صاحب نشانه باشد. خدای متعال با آیه قرار دادن برخی از مخلوقات خویش، توجّه به آن ها را وسیله ای مؤثّر برای نیل بندگان به معرفت خویش قرار داده است. امّا مقصود از این «توجّه» چیست؟ متناسب با سنخ آیات، توجّه به آن ها هم متفاوت است. مخلوقاتی که خداوند نشانه و آیه قرار داده، در یک تقسیم کلّی دو گونه اند: تکوینی و تشریعی.
آیات تکوینی مصنوعاتی هستند که توجّه کردن عاقل به مصنوعیّت آن ها بستر و زمینه ای برای اعطای معرفت صانع آن ها به بنده عاقل می گردد. بنابراین «توجّه» به آیه تکوینی به معنای نظر عاقلانه کردن به مصنوع است که همین امر می تواند مقدّمه اعطای معرفت به فرد توجّه کننده باشد.
آیات تشریعی اسامی و الفاظی هستند که «خواندن» آن ها می تواند واسطه و زمینه اعطای معرفت از جانب خدا به بنده گردد. بنابراین، «توجّه» به آیه تشریعی به معنای به کار بردن آن و خواندن پروردگار به آن اسم و لفظ می باشد.
وجه مشترک این دو نوع، «توجّه» به مخلوق و غیر خداست. اگر معرفتی از طریق این توجّه به مخلوق (چه تکوینی و چه تشریعی) حاصل شود، آن را «معرفت بالآیه» می نامیم. حرف «ب» در تعبیر «بالآیه» به معنای واسطه، مقدّمه، زمینه و بستر معرفت خداست، نه به معنای علّت و سبب ایجاد معرفت.
«معرفت بالآیه» با تعریفی که بیان شد به دو نوع «معرفت به واسطه آیه تکوینی» و «معرفت به واسطه آیه تشریعی» تقسیم می شود که در بخش اوّل و دوم
{صفحه18}
کتاب به ترتیب توضیح آن ها خواهد آمد.
امّا همان طور که اشاره شد، خداوند متعال می تواند معرفت خود را بدون آن که بنده اش توجّهی به غیر او نماید، نصیب او گرداند. در این صورت، معرفت، هیچ واسطه مخلوقی نخواهد داشت. این گونه معرفت را «معرفت بدون بالآیه» می نامیم؛ چون آیات و نشانه های الهی، وساطتی در اعطای معرفت او ندارند. این گونه معرفت هرچند که نسبت به «معرفت بالآیه» برای کم تر کسی حاصل شدنی است، وقوع آن را محال نمی شماریم. در بخش سوم کتاب به اندازه درک ناچیز خود از احادیث اهل بیت علیهم السلام، سخنی به اختصار خواهیم آورد تا اگر کسی مشمول این لطف عظیم الهی قرار گرفت، در تشخیص آن با معیارهایی که معصومین علیهم السلام داده اند، به اشتباه نیفتد و قدر و منزلت این نعمت بی نظیر را بهتر بشناسد.
{صفحه19}

بخش اوّل: معرفت خدا به واسطه آیه تکوینی

فصل 1: معنای آیه خدا و مباینت آن با ذوالآیه

اشاره

«آیه» در لغت به معنای نشانه و علامت می باشد و «ذوالآیه» یعنی چیزی که نشانه برای آن قرار داده شده است. ما وقتی چیزی را «علامت» چیز دیگر می دانیم، به این معناست که از طریق شیء اوّل و به واسطه آن به وجود شیء دوم پی می بریم. به طور کلّی علامت بودن به این است که انسان را به چیزی که علامت آن است، «دلالت» و «راهنمایی» کند. پس ما می توانیم «آیه» را «دالّ» بر «ذوالآیه» بدانیم.

دو نوع آیه در عالم مخلوقات

در عالم مخلوقات به دو گونه آیه و نشانه برمی خوریم. گونه اوّل نشانه ای است که نشانه بودنش تابع یک قرارداد بشری می باشد. مثلاً چراغ قرمز در سر چهارراه را نشانه ممنوعیّت عبور و چراغ سبز را نشانه جواز عبور می دانیم. این دو نشانه، تابع یک قرارداد بشری هستند که علم به آن، علامت بودن آن دو را برای هرکس روشن می کند.
امّا گونه دوم، نشانه ای است که نشانه بودنش تکوینی و وجودی است و تابع قرارداد نیست. مثلاً دود نشانه وجود آتش است. این نشانه محصول یک قرارداد بشری نیست؛ بلکه برخاسته از یک رابطه وجودی میان علامت و صاحب علامت است. ارتباط تکوینی میان دود و آتش است که اوّلی را نشانه و علامت دومی کرده
{صفحه23}
است. کسی که به این ارتباط وجودی عالم باشد، نشانه بودن دود را برای آتش درک می کند.

سنخیّت میان آیه تکوینی و ذوالآیه در مخلوقات

در این نوع دوم، نشانه همیشه بویی و اثری از صاحب نشانه در خود دارد و با شناخت نشانه می توان جنس و سنخ صاحب نشانه را تشخیص داد. کسی که دودی مشاهده می کند، می فهمد که چیزی از قبیل آتش که حرارت زاست، در کار بوده و به دلیل سنخیّتی که میان دود و حرارت سراغ دارد، با دیدن دود دنبال عامل و علّت حرارت می گردد. این فرد تا چیزی از سنخ آتش (که حرارت زاست) نبیند، صاحب علامت را پیدا نمی کند و هرگز با دیدن چیزهایی از قبیل یخ قانع نمی شود و به جست و جوی خود برای یافتن صاحب نشانه ادامه می دهد.
علّت این است که می داند بین این نشانه (دود) و صاحب نشانه که ارتباط تکوینی و وجودی با یکدیگر دارند، باید سنخیّتی وجود داشته باشد تا یکی نشانه دیگری گردد. «پی بردن از اثر به مؤثّر» که در عالم خلقت یک امر بدیهی تلقّی می شود، از همین سنخ است. هر اثری در عالم مخلوقات نشان دهنده خصوصیّت یا خصوصیّاتی از مؤثّر خویش است. توضیحی که مرحوم استاد مطهّری در این خصوص داده اند، چنین است(1):
همان طوری که اصل پیدایش یک اثر بر وجود نیروی مؤثّر دلالت می کند، صفات و خصوصیّات آن اثر نیز می تواند تا حدود زیادی آئینه و نشان دهنده صفات مؤثّر بوده باشد. مثالی ذکر می کنیم:
ما افراد انسان مستقیماً از محتویات ضمیر و افکار و اندیشه ها و ملکات اخلاقی و روحی یکدیگر آگاه نیستیم و نمی توانیم آگاه باشیم. بدیهی است که نه من می توانم مستقیماً ضمیر شما را بخوانم و بلاواسطه از نیّت و صفات اخلاقی شما آگاه گردم و نه شما می توانید مستقیماً از ضمیر من آگاه شوید. ولی در عین حال تا حدّ زیادی به محتویات ضمیر یکدیگر پی می بریم بدون آن که کوچک ترین تردیدی به خود راه دهیم.
*****
1- به دلیل رعایت امانت در نقل، تا حدّ امکان هیچ گونه ویرایشی نسبت به متون نقل شده انجام نگرفته است.
{صفحه24}
ما درباره شخص معیّنی اعتقاد علمی پیدا می کنیم و او را به عنوان عالم می شناسیم. به چه دلیل؟ به دلیل آثار قولی و کتبی که از او دیده ایم. ما یکی را فقیه، دیگری را حکیم، سومی را ریاضی دان، چهارمی را ادیب می دانیم. چرا؟ برای این که از اوّلی سخنان و نوشته های فقهی و از دومی سخنان و نوشته های حکمی و از سومی ریاضی و از چهارمی ادبی شنیده و دیده ایم. به حکم سنخیّتی که لازم است میان اثر و مؤثّر بوده باشد، امکان ندارد که از فاقد علم، سخنان علمی و یا از کسی که فقط فقیه است، سخنان منظّم فلسفی و ریاضی و ادبی و یا از کسی که فقط حکیم است، آثار فقیهی یا ریاضی صادر شود. مثلاً هیچ یک از ما که صاحب جواهر را می شناسیم، شک نداریم که او فقیه بزرگی بوده است و حال آن که او را ندیده ایم و اگر هم می دیدیم، نمی توانستیم مستقیماً از ضمیر او آگاه شویم؛ امّا کتاب جواهر او دلیل قاطعی است بر این که مؤلّف آن فقیه بزرگی بوده است.(1)
همان طور که ملاحظه می شود سنخیّت میان اثر و مؤثّر بدیهی و قطعی تلقّی شده است. اکنون سؤالی که مطرح می شود این است که: آیا می توان رابطه میان خدا و خلق را هم این گونه دانست؟ آیا آیه و نشانه بودن مخلوقات برای خالقشان از سنخ نشانه بودن هر اثری برای مؤثّر خویش است؟
پاسخ عقلی و نقلی به این سؤال از مباحث گذشته توحیدی به روشنی استنباط می شود. ما به حکم عقل نباید میان خدا و خلق، سنخیّت قائل شویم و قرآن و روایات معصومین علیهم السلام هم این معنا را تأیید و تحکیم می کنند. بنابراین، آیه بودن مخلوقات نسبت به خالقشان نمی تواند و نباید از سنخ نشانه های تکوینی موجود در عالم خلقت باشد.

رابطه میان خدا و آیاتش از منظر فلسفه صدرایی

متأسّفانه برخی از مفروضات و مقبولات فلسفی باعث شده که برخی از نظریّه پردازان فلسفی، آیه بودن مخلوقات را برای خالق خویش از سنخ آن چه در عالم
*****
1- اصول فلسفه و روش رئالیسم 5/ پاورقی ص 40 و 41.
{صفحه25}
خلقت است، بپندارند. جالب این است که از دیدگاه بعضی از ایشان آیه بودن موجودات، خود دلیلی بر لزوم اشتراک وجودی میان موجودات با علّت وجودی آن هاست.
در شرح منظومه مرحوم حاج ملّا هادی سبزواری، دلیل چهارمی که برای اثبات اشتراک در حقیقت وجود آمده چنین است:
الرّابع أنَّ کلّاً من الموجودات الآفاقیة و الأنفسیة آیة الجلیل جلّ جلال و علامَتُه... و علامَة الشّیء لا تبایِنُه من جمیع الوجوه بل یکون کالفیء من الشّیء و هل یکون الظّلمة آیة النّور و الظّلّ آیة الحرور؟(1)
مقصود ایشان این است که همه مخلوقات آیه و علامت پروردگار جلیل هستند و علامت یک چیز نمی تواند از جمیع جهات با خود آن تباین داشته باشد؛ بلکه رابطه علامت و صاحب علامت، مانند رابطه سایه یک چیز با خود آن است. پس باید بین مخلوقات و خاق آن ها اشتراک در وجود باشد تا آیه و علامت بودن آن ها معنا پیدا کند. از نظر ایشان ظلمت نمی تواند نشانه نور و سایه نمی تواند نشانه حرارت خورشید باشد.
یکی دیگر از پیروان مکتب فلسفی ملّاصدرا در این خصوص چنین آورده است:
اگر علّت و معلول متباین من جمیع الجهات باشند، همه ارشادات ائمّه دین و انبیای مرسلین مردم را به تدبّر در آیات آفاق و انفس از برای پی بردن به حق تعالی و مشاهده جهان کبریایی و عظمت حق در اشیاء لغو و بی معنا خواهد بود... چون هیچ متباینی ممکن نیست آیت و نشانه و علامت از برای متباین دیگر باشد.(2)
*****
1- شرح منظومه/ 11، قسمت فلسفه.
2- هستی از نظر فلسفه و عرفان/126.
{صفحه26}

نظریه وحدت بین آیه و ذوالآیه

امّا قائل شدن به سنخیّت وجودی میان خدا و خلق، اخرین منزل این حرکت نیست؛ برخی دیگر از صدراییان تا آنجا جلو رفته اند که به عینیّت و وحدت بین آیه و ذوالآیه معتقد شده اند! بنگرید:
جمیع موجودات ما سوی الله، آیات خدا هستند؛ خواه در جهان خارج از نفس بنی آدم و خواه در نفوس بنی آدم. لهذا هیچ یک از مخلوقات، وجود استقلالی ندارند؛ بلکه همگی آیات و نشانه ها و آئینه ها و مرائی جمال نمای ذات اقدس حقّ می باشند و چون این آیه ها و آئینه ها ابداً جنبه خودنمایی ندارند؛ بلکه همه شان خدانما هستند. بنابراین، در هر یک یک از آن ها می توان خدا را دید؛ زیرا آیه بِما هیَ آیه فقط جهت ارائه صاحب آیه می باشد و خود را به هیچ وجه من الوجوه نشان نمی دهد. آئینه صاف بدون رنگ و زنگار و بدون موج، عین صورت انسان را نشان می دهد؛ اگر چیزی را در آن تغییر دهد، آئینه خراب است و عنوان حکایت ندارد و قیمت ندارد.
علی هذا آئینه صاف و آب صاف و هوای روشن صاف که عنوان حکایت دارند به قدری آیتیّت در آن ها قوی می باشد که تو گویی: آئینه و آب و هوایی نیست، هرچه هست موجودات برابر آئینه و داخل آب و مُشاهَد در ماورای نور و هوا هستند. یعنی آیه عین صاحب آیه است و اگر آیه را که به نظر آیتیّت بنگریم، درست خواهیم دید: غیر از ذوالآیه چیزی نیست.
هرچه هست خود خداست و غیر از حق چیزی وجود ندارد... در عالم وجود غیر از «الله» وجودی نیست. همه آیه او هستند، یعنی هیچ و اوست ذوالآیه، یعنی همه چیز... در هر چیزی که بنگری خداست. چیزها بسیارند و خدا یکی است. در عوالم وجود غیر از خدا موجودی نیست. تعیّنات و إنّیّات و ماهیّات امور عدمیّه و باطله می باشند، وجود اقدس حق واحد است که در آفاق و انفس ظهور نموده و تجلّی پیدا کرده است.
کلمه مبارکه لا إلهَ إلّا الله که کلمه توحید و به معنی وحدت دادن و وحدت بخشیدن است، مرجعش به کلمه لا مَوجودَ سِوَی اللهِ می باشد که نفی هرگونه تعیّنی را از ذات حق تعالی می نماید.(1)
*****
1- الله شناسی 82/1 و 83.
{صفحه27}

تشبیه، اساس سنخیّت بین آیه و ذوالآیه

ملاحظه می شود که اساس و پایه این استدلال (البتّه اگر بتوان اسم استدلال روی آن گذاشت) چیزی جز یک تشبیه نیست؛ تشبیه مخلوقات به آیینه صاف و آب صاف و این که نسبت مخلوق با خالق را مانند نسبت آیینه با شخصی که مقابل آن قرار گرفته بدانیم. نتیجه گیری عجیب نویسنده از بیاناتش واقعاً جای تأمّل و عبرت آموزی دارد. کلمه توحید «لا إلهَ إلّا الله» که به معنای نفی هر «اِله» و معبود جز «الله» است، چگونه از آن «لا مَوجودَ سِوَی الله» درمی آید؟! آیا این ادّعا خلاف عقل و بداهت عقلی و وجدانی هر عاقلی نیست؟!
در این جا مجال نقد مبنایی این سخنان نیست، فقط می خواهیم اشاره کنیم که قول به سنخیّت وجودی میان آیه و ذوالآیه از چه فرض های ذهنی نشأت می گیرد و چه نتایجی به بار می آورد. در سه دفتر گذشته کتاب توحید به مناسبت های مختلف بر لزوم عدم سنخیّت میان خدا و خلق، با ادلّه عقلی و نقلی قطعی استدلال کرده ایم؛ این جا نیاز به تکرار آن ها نمی بینیم.
عبارات این سه نویسنده را برای نمونه نقل کردیم و خواننده محترم به خوبی درمی یابد که اساس و پایه همه این سخنان چیزی جز تشبیه باطل میان خدا و خلق نیست.

لزوم عدم سنخیّت بین خدا و آیاتش

غرض اصلی از نقل این عبارات، روشن شدن معنای صحیح آیه بودن مخلوقات نسبت به خالقشان است. لازمه آیتیّت، عدم سنخیّت و اشتراک وجودی بین آیه و ذوالآیه (خالق متعال) است. در گذشته روشن ساخته ایم که اگر «مدلولُ علیه»، یعنی آن چه دلیل بر آن دلالت می کند، شبیه و مانند «دلیل» باشد، خودش دلیل و نشانه ای می شود بر وجود «مدلولُ علیه»ای که شبیه دلیل نباشد. این توضیح عقلی در ذیل فرمایش گران قدر حضرت رضا علیه السلام آمده است که فرمودند:
{صفحه28}
... لَتَحوَّلَ دلیلاً بعدَ ما کانَ مَدلولاً عَلَیهِ.(1)
آیه و دلیل در این جا یک معنا دارند و ذوالآیه همان مدلولُ علیه است. یعنی وقتی می توان چیزی را آیه و نشانه خالق متعال دانست که بر وجود چیزی دلالت کند که از هیچ جهت شبیه خودش نباشد. تا وقتی به آن چه از هیچ جهت شباهت با مخلوق ندارد نرسیده ایم، هنوز به وجود ذوالآیه متنبّه نشده ایم و همه مخلوقات شبیه به یکدیگر، آیه و دلیل بر وجود مدلولُ علیه ای غیر شبیه با آن ها هستند.
یکی دیگر از ادلّه نقلی بر این مطلب عقلی، دعایی است که در دفتر اوّل کتاب توحید از ائمّه طاهرین علیهم السلام نقل کردیم. مرحوم سیّدبن طاووس این دعا را در بحث زیارات ائمّه علیهم السلام آورده است:
اَللّهُمَّ یا ذَا القُدرَةِ الَّتی صَدَرَ عَنها العالَمُ... أنشَأتَه لِیَکُونَ دلیلاً علیکَ بأنَّکَ بائِنٌ مِنَ الصُّنعِ.(2)
یعنی وقتی می توانیم وجود عالم را نشانه و دلیل صانع آن بدانیم که بر وجود چیزی مباین و غیر شبیه با آن دلالت کند.
بنابراین، بر خلاف ادّعای فیلسوفان صدرایی، آیه بودن مخلوقات، مبتنی بر این است که آن ها را متباین و غیر مُسانِخ با خالقشان بدانیم و درست عکس آن چه حاجی سبزواری ادّعا نموده، وجود ظلمت نشانه نور است. اگر یک ماهیّت ظلمانیّ الذّات موجود شود، می توانیم استدلال کنیم که در نهایت باید یک مبدأ غیر ظلمانیّ الذّات در کار باشد؛ وگرنه هیچ یک از موجودات ظلمانیّ الذّات موجود نخواهند شد.
نتیجه این که عقلاً باید آیه مباین با ذوالآیه باشد و هیچ وجه مشابهت و سنخیّتی از هیچ جهت نباید میان آن ها وجود داشته باشد.
*****
1- التّوحید/40، باب2، ح2. توضیح این حدیث شریف را بنگرید در: کتاب توحید، دفتر اوّل/ 158 و 159.
2- بحارالانوار 167/99، زیارت پنجم به نقل از مصباح الزّائر. توضیح حدیث را بنگرید در: کتاب توحید، دفتر اوّل/ 167.
{صفحه29}

خارج شدن خدا از مستوریّت به واسطه آیاتش

این مطلب وقتی بیشتر و عمیق تر مورد تصدیق قرار می گیرد که توجّه کنیم، معرفت خدای متعال همیشه و در هر فرضی در عین احتجاب است. یعنی خداوند با معروفیّت به هیچ وجه مکشوف نمی شود. بنابراین، آیات و نشانه های او، هرگز او را از محجوبیّت و مستوریّت محض خارج نمی کنند.
همه آیات و نشانه های تکوینی (غیر قراردادی) که در مخلوقات مشاهده می کنیم، ذوالآیه و صاحب نشانه خود را تا حدّی از مستور بودن خارج می کنند. مثال هایی که از مرحوم استاد شهید مطهّری نقل کردیم، به خوبی نشانگر این خصوصیّت آیه ها در مخلوقات است. کسی که سخنان فقهی می گوید، با این سخنان خود را آشکار می کند. سخنان فلسفی از زبان هرکس که خارج شود، نشانگر فکر و ذهن گوینده آن سخنان است و هم چنین است سخنان ادبی یا مطالب ریاضی و ...
اگر قرار باشد نشانه تکوینی یک چیز، هیچ جهتی از آن چیز را برای ما روشن نکند، ما هرگز آن را «نشانه» و «علامت» نمی دانیم.
بنابراین، در مورد خدای متعال چون عقلاً و نقلاً می دانیم که در هیچ شرایطی که به هیچ وجه از مستور بودن ذاتی خارج نمی شود و به نور علم و عقل و ... مکشوف نمی گردد، پس اگر بخواهد نشانه و آیه ای داشته باشد، نمی تواند آن آیه و نشانه از سنخ آیات و نشانه های تکوینی در عالم مخلوقات باشد.

عدم رابطه ذاتی و ضروری بین خدا و آیاتش

تنها معنای صحیحی که برای آیه خداوند می توانیم قائل شویم این است که خداوند آن را وسیله و واسطه اعطای معرفت خود قرار داده است. توجّه شود فرق است بین این که میان دو چیز رابطه وجودی ضروری قائل شویم به طوری که یکی ذاتاً از دیگری حکایت کند (مانند حکایت دود از آتش یا حکایت سخنان فقیهی از فقاهت گوینده آن) و این که یکی صرفاً وسیله و واسطه توجّه و تذکّر به دیگری باشد؛ آن
{صفحه30}
هم به خواست خود خدا، نه به صورت ذاتی و ضروری.
تعبیر «ذاتی» و «ذاتاً» برخاسته از سنخیّت و اشتراک وجودی میان دو چیز (مانند آتش و دود ) است. این دو چیز با هم یک رابطه ذاتی دارند که لازمه وجودی آن هاست و با هیچ قرار دادی تغییر نمی کند. چنین رابطه ذاتی و ضروری ای بین آیات خداوند و ذات مقدّسش نمی توان برقرار داشت. هیچ مخلوقی را نمی توان ذاتاً و ضرور تاً حکایتگر ذات پروردگار تلقّی کرد. توجّه شود که بحث ما در معرفت خداست، نه صرفاً اثبات عقلی صانع متعال. در بحث اثبات صانع عقلاً به وجود صانعی خارج از حدّ تعطیل و تشبیه پی می بریم؛ ولی صرف این تنبّه عقلانی، ما را به معرفت خدا نمی رساند.
اگر بخواهیم با مثالی ناقص این نوع آیتّیت را تقریب به ذهن نماییم، باید از نشانه های قرار دادی در عالم مخلوقات مثالی بزنیم. نشانه بودن چراغ قرمز برای ممنوع بودن عبور از چهارراه، یک امر صرفاً قراردادی است و هیچ رابطه ذاتی و ضروری ای میان نشانه و صاحب نشانه وجو د ندارد.

عدم شباهت میان آیات ا لهی و آیا ت مخلوقی

آیه های الهی از یک جهت-و فقط از همین جهت- مانند این مثال هستند؛ از این جهت که هیچ رابطه حکایتگری ذاتی و ضروری ای بین آیه خداوند و ذات مقدّسش وجود ندارد؛ بلکه این رابطه به نوعی قرار داد و جعل الهی بر می گردد. البته این مثال از جهات دیگر مقرّب نیست، بلکه مبعّد است. قرار دادهای بشری تابع سلیقه و صلاح دید بشر است و به راحتی قابل تغییر و تبدیل می باشد؛ امّا جعل الهی چنین نیست. این که خداوند چیزی را آیه و نشانه خود قرار دهد، به این معنا که به واسطه آن-برای هر کس که خود خدا بخواهد-معر فتش را اعطا نماید، مانند قراردادهای بشری نیست که با میل و خواست ما قابل تغییر و جابه جایی باشد.
به همین سبب است که ما نمی توانیم آیه و نشانه ای برای خدای متعال قرار دهیم. ما هیچ احا طه ای بر خدا و معرفت او نداریم و نمی دانیم که در چه حالتی و چگونه ممکن
{صفحه 31}
است به معرفت او نایل شویم. بنابراین، دست ما کاملاً بسته است و در این میدان، عاجز مطلق و منفعل محض هستیم. بدون جعل الهی نمی دانیم که به چه چیز باید توجهّ کنیم تا واسطه معرفت ما به ذات قدّوسش گردد، چون نه احاطه ای بر او داریم و نه رابطه ای ذاتی و ضروری میان او و مخلوقی می توانیم کشف کنیم.
در این جا صرفاً تابع جعل و قرار داد الهی هستیم. البتهّ جعل الهی را - خلاف قراردادهای بشری-تکوینی می دانیم، امّا نه تکوینی ضروری و ذاتی. در واقع جعل الهی خود نوعی تکوین است، امّا تکوینی که مشیّت و خواست خدا در آن همه کاره است و خداوند ملزم نبوده و نیست که چیزی را آیه و نشانه خودش قرار دهد. بنابراین، رابطه آیه خدا و ذوالآیه «خودخدا» آن چنان که یک فیلسوف صدرایی می پندارد، رابطه میان معلول و علّت نیست که ضرورت و سنخیّت میان آن ها مفروض و مسلّم تلقّی شود.
این رابطه از جهت عدم ضرورت و سنخیّت میان آیه و ذوالآیه، جنبه قرار دادی دارد، امّا از طرف دیگر جنبه تکوینی و واقعی هم دارد، به طوری که با قرارداد هیچ کس «جز خود خدا» قابل تغییر و تبدیل نیست. خلاصه این که چنین رابطه ای در عالم مخلوقات شبیه و نظیر ندارد و آیتّیت آیات الهی، مانند ذات مقدّس او، حالتی منحصر به فرد و بی نظیر ندارد و آیتّیت آیات الهی، مانند ذات مقدّس او، حالتی منحصر به فرد و بی نظیر ندارد. لذا از هر جهتی که در مخلوقات مثال بزنیم، باید مراقب باشیم به ورطه تشبیه آیتیّت آیات الهی با آیتیّت مخلوقات نسبت به یکدیگر در نلغزیم.
{صفحه 32}

فصل 2: ظهور عقلی معروف بالآیه

قدم اول: نظر عاقلانه به مصنوع

در مقدّمه کتاب اشاره کردیم که شرط اوّل برای آیه تکوینی شدن یک مخلوق، این است که عاقل به نور عقل خود در آن نظر کند. این نظر عاقلانه، مصنوعیّت آن مصنوع را برای او مکشوف می گرداند، امّا تا این جا مرحله اثبات صانع است و هنوز به مرحله معرفت نرسیده است. حال اگر لطف خدا شامل حال او بشود، در همین بستر و ظرفی که به مصنوعیّت مخلوقی، تنبّه عقلانی پیدا کرده، معرفت پروردگار نصیبش می شود. اگر چنین شود و از این طریق به معرفت برسد، آن مخلوق، آیه معرفت خدا می شود. در این صورت معرفت شخص از طریق آن آیه و به واسطه آن، «معرفت بالآیه» نسبت به خدای متعال نامیده می شود.

قدم دوم: لطف خدا در اعطای معرفت

پس صرف توجّه عقلانی، سبب معرفت خدا نمی شود. باید علاوه بر تنبّه عقلانی عاقل نسبت به مصنوعیّت یک مخلوق، لطفی شامل حال او گردد تا آن مخلوق آیه و نشانه معرفت خداوند شود. بنابراین، در معرفت خدا به واسطه آیه تکوینی، توجّه عاقلانه به مصنوعیّت مصنوع، شرط لازم است، امّا کافی نیست. اگر این لطف
{صفحه 33}
اضافه در حقّ او صورت نگیرد، آن فرد عاقل از جهت که در حدّ اثبات صانع خارج از حّد تعطیل و تشبیه، تنبّه یافته، نمی تواند صانع را انکار نماید، ولی در عین حال به معرفت هم نرسیده است. چنین فردی عقلاً محجوج است، یعنی حجّت عقلی بر او تمام شده که نه می تواند صانع خارج از حدّین را انکار کند و نه می تواند بگوید: نمی دانم! (به اصطلاح لا أدری گری) او عقلاً چاره ای جز تسلیم و تصدیق به چنان صانعی ندارد. امّا آیا در عمل و تحقّق خارجی چنین فرد یا افرادی یافت می شوند که در این حّد عقلانی متنبّه شده و به معرفت نرسیده باشند؟ ما نمی دانیم و البتّه دانستن یا ندانستن این مسأله در بحث فعلی ما تأثیری ندارد.

ظهور عقلی خداوند در معرفت بالآیه

به هر حال مهم آن است که اگر کسی به واسطه نظر عاقلانه کردن در مصنوعّیت مخلوقی، به معرفت خدا برسد، می توانیم به اصطلاح روایات، معرفت او را «لِلعقل» بدانیم، امّا نه «بِالعقل». منظور از «لِلعقل» بودن این نوع معرفت آن است که: این معرفت برای عاقل در ظرف توجّه عقلانی کردن حاصل می شود و «بِالعقل» نبودنش به این است که این معرفت به نور عقل حاصل نمی شود و خدای معروف، «معقول» نمی گردد. بنابراین لازمه «لِلعقل» بودن معرفت خدا این نیست که ذات مقدّس الهی، معقول واقع شود.
تعبیر دیگری که در توضیح این نوع معرفت بالآیه (معرفت به واسطه آیه تکوینی) در روایات به کار رفته، تعبیر «ظهور» است؛ یعنی می توانیم بگوییم که خدای متعال به واسطه آیات تکوینی اش «ظاهر» می شود یا «ظهور» پیدا می کند. ترکیب این دو اصطلاح (ظهور و للعقل بودن) به این است که بگوییم: خداوند به آیات تکوینی اش، «ظهور عقلی» پیدا می کند. این ظهور عقلی به هیچ وجه به معنای معقول واقع شدن حقّ متعال نیست و البتّه معنای «ظهور» در مورد خداوند هیچ شباهتی با معنای آن در عالم مخلوقات ندارد (به کلمه «معنی» توجّه شود).
ابتدا دو نمونه از احادیثی را که به ظهور عقلی خداوند اشاره می کند، نقل می کنیم و
{صفحه34}
سپس این تعبیر را قدری توضیح می دهیم.
از امیرالمومنین علیه السلام در نهج البلاغه چنین نقل شده است:
ظَهَرَ للعُقُولِ بِما أرانا مِن عَلاماتِ التَّدبیرِ المُتقَنِ و القَضاءِ المُبرَم.(1)
برای عقل ها به واسطه نشانه های تدبیر محکم و حکم قطعی که به ما نمایانده است،آشکار شد.
نشانه های تدبیر محکم الهی در جای جای عالم خلقت مشاهده می شود و آثار حکم قطعی الهی(در عالم تکوین) در همه موجودات به نور عقل قابل تشخیص است، به گونه ای که همه چیز در همان مسیری که خالقشان قرار داده، در حرکت هستندو هیچ چیز از سیطره حکومت و سلطه الهی خارج شدنی نیست. نظم تدبیری که عقل در عالم خلقت می بیند، وجود خالق عالَم را به گونه ای آشکار و عیان می سازد که جای هیچ گونه تأمّل و کنکاش برای پی بردن به او باقی نمی گذارد.

لازمه «ظهور» خدا، معرفت آسان و بی زحمت نسبت به او

معرفت خدا-چنان که بارها گفته ایم-صُنع خود اوست و او می توانست و می تواند آن را به راحتی در اختیار عقلا نگذارد. در مقام تمثیل مانند رزق و روزی است که گاهی خداوند به آسانی و راحتی در اختیار کسی می گذارد و گاهی هم طریق حصول آن را سخت می کند، به طوری که شخص هر قدر تلاش می کند، آن طور که انتظار دارد، اثرش را نمی بیند.
خدای متعال می توانست معرفت خود را مانند رزق و روزیِ برخی که به سختی و با زحمت به دستشان می رسد، به راحتی در اختیار بندگان نگذارد. اگر چنین بود، آن وقت این گونه نبود که با یک نگاه عاقلانه به نشانه های تدبیر الهی، به وجود خالق آن ها پی برده شود. در آن ها پی برده شود. در آن صورت چه بسا تأمّلات و تفکّرات دقیق و ظریفی لازم بود تا یک عاقل به معرفت خالق خویش نایل گردد. ولی خدا چنین نکرده و معرفت خود را
*****
1- نهج البلاغه (نسخه صبحی صالح)، خ182، 261.
{صفحه 35}
به آسانی و راحتی در اختیار بندگان عاقل خود گذاشته است. این حقیقتی است که به دلیل اُنس دائمی و همیشگی ما با آن، مورد غفلت قرار می گیرد. چون هیچ گاه خلاف این سنّت را ندیده و نشنیده ایم، حالت فعلی برایمان عادی شده و چه بسا آن را ضروری و غیر آن را ناممکن بدانیم. امّا این طور نیست؛ هیچ ضرورت عقلی وجود نداشته که خداوند این گونه عمل نماید؛ ضرورتی که بتوانیم آن را بفهمیم و درباره اش قضاوت کنیم.
وقتی گفته می شود خداوند برای عقل ها ظاهر است، تعبیر ظهور بر همین حقیقتی که بیان شد، دلالت می کند.

ظهور خداوند در عین باطن بودنش

حدیث دیگری که آن هم از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده، این گونه است:
الَّذی بَطَنَ مِن خَفِیّاتِ الأُمورِ وَ ظَهَرَ فِی العُقُولِ بما یُری فی خَلقِهِ مِن عَلاماتِ التَّدبیر.(1)
[خداوند] کسی است که از امور پنهانی پوشیده است و به واسطه نشانه های تدبیر که در مخلوقاتش دیده می شود، در عقل ها آشکار است.
خداوند هم باطن است و هم ظاهر. بطون او از این جهت است که هیچ یک از مدارک و مشاعر بشری راهی به سوی کشف از ذاتش ندارند. لذا از هر پوشیده ای پوشیده تر است؛ از امور پنهان هم پوشیده است(2) و در عین حال، برای عقل ها ظاهر و آشکار می باشد. این جا به جای «للعقول»، «فِی العقول» تعبیر شده که از جهت معنی تفاوتی بین آن ها نیست. مقصود همان است که عاقل با نظر عاقلانه در نشانه های تدبیر
*****
1- التّوحید/ 31 و 32، باب2، ح1.
2- فعل «بَطَنَ» در معنای علم به باطن هم به کار می رود؛ ولی در این حدیث به خاطر تقابل آن با «ظهر» ترجمه ای که در متن آمده، مناسب تر است. حاصل معنا این است که خدا از امور خفیّ و پنهانی هم پوشیده و باطن است. مثال امور خفیّ می تواند نور عقل و علم باشد که از یک جهت باطن و مستور هستند و خدا از این انوار هم پوشیده است. مثال دیگر امور خفی می تواند ذهنیّات ما باشد که خدا از آن هم پوشیده است.
{صفحه36}
خلق خدا، او را آشکار و عیان می یابد؛ به طوری که نیاز به هیچ گونه استدلال و نظر منطقی و تأمّل فکری برای اثبات آن ندارد.
امّا این که خدای متعال را در عین ظاهر بودن، باطن دانسته اند (الَّذی بَطَنَ مِن خَفِیّاتِ الأُمورِ)، نشان می دهد که ظهور خداوند شبیه به ظهور مخلوقات نیست. در مخلوقات محال است که چیزی در عین ظهور، بطون داشته باشد. مخلوق وقتی ظاهر است که از پنهانی خارج شده باشد و امکان ندارد که در عین ظاهر بودن، به هیچ وجه از پنهانی و غیب بودن خارج نشود.
در عالم مخلوقات هر موجودی به همان اندازه که مکشوف ما می شود، از بطون خارج می شود و ظهور پیدا می کند. متأسّفانه در نظام فلسفی صدرایی، همین معنای مخلوقی به خداوند هم نسبت داده می شود.

فلسفه صدرایی: ظهور= وجود

در دفتر دوم کتاب توحید مسأله ظهور و بطون خداوند را از دیدگاه فلسفی طرح کرده و مورد نقد و بررسی قرار دادیم.(1) این جا قصد تکرار آن مطالب را نداریم. فقط تعریفی را که در فلسفه صدرایی از «ظهور» مطرح شده، یادآوری می کنیم تا نکته لطیفی که در صدد بیانش هستیم، بهتر روشن شود. آن جا از زبان مرحوم استاد شهید مطهّری چنین آوردیم:
در حکمت الهی ثابت شده که «وجود» مساوی با «ظهور» است و خفا از «عدم» ناشی می شود. هر موجودی به هر اندازه و هر درجه از وجود بهره مند است، از ظهور نیز بهره مند است و به هر اندازه عدم و نیستی با وجودش توأم و در وجودش متخلّل است، از ظهور بی بهره است. پس موجودی که در حدّ اعلی و درجه اکمل از وجود است، در حدّ اعلی و درجه اکمل از ظهور است.(2)
*****
1- کتاب توحید، دفتر دوم/ 114-119.
2- شرح منظومه (مختصر) 1/ ص8 پاورقی.
{صفحه37}
ملاحظه می شود که به صراحت، ظهور را مساوی با وجود دانسته اند. از طرفی چون خداوند را هم محض حقیقت وجود می دانند، پس وجود خدا عین ظهور او خواهد بود؛ یعنی امکان ندارد که خداوند باشد امّا ظاهر نباشد. با این ترتیب، ظهور خداوند، ذاتی وجودش و بلکه عین وجود اوست. در مقام تمثیل، ظهور خداوند، از دیدگاه فلسفی، مانند ظهور خورشید است. آیا امکان دارد که خورشید باشد امّا نورانی و ظاهر نباشد؟! وجود خورشید عین نورانی و ظاهر بودنش است. به تعبیری می توان گفت که ظهورش ضروری است؛ یعنی محال است که ظاهر نباشد.

ظهور خداوند به اراده خودش

بر این اساس، دیگر نمی توان ظهور خداوند را برخاسته از معرفت صُنع او دانست؛ چون اگر معرفت صُنع خدا باشد، این صُنع به اراده او محقّق می شود و لازمه ضروری ذاتش نیست؛ در حالی که ظهور فلسفی، لازمه ضروری و ذاتی وجود خدا و بلکه عین آن است.
توجّه شود ظهوری که به واسطه آیات تکوینی به خدا نسبت می دهیم، به برکت صُنع اوست که معرفتش را در بستر نگاه عاقلانه به آن آیات در اختیار ما قرار می دهد. به همین جهت می توانیم این ظهور را به اراده خدا بدانیم؛ یعنی خود او چنین خواسته که معرفتش این گونه سهل و آسان با اندک توجّهی به مخلوقات، به ما ارزانی شود.
اگر او نخواهد، هیچ دقّت نظر عاقلانه و هیچ توجّه عمیقی به مخلوقات، منتهی به معرفت خالق آن ها نمی شود. این معنای از ظهور خداوند، با مبانی و تعاریف فلسفی از ظهور- که ذاتی و ضروری وجود و بلکه عین آن است - هیچ سازگاری ندارد.
امّا اگر در دفاع از نظریّه فلاسفه گفته شود که:
ذات حقّ که صرف الوجود و فعلیّت محضه است و هیچ جنبه عدم و قوّه در او نیست، از نظر ظهور برای خود عین ظهور است... و امّا از نظر ظهور برای ما چنین نیست.(1)
*****
1- شرح منظومه (مختصر) 1/ص9 پاورقی.
{صفحه38}
یعنی فلاسفه که ظهور را عین وجود می گیرند، ظهور برای خود وجود را (که همان خدای فلسفی است) می گویند، نه ظهور برای مخلوقات را. بنابراین، ظهور ذاتی وجود (با خدا در فلسفه)، لازمه اش ظاهر بودن او برای مخلوقات نیست؛ در حالی که در بحث فعلی، ظهور خدا برای مخلوقات موردنظرمان است.
پاسخ این است که اگر از همه اشکالات وارد بر نظریّه «خدا= وجود» هم صرف نظر کنیم، اشکالی که در بحث فعلی مدّ نظر است، کماکان باقی می ماند. اشکال این است که ظهور خداوند که ناشی از اختیار و اراده خود او باشد، با مبانی فلسفی قابل توجیه و پذیرش نیست. فلاسفه چه قائل به ظهور ذاتی برای وجود (یا خدای خودشان) شوند و چه ظهور او را برای غیر او مطرح کنند، هیچ یک را نمی توانند به خواست و اراده خداوند بدانند. از دیدگاه ایشان ظاهر بودن یا نبودن وجود برای غیر خودش، به قابلیّت نداشتن ذاتی آن غیر مربوط می شود، نه به خود وجود (دقّت شود). خود وجود که عین ظهور است؛ امکان ندارد که بخواهد کسی او را نشناسد و برای کسی ظاهر نباشد. پس بالأخره عدم ظهور حق برای غیر، محال است که به خود حق مربوط شود. این در حالی است که براساس دیدگاه عقلی و نقلی اهل بیت علیهم السلام معرفت صنع اختیاری خداست و ظاهر بودن یا نبودن او، فقط و فقط به خواست او بستگی دارد. هرچند او خود واسطه ها و مقدّماتی را برای اعطای معرفتش در عالم تکوین قرار داده؛ امّا همه این ها به سنّت ارادی و اختیاری او برمی گردد و تأثیرگذاری و وساطت هیچ یک از آن ها ضروری و ذاتی و خارج از اراده خداوند نیست.

تفاوت ظهور خداوند با ظهور مخلوقات

با این توضیحات روشن است که «ظاهر» بودن خداوند از سنخ ظاهر بودن مخلوقات نیست و این نکته ای است که در فرمایش حضرت امام رضا علیه السلام این گونه آمده است:
وَجهٌ آخَرُ أنّهُ الظّاهِرُ لِمَن أرادَهُ ولا یَخفی علیه شَیءٌ و أنَّه مُدَبِّرٌ لِکُلِّ ما
{صفحه39}
بَرَأَ فَأیُّ أَظهَرُ و أوضَحُ مِنَ اللهِ تَبارکَ وَ تَعالی لأنَّکَ لا تَعدَمُ صَنعَتَهُ حَیثُما تَوَجَّهتَ و فیکَ مِن آثارِه ما یُغنیکَ و الظّاهِرُ مِنّا البارِزُ بِنَفسِهِ، و المَعلومُ بِحَدِّهِ فَقَد جَمَعَنَا الاسمُ و لم یَجمَعنَا المَعنی.(1)
وجه دیگر [برای معنای ظاهر بودن خداوند] این است که او برای هرکس که اراده اش نماید، آشکار است و چیزی بر او پنهان نیست و این که او تدبیرکننده هر چیزی است که آفریده است. پس کدام آشکاری از خدای تبارک و تعالی آشکارتر و روشن تر است؟ چرا که به هر سو رو کنی، آثار صنع او را می یابی و در وجود خودت از نشانه های او به اندازه ای که [از نظر به چیزهای دیگر] بی نیازت کند، وجود دارد.
و ظاهر از ما [=مخلوقات] آن چیزی است که به ذات خودش آشکار و حدّ و حدودش معلوم باشد. بنابراین ما در اسم [=لفظ ظاهر] مشترک هستیم؛ ولی در معنا اشتراکی نداریم.
در این حدیث شریف، امام هشتم علیه السلام معانی برخی از صفات را که الفاظش به صورت مشترک بین ما و خدا به کار می رود، توضیح داده اند و تفاوت معنوی آن ها را میان خدا و خلق بیان فرموده اند. یکی از آن صفات و اسماء مشترک، کلمه «ظاهر» است. برای این کلمه دو معنا ذکر فرموده اند که اوّلی از ظهور به معنای «غلبه» گرفته شده که فعلاً محلّ بحث ما نیست. معنای دوم آن محلّ بحث می باشد که در توضیح آن فرموده اند: «الظّاهِرُ لِمَن أرادَهُ».
برای این که مراد از «لِمَن أرادَهُ» روشن شود، باید ببینیم مرجع ضمیر فاعل در «أرادَهُ» کیست. دو احتمال وجود دارد: یکی این که ضمیر فاعل «أرادَ» به خداوند برگردد و دیگر این که به عارف به خدا برگردد. اگر ضمیر به خدا برگردد، معنای عبارت این است که:
برای هرکس که خدا اراده کند، خدا آشکار است.
و اگر ضمیر به عارف به خدا برگردد، معنا این است:
هرکس خدا را اراده کند، خدا برایش آشکار است.
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب الفرق ما بین المعانی الّتی...، ح2.
{صفحه40}
از جهت ادبی، هر دو احتمال با عبارت جور درمی آید. بنا بر احتمال اوّل، ظهور خداوند به صراحت، به اراده و خواست او مربوط دانسته شده و تأکیدی است بر همان نکته ای که پیش از این توضیح دادیم.
بنابر احتمال دوم، ظاهراً مقصود این است که اگر کسی چشم خود را نبندد و آثار صنع خدا را در عالم ببیند، خدا برایش آشکار می شود.
البتّه ما احتمال اوّل را ترجیح می دهیم و احتمال دوم را مرجوح می دانیم. یک قرینه ترجیح این است که در معنای دوم، ظاهر بودن خداوند منوط به خواست بنده شده که او را اراده نماید؛ در حالی که چنین شرطی برای ظهور خداوند وجود ندارد.
امّا در معنای اوّل، ظهور خداوند منوط و متوقّف بر اراده خداست که این شرط هم معقول و هم ضروری و لازم است. در ادامه بر این واقعیّت تأکید شده که دیدن آثار و نشانه های تدبیر الهی در همه مخلوقات به خوبی ظاهر بودن خداوند را می رساند؛ به گونه ای که هیچ نقطه ای از عالم خالی از این آثار نیست.
پس آشکار بودن خدا به اعتبار آثار تدبیر اوست که در هرجا مشاهده می شود؛ بدون آن که ذات مقدّسش از مستوریّت خارج گردد. این در حالی است که آشکار بودن مخلوقات چنین نیست؛ ظهور مخلوقات به ظهور ذوات آن هاست. وقتی چیزی را ظاهر و آشکار می دانیم که خودش آشکار می شود (البارز بنفسه) و تا آن جا که حدّ و حدودش معلوم شود، آشکار و ظاهر می گردد (المعلوم بحدّه).

معنای ظهور در فلسفه با تشبیه به مخلوقات

اگر دقّت کنیم، متوجّه می شویم که ظهور و آشکار بودن وجود در فلسفه صدرایی دقیقاً به همین معناست. یعنی خود وجود (یا خدا به اصطلاح فلاسفه) را بارز و آشکار می دانند؛ نه این که ذاتش مستور باشد و فقط به جهت آیات و نشانه هایش بارز باشد. در دیدگاه ایشان، آیات از خود هیچ ندارند و اصلاً هیچ نیستند؛ هرچه هست خود وجود (یا به اصطلاح ایشان خدا) است. پس آشکار و عیان بودن هم مربوط به خود وجود است، نه آیات و نشانه های وجود.
{صفحه41}
یعنی در دیدگاه فلسفه صدرایی «ظاهر» بودن خداوند دقیقاً به معنای «البارز بنفسه» است. به همین دلیل وقتی با دقّت زیاد فلسفی و عمق عرفانی مطلب را تقریر می کنند، به این نتیجه می رسند که اصلاً جز خدا هیچ چیز دیگری موجود نیست و به «لا مَوجودَ سِوَی الله» اقرار و اعتراف می نمایند (رجوع شود به فصل اوّل از همین بخش). اگر ظهور مربوط به ذات و نفس وجود نبود، هرگز چنین نتیجه ای حاصل نمی شد.
ملاحظه می شود که اوج نظریّه پردازی فلسفی و عرفانی در بحث ظهور حقّ متعال، چیزی جز یک تشبیه سخیف خدا به مخلوقات نیست؛ چون دقیقاً همان معنایی از ظهور را که در مخلوق مطرح می شود، به خالق نسبت داده اند.
یک بار دیگر تأکید می کنیم که از دیدگاه عقل و معارف منقول از اهل بیت علیهم السلام، ظهور خداوند ذاتی و ضروری نیست و منوط و مشروط به اراده اوست و این با نظر و توجّه در آیات تکوینی الهی در سرتاسر عالم خلقت به لطف خدا حاصل شدنی است.

نفی اشتراک معنوی و لفظی در لفظ «ظاهر»

این معنا از ظهور، با معنای آن در مخلوقات (البارز بنفسه) سنخیّت ندارد. ما «معنی» را به مابازاء خارجی و مقصود و مراد تفسیر می کنیم، نه مفهومی که از لفظ می فهمیم.(1) با توضیحات داده شده روشن است معنای لفظ «ظاهر»، یعنی مابازاء و مراد خارجی از آن، وقتی به خدای متعال نسبت می دهیم، با معنای همین لفظ وقتی به مخلوقی نسبت می دهیم، کاملاً مختلف هستند و هیچ اشتراک معنوی (یعنی خارجی و واقعی) بین آن ها نیست (لم یَجمَعنَا المَعنی).
ولی از نفی اشتراک معنوی به معنایی که گفتیم (نه اصطلاح مشهور آن در منطق و فلسفه و اصول فقه)، اشتراک لفظی (به معنای اصطلاح آن) لازم نمی آید. یعنی لازم نیست که این دو معنا (خالقی و مخلوقی) در هیچ مفهومی (ولو تنزیهی و غیر تشبیهی) با
*****
1- ر.ک: کتاب توحید، دفتر اوّل/ 104-106.
{صفحه42}
یکدیگر اشتراک نداشته باشند. بنابراین، اگر لفظی مفهوم تنزیهی داشته باشد، می توان آن لفظ را در همان مفهوم تنزیهی اش، بین خالق و مخلوق به صورت مشترک استفاده کرد. در این جا هم لفظ «ظاهر» را در مفهوم تنزیهی «مخفی نبودن»، می توانیم مشترک مفهومی بین خالق و مخلوق بدانیم.
این اشتراک در مفهوم تنزیهی و سلبی، هیچ گونه سنخیّتی را بین خالق و مخلوق لازم نمی آورد و ما را به تشبیه باطل نمی اندازد؛ چون تشبیه وقتی لازم می آید که اشتراک در معانی باشد (إنّما التّشبیه فِی المعانی).
از طرف دیگر تفاوت عقیده ما با کسانی که در اسماء مشترک میان خالق و مخلوق به اشتراک لفظی قائل هستند، نیز روشن می شود. با قائل شدن به اشتراک مفهومی (البتّه فقط در حدّ مفاهیم سلبی و تنزیهی) هیچ یک از محذورات قول به اشتراک لفظی لازم نمی آید.

تجلّی خداوند بر عقل ها

علاوه بر تعبیر «ظهور» تعبیر دیگری هم در احادیث بر همان معنا دلالت می کند و آن کلمه «تجلّی» است. از مولا امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه چنین نقل شده است:
إنَّما تَحُدُّ الأدَواتُ أنفُسَها و تُشیرُ الآلاتُ إلی نَظائِرِها... بها تَجَلّی صانِعُها لِلعُقول.(1)
ابزارها و ادوات تنها خودشان را محدود می کنند و وسیله ها صرفاً به چیزهایی که نظیر خودشان است، اشاره دارند... صانع این ادوات به واسطه آن ها برای عقل ها تجلّی نموده است.
دو عبارت اوّل این حدیث شریف مطلب بسیار دقیق و ظریفی را بیان می کند. «ادوات» جمع «ادات» است که به معنای وسیله و ابزار می باشد. می فرمایند: ابزارها و ادوات تنها خودشان را حدّ می زنند؛ یعنی هر وسیله ای در کارآیی، محدوده ای دارد که
*****
1- نهج البلاغه (نسخه صبحی صالح)، خ186/ 273.
{صفحه43}
نمی تواند فراتر از آن برود. مثلاً چشم ادات دیدن است؛ خودش را محدود می کند؛ یعنی به خودش حدّ می زند؛ به طوری که فقط می تواند دیدنی ها را کشف کند و هرگز نمی تواند شنیدنی ها یا بوییدنی ها را تشخیص دهد. گوش وسیله شنیدن است و خودش را حدّ می زند؛ به گونه ای که فقط سنخ خاصّی از اشیاء (صداها) را می تواند تشخیص دهد. این ها ابزارها و ادوات حسّی هستند؛ هم چنین است نور علم و نور عقل. این دو نور هم ادواتی هستند که خودشان را حدّ می زنند، به طوری که فقط ماهیّات ظلمانیّ الذّاتی را که معلوم و معقول می شوند، کشف می کنند. مثلاً خود نور علم، به تور علم نمی افتد. این نور از کشف و تشخیص مخلوقات نوریّ الذّات عاجز است؛ خودش، خودش را محدود نموده است.
جمله دوم حدیث شریف، همین مطلب را تأکید و تکمیل می نماید. هر آلت و ابزاری فقط به آن چه با خود آن ابزار سنخیّت و مشابهت دارد، اشاره می کند. یعنی چشم انسان به آن چه با آن سنخیّت دارد (دیدنی ها) اشاره می کند و نسبت به ماورای آن محدوده، کارآیی ندارد. هم چنین گوش انسان فقط به آن چه با آن سنخیّت دارد (شنیدنی ها)، اشاره می نماید ولا غیر.
نتیجه این دو جمله مبارک این است که با هر ابزار و اداتی فقط می توان حوزه خاصّی را که با آن مناسبت، سنخیّت و مشابهت دارد تشخیص داد. بنابراین، نباید انتظار داشت این ادوات بتوانند چیزهای غیر هم سنخ با خود را کشف کنند و تشخیص دهند. به همین دلیل صانع اشیاء که با هیچ یک از آن ها مسانخت و مشابهت ندارد، به وسیله هیچ یک از ادوات مخلوقی قابل شناخت نیست. صانع متعال نه با گوش و چشم درک می شود و نه با نور علم و عقل و نه با فکر و ذهن. این ها همه ادواتی هستند که خودشان را محدود می کنند و نمی توانند به چیزی غیر مشابه با خودشان اشاره کنند. در نتیجه، خدای متعال از همه این ادوات شناخت بشری محتجب است و با هیچ یک از آن ها نمی توان به هیچ گونه ادراکی از ذات مقدّسش نایل شد.
امّا جالب این جاست که خدای متعال همین ادوات را واسطه ظهور و تجلّی خود
{صفحه44}
برای عقلا قرار داده است؛ یعنی ادواتی هم چون حسّ و عقل، آیاتی برای معرفت خدا هستند که از طریق آن ها خودش را به عقلا معرّفی فرموده است. اگر ضمیر «ها» که در جمله «بها تَجَلّی صانِعُها لِلعُقول» دوبار آمده، به «ادوات و آلات» برگردد (که ظاهر عبارت چنین است)، در آن صورت مراد همین است که خدای متعال این آلات و ادوات را واسطه معرّفی خودش به عقلا قرار داده است.
بنابراین معنا، نور علم (که شامل همه احساس ها از قبیل شنیدن، دیدن، بوییدن و ... می شود) و نور عقل از بزرگ ترین آیات تکوینی خدا می شوند که آیتیّت این انوار از آیتیّت مخلوقات ظلمانیّ الذّات به مراتب شدیدتر است. إن شاء الله در فصل پنجم همین بخش به طور خاصّ از آیتیّت نور علم و عقل سخن خواهیم گفت و این جا وارد توضیح آن نمی شویم.

معنای صحیح تجلّی خداوند

محلّ بحث فعلی ما تعبیر «تجلّی» است که در حدیث شریف به کار رفته و نشان می دهد که خداوند به واسطه همین ادواتی که همگی از درک و معرفت او عاجز هستند، خود را به عاقلان معرّفی نموده است. نحوه معرّفی به گونه ای است که تعبیر «تجلّی» برای آن به کار رفته و این تعبیر هم معنای «ظهور» را می رساند و هم این که چه بسا در معنای آشکار بودن از کلمه «ظهور» رساتر باشد. ما در عالم مخلوقات، «تجلّی» را در مواردی به کار می بریم که چیزی بسیار روشن باشد؛ به طوری که تشخیص آن به هیچ استدلال و دقّت نظر و تأمّل عقلانی نیاز نداشته باشد.
امیرالمؤمنین علیه السلام با به کار بردن این تعبیر برای خدای متعال می خواهند بفرمایند که شناخت خداوند از طریق آیاتش، این گونه ساده و آسان به دست می آید؛ به طوری که نیاز به تأمّل و تعمّق خاصّی ندارد و به محض توجّه به این آیات، از روی لطف و کرم خویش، معرفتش را به آن فرد عاقل ارزانی می دارد.
{صفحه45}

معنای نادرست تجلّی خداوند

نظیر بحثی که در معنای کلمه «ظهور» داشتیم، در مورد تعبیر «تجلّی» مطرح می شود. در این جا هم تأکید می کنیم که مراد از «تجلّی» در فرمایش مولا و هرجای دیگری که برای خدای متعال به کار رفته است. هرگز «تجلّی وجودی» به شکلی که در کلمات برخی از فیلسوفان و اهل عرفان بشری آمده، نیست. تجلّی وجودی اهل فلسفه و عرفان بشری، مانند ظهور وجودی، امری ذاتی و ضروری است که در مقام مثال، مانند خورشید و نورانی بودنش می باشد. این معنا چیزی جز تشبیه خدا به مخلوقات نیست. ما تجلّی خداوند را هم چون ظهور او تجلّی معرفتی می دانیم. نه وجودی؛ و اختیاری خود او می دانیم، نه قهری و ضروری ذاتش. هرگز نظام های فکری فلسفه و عرفان اصطلاحی، نمی توانند تجلّی خدا را به گونه ای توضیح دهند که به اراده و مشیّت خود او - و فقط به هرکس که بخواهد- باشد؛ در نظامی که خدا را همان حقیقت وجود می دانند؛ چون این حقیقت ذاتاً عین تجلّی و ظهور است. در صورت وجود قابلیّت و امکان، ظهور و تجلّی ضروری است و اگر نقصی و فقدانی در آن باشد، تنها و تنها به قابل برمی گردد؛ وگرنه فیض ظهور و وجود از ناحیه صرف الوجود و حقیقة الوجود (همان خدایی که در فلسفه صدراییان و عرفان بشری مطرح است) ضروری و واجب است و نقصان بردار نیست. ما با این اشارات نمی خواهیم وارد نقد مبنایی و مبسوط آرای فلسفی و عرفانی بشویم؛ در حدّی توضیح دادیم که آشنایان با این اصطلاحات، متوجّه تفاوت میان مشرب صحیح و عقاید ناصحیح در مورد ظهور و تجلّی بشوند. بیش از این در مجموعه حاضر (دفتر اوّل تا چهارم توحید) قصد وارد شدن به بحث را نداریم.

تجلّی خداوند بر خلق خویش

تعبیر «تجلّی» در مورد خداوند، در فرمایش دیگری از مولا امیرالمؤمنین علیه السلام چنین به کار رفته است:
{صفحه46}
اَلحَمدُ لِلّهِ المُتَجَلِّی لِخَلقِهِ بِخَلقِهِ.(1)
حمد از آن خداست که برای خلق خود به واسطه مخلوقاتش تجلّی می یابد.
در این حدیث شریف، «لِخَلقِهِ» در حکم «لِلعَقل» و «بِخَلقِهِ» در حکم «بِالآیة» است. یعنی سپاس خدای را که به واسطه مخلوقاتش (آیات) برای مخلوقاتش (که عاقل هستند) تجلّی و ظهور می فرماید. بنابراین، کلمه «خلق» در تعبیر اوّل به عارف در حین معرفت بالآیة اشاره دارد و در تعبیر دوم به آیه.

معروفیّت خداوند به نشانه ها

تا این جا در بحث «معرفت بالآیه» دو تعبیر «ظهور» و «تجلّی» عقلی را مورد بحث قرار دادیم. امّا تعابیر دیگری هم در احادیث اهل بیت علیهم السلام بر همین معنا دلالت دارند که به نمونه هایی از آن ها اشاره می کنیم. از مولا امیرالمؤمنین علیه السلام این گونه نقل شده است:
بِصُنعِ اللهِ یُستَدَلُّ عَلیهِ و بالعُقُولِ تُعتَقَدُ مَعرِفَتُه و بالتَّفَکُّرِ تَثبُتُ حُجَّتُه مَعروفٌ بالدَّلالاتِ مَشهورٌ بِالبَیِّنات.(2)
از طریق مصنوعات خداوند بر وجود او دلیل آورده می شود و با عقل ها اعتقاد به معرفت او شکل می گیرد و با تفکّر، حجّت او ثابت می شود. او با نشانه ها شناخته شده و با شواهد روشن آشکار است.
جمله اوّل حدیث اشاره به این حقیت می کند که مصنوعات خداوند دلیل و نشانه وجود او هستند.(3) منظور از «استدلال»، معنای اصطلاحی آن در منطق و فلسفه نیست که از طریق یک سری مفاهیم بر مفهوم دیگری استدلال منطقی صورت بگیرد. خدای متعال به هیچ وجه مفهوم پذیر نیست تا با استدلال اصطلاحی بتوان
*****
1- نهج البلاغه (نسخه صبحی صالح)، خ108/ 155.
2- بحارالانوار 55/3، ح28.
3- البتّه معنای دیگری نیز از عبارت اوّل این حدیث فهمیده می شود که برای اطّلاع از آن، بنگرید در: کتاب توحید، دفتر اوّل/153.
{صفحه47}
وجود او را اثبات کرد. اصولاً او نیاز به چنان اثبات فکری و مفهومی ندارد. مراد از «استدلال» معنای لغوی آن است؛ یعنی طلب دلیل کردن و دلیل هم به معنای نشانه و علامت است. مقصود این است که مصنوعات الهی نشانه و علامت او هستند و عقلا با توجّه به این نشانه ها- به لطف خدای متعال و صُنع او- به معرفت او نایل می گردند.
جمله دوم ناظر به مقام اعتقاد و تصدیق نسبت به معرفت خداست. پس از حصول معرفت که «للعقل» است ولی «بالعقل» نیست، پذیرش و تسلیم نسبت به آن، به سبب نور عقل صورت می پذیرد. هیچ اشکالی هم ندارد که اصل معرفت خدا به نور عقل حاصل نشود ولی اعتقاد به آن معرفت با نور عقل باشد.(1)
جمله سوم این حقیقت را بیان می کند که انسان عاقل با تفکّر در صُنع خدا و مصنوعات او، حجّت الهی برایش ثابت می شود. «حجّت» در لغت به معنای دلیل و برهان روشن است و به همین معنای لغوی شامل هر چیزی می شود که به نحوی بر انسان عاقل، آشکار و برهانی است. با این عنایت می توانیم مصادیق حجّت خدا را در درجه اوّل، خود نور علم و عقل بدانیم و نیز «معرفت خدا» که آن هم به صُنع او برای شخص روشن و آشکار شده است. در درجه بعد هم پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و ائمّه طاهرین علیهم اللسلام اند که حقّانیّت و حجّیّت ایشان پس از شناخت خدا و به نور عقل و وحی، اثبات می گردد.
دو تعبیر انتهای حدیث، اشاره به معرفت خداوند به واسطه آیات اوست که از آیات الهی تعبیر به «دلالات» شده، یعنی نشانه ها؛ «بیّنات» هم به معنای شواهد روشن و آشکار است که مقصود از آن همان مخلوقاتی هستند که آیه و دلیل خدای متعال می شوند.

معروفیّت و موصوفیّت خداوند به آیات

حدیث دیگری که اشاره به معرفت بالآیه دارد، از حضرت سیّدالشّهدا علیه السلام نقل شده که درباره خدای متعال فرموده اند:
*****
1- این مطلب در دفتر دوم کتاب توحید مورد بحث قرار گرفته است.
{صفحه48}
مَعروف بالآیاتِ مَوصوفٌ بالعَلامات.(1)
[خداوند] به واسطه آیات شناخته شده و به سبب نشانه ها وصف شده است.
تعبیر اوّلی نیاز به توضیح ندارد و به روشنی بر شناخته شدن خداوند به واسطه آیات و نشانه هایش دلالت دارد، امّا تعبیر«موصوف» یعنی چه؟ وصف یک چیز به این است که برخی ویژگی های او را بیان کنند تا او برای دیگران شناخته شود. در این صورت، آن چیز«موصوف» شده است. بنابراین، موصوف یعنی شناخته شده به اوصاف. اوصاف خداوند همان اموری هستند که وسیله شناسایی او می گردند که در این حدیث شریف، از آن ها به «علامات» تعبیرکرده اند. با این ترتیب، علامت، آیه، دلیل و صفت، همگی یک معنا پیدا می کنند و آن «نشانه» است. کلمه دیگری که آن هم به معنای «نشانه» و «صفت» به کار رفته،کلمه «مَثَل» است. این منظور در لسان العرب در معنای «مَثَل» چنین آورده است:
فِی الصّحاح: ما یُضرَبُ به الأمثالُ. قال الجوهری: و مَثَلُ الشَّی ء أیضاً صِفَتُه.(2)
برای مَثَل دو معنا ذکر شده : یکی آن چه به آن ضرب المثل گفته می شود و جوهری، لغت شناس معروف، می گوید: به معنای صفت و نشانه هم به کار می رود.
خداوند به واسطه نشانه هایش شناخته می شود، همان نشانه ها اوصاف او یند و خدا به آن ها وصف می شود. این موصوفیَت بدون آن است که خدای متعال معقول و مفهوم و معلوم گردد. در فصل آینده درباره توصیف خداوند و معنای صحیح و نا صحیح آن سخن خواهیم گفت.
امّا آخرین حدیث در این فصل از وجود مقّدس حضرت باقر العلوم علیه السلام نقل شده.
*****
1- التّوحید/ 80 ، باب 2 ،ح 35.
2-لسان العرب 14/ 18.
{صفحه 49}
که بسیار شبیه به فرمایش جدّ شهیدشان است؛ می فرمایند:
مَوصوفٌ بِالآیاتِ مَعروفٌ بِالعَلاماتِ.(1)
[خداوند] به آیات وصف شده و به نشانه ها شناخته شده است.
همان طور که ملاحظه می شود جای «الآیات» و «العلامات» در این حدیث، نسبت به حدیث قبلی با یکدیگر عوض شده است. همین جابه جایی نشان می دهد که «موصوفیّت» همان «معروفیّت» است و «آیات» هم همان «علامات» هستند. تفصیل و توضیح این بحث موکول به فصل بعد می باشد.
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب فی ابطال الرّؤیة، ح5.
{صفحه50}

فصل 3: توصیف خداوند خود را به آیات تکوینی

اشاره

در دفتر قبلی کتاب توحید به تفصیل درباره توصیف ناپذیری حقّ متعال سخن گفته ایم.(1) در آن جا روشن ساخته ایم که توصیف خداوند عین تشبیه او و نشانه عدم معرفت اوست. توصیف مخلوقات از خالق متعال به محدود کردن ذات مقدّسش می انجامد؛ چون هر توصیفی، یعنی قرار دادن خداوند در قالب های فکری و مفهومی که همگی برخاسته از عالم مخلوقات است. فکر و ذهن ما جز در قالب مخلوقات فعالیّت نمی کند و توصیف ما از خداوند، یعنی این که با همان مفاهیم برگرفته از مخلوقات، درباره ذات قدّوس الهی بیندیشیم و او را محدود به همان قالب ها کنیم. لذا توصیف ما از خدا، جز محدود کردن او معنای دیگری نمی دهد. از همین رو امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده اند: مَن وَصَفَه فَقَد حَدَّه.(2)
نتیجه این که عقلاً و منطقاً توصیف خداوند از طریق مفاهیم، محال و ممتنع است.
امّا این که خدا خودش را توصیف نماید، ماهیّتی کاملاً متفاوت با توصیفات ما از او دارد که در این جا می خواهیم قدری به توضیح آن بپردازیم.
*****
1- کتاب توحید، دفتر سوم، بخش اوّل، فصل اوّل/ 21-32.
2- نهج البلاغه (نسخه صبحی صالح)، خ152/ 212.
{صفحه51}

توصیف مفهومی و غیر مفهومی

ابتدا خود کلمه «توصیف» را معنا می کنیم. ما این تعبیر را به دو معنای متفاوت به کار می بریم. گاهی مرادمان توصیف مفهومی است؛ یعنی با مفاهیمی که در ذهن و فکر خود داریم، درباره آن چه توصیفش می کنیم، بیندیشیم و سخن بگوییم. در این صورت آن مفاهیم، در واقع قالب هایی هستند که موصوف خود را در آن قالب ها می ریزیم و این گونه او را هم می شناسیم و هم می شناسانیم. هریک از این قالب های مفهومی، جنبه ای از ذات موصوف را برای ما مکشوف می سازند و او را از مجهول و مستور بودن برای ما خارج می کنند. این معنا از توصیف در مورد شخص یا شیئی که مفهوم پذیر باشد، امکان پذیر است و اگر چیزی از مفهوم پذیری ابا و امتناع داشته باشد، چنین توصیفی در مورد او ممکن نیست.
ما در عالم مخلوقات هم چنین چیزهایی را سراغ داریم که از مفهوم پذیری امتناع دارند و لذا این گونه توصیفات را نمی پذیرند. نور علم و نور عقل این گونه اند. این دو نور با این که مخلوق هستند امّا تصوّرناپذیر و غیر قابل مفهوم اند. لذا با هیچ توصیف مفهومی درباره آن ها نمی توان اندیشید. هرگونه تفکّری درباره آن ها نه تنها به شناختشان کمکی نمی کند، بلکه هر فکر و هر مفهومی حجاب و مانعی در راه معرفت آن ها به حساب می آید. به همین دلیل توصیف مفهومی نسبت به این انوار، امکان پذیر نیست.
پس سخن گفتن درباره این انوار چگونه ممکن است؟ آیا توصیف آن ها بدون آن که در قالب مفاهیم محدودشان کنیم، ممکن است؟ این جا معنای دیگری از «توصیف» مطرح می شود که لازمه اش تصوّرپذیری و مفهوم پذیری موصوف نیست. اتّفاقاً معنای لغوی «توصیف» در این جا کاملاً صادق است. توصیف به معنای «بیان صفت و نشانه» است. چیزی را که توصیف می کنیم، در حقیقت نشانه هایش را بیان می کنیم تا به واسطه آن ها شناخته شود. این معنا از توصیف، مبتنی بر تصوّرپذیر بودن موصوف نیست. ما می توانیم بدون آن که مفهومی از یک چیز داشته باشیم، با
{صفحه52}
همان درک وجدانی و غیر مفهومی خود از آن، نشانه هایش را بیان کنیم تا دیگران هم از طریق شناخت آن نشانه ها به صاحب نشانه پی ببرند.
در مورد توصیف نور علم و نور عقل دقیقاً همین کار را انجام می دهیم. ما نمی توانیم هیچ مفهومی را بر این انوار اطلاق نماییم؛ امّا می توانیم نشانه های وجدانی آن ها را بیان کنیم. مثلاً در توصیف نور عقل بگوییم: چیزی که «به» آن حُسن و قبح های ذاتی را می فهمیم و کشف می کنیم. این گونه توصیف چه فایده ای برای مخاطب دارد؟
ما برای این که مخاطب به انحراف در شناخت «نور عقل» نیفتد، باید پس از این توصیف، به او تذکّر دهیم که این توصیف را در قالب مفاهیم ذهنی نریزد و درباره اش فکر نکند؛ بلکه به دارایی خودش یک مراجعه وجدانی کند و ببیند آن اموری را که حسن یا قبیح ذاتی می یابد، «به» چه چیز می یابد. وقتی تنبّه وجدانی نسبت به آن پیدا کرد (نه این که آن را فکر و تصوّر کرد)، آن وقت او را متذکّر می کنیم به این که همان چیز، «نور عقل» نام دارد.

توصیف: بیان نشانه

این جا «توصیف» دقیقاً به معنای «بیان نشانه» است، بدون آن که موصوف مورد تصوّر ذهنی قرار گیرد. این توصیف در حقیقت «تعریف» هم هست؛ چون با بیان نشانه های موصوف، او را به دیگران می شناسانیم. ما وقتی نشانه های وجدانی نور عقل را که مالکش هستیم بیان می کنیم، در حقیقت با این نشانه ها او را به دیگران معرّفی می کنیم. دیگران هم با مراجعه وجدانی به «مایَملِک» خود متذکّر شناخت و معرفت آن می شوند. در این جا از طریق توصیف نور عقل، هیچ مفهومی را به ذهن دیگران منتقل نکرده ایم؛ بلکه صرفاً نشانی آن چه را که خودشان دارند، به آن ها داده ایم تا با مراجعه وجدانی به دارایی خود، «متذکّر» وجود آن بشوند.
غرض این است که ما از توصیف غیر مفهومی، یک تلقّی صحیح می توانیم داشته باشیم که نمونه ای از آن را در عالم مخلوقات ملاحظه می کنیم. با وجود این نمونه، اقرار و اعتراف می کنیم به این که هر توصیفی لزوماً مفهومی نیست و توصیف
{صفحه53}
غیر مفهومی هم می توانیم داشته باشیم. حال از همین تلقّی خود کمک می گیریم و به توضیح «توصیف خداوند خودش را» می پردازیم.
وقتی می گوییم خداوند خودش را توصیف فرموده، دقیقاً مرادمان از «توصیف» معنای لغوی آن است؛ یعنی «بیان نشانه». خداوند خود را توصیف فرموده؛ یعنی نشانه هایی برای خودش قرار داده تا واسطه معرفت او شوند. این جا هم «توصیف» به معنای «تعریف» است؛ چون خداوند با بیان نشانه ها، خودش را معرّفی کرده است. هرکس با توجّه به این آیات و علامات، به لطف خدای متعال، می تواند به معرفت خدای متعال نایل شود. به همین جهت است که تعبیر «موصوف» و «معروف» به جای یکدیگر به کار رفته اند و ما در احادیث ملاحظه کردیم که هم تعبیر «معروفٌ بالآیات» داریم و هم تعبیر «موصوفٌ بالآیات». هم چنین تعبیر «معروفٌ بالعلامات» داریم که نظیر آن تعبیر «موصوفٌ بالعلامات» است. این ها همه با عنایت های مختلف به حقیقت واحدی اشاره می کنند، نه به حقایق مختلف.
مثال و نمونه ای که از توصیف غیرمفهومی در عالم مخلوقات بیان شد (توصیف نور عقل)، به این دلیل نبود که بخواهیم برای توصیف خداوند خودش را، شبیه و نظیر قائل شویم. ما تصریح می کنیم به این که نه خداوند شبیه و نظیری دارد و نه توصیف او خودش را نمونه ای در مخلوقات دارد. استفاده ما از آن مثال صرفاً از این جهت است که توصیف به معنای لغوی آن ممکن است؛ هر توصیفی لزوماً مفهومی نیست و از توصیف غیر مفهومی، نمونه ای در عالم مخلوقات می یابیم. وجود این نمونه پذیرش توصیف به معنای لغوی را در مورد خدای متعال، سهل تر می کند. در واقع این استشهاد به عالم مخلوقات برای رفع استبعاد از پذیرش توصیف غیرمفهومی و غیر تشبیهی خدای متعال خودش را می باشد.

توصیف تکوینی و تشریعی خداوند خودش را

حال که فهمیدیم توصیف خداوند خودش را، به معنای بیان نشانه ها و آیات اوست، باید ببینیم که خداوند چگونه نشانه هایش را بیان فرموده است. با رجوع به
{صفحه54}
سنّت الهی به دو گونه نشانه برمی خوریم که نحوه بیان آن ها متناسب با هرگونه متفاوت است. نشانه های الهی یا تکوینی است یا تشریعی: قسم اوّل «آیات تکوینی» و قسم دوم «آیات تشریعی» نامیده می شوند.
بیان آیات تکوینی به خلق تکوینی و آیه قرار دادن آن هاست و بیان آیات تشریعی به این است که سفیران خدا (انبیا و ائمّه علیهم السلام) از طرف خدا آن ها را به زبان آورند و الفاظ آن را به دیگران تعلیم دهند. ما درباره آیات تشریعی در بخش دوم کتاب توضیح کافی خواهیم داد (إن شاءالله تعالی) و در این فصل به توضیح آیات تکوینی خداوند می پردازیم.
وقتی می گوییم خدا خودش را به آیات تکوینی توصیف فرموده، مراد این است که مخلوقات عالم تکوین را آیه و نشانه خود قرار داده و این گونه خود را «معرّفی» فرموده است. عُقَلا با توجّه عاقلانه به این آیات، به لطف خدای متعال، می توانند به معرفت او نایل شوند. پس آیات تکوینی الهی واسطه های معرفت خدا هستند. عین همین معنا (واسطه معرفت بودن) برای آیات تشریعی الهی هم مطرح است که در مجال خود به شرح آن خواهیم پرداخت.
نکته بسیار مهمّی که در بحث توصیف خداوند باید دوباره مورد توجّه قرار گیرد، این است که این توصیف فقط کار خود خداست. اگر او نشانه هایی را برای خود قرار نداده بود، هیچ مخلوقی نمی توانست برای او آیه و نشانه قرار دهد. ما در فصل اوّل این نکته را تحت عنوان «عدم شباهت آیات الهی با آیات مخلوقی» توضیح دادیم و دلیل عقلی آن را بیان نمودیم. اکنون از جهت دیگری بر آن تأکید می کنیم و آن این است که اگر خداوند این نشانه ها را قرار نداده بود، این راه های معرفتش بر ما گشوده نمی شد و ما از طریق این آیات نمی توانستیم به معرفت او نایل شویم. در آن صورت، راه «معرفت بالآیه» نسبت به خدای متعال کاملاً بسته می شد و ما از این خیر کثیر و نعمت بی نظیر محروم می ماندیم.
{صفحه55}

توصیف خدا بدون تحدید او

نکته دیگر این که توصیف خداوند از خود- چنان که گذشت- به هیچ وجه ذات مقدّسش را محدود نمی کند و به کلّی با توصیفات مخلوقی محدودیّت آور، متفاوت می باشد. در فرمایش زیبایی که از امام صادق علیه السلام نقل شده، چنین می خوانیم:
الله... وَصَفَ نَفسَه بِغَیرِ مَحدودیَّة.(1)
خداوند خودش را بدون آن که محدود شود، وصف فرموده است.
تعابیر مشابهی هم در دفتر سوم کتاب توحید از ائمّه طاهرین علیهم السلام نقل کردیم که همگی بر عدم محدودیّت خدای متعال به سبب توصیفش دلالت می کند. حدیث دیگری که در این زمینه نقل شده، از وجود مقدّس امام هشتم علیه السلام در مجلس مناظره با عمران صابی است. وقتی حضرت رضا علیه السلام با عمران صابی (که منکر خدا بوده است) از خدای متعال سخن می گویند، او سؤال می کند که:
ما خداوند را به چه چیز شناخته ایم؟
حضرت می فرمایند:
بِغَیرِه.
به غیر خودش.
او می پرسد:
غیر او چیست؟
حضرت می فرمایند:
مَشیَّتُه وَاسمُه و صِفَتُه و ما أشبَهَ ذلِکَ و کُلُّ ذلِکَ مُحدَثٌ مَخلوقٌ مُدَبَّر.(2)
خواست او و اسم و صفتش و این گونه چیزها؛ و همه آن ها حادث، مخلوق و تدبیر شده [توسّط خداوند] هستند.
خلاصه این که مخلوقات الهی اسم و صفت او می باشند که وسیله و واسطه
*****
1- التّوحید/58، باب2، ح16.
2- همان/ 433، باب65، ح1.
{صفحه56}
معرفت اویند. سپس امام علیه السلام در ادامه فرمایش خود به نکته ظریفی در بحث دلالت اسم و صفت بر ذات مقدّس الهی اشاره می فرمایند:
وَاعلَم أنَّهُ لایَکُونُ صِفَةٌ لِغَیرِ مَوصوفٍ وَ لا اسمٌ لِغَیرِ مَعنیً وَلا حَدٌّ لِغَیرِ مَحدُودٍ، وَ الصِّفاتُ وَ الأسماءُ کُلُّها تَدُلُّ عَلَی الکَمالِ وَ الوُجُودِ، وَ لا تَدُلُّ عَلَی الإحاطَةِ کَما تَدُلُّ عَلَی الحُدودِ الَّتی هیَ التَّربیعُ وَ التَّثلیثُ وَ التَّسدیسُ لِأنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ وَ تَقَدَّسَ تُدرَکُ مَعرِفَتُهُ بِالصِّفاتِ وَ الأسماءِ، وَلا تُدرَکُ بِالتَّحدیدِ بِالطُّولِ وَ العَرضِ وَ القِلَّةِ وَ الکَثرَةِ وَ اللَّونِ وَ الوَزنِ وَ ما أشبَهَ ذلِکَ، وَ لَیسَ یَحُلُّ بِاللهِ جَلَّ وَ تَقَدَّسَ شَیءٌ مِن ذلِکَ حَتّی یَعرِفَهُ خَلقُهُ بِمَعرِفَتِهِم أنفُسَهُم بِالضَّرُورَةِ الَّتی ذَکَرنا وَ لکِن یُدَلُّ عَلَی اللهِ عَزَّوَجَلَّ بِصِفاتِهِ وَ یُدرَکُ بِأسمائِهِ وَ یُستَدَلُّ عَلَیهِ بِخَلقِهِ حَتّی لایَحتاجَ فی ذلِکَ الطّالِبُ المُرتادُ إلی رُؤیَةِ عَینٍ وَ لا استِماع أُذُنٍ وَ لا لَمسِ کَفٍّ وَ لا إحاطَةٍ بِقَلبٍ، فَلَو کانَت صِفاتُهُ جَلَّ ثَناؤُهُ لاتَدُلُّ عَلَیهِ وَ أسماؤهُ لاتَدعُو إلَیهِ وَ المَعلَمَةُ مِنَ الخَلقِ لاتُدرِکُهُ لِمَعناهُ کانَتِ العِبادَةُ مِنَ الخَلقِ لِأسمائِهِ وَ صِفاتِهِ دُونَ مَعناهُ، فَلَو لا أنَّ ذلِکَ کذلِکَ لَکانَ المَعبُودُ المُوَحَّدُ غَیرَ اللهِ تَعالی لِأنَّ صِفاتِهِ وَ أسماءَهُ غَیرُهُ.(1)
در این فرمایش نکته اصلی مورد تأکید امام علیه السلام، این است که رابطه اسم و صفت خداوند با ذات مقدّس او، رابطه حد با محدود نیست. به عبارت دیگر، هر صفتی در مخلوقات به نوعی بیان کننده حدّ و حدودی در موصوف خود است؛ ولی اسماء و صفات الهی چنین نیستند. با این وجود این اسماء و صفات، نشانه هایی برای ذات مقدّس پروردگارند؛ بدون آن که او را محدود به حدّی کنند.
*****
1- همان/ 437-438، باب65، ح1.
{صفحه57}

توصیفات مخلوقی: نشان دار کردن موصوف

این امر البتّه کاملاً بدیع است و در مخلوقات نمونه و شاهدی ندارد. همیشه اوصاف مخلوقی حدودی برای موصوف خود هستند و ما اسم و صفتی در مخلوقات سراغ نداریم که به هیچ وجه موصوف خود را محدود به حدّی نکند. بنابراین، توصیفات مخلوقی همگی محدودیّت آورند (دقّت شود).
هر توصیفی در عالم مخلوقات نوعی بیان حدّ است. مقصود ما از «حد» یعنی تعیّن و تقیّد. هر توصیفی در حقیقت قیدی برای موصوف خود می آورد. این ویژگی حتّی در توصیف غیر مفهومی هم صادق است. ما وقتی نور عقل را با بیان نشانه های وجدانی اش توصیف می کنیم، مفهومی از آن ارائه نکرده ایم؛ امّا همان نشانه های وجدانی به نوعی برای نور عقل تقیّدآور است. مثلاً وقتی می گوییم: عقل چیزی است که «به» آن حُسن یا قبح ذاتی را کشف می کنیم، کاشفیّت نور عقل نسبت به حُسن و قبح ذاتی، یک امر ضروری و لازمه ذات آن است. به تعبیر ساده تر نور عقل نمی تواند کاشف از حُسن یا قبح ذاتی نباشد. ما از همین ویژگی نور عقل، مصنوعیّت آن را عقلاً اثبات می کنیم.(1) این خود نوعی محدودیّت است که نشانه مصنوعیّت نور عقل می باشد.
پس نشانه عقل دلالت بر محدودیّت ذاتی عقل می کند و هر نشانه گذاری در عالم مخلوقات چنین است. ما هیچ نشانه مخلوقی نداریم که مدلول خود را به نوعی نشان دار نکند. همیشه نشانه ها به نوعی از یک ویژگی ذاتی در صاحب نشانه حکایت می کنند؛ یعنی بالأخره چیزی را از ذات او برای ما مکشوف می سازند. ما در عالم مخلوقات هیچ نشانه ای را نمی توانیم برای چیزی قائل شویم که آن چیز را به هیچ صورت و از هیچ جهت، معلوم نسازد. به بیان دیگر، هیچ نشانه ای در عالم مخلوقات نمی توان فرض کرد که با این که نشانه چیزی است امّا آن چیز از هر جهت برای ما مستور و محتجب باشد. در مثال نور عقل، وقتی نشانه آن (درک حسن و قبح ذاتی) را می فهمیم، از وجود این نشانه به وجود یک ویژگی ذاتی در نور عقل می رسیم که
*****
1- ر.ک: کتاب توحید، دفتر اوّل، بخش اوّل، فصل دوم.
{صفحه58}
عبارت است از «نوریّ الذّات بودن» یا «ظاهر به ذات و مظهر غیر بودن». این ویژگی هرچند مفهوم و متصوّر ما نمی شود،(1) امّا بالأخره ذات نور عقل را برای ما در این حد معرّفی می کند که ذاتش ظلمانی نیست و بلکه عین نور است و نمی تواند غیر از این باشد. به همین اندازه که نشانه نور عقل، ذات آن را برای ما آشکار می سازد، نشانگر ارتباط ضروری و ذاتی میان نشانه و صاحب نشانه است. سخن در این است که چنین ارتباط ذاتی و ضروری، میان نشانه های خداوند با خود او، وجود ندارد. نکته نغز و عجیب این است که نشانه های الهی با این که به هیچ وجه ارتباط ذاتی با ذات او ندارند، امّا می توانند نشانگر او باشند. این واقعاً بی سابقه و بدیع است و تنها با این که ما معرفت خدا را صُنع خود او بدانیم، قابل توجیه و پذیرش می باشد. حال با توجّه به این توضیحات سعی می کنیم بعضی از عبارات دقیق حضرت رضا علیه السلام را خطاب به عمران صابی بفهمیم.

دلالت غیر ذاتی و غیر ضروری اسماء و صفات الهی به سوی او

ابتدا می فرمایند که هیچ صفتی بدون موصوف و هیچ اسمی بدون مسمّی و هیچ حدّی بدون محدود نمی شود. بالأخره صفت، نشانه یک موصوف است و اسم هم دلالت بر یک معنا می کند. منظور از اسم معنای لغوی آن است که همان «نشانه» می باشد.(2)
*****
1- منظور این است که نور علم و عقل هرچند برای ما نامفهوم نیست ولی از آن یک تصوّر ذهنی مطابق با واقع نمی توانیم داشته باشیم. بنابراین به معنای دقیق، ذاتش را نمی فهمیم؛ ولی «درباره آن» چیزهایی می فهمیم که البتّه باعث مکشوف شدن ذات آن نمی شود.
2- ریشه اسم، «و سم» است که به معنای نشان دار کردن می باشد. «وَسَم یَسِم سمةً» یعنی چیزی را با داغ زدن، نشان دار کردن. شاهدی بر این که ریشه «اسم»، «وسم» می باشد، حدیث حضرت رضا علیه السلام در توضیح «بسم الله» است که فرمودند:
أی أسِمُ علی نَفسی سِمَةً مِن سِماتِ الله عزَّوجلَّ و هیَ العِبادَة.
نشانه ای از نشانه های خدای عزّوجلّ را بر خودم می گذارم و آن «عبادت» است.
آن گاه وقتی راوی می پرسد: «سِمَة» چیست؟ فرمودند: العَلامَة. (التّوحید/229- 230، باب31، ح1)
در این جا چون اسم «الله» را توضیح فرموده اند، «سِمَة» و نشانه را عبادت معرّفی کرده اند. از این رو معلوم می شود که اسم به طور مطلق از وَسَم و نشانه گذاری گرفته شده و به معنای نشانه می باشد.
{صفحه59}
به طور کلّی می توان «اسم» را نشانه معرفت چیزی دانست. در عرف محاوره ای هم این کلمه به همین معناست. اسامی اشخاص در واقع نشانه های شناخت آن ها هستند. البتّه این نشانه ها تابع قرارداد بشری هستند و کسی که آگاه به این قرارداد باشد، از اسم (نشانه) پی به مسمّی (صاحب نشانه) می برد. کسی که می داند اسم فلان شخص «علی» است، از شنیدن اسم او پی به خود او می برد. امّا از نشانه های خداوند تنها با خواست و اراده خود او معرفتش حاصل می گردد. پی بردن از نشانه خدا به خدا، نه تابع قرارداد بشر است و نه به سبب یک رابطه ضروری و ذاتی بین خدا و اسمش. مثلاً پی بردن از نور خورشید به وجود خورشید، به خاطر رابطه ضروری و ذاتی بین آن هاست؛ ولی چنین رابطه ای در مورد خدا با نشانه هایش برقرار نیست.
هر اسمی بر یک مسمّی دلالت می کند که همان شیء صاحب نشانه است و کلمه «معنی» به معنای مقصود و مراد بر همان دلالت می کند؛ امّا اگر چیزی صرفاً نشانه باشد، این نشانه لزوماً بر حدودی نظیر مربّع یا مثلّث یا شش گوشه بودن دلالت نمی کند. ما برای خدای متعال اسم و صفت (به معنای نشانه) قائل می شویم امّا ذات مقدّسش حدبردار نیست تا با اموری از قبیل طول و عرض، کمی و زیادی، رنگ، وزن و امثال آن محدود شود. پس دلالت اسماء و صفات (نشانه های) خداوند به سوی او از قبیل دلالت حدود بر محدود نیست (مانند دلالت طول و عرض و کمی و زیادی بر جسم طویل یا عریض و کم یا زیاد). این حدود، شیء محدود را حد می زنند و در نتیجه، از شناخت این حدها ضرورتاً به شناخت محدود به این حدود می رسیم. ولی دلالت اسماء و صفات الهی بر خود او این گونه نیست تا به ضرورت عقلی و ذاتی به شناخت مسمّی به اسماء و موصوف به صفات او برسیم. توجّه شود ظاهراً مراد امام هشتم علیه السلام از تعبیر «بِالضَّرورة الَّتی ذکرنا» ضرورتی است که در پی بردن از حدود به محدود وجود دارد؛ ضرورتی که از وجود «طول» به وجود «طویل» و از وجود «عرض» به
{صفحه60}
وجود «عریض» و از وجود «قلّت» به وجود «قلیل» و از وجود «کثرت» به وجود «کثیر» و ... پی می بریم. این ها همه نشانه هایی است که ذات مسمّی و موصوف را نشان دار می کند و این علامت ها از ویژگی هایی در ذات صاحب علامت حکایت می کنند.
اگر رابطه دلیل و مدلول، یک رابطه ذاتی و ضروری باشد، این گونه حکایتگری وجود خواهد داشت؛ ولی رابطه اسماء و صفات الهی با او این گونه نیست. آن ها دلیل و نشانه و علامت هستند و از طریق آن ها (البتّه به لطف و عنایت الهی، نه به ضرورت عقلی و ذاتی) می توان به معرفت خدا نائل شد؛ امّا در عین حال هیچ یک بر حدّی در ذات حقّ متعال دلالت نمی کنند و اصولاً به هیچ وجه از ذات او حکایتگری ندارند.
امام علیه السلام بر این نکته تأکید فرموده اند که دلالت این اسماء و صفات بر خداوند به گونه ای روشن و غیر قابل انکار است که هیچ طالب مشتاقی به دیدن با چشم و شنیدن با گوش و لمس کردن با دست و احاطه قلبی پیدا کردن نیاز پیدا نمی کند. پس این دلالت بسیار واضح و روشن است. البتّه همه این ها به اختیار و عنایت خود خدا صورت می پذیرد که معرفتش صُنع اوست.
امام علیه السلام در انتهای فرمایش خود بر تحقّق قطعی و یقینی این دلالت (اسماء و صفات به سوی خداوند) با این بیان تأکید می فرمایند که: اگر صفات و اسماء الهی و نشانه های او در عالم خلقت بر وجود مقدّس او دلالت نداشتند، دیگر عبادت های مخلوقات بر خود او واقع نمی شد. اگر بندگان خدا از آیات او به خود او پی نمی بردند، لازم می آمد که به جای او اسماء و صفاتش را عبادت کنند و در این صورت، معبود، غیر خدای متعال بود و موحَّد (یعنی آن که همه به توحیدش معتقدند) خداوند نبود؛ چون اسماء و صفات او غیر او هستند. بنابراین، لازم می آمد که بندگان غیر خدا را عبادت کنند؛ در حالی که چنین نیست.
{صفحه61}

شأنیّت همه مخلوقات برای آیتیّت تکوینی خدا

از آن چه در توضیح فرمایش امام رضا علیه السلام درباره دلالت اسماء و صفات الهی به سوی ذات مقدّسش بیان شد، نتیجه مهمّی گرفته می شود و آن این است که توصیف خداوند خودش را به آیات تکوینی دو مرحله دارد:
مرحله اوّل: خلق امور تکوینی به گونه ای که «شأنیّت» آیه خدا شدن را داشته باشند.
در این مرحله شیئیّت هر شیء به خواست تکوینی خداوند است. اگر توجّه کنیم که ماهیّت هر شیء فی نفسه هیچ است و «بالله» چیزی می شود، تصدیق مطلب برایمان ساده خواهد شد. همه اشیاء اعمّ از انسان و حیوان و گیاه و ... با نظر به ماهیّات و ذواتشان هیچ اند؛ چون ماهیّت ذاتاً فقیر و ظلمانی است و از خود هیچ ندارد؛ دارا شدن (مالکیّت) ماهیّت هم به ذات خودش نیست و بالله مالک هر ملکی می گردد. پس ماهیّت، هر شیئی که بشود از ذاتش ناشی نشده؛ بلکه به خواست و اراده تکوینی خدا، آن شیء خاص شده است.
با این توضیحات تصدیق می کنیم که اگر مخلوقات عالم به گونه ای خلق شده اند که قابلیّت و شأنیّت «آیه تکوینی» شدن را دارند، این قابلیّت و شأنیّت، ذاتی هیچ کدام نیست و صرفاً به خلق الهی مربوط می شود. اگر مصنوعی هم چون شتر به گونه ای خلق شده که با نظر و توجّه عاقلانه به او، می توان به معرفت خدای متعال نائل گردید،(1) این امر چیزی جز لطف خدا نیست که آن هم به اراده و مشیّت اوست.

فعلیّت یافتن آیتیّت تکوینی فقط به صُنع خدا

امّا آیه شدن یک آیه تکوینی به صرف این مرحله اوّل تحقّق پیدا نمی کند و مرحله دیگری هم لازم دارد.
مرحله دوم: «فعلیّت» یافتن آیتیّت یک مخلوق به این که واسطه معرفت خدا شود.
*****
1- اشاره به آیه شریف: (أفَلا ینظرونَ إلَی الإبل کَیفَ خُلِقَت) (غاشیه/17).
{صفحه62}
در معرفت خدا به واسطه آیات تکوینی، چنین نیست که هر مخلوقی برای هر کس در هر زمان، «آیه» شود. این که چه موجودی برای چه کسی و با کدام توجّه عقلانی واسطه معرفت خدا شود، به خواست خود او مربوط است.
همه مخلوقات خدا در عالم تکوین می توانند آیه خدا و واسطه معرفت به او شوند؛ امّا چرا همه آن ها برای همه کس و در همه زمان آیه مذکّر نیستند؟ عوامل متعدّدی در آیه شدن یک مخلوق مؤثّر است. گاهی خود انسان از این که به واسطه آیه ای متذکّر پروردگار شود، غفلت می کند. خدای متعال می فرماید:
(إنَّ کَثیراً مِنَ النّاسِ عَن آیاتِنا لَغافِلُونَ)(1)
همانا بسیاری از مردم نسبت به آیات ما در غفلت هستند.
غفلت غیر از جهل و نادانی است. غفلت ندانستن نیست. غافل کسی است که می داند یا می تواند بداند ولی اهمیّت نمی دهد و توجّه کافی مبذول نمی کند؛ لذا آن چه را که باید بفهمد، نمی فهمد. یک نظر و توجّه عاقلانه به آیات تکوینی الهی کافی است تا انسان به لطف خدا متذکّر خالق و مدبّر عالم گردد. امّا ممکن است کسی آن قدر غرق در دنیا و شهوات آن شده باشد که از همان نظر و توجّه عاقلانه هم دریغ نماید. این غفلت ها نوعاً اختیاری است؛ یعنی خود شخص مرتکب خطا یا معصیتی شده که اکنون از این توجّه محروم گردیده است. امّا چه بسا در مواردی هم خود فرد مقصّر نباشد و خداوند روی حکمت و مصلحتی او را متوجّه آیه تکوینی خود نسازد.
توجّه کردن هم دو نوع است. گاهی انسان با قصد و اختیارش به مخلوقی توجّه عاقلانه می کند و گاهی هم بدون آن که خودش بخواهد، توجّهش به آن جلب می شود. در حالت دوم، توجّه اختیاری نیست؛ ولی در هر دو فرض، این که توجّه فرد، واسطه و بستری برای معرفتش نسبت به خدای متعال گردد، به خواست خود او نیست و فقط به صنع خدا در مورد او بستگی دارد.
بنابراین هم خواست انسان در بسیاری موارد مؤثّر است برای این که مخلوقی
*****
1- یونس/92.
{صفحه63}
«آیه تکوینی» خداوند شود و هم بدون خواست خدا در هیچ موردی، امکان آیه شدن هیچ مخلوقی وجود ندارد.
گاهی خداوند آیاتی را جلوی دیدگان انسان می گذارد؛ به گونه ای که کافی است چشم خود را نبندد و به آن پشت نکند که در این صورت، مشمول لطف الهی قرار می گیرد؛ امّا غالباً خود انسان از آن ها «اعراض» می نماید. خدای متعال می فرماید:
(و کأیِّن مِن آیةٍ فِی السَّماواتِ و الأرضِ یَمُرُّونَ عَلیها و هُم عَنها مُعرِضُونَ)(1)
و چه بسیارند نشانه ها در آسمان ها و زمین که [مردم] از کنار آن ها عبور می کنند؛ در حالی که روی گردان از آن هایند.
اعراض مرحله ای بدتر از غفلت است. اعراض، چشم و گوش بستن در برابر آیات الهی است. خداوند همه عالم وجود را به گونه ای قرار داده که می توانند نشانه او باشند؛ امّا این خود بشر است که به بسیاری از آن ها پشت می کند.
نتیجه این توضیحات عقلی و نقلی، آن است که در مورد به مورد معرفت هایی که از طریق آیات تکوینی، نصیب کسی می شود، صُنع خدا و لطف او دخیل است و بدون آن، تحقّق چنین معرفتی محال است. بنابراین، فعلیّت یافتن هر آیه تکوینی برای هرکس و در هر لحظه و زمانی، به فعل خداوند مربوط می شود. این مرحله دوم هم جزء توصیف خداوند از خود به آیات تکوینی محسوب می شود.

توصیف بندگان از خدا به آن چه خودش وصف فرموده

تا این جا سعی شد «توصیف خداوند خودش را به آیات تکوینی» روشن شود. گام بعدی توصیف بندگان است از خدا به آن چه خودش وصف کرده است. در احادیث ما، این دو مقوله به دنبال هم آمده است: «توصیف خداوند خودش را» و «توصیف ما خدا را به آن چه خودش را وصف کرده». اهل بیت علیهم السلام بر این مقوله دوم اصرار
*****
1- یوسف/105.
{صفحه64}
ورزیده اند؛ به این صورت که تجاوز از آن را نهی فرموده اند. مرحوم کلینی در کتاب شریف کافی بابی را به همین مطلب اختصاص داده و عنوان آن را «باب النَّهیِ عن الصِّفة بغیر ما وَصَفَ بِه نَفسَه تعالی» قرار داده است. در احادیث این باب بندگان را از توصیف خدا به غیر آن چه خودش وصف کرده، نهی فرموده اند.
قسمتی از حدیث ششم این باب که از حضرت امام موسی بن جعفر علیهما السلام نقل شده چنین است:
فَصِفُوهُ بِما وَصَفَ بِهِ نَفسَه و کُفُّوا عمّا سِوی ذلِک.(1)
پس او [=خدا] را به آن چه خودش وصف کرده، توصیف کنید و از غیر آن باز ایستید [از آن تجاوز نکنید].
این سفارش امام علیه السلام یک نصیحت صرفاً اخلاقی نیست؛ یک پشتوانه عقلی اساسی دارد که اگر رعایت نشود، محذور تشبیه در مورد خدای متعال لازم می آید.
در حدیث سوم همین باب، امام هشتم علیه السلام در حال سجده دعاهایی کرده اند که به موضوع مورد بحث ما ارتباط پیدا می کند. ایشان از طرفی توصیف بندگان از خدا را نشانه و نتیجه عدم معرفت نسبت به او دانسته اند:
سُبحانَکَ ما عَرَفوکَ ولا وَحَّدُوکَ فَمِن أجلِ ذلِکَ وَصَفُوکَ.
[خدایا] منزّهی تو! تو را نشناختند و به وحدانیّت تو معتقد نشدند؛ پس به همین سبب تو را وصف نمودند.
سپس بلافاصله اضافه کرده اند:
سُبحانَکَ لَو عَرَفُوکَ لَوَصَفُوکَ بِما وَصَفتَ بِهِ نَفسَک.
منزّهی تو! اگر تو را می شناختند، به آن چه خودت را وصف کرده ای، توصیفت می کردند.
یعنی نشانه و نتیجه معرفت خداوند، این است که او را به آن چه خودش را وصف کرده، وصف کنیم. پس بود و نبود این امر نشانگر بود و نبود معرفت صحیح نسبت به
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عن الصّفة...، ح6.
{صفحه65}
خداست. لذا از اهمیّت ویژه ای برخوردار می باشد.
رسالت پیامبران الهی همین است که خدای متعال را به آن چه خودش را وصف کرده، توصیف کنند. لذا در یکی از خطبه های امیرالمؤمنین علیه السلام چنین آمده است:
اَلَّذی سُئِلَتِ الأنبیاءُ عَنهُ فَلَم تَصِفهُ بِحَدٍّ ولا بِنَقصٍ بَل وَصَفَتهُ بِأفعالِه و دَلَّت عَلَیهِ بِآیاتِه.(1)
[خداوند] همان کسی است که از پیامبران در مورد او سؤال شد. پس او را به حدّ و نقصی وصف نکردند؛ بلکه به افعالش وصف نمودند و به واسطه آیاتش به سوی او دلالت کردند.
توصیف خدا به حدّ و نقص، همان توصیف به غیر آن چیزی است که خودش را وصف کرده و توصیف به افعال و دلالت به واسطه آیات، در واقع همان توصیف به آن چیزی است که خودش را وصف نموده است.
اکنون سخن ما درباره توصیف خداوند به افعال و آیات تکوینی است؛ یعنی اگر بخواهیم او را به این آیات توصیف کنیم، باید چه کار کنیم؟

توصیف خداوند از خویش به این است که آیات و نشانه هایی برای خودش قرار دهد که او این کار را انجام داده است. ما اگر بخواهیم در همین محدوده حرکت کنیم و از آن تجاوز نکنیم، باید فقط چیزهایی را که خدا برای خودش نشانه قرار داده، نشانه و علامت او بدانیم و از پیش خود، چیزی را به عنوان نشانه وضع نکنیم. به بیان دیگر، راهی جز آن چه خداوند برای رسیدن به معرفت خودش قرار داده، از پیش خود جعل نکنیم و نخواهیم از طریقی که او قرار نداده به معرفتش دست یابیم.

این بیان البتّه کلّی است و شامل توصیف خدا به آیات تشریعی اش هم می شود؛ امّا فعلاً فقط به آیات تکوینی او نظر داریم و می خواهیم این معنا را در حوزه نشانه های
*****
1- التّوحید/32، باب2، ح1.
{صفحه66}
تکوینی بررسی کنیم.
گام اوّل در این حوزه، حرکت در محدوده آیات تکوینی الهی است و این که فراتر از آن، نشانه و علامتی برای او از پیش خود جعل نکنیم. گام دوم این است که چون خداوند خودش را بدون آن که محدودیّت آور باشد وصف کرده (وَصَفَ نَفسه بغیر محدودیّة)، ما هم در معرفت او و هم در معرّفی او، صفاتی که برای ذات مقدّسش محدودیّت آور است، قائل نشویم؛ یعنی رابطه صفات و آیات تکوینی با او را به گونه ای بیان نکنیم که لازمه اش محدود کردن ذات نامحدودش باشد. بنابراین، اگر کسی نشانه های تکوینی خدا را به نوعی کاشف و حاکی از کمالات ذات او بداند و به سنخیّت میان آیه و ذوالآیه قائل شود، در واقع وصف محدودیّت آور برای خدا قائل شده و او را به غیر آن چه خودش را به آن وصف کرده، توصیف نموده است (دقّت شود). چنین کسی - چه بداند و چه نداند- از مرز مجاز و صحیح توصیف خدا از خود، تجاوز کرده و به خودش اجازه توصیف «مِن عندی» و تشبیه آمیز او را داده است.
به این ترتیب، اگر کسی رابطه میان خدا و اسماء و صفات تکوینی او را، رابطه ای ذاتی و ضروری (مانند آن چه میان موجودات و حقیقت وجود در فلسفه صدرایی قائل اند) بداند، به ورطه توصیف خداوند به غیر آن چه خودش را وصف کرده، درمی غلتد. این رابطه- همان طور که توضیحش گذشت- مانند رابطه نشانه های نور عقل با خود آن هم نیست و اصلاً هیچ نظیر و نمونه ای در عالم خلقت ندارد. هرگونه تشبیهی از این رابطه که بخواهد مثالی در عالم مخلوقات برایش به حساب آید، عقلاً مردود است و نتیجه ای جز تجاوز از مرز مجاز توصیف خدا به آن چه خودش را وصف کرده، ندارد.

بطلان توصیف قیاسی در مورد خداوند

این بحث را با نقل و توضیح حدیث زیبا و عمیقی از امام هشتم علیه السلام به پایان می بریم. راوی نقل می کند که مردی خدمت امام رضا علیه السلام می رسد و از ایشان تقاضای توصیف خدا را می کند (صِف لَنا رَبّک). ایشان می فرمایند:
{صفحه67}
إنَّهُ مَن یَصِفَ رَبَّهُ بِالقیاسِ لایَزالُ الدَّهرَ فِی الإلتِباسِ، مائِلاً عَنِ المِنهاجِ ظاعِناً فی الإعوِجاجِ، ضالّاً عَنِ السَّبیلِ، قائلاً غَیرَ الجَمیلِ، أُعَرِّفُهُ بِما عَرَّفَ بِهِ نَفسَهُ مِن غَیرِ رُؤیَةٍ، وَ أصِفُهُ بِما وَصَفَ بِهِ نَفسَهُ مِن غَیرِ صُورَةٍ، لایُدرَکُ بِالحَواسِّ، وَ لا یُقاسُ بِالنّاسِ، مَعرُوفٌ بِغَیرِ تَشبیهٍ... یُعرَفُ بِالآیاتِ، وَ یُثبَتُ بِالعَلاماتِ...(1)
همانا کسی که پروردگارش را با مقایسه [با مخلوقات] وصف کند، همیشه روزگار در اشتباه خواهد بود؛ از راه روشن و صحیح منحرف و در کژی و انحراف پایدار و راه صحیح را گم کرده و به مطالب زشتی قائل شده است. من او [=خدا] را به آن چه خودش را شناسانده، می شناسانم بدون آن که دیده شود و به آن چه خودش را توصیف کرده، وصف می کنم بدون آن که صورتی برایش در نظر بگیرم. او با حواس ادراک نمی شود و با مردم قابل مقایسه نیست و بدون این که شبیهی داشته باشد شناخته می شود... به آیات شناخته می شود و به واسطه نشانه ها اثبات می گردد.
می بینیم که با زیبایی و صراحت تمام، مشرب صحیح و عقیده انحرافی را در خصوص معرفت و توصیف خداوند بیان فرموده اند. ابتدا به توصیف قیاسی خدا اشاره کرده اند که همان توصیف تشبیهی و مفهومی است. هرکس مفاهیمی را که همگی برگرفته از مخلوقات است، بر خدای متعال اطلاق کند و بخواهد از طریق آن ها به معرفت او برسد یا در مقام توصیف ذات مقدّسش از مفهومی استفاده نماید- چه بداند و چه نداند- به «قیاس» مبتلا شده: قیاس خدا به خلق. مبنای قیاس، تشبیه است و اگر جایی نتوان تشبیه کرد، قیاس هم مجاز نیست. معنای لغوی قیاس- که در این جا مراد امام علیه السلام است- «تقدیر الشَّیء بالشَّیء»(2) می باشد؛ یعنی یک چیز را با قواره و اندازه چیز دیگر، اندازه گیری کردن. هرکس با قالب های مفهومی برگرفته از مخلوقات بخواهد خدا را تصوّر کند یا توصیف نماید، گرفتار «قیاس» شده است. چون در
*****
1- التّوحید/ 47، باب2، ح9.
2- معجم مقائیس اللّغة 377/2.
{صفحه68}
حقیقت خواسته است که خدای متعال را با قالب ها و اندازه های مخلوقی، اندازه گیری نماید. چنین کسی همیشه روزگار در اشتباه خواهد ماند و هرگز از این طریق به خدای واقعی معرفت پیدا نخواهد کرد. تنها راه معرّفی و توصیف خداوند این است که او را فقط آن گونه که خودش معرّفی کرده، معرّفی کنیم و آن طور که خودش را وصف کرده، وصف نماییم؛ یعنی به واسطه آیات و نشانه هایش او را بشناسیم و از حدّ مجاز توصیف «بِما وَصَفَ بِهِ نَفسَهُ» تجاوز نکنیم. لذا خدای متعال معروف است؛ بدون این که معرفتش به تشبیه بینجامد. او با آیاتش شناخته می شود (یُعرَفُ بِالآیاتِ) و با علامت ها و نشانه هایش اثبات می گردد (یُثبَتُ بِالعَلاماتِ). منظور از اثبات، اثبات فکری و اصطلاحی نیست؛ بلکه مراد تنبّه عقلانی یافتن به وجود اوست که با نظر و توجّه به آیات و علاماتش برای عاقل ظاهر می گردد (ظهور عقلی).
{صفحه69}

فصل4: بالله بودن آیتیّت آیه

اشاره

آن چه را که در این فصل مطرح می شود، می توان به یک معنا نتیجه فصل قبل دانست. از توضیحات گذشته روشن شد که آیتیّت هیچ آیه تکوینی، ذاتی آن نیست؛ بلکه آیه شدن هر آیه ای به صنع خدا و لطف او محقّق می شود. بنابراین، وقتی گفته می شود که «معرفت بالآیه است» با وقتی می گوییم «معرفت بالله است»، این دو تعبیر با یکدیگر هیچ ناسازگاری ندارند. حرف اضافه «ب» در دو تعبیر «بالآیه» و «بالله» به دو معنای مختلف است که با یکدیگر قابل جمع اند. در «بالآیه» به معنای واسطه است و در «بالله» به این معنا که فاعل و خالق معرفت، خود خداست. پس این که گفته شود «معرفت بالآیه بالله است»، کاملاً صحیح است و اشاره به هر دو معنای مذکور دارد. در واقع حرف «ب» در «بالآیه» به معنای استعانت و در «بالله» به معنای سببیّت است. البتّه هر معرفتی نسبت به خداوند «بالله» است و «معرفت بالآیه» هم مستثنی نیست.

جعل و ارائه آیه توسّط خداوند

با این توضیح روشن است که ما می توانیم قائل شویم به این که خدای متعال حقیقتاً آیه تکوینی خود را «جعل» می کند. جعل یعنی قرار دادن و «جعل آیه» یعنی آیه کردن آیه که حقیقتاً فعل خداست. نسبت دادن جعل آیه به خداوند یک امر صوری، ظاهری
{صفحه71}
و تشریفاتی نیست. به این آیه شریف قرآن توجّه فرمایید:
(وَ جَعَلنَا اللَّیلَ و النَّهارَ آیَتَینِ)(1)
و ما شب و روز را دو آیه قرار دادیم.
چرا خداوند چنین تعبیری به کار برده است؟ چرا نفرمود: اللَّیلُ والنَّهارُ آیتانِ؟ چرا نفرمود: و خلقنَا اللَّیلَ والنَّهار؟ معلوم می شود عنایتی بوده که فعل دو مفعولی «جَعَلَ» را به کار برده است. حدّاقلّ مدلول آیه این است که می خواهد بفرماید: آیه بودن شب و روز کار ما (خدا) است. این خداست که هم «شأنیّت» و هم «فعلیّت» آیه بودن را به شب و روز داده است. تعبیر دیگر قرآنی در داستان حضرت عُزَیر نبیّ- علی نبیّنا و آله و علیه السلام- که به مشیّت الهی صد سال مرده بود و سپس زنده شد، آمده است:
(وَ لِنَجعَلَکَ آیَةً لِلنّاسِ)(2)
و تا تو را آیه ای برای مردم قرار دهیم.
برداشت ابتدایی از آیه این است که عزیر پیامبر علیه السلام نشانه ای از قدرت الهی است. امّا اگر دقّت کنیم، تعبیر خداوند این است که: تا ما تو را آیه ای برای مردم قرار دهیم. چنین نیست که ماجرای عُزَیر برای هرکس که با آن آشنا شود، «آیه» باشد؛ بلکه آیه بودن آن به جعل الهی و عنایت اوست. تعبیر دیگری هم که در قرآن کریم بر همین معنا دلالت دارد، تعبیر «ارائه» است. می فرماید:
(وَ یُریکُم آیاتِهِ فَأیَّ آیاتِ اللهِ تُنکِرُونَ)(3)
و او به شما نشانه هایش را می نمایاند. پس کدام یک از آیات خدا را انکار می کنید؟
ارائه به این است که خدا هم شأنیّت و هم فعلیّت آیه شدن را در مخلوقی قرار دهد. به طور کلّی در قرآن کریم تعابیری که همین معنا را برساند، متعدّد یافت می شود که
*****
1- إسراء/12.
2- بقره/259.
3- غافر/81.
{صفحه72}
ما به ذکر همین نمونه ها اکتفا می کنیم.

معرفت آیه به خدا، نه خدا به آیه

حال که فهمیدیم آیه شدن هر آیه ای به خداست، اکنون می توانیم به این سؤال پاسخ دهیم که: آیا خداوند به آیه اش شناخته می شود؟ یعنی وقتی گفته می شود که معرفت خداوند «به» آیاتش حاصل می شود، خود آیات چگونه شناخته می شوند؟ آیا معرفت خود آیه «به» خدا نیست؟
پاسخ را از کلام گهربار امیرالمؤمنین علیه السلام بشنویم که سلمان فارسی رحمه الله نقل می کند: جاثلیق به همراه صد نفر از نصاری به مدینه آمد و سؤال هایی از ابوبکر پرسید که نتوانست جواب دهد. سپس او را به سوی امیرالمؤمنین علیه السلام راهنمایی کردند و ایشان همه سؤالات جاثلیق را پاسخ دادند. یکی از سؤال های او در همین موضوع بود. به ایشان عرض کرد:
أخبِرنی عَرَفتَ اللهَ بَمُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله و سلّم أم عَرَفتَ مُحَمَّداً صلّی الله علیه و آله و سلّم بِاللهِ عَزَّوجلَّ؟
به من خبر بده آیا خداوند را به حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم شناخته ای یا حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم را به خدای عزّوجلّ شناخته ای؟
از پاسخ امیرالمؤمنین علیه السلام روشن می شود که جاثلیق حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم را به عنوان یکی از آیات تکوینی می نگریسته و شأن نبوّت و رسالت آن حضرت در سؤالش مدخلیّت نداشته است. جواب این گونه بود:
ما عَرَفتُ اللهَ بِمُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله و سلّم، وَ لکِن عَرَفتُ مُحَمَّداً صلّی الله علیه و آله و سلّم بِاللهِ عَزَّوَجَلَّ حینَ خَلَقَهُ وَ أحدَثَ فیهِ الحُدُودَ مِن طُولٍ وَ عَرضٍ، فَعَرَفتُ أنَّهُ مُدَبَّرٌ مَصنُوعٌ بِاستِدلالٍ وَ إلهامٍ مِنهُ وَ إرادَةٍ کَما ألهَمَ المَلائِکَةَ طاعَتَهُ وَ عَرَّفَهُم نَفسَهُ بِلا شِبهٍ وَ لا کَیفٍ.(1)
خدا را به محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم نشناخته ام؛ بلکه محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم را به خدای عزّوجلّ شناختم؛ آن گاه که او را آفرید و حدودی از جنس طول و عرض در او پدید
*****
1- التّوحید/286-287، باب41، ح4.
{صفحه73}
آورد. پس فهمیدم که او [=محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم] تدبیر شده و مصنوع است به دلیل [نشانه] آوردن و الهام و اراده خداوند؛ آن گونه که فرمانبری از خود را به فرشتگان الهام کرد و خود را - بدون هیچ شباهت و کیفیّتی- به آن ها شناساند.
پاسخ امیرالمؤمنین علیه السلام بسیار روشن است. می فرمایند: خداوند را به آیه تکوینی اش (باء سببیّت) نشناخته ام؛ بلکه آیه او را به او شناخته ام. چگونه؟ اوّلاً خود خدا نشانه های مصنوعیّت را در حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم قرار داد که من آن ها را دیدم و فهمیدم که او مصنوع و مدبَّر است. ثانیاً همین فهم و معرفت من به برکت «استدلال»، «الهام» و «اراده» خود خدا بود. «استدلال» به معنای دلیل آوردن بر چیزی است.(1)
حضرت تصریح فرموده اند که این «استدلال» از جانب خود خداست (استدلال و إلهام منه). یعنی این خداست که دلیل و نشانه ای (حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم) قرار داد تا به واسطه آن شناخته شود. علاوه بر این که این شناخت به الهام خود خدا خواهد بود؛ همان طور که فرمانبری از خود را به فرشتگانش الهام فرمود. هم چنین این معرفت به اراده خود خدا محقّق شد که اگر نمی خواست چنین نمی شد.
می بینیم که همین پدیده ساده شناخت خداوند به یکی از آیات تکوینی اش (باء استعانت)، نتیجه چهار فعل خداست که اگر یکی از آن ها نبود، این شناخت حاصل نمی شد. آیا نتیجه توضیح امیرالمؤمنین علیه السلام این نیست که خدا به آیه اش (باء سببیّت) شناخته نمی شود و این آیه اوست که «به» خود او شناخته می شود؟! آیا فرمایش حضرت وجدانی هر عاقلی نیست؟!
حدیث دیگری هم که همین مطلب را بیان می کند، از منصور بن حازم نقل شده که می گوید: به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم:
إنّی ناظَرتُ قَوماً فَقُلتُ لَهُم: إنَّ اللهَ أجَلُّ وَ أکرَمُ مِن أن یُعرَفَ بِخَلقِهِ، بَلِ العِبادُ یُعرَفُونَ بِاللهِ.
*****
1- استدلَّ بِالشَّیء علَی الشَّیء اتَّخذَه دلیلاً علیه. (معجم مقائیس اللّغة 294/1)
{صفحه74}
من با گروهی مناظره کردم و به ایشان گفتم: خداوند برتر و گرامی تر از آن است که به خلقش شناخته شود؛ بلکه بندگان اند که به خدا شناخته می شوند.
امام صادق علیه السلام سخن منصور بن حازم را تقریر فرمودند و گفتند:
رَحِمَکَ اللهُ.(1)
خدا تو را مورد رحمت قرار دهد.
پس این یک قاعده کلّی است که همیشه آیات خدا به خدا شناخته می شود، نه خدا به آیاتش.

بالله بودن دلیلیّت دلیل خدا

همین معنای لطیف و عمیق، در فرمایش دیگری از امیرالمؤمنین علیه السلام با این تعبیر آمده است:
دلیلُه آیاتُه... لیس بِإلهٍ مَن عُرِفَ بِنَفسِهِ هو الدّالُّ بالدَّلیلِ عَلیهِ و المُؤَدّی بالمَعرِفَةِ إلَیه.(2)
نشانه او آیاتش هستند... کسی که به ذاتش شناخته شود، نمی تواند معبود [=خالق] باشد. او [=خداوند] دلالت کننده به واسطه دلیل بر خود و منتهی کننده معرفت به سوی خود است.
جمله اوّل این است که نشانه خداوند، آیات او هستند. این آیات که همگی مخلوق اند، نشانه و دلیل خالق خود می باشند.
جمله دوم این است که اگر چیزی به ذاتش شناخته شود، نمی تواند خالق غیر مخلوق باشد. إله به معبودی اطلاق می شود که صانع غیر مصنوع باشد.(3)
جمله سوم و چهارم شاهد بحث فعلی ماست. می فرمایند: هرچند آیات الهی دلیل و نشانه او هستند، امّا دلالت این دلیل ها به خودشان نیست. آن ها از جانب خود
*****
1- التّوحید/ 285، باب41، ح1.
2- الاحتجاج 201/1.
3- برای توضیح بیشتر، ر.ک: کتاب توحید، دفتر سوم/ 141-146.
{صفحه75}
دلالتی بر خدا ندارند. «دلیل» بذاته و بنفسه چیزی ندارد که بخواهد دلیل و نشانه خداوند باشد؛ هرچه دارد از خدا و «به» خداست؛ دلالتش بر خداوند هم «به» خود خداست.
در فصل گذشته بیان کردیم که ماهیّت ذاتاً هیچ است و به ذات خودش چیزی ندارد که بخواهد به خودی خود آیه و نشانه خود باشد؛ امّا توجّه شود که می گوییم: ماهیّت ذاتاً و بذاته هیچ است؛ نه این که ماهیّت موجود شده هیچ است. هر ماهیّتی وقتی موجود شود، دیگر از لاشیء (هیچ) بودن خارج می شود و «شیء» می گردد؛ امّا در همان حال هم ذاتاً و به خودی خود فقیر محض و بنفسه هیچ است. بنابراین، دلیل و نشانه خداوند در حال موجودیّت، شیئی است که شیئیّتش به خودش نیست و به خداست؛ دلالتش بر ذوالآیه (خداوند) هم به خودش نیست و به خداست و عجیب این است که خداوند چیزی را که ذاتاً هیچ است، به نحوی موجود می سازد که دلیل و آیه خود او می شود.
جمله آخر فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام به صراحت این معنا را می رساند که خدا خودش بندگانش را به معرفتش می رساند؛ هرچند که وساطت و دلیلیّت دلیل و آیه او هم سر جایش هست؛ امّا این وساطت و دلیلیّت هم به خود خداست و هیچ دلیلی ذاتاً دلیلیّتی بر وجود خداوند ندارد.

سه ویژگی دلیل و آیه تکوینی خداوند

از این بحث سه ویژگی مهم برای دلیل و آیه تکوینی خدا روشن می شود:
1- دلیل و آیه تکوینی خدا با این که در موجود شدنش محتاج خداست، امّا می تواند دلیل و نشانه خداوند هم باشد. به تعبیر دیگر چنین نیست که اگر موجودی در اصل وجودش محتاج خدا باشد، دیگر نتواند دلیل و آیه او گردد.
2- دلیل قرار دادن خداوند برای خود، نشانه نیاز خدا به آن دلیل نیست. چنین نیست که خداوند محتاج غیر خودش باشد تا شناخته شود. این جا احتیاج خدا مطرح نیست؛ این ماییم که محتاج دلیل (البتّه در معرفت بالآیه) برای عارف شدن به خدا
{صفحه76}
هستیم. دلیل خداوند هم در اصل وجودش و هم در دلالتش محتاج خود خداست و این گونه، هیچ نیازی برای خدا به دلیلش لازم نمی آید.
3- دلیل و نشانه خدا «مُظهِر» او نیست. چنین نیست که خداوند ذاتاً غایب و غیر ظاهر باشد و به سبب دلیل و نشانه اش ظهور پیدا کند. خداوند «ظاهر» است، نه «مُظهَر».
«مُظهَر» به چیزی اطلاق می شود که دیگری آن را ظاهر کند؛ امّا آن جا که دلیلیّت دلیل به خود مدلول است (یعنی خداوند). قطعاً دلیل نمی تواند «مُظهِر» مدلول باشد؛ بلکه باید بگوییم: «ظهور» خداوند به واسطه آیات اوست. روایاتی هم که در فصل دوم آوردیم، تعبیر ظهور را برای خداوند به کار برده اند.
این سه نکته، نتیجه فرمایش متین امیرالمؤمنین علیه السلام است که فرمودند: «هو الدّالُّ بالدَّلیلِ عَلیه».

قسمت الحاقی دعای عرفه

با توجّه به این نتایج، بی مناسبت نیست که اشاره ای داشته باشیم به برخی جملات از دعایی که در ادامه دعای حضرت سیّدالشّهدا علیه السلام در روز عرفه در برخی از کتاب های دعا (از جمله مفاتیح الجنان مرحوم محدّث قمی اعلی اله مقامه الشّریف) آمده است. این قسمت اضافه شده، سند روشنی که بتواند این انتساب را به حضرت سیّدالشّهدا علیه السلام قابل اعتماد کند، ندارد؛ بلکه شواهد و قراینی یافت شده که احتمال صدور این قسمت را از عارفی به نام «ابن عطاءالله اسکندرانی» که در قرن هفتم و ابتدای قرن هشتم هجری قمری می زیسته، تقویت می کند. مجموعه کامل مناجات نامه این عارف نزد نگارنده این سطور موجود است که دعای مورد بحث هم بخشی از آن است.(1)
*****
1- این مناجات نامه تحت عنوان «الحکم العطائیة» با شرحی از «ابوالعبّاس احمد بن محمّد زرّوق، متوفّای 899 قمری» توسّط «دارالکتب العلمیّة» در سال 1424 هجری قمری (2003 میلادی) در بیروت لبنان به چاپ رسیده است.
{صفحه77}
متن دعا هم حاوی مضامین صوفیانه است.
مرحوم علّامه مجلسی این دعا را در بخش «کتاب اعمال السّنین والشّهور و الایّام، باب أعمال خصوص یوم عرفة و لیلتها» ذکر کرده اند. پس از پایان نقل، قسمت دوم را مشخّص نموده و گفته اند که این قسمت در «مصباح الزّائر» و «بلدالامین» کفعمی یافت نمی شود. امّا در نسخه های جدید «اقبال» مرحوم سیّدبن طاووس وجود دارد؛ هرچند که در بعضی نسخه های قدیمی اقبال موجود نیست.
پس از این می افزایند:
و عبارات هذه الورقة لا تلائم سیاق أدعیة السّادة المعصومین إنّما هی علی وفق مذاق الصوفیّة.(1)
و عبارات این برگه [ی اضافه شده] با سیاق دعاهای سروران معصوم ما هماهنگی ندارد و تنها موافق با مذاق صوفیان است.
ایشان در زمینه زیادت این بخش دو احتمال را طرح کرده اند: با این که مرحوم سیّد از همان ابتدا از مأخذی نقل کرده باشد که مشایخ صوفیّه در آن دست برده بودند؛ یا این که کتاب مرحوم سیّد فاقد قسمت دوم بوده ولی بعدها قسمت دوم را در اقبال وارد کرده اند. مرحوم علّامه مجلسی، این احتمال دوم را اظهر می شناسند. البتّه در پایان با جمله «والله أعلم بحقائق الأحوال» به بیان خود پایان می دهند.(2)
*****
1- بحارالانوار 227/98.
2- یکی از کسانی که در این زمینه اظهار نظر کرده اند، علّامه سیّد محمّد حسین طهرانی است که این مناجات را متعلّق به عارفی به نام «ابن عطاءالله اسکندرانی» می داند. بنگرید:
«... مرحوم سیّدبن طاووی که وفاتش در پنجم ذوالقعده سنه 664 بوده است. چطور تصوّر دارد که این فقرات را از ابن عطاء الله که وفاتش در جمادی الآخرة سنه 709 بوده است اخذ کند و به حضرت نسبت دهد؟!
میان زمان ارتحال این دو نفر چهل و چهار سال و هفت ماه فاصله است و سیّد بدین مدّت یعنی قریب نیم قرن پیش از انشاءکننده این دعاها رحلت نموده است. بنابراین در این جا به طور حتم باید گفت الحاق این فقرات به دعای امام علیه السلام در روز عرفه در کتاب «اقبال»، پس از ارتحال سیّد تحقّق یافته است.
بنابراین، احتمال دوم علّامه مجلسی رحمه الله به طور یقین، به تعیّن مبدّل می گردد؛ و احتمال اوّل او که: شاید در بدو امر در کتب بعضی از آنان آمده است و ابن طاووس در کتاب «اقبال» با غفلت از حقیقت حال نقل کرده است، نادرست خواهد شد.
حاشا و کلّا که سیّد با آن عظمت مقام، کلام عارفی را از کتابی اخذ کند و بردارد و به دنبال دعای امام علیه السلام بگذارد و اسناد و انتسابش را به امام بدهد!
شاهد بر این، عدم ذکر سیّد در کتاب «مصباح الزائر» و عدم ذکر آن در نسخه های عتیقه از «اقبال» است. یعنی این نسخه ها در زمان حیات سیّد بوده است و پس از وفاتش بدان الحاق نمودند. امّا چون مجلسی از کتاب «حکم عطائیّة» بی اطلاع بوده است و از مؤلّف آن و از زمان تألیفش خبر نداشته است، لهذا به چنین اسناد اشتباهی درافتاده است...». (الله شناسی 271/1- 272)
توجه شود که نویسنده این عبارات خود دارای مشرب تصوّف و معتقد به مبانی ایشان است. با این وجود، اسناد قسمت دوم دعا را به سیّدالشّهدا علیه السلام با قطعیّت رد می کند.
{صفحه78}

مقایسه برخی عبارات قسمت الحاقی دعا با تعابیر روایی

ما با صرف نظر کردن از مباحث سندی این دعا، برخی عبارات آن را با سه نتیجه مورد بحث خود مقایسه می کنیم. به این عبارات توجّه کنید:
کیفَ یُستَدَلُّ علیکَ بِما هو فی وجودِهِ مُفتَقِرٌ إلیکَ؟!
چگونه به واسطه چیزی که در وجودش محتاج توست، بر تو دلیل و شاهد آورده شود؟!
أیکونَ لِغَیرِکَ مِنَ الظَّهورِ ما لَیسَ لکَ حتّی یَکُونَ هُو المُظهِرَ لَکَ؟!
آیا غیر تو ظهوری دارد که تو نداری تا او ظاهر کننده تو باشد؟!
مَتی غِبتَ حَتّی تَحتاجَ إلی دلیلٍ یَدُلُّ علیکَ؟!
کی غایب شده ای که محتاج دلیلی باشی که بر تو دلالت کند؟!
این سه جمله به صورت استفهام انکاری بیان شده اند که نشان می دهد گوینده هیچ یک از آن ها را درست نمی داند؛ امّا اگر محتوای این جملات را با سه نتیجه بحث خود مقایسه کنیم، روشن می شود که هیچ یک قابل دفاع نیست.(1)
مضامین این عبارات با اعتقاد به وحدت وجود سازگار است که نوع عرفان های اصطلاحی از آن دم می زنند. براساس نظریّه وحدت وجود، مخلوقات موجودیّتی غیر خدا ندارند؛ بلکه صرفاً موهوماتی هستند که به دیده غیر عارفان، مغایر با خدا
*****
1- البتّه ممکن است با احتمالات بعید، بتوان معانی صحیحی برای این عبارات یافت.
{صفحه79}
به نظر می آیند. البتّه خدایی که ایشان می گویند، جز خود حقیقت هستی (آن هم وقتی به صورت لا بشرط مقسمی اخذ شود) چیزی نیست. بنابراین، غیر اویی وجود ندارد تا بخواهد دلیل و نشانه او باشد. از نظر این عارفان اگر به موجودی که غیریّتش با خداوند واقعی باشد (نه موهوم و تلبیسی) قائل شویم، به وجود (یا همان خدا از دیدگاه ایشان) حد زده ایم. بنابراین، هرچه هست، خود اوست و غیری در کار نیست.
امّا در مشرب صحیح که مبتنی بر عقل و قرآن و روایات است، موجوداتی که ذاتاً و فی نفسه هیچ اند، واقعاً بالله موجود می شوند و همان ها دلیل و نشانه برای خداوند قرار داده شده اند که نشانه بودنشان هم به خودشان نیست. تفاوت این مشرب با عرفان اصطلاحی بشری بسیار روشن و غیر قابل انکار می باشد.

معرفت صفت شاهد به عین آن

مطلبی که درباره دلیلیّت دلیل و آیه تکوینی خداوند مطرح کردیم، به بیان دیگری هم در احادیث آمده است. این بیان در پاسخ امام صادق علیه السلام به این سؤال نقل شده که:
فَکیفَ سَبیلُ التَّوحید؟
پس راه توحید چگونه است؟
ایشان فرمودند:
بابُ البَحثِ مُمکِنٌ و طَلَبُ المَخرَجِ مَوجودٌ. إنَّ مَعرِفَةَ عَینِ الشّاهِدِ قَبلَ صِفَتِهِ و مَعرِفَةَ صِفَةِ الغائِبِ قَبلَ عَینِه.
راه جست و جو باز و چاره جویی فراهم است. همانا معرفت خود حاضر، پیش از صفتش و معرفت صفت غایب، پیش از خود اوست.
سپس از ایشان پرسیدند:
چگونه خود حاضر را پیش از صفتش می شناسیم؟
{صفحه80}
فرمودند:
تَعرِفُه و تَعلَمُ عِلمَه و تَعرِفُ نَفسَکَ بَه و لا تَعرِفُ نَفسَکَ بِنَفسِکَ مِن نَفسِکَ و تَعلَمُ أنَّ ما فیه لَهُ و بِهِ.
او را می شناسی و به علم او عالم می شوی و خودت را به او می شناسی و خودت را به خودت و از جانب خودت نمی شناسی و می دانی که هرچه در تو هست، از آن او و به اوست.
آن گاه با بیان مثالی، مطلب را بیشتر توضیح فرمودند:
کما قالُوا لِیُوسُفَ: (إنَّکَ لَأنتَ یوسفُ قال أنَا یوسفُ و هذا أخی)(1) فَعَرفُوه بِهِ و لم یَعرِفُوهُ بِغَیرِه.(2)
چنان که به یوسف گفتند: آیا واقعاً تو یوسف هستی؟ گفت: من یوسفم و این برادر من است. پس او [=یوسف] را به خودش شناختند و به غیر خودش نشناختند.
ما قسمت هایی از این حدیث شریف را در دفتر سوم کتاب توحید در بحث «معرفة الله بالله» نقل کرده و توضیح داده ایم.(3) این جا با عنایتی دیگر به شرح بعضی از همان قسمت ها به علاوه قسمت های جدیدی از آن که ناظر به بحث «بالله بودن آیتیّت آیه» است، می پردازیم.
همان طور که از صدر حدیث برمی آید، امام علیه السلام این مباحث را در پاسخ به این که: راه توحید چگونه است؟» فرموده اند. بنابراین، اصل بحث درباره چگونگی معرفت و توحید خدای متعال است.
طریقی که ایشان برای معرفت خدا فرموده اند، توجّه به آیات تکوینی الهی است؛ امّا با این عنایت که آیه شدن یک آیه هم به خود خداست، کلمه «شاهد» که در حدیث شریف به کار رفته در مقابل کلمه «غایب» است و لذا آن را «حاضر» معنا
*****
1- یوسف/90.
2- تحف العقول/ 327- 328.
3- کتاب توحید، دفتر سوم/ 51-53.
{صفحه81}
کردیم. معنای لغوی «صفت» را هم قبلاً مطرح کرده ایم که به معنای «نشانه» است. به این ترتیب، این که معرفت شاهد را قبل از صفتش دانسته اند، منظور این است که اگر موجودی غایب نباشد و شاهد و حاضر باشد، خودش پیش از نشانه اش شناخته می شود. این قبلیّت لزوماً قبلیّت زمانی نیست؛ بلکه پیش از آن که زمانی باشد، رتبی است. مقصود این است که صفت و نشانه یک فرد حاضر به خود (عین) او شناخته می شود، نه بالعکس. چنین نیست که خود او را با نشانه هایش بشناسند؛ بلکه نشانه ها را به خود او می شناسند.

شناخت نشانه های یوسف علیه السلام به خود او

مثالی که خود امام علیه السلام برای تبیین مرادشان زده اند، بسیار گویاست. برادران حضرت یوسف علیه السلام چگونه ایشان را شناختند؟ آیا یوسف علیه السلام را به نشانه هایش شناختند یا نشانه های او را به خود او شناختند؟ جالب این جاست که برادران، بیشتر خصوصیّات حضرت یوسف علیه السلام را - قبل از این که او را بشناسند- در او می دیدند؛ ولی چون هنوز نفهمیده بودند که خود یوسف علیه السلام است، هیچ یک از آن ویژگی ها «برای آن ها» «نشانه» نشده بود. نشانه شدن نشانه، به این است که دلالت بر صاحب نشانه و مسمّای خود بکند؛ امّا هیچ یک از ویژگی هایی که در برادرشان می دیدند، پیش از شناخت خود (عین) یوسف علیه السلام، چنین دلالتی بر مدلول خود نداشت. بنابراین، هووز «نشانه» نشده بود.
در آن لحظه ای که برادر خود را شناختند، او را به معرّفی خودش شناختند؛ تا وقتی یوسف علیه السلام به آن ها نگفته بود که من یوسف هستم، هیچ یک از ویژگی های یوسف علیه السلام برای آن ها «نشانه» نشده بود تا او را به آن بشناسند؛ امّا پس از معرّفی یوسف علیه السلام، همه آن ویژگی ها برایشان، «نشانه» یوسف علیه السلام شد.
توجّه شود که فرق است بین یک ویژگی و نشانه شدن آن. ممکن است یک ویژگی در کسی باشد امّا نشانه نشده باشد و نشانه شدن هر ویژگی برای هرکس با دیگری تفاوت دارد. ممکن است خصوصیّتی از یک فرد یا یک چیز برای یکی نشانه باشد و
{صفحه82}
برای دیگری نباشد.
ویژگی های حضرت یوسف علیه السلام برای کسانی که ایشان را می شناختند، نشانه ایشان محسوب می شد و آن ها که ایشان را نمی شناختند، هیچ یک از آن ویژگی ها برایشان نشانه یوسف علیه السلام نبود. پس نشانه شدن ویژگی های حضرت یوسف علیه السلام به واسطه شناخت خود (عین) یوسف علیه السلام بود. لذاست که فرموده اند: شناخت عین حاضر قبل از شناخت صفت او و مقدّم بر آن است.

آگاهی از صفت غایب قبل از خود آن

البتّه همان طور که در حدیث هم آمده، این امر به موصوفی که شاهد و حاضر باشد، اختصاص دارد. در مورد موصوف غایب چنین نیست. شناخت شخصی که حاضر است، مقدّم بر شناخت نشانه های اوست؛ ولی اگر کسی غایب باشد، معرفت به او یک نوع معرفت غیابی است و چون هنوز خودش شناخته نشده، صرفاً ویژگی هایی از او دانسته شده که هنوز مصداق خودش را پیدا نکرده است. هر لحظه ای که خود (عین) آن شخص شناخته شود، آن معرفت غیابی، تبدیل به معرفت حضوری می شود. بنابراین، در معرفت غیابی به یک شخص، شناخت نشانه مقدّم بر شناخت خود (عین) اوست (مَعرِفَةُ صِفَةِ الغائبِ قَبلَ عَینِه).
امّا نکته ای که در این جا نباید مغفول بماند، این است که هرچند ما تعبیر «معرفت غیابی» را برای شناخت صفات قبل از عین یک چیز به کار بردیم، امّا اصولاً لغت معرفت را در جایی به کار می بریم که آگاهی ما از یک شیء، عینی و شخصی باشد، نه کلّی و غیابی.(1) البتّه گاهی این دو لغت (علم و معرفت) به جای یکدیگر به کار می روند؛ امّا در جایی که بخواهیم تفاوت آن دو را بگوییم، به همین نکته اشاره می کنیم.
حال این جا که تعبیر «معرفة صفة الغائب» به کار رفته، علی القاعده باید بگوییم: مراد از معرفت، معنای عامّ آن یعنی همان علم است؛ چون همان طور که گفتیم تا وقتی
*****
1- توضیح آن در کتاب توحید، دفتر دوم، بخش اوّل، فصل اوّل آمده است.
{صفحه83}
عین یک چیز شناخته نشده، به صفت و نشانه آن هم «معرفت» حاصل نشده است. معرفت (به معنای خاصّ کلمه که با علم فرق دارد) به صفت و نشانه یک چیز وقتی حاصل می شود که عین موصوف شناخته شده باشد. همه این توضیحات مربوط به زمانی است که ما عبارت «معرفة صفة الغائب قبل عینه» را یک قاعده کلّی تلقّی کنیم و عنوان «الغائب» را بر خدای متعال اطلاق نکنیم.
امّا این جمله می تواند معنای دیگری هم داشته باشد که در آن، مراد از «الغائب» خود ذات مقدّس الهی باشد. به چه عنایتی می توان خداوند را «غایب» دانست؟
اگر توجّه کنیم که خدای متعال از علم و عقل و فهم بندگانش، در احتجاب است و به هیچ وجه معلوم و معقول و مفهوم نمی گردد، آن گاه به اعتبار پنهان بودن از این ادوات شناخت مخلوقی، می توانیم او را غایب بدانیم. مقصود، غیبت از علم و عقل و فهم مخلوقات است.
با این فرض، چگونه می توانیم معرفت صفت خدا را قبل از عین او بدانیم؟ إن شاء الله در فصل آینده که آیتیّت نور علم و عقل را توضیح خواهیم داد، بیانی برای روشن شدن این مطلب ارائه خواهیم کرد.

معرفت نفس و دارایی های آن به خدا

برگردیم به ادامه حدیث امام صادق علیه السلام که خود ایشان توضیحی درباره چگونگی معرفت عین شاهد قبل از صفتش مطرح فرموده اند. در توضیح ایشان نفس خود مخاطب، به عنوان «صفة» پروردگار لحاظ شده است. از آن جا که هر مخلوقی در عالم تکوین می تواند به عنوان نشانه خداوند باشد، این جا حضرت برای این که مطلب را برای سؤال کننده وجدانی کنند، نفس خود او را به عنوان صفت خدا در نظر گرفته اند و براساس آن برخی تذکّرات وجدانی را به او داده اند.
فرموده اند: ابتدا خود خدا را می شناسی (معرفت به عین او) و در مرتبه بعد، به واسطه علم او عالم می شوی. در تعبیر «تَعلَمُ عِلمَه» مراد از «عِلمَه» علم ذاتی خداوند نیست؛ چرا که محال است مخلوقی علم ذاتی خدا را (که عین ذاتش است) بداند؛ بلکه
{صفحه84}
مراد علمی است که خدا خلق فرموده؛ یعنی بر علم مخلوق خدا عالم می شوی.
پس قدم اوّل این است که عالم شدنت بالله است. در قدم دوم به واسطه همین علم خدادادی، خودت را می شناسی؛ یعنی در واقع خودت را هم به خدا شناخته ای (تعرف نفسک به). پس این طور نیست که خودت را به خودت و از پیش خودت شناخته باشی (لا تعرف نفسک بنفسک من نفسک).
خودت را به خودت نشناخته ای؛ چون این شناخت به واسطه علم خدادادی ات بوده است. از خودت نشناخته ای؛ چون این خودت نبوده ای که منشأ آن علم بوده باشی؛ این علم متّکی به تو نبوده است.
قدم سوم این است که به همان علم خدادادی، می دانی که هرچه در تو هست، مال خودت نیست؛ او به تو بخشیده است. همه کمالات انسان خدادادی است و هر لحظه از جانب او به انسان تملیک می شود. بنابراین، همه دارایی های انسان واقعاً از آن خداست (لَهُ)؛ یعنی در همان زمانی که انسان مالک آن هاست، صاحب اختیار آن ها نیست.
به عنوان مثال، من قدرت دارم، یعنی مالک قدرت هستم؛ امّا در همین حال، صاحب اختیار قدرتم نیستم. قدرت من از آن خدای من است که اکنون به لطف او و صُنع او مالک شده ام و همه کمالات انسان «به» خداست (بِهِ).
این که امام صادق علیه السلام از نفس انسان و کمالات او به عنوان صفت و نشانه خداوند سخن گفته اند، وجدانی ترین مثال را برای تبیین مراد خود انتخاب فرموده اند. در هر نشانه دیگر هم همین قاعده ای که فرموده اند، ساری و جاری است.

صفت شدن صفت به خدا

این مطلب که صفات و نشانه های خدا به او شناخته می شوند و در واقع، به او صفت و نشانه می شوند، از لطیف ترین آموزه های معارف توحیدی قرآن و اهل بیت علیهم السلام است. ما به دلیل ظرافت و عمق مطالب، آن را با تعابیر مختلفی که در احادیث آمده، توضیح می دهیم تا مطلب هرچه بیشتر و بهتر شکافته شود.
{صفحه85}
از حضرت سیّدالشّهدا علیه السلام خطبه توحیدی بسیار زیبایی نقل شده که ما در دفاتر گذشته کتاب توحید، قسمت هایی از آن را مورد استشهاد قرار داده ایم. در موضوع فعلی هم دو جمله فرموده اند که در این جا نقل می کنیم:
بِهِ تُوصَفُ الصِّفاتُ لا بِها یُوصَفُ و بِه تُعرَفُ المَعارِفُ لا بِها یُعرَف.(1)
صفات، به خدا وصف می شوند؛ نه این که او [=خدا] به صفات وصف گردد و نشانه ها، به خدا شناخته می شوند؛ نه این که خدا به آن ها [=نشانه ها] شناخته شود.
در جمله اوّل فرموده اند که صفات خدا به خدا وصف می شوند. ظاهراً مراد ایشان از وصف شدن صفات، صفت شدن آن هاست. صفت در این جا به معنای لغوی اش به کار رفته که همان نشانه است. بنابراین، نشانه شدن یک نشانه خدا، به خود اوست؛ نه این که او به صفات و نشانه هایش شناخته شود. «لا بِها یُوصَف» را شناخته شدن به وسیله صفات معنا می کنیم که به احتمال قوی مراد امام علیه السلام همین است. بر این اساس، خلاصه معنای جمله اوّل این است که نشانه های خدا به خود او نشانه می شوند؛ نه این که او به نشانه هایش شناخته شود.
در جمله دوم، کلمه «معارِف» به کار رفته که در لغت به دو معنا آمده است: یکی جمع و دیگری مفرد. یک کاربرد آن جمع «مَعرَفَة» می باشد که به معنای تاج خروس و به طور کلّی قسمت اعلی و بارز هر شیء است.(2) کاربرد دیگرش به معنای «مَلامِح» است؛ یعنی نشانه ها: صورت و آن چه از انسان آشکار است.(3)
هر دو معنای «مَعارِف» در این مشترک اند که وسیله شناسایی یک شیء می باشند. البتّه اگر بخواهیم یکی را ترجیح بدهیم، شاید معنای دوم آن با حدیث مورد بحث مناسب تر باشد. بر این اساس، معنای جمله دوم امام علیه السلام این است که نشانه های خدا
*****
1- تحف العقول/249.
2- المَعرَفة: مَوضِعُ العُرف من الطَّیر و الخیل (ج) المَعارِف. العُرف: لحمة مستطیلیة فی أعلی رأس الدّیک یُقال: و عرفُ الجبل و نحوه: لظهره و أعلاه. (معجم مقائیس اللّغة/595)پ
3- المعارِف: الملامح: الوجه و ما یظهر منها. (همان)
{صفحه86}
به او شناخته می شوند؛ نه این که او به نشانه ها شناخته شود. این درست همان مطلبی است که به عبارت های دیگر هم بیان شده و آن را توضیح کافی داده ایم.
نتیجه مجموع بحثی که در این فصل مطرح شد، همان معنایی است که در گذشته هم به مناسبت های مختلف از آن یاد کرده ایم.(1)

معنای صحیح و نادرست وساطت مخلوق در معرفت خدا

ما ذیل عنوان «معرفة الله بالله» دو بحث بسیار مهم داریم:
یکی این که در حصول معرفت خداوند هیچ حجاب و صورت و مثالی واسطه نیست (اشاره به حدیث شریف: مَن زَعَم أنَّه یعرفُ اللهَ بِحجابٍ أو بصورةٍ أو بِمثالٍ فهو مشرکٌ(2)). وساطت این امور به دو معنا مردود است: یکی این که این ها قالب های مفهومی باشند و کسی بخواهد با این قالب ها، مفهومی بسازد و بر خداوند اطلاق نماید و به آن مفهوم، خدا را بشناسد. این کار در حقیقت قیاس خدا به خلق است (به معنای تقدیر الشّیء بالشَّیء) که چیزی جز تشبیه باطل نیست.
دیگر آن که کسی این واسطه ها را مُعرِّف خداوند بداند و گمان کند که این ها می توانند خدا را تعریف و توصیف نمایند. چنین واسطه گری هم عقلاً مردود است؛ چون هیچ مخلوقی نمی تواند مُعرّف و مُظهِر خدای متعال باشد.
بنابراین، واسطه معرفت خدا بودن یک مخلوق- اگر به یکی از دو معنای فوق باشد- مردود و نادرست است.
بحث دوم ما وساطت آیات و صفاتی است که خود خدا، آن ها را آیه و صفت قرار می دهد. اگر ما نشانه شدن این آیات را به خدا بدانیم، نه این که ذاتی آن ها تلقّی کنیم و به نکات ظریفی که ائمّه علیهم السلام در آیه شدن مخلوقات تذکّر فرموده اند (و ما در این فصل توضیح کافی دادیم) توجّه داشته باشیم، می توانیم معنای صحیحی از واسطه بودن
*****
1- ر.ک: کتاب توحید، دفتر سوم، بخش 1، فصل3.
2- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب حدوث الاسماء، ح4.
{صفحه87}
مخلوقات تکوینی را در معرفت خدا بپذیریم؛ بدون آن که محذور تشبیه لازم آید و بدون آن که لازم باشد آیات و مخلوقات خدا را «مُظهِر» و «مُعرِّف» او بدانیم. همه توضیحاتی که قدری هم به تفصیل انجامیده، برای این بوده که آن محذورات عقلی و نقلی پیش نیاید؛ چرا که اگر به مشرب موردنظر و قبول اهل بیت علیهم السلام توجّه کافی شود، هیچ مشکلی پیش نمی آید.
با این ترتیب، همان طور که در ابتدای فصل اشاره کردیم، «بالله» بودن معرفت خدا با «بالآیه» بودن آن کاملاً قابل جمع است و این دو با هم ناسازگار نیستند. ما می توانیم وساطت آیات تکوینی را به معنای صحیح آن بپذیریم و در عین حال به خداوند عرضه بداریم:
بِکَ عَرَفتُکَ و أنتَ دَلَلتَنی عَلیکَ و دَعَوتَنی إلیکَ و لَو لا أنتَ لَم أدرِ ما أنتَ.(1)
تو را به خودت شناختم و تو خود مرا به خودت دلالت و راهنمایی کردی و به سوی خودت دعوت نمودی و اگر تو نبودی، نمی دانستم که تو چیستی و کیستی.
دلالت و دعوت خدا به سوی خودش می تواند از طریق آیات و نشانه های تکوینی اش باشد؛ به گونه ای که دلیلیّت و آیتیّت همه آن ها به خود خدا باشد، نه به ذوات خودشان. این تعابیر و امثال آن ها لزوماً وساطت آیات الهی را در معرفت خدا نفی نمی کند. البتّه این گونه عبارات بر معرفت های بدون الآیه هم قابل حمل هستند که إن شاءالله در بخش سوم کتاب به آن می پردازیم.
*****
1- قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی در سحرهای ماه مبارک رمضان (بحارالانوار 82/95، ح2 به نقل از اقبال الاعمال).
{صفحه88}

فصل 5: آیتیّت نور علم و نور عقل

وجه مشترک آیتیّت نور علم و نور عقل با سایر آیات

در میان مخلوقات خداوند، دو مخلوق نوریّ الذّات وجود دارد که از سایرآیات تکوینی ممتازند و بر آن ها از جهت آیتیّت شرافت دارند.(1) وجه مشترک آیتیّت این دو نور با سایر آیات، این است که همگی مذکّر انسان به خدای خود هستند. این مذکّر بودن هم در جهت نفی تعطیل و هم نفی تشبیه از ذات مقدّس پروردگار است.
نفی تعطیل به این است که ما عقلاً و وجداناً می یابیم که این دو نور صاحب اختیاری دارند که ربّ آن هاست و به مشیّت و اراده او مخلوقات، عالم و عاقل یا جاهل می گردند. توضیح این مطلب در دفتر اوّل کتاب توحید گذشت.
از سوی دیگر، عقل کاشف است از این که صاحب اختیار و ربّ این انوار نمی تواند شبیه خود آن ها باشد؛ زیرا در صورت شباهت، او هم نیاز به صاحب اختیار دیگری پیدا می کند تا برسیم به ذاتی که شبیه این انوار نباشد. به این ترتیب نور علم و عقل از ربّ خود، نفی تشبیه هم می کنند.
*****
1- به خاطر همین شرافت در آیتیّت، با توجّه به معنای کلمه «مَثَل» که همان صفت و نشانه است، می توان این دو نور را «مَثَل أعلی»ی خدا دانست.
{صفحه89}
این دو جهت (نفی تعطیل و نفی تشبیه) با توجّه و رجوع وجدانی به خود این انوار، برای عاقل روشن می شود. حال اگر خداوند لطف فرماید، از طریق همین انوار و در بستر همین توجّه عقلانی، معرفت خود را نصیب شخص می فرماید که در این صورت، این ها آیه معرفت الهی خواهند شد.
تا این جا آیتیّت این دو نور با آیتیّت مخلوقات ظلمانیّ الذّات تفاوتی نمی کند و در همه آن ها همین بیان جاری است.

وجه دیگری از آیتیّت نور علم و نور عقل

امّا وجه دیگری از آیتیّت قابل توجّه است که خداوند در این دو نور مخلوق خود قرار داده که در عموم دیگر مخلوقات نیست. با ذکر مثالی این وجه از آیتیّت را توضیح می دهیم.
خدای متعال ما انسان ها را مختار آفریده است. وجدان اختیار در ما، قبول حریّت و کمال اختیار را برای خداوند امکان پذیر می سازد. اگر ما مختار خلق نشده بودیم، فرض موجودی که مجبور نباشد، برایمان غیرممکن بود. اختیار چیزی نیست که با فرض و تصوّر ذهنی بتوان به آن رسید. اگر کسی درک وجدانی از اختیار نداشته باشد، فرض آن هم برایش شدنی نیست. پس ما می توانیم مختار بودن خود را آیه و نشانه برای حریّت و اختیار حقّ متعال بدانیم؛ البتّه بدون آن که هیچ تشبیهی بین اختیار ما و اختیار خدا لازم آید.
این نکته بسیار مهمّ است که لازمه این گونه آیتیّت، تشبیه ذوالآیه به آیه نیست. این دو فقط در یک مفهوم تنزیهی صرف با هم اشتراک دارند که این هم منشأ تشبیه نمی شود. آن مفهوم تنزیهی، «مجبور نبودن» است. همین که ما خود را مجبور نمی یابیم، راه اقرار و اعتراف به مجبور نبودن خدای متعال را برای ما هموار می سازد. البتّه ما از حریّت و اختیار خدا، چیزی بیش از این که ذات مقدّسش مجبور نیست، نمی فهمیم.
با این ترتیب، هم آیتیّت ما برای حریّت خداوند اثبات می شود و هم میان این دو
{صفحه90}
سنخیّت و مشابهتی لازم نمی آید. در مورد نور علم و عقل نیز همین معنا از آیتیّت قابل بیان است. خداوند در این دو مخلوق نوری خود، ویژگی هایی قرار داده که شناخت آن ها، قبول ویژگی هایی را که در معرفت خداست، راحت تر می کند؛ بدون آن که تشبیهی بین آن ها و خداوند لازم آید.

دوازده وجه آیتیّت برای نور علم و عقل

اشاره

ما این ویژگی ها را در این فصل برمی شماریم تا روشن شود که چگونه توجّه به آن ها، در پذیرش خصوصیّات معرفت خدا، به ما کمک می نماید.(1)

1- فطری بودن معرفت

معرفت نور علم و عقل، فطری همه انسان هاست. به این معنا که نیاز به تعلّم ندارد؛ همان طور که معرفت خداوند تعلّم نمی خواهد و در نهاد همه مخلوقات قرار داده شده است. هرکس هرچه را که می بیند، می شنود، می چشد، می بوید و ...، به نور علم می فهمد. نور علم مانند آبی است که انسان ها هم چون ماهی در آن شنا می کنند. همه ادراکات انسان از ابتدای کودکی به نور علم محقّق می شود و بدون آن، هیچ فهمی شکل نمی گیرد. از سنّ بلوغ عقلی (به طور معمول بین شش تا هفت سال قمری) درک و فهم عقلانی در انسان ها شکل می گیرد که این هم بدون تعلّم حاصل می شود و به این معنا فطری است.
وجود این پایه فطری در ما انسان ها، قبول این را که معرفت خدا نیاز به تعلیم و تعلّم ندارد، فراهم می سازد و اعتراف به آن را آسان تر می کند.

2- بدیهی بودن معرفت

وجود نور علم و عقل بسیار بسیار روشن و غیرقابل انکار است؛ همان طور که
*****
1- عصاره و فشرده اهمّ این ویژگی ها در دفتر دوم کتاب توحید، بخش1، فصل3 آمده است. این جا تفصیل و مشروح آن ها را ذکر خواهیم کرد.
{صفحه91}
وجود خداوند را بدیهی و بی نیاز از اثبات می دانیم. نور علم و عقل آن قدر روشن و ظاهر هستند که به خاطر ظهورشان، دیده نمی شوند. در مقام تمثیل، کسی که عینکی به چشمانش زده است، همه چیزها را با عینک می بیند؛ به طوری که اگر عینک نداشت، هیچ چیز را نمی دید. چنین کسی نیاز به اثبات عینکش ندارد؛ کافی است توجّه کند که «به» چه چیز دارد دیدنی ها را می بیند. نور عقل هم همین گونه است.
این ویژگی به روشنی در مورد وجود خدای متعال هم وجود دارد. او آن قدر بدیهی است که واقعاً خودش نیاز به اثبات ندارد. همه آیات و نشانه های الهی نقش مذکّر بودن را ایفا می کنند؛ نه این که خداوند به ذات خودش آشکار نباشد و این آیات بخواهند او را ظاهر نمایند. در فصل قبلی، این مطلب توضیح داده شد که آیات تکوینی خداوند، مُظهِر و معرِّف او نیستند؛ بلکه معرّف او، فقط و فقط ذات مقدّس خود اوست. پس او خودش از هر ظاهری ظاهرتر است؛ امّا البتّه خداوند در ظاهر بودنش هم شبیه به هیچ ظاهری نیست (نفی تشبیه).
به هر حال، اقرار و اعتراف به این که وجود نور علم و عقل بدیهی است و نیاز به اثبات ندارند، قبول همین خصوصیّت را در مورد خدای متعال ساده تر می سازد.

3- مغفول واقع شدن

با وجود این که نور علم و عقل بسیار روشن هستند، امّا مغفول واقع می شوند. خدای متعال هم با این که از هر ظاهری ظاهرتر است، مورد غفلت قرار می گیرد. اگر کسی بگوید: «چه طور امکان دارد که چیزی با وجود بدیهی بودنش، مغفول بماند؟» در پاسخ، نور علم و عقل را مثال می زنیم؛ چرا که حقیقتاً در عالم مخلوقات هیچ چیز روشن تر از آن ها - که ظاهر به ذات خود و مُظهِر غیر خود باشند - نداریم. با این وجود می بینیم که این دو نور چنان مورد غفلت قرار می گیرند که گاهی به راحتی نمی توان افراد را متذکّر به وجود آن ها کرد. شاهد این ادّعا، تئوری های فراوانی است که در کتاب های اصلی فلسفی در بحث علم مطرح شده است.
تئوری هایی از قبیل «علم حصولی» و «علم حضوری» که در منطق و فلسفه
{صفحه92}
متداول، شهرت زیادی یافته اند، برای توضیح و تفسیر نور علم طرح شده اند؛ در حالی که این نور بدیهی تر و شناخته شده تر از این است که نیاز به این گونه تئوری ها داشته باشد. خلاصه این که می توان پذیرفت که چیزی با وجود روشنی و بداهت آشکار، مغفول بماند. بنابراین، تصدیق این امر در مورد خدای متعال مشکل نیست.

4- روی آوردن بشر به توصیف فکری

غفلت از نور علم و عقل تا آن جا شدّت می گیرد که بشر درس خوانده، برای اثبات آن به مفاهیم و تصوّرات ذهنی روی می آورد. در مورد خداوند هم دقیقاً همین اتّفاق افتاده است. تعاریف و تئوری های ذهنی همگی برای اثبات «علم» مطرح شده اند؛ در حالی که روشن است که هر مفهومی از یک شیء، خودش به سبب نور علم معلوم و مفهوم می شود. مفاهیمی که خودشان به برکت علم، معلوم می شوند، چگونه می توانند نور علم را اثبات نمایند؟! توجّه شود که ما در هر فهم و درک ذهنی، با نور علم سر و کار داریم و بدون آن هیچ مفهومی که حاکی و کاشف از واقع باشد، نداریم. حال چه طور امکان دارد که این مفاهیم، مُظهِر و معرِّف خود علم باشند؟!
متأسّفانه عین همین ماجرا در مورد خداوند هم پیش آمده است. بسیاری از متفکّران بشری (که نوعاً مشرب فلسفی داشته اند) خواسته اند با تصوّرات و مفاهیم ذهنی، هم خدا را تعریف و هم وجودش را اثبات کنند. این در حالی است که وجود خداوند و معرفت او ظاهرتر و بدیهی تر از آن است که این ذهنیّات بخواهند روشنگری برای او داشته باشند. این غفلت از خداست که کار بعضی متفکّران را به این مرحله کشانده است؛ همان طور که غفلت از نور علم و عقل، کار را به ارائه تعریف ذهنی و فکری آن رسانده است.

5- معروفیّت بدون مکشوفیّت

نور علم و عقل مکشوف و معلوم واقع نمی شوند؛ همان طور که خدای متعال بدون این که مکشوف شود، معروف می گردد.
{صفحه93}
چون هر مکشوفیّت و معلومیّتی به نور علم است، خود این نور محال است که مکشوف و معلوم گردد. البتّه این ها معروف می شوند، امّا معروفیّت این ها به مکشوف شدنشان نیست. چیزی که ظاهر به ذات خود و مُظهِر غیر خود است، محال است که «مُظهِر» شود. به طور کلّی مخلوقات نوریّ الذّات مانند ظلمانیّ الذّات ها، مکشوف نمی گردند.
بنابراین، امکان دارد که چیزی بدون این که ذاتش مکشوف شود، شناخته شود. پس اقرار و اعتراف به این ویژگی در مورد شناخت خداوند، ساده تر می شود.

6- معروفیّت به خود، نه غیر خود

نور علم و عقل به خودشان شناخته می شوند؛ همان طور که خدای متعال به خودش معروف می گردد (معرفة الله بالله).
چیزی که ذاتش عین ظهور و روشنایی باشد و به خودش آشکار باشد، معرفتش واسطه نمی خواهد؛ بلکه تنها راه شناختش این است که به خودش شناخته شود. مشکلاتی که نوعاً برای انسان ها در شناخت این دو نور پیش آمده و می آید، به خاطر این است که می خواهند چیزی را که به خودش آشکار است، با چیز دیگر ببینند. همین کار آن ها را در شناخت این انوار به انحراف می کشاند. مانند این است که کسی بخواهد نور خورشید را با چراغ قوّه ببیند! یا بهتر بگوییم: با چیزی که خودش به سبب نور خورشید روشن است. بنابراین، در مخلوقات موجودی که به خودش شناخته شود (نه به غیر خود) یافت می شود. این امر سبب می شود که معرفت خداوند به خودش مورد انکار واقع نشود.

7- توصیف ناپذیری

نور علم و عقل قابل توصیف نیستند و هرکس بخواهد توصیفشان کند، از شناخت آن ها به گمراهی می افتد. عین همین ویژگی در مورد خدای متعال وجود دارد. خداوند هم غیر قابل توصیف است و هرکس در این مسیر قرار بگیرد، در شناخت او به گمراهی
{صفحه94}
افتاده است.
منظور از توصیف در این جا توصیف فکری و مفهومی است. همان طور که در عنوان چهارم اشاره شد، همه مفاهیم به واسطه نور علم، مفهوم و درک می شوند. بنابراین، روشن است که هیچ توصیف فکری نمی تواند نور علم را تعریف کند. همین که کسی برای شناخت نور علم و عقل سراغ توصیفات فکری برود، نشان از انحراف او دارد؛ مانند این است که کسی با آهن رُبا بخواهد یک چوب را تشخیص دهد. اگر ما ببینیم کسی آهن ربایی به دست گرفته و می خواهد با آن چوب را تشخیص دهد، می فهمیم که اصلاً راه را اشتباه می رود. وسیله ای که او در اختیار دارد به درد آن چه دنبال آن است، نمی خورد. بنابراین، هرچه بگوید، اشتباه است. اگر به کمک آهن ربا بگوید: این جا چوب هست، باور نمی کنیم و اگر هم بگوید: چوب نیست، باز هم باور نمی کنیم. چون وسیله او، وسیله نامناسبی است. اگر چوب در جایی باشد، با آهن ربا قابل کشف نیست و اگر هم نباشد، باز هم آهن ربا در آن جا کارآیی ندارد.
به همین ترتیب اگر کسی برای شناخت نور علم و عقل از راه توصیف فکری و مفهومی وارد شود، از همان ابتدا می دانیم که راه را اشتباه گرفته و هرچه بگوید، اشتباه است. اصولاً پیش از آن که توصیفات او را ببینیم و بشنویم، می گوییم: اشتباه می گوید. چرا؟ چون اگر نور علم و عقل قابل شناخته شدن باشند، قطعاً از طریق مفاهیم و توصیفات فکری امکان پذیر نیست؛ این راه به این هدف منتهی نمی شود. اگر کسی بخواهد معرفتی به این دو نور پیدا کند، باید اصولاً راهش را تغییر دهد.
در مورد معرفت خدای متعال هم دقیقاً همین مسأله وجود دارد. اگر کسی برای معرفت یا در مقام معرّفی خداوند شروع به ارائه توصیفات فکری و مفهومی کرد، پیش از این که به توصیفاتش گوش فرادهیم، می گوییم: هرچه می گوید اشتباه است! چون این راهی که او می رود به آن نتیجه ای که او می خواهد، نمی رسد و این مطلوب در این مسیر یافت نمی شود. بنابراین، توصیف ناپذیر بودن نور علم و عقل، آیتی برای توصیف ناپذیری خدای متعال است و اقرار به این ویژگی را در مورد خداوند ساده تر می سازد.
{صفحه95}

8- مستوریّت ذاتی و آشکار بودن به نشانه ها

نور علم و عقل «ظاهرٌ بشواهد و مستورٌ بذاته» هستند و خدای متعال هم همین طور است. این ویژگی با تعبیری که ذکر شد، در فرمایش امام صادق علیه السلام به مفضّل در وصف «نور عقل» آمده است.(1) ایشان، بودن این ویژگی را به عنوان شاهدی که از آن در معرفت خدای متعال بهره جسته اند، مطرح کرده اند. در مورد خداوند ادّعای ما- به پیروی از مکتب معارف اهل بیت علیهم السلام- این است که ذاتش به هیچ وجه از مستوریّت خارج نمی شود؛ امّا در عین حال با نظر به آیات و نشانه ها، ظاهر و آشکار است.
اگر برای این ویژگی، نمونه ای در عالم خلقت وجود داشته باشد، تصدیق آن را در مورد خداوند آسان تر می کند. خوشبختانه در مورد نور علم و عقل چنین خصوصیّتی وجود دارد. بنابراین، می تواند شاهدی برای اقرار آن در مورد خداوند باشد.
ما وقتی نظر به معلومات و معقولات (از قبیل قُبح ظلم) می کنیم، با نظر به آن ها، نور علم و عقل را ظاهر و آشکار می یابیم (ظاهرٌ بشواهد)؛ امّا در همان حال می یابیم که ذات نور علم و عقل برای ما به هیچ وجه مکشوف نمی شوند (مستورٌ بذاته).
ذات خداوند متعال مانند هیچ موجود دیگری نیست؛ خداوند به هیچ وجه با هیچ ابزاری از مستوریّت خارج نمی شود. لذا در مورد ذات مقدّس پروردگار هیچ گونه سخنی با هیچ تعبیری نمی توان گفت. نور علم و عقل چنین نیستند. همین که ما آن ها را مخلوق، حادث و غیر مختار می دانیم، نشانه مصنوعیّتشان است و همین ویژگی ها ذاتی آن هاست. به همین اندازه ذوات آن ها برای ما از مستوریّت مطلق خارج می شوند. پس مستوریّت ذاتی مورد بحث در مورد خدا، با نور علم و عقل یکی نیست و نباید هم یکی باشد. قطعاً هیچ مخلوقی نمی تواند همانند خالق متعال باشد. مستوریّت خداوند، مطلق و من جمیع الجهات است؛ ولی مستوریّت ذاتی نور علم و عقل از بعضی جهات است، نه همه جهات.
*****
1- بحارالانوار 149/3. توضیح این فرمایش را بنگرید در: کتاب عقل، دفتر اوّل، بخش دوم، فصل سوم.
{صفحه96}

9- دلیل بودن نشانه ها

معلومات و معقولات، دلیل نور علم و عقل هستند؛ همان طور که آیات الهی دلیل و نشانه او قرار داده شده اند. «شواهد»ی که در عنوان قبلی گفتیم، دلیل و نشانه نور علم و عقل هستند و «به» آن ها، این انوار را می شناسیم. مخلوقات خدا هم دلیل و نشانه وجود خدا هستند که خدا «به» آن ها شناخته می شود. پس وجود نشانه هایی برای این دو نور، پذیرفتن دلیل و نشانه برای خداوند را راحت تر می کند.

10- دلیلیّت دلیل به مدلولٌ علیه

دلیل بودن معلومات و معقولات به خود علم و عقل است؛ همان طور که دلیل شدن آیات الهی به خود خداست. معلومات و معقولات، ماهیّاتی هستند که به نور علم و عقل مکشوف می شوند. مثلاً ما خود را که می شناسیم، به نور علم می شناسیم. پس «خود» ما یکی از معلومات ماست. هم چنین حسن و قبح های ذاتی از قبیل حُسن عدل و قبح ظلم، مثال هایی از معقولات ما هستند. این ماهیّات از ذات خودشان هیچ ندارند. بنابراین هم مکشوف شدنشان و هم آیه و نشانه شدنشان برای نور علم و عقل، به خودشان نیست. نشانه شدن این ماهیّات برای نور علم و عقل، به خود این انوار است. همان نوری که این ها را کشف کرده، این ها را نشانه هم می کند.
خلاصه این که: دلیل نور علم، به خود آن دلیل شده و دلیل نور عقل، به خود آن دلیل شده است. بنابراین، نمونه ای در عالم خلقت یافت می شود که چیزی دلیل و نشانه چیز دیگر باشد؛ امّا در عین حال دلیل بودن این نشانه به خود مدلولٌ علیه باشد. مشاهده این نمونه در مخلوقات، وجود چنین ویژگی ای را در رابطه دلایل و نشانه های خداوند با خود او، قابل قبول تر می کند. پس این ویژگی می تواند یکی دیگر از آیات و نشانه های الهی باشد.

11- غیریّت دلیل با مدلولٌ علیه

غیریّت نور علم با معلومات و نور عقل با معقولات، حقیقی و واقعی است، نه اعتباری و موهوم؛ همان طور که غیریّت خدا با مخلوقات واقعی است. با وجود این که
{صفحه97}
معلومات، نشانه و دلیل نور علم و معقولات، نشانه و دلیل نور عقل اند، امّا حقیقتاً این نشانه ها با صاحب نشانه مغایرت دارند. معلومات و معقولات آیه نور علم و عقل هستند؛ ولی این آیات با ذوالآیه مغایرت واقعی دارند. پس اگر کسی بگوید: چه طور می شود که آیات و نشانه هایی که مغایر با خدا هستند آیه او باشند، بلکه باید آیه و ذوالآیه در واقع یکی باشند و غیریّتشان موهوم باشد (آن چنان که عرفای وحدت وجودی می گویند)، پاسخ می دهیم: همان طور که آیات و نشانه های علم، غیر خود علم و آیات عقل، غیر خود عقل هستند. پس دیدن این دو ویژگی در مورد نور علم و عقل، مسیر اعتقاد به همین ویژگی را در مورد آیات خدای متعال، هموارتر می گرداند.

12- تباین میان دلیل و مدلولٌ علیه

میان نشانه های علم و عقل و خود آن ها تباین است، نه سنخیّت. میان نشانه های خدا با خدا هم تباین است، نه سنخیّت. همان طور که گفتیم، معلومات و معقولات ماهیّاتی هستند ظلمانیّ الذّات؛ در حالی که خود نور علم و عقل، مخلوقاتی نوریّ الذّات می باشند. دو مخلوق ظلمانی و نوری- هرچند که در مخلوق بودن مشترک هستند- ذاتاً با یکدیگر تباین دارند و سنخیّت ندارند. پس می توان چیزی را شاهد و دلیل و آیه برای چیز دیگری مباین با خودش دانست. لذا قبول این مطلب در مورد خداوند مشکل نیست که آیات و نشانه های او با خود او سنخیّت نداشته باشند. بنابراین، ادّعای فیلسوفان صدرایی که آیه بودن چیزی را برای چیز دیگری مباین با خودش محال می دانند، مورد نقض روشن و وجدانی دارد.
این دوازده ویژگی نور علم و عقل را- با توضیحاتی که در مورد هرکدام گفتیم- می توانیم آیه و نشانه خداوند بدانیم؛ امّا با وجود همه این مشترکاتی که در توضیح آیتیّت این دو نور نسبت به خدای متعال برشمردیم، هیچ شباهت و سنخیّتی میان آن ها با خود خدا وجود ندارد. ما در فصل سوم که رابطه ذاتی و ضروری داشتن آیات مخلوقی را با ذوالآیه خود بحث می کردیم، به وجود چنین رابطه ای میان آیات و نشانه های عقل با خود آن اشاره کردیم و گفتیم که خدا با آیات و نشانه های خودش
{صفحه98}
چنین رابطه ای ندارد. همین نکته، عدم شباهت و سنخیّت میان این دو نور را با خدای آن ها ثابت و روشن می کند. این ها هیچ کدام آیتیّت ذاتی و ضروری نسبت به خداوند ندارند و همه آن ویژگی ها که برشمردیم، به خواست و اراده خود خدا در آن ها قرار داده شده است؛ نه این که ضرورتاً چنین شده باشد.

قدوسیّت نور علم و نور عقل

اگر بخواهیم چکیده و عصاره ای از آیتیّت نور علم و عقل برای پروردگار متعال بیان کنیم، می توانیم بگوییم که خداوند این دو نور مقدّس را نشانه و علامت برای تقدّس ذات مقدّس خود قرار داده است. این تقدّس در سه رتبه است:
رتبه اوّل: نور علم و عقل از این که با مفاهیم و تصوّرات ذهنی شناخته شوند، تقدّس دارند.
در درجه بالاتر: از این که به نور علم و نور عقل معروف شوند، مقدّس هستند.
و در رتبه سوم از معروفیّت به ذات خود، تقدّس دارند. این بالاترین درجه تقدّس است که در فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام آمده است:
کُلُّ مَعروفٍ بِنَفسِهِ مَصنُوعٌ.(1)
هر چیز که به ذات شناخته شود، مصنوع است.
نور علم و عقل- چنان که در ویژگی هشتم آن ها بیان شد - به ذات خودشان مستورند و به واسطه شواهد و نشانه ها، ظاهر و آشکار می گردند. ماهیّات ظلمانیّ الذّات به ذات خودشان شناخته می شوند که همین نشانه مصنوعیّت آن هاست.
البتّه از این فرمایش حضرت برنمی آید که: «هرچه به ذاتش شناخته نشود، مصنوع نیست.»(2) بر این اساس نمی توان گفت که چون نور علم و عقل به ذاتشان شناخته
*****
1- نهج البلاغه (نسخه صبحی صالح)، خ186، 272.
2- با فرض این که: «چیزی که به ذاتش شناخته شود=P» و «چیزی که مصنوع باشد =Q»، در واقع گزاره «P=>Q» با گزاره «P=>~Q~» هم ارز نمی باشد. این دو جمله مستقلّ از یکدیگرند و فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام منطبق بر گزاره اوّلی است، نه دومی. از جمله اوّل، جمله دوم را نمی توان نتیجه گرفت.
{صفحه99}
نمی شوند، پس مصنوع نیستند. این دو نور مقدّس با این که مستوریّت ذاتی دارند، امّا حادث، مخلوق و مصنوع اند. ما در توضیح همین ویژگی انوار (مستوریّت ذاتی) گفتیم که این امر درجه بردار است؛ نور علم و عقل درجه ای از آن را دارند؛ امّا از همه جهات چنین نیستند. تنها خالق یکتاست که از هر جهت مستوریّت ذاتی دارد؛ به خصوص از این جهت که نشانه و آیات او، هیچ ارتباط ذاتی و ضروری با او ندارند؛ در حالی که نشانه های علم و عقل چنین نیستند.

معرفت صفت خدا قبل از عین او

اکنون با این توضیحات می توانیم برای جمله ای از فرمایش امام صادق علیه السلام که در فصل گذشته نقل کردیم، معنایی جدید مطرح کنیم. جمله این بود: «مَعرِفَة صِفَةِ الغائِبِ قَبلَ عَینِه».
گفتیم که اگر کلمه «الغائب» در این عبارت بر خدای متعال اطلاق شده و مقصود، غیبت ذات مقدّسش از علم و عقل و فهم مخلوقات باشد، آن گاه می توانیم معرفت صفت او را قبل از عین او بدانیم. چگونه؟
در این صورت اگر منظور از صفت را نور علم و عقل بدانیم - که نشانه قدّوسیّت خالقشان هستند- آن گاه می توانیم معرفت به این انوار را قبل از معرفت به خود خدا بدانیم؛ چون معرفت به این دو نور مقدّس، زمینه و مقدّمه ای برای معرفت به قدوسیّت ربّ و صاحب اختیار این دو نور می شود. در واقع با تصدیق و اعتراف به قدوسیّت این دو نور- در سه رتبه ای که بیان شد- راه برای پذیرش و اقرار به قدوسیّت خدای این انوار فراهم می شود. به یک معنا می توان گفت که از طریق قدوسیّت نور علم به قدوسیّت حقّ متعال می رسیم. پس معرفت این نور، نوعی تقدّم بر معرفت خداوند دارد.
{صفحه100}

قدّوس قدّوس بودن خدای متعال

البتّه باز هم تذکّر می دهیم که قدوسیّت پروردگار عالم با قدوسیّت هیچ مخلوقی سنخیّت ندارد؛ بلکه صرفاً از همان بابی که گفتیم وجدان اختیار و حریّت در ما، راه را برای قبول حریّت خداوند هموار می کند. معرفت به قدوسیّت نور علم، امکان اعتراف به قدوسیّت حقّ متعال را به راحتی فراهم می کند. امّا أینَ التُّراب و ربّ الأرباب؟! خاک کجا و ربّ الارباب کجا؟!
خداوند از این که قدوسیّتش شبیه به قدوسیّت این انوار مربوب و مخلوق باشد، قدّوس است؛ یعنی اگر نور علم و نور عقل قدّوس هستند، خدای آن ها قدّوس قدّوس است و از شباهت با آن ها حتّی در قدوسیّتش، مقدّس است (دقّت شود).
در دعاهای مأثور از پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم به این عبارت برمی خوریم:
اَللّهُمَّ إنّی أسألُکَ... بالاسم القدّوسِ القدیمِ المتقدّمِ... .(1)
خدایا! از تو درخواست می کنم... به آن اسم قدّوس قدیم و متقدّم.
هیچ بعید نیست که این «اسم قدّوس» اشاره به انوار مقدّسه ای باشد که محلّ بحث ما هستند. صفت قدیم و متقدّم برای اسم خدا، ربطی به معنای قدیم بودن که به ذات الهی نسبت می دهیم، ندارد. قدمت این اسم می تواند نسبی و در مقایسه با برخی دیگر از مخلوقات الهی باشد؛ نه مطلق که خاصّ خدای غیر حادث است.
نتیجه این که هر چند علم و عقل آیه و نشانه قدوسیّت پروردگارند، امّا خالق آن ها در قدوسیّتش هم قدّوس است.
در احادیث تعبیر «قدّوسٌ قدّوس» به طور مکرّر درباره خداوند- و فقط درباره او- به کار رفته است.(2) از این بالاتر، برای این که پس از دو رتبه قدوسیّت، هیچ شائبه ای از تشبیه باقی نماند، امام صادق علیه السلام خداوند را قدّوسٌ قدّوسٌ قدّوس خوانده اند.(3)
*****
1- مهج الدّعوات/85.
2- به عنوان نمونه بنگرید در: جمال الاسبوع/76: مهج الدّعوات/16.
3- مصباح کفعمی/154.
{صفحه101}

دعای شریف پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در شب قدر

و بالاتر از همه این ها، دعای مختصری است از رسول گرامی اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم که در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان خوانده می شود.
سُبّوحٌ قدّوسٌ ربُّ الملائکةِ والرّوحِ.
منزّه و پاکیزه است پروردگار فرشتگان و روح.
سُبّوحٌ قدّوسٌ ربُّ الرُّوحِ والعرشِ.
منزّه و پاکیزه است پروردگار روح و عرش.
سُبّوحٌ قدّوسٌ ربُّ السَّماواتِ والأرضینَ.
منزّه و پاکیزه است پروردگار آسمان ها و زمین ها.
سُبّوحٌ قدّوسٌ ربُّ البِحارِ والجِبالِ.
منزّه و پاکیزه است پروردگار دریاها و کوه ها.
سُبّوحٌ قدّوسٌ یُسَبِّحُ له الحیتانُ و الهَوامُّ و السِّباعُ فی الآکام.
منزّه و پاکیزه است. ماهی ها و جانوران زمین و درندگان در جنگل ها او را تسبیح می کنند.
سُبّوحٌ قدّوسٌ سَبَّحَت له الملائکَةُ المُقرَّبُونَ.
منزّه و پاکیزه است. فرشتگان مقرّب او را تسبیح کرده اند.
سُبّوحٌ قدّوسٌ عَلا فَقَهَرَ و خَلَقَ فَقَدَّرَ.
منزّه و پاکیزه است. بلند مرتبه است، پس قاهر می باشد؛ و خلق کرده. پس تقدیر کرده است.
سُبّوحٌ سُبّوحٌ سُبّوحٌ سُبّوحٌ سُبّوحٌ سُبّوحٌ سُبّوحٌ
قدّوسٌ قدّوسٌ قدّوسٌ قدّوسٌ قدّوسٌ قدّوسٌ قدّوسٌ.(1)
*****
1- اقبال الاعمال/208.
{صفحه102}
این الفاظ تکرارهای بی محتوا و بی غرض نیست؛ اسراری دارد که برای عموم نفرموده اند. خواصّ اصحاب ائمّه علیهم السلام برخی از این اسرار را به تعلیم آن بزرگواران می دانستند. ما اگر در حدّ فهم قاصر خودمان قدوسیّت خداوند متعال را در قدوسیّتش درک کنیم، باید او را شکر نماییم و بخواهیم درجات بالاتر معرفت را روزی ما فرمایند؛ إن شاءالله.

وساطت نور علم در معرفت و توحید خداوند

اکنون در پایان این فصل با توضیحاتی که درباره آیتیّت نور علم و عقل بیان شد، به دو حدیث شریف از امیرالمؤمنین علیه السلام اشاره می کنیم که معنای آن ها در پرتو مطالب گفته شده، روشن می شود. می فرمایند:
بِالعِلمِ یُعرَفُ اللهُ و یُوَحَّد.(1)
به واسطه علم، معرفت خدا و توحید او حاصل می شود.
در این حدیث شریف دو احتمال در معنای معرفت خداوند وجود دارد:
احتمال اوّل (که از بحث معرفت بالآیه خارج است) این است که مقصود از معرفت خدا، اقرار و اعتراف عقلانی به او باشد. «اقرار» یکی از معانی لغوی معرفت است که ضدّ آن «انکار» می باشد.(2) پس از حصول معرفت که صنع خداست، اقرار و اعتراف به آن، صنع عاقل مختار است که به نور عقل حاصل شدنی است. بنابراین، اقرار و پذیرش معرفت خدا هم به نور عقل (که در حقیقتش با نور علم یکی است) می باشد.
امّا احتمال دوم (که به بحث فعلی ما، یعنی معرفت بالآیه مربوط می شود) این است که مراد از معرفت، حصول و تحقّق معرفت خدا باشد که صنع خود اوست. در این صورت، می توانیم نور علم را واسطه معرفت بالآیه خداوند بدانیم. نکته لطیف بحث این است که هر آیه ای به واسطه نور علم، آیه معرفت خدا می شود. بنابراین
*****
1- بحارالانوار 166/1، ح7 به نقل از امالی صدوق.
2- در این باره در دفتر دوم کتاب توحید، بخش اوّل، فصل اوّل سخن گفته ایم.
{صفحه103}
هیچ معرفت بالآیه ای بدون وساطت نور علم محقّق نمی شود. البتّه توجّه داریم که نور عقل هم حالت و نوع خاصّی از نور علم است و این دو نور در حقیقت با هم تفاوتی ندارند. پس اگر آیه خدا به نور عقل هم باشد، می توان گفت که معرفت او به واسطه نور علم محقّق شده است. این مربوط به هر آیه ای از آیات خداست.
امّا نکته لطیف تر حدیث شریف، به آیتیّت خود نور علم برای معرفت خداوند مربوط می شود. همان طور که گذشت، قدوسیّت نور علم، آیه قدوسیّت خداوند می شود. پس می توان گفت که به واسطه و به آیتیّت نور علم، معرفت به قدوسیّت و توحید خدای متعال حاصل می شود.

معرفت نور علم: دین و بندگی خدا

حدیث دوم مولا علیه السلام خطاب به کمیل بن زیاد نخعی است که فرمودند:
مَعرِفَةُ العِلمِ دینٌ یُدانُ بِه.(1)
معرفت علم، دینی است که دینداری و بندگی به واسطه آن صورت می پذیرد.
«دانَ بِکذا» یعنی آن را دین دانست و به سبب آن بندگی کرد.(2) با معرفت نور علم، معرفت صحیح به خداوند حاصل می شود که رأس دینداری است و هر عبادتی به سبب آن عبادت می شود. معرفت به قدوسیّت نور علم، واسطه و طریقی می شود برای معرفت به قدّوسٌ قدّوس بودن خدای متعال و اعتراف به قدوسیّت او را هموار می سازد. پس می توان گفت که همه دین و عبودیّت (که رأس آن خداشناسی است)، به نور علم حاصل می شود.
*****
1- نهج البلاغه (نسخه صبحی صالح)، حکمت 147، 496.
2- دانَ بکذا: اتَّخذَه دیناً و تَعَبَّدَ بِه. (المعجم الوسیط/307)
{صفحه104}

فصل 6: آیتیّت قرآن و اهل بیت علیهم السلام

اشاره

در بحث آیتیّت آیات تکوینی، قرآن و اهل بیت علیهم السلام جایگاه ویژه ای دارند که در این فصل به توضیح آیتیّت آن ها برای خدا می پردازیم.
آیتیّت قرآن کریم به تعابیر مختلفی مطرح شده و اوّلین تعبیر، خود «آیات» است. قرآن در چند جا این گونه فرموده است:
(تِلک آیاتُ اللهِ نَتلوها علیکَ بالحَقِّ)(1)
این ها آیات خدا هستند [که] آن ها را به حق بر تو می خوانیم.

تجلّی خداوند در کلامش

در یکی از فرمایش های امیرالمؤمنین علیه السلام درباره قرآن، تعبیر «تجلّی خداوند» به کار رفته است:
فَتَجلّی لَهُم سُبحانَه فی کتابِهِ مِن غَیرِ أن یَکُونُوا رَأَوهُ فأراهُم حِلمَه کَیفَ حَلُمَ و أراهُم عَفوَه کیفَ عَفا و أراهُم قُدرَتَه کیف قَدَرَ و خَوِّفَهم مِن سَطوَتِه و کیفَ خَلَقَ ما خَلَقَ مِن الآیاتِ... .(2)
*****
1- بقره/252؛ آل عمران/108؛ جاثیه/6.
2- الکافی 387/8، ح586.
{صفحه105}
خدای سبحان برای بندگان در کتابش تجلّی فرموده، بدون این که او را دیده باشند. پس به آن ها حلم خود را نمایانده که چگونه حلم ورزیده و عفو خود را نشان داده که چگونه عفو فرموده و قدرتش را به ایشان نشان داده که چگونه قدرت داشته و آن ها را از عظمت و شکوه خود ترسانده و این که چگونه آیات و نشانه ها را خلق کرده است.
همین تعبیر «تجلّی» در کلامی از امام صادق علیه السلام نیز آمده است که فرمود:
لَقَد تَجَلَّی اللهُ لِخَلقِهِ فی کَلامِهِ و لکنَّهُم لا یُبصِرُونَ.(1)
هر آینه خداوند در کلام خود برای خلقش تجلّی فرموده؛ امّا ایشان نمی بینند.

صفت خدا بودن قرآن

علاوه بر این ها، امیرالمؤمنین علیه السلام در فرمایشی قرآن را «صفت خدا» نامیده اند:
... کَما لَیسَ شَیءٌ مِن خَلقِهِ یُشبِهُهُ، کذلِکَ لایُشبِهُ فِعلُهُ تَبارَکَ وَ تَعالی شَیئاً مِن أفعالِ البَشَرِ، وَلا یُشبِهُ شَیءٌ مِن کَلامِهِ کَلامَ البَشَرِ، فَکَلامُ اللهِ تَبارَکَ وَ تَعالی صِفَتُهُ وَ کَلامُ البَشَرِ أفعالُهُم.(2)
... همان طور که هیچ یک از خلق خدا شباهتی با او ندارند، هم چنین فعل او - تبارک و تعالی- به هیچ یک از افعال بشر شباهت ندارد و هیچ کلام او نیز شباهتی با کلام بشر ندارد. کلام خداوند - تبارک و تعالی- صفت اوست و کلام بشر افعال آن هاست.
با الهام از این احادیث شریف در توضیح آیه بودن قرآن کریم، به پنج مطلب توجّه می دهیم:

عدم سنخیّت خدا با کلامش

اوّل این که رابطه کلام خداوند (قرآن کریم) با ذات مقدّسش، شبیه رابطه افعال
*****
1- بحارالانوار 107/89.
2- التّوحید/265، باب36، ح5.
{صفحه106}
بشر با خود او نیست. در فصل اوّل همین بخش توضیح دادیم که چگونه از افعال بشری می توان به خصوصیّاتی در فاعل آن افعال پی برد (پی بردن از اثر به مؤثّر)؛ مثلاً چگونه می توان از سخنان فقهی کسی به فقاهت گوینده آن پی برد. همیشه تمام کارهای بشر حکایت کننده از ویژگی خاصّی در فاعل می باشد که منشأ کار او شده است.
امّا خداوند چون هیچ سنخیّتی با هیچ مخلوقی ندارد، افعالش هم هیچ شباهتی با افعال بشر ندارد. بنابراین، نمی توان از فعل خدا به خصوصیّتی در ذات مقدّس او پی برد که منشأ آن فعل بوده است. اصلاً با قالب های مفهومی از قبیل علیّت (که رابطه ضرورت و سنخیّت بین علّت و معلول برقرار باشد) نمی توان درباره رابطه خداوند با افعالش سخن گفت.
بر این اساس، قرآن کریم- که می توان آن را فعل خدای متعال دانست - هیچ شباهتی با خود خداوند ندارد. لذا از شناخت هیچ یک از ویژگی های این کتاب مقدّس نمی توان به خصوصیّتی در گوینده آن پی برد. امّا در عین حال، امیرالمؤمنین علیه السلام تصریح فرموده اند که کلام الهی صفت و نشانه اوست. صفت، نشانگر موصوف است و به همین جهت می توان قرآن کریم را آیه و نشانه گوینده اش دانست؛ ولی مانند همه آیات و نشانه های دیگر خداوند که سنخیّت و مشابهتی با ذوالآیه ندارند، این جا هم همین قاعده جاری است و قرآن کریم نشانگر و دلیل خداست؛ بدون آن که میان این نشانه با صاحب نشانه شباهتی وجود داشته باشد.

اوّلین وجه آیتیّت قرآن: معجزه الهی

مطلب دوم: اوّلین وجه آیتیّت قرآن نسبت به پروردگار، این است که با نظر عاقلانه در آن می فهمیم این کتاب یک کتاب بشری نیست و اصولاً بشر قادر به آوردن چنین چیزی نمی باشد. این که قرآن معجزه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم تلقّی می شود، به همین جهت است که هرکس آن را بشناسد، به الهی بودن آن پی می برد. امّا این که کدام جهت یا جهات در این کتاب مقدّس، الهی بودن آن را ثابت می کند، به بحث نبوّت مربوط می شود و از محلّ بحث فعلی خارج است. ما الهی بودن خود پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را هم به
{صفحه107}
همین قرآن می توانیم ثابت نماییم. خلاصه این که قرآن با وجود عدم مشابهت و عدم سنخیّت با فرستنده آن، نشانه و آیه حقّ متعال است و به روشنی دست قدرت الهی را در این معجزه جاویدش نشان می دهد. توجّه و نظر عاقلانه به کمالات قرآن کریم، نیاز آن را به یک نازل کننده غیر شبیه به بشر به وضوح آشکار می سازد.

تذکّر دادن قرآن به آیات تکوینی خدا، وجه دوم آیتیّت

اشاره

مطلب سوم: آیا صرف نظر از جهتی که بیان شد، می توان برای قرآن آیتیّتی نسبت به خدای متعال قائل شد؟
همان طور که ملاحظه کردیم، تعبیر «تجلّی» برای خداوند در کلامش به کار رفته است و امیرالمؤمنین علیه السلام مقصود از آن را در سخن خود توضیح فرموده اند. نمونه هایی که ایشان برای تجلّی خدا در قرآن مثال زده اند، عبارت اند از:
1- حلم و بردباری خود را به بندگان نشان داده که چگونه در مواردی استحقاق عذاب وجود داشته امّا خدا به ایشان مهلت داده است.
2- عفو و گذشت خود را نشان داده که با وجود قطعیّت عقاب، از آن صرف نظر کرده است.
3- قدرت لایزال خود را به بندگان نشان داده که بفهمند همه چیز تحت قدرت او بوده و هیچ عجزی در وجودش راه ندارد.
4- شکوه و عظمت و جلال خود را در مواردی نشان داده است که بندگان خوف از خدا را از دست ندهند.
5- آیاتی را که خلق فرموده به بندگان نمایانده است که چگونه همه آن ها مخلوق او بوده اند.
این ها پنج نشانه تکوینی خدا هستند که در قرآن کریم مطرح شده اند. با این ترتیب، مراد از تجلّی خداوند در کلامش این است که قرآن بندگان خدا را از طریق توجّه دادن به نشانه هایی از قبیل آن چه گفته شد، متذکّر خدای خودشان می سازد. این تجلّی البتّه به گونه ای نیست که خداوند به چشم بندگانش «رؤیت» شود. این گونه
{صفحه108}
رؤیت به تشبیه و تجسیم خداوند می انجامد که محال است. البتّه حساب «رؤیت قلبی» خدا که تشبیه نیست، از رؤیت چشمی جداست.
ما در فصل دوم همین بخش درباره مفهوم ظهور و تجلّی خداوند سخن گفتیم و روشن شد که این تعابیر در جایی به کار می رود که با اوّلین نگاه عاقلانه می توان به «ظاهر» و «متجلّی» پی برد. نشانه های تکوینی الهی نیز که در قرآن آمده است، همین گونه اند. با یک توجّه عقلانی و بدون نیاز به هیچ دقّت و تأمّل خاصّی، می توان از این نشانه ها متذکّر خدای متعال گردید.

آیات و نشانه های خدا در قرآن

مطلب چهارم: علاوه بر مثال های امیرالمؤمنین علیه السلام، به موارد متعدّدی در قرآن کریم برمی خوریم که آیات و نشانه های الهی مطرح شده اند. در سوره های شریف «روم»، «لقمان» و «واقعه» یک سری از آیات و نشانه ها مطرح شده اند:
(و مِن آیاتِهِ أن خَلَقَ لَکُم مِن أنفُسِکُم أزواجاً لِتَسکُنوا إلَیها و جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةً و رحمةً إنَّ فی ذلک لآیاتٍ لِقَومٍ یَتَفَکَّرونَ).(1)
و از آیات خدا این است که برای شما از جنس خودتان همسرانی آفرید که باعث آرامش روحی و جسمی شما باشند و بین شما مودّت و رحمت قرار داد. همانا در این امر، نشانه هایی است برای کسانی که تفکّر می کنند.
(و مِن آیاتِهِ خَلقُ السَّماواتِ و الأرضِ و اختِلافُ ألسِنَتِکُم و ألوانِکُم إنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلعالِمینَ).(2)
و از آیات خداوند خلق آسمان ها و زمین و اختلاف زبان ها و رنگ هایتان است. همانا در این امر، نشانه هایی برای دانشمندان است.
(و مِن آیاتِهِ مَنامُکُم بِاللَّیلِ و النَّهارِ و ابتِغاؤُکُم مِن فَضلِهِ إنَّ فی ذلِکَ
*****
1- روم/21.
2- روم/22.
{صفحه109}
لَآیاتٍ لِقَومٍ یَسمَعُونَ).(1)
و از آیات خداوند خواب شما در شب و روز است و این که [در روز] از فضلش روزی طلب می کنید. همانا در این امر، نشانه هایی برای شنوایان است.
(و مِن آیاتِهِ یُریکُمُ البَرقَ خَوفاً(2) و طَمَعاً(3) و یُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً فَیُحیی بِهِ الأرضَ بَعدَ مَوتِها إنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَومٍ یَعقِلُونَ).(4)
و از آیات خداوند این است که به شما برق را نشان می دهد که گاه شما را به خوف می اندازد و گاه به طمع. نیز آب را از آسمان نازل می کند که زمین را بعد از مرگش، زنده می کند. همانا در این ها نشانه هایی است برای افرادی که تعقّل می کنند.
(ألَم تَرَ أنَّ الفُلکَ تَجری فِی البَحرِ بِنِعمَتِ اللهِ لِیُرِیَکُم مِن آیاتِهِ إنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لُکُلِّ صَبّارٍ شَکُورٍ).(5)
آیا ندیده ای که کشتی به سبب نعمت خدا در دریا روان می شود تا خدا پاره ای از آیاتش را به شما بنمایاند؟ به راستی که در این امر نانه هایی برای مردم شکیبا و سپاس گزار است.
(نَحنُ خَلَقناکُم فَلَو لا تُصَدِّقونَ* أفَرَأیتُم ما تُمنُونَ* ءَأنتُم تَخلُقونَهُ أم نَحنُ الخالِقُونَ).(6)
ما شما را خلق کردیم؛ پس چرا تصدیق نمی کنید؟! آیا دیدید امناء خودتان را؟ آیا این منی را به این شکل شما خلق می کنید یا ما خالق آنیم؟!
(أفَرَأیتُم ما تَحرُثونَ* ءَأنتُم تَزرَعونَهُ أم نَحنُ الزّارِعونَ* لَو نَشاءُ
*****
1- روم/23.
2- «از روی خوف»، یعنی برق آسمان، انسان را به وحشت و ترس می اندازد.
3- «از روی طمع»، یعنی باران، انسان را به طمع و حرص می اندازد و سبب ایجاد محصولات بیشتر می شود.
4- روم/24.
5- لقمان/31.
6- واقعه/57-59.
{صفحه110}
لَجَعَلناهُ حُطاماً، فَظَلتُم تفَکَّهونَ).(1)
آیا می بینید آن چه را که می کارید؟ آیا شما آن را به عمل می آورید یا ما به عمل می آوریم؟! اگر ما می خواستیم، خشکش می کردیم؛ آن وقت حسرت آن را می خوردید.
(أفَرَأیتُم الماءَ الَّذی تَشرَبُونَ* ءَأنتُم أنزَلتُموهُ مِنَ المُزنِ أم نَحنُ المُنزِلونَ* لَو نَشاءُ جَعَلناهُ أُجاجاً فَلَولا تَشکُرونَ* أفَرَأیتُم النّارَ الَّتی تورونَ* ءأنتُم أنشَأتُم شَجَرَتَها أم نَحنُ المُنشِؤُونَ* نَحنُ جَعَلناها تَذکِرَةً و مَتاعاً لِلمُقوینَ* فَسَبِّح بِاسمِ رَبِّکَ العَظیمِ).(2)
آیا در این آبی که می آشامید دقّت کرده اید؟ آیا شما این آب را از ابر نازل می کنید یا ما نازل کننده آنیم؟! اگر می خواستیم، آن را شور و تلخ قرار می دادیم. پس چرا شکر نمی گزارید؟ آیا دیده اید آتشی را که روشن می کنید؟ آیا درخت آن را شما ایجاد کرده اید یا ما؟! ما آتش را مایه تذکّر و منفعت برای اهل بیابان [= مکان های غیرآباد] قرار دادیم. پس اسم پروردگار بزرگت را تسبیح کن [یا پروردگار بزرگت را به اسمش تسبیح کن].
این ها همه آیات تکوینی خدا هستند. قرآن کریم انسان ها را متذکّر می سازد تا با توجّه عقلانی به این آیات، واسطه اعطای معرفت از جانب خدا به خود شوند. در بسیاری از این آیات، این گونه تعابیر به چشم می خورد:
(إنَّ فی ذلک لَآیاتٍ لِقَومٍ یَتَفَکَّرونَ)؛(3)
(إنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلعالَمینَ)؛(4)
(إنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقومٍ یَسمَعُونَ)؛(5)
*****
1- واقعه/63-65.
2- واقعه/68-74.
3- روم/21.
4- روم/22.
5- روم/23.
{صفحه111}
(إنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَومٍ یَعقِلُونَ).(1)
این ها نشان می دهد که توجّه عقلانی به این پدیده های تکوینی، در این که هرکدام آیه معرفت خدا شوند، مؤثّر است.
اصولاً معرفت بالآیه معرفتی است که توجّه بنده به آیه، شرط تحقّق آن است. این توجّه در مورد آیات تکوینی به این است که بنده توجّه عاقلانه به مصنوعیّت آن ها کند. حال ممکن است از روی اختیار چنین توجّهی نماید یا این که خداوند از سر لطف، توجّه بنده اش را به یکی از آیاتش جلب کند؛ بدون آن که خود بنده از قبل، چنین قصدی داشته باشد. به هر حال، توجّه عاقلانه به مصنوعات الهی شرط تحقّق معرفت بالآیه است.
وجه دوم آیتیّت قرآن کریم، متذکّر کردن بندگان خدا به آیات تکوینی اوست تا از این طریق، به معرفت او نایل شوند.
توجّه داریم که این وجه، مبتنی بر وجه اوّل آیتیّت قرآن نیست. اگر کسی این کتاب مقدّس را معجزه الهی هم نداند، ممکن است با شنیدن یا خواندن آیات آن متذکّر خدای خود شوند. البتّه ممکن است همین تذکّر، او را به الهی بودن قرآن راهنمایی کند؛ امّا پیش از این تذکّر، لازم نبود که به الهی بودن آن توجّه داشته باشد. پس وجه دوم آیتیّت قرآن، مبتنی بر وجه اوّل آن نیست.

آیه تشریعی بودن قرآن، وجه سوم آیتیّت

مطلب پنجم: قرآن کریم معجزه ای از سنخ کلام و لفظ است. این الفاظ الهی علاوه بر این که بندگان را متذکّر آیات تکوینی خدا می کنند، خود نیز می توانند مستقیماً وسیله و واسطه معرفت باشند. منظور از وساطت مستقیم این است که قرآن کریم بیان کننده بسیاری از آیات تشریعی و اسامی لفظی خدای متعال است. خواندن خداوند به این اسماء و آیات تشریعی، خود واسطه معرفت او می باشد (معرفت به
*****
1- روم/24.
{صفحه112}
واسطه آیه تشریعی).
به بیان دیگر می توان گفت که تلاوت آیات قرآن کریم در متذکّر کردن بندگان به خدای خودشان هم طریقیّت دارد و هم موضوعیّت. طریقیّت به این است که وسیله ای برای توجّه آنان به آیات تکوینی الهی باشد تا از این طریق، به معرفت خدا نایل شوند (معرفت به واسطه آیه تکوینی) و موضوعیّت به این است که خواندن آیات، مستقیماً (به بدون وساطت توجّه عقلانی به مصنوعیّت آیات تکوینی) واسطه معرفت بنده به خدای خود می شود (معرفت به واسطه آیات تشریعی و لفظی).
به هر حال قرآن کریم را می توان آیه تشریعی و لفظی خداوند هم تلقّی کرد و این وجه سوم آیتیّت این کتاب آسمانی است.

آیه بودن اهل بیت علیهم السلام برای خدا

پس از این که آیتیّت قرآن کریم را شناختیم، اکنون به بحث درباره آیتیّت اهل بیت علیهم السلام برای خدای متعال می پردازیم. به عنوان مقدّمه بحث باید توجّه کنیم که چهارده معصوم علیهم السلام مانند سایر مخلوقات ظلمانیّ الذّات، ماهیّاتی هستند که به ذات خودشان و از خودشان هیچ کمالی ندارند و همه دارایی شان به خداست. از این جهت مانند سایر آیات و نشانه های تکوینی الهی هستند.
امّا از آن جا که این ذوات مقدّسه مقام و جایگاه ویژه ای در عالم تکوین و خلقت داشته و دارند، آیه بودن آن ها برای خداوند، حالت خاصّ و ویژه ای دارد که به همین جهت مستقّلاً به بحث درباره آن می پردازیم.

اهل بیت علیهم السلام، نیکوترین اسماء خداوند

ابتدا از قرآن کریم الهام می گیریم:
(و لِلّهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعوهُ بِها و ذَرُوا الَّذینَ یُلحِدونَ فی أسمائِهِ سَیُجزَونَ ما کانوا یَعمَلونَ).(1)
*****
1- اعراف/180.
{صفحه113}
و خداوند نیکوترین اسماء را دارد؛ پس او را به وواسطه آن ها بخوانید و رها کنید کسانی را که حقّ اسماء را ادا نمی کنند؛ به زودی جزای کارشان را می چشند.
در تفسیر این آیه شریف از حضرت امام صادق علیه السلام چنین وارد شده است:
نَحنُ وَ اللهِ الأسماءُ الحُسنی الَّتی لایَقبَلُ مِنَ العِبادِ عَمَلاً إلّا بِمَعرِفَتِنا.(1)
قسم به خدا ماییم نیکوترین اسماء که خداوند هیچ عملی را بدون معرفت ما از بندگان نمی پذیرد.
طبق این تفسیر، چهارده معصوم علیهم السلام اسماء خداوند هستند و آن هم نیکوترین آن اسماء. این اسماء، اسم های تکوینی خدای متعال محسوب می شوند که نیکوترین آن ها وجود مقدّس اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام می باشند. برخی دیگر از اسماء حسنای الهی، اسماء لفظی و تشریعی هستند که إنشاء الله در بخش دوم به بیان و توضیح آن ها می پردازیم.
در فصول گذشته کتاب به این حقیقت اشاره کرده ایم که هم در لغت و هم در سخنان اهل بیت علیهم السلام، تعابیر «اسم»، «صفت»، «آیه»، «علامت» و «دلیل»، همه یک معنا دارند و آن «نشانه» است. در احادیث ائمّه علیهم السلام این الفاظ به جای یکدیگر و به صورت مرادف با هم به کار رفته اند. به عنوان نمونه از حضرت باقر علیه السلام چنین نقل شده است:
إنَّ الأسماءَ صِفاتٌ وَصَفَ بِها نَفسَه.(2)
همانا اسماء [الهی] صفاتی هستند که او خودش را به آن ها وصف کرده است.
با این توجّه، همه مخلوقات تکوینی خداوند را می توان آیات و نشانه های او دانست. امّا این مخلوقات از شرافت یکسان برخوردار نیستند؛ برخی پست تر و برخی دیگر شریف ترند و اشراف و اعلی از همه آن ها، ذوات مقدّس چهارده معصوم علیهم السلام
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّوادر، ح4.
2- همان، کتاب التّوحید، باب المعبود، ح3.
{صفحه114}
هستند. فعلاً به اسماء غیر شریف خداوند کاری نداریم؛(1) امّا اگر بخواهیم برخی از اسماء حسن و شریف الهی را معرّفی کنیم، قطعاً انوار مقدّسی چون نور علم و نور عقل از این گونه اسماء الهی به حساب می آیند. ما آیتیّت این دو نور مقدّس را در فصل گذشته توضیح دادیم و روشن شد که قداست این انوار به آن ها شرافت ویژه ای در آیتیّت نسبت به معرفت خداوند می بخشد.

اسماء شریف الهی در دعای سحر

اکنون می خواهیم به برخی دیگر از این اسماء شریف الهی اشاره کنیم که در یکی از ناب ترین دعاهای ائمّه علیهم السلام وارد شده است. این دعا، دعای معروفی است که در سحرهای ماه مبارک رمضان خوانده می شود و ما هرچند که شاید با الفاظ آن انس زیادی داشته باشیم، امّا احتمالاً کم تر به محتوای بلند آن توجّه کرده ایم. اصل این دعا از وجود مقدّس امام باقر علیه السلام است که بعدها به تقاضای «ایّوب بن یقطین» توسّط امام هشتم علیه السلام تصحیح کتبی هم شده است. امام پنجم علیه السلام در بیان فضیلت این دعا فرموده اند:
لَو یَعلَمُ النّاسُ مِن عِظَمِ هذِهِ المَسائِلِ عِندَ اللهِ و سُرعَةِ إجابَتِهِ لِصاحِبِها لَاقتَتَلُوا عَلیهِ وَ لَو بِالسُّیوفِ و اللهُ یَختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن یَشاءُ.
اگر مردم گوشه ای از عظمت این درخواست ها را نزد خداوند و نیز سرعت اجابت آن را برای صاحبش می دانستند، [برای رسیدن به فضیلت آن] حاضر بودند یکدیگر را- ولو با شمشیر- به قتل برسانند و خداوند هرکس را بخواهد مورد رحمت اختصاصی خویش قرار می دهد.
و نیز فرمودند:
لَو حَلَفتُ لَبَررتُ أنَّ اسمَ اللهِ الأعظمَ قد دَخَلَ فیها، فإذا دَعَوتُم فَاجتَهِدُوا فِی الدُّعاءِ فَإنَّه مِن مَکنُونِ العِلمِ و اکتُمُوهُ إلّا من أهلِهِ و لَیسَ
*****
1- ورود در این بحث نیاز به آشنایی با معارف اهل بیت علیهم السلام در بحث خلقت دارد که وارد آن نمی شویم.
{صفحه115}
مِن أهلِهِ المُنافِقُونَ و المُکذِّبونَ و الجاحِدونَ.(1)
اگر قسم می خوردم، کار شایسته ای انجام داده بودم که هر آینه اسم اعظم خداوند در این دعا وارد شده است. پس هنگامی که این اسامی را می خوانید، با جدّ و جهد دعا کنید؛ چرا که این دعا جزء علم مکنون [=پوشیده] است و آن را از غیر اهلش کتمان کنید؛ منافقان و تکذیب کنندگان و منکران اهلیّت آن را ندارند.
برخی از عبارات این دعای شریف را نقل می کنیم تا سبک و سیاق و چگونگی ترجمه آن روشن شود:
اَللّهُمَّ إنّی أسألُک مِن نُورِکَ بِأنوَرِهِ وَ کُلُّ نُورِکَ نَیِّرٌ. اَللّهُمَّ إنّی أسألُکَ بِنُورِکَ کُلِّهِ... اَللّهُمَّ إنّی أسألُک مِن عِلمِکَ بِأنفَذِهِ وَ کُلُّ عِلمِکَ نافِذٌ. اَللّهُمَّ إنّی أسألُکَ بِعِلمِکَ کُلِّهِ.(2)

معنای عبارات دعای سحر معروف

درخواست هایی که در این دعای شریف آمده، هرکدام خواندن خداوند به یکی از اسماء شریف اوست. در هریک از این سؤال ها، یکی از کمالات مخلوق خدا مورد درخواست قرار می گیرد که برای آن حرف اضافه «مِن» به کار رفته است. مثلاً می گوییم: أسألُکَ مِن نُورِکَ یا مِن عِلمِکَ.
در این جا «نور» و «علم» و همه کمالاتی که از خدا درخواست می کنیم، مخلوقات خدا هستند. در واقع از خدا می خواهیم (أسألُکَ) که ما را واجد آن کمال مخلوق خویش بگرداند؛ ما را مالک نور و علم و ... کند یا دقیق تر بگوییم: واجدیّت ما نسبت به این کمالات را بیشتر کند و بالاتر ببرد.
و آن گاه که می گوییم: أسألُک مِن نُورِکَ بِأنوَرِهِ، در واقع از بالاترین درجه «نور» که
*****
1- بحارالانوار 94/95 به نقل از اقبال الاعمال.
2- همان.
{صفحه116}
نورانی ترین آن است، از خداوند طلب می کنیم. در حقیقت می خواهیم که خداوند نوری را که به ما تملیک می کند از اعلی درجه نورش باشد؛ یا علمی که ما را مالکش می گرداند، از نافذترین علم ها باشد (مِن عِلمِکَ بِأنفَذِهِ). این کلمه «مِن» که مِن تبعیض نامیده می شود، نشان می دهد که ما همه «نور انور» و همه «علم أنفذ» را طلب نمی کنیم؛ بلکه بعضی از آن کمالات را از خدا می خواهیم.
البتّه بلافاصله اقرار و اعتراف می کنیم به این که: کُلُّ نُورِکَ نَیِّرٌ یا کُلُّ عِلمِکَ نافِذٌ. مقصود این است که می دانیم و قبول داریم که همه نورهایی که خدا خلق فرموده، روشنایی بخش و همه علم هایی که او خلق کرده نافذند؛ امّا ما از بالاترین درجه این کمالات برای خود از خدا طلب می کنیم. ضمناً توجّه داریم که مقصود از بالاترین درجه نور یا علم یا ...، بالاترین درجه هایی است که خداوند تاکنون خلق فرموده و هر لحظه و برای هرکسس می تواند بالاتر از آن را هم خلق کند. دست خداوند باز است و درجه و مرتبه هیچ مخلوقی جز با مشیّت و اراده خدا به چیز دیگر تعیین نمی شود. در حقیقت، فرض اعلی درجه در کمالات، برای خدا و نسبت به خدا نمی توان کرد؛ بلکه بالاتر بودن در حوزه مخلوقات خدا مطرح است.
سپس قسمت دیگری به هر درخواست اضافه می شود؛ عرضه می داریم: اَللّهُمَّ إنّی أسألُکَ بِنُورِکَ کُلِّهِ یا اَللّهُمَّ إنّی أسألُکَ بِعِلمِکَ کُلِّهِ.
این جا سؤال و درخواست با حرف اضافه «ب» مطرح شده است. می گوییم: بِنورکَ، بِعِلمکَ و ... در حقیقت خداوند را به این اسم شریفش می خوانیم. نور خدا مخلوق خدا و اسم اوست؛ علم خدا هم اسم دیگر اوست. ما خداوند را به این اسامی بزرگش می خوانیم تا حاجت ما را روا کند. وقتی هم که او را با این اسامی می خوانیم تأکید می کنیم: بِنورکَ کُلِّه و بِعِلمِکَ کُلِّه؛ یعنی خدایا، تو را به همه نور و به همه علمت می خوانم؛ چون قبلاً اقرار کرده ام که همه نور تو نیّر و همه علم تو نافذ است. پس همه این ها شرافت دارند و من خداوند را به این اسامی شریفش می خوانم.
یکی از درخواست های ما در این دعا این است:
{صفحه117}
اَللّهُمَّ إنّی أسألُک مِن أسمائِکَ بِأکبَرِها وَ کُلُّ أسمائِکَ کَبیرَةٌ. اَللّهُمَّ إنّی أسألُک بِأسمائِکَ کُلِّها.
در واقع خداوند را به همه اسماء و آیاتش می خوانیم؛ یعنی این اسماء را واسطه طلب و درخواست خود می کنیم تا خداوند از بزرگ ترین اسماء خود به ما عطا فرماید.
بنابراین، مخلوقات شریفی که خداوند آن ها را اسم، صفت و آیه خویش قرار داده، هم وسیله و واسطه ما برای خواندن خدا هستند و هم درخواستمان این است که خداوند ما را از آن ها بهره مند سازد. بهره مندی بیشتر از این کمالات خدادادی (که اسماء الهی هستند)، خود موجب ازدیاد معرفت انسان به خالقش می گردد. پس این اسماء تکوینی، همگی واسطه هایی برای معرفت بیشتر به خدای متعال هستند و این دعای شریف سحر، درخواست از همین واسطه هاست تا به آن ها، معرفت به خداوند فزونی یابد.
این توضیحات فقط برای این است که ما هنگام خواندن عبارات این دعا تا حدّی با معنای جملات آن آشنا شویم. امّا هرگز به این وسیله نمی توانیم حقایق این اسماء شریف الهی را بفهمیم و حتّی مفهوم بسیاری از آن ها چه بسا برای ما روشن نشود؛ ولی خوشبختانه چنین نیست که اگر مفاهیم جملات برای ما قابل درک نباشد، از اجابت دعا مأیوس و ناامید گردیم.
غرض ما از معرّفی و توضیح این دعا، آشنایی با برخی از اسماء شریف و نیکوی الهی بود؛ امّا بحث اصلی، آیتیّت انوار مقدّس چهارده معصوم علیهم السلام است. ایشان به فرموده خودشان نیکوترین اسماء خداوندند.

یاد بزرگ ترین آیه خداوند در دعای سحر

آیا در دعای شریف سحر از این نیکوترین اسماء هم ذکری به میان آمده است؛ پاسخ را می توان با نقل حدیثی از امام باقر علیه السلام فهمید:
{صفحه118}
کانَ أمیرالمؤمنینَ صَلَواتُ الله علَیه یَقولُ: ما لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ آیَةٌ هِیَ أکبَرُ مِنّی و لا لِلّهِ مِن نَبَأٍ أعظَمَ مِنّی.(1)
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه می فرمودند: خدای عزّوجلّ آیه بزرگ تر از من و نیز خبری باعظمت تر از من ندارد.
اگر بزرگ ترین آیه و اسم خدا، وجود مقدّس امیرالمؤمنین علیه السلام است، پس آن جا که در دعای شریف سحر از بزرگ ترین اسماء خداوند یاد می کنیم (مِن أسمائِکَ بِأکبَرِها)، مراد از آن، خود ایشان خواهند بود. البتّه روشن است که وجود جسمانی حضرت مقصود نیست (هرچند همان وجود جسمانی هم آیه بسیار بزرگ الهی است)؛ بلکه وجود نورانی آن حضرت که از ابتدای خلقت آفریده شده، مورد نظر است. اگر انواری چون نور علم و عقل آیات قدسی خدا هستند، پس وجود نورانی امیرالمؤمنین علیه السلام که «نورالانوار»(2) نامیده شده، چه عظمت و چه شرافت عجیبی دارد! «نورالانوار» عنوانی است که در روایات ما هم به وجود نورانی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و هم به امامان علیهم السلام اطلاق شده است.(3) این ها نور واحد هستند، بنابراین همه ایشان از این جهت حکم واحدی دارند.
معنای «نورالانوار» این است که همه انوار قدسی و الهی از ایشان ناشی شده و هر خیر و کمال و نوری در عالم خلقت، از نور وجود این ذوات مقدّس سرچشمه می گیرد. نور علم و نور عقل و نور حیات و نور قدرت و ...، همه و همه از نورالانوار خلق شده اند. بنابراین، هرچند که این چهارده نور مقدّس به اعتبار ماهیّات ظلمانیّ الذّاتشان هیچ نیستند، ولی به اعتبار ملک خود نورانی هستند و خدای متعال چنین مقدّر فرموده که همه انوار در عالم خلقت، وامدار ایشان و تحت ولایت و سیطره وجود ایشان باشند. لذا خداوند هر کمالی که به هر مخلوقی عنایت می فرماید، از کمالات و نور ایشان عطا می کند. سرّ ولایت ایشان بر همه خلقت هم
*****
1- اصول کافی، کتاب الحجّة، باب أنَّ الآیات الّتی ذکرها الله عزّوجلّ فی کتابه هم الائمّة علیهم السلام، ح3.
2- بحارالانوار348/97، ح35.
3- بحارالانوار270/92، ح36 به نقل از مهج الدّعوات.
{صفحه119}
همین است. با این ترتیب، وقتی از خدا می خواهیم: اَللّهُمَّ إنّی أسألُک مِن أسمائِکَ بِأکبَرِها، در واقع از خدا می خواهیم تا از انوار وجود و کمالات امیرالمؤمنین علیه السلام به ما ببخشد و ما را واجد و مالک چیزی و بعضی از کمالات نوری آن بزرگوار فرماید. چه بسا عبارات دیگری از همین دعای شریف سحر نیز باشد که آن ها هم به انوار مقدّس اهل بیت علیهم السلام اشاره داشته باشند؛ نظیر این عبارت: اَللّهُمَّ إنّی أسألُک مِن آیاتِکَ بِأکرَمِها.(1) آیا خداوند آیه ای کریم تر از چهارده معصوم علیهم السلام خلق کرده است؟!
با این توضیح، چه بسا مراد از اسم اعظم الهی که به فرموده امام باقر علیه السلام در دعای شریف سحر داخل شده، همین ذوات مقدّس باشند. بالاتر از این، احتمالاً الاسم الأکبر الأکبر و الاسم الأعظم الأعظم(2) و حتّی الاسم الأکبر الأکبر الأکبر و الاسم الأعظم الأعظم الأعظم(3) نیز که در احادیث ما مکرّر یاد شده اند، همین انوار مقدّس می باشند والله الأعلم بحقایق الأمور.

وجه اوّل آیتیّت اهل بیت علیهم السلام

امّا آیتیّت این اسماء اعظم و آیات کبرای الهی نسبت به خدای متعال چگونه است؟ وساطت این ذوات مقدّس برای خداوند چگونه می باشد؟
یک وجه این وساطت این است که عاقل وقتی به کمالات ایشان می نگرد و آن ها را در اوج عظمت و جلال، محتاج و گدای خالقشان می بیند، از طریق توجّه عاقلانه به مصنوعیّت آنان به صانع بی نیازشان پی می برد و این گونه، وجود تکوینی آن ها واسطه معرفت خدا می گردد. تفاوتی که در این معنا بین چهارده معصوم علیهم السلام و سایر مخلوقات تکوینی هست، از دو جهت قابل توجّه می باشد: یکی این که چون کمالات ایشان بیشتر و برتر از دیگران است و این کمالات، ذاتی ایشان نیست، پس عاقل با مشاهده عظمت کمالات ایشان، زودتر و عمیق تر به مصنوعیّت آنان پی می برد.
*****
1- بحارالانوار95/95 به نقل از اقبال الاعمال.
2- مهج الدّعوات/86.
3- همان/158.
{صفحه120}
موجود کامل تر نیاز و احتیاج خود را به صاحب اختیارش بیشتر و بهتر نشان می دهد تا موجود ناقص تر. سرّ مطلب در این است که هیچ یک از کمالات مخلوقات ذاتی آنان نیست؛ پس هرکه بیشتر دارد، محتاج تر است و عاقل اگر به ذاتی نبودن کمالات یک مصنوع توجّه داشته باشد، با مشاهده مصنوع کامل تر، سریع تر و عمیق تر به صانع بی نیاز او متبّه می گردد. این که شاعر می گوید: «به علی شناختم من به خدا قسم خدا را» مقصودش این نبوده که خدا را به غیر امیرالمؤمنین علیه السلام نمی توان شناخت. خدا را به همه مخلوقاتش می توان شناخت؛ ولی قطعاً به واسطه آن حضرت بیشتر و بهتر می توان خدا را شناخت. دقّت کنید این بیشتر و بهتر بودن به این خاطر نیست که آن حضرت در مقایسه با سایر مخلوقات سنخیّت بیشتری با خدا دارد و به تعبیر نادرست برخی عرفان مسلکان: علی علیه السلام آیینه ای است که خداوند را کامل تر از دیگران می توان در او مشاهده کرد. به دلیل عقل و نقل می دانیم که خدای متعال هیچ شباهت و سنخیّتی با هیچ آیه ای از آیاتش ندارد؛ چه رسد به این که بگوییم: سنخیّت و اشتراک یک مخلوق با خدا بیش از دیگران است؛ این سخن صد در صد نادرست است.

هیچ مخلوقی آیینه خدا نیست

در ابتدای کتاب بر لزوم عدم سنخیّت میان آیه خدا با خود او تأکید کردیم و اکنون بر همان اساس تصریح می کنیم: تعابیری که گاهی در اشعار شعرا و گاهی هم در ادبیّات به اصطلاح عرفانی ما به چشم می خورد، نظیر این که: «علی علیه السلام آیینه تمام نمای حقّ است» یا این که گاهی ایشان را «جلوه تجلّی کامل خدا» دانسته اند، همگی تشبیه باطل و از معارف قرآن و اهل بیت علیهم السلام بیگانه است.
ما نمی توانیم هیچ مخلوقی را- هرچند در اوج کمال و عظمت- آیینه خداوند بدانیم؛ چه رسد به این که آیینه تمام نمای او باشد. هم چنین تعبیر «جلوه» و «تجلّی» آن چنان که در عرفان اصطلاحی گفته می شود، چیزی جز تشبیه و سنخیّت خدا با خلق نیست و به همین دلیل مردود است. معنای صحیح «تجلّی» را در فصل دوم کتاب
{صفحه121}
توضیح دادیم. اگر به این معنا بگوییم که امیرالمؤمنین علیه السلام تجلّی خداست، اشکالی ندارد. معنای صحیح آن این است که هرکس به آن حضرت بنگرد و گوشه ای از کمالات ایشان را بشناسد، به راحتی و به سرعت و بی زحمت، به معرفت خدای غیر شبیه و غیر هم سنخ با او پی می برد.
جهت دوم آیتیّت شدیدتر اهل بیت علیهم السلام برای معرفت خداوند، به همین نکته مربوط می شود. خدای متعال معرفت صُنع خود را در فرض وجود این واسطه ها بیشتر و راحت تر در اختیار دیگران قرار می دهد. سنّت خدا چنین اقتضا کرده که هرکسی به این چهارده معصوم علیهم السلام نظر نماید، زودتر و سریع تر و عمیق تر به معرفت خدا نایل می شود تا این که به غیر ایشان نظر کند.
جهت اوّل از بُعد عقلی بود و جهت دوم به خاطر سنّت الهی است؛ نه این که لزوماً باید این گونه باشد. در جهت اوّل، عاقل می یابد که هر مخلوقی که کمالاتش بیشتر است، نیازش به صانع غیر مصنوع هم بیشتر است. لذا به محض نگاه عاقلانه به عظمت و جلال او، به وجود صانعش متبّه می شود. بهترین مثال برای این مطلب، پی بردن عاقل به الهی بودن پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از طریق نظر در معجزات اوست. وقتی عاقل می بیند که کارهای خارق العاده فوق بشری انجام می دهد، به علم و قدرت الهی راحت تر و سریع تر پی می برد تا این که کارهای عادی از او ببیند. وجود خود پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و امیرالمؤمنین علیه السلام و سایر چهارده معصوم علیهم السلام هم معجزه خدا هستند که هرکسی با نگاه به ایشان، به سرعت و به راحتی به خالق ایشان پی می برد.
بنابراین، تعبیر «آینه» یا مرادف آن برای این ذوات مقدّس نسبت به خدای متعال تعبیر صحیحی نیست. هیچ مخلوقی نمی تواند آیینه خداوند باشد و این گونه تعابیر نه در قرآن آمده و نه در سخنان اهل بیت علیهم السلام. اصراری بر استعمال این لغات نباید داشت. حال اگر کسی بگوید: مراد من از آینه خدا بودن، این است که در آینه «فقر» ایشان، «غنای» خالقشان را مشاهده می کنیم یا در آینه «نیاز» آن ها، «بی نیازی» پروردگارشان را، در این صورت، کلمه آینه به معنای واقعی خودش
{صفحه122}
به کار نرفته است.
معنای واقعی آن این است که صورت در آینه، مشابه با صورت خارج از آن است و کار آینه منعکس کردن صورت یک چیز به شکل خود آن است. در اصطلاح این فرد، آینه صرفاً به معنای «واسطه» و «سبب» به کار رفته است و مرادش این است که به واسطه فقر و نیازمندی ایشان، به غنا و بی نیازی خالقشان پی می بریم. پس چه اصراری بر به کار بردن کلمه «آینه» وجود دارد که بار تشبیهی دارد و هرکس بشنود، در مرحله اوّل به تشبیه می افتد؟!
تا این جا وجه اوّل آیتیّت اهل بیت علیهم السلام در معرفت خداوند را توضیح دادیم که به وجود تکوینی خودشان برمی گردد. این وجه شبیه به وجه اوّل آیتیّت قرآن است که گفتیم: با نظر عاقلانه در آن به صُنع خدا و الهی بودنش پی می بریم. همان طور که هر عاقلی در قرآن کریم با توجّه به کمالات آن، دست اعجاز الهی را می بیند، با نظر به کمالات چهارده معصوم علیهم السلام هم به روشنی، معجزه بودن آن ها را می یابد و دست قدرت خدا را در خلق ایشان مشاهده می کند.

وجه دوم آیتیّت اهل بیت علیهم السلام

وجه دوم آیتیّت ایشان نیز شبیه به وجه دوم آیتیّت قرآن است. همان طور که آیات این کتاب مقدّس، بندگان را به وجود خدای خودشان متذکّر می سازد (و ما نمونه های آن را نقل کردیم)، اهل بیت علیهم السلام هم در کنار قرآن و همراه با آن، بندگان خدا را به خالق خویش متذکّر ساخته و می سازند. این امر در زمان ظهور و حضور علنی و آشکار ایشان در میان مردم مکرّر مشاهده می شد و إن شاءالله با ظهور آخرین ایشان قابل لمس خواهد شد. در زمان غیبت آن بزرگواران هم وقتی به سخنان و فرمایش های حکیمانه آنان رجوع می کنیم، بیش از هر زمان دیگری متذکّر خدای خارج از حدّ تشبیه و تعطیل می گردیم. انصافاً سخنان اهل بیت علیهم السلام در مورد معرفت خدای متعال پس از آیات قرآن کریم، بهترین مذکّر ماست؛ هیچ سخنی جای فرمایش های ایشان را نمی گیرد و هیچ کلامی از مخلوقات، آن قدر که کلام ایشان ما را
{صفحه123}
با خدا آشنا می کند، اثر ندارد. ذکر نمونه در این جا لازم نیست؛ همه آن چه از دفتر اوّل کتاب توحید تا دفتر چهارم آورده ایم، می تواند نمونه گویا و آشکار همین آیتیّت باشد.

وجه سوم آیتیّت اهل بیت علیهم السلام

وجه دیگری که برای آیتیّت اهل بیت علیهم السلام نسبت به خدای متعال می توان گفت، مستقیماً از آیه شریف قرآن که در ابتدای بحث آوردیم، قابل استفاده است. خداوند به ما امر فرموده که او را به نیکوترین اسم هایش بخوانیم (لِلّهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعوهُ بِها). امام صادق علیه السلام هم فرموده اند که: «ما اهل بیت علیهم السلام نیکوترین اسماء، خدا هستیم». اگر بخواهیم به دستور آیه قرآن عمل کنیم، باید خدا را به این ذوات مقدّس بخوانیم؛ یعنی آن ها را در خواندن خود واسطه قرار دهیم تا خدای ما به ما بیشتر و بهتر توجّه فرماید. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به جابربن عبدالله انصاری سفارش فرمودند که اگر می خواهی دعایت مستجاب شود و رد نگردد، خداوند را به اسامی اهل بیت علیهم السلام دعا کن. متن حدیث این گونه است:
جابر می گوید:
به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم عرض کردم: درباره علیّ بن ابی طالب علیه السلام چه می فرمایید؟
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند:
ذاکَ نَفسی.
او جان من است.
عرض کردم: درباره حسن و حسین علیهما السلام چه می فرمایید؟
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند:
هُما رُوحی و فاطِمَةُ أُمُّهُما ابنَتی یَسُوؤُنی ما ساءَها و یَسُرُّنی ما سَرَّها اُشهِدُ اللهَ أنّی حَربٌ لِمَن حارَبَهُم. سِلمٌ لِمَن سالَمَهُم. یا جابِرُ إذا أرَدتَ أن تَدعُوَ اللهَ فَیَستَجیبَ لَکَ فَادعُهُ بِأسمائِهِم فَإنَّها أحَبُّ الأسماءِ
{صفحه124}
إلَی اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ.(1)
آن دو روح من هستند و فاطمه علیها السلام مادرشان دختر من است؛ آن چه او را ناراحت کند مرا ناراحت می کند و آن چه او را شاد گرداند، مرا شاد می کند. خدا را شاهد می گیرم که من با هرکس که با ایشان [=امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا و حسن و حسین علیهم السلام] جنگ داشته باشد، جنگ دارم و با هرکس که با ایشان از در آشتی درآید، آشتی هستم. ای جابر، هرگاه خواستی خدا را بخوانی که دعایت را مستجاب نماید، او را به نام های ایشان بخوان؛ زیرا این نام ها محبوب ترین نام ها نزد خدای عزّوجلّ هستند.

مردود شدن خواندن خدا بدون معرفت اهل بیت علیهم السلام

البتّه چنین نیست که اگر دعایی بدون این واسطه باشد، اصلاً مستجاب نشود؛ امّا مهم، داشتن معرفت و اعتقاد به مقامات الهی ایشان است که امام صادق علیه السلام در دنباله حدیثی که پیشتر نقل کردیم، فرمودند:
خداوند از بندگان هیچ عملی را بدون «معرفت» ما نمی پذیرد.(2)
تعبیری که در آیه شریف «و لِلّهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعوهُ بِها) به کار رفته، «یُلحِدُونَ فی أسمائه» است. اصل معنای «الحاد» در لغت، تجاوز از حال اعتدال است و وقتی با حرف اضافه «فی» بیاید، به این معناست که در مورد آن چیز از آن چه مأمور بوده، عدول کرده و مرتکب ظلم شده است.(3) در حقیقت، حقّ آن چیز را رعایت نکرده است. بنابراین، الحاد نسبت به اسماء تکوینی خدا و بیش از همه نیکوترین آن ها که اهل بیت علیهم السلام هستند، به این است که از آن چه می باید نسبت به ایشان انجام گیرد، عدول شود و حقّ آنان پایمال گردد. این افراد مورد مذمّت خدای متعال قرار گرفته و به رسیدن به کیفر کارشان تهدید شده اند.
*****
1- بحارالانوار21/91، ح16، به نقل از اختصاص.
2- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النوادر، ح4.
3- معنی الإلحاد فِی اللّغة المَیلُ عن القصد... و ألحَدَ فِی الحَرَم: ترک القصدَ فیما أُمِرَ بِه و مالَ إلی الظُّلم. (لسان العرب177/13)
{صفحه125}
از امام صادق علیه السلام درباره قسمت دوم آیه شریف چنین نقل شده است:
(... الَّذینَ یُلحِدُونَ فی أسمائِهِ) جَهلاً بِغَیرِ عِلمٍ فَالَّذی یُلحِدُ فی أسمائِهِ بِغَیرِ عِلمٍ یُشرِکُ وَ هُوَ لایَعلَمُ وَ یَکفُرُ بِهِ وَ هُوَ یَظُنُّ أنَّهُ یُحسِنُ فَلِذلِکَ قالَ: (وَ ما یُؤمِنُ أکثَرُهُم بِاللهِ إلّا وَ هُم مُشرِکُونَ)(1).(2)
(... کسانی را که حق اسماء الهی را ادا نمی کنند) از روی جهالت و بدون هیچ دانشی، پس کسی که بدون داشتن علم [و دلیل روشن] وظیفه ای را که نسبت به اسماء الهی دارد ادا نکند، بدون آن که خودش بداند [که کارش شرک به خداست] مشرک می شود و به خدا کفر می ورزد؛ در حالی که گمان می کند کار خوبی انجام می دهد. برای همین [خدای متعال] فرمود: (و اکثر ایشان به خدا ایمان نمی آورند، مگر این که در همان حال مشرک اند).
آری، کوتاهی کردن در ادای حقوق نیکوترین اسماء الهی، انسان را به حدّ شرک به خدا تنزّل می دهد؛ در حالی که خودش گمان می کند که کار خوبی انجام می دهد. آن ها که مسلمان اند و خود را مسلمان واقعی هم می دانند؛ ولی از روی جهل و نادانی ثمره اصلی ایمان به خدا را که معرفت ائمّه علیهم السلام است، انکار می کنند. این ها از یک جهت از مشرکانی که صریح و علنی به خدا شرک می ورزند و از کفّاری که خود را رو در روی پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و دین او قرار داده اند، گمراه ترند. کفّار و مشرکان، کفر و شرک خود را خوب نمی پندارند؛ امّا منافقان نادان چون برخی ظواهر دینی را به جا می آورند، خود را بهترین مسلمانان و کفر و شرک خود را، پسندیده و مقبول درگاه حق می پندارند.(3)
نتیجه این که نمی توان مؤمن و مسلمان واقعی بود امّا معرفت اهل بیت علیهم السلام را نداشت. پس اگر خدا را به واسطه ایشان نمی خوانیم، حدّاقل باید معرفت به آنان
*****
1- یوسف/106.
2- التّوحید/324، باب50، ح1.
3- توضیح مبسوط این بحث را می توانید بنگرید در: معرفت امام عصر علیه السلام، بخش دوم، فصل دوم.
{صفحه126}
داشته باشیم؛ وگرنه دعایمان رد می شود و دست خالی می مانیم. حدیث عجیبی را در همین زمینه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از جبرئیل و او از خدای متعال نقل کرده که متن کامل آن را این جا نقل می کنیم. رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم می فرمایند:
حَدَّثَنی جَبرَئیلُ عَن رَبِّ العِزَّةِ جَلَّ جَلالُهُ أنَّهُ قالَ:
مَن عَلِمَ أن لا إلهَ إلّا أنَا وَحدی وَ أنَّ مُحَمَّداً عَبدی وَ رَسولی وَ أنَّ عَلیَّ بنَ أبی طالِبٍ خَلیفَتی وَ أنَّ الأئِمَّةَ مِن وُلدِهِ حُجَجی، أُدخِلُهُ الجَنَّةَ بِرَحمَتی، وَ نَجَّیتُهُ مِنَ النّارِ بَعَفوی، وَ أبَحتُ لَهُ جِوارِی، وَ أوجَبتُ لَهُ کَرامَتی، وَ أتمَمتُ عَلَیهِ نِعمَتی، وَ جَعَلتُهُ مِن خاصَّتی وَ خالِصَتی. إن نادانی، لَبَّیتُهُ. وَ إن دَعانی، أجَبتُهُ. وَ إن سَألَنی، أعطَیتُهُ. وَ إن سَکَت، ابتَدَأتُهُ. وَ إن أساءَ، رَحِمتُهُ. وَ إن فَرَّ مِنِّ، دَعوَتُهُ. وَ إن رَجَعَ إلَیَّ، قَبِلتُهُ. وَ إن قَرَعَ بابی، فَتَحتُهُ.
وَ مَن لَم یَشهَد أن لا إلهَ إلّا أنَا وَحدی، أو شَهِدَ بِذلِکَ، وَ لَم یَشهَد أنَّ مُحَمَّداً عَبدی وَ رَسولی، أو شَهِدَ بِذلِکَ وَ لَم یَشهَدَ أنَّ عَلیَّ بنَ أبی طالِبٍ خَلیفَتی، أو شَهِدَ بِذلِکَ وَ لَم یَشهَد أنَّ الأئِمَّةَ من وُلدِهِ حُجَجی، فَقَد جَحَدَ نِعمَتی، وَ صَغَّرَ عَظَمَتی، وَ کَفَرَ بِآیاتی وَ کُتُبی. إن قَصَدَنی، حَجَبتُهُ. وَ إن سَألَنی، حَرَمتُهُ. وَ إن نادانی، لَم أسمَع نِداءَهُ. وَ إن دَعانی، لَم أستَجِب دُعاءَهُ. وَ إن رَجانی، خَیَّبتُهُ. وَ ذلِکَ جَزاؤُهُ مِنِّی. وَ ما أنَا بِظَلّامٍ لِلعَبیدِ.(1)
جبرئیل از طرف پروردگار عزّت برایم حدیث کرد که خدا فرمود:
کسی که تنها مرا شایسته بندگی بداند و محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم را بنده و رسول من و علیّ بن أبی طالب علیه السلام را خلیفه من و پیشوایان از فرزندان او را حجّت های من بداند، او را به سبب رحمت خویش وارد بهشت می سازد و به سبب عفو و
*****
1- کمال الدّین259/1، باب24، ح3.
{صفحه127}
بخشایش خود از آتش نجاتش می دهم و به او اجازه می دهم تا در جوارم باشد و کرامت خود را برایش حتمی می سازم و نعمت خود را بر او به اتمام می رسانم و او را از خواصّ و برگزیدگانم قرار می دهم؛ [به طوری که] اگر مرا صدا زند، جوابش را می دهم و اگر مرا بخواند، اجابتش می کنم و اگر از من درخواستی نماید، خواسته اش را روا می دارم و اگر سکوت کند [و نخواهد]، خودم ابتدا به نعمت می کنم و اگر بدی کند، او را مورد رحمتش قرار می دهم و اگر از من فرار کند، خودم او را صدا می کنم و اگر به سویم بازگردد، او را می پذیرم و اگر در مرا بکوبد، آن را به رویش می گشایم.
و کسی که در الوهیّت من قائل به توحید نباشد، یا توحید را قبول داشته باشد ولی به این که محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم بنده و رسول من است شهادت ندهد، یا به این هم شهادت دهد امّا به این که علیّ بن ابی طالب علیه السلام خلیفه من است شهادت ندهد، یا به این هم شهادت دهد امّا به این که پیشوایان از فرزندان او حجّت های من هستند شهادت ندهد، چنین کسی نعمت مرا انکار کرده و عظمت مرا کوچک شمرده و به آیات و کتاب های من کفر ورزیده است. [بنابراین] اگر مرا قصد کند، او را از خود محجوب می کنم و اگر از من درخواست کند، محرومش می سازم و اگر مرا صدا زند، صدایش را نشنیده می گیرم و اگر مرا بخواند، پاسخش را نمی دهم و اگر به من امید بندد، امیدش را ناامید می کنم و این سزای اوست از جانب من و من ظلم کننده به بندگان نیستم.
آری بدون اعتقاد به اهل بیت علیهم السلام دعای هیچ کس مستجاب و مقبول نمی شود.
نتیجه بحث این است که خواندن خدا به واسطه اهل بیت علیهم السلام خیرات و برکات را به سوی انسان سرازیر می کند که در رأسس همه آن ها معرفت خدای متعال است. بنابراین، می توان وجود مقدّس ایشان را به این معنا هم واسطه معرفت خدا دانست.
خلاصه وجه سوم آیتیّت چهارده معصوم علیهم السلام این می شود که اگر خدا را به واسطه ایشان و نام های مقدّسشان بخوانیم، زمینه و بستری برای اعطای معرفت صُنع خدا فراهم می شود.
{صفحه128}

تفاوت وجه سوم آیتیّت قرآن و اهل بیت علیهم السلام

اگر بخواهیم این وجه را با وجه سوم آیتیّت قرآن مقایسه کنیم، در مورد قرآن، خواندن خداوند به اسامی لفظی و آیات تشریعی اش مطرح بود؛ ولی این جا خواندن خدا به اسامی تکوینی اش مدّ نظر است. این دو خواندن تفاوت ماهوی با هم دارند و نباید به اشتباه یکسان و یگانه پنداشته شوند. اگر خدا را به نام مقدّس پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم یا امیرالمؤمنین علیه السلام یا حضرت زهرا علیها السلام و سایر ائمّه علیهم السلام بخوانیم، او را به نام های مخلوقاتش خوانده ایم؛ این ها هیچ کدام اسامی لفظی خدا نیستند و وجود خارجی آن ها هم مابازای خارجی اسامی خدا نیست.
منظور این است که وقتی به عنوان مثال به خدای خود عرضه می داریم: یا سمیعُ یا بصیرُ...، با این الفاظ مخلوقات خدا را قصد نمی کنیم؛ بلکه مراد و مقصود ما خداست. پس نباید به اشتباه، اهل بیت علیهم السلام را مابازای اسمی لفظی خدا بدانیم و در هنگام خواندن خدا به آیات تشریعی اش به غلط تصوّر کنیم که در حقیقت، چهارده معصوم علیهم السلام را می خوانیم. این اشتباهی است که برای برخی دوستداران اهل بیت علیهم السلام در این بحث رخ داده و ما به همین دلیل نسبت به آن هشدار دادیم.
{صفحه129}

فصل 7: احتجاب خداوند به آیات تکوینی

یادآوری معنای احتجاب خداوند

آخرین بحث ما در معرفت خدا به واسطه آیات تکوینی، احتجاب خداوند به این آیات است. در فصل دوم درباره ظهور عقلی خداوند به آیات تکوینی اش سخن گفتیم و در عین حال تصریح و تأکید کردیم بر این که لازمه این ظهور عقلی، مکشوف و مُظهِر شدن خداوند به نور عقل نیست. پس خدای متعال در عین این که به آیاتش برای عاقل در ظرف توجّه عقلانی، ظهور عقلانی دارد، امّا ذات مقدّسش هیچ گاه عیان و آشکار نمی گردد و به نور علم و عقل و هیچ یک از ادوات مخلوقی مکشوف نمی شود. معنای «احتجاب» خداوند همین عدم مکشوفیّت او به انواری هم چون نور علم است.
بحث فعلی ما در این است که منشأ این احتجاب، خود آیات الهی هستند؛ یعنی همان نشانه های تکوینی که واسطه معرفت خدا هستند، حجاب معرفت هم محسوب می شوند. در فصل پایانی از دفتر دوم کتاب توحید درباره احتجاب خلق از خداوند سخن گفتیم و با استفاده از احادیث ائمّه علیهم السلام نشان دادیم که حجاب خداوند، نه خود اوست و نه چیزی غیر از خود خلق. موجود ثابتی به عنوان حاجب و ساتر میان خدا و خلق نمی توان لحاظ کرد؛ بلکه خود خلق حجاب معرفت خدا هستند. این
{صفحه131}
حجاب الهی به تعبیر زیبا و رسای امام هفتم علیه السلام و فرزند گرامی شان «حجاب غیر محجوب» است.
اکنون قصد تکرار آن مطالب را نداریم و بحث خود را که در خصوص معرفت خدا به واسطه آیات تکوینی اوست، به احتجاب خداوند به همین آیات منحصر می کنیم. نکته این است که واسطه های معرفت، خود حجاب معرفت هم هستند. چگونه؛

احتجاب خدا به سبب آیه نورانی اش

از خود نور عقل آغاز می کنیم که از شریف ترین واسطه های معرفت خداوند است. در فصل دوم این جمله نورانی را از مولا امیرالمؤمنین علیه السلام نقل کردیم که فرموده بودند: بِها تَجَلّی صانِعُها لِلعُقُول.(1) در توضیح آن گفتیم که مراد، تجلّی و ظهور خدا به واسطه ادووات و آلات شناخت از قبیل نور علم و نور عقل و ... است. ادامه این فرمایش حضرت به بحث فعلی ما مربوط است. فرمودند:
و بِها اِمتَنَعَ عَن نَظَرَ العُیُونِ.(2)
و به واسطه همان [ادوات و آلات شناخت] از این که چشم ها او را بنگرند، امتناع می ورزد.
مراد این است که ابزار و ادوات شناختی بشر، خود مانع مکشوفیّت ذات مقدّس پروردگارند. پیش از این جملات، فرموده بودند که هر ابزار شناختی خودش را حدّ می زند (إنّما تحدّ الأدوات أنفسها) و هر وسیله معرفتی به موجوداتی شبیه به خود اشاره می کند (تُشیر الآلات إلی نظائرها)؛ یعنی خلاصه، همه ابزارها و ادوات شناختی بشر، محدودیّت های ذاتی دارند که به دلیل همین محدودیّت، فقط نشانگر مخلوق هایی نظیر خود هستند و فراتر از قلمروی آن ها را نمی توانند کشف کنند.
این ابزارها- از چشم و گوش و زبان گرفته تا نور علم و عقل و نیز فکر و ذهن و ...-
*****
1- نهج البلاغه (نسخه صبحی صالح)، خ273/186.
2- همان.
{صفحه132}
همگی در حوزه هایی محدود و شبیه به خود کارآیی معرفتی دارند. این محدودیّت ها ذاتی آن هاست و لذا از آن ها قابل سلب نیست. به دلیل همین محدودیّت های ذاتی است که خود حجاب معرفت خدا هستند. یعنی خود این ها سبب می شوند که خداوند مکشوف به این ها نشود؛ چون ذات خدا مباین و غیر شبیه با این هاست و این ها هم فقط موجوداتی شبیه خود را کشف می کنند.

حجاب نورانی و ظلمانی معرفت خدا

جایی که انواری هم چون نور علم و نور عقل، حجاب معرفت خدا باشند، دیگر تکلیف مخلوقات ظلمانیّ الذّات روشن است. وقتی نوریّ الذّات ها محدودیّت ذاتی برای کشف پروردگار به نور خودشان دارند، ماهیّاتی که از خود هیچ ندارند و هرچه دارند به برکت انواری چون وجود، علم، عقل و ... است، به طریق اولی برای کشف خداوند محدودیّت ذاتی دارند.
به طور کلّی مخلوق- چه ظلمانیّ الذّات و چه نوریّ الذّات- تا وقتی مخلوق است، محال است که از محدودیّت مخلوقیّت خارج شود و این محدودیّت، ذاتی اوست. همین محدودیّت او را از این که بتواند خالق خود را کشف کند، باز می دارد.
تقسیم حجاب های خداوند به حجت ظلمانی و حجت نورانی از همین جا نشأت می گیرد. حجاب ظلمانی، مخلوق ظلمانیّ الذّات و حجاب نورانی، مخلوق نوریّ الذّات است و هر دو حجاب خدایند. با این ترتیب، موجوداتی چون انسان، حیوان، آسمان، زمین و ... که هرکدام آیه تکوینی خدا هستند، حجاب های ظلمانی اند و انواری هم چون نور علم و نور عقل، حجاب نورانی محسوب می شوند؛ چون ذات آن ها عین نور است.
در حدیث امیرالمؤمنین علیه السلام که توضیح دادیم، ضمیر «ها» در «بها تجلّی صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العیون» به آلات و ادوات برمی گردد. برخی از این ادوات از قبیل چشم و گوش و بینی و زبان هستند که ابزارهای شناخت های حسّی ما می باشند. برخی هم از قبیل فکر و ذهن و ... هستند که این ها هم ابزار شناختی ما به حساب
{صفحه133}
می آیند. این دو گروه از نوع حجاب های ظلمانی اند؛ چون خود این ها نوریّ الذّات نیستند.
امّا ادوات دیگری هم داریم که از قبیل نور علم و عقل می باشند؛ این ها حجاب های نورانی محسوب می شوند. با این ترتیب، فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام که ناظر به آلات و ابزارهای شناختی است، هر دو نوع حجاب را شامل می شود.
این دو نوع آلات شناخت، هر دو آیات تکوینی خدا هستند که معرفت او به واسطه هر دو حاصل می شود و در عین حال هر دو حجاب خدا هم هستند و خدا به هر دو محتجب می باشد.

احتجاب خداوند به شعاع نورش

این جا می توانیم حدیث زیبای دیگری را که امیرالمؤمنین علیه السلام از پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نقل کرده اند، شاهد آوریم. این حدیث اوّلین جمله دعایی جلیل القدر است که فضایل عجیبی برای خواندن آن ذکر شده و به دعای «احتجاب» معروف است. این عنوان از اوّلین جمله آن برگرفته شده است:
اَللّهُمَّ إنّی أسألُکَ یا مَنِ احتَجَب بِشُعاعِ نُورِهِ عَن نَواظِرِ خَلقِهِ.(1)
پروردگارا، من از تو درخواست می کنم؛ ای کسی که به واسطه شعاع نورش از دیدگان خلقش در احتجاب است.
توجّه داریم که نور خداوند، مخلوق اوست. اگر مطابق روایات متعدّدی که در بحث خلقت نورانی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و حضرت زهرا علیها السلام و ائمّه طاهرین علیهم السلام وارد شده،(2) نور خدا را انوار مقدّس چهارده معصوم علیهم السلام بدانیم، در آن صورت، شعاع نور خداوند، انواری چون نور علم و نور عقل هستند که از «نورالانوار» مشتقّ شده اند. در فصل گذشته هم اشاره ای داشتیم به این که خداوند همه مخلوقات نوریّ الذّات خود
*****
1- مهج الدّعوات/76.
2- ر.ک: بحارالانوار/15/ باب بدء خلقه... .
{صفحه134}
را از نور مقدّس اهل بیت علیهم السلام آفریده و لذا این ها را می توان شعاع نور خدا دانست.
با این ترتیب، همان معنایی که در حدیث گذشته بیان شد، در مورد حدیث اخیر هم صدق می کند. شعاع نور پروردگار از قبیل نور علم و نور عقل، حجاب او از دیدگان خلقش می باشد. در هر معرفتی که به واسطه این انوار حاصل شود، احتجاب به شعاع نور خداوند، وجود خواهد داشت و اگر مخلوقات ظلمانی واسطه معرفت باشند، احتجاب خدا به خود آن هاست که حجاب ظلمانی اند.
با این ترتیب باید گفت که در هر معرفتی، حجاب هست و هیچ معرفتی بدون احتجاب نمی شود؛ امّا نمی توان گفت که در هر معرفتی باید حجاب نورانی وجود داشته باشد، چه بسا واسطه و حجاب، فقط مخلوق ظلمانی باشد. به این معنا، حجاب نورانی قابل رفع شدن است (چون معرفت بدون آن ممکن است)؛ امّا اصل احتجاب خدا و وجود حجاب، عقلاً غیر قابل رفع می باشد.

امتناع خداوند از مکشوفیّت به عقل

حدیث دیگری که در همین بحث احتجاب خداوند، شاهد آورده می شود، از فرمایش های مولا امیرالمؤمنین علیه السلام در کتاب شریف «الاحتجاج» است:
لَم تُحِط بِه الأَوهامُ بَل تَجَلّی لَها بِها و بِها امتَنَعَ مِنها.(1)
اوهام او را احاطه نکرده اند؛ بلکه به واسطه آن ها برای آن ها تجلّی فرموده و به واسطه آن ها از آن ها امتناع می ورزد.
در این جا به جای کلمه «عقول»، «اوهام» به کار رفته است. طبق بیانی که مرحوم علّامه مجلسی فرموده اند، تعبیر «اوهام» بر عقل ها هم اطلاق می شود و این اطلاق شایعی است.(2) بر همین اساس، معنای حدیث شریف، این است که: عقل ها بر خدا احاطه ای ندارند؛ چون او به نور عقل مکشوف و ظاهر نمی گردد؛ بلکه ذات مقدّسش به
*****
1- بحارالانوار261/4، ح9، به نقل از الاحتجاج.
2- همان/262.
{صفحه135}
واسطه عقول برای عقول ظاهر و متجلّی می شود. «به واسطه عقول»، یعنی نور عقل آیه و واسطه تکوینی معرفت اوست و «ظاهر شدن برای عقول»، یعنی همان ظهور عقلی که در گذشته توضیح داده ایم. امّا همین عقول واسطه احتجاب خدا هم هستند؛ چون او به واسطه خود عقل، از (مِن) این که عقل بر او احاطه نماید، امتناع می ورزد.
دلیل عقلی مطلب همان است که گفتیم، محدودیّت ذاتی خود عقل سبب عدم احاطه آن بر ذات مقدّس پروردگار است. امتناع داشتن خدا از این که به نور عقل مکشوف و ظاهر شود، همان احتجاب خدا به شعاع نورش است.
تا این جا روشن شد که در معرفت بالآیه، همان واسطه تکوینی معرفت، حجاب خدا هم هست و این حجاب می تواند ظلمانی یا نورانی باشد. با این ترتیب، حساب عموم مخلوقات تکوینی خدا از جهت آیه و حجاب خدا بودن روشن است.

معنای حجاب درباره قرآن و اهل بیت علیهم السلام

امّا دو آیه خاصّی که در فصل گذشته مطرح کردیم، از جهت حجاب خدا بودن هم حالت خاصّ و ویژه ای دارند. قرآن کریم و چهارده معصوم علیهم السلام آیات معمولی خدا نیستند. این دو آیه اعلی و اشرف الهی، مراتب مختلف وجودی دارند. گاهی قرآن گفته می شود و مراد الفاظ و نوشته های آن است که اصطلاحاً «بَینَ الدَّفَّتَین» (میان دو جلد) می باشد و گاهی مراد از قرآن، نور حقیقت آن است که وجودی به مراتب اعلی و اشرف از وجود کتبی و لفظی آن دارد. نور قرآن نوری است که خدا از آن به قلب مبارک پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و قلوب ائمّه طاهرین علیهم السلام افاضه کرده و می کند و بسیار بسیار شرافت دارد. علم و عقل بشر عادی توانایی درک نور قرآن را ندارد. این نور مقدّس درجات وجودی مختلفی دارد که هر مرتبه نزول آن، ناظر بر یک درجه آن است. نزول قرآن بر قلب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم یک درجه است و نزول آن به زبان آن حضرت که به مردم ابلاغ نماید، درجه دیگر است و ما از درجات وجودی قرآن خبری نداریم. به هر حال قرآن کریم در همه مراتب وجودی اش آیه خداوند است؛ امّا هرکس به تناسب درجه وجودی اش و بهره ای که از قرآن برده، آیتیّت آن را
{صفحه136}
در مرتبه خاصّی از آن می فهمد.
وجود مقدّس چهارده معصوم علیهم السلام هم از این نظر مانند قرآن هستند. ایشان هم رتبه های وجودی مختلف داشته و دارند. یک رتبه ایشان وجود مادّی و جسمانی آن هاست. مرتبه بالاتر وجود روحانی ایشان و درجه بالاتر وجود نورانی این بزرگواران است. این بزرگواران هم (مانند قرآن کریم) در همه درجات وجودی شان آیه خداوند هستند.
اگر بخواهیم در مورد حجاب بودن قرآن و اهل بیت علیهم السلام سخن بگوییم، باید درجات وجودی این دو آیت عظمای الهی را تفکیک کنیم.

حجاب ظلمانی و نورانی در قرآن کریم

در مورد قرآن کریم، همین الفاظ و معانی ظاهری آن می تواند آیه و واسطه معرفت خدا باشد و همین آیه، حجاب هم هست؛ چون این ها همه مخلوق اند و مخلوق به دلیل محدودیّت ذاتی اش نمی تواند کشف از خدا بکند. این، ویژگی همه آیات تکوینی خداست. امّا آیا قرآن حجاب ظلمانی است یا نورانی؟ ما می توانیم مرتبه نازل شده قرآن کریم را که به قالب الفاظ درآمده است، حجاب ظلمانی تلقّی کنیم؛ امّا نور معارف قرآن را نمی توانیم ظلمانی بدانیم. اگر کسی قرآن را به انوار معارف الهیّه اش بشناسد، برای او قرآن حجاب نورانی خواهد بود، نه ظلمانی؛ چون حقیقت قرآن نور است و هرکس بهره ای از آن ببرد، قلبش به همان اندازه منوّر می گردد. آن گاه اگر خداوند به واسطه نور قرآن معرفتش را به کسی عنایت فرماید، همان نور حجاب خدا هم خواهد بود؛ امّا حجاب نورانی، نه ظلمانی.

حجاب ظلمانی و نورانی در وجود اهل بیت علیهم السلام

عین همین بیان در مورد اهل بیت علیهم السلام هم جاری است. ایشان هم آیات عُظمای الهی هستند. هم وجود جسمانی آن ها می تواند واسطه معرفت خدا باشد، هم ارواح مقدّسشان و هم انوار تابناکشان. اگر کسی به واسطه وجود جسمانی آنان به معرفت
{صفحه137}
خدا برسد، آن وجود جسمانی هم آیه خداوند است و هم حجاب ظلمانی او. ظلمانی بودن را به اعتبار ماهیّت ایشان می گوییم که در رتبه جسمانیّت، جسم است (امّا البتّه جسمی لطیف، نه مانند اجسام سایر انسان ها(1)). به عنوان مثال در حدیثی که امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده بودند: «من، محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم را به خدا شناختم چون در او طول و عرض مشاهده نمودم»، طول و عرض داشتن مربوط به به جسم مبارک پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم است که آیه معرفت خدا و حجاب او می گردد.
همین طور است اگر وجود روحانی ایشان (البتّه روح حیوانی مراد است، نه روح القدس) واسطه معرفت خدا شود. در این صورت هم، حجاب ظلمانی است؛ چون این روح هم مادّی است.(2)
امّا اگر کسی به توفیق الهی از طریق وجود نورانی ایشان به معرفت خداوند نایل شود، در حقیقت نور وجود آنان آیه و واسطه معرفت شده که این نور، ظلمانی نیست. در این حالت، وجود ایشان حجاب است؛ امّا حجاب نورانی، نه ظلمانی.
درست است که ایشان در رتبه نورانیّت خود هم ماهیّت دارند؛ امّا همان طور که در رتبه جسمانیّت، جسم می باشند و در رتبه روحانیّت، روح، در رتبه نورانیّت هم واقعاً نورند. البتّه ما به طور عادی درکی از نور بودن و مقام نورانیّت ایشان نداریم و این معرفتی نیست که به راحتی در اختیار کسی گذاشته شود. در حال حاضر فقط فرض وجود چنین معرفتی را می کنیم که مُحال و ممتنع نیست؛ اگر نصیب کسی شود، تازه به چیستی و رفعت مقام نورانی اهل بیت علیهم السلام پی می برد.

واسطه بودن اهل بیت علیهم السلام در معرفت، توحید و بندگی خدا

غرض ما از طرح این مطالب روشن کردن معنای «حجاب» در مورد اهل بیت علیهم السلام است. در برخی احادیث این تعبیر به کار رفته که باید مقصود از آن توضیح داده شود. از
*****
1- توضیح و تفصیل این مباحث موکول به طرح مبحث خلقت از دیدگاه معارف کتاب و سنّت است.
2- همان.
{صفحه138}
حضرت باقر علیه السلام در این خصوص چنین نقل شده است:
بِنا عُبِدَ اللهُ و بِنا عُرِفَ اللهُ و بِنا وُحِّدَ اللهُ تَبارکَ و تَعالی و محمَّدٌ صلّی الله علیه و آله و سلّم حِجابُ الله تبارکَ و تَعالی.(1)
به واسطه ما خدا بندگی می شود و به واسطه ما خدا شناخته می گردد و به واسطه ما توحید الهی محقّق می شود و محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم حجاب خدای متعال است.
حرف «ب» را در سه جمله اوّل حدیث، واسطه معنا کردیم و غرض این است که معرفت، توحید و بندگی خدای متعال، به واسطه اهل بیت صلّی الله علیه و آله و سلّم حاصل می شود. وساطت در این جملات به چه معناست؟
اگر مراد از معرفت، تحقّق معرفت صُنع خدا باشد، آن گاه وساطت اهل بیت علیهم السلام به همان معانی ای که در آیتیّت ایشان گفتیم برمی گردد. توحید و بندگی او هم با همین وساطت به دنبال معرفت او محقّق می شود.
و اگر مراد از معرفت، قبول و پذیرش معرفت صُنع خدا باشد، وساطت اهل بیت علیهم السلام از دو جهت می تواند مطرح شود:
یکی این که تعالیم و ارشادات ایشان، بندگان را به سوی تسلیم و پذیرش معرفت خدا سوق می دهد. راهنمایی های ایشان در این زمینه منحصر به خودشان است و کس دیگری، جز با تعالیم ایشان، نمی تواند عهده دار این شأن گردد. از این وساطت به عنوان «طریقیّت» ایشان برای معرفت، توحید و بندگی خدا یاد می کنیم.
دوم این که بدون پذیرش و تسلیم به ولایت ایشان، معرفت خدا هم مورد قبول قرار نمی گیرد و خداشناسی واقعی از پیغمبر شناسی و امام شناسی جدا نیست. این وساطت را به عنوان «موضوعیّت» داشتن ایشان برای معرفت، توحید و بندگی خدا تعبیر می کنیم.(2)
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّوادر، ح10.
2- توضیح مبسوط و مستدلّ این دو جنبه وساطت را بنگرید در: معرفت امام عصر علیه السلام، بخش دوم، فصل اوّل.
{صفحه139}

حجاب بودن پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در معرفت خدا

امّا جمله آخر حدیث که بحث فعلی ماست، یک معنای ساده و اولیّه دارد و یک معنای دقیق تر و لطیف تر.
معنای ساده آن این است که چون پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آیتی از آیات تکوینی الهی است، خداوند به او شناخته می شود. از آن جا که هر آیه ای حجاب هم هست، وجود مقدّس حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم هم حجاب خدا می شود و هرکس که خدا را به ایشان بشناسد، خود ایشان حجاب او هم خواهند بود. البتّه معرفت خداوند به واسطه این آیه خاص که اعظم و اکبر آیات الهی است، بسیار بسیار ارزشمند است؛ امّا بالأخره حجاب آیه همیشه در این نوع معرفت وجود دارد. پس خود آیه حجاب است.

حجابب نورانی خدا به معنای واسطه در خلقت

معنای دقیق تر این جمله به جنبه وساطت تکوینی ایشان در خلقت «ما سوی الله» مربوط می شود. مطابق روایات متعدّدی که از وجود مقدّس معصومین علیهم السلام رسیده است، نور وجود خاتم الأنبیاء صلّی الله علیه و آله و سلّم اوّلین مخلوق خداوند است و سایر مخلوقات از نور آن حضرت خلق شده اند.(1)
با این ترتیب، ایشان واسطه تکوینی میان خدا و خلق او هستند و لغت «حجاب» به معنای واسطه به کار رفته است؛ به دلیل این که واسطه میان دو چیز، سبب پوشیده و محجوب ماندن یکی برای دیگری است. مرحوم علّامه مجلسی هم در بیان این حدیث به همین معنا اشاره کرده اند.(2)
حجاب بودن نور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به این معنای دوم، به بحث احتجاب خدا در معروفیّتش ارتباط ندارد و همان طور که گفتیم به خلقت مخلوقات برمی گردد.
همین معنا از حجاب بودن پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم برای سایر اهل بیت علیهم السلام هم مطرح
*****
1- بحارالانوار21/25، ح37.
2- همان 102/23. فرموده اند: کما أنّ الحجاب متوسّط بین المحجوب و المحجوب عنه کذلک هو صلّی الله علیه و آله و سلّم واسطة بین الله و بین خلقه.
{صفحه140}
می شود. چون نور وجود ایشان از نور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم اشتقاق یافته و در مقایسه با سایر مخلوقات، نور واحد محسوب می شوند.(1) پس برای همه آن ها شأن واسطه خلقت بودن ثابت می شود.
در حدیث زیبایی که سُلَیم بن قیس نقل کرده، می گوید: از جناب ابوذر پرسیدم: عجیب ترین چیزی که از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم درباره امیرالمؤمنین، علیّ بن ابی طالب علیه السلام، شنیده ای چیست؟ ایشان پس از ذکر چند فضیلت، چنین نقل کرد:
لا یَستُرُ علیّاً عَنِ الله سِترٌ و لا یَحجُبُه عَنِ اللهِ حجابٌ و هو السِّترُ و الحِجابُ فیما بَینَ اللهِ و بَینَ خَلقِهِ.(2)
پرده و مانعی علی علیه السلام را از خدا نمی پوشاند و حجابی بین او و خدا نیست و او خود، پرده و حجاب بین خدا و خلقش می باشد.
ظاهر این حدیث شریف بر همان معنایی که درباره پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گفتیم، دلالت دارد. میان نور وجود امیرالمؤمنین علیه السلام و خدای متعال واسطه و حجابی وجود ندارد؛ بلکه او خود بین خدا و خلق واسطه می باشد.
در فصل گذشته به تعبیر «نورالانوار» اشاره کردیم که برای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم، امیرالمؤمنین علیه السلام و سایر ائمّه علیهم السلام به کار رفته و نشان می دهد که هر نوری در عالم خلقت از وجود ایشان است. نیز چون همه موجودات به انوار مخلوق الهی موجودند، پس این چهارده معصوم علیهم السلام واسطه میان خدا و همه مخلوقاتش می باشند. با این معنا، حجاب بودن امیرالمؤمنین علیه السلام به احتجاب خداوند در معرفتش ارتباط پیدا نمی کند. البتّه این حجاب (واسطه) را هم می توان حجاب نورانی نامید؛ چون این واسطه، ذاتش نورانی است، نه ظلمانی. این حجاب و واسطه نورانی عقلاً قابل رفع بوده و هست؛ چون خداوند می توانسته است که نور اهل بیت علیهم السلام را واسطه خلق خود قرار ندهد و هرگاه بخواهد می تواند، این واسطه را حذف نماید.
*****
1- بحارالانوار323/36، ح179 به نقل از کفایة الاثر.
2- بحارالانوار96/40، ح116 به نقل از کتاب سُلَیم بن قیس هِلالی.
{صفحه141}
امّا چنین نخواسته است و سنّت خود را روی حکمت هایی این گونه قرار داده که راه رسیدن همه خیرات به همه مخلوقات، از نور وجود این ذوات مقدّسه باشد.

معرّفی دعای رجبیّه

در ادامه عباراتی را از دعایی بسیار گران قدر که از ناحیه مقدّس امام زمان علیه السلام صادر شده، نقل می کنیم که مضامین آن اشاره هایی لطیف به مقام نورانی اهل بیت علیهم السلام دارد. این دعا که در توقیع شریفی توسّط نایب دوم امام زمان علیه السلام، جناب محمّدبن عثمامن بن سعید، نقل شده، به «دعای رجبیّه» معروف است و مرحوم شیخ طوسی آن را در کتاب «مصباح المتهجّد» نقل کرده است.(1)
در این جا جملات اولیّه دعا را یکی یکی نقل می کنیم و درباره هرکدام مختصر توضیحی می دهیم.
اَللّهُمَّ إنّی أسألُکَ بِمَعانی جَمیعِ ما یَدعُوکَ بِه وُلاةُ أمرِک.
خدایا من از تو درخواست می کنم به معانی همه آن چه که والیان امر تو، تو را به آن می خوانند.
معانی جمع معنی است که مقصود از آن، «ما عُنِیَ بِه» است؛ یعنی حقایقی در عالم که مصادیق آن را معیّن نفرموده اند و لذا ما درباره آن ها نمی توانیم اظهارنظری کنیم. «وُلاة» جمع «والی» به معنای صاحب اختیار و ولایت و سرپرستی است. والیان امر خدا همان انوار مقدّسی هستند که خدا از نور ایشان همه مخلوقات را خلق کرده و برای آن ها نسبت به ما سِوی الله، ولایت قائل شده است. چند جمله بعدی دعا اوصاف همین وُلاة امر است.
المَأمُونُونَ عَلی سِرِّک.
کسانی که امانت دار اسرار تو هستند.
المُستَبشِرُونَ بِأمرِک.
*****
1- مصباح المتهجّد/803.
{صفحه142}
بشارت دهندگان به امر تو.
الواصِفُونَ لِقُدرَتِکَ.
وصف کنندگان قدرت تو.
وصف قدرت خدا توسّط اهل بیت علیهم السلام به دو گونه است: تکوینی و تشریعی. وصف تکوینی یعنی این که کمالات آن ها آیه و نشانه قدرت خداوند است. وصف تشریعی نیز به این است که با سخنان زیبای خود قدرت خداوند را بدون این که تشبیه لازم آید، توصیف می کنند.
المُعلِنُونَ لِعَظَمَتِکَ.
آشکارکنندگان عظمت تو.
آشکار کردن عظمت خدا هم به دو صورت تکوینی و تشریعی (نظیر آن چه در وصف قبلی گفتیم) صورت می پذیرد.

اهل بیت علیهم السلام، وعاء مشیّت و اراده خدا

أسألُکَ بِما نَطَقَ فیهم مِن مَشِیَّتِک.
از تو به مشیّتت که در آن ها گویا شده، درخواست می کنم.
«مِن» در این عبارت «مِن بیانیّه» است؛ یعنی مقصود از «ما» موصول را توضیح می دهد. مطابق روایات، اهل بیت علیهم السلام وعاء و ظرف مشیّت خدا هستند. در یکی از زیارات امیرالمؤمنین علیه السلام به ایشان با عنوان «السّلامُ علیک یا ... موضِعَ مَشِیَّةِ اللهِ»(1) سلام می دهیم. این مشیّت می تواند به معنای تکوینی یا تشریعی باشد؛ چون اهل بیت علیهم السلام هم ظرف مشیّت تکوینی خدا و هم وعاء مشیّت تشریعی او هستند. ان شاء الله در توضیح مباحث عدل بیان خواهد شد که مراد از مشیّت تکوینی خدا، نور علم نسبت به همه مخلوقات است که خدا اهل بیت علیهم السلام را واجد و حامل آن قرار داده
*****
1- بحارالانوار348/100 به نقل از المزار الکبیر.
{صفحه143}
و لذا ایشان وعاء و ظرف این نور می باشند.(1) همچنین مشیّت تشریعی خدا که همان اوامر و نواهی اوست، به وسیله اهل بیت علیهم السلام ظاهر و آشکار می گردد. به معنای دقیق تر می توان گفت که خواست ایشان، خواست خدا و خواست خدا، خواست ایشان است. پس اهل بیت علیهم السلام وعاء مشیّت تشریعی خدا هم هستند.(2)
اراده خدا هم که متمّم مشیّت اوست، در وجود مقدّس چهارده معصوم علیهم السلام تجلّی یافته است.(3) تعبیر زیبایی که در زیارت سیّدالشّهدا علیه السلام از امام صادق علیه السلام نقل شده، شاهدی بر همین معناست:
إرادةُ الرَّبِّ فی مَقادیرِ أُمُورِه تَهبِطُ إلَیکُم و تَصدُرُ مِن بُیُوتِکُم.(4)
اراده پروردگار در اندازه های کارهایش به سوی شما [اهل بیت علیهم السلام] نازل و از خانه های شما صادر می گردد.
خلاصه این که اراده و مشیّت خدا در هر چیز و نسبت به هرکس، از مشیّت و اراده ایشان ظاهر می شود.(5)
فَجَعَلتَهُم مَعادِنَ لِکَلِماتِکَ.
پس ایشان را معادن کلمات خود قرار داده ای.
کلمات خدا به معنای صفت، آیه و نشانه اوست.(6) اهل بیت علیهم السلام سرچشمه آیات خدا هستند؛ چون هر مخلوقی که آیه خداست، از نور ایشان خلق شده، پس همه آیات الهی از ایشان سرچشمه می گیرد.
*****
1- قلوبنا أو عیة لمشیّة الله. (بحارالانوار337/25، ح16).
2- وعاء مشیّت تکوینی خدا بودن اهل بیت علیهم السلام، در دفتر اول و ظرف مشیّت تشریعی خدا بودن ایشان، در دفتر دوم کتاب عدل بحث خواهد شد. (ان شاءالله)
3- این بحث هم ان شاءالله در مباحث کتاب عدل خواهد آمد.
4- اصول کافی، کتاب الحج، ابواب الزّیارات، باب زیارة قبر ابی عبدالله الحسین بن علی علیهما السلام، ح2.
5- مؤیّد این معنا در احادیث وجود دارد. به عنوان نمونه بنگرید در: بحارالانوار6/26-7، ح1؛ 337/25، ح16 و 385، ح41؛ 114/5، ح44؛ 141/6، ح1؛ 256/26، ح32.
6- کلمات الله أی کلامُه و هو صِفَتُه. (لسان العرب105/13)
{صفحه144}

اهل بیت علیهم السلام، ارکان توحید و آیات و مقامات الهی

و أرکاناً لِتَوحیدِکَ و آیاتِکَ و مَقاماتِکَ.
و [ایشان را] ارکان توحید و آیات و مقامات خود قرار داده ای.
خداوند اهل بیت علیهم السلام را ارکان توحید خود قرار داده؛ یعنی توحید حقّ متعال بر ایشان استوار است. همان توضیحی که در ذیل حدیث: «بِنا عُبِدَ اللهُ و بِنا عُرِفَ اللهُ و بِنا وُحِّدَ اللهُ تبارکَ و تعالی» داده شد، در این جا هم جاری است. آیات خدا هم که نشانه های او هستند، «مقام» به معنای محلّ قیام است؛ یعنی جایی که خداوند ظهور پیدا می کند. مقام در مورد خداوند مرادف با مَظهَر است و هر مخلوقی که محلّ ظهور و تجلّی خدا باشد، مقام او هم نامیده می شود.
امّا این جمله را به دو گونه می توان اعراب کرد: یکی این که «آیات» و «مقامات» عطف به کلمه «توحید» شده باشند. در این صورت، معنای عبارت این خواهد بود که خداوند انوار اهل بیت علیهم السلام را ارکان آیات و مقامات خویش قرار داده است.
احتمال دوم این است که: «آیات» و «مقامات» عطف به کلمه «أرکاناً» باشند. در این صورت، معنای عبارت این خواهد شد که خداوند انوار اهل بیت علیهم السلام را آیات و مقامات خود قرار داده است.
ما این معنای دوم را ترجیح می دهیم؛ چون «آیات» و «مقامات» مناسبت بیشتری با «ارکان» دارند تا با «توحید» خداوند. لذا احتمال این که عطف به «أرکاناً» باشند، ترجیح دارد. با این احتمال، مطلب کاملاً روشن است؛ زیرا که انوار مقدّس چهارده معصوم علیهم السلام نشانه ها و مظاهر اعلی و اشرف خدای متعال می باشند. در قسمت بعدی دعا، اعلی و اشرف بودن آیتیّت این انوار نسبت به سایر آیات الهی توضیح داده شده است.
اگر احتمال اوّل را در نظر بگیریم، در آن صورت باید بگوییم: انوار اهل بیت علیهم السلام ارکان آیات و مقامات الهی هستند که توضیح رکن بودن ایشان از جملات بعدی روشن می شود. نتیجه این که هر دو احتمال با توجّه به قسمت بعدی دعا به یک معنا منتهی می شود.
{صفحه145}

آیه بودن همه چیز به واسطه نور اهل بیت علیهم السلام

الَّتی لا تَعطیلَ لَها فی کُلّ مَکانٍ.
که در هیچ مکانی، تعطیل بردار نیستند.
اگر «الَّتی» وصف «آیات و مقامات» باشد، مقصود این است که هیچ جا و هیچ چیز از آیات و مقامات الهی خالی نیست.
و اگر وصف «أرکاناً» باشد، مقصود این خواهد بود که هیچ جا و هیچ چیز خالی از ارکان آیات و مقامات الهی نیست.
در توضیح احتمال اوّل می توان گفت که هر نقطه و مکانی در عالم خلقت که مخلوقی وجود دارد، خود آن مخلوق، آیه و مقام خداوند است. پس هیچ جا و هیچ چیز خالی از آیتیّت پروردگار نمی باشد. بنابر احتمال دوم، باید گفت که چون هر آیه و مقامی، مخلوق از نور مقدّس چهارده معصوم علیهم السلام است، پس همه جا مَظهر و مجلای ارکان آیات و مقامات است که همان انوار اهل بیت علیهم السلام می باشند.
امّا مقصود اصلی بحث ما در هریک از احتمالات، قابل طرح می باشد و آن این که آیه شدن هر آیه و مقامی به نور اهل بیت علیهم السلام است. چون همه مخلوقات عالم، آیات و مقامات الهی هستند، پس در جای جای عالم نشانه های چهارده معصوم علیهم السلام مشاهده می شوند. هیچ مکانی در خلقت یافت نمی شود که از انوار ایشان خالی باشد. چه این انوار را در عبارت دعا، ارکان آیات و مقامات بدانیم و چه ندانیم، هیچ آیه و مقامی بدون مایه گرفتن از ایشان آیه و مقام نیست.
لطیف تر این که توجّه کنیم «آیات و مقامات» الهی فقط مخلوقاتی نیستند که هر عاقلی با توجّه عقلانی به آن ها، متذکّر خدای خوش می شود؛ اصل وجود عاقل، نور عقل او، توجّه کردنش به مخلوقی از مخلوقات، متذکّر شدنش به خالق مخلوقات و ...، همه این ها جزء آیات و مقامات الهی اند. همه این ها نشانه های پروردگار متعال هستند و تحقّق همه این ها به واسطه انوار مقدّس اهل بیت علیهم السلام و نشأت گرفته از ایشان است. پس نقطه نقطه عالم خلقت، نشان از ایشان دارد.
{صفحه146}
یَعرِفُکَ بها مَن عَرَفَکَ.
هرکس تو را می شناسند، به واسطه ایشان می شناسد.
این جمله در واقع بیان علّت جمله قبل است؛ یعنی علّت تعطیل و خالی نبودن همه جای عالم را از آیات و مقامات الهی توضیح می دهد. آیه بودن به این است که واسطه معرفت خدا شود. چون هر نقطه ای از عالم مخلوقات شأنیّت آیه خدا شدن را دارد، پس هیچ جا خالی از آیات و مقامات الهی نیست. با نظر به هر نقطه ای می توان به معرفت خدا نایل شد (یَعرِفُکَ بها مَن عَرَفَکَ). پس هر مکانی در عالم خلقت می تواند آیه باشد و به همین دلیل هم هر مکانی در عالم نشان از اهل بیت علیهم السلام دارد؛ چون آیه شدن آیه به نور ایشان است.

عظمت نور اهل بیت علیهم السلام در عین مخلوق بودنشان

لا فَرقَ بَینَکَ و بَینَها إلّا أنَّهُم عِبادُکَ و خَلقُکَ.
فرقی بین تو و ایشان نیست، مگر این که آن ها بندگان و خلق تو هستند.
در قسمت اوّل جمله ضمیر «ها» به کار رفته و در قسمت دوم، ضمیر «هُم». ضمیر مفرد مؤنّث به اعتبار لفظ است و ضمیر جمع مذکّر به اعتبار معنا و مرجع آن لفظ.
در این جمله تصریح شده که این انوار مقدّس، بندگان خدا و آفریدگان او هستند؛ امّا چرا ابتدای آن با عبارت «لا فَرقَ بَینَکَ و بَینَها إلّا أنَّهُم عِبادُکَ و خَلقُکَ» سخن فرموده اند؟ وقتی موجودی بنده و مخلوق خدا باشد، هیچ وجه شباهت و سنخیّتی با او ندارد؛ پس وجه این که گفته اند: «فرقی بین خدا و آن ها نیست، مگر...» چیست؟ معمولاً در مورد دو چیزی که وجوه شباهت زیادی با هم دارند، گفته می شود: فرقی بین آن ها نیست، مگر... این جا که یک وجه شباهت هم نیست، چرا چنین تعبیر فرموده اند؟
به نظر می آید خواسته اند عظمت بی حدّ و حصر انوار مقدّس اهل بیت علیهم السلام را با این عبارات، روشن کنند. شاید مراد این باشد که هر چند ذات خدا با ذوات مخلوقات هیچ شباهتی ندارد، امّا خداوند به این برگزیدگان خاصّ خود، قدرت انجام هرکاری را که بخواهند، داده است. بالاتر از این، خداوند خواست این ها را خواست خودش، حبّ
{صفحه147}
ایشان را حبّ خودش، بغض آنان را بغض خودش، رضا و سخط آن ها را رضا و سخط خودش و ... قرار داده است.(1) آیا با در نظر گرفتن این موارد، این تعبیر که «فرقی بین آن ها و خدا نیست، مگر این که بندگان و مخلوق اویند»، به جا و مناسب نمی باشد؟

بالاتر بودن اهل بیت علیهم السلام از حدّ درک ما

واقعیّت این است که ما هرچه در عظمت شأن چهارده معصوم علیهم السلام بخوانیم و بشنویم، هنوز فرسنگ ها با درک مقامات ایشان فاصله داریم. بی جهت نیست که خودشان فرموده اند:
لا تَجعَلُونا أرباباً و قُولُوا فی فَضلِنا ما شِئتُم فإنَّکُم لا تَبلُغُونَ کُنهَ ما فینا و لا نِهایَتَه. فإنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَد أعطانا أکبَرَ و أعظَمَ ممّا یَصِفُه واصِفُکُم أو یَخطُرُ عَلی قَلبِ أحَدِکُم فإذا عَرَفتُمونا هکَذا فأنتُم المؤمِنونَ.(2)
ما را به مرتبه ربوبیّت [=خدایی] نرسانید و در فضیلت ما هر چه می خواهید، بگویید. شما هیچ گاه به کُنه و منتهای فضایل ما نخواهید رسید؛ چرا که خدای عزّوجلّ بزرگ تر و باعظمت تر از آن چه را شما وصف می کنید یا به قلب یکی از شما خطور می کند، به ما عطا فرموده است. پس هرگاه که ما را این گونه شناختید، پس آن گاه شما مؤمن خواهید بود.
در این حدیث شریف تصریح شده که ما نباید - و عقلاً هم مجاز نیستیم که - شأن ربوبیّت و خدایی برای اهل بیت علیهم السلام قائل شویم. کافی است یک وجه شباهت با ذات مقدّس پروردگار برای ایشان فرض کنیم؛ همین مساوی با تشبیه و شأن ربوبی قائل شدن برای ایشان است. اصولاً هرچه در مخلوق هست (هر مخلوقی و در هر رتبه ای)، امکان این که در خالق هم باشد، وجود ندارد و بالعکس؛ از هیچ جهت و هیچ جنبه ای نمی توان برای خداوند شباهتی با مخلوقاتش قائل شد.
{صفحه148}

معیار کار خدایی و غیر خدایی

با توجّه به این معیار، هیچ یک از کارهای «خدایی» را نباید و نمی توان به اهل بیت علیهم السلام نسبت داد. امّا کار «خدایی» ملاکش چیست؟ ملاک خدایی بودن یک عمل، بزرگی ظاهر عمل نیست؛ مهم این است که آن عمل مستقّلاً و بدون اتّکای به غیر انجام شود. تمام کارهای خدایی این گونه است که هیچ اتّکایی به غیر خدا ندارد. امّا اگر همان کار خدایی را مخلوقی با اتّکای به قدرت خدادادی انجام دهد، دیگر نمی توان آن کار را خدایی دانست. مثلاً «زنده کردن مرده» کاری است که خداوند آن را انجام داده و می دهد. اگر همین عمل را انسانی با قدرت خدادادی انجام دهد، کار او خدایی نخواهد بود؛ چون آن را مستقلّاً و بدون اتّکای به غیر انجام نداده است. با این ترتیب، تفاوتی بین کارهای ظاهراً بزرگ و کارهای ظاهراً کوچک نیست. به عنوان مثال حرکت دادن عادی دست توسّط انسان، از این جهت مانند مرده زنده کردن است. اگر در موردی به غلط معتقد شویم که کسی همین کار ساده را مستقلّاً و به خودش (بدون اتّکای به غیر خود) انجام داده یا می دهد، نسبت کار «خدایی» به او داده و قائل به تشبیه او با خداوند شده ایم.
در حقیقت، بزرگی یک عمل به ظاهر آن نیست؛ بلکه به این است که آیا انجام دهنده آن بدون اتّکای به دیگری انجامش می دهد یا خیر. با این ملاک، کارهای «خدایی» همه بزرگ اند و کارهای غیر خدا همه کوچک؛ چون غیر خدا هیچ کار ظاهراً ساده ای را هم نمی تواند بدون اتّکای به خدا انجام دهد.
با این مقدّمات، اگر کارهای ظاهراً بزرگ و بسیار بزرگ را هم به اهل بیت علیهم السلام نسبت دهیم (البتّه با دلیل و مدرک، نه از جانب خود) امّا بدانیم و معتقد باشیم که ایشان همه آن ها را با قدرت خدادادی انجام می دهند، به غلو نیفتاده ایم و تشبیه به خداوند هم نکرده ایم.
{صفحه149}

مقامات ویژه اهل بیت علیهم السلام به جعل الهی

با توجّه به این نکته ببینیم وجود مقدّس امیرالمؤمنین علیه السلام در معرّفی اهل بیت علیهم السلام به جناب سلمان و ابوذر چه فرموده اند:
یا سَلمان و یا جُندَب... أنا أُحیی و أُمیتُ بِإذن رَبّی و أنا أُنَبِّئُکُم بِما تَأکُلونَ و ما تَدَّخِرُونَ فی بُیُوتکُم بِإذنِ رَبّی و أنا عالِمٌ بِضَمائِرِ قُلُوبکُم و الأئمَّةُ مِن أولادی علیهم السلام یَعلَمُونَ و یَفعَلونَ هذا إذا أحَبُّوا و أرادَوا لِأنّا کُلَّنا واحدٌ أوَّلُنا مُحمَّدٌ و آخِرُنا محمَّدٌ و أوسَطُنا مُحمَّدٌ و کُلُّنا مُحمَّدٌ فَلا تُفَرِّقُوا بَینَنا و نَحنُ إذا شِئنا شاءَ اللهُ و إذا کَرهِنا کَرِهَ اللهُ الویلُ کُلُّ الویلِ لِمَن أنکَرَ فَضلَنا و خصوصیَّتنا و ما أعطانَا اللهُ رَبُّنا لأنَّ مِن أنکَرَ شَیئاً ممّا أعطانَا اللهُ فقد أنکَرَ قُدرةَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ و مَشیَّتَه فینا.(1)
ای سلمان و ای ابوذر... من به اذن پروردگارم زنده می کنم و می میرانم و به اذن پروردگارم از آن چه می خورید و در خانه هایتان ذخیره می کنید، به شما خبر می دهم و من به پنهانی های دل های شما آگاهم. امامان علیهم السلام از فرزندان من نیز [همین امور را] می دانند و همین کارها را هرگاه دوست داشته باشند و اراده کنند، انجام می دهند؛ زیرا ما همه یکی هستیم. اوّلین ما محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم و آخرین ما محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم و آن که از ما در وسط قرار گرفته هم محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم است و همه ما محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم هستیم.(2) پس بین ما [در فضایل و کمالات] تفاوت قائل نشوید. ما هرگاه مشیّت کنیم، خداوند مشیّت کرده و هرگاه از چیزی کراهت داشته باشیم، خدا از آن کراهت دارد.
وای و همه وای بر کسی که فضیلت و صفت انحصاری ما و آن چه را که خداوند به ما عطا فرموده، انکار نماید؛ زیرا هرکس یکی از آن چه را که خدا به ما عطا فرموده منکر شود، قدرت خدای عزّ وجلّ و مشیّت او نسبت به ما را انکار کرده است.
*****
1- بحارالانوار6/26-7، ح1.
2- معنای فرمایش: «همه ما محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم هستیم» همان تعبیر است که فرمودند: «همه ما یکی هستیم»؛ یعنی چهارده معصوم علیهم السلام نور واحدی هستند.
{صفحه150}
در این عبارات نورانی با قید «بِإذنِ الله» که دو بار بر آن تأکید کرده اند، نیاز و احتیاج ذاتی خودشان را در همه کارهایشان به خدا گوشزد فرموده اند. در جملات پایانی هم تصریح کرده اند که همه قدرت های ایشان عطای الهی و براساس مشیّت او بوده است. این ها نشان می دهد که آن ها بندگان و مخلوقات خدایند؛ امّا در عین حال به اذن خدا و مشیّت او قدرت هایی را داشته و دارند که هیچ کس دیگر ندارد. مهم تر از همه این که خداوند چنان قدرتی به ایشان داده که هرگاه دوست داشته باشند و اراده کنند (إذا أحبَّوا و أرادَوا)، می توانند از این گونه کارهای عجیب و غیر عادی انجام دهند و بالاتر این که مشیّت و خواست ایشان، خواست خدا و کراهت آن ها، کراهت خداست. پس تصدیق می کنیم که جا دارد این گونه تعبیر کنند که: «لا فَرقَ بَینک و بَینَها إلّا...».
فَتقُها و رَتقُها بِیَدِکَ.
گشودن و بستن آن ها به دست توست.
این که ذوات مقدّس اهل بیت علیهم السلام این کمالات را داشته باشند یا خیر و چه موقع و به چه اندازه داشته باشند، همه این ها به خواست خدا بستگی دارد و هیچ کدام به دست خود ایشان نیست.
بَدءُها مِنک و عَودُها إلیکَ.
آغاز آن ها از تو و بازگشتشان به سوی توست.
ایشان از خود استقلالی ندارند. همه کمالاتشان از خدا نشأت می گیرد و با خواست او ادامه پیدا می کند و به خواست او خاتمه می یابد.
أعضادٌ و أشهادٌ و مُناةٌ و أذوادٌ و حَفَظَةٌ و رُوّادٌ.
ایشان بازوها و گواهان و آزمایش کنندگان و مدافعان و حافظان و پیشوایان [از جانب تو] هستند.
هریک از این عناوین بیان کننده مقامی از مقامات اهل بیت علیهم السلام می باشد. خداوند ایشان را بازوان توانا برای یاری دین خود و نیز گواهانی بر خلق خود در دنیا و آخرت قرار داده است. هم چنین ایشان وسیله و سبب آزمایش خلق خدایند.
{صفحه151}
شأن دیگر ایشان دفاع از دین خدا و بدعت ها در برابر دشمنان و خائنان است. از طرف دیگر خدا آنان را حافظان دین خود و پیشوایان خلایق در مسیر بندگی خود قرار داده است.

حقّ اهل بیت علیهم السلام بر خداوند به انعام الهی

فَبِهم مَلَأتَ سَماءَکَ و أرضَکَ حَتّی ظَهَرَ أن لا إلهَ إلّا أنت.
در نتیجه [ی همه آن چه گذشت] آسمان و زمین خود را به ایشان پر نمودی تا [در همه جا] آشکار شد که جز تو معبودی نیست.
مقامات خدادادی ایشان به این منتهی شد که در آسمان و زمین کلمه توحید و بندگی خدا پر شد. هرجا در آسمان و زمین که بندگی خدا صورت پذیرفته و می پذیرد، به واسطه نور وجود ایشان و تلاش هایشان در جهت هدایت و دستگیری از خلق خدا در این زمینه بوده است. وساطت این بزرگواران برای تحقّق کلمه توحید (لا إله إلّا أنت) هم تکوینی بوده و هم تشریعی؛ تکوینی به اعتبار نور وجودشان که همه چیز در عالم خلقت از آن خلق شده و تشریعی به جهت زحمات و خدماتی که برای نشر و تبیین عقیده توحید متحمّل شده و می شوند. پس دین داری در سراسر عالم مدیون وجود ایشان است.
این گونه خداوند خواسته است تا حقّ و حقوقی خاصّ و ویژه برای این محبوب های خود قرار دهد. این حقوق برای ایشان بر عهده همه خلایق (که با خدا و بندگی او آشنا شده اند) وجود دارد و به معنایی دیگر، بر خود خداوند هم حقّی پیدا کرده اند. البتّه هیچ مخلوقی (هر چند شریف و عالی مقام) ذاتاً و به خودی خود بر خدا هیچ حقّی ندارد و این خود اوست که گاهی بنا به حکمتی، برای مخلوقی از مخلوقاتش حقّی بر خود قرار می دهد.
حقّی که گاهی مخلوق بر خالق پیدا می کند از این روست که خداوند خود - با اختیارش، نه از سر ناچاری- چیزی را برای کسی برعهده می گیرد؛ مثلاً وعده ای می دهد که خود این وعده دادن حقّی را برای شخص ثابت می کند. پس حقّی که خدا به
{صفحه152}
مخلوق خود می دهد، در حقیقت، لطف و انعام ویژه ای است که به او اختصاص می دهد.
در برخی دعاها به ما یاد داده اند که خداوند را به حقّی که بر اهل بیت علیهم السلام دارد و نیز به حقوقی که آن ها بر خدا دارند، بخوانیم:
فَأسألُکَ اللّهُمَّ یا عظیمُ بِحَقِّکَ علی محمَّدٍ وَ آلِه الصّادقینَ وَ بِحَقِّ محمَّدٍ وَ آلِه الصّادقینَ علیکَ. وَ بِحَقِّکَ علی عَلیٍّ وَ بِحَقِّ علیٍّ عَلیکَ و بِحَقِّکَ علی فاطمَة وَ بِحَقِّ فاطمةَ عَلیک. وَ بِحَقِّکَ عَلی الحَسَنِ وَ بحقّ الحَسَنِ علیکَ وَ بِحَقِّکَ عَلی الحُسَینِ وَ بِحَقّ الحُسَینِ علیکَ. فَإنَّ حُقُوقَهم علیکَ مِن أفضَلِ إنعامِکَ عَلیهم.(1)
در عبارات پایانی دعا، تصریح شده است که حقوق اهل بیت علیهم السلام بر خداوند، از مصادیق بزرگ ترین الطاف خدا بر ایشان است. به هر حال کسی که به توفیق الهی چنین معرفتی به چهارده معصوم علیهم السلام پیدا کند، در مسیر معرفت ایشان «به نورانیّت» قرار گرفته است. منظور از «معرفت ایشان به نورانیّت»، معرفت کمالات و مقامات نوری ایشان است که در دعای رجبیّه گوشه ای از آن مطرح شده و در احادیث دیگر هم از این گونه معارف یافت می شود.

اشاره ای به حدیث نورانیّت

این بخش از کتاب را با نقل جملاتی از حدیثی گران قدر که به حدیث نورانیّت معروف است، به پایان می بریم و از خدای متعال درخواست می کنیم تا چنین معرفتی را در ما روز به روز و ساعت به ساعت افزون بفرماید.
مقدّمه حدیث این است که روزی جناب ابوذر غفاری به جناب سلمان فارسی (محمّدی صلّی الله علیه و آله و سلّم) می گوید: معرفت امیرالمؤمنین به نورانیّت یعنی چه؟ او پاسخ می دهد که: بیا نزد خود حضرت برویم و این را از خود ایشان بپرسیم. وقتی رفتند و سؤال خود
*****
1- بحارالانوار414/97.
{صفحه153}
را مطرح کردند، حضرت به آن ها به عنوان دو دین دار متعهّد که کوتاهی در دینشان نمی کنند، خوش آمد گفتند و فرمودند که چنین معرفتی بر هر مرد و زن مؤمن لازم است. سپس تأکید فرمودند:
إنَّه لا یَستَکمِلُ أحَدٌ الایمانَ حَتّی یَعرِفَنی کُنهَ مَعرِفَتی بالنُّورانیّةِ فإذا عَرَفَنی بِهذِهِ المَعرِفَةِ فَقَد امتَحَنَ اللهُ قَلبَهُ لِلایمانِ و شَرَحَ صَدرَه لِلإسلامِ و صار عارفاً مُستَبصِراً و مَن قَصَّرَ عَن مَعرِفَةِ ذلکَ فَهُوَ شاکٌّ و مُرتابٌ.(1)
همانا هیچ کس ایمان کامل پیدا نمی کند، مگر این که به کُنه معرفت به نورانیّت من برسد. پس هرگاه چنین معرفتی به من پیدا کرد، خداوند قلب او را به ایمان آزمایش کرده و به او برای [پذیرش] اسلام شرح صدر داده و او عارف بینا شده است و هرکس در [کسب و اعتقاد به] این معرفت کوتاهی ورزد، اهل شکّ و تردید است.

معنای معرفت اهل بیت علیهم السلام به نورانیّت

معرفت به نورانیّت یعنی این که انسان اهل بیت علیهم السلام را به کمالات نورانی شان بشناسد. لازمه شناخت این مقام نورانی آن است که معتقد باشیم هر کمالی که خدا به مخلوقاتش عطا کرده و می کند، از انوار وجودی اهل بیت علیهم السلام است. صاحب اصلی همه کمالات عالم خلقت آن هایند و لذا «نورالانوار» نامیده شده اند؛ یعنی نوری که سرچشمه همه انوار عالم هستی است. خدا ایشان را به این مقام استثنایی رسانده و آن ها را چشم بینای خود (عین الله النّاظرَة)، گوش شنوای خود (اُذُنه الواعیة) و دست بسط دهنده خود (یَده الباسطة)(2) قرار داده است.
در هیچ یک از این مقامات، حجاب مخلوقی از میان نرفته و بینونت میان خدا و خلق نقض نمی شود. مراد از چشم بینا، گوش شنوا و دست بسط دهنده خدا، این است
*****
1- بحارالانوار1/26، ح1.
2- این ها القاب امیرالمؤمنین علیه السلام است که در زیارت مأثور ایشان وارد شده است بنگرید در: بحارالانوار305/97، ح23.
{صفحه154}
که وجود مقدّس امیرالمؤمنین علیه السلام به واسطه نوری که خدا به ایشان تملیک فرموده، هرچه را بخواهد می بیند، هرچه را اراده کند می شنود و به اذن خدا آن چه را که در عالم خلقت بخواهد بسط می دهد؛ به هرکه بخواهد می دهد و از هرکه بخواهد منع می کند و مصداق آیه شریف:
(هذا عَطاؤُنا فَامنُن أو أمسِک بِغَیرِ حِسابٍ)(1)
این عطای ماست؛ پس بدون این که لازم باشد حسابی پس بدهی، [به هر کس می خواهی] ببخش یا [از هر که می خواهی] منع کن.
می باشد.(2)
خداوند همه انوار عالم هستی و خلقت را در اختیار این خلفای خود قرار داده و مشیّت آن ها را مشیّت خود، رضای آن ها را رضای خود، سخط ایشان را سخط خود و امر آن ها را امر خود خوانده است. پس می توان این بزرگواران را صاحب اختیار همه مخلوقات الهی دانست که اطاعتشان بر همه چیز واجب شده است.(3) به تعبیری که در یکی از زیارات امیرالمؤمنین علیه السلام آمده، ایشان «نفس الله تعالی القائمة فیه بالسّنن» نامیده شده اند؛(4) یعنی روح و نفس خدا که حیات سنّت های الهی به ایشان است. همان طور که همه چیز انسان به نفس و روحش حیات دارد و اگر روح از او گرفته شود، همه چیز می میرد، ایشان هم روح و حیات همه خلقت اند که اگر نور ایشان نباشد، هیچ سنّتی به پا نمی ماند.
ایشان به پا دارنده سنّت های خدا در مخلوقاتش هستند و لذا «أرکان الهدی» نامیده شده اند و وقتی فرق مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام شکافته شد، جبرئیل بین آسمان و زمین ندا داد که: «تَهَدَّمشت و اللهِ أرکانُ الهُدی»(5). البتّه نور ایشان با شهادت جسمشان از
*****
1- ص/39.
2- تفسیر آیه شریف در مورد اهل بیت علیهم السلام می باشد. ر.ک: اصول کافی، کتاب الحجّة، باب التّفویض إلی رسول الله و إلی الائمّة، ح2 و 6 و 10.
3- ر.ک: بحارالانوار23/ باب وجوب طاعتهم...
4- بحارالانوار331/97، ح29.
5- بحارالانوار282/42.
{صفحه155}
بین نمی رود؛ لذا عالم هستی فرو نریت و البتّه به اراده الهی همیشه یکی از این انوار مقدّس به قالب جسم و بدن در زمین باقی می ماند که حجّت حیّ او و خلیفه اش روی زمین به شمار می رود.
خدای متعال حتّی اگر بخواهد تغییری در مقدّرات و احکام خود ایجاد نماید (بداء)، به واسطه نوری که در اختیار اهل بیت علیهم السلام قرار داده، این بداء را صورت می دهد. در زیارت بسیار معتبری از امام صادق علیه السلام، در حرم سیّدالشّهدا علیه السلام خطاب به اهل بیت علیهم السلام چنین می خوانیم:
بِکُم فَتَحَ اللهُ و بِکُم یَختِمُ اللهُ و بِکُم یَمحُو ما یَشاءُ و بِکُم یُثبِتُ.(1)
به واسطه شما خدا آغاز کرده و به واسطه شما پایان می دهد و به واسطه شما آن چه را می خواهد محو و اثبات می کند.
همه چیز در خلقت به اراده خدا با نور اهل بیت علیهم السلام آغاز شده و با نور ایشان خاتمه پیدا می کند و هر تغییری هم به واسطه همین نور صورت می پذیرد. پس می توان گفت که سنّت های خداوند به ایشان به پا داشته شده و نور عالم خلقت، از نور ایشان است. ما به نور ایشان می بینیم، می شنویم، زنده ایم و همه کمالات برای هرکسی، در واقع از آنِ این بزرگواران است.
آن چه گفتیم فقط توصیفی ناقص از مقامات نورانی اهل بیت علیهم السلام است. اگر خدا عنایت کند و انسان بتواند بخشی از این مطالب را وجدان کند، قلبش منوّر به نور معرفت نورانی ایشان می گردد. دانستن این مطالب و اقرار و اعتقاد به آن ها قدم اوّل برای وجدان آن به شمار می رود. اگر انسان وقتی این گونه مطالب را می شنود انکار نکند، پذیرفتن آن ها برایش سخت نباشد و بداند که آن چه او شنیده فقط گوشه ای از مقامات نورانی ایشان است و آن ها به مراتب، بالاتر از آن هستند که او فهمیده، در این صورت در مسیر صحیح معرفت به نورانیّت قرار گرفته است.
*****
1- اصول کافی، کتاب الحج، ابواب الزّیارات، باب زیارة قبر ابی عبدالله الحسین بن علی علیهما السلام، ح2.
{صفحه156}

تلازم معرفت خدا با معرفت به نورانیّت اهل بیت علیهم السلام

با این توضیحات، اکنون می توانیم تصدیق کنیم که چنین معرفتی به مقام اهل بیت علیهم السلام از معرفت خود خدا ناشی شده و به معرفت بیشتر او می انجامد. امید داریم بتوانیم معنای اولیّه عبارات نورانی امیرالمؤمنین علیه السلام را که در ادامه سخن خود به سلمان و ابوذر فرمودند، خوب درک کنیم:
مَعرِفَتی بِالنُّورانِیّةِ مَعرِفةُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَعرِفَةُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَعرِفَتی بِالنُّورانیّة.(1)
معرفت من به نورانیّت، به معرفت خدای عزّوجلّ می انجامد و معرفت خدای عزّوجلّ، به معرفت به نورانیّت من منجر می شود.
این جا سخن از دو معرفت است: معرفت خدای عزّوجلّ و معرفت به نورانیّت امیرالمؤمنین علیه السلام. این دو معرفت هرکدام به دیگری می انجامد؛ یعنی هر درجه ای از یکی، درجه ای از دیگری به دنبالش می آید. ابتدا جمله دوم را معنا می کنیم: آن چه در توصیف معرفت به نورانیّت امام علیه السلام گفتیم، از معرفت خود خدا ناشی می شود؛ یعنی معرفت خداست که سرچشمه معرفت انسان به مقامات نورانی اهل بیت علیهم السلام می شود. اگر ما خدا را نشناسیم، نمی توانیم امیرالمؤمنین علیه السلام را «عین الله»، «اُذُن الله» و «یَدالله» بدانیم، آن معرفت خداست که ریشه و منشأ معرفت به مقام نورانی حضرات اهل بیت علیهم السلام می شود. بنابراین: معرفةُ اللهِ عَزَّ و جَلَّ معرفتی بِالنّورانیّة.
این جا در واقع امیرالمؤمنین علیه السلام را به خدا شناخته ایم و او را به معرّفی خدا و کمالات خدادادی اش می شناسیم. نور امیرالمؤمنین علیه السلام نوری است که خدا در او قرار داده و او را «نورالانوار» خود ساخته است. پس می توان چنین گفت:
به خدا شناختم من به خدا قسم علی علیه السلام را.
روشن است که به هیچ وجه مراد امیرالمؤمنین علیه السلام از این جمله این نبوده که این دو معرفت یکی است و العیاذ بالله وحدتی میان خدا و خلقش برقرار است. هرگز چنین
*****
1- بحارالانوار1/26-2.
{صفحه157}
معنایی با اصول عقلی و تعالیم اهل بیت علیهم السلام سازگار نیست؛ بلکه می فرمایند: یکی منشأ و ریشه دیگری می شود. در درجه اوّل معرفت خداست که به معرفت به مقام نورانی اهل بیت علیهم السلام می انجامد و هرچه رتبه معرفت به خدا بالا رود، معرفت به نورانیّت اهل بیت علیهم السلام نیز بالاتر می رود. البتّه این دو معرفت، هر دو صُنع خدا و لطف اوست، امّا خود او این ارتباط را میان این دو معرفت ایجاد کرده است و به لطف خودش، هرچه معرفت خدا شدیدتر شود، معرفت به نورانیّت خلفای خود را شدیدتر می سازد. این معنای جمله دوم عبارت مولا امیرالمؤمنین علیه السلام بود.
امّا جمله اوّل، عکس معنای جمله دوم است: معرفت به نورانیّت اهل بیت علیهم السلام مقدّمه ای برای معرفت بیشتر خدای عزّوجلّ می شود. در واقع خداوند معرفت به مقامات نورانی خلفای خود را زمینه و بستری بسیار مناسب برای اعطای معرفت بیشتر خود به اهل ولایت این بزرگواران قرار داده است. البتّه می دانیم که خداوند از طریق همه آیات تکوینی اش معرفت خود را به بندگان عطا می کند؛ هرچه معرفت انسان به آیه ای از آیات خدا بیشتر شود، به لطف خدا مقدّمه ای برای معرفت بیشتر و بهتر خود او خواهد شد. گاهی خدا از طریق معرفت نفس خود فرد، خود را به او می شناساند. وقتی از پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم پرسیدند: کیفَ الطّریقُ إلی مَعرِفَةِ الحَقِّ؟ فرمودند: مَعرِفَةُ النَّفس؛(1) یا این که فرموده اند: مَن عَرَفَ نَفسَه فَقد عَرَفَ رَبّه؛(2) یعنی خودشناسی به خداشناسی می انجامد.
هرچه آیه ای بزرگ تر و نزد خدا گرامی تر باشد، معرفت به آن، مقدّمه بهتری برای معرفت بیشتر خدا می شود. این نیز خواست خود خدا بوده که از طریق معرفت به آیت عظمای خود(3) و اکبر اسماء خویش، بالاترین درجه های معرفت خود را نصیب کسانی کند که معرفت به نورانیّت اهل بیت علیهم السلام دارند. پس طریقیّت معرفت ایشان نسبت به معرفت خدا، بیشتر و بهتر از طریقیّت معرفت به هر آیه دیگری از آیات
*****
1- بحارالانوار72/67، ح23 به نقل از عوالی اللّئالی.
{صفحه158}
الهی است. خدا این امتیاز را خاصّ افرادی قرار داده که به آن ها نعمت معرفت به نورانیّت جانشینان خود روی زمین را عطا فرموده است. هرچه معرفت به نورانیّت اهل بیت علیهم السلام بیشتر شود، معرفت بیشتری نسبت به خدا نصیب آن ها می گردد.
این گونه می توان گفت: آن معرفت خدا که از طریق معرفت به مقامات نورانی اهل بیت علیهم السلام نصیب انسان می گردد، از هیچ طریق دیگری حاصل نمی شود. البتّه نه این که دست خدا بسته باشد؛ ولی خود با اراده و مشیّتش چنین خواسته که از طریق معرفت به نورانیّت جانشینانش بیشتر و بهتر شناخته شود تا به آیات و اسماء دیگرش. چه زیبا سروده است آن شاعر که:
به علی علیه السلام شناختم من به خدا قسم خدا را.
یعنی نه این که به غیر علی علیه السلام خدا را نشناختم؛ ولی وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام را با آن عظمت و شوکت و جلال بی نظیر که «اُذُن الله»، «ید الله» و «عین الله» است می بینم که با چنان خضوعی گدایی خدا را می کند، آن وقت آن گونه به عظمت خدا پی می برم که تا قبل از آن و بدون آن هرگز پی نبرده ام. این است آیت الله العظمی.
پس این دو معرفت با هم چنین رابطه ای پیدا می کنند که هر درجه ای از هرکدام، مقدّمه حصول درجه بالاتری از دیگری می شود؛ ولی این رابطه یک رابطه ضروری و ذاتی میان آن ها نیست؛ بلکه به خواست و اراده خدا چنین شده و می شود. در هر معرفتی برای هرکس و در هر درجه ای، صُنع خدا اصل است؛ ولی البتّه ما انسان ها هم وظیفه داریم که معرّفی خدا را بپذیریم. سنّت خدا این است که هرکس درجه ای از معرفت خدا را- که خود او عطا می کند- بپذیرد، او را به درجه بالاتری از معرفت به نورانیّت خلفایش می رساند و بالعکس؛ هرکس درجه ای از معرفت به نورانیّت اهل بیت علیهم السلام را- که خدا به او عنایت می کند- بپذیرد، خدا همان پذیرش را مقدّمه معرفت بالاتر او به خود قرار می دهد.
امیرالمؤمنین علیه السلام در ادامه فرمایش خود برای سلمان و ابوذر جلوه هایی از معرفت به نورانیّت خود و سایر اهل بیت علیهم السلام را آشکار نموده و در ادامه
{صفحه159}
چنین فرمودند:
إنّما أنا عَبدٌ مِن عَبیدِ اللهِ لا تُسَمُّونا أرباباً و قُولُوا فی فَضلِنا ما شِئتُم فإنَّکم لَن تَبلُغُوا مِن فَضلِنا کُنهَ ما جَعَلَهُ اللهُ لَنا و لا مِعشارَ العُشر.(1)
همانا من بنده ای از بندگان خدا بیش نیستم. ما را ارباب [=خداها] ننامید و هرچه خواستید در فضیلت ما بگویید؛ پس شما به کُنه فضایلی که خدا برای ما قرار داده و حتّی به یک صدم آن هم نخواهید رسید.
نتیجه این که: اگر همه فضایل و مناقبی را که در شأن اهل بیت علیهم السلام وارد شده، بدانیم و معتقد باشیم، هنوز هم در ابتدای مسیر معرفت ایشان به نورانیّت هستیم. این راهی نیست که هرکس به راحتی بتواند در آن به جایی برسد؛ هم عنایت خاصّ الهی را لازم دارد، هم دستگیری خودشان را می خواهد و هم همّت عالی خود انسان که به آن چه دانسته عمل کند. علم بی عمل در این وادی نتیجه بخش نیست.
*****
1- بحارالانوار6/26.
{صفحه160}

بخش دوم: معرفت خدا به واسطه آیه تشریعی

فصل1: آیتیّت آیات تشریعی (لفظی)

اشاره ای به انواع معرفت بالآیه

مکرّر اشاره کرده ایم که مقصود از آیه، اسم، صفت و علامت، یک چیز و آن «نشانه» است. «آیه تشریعی» به اسم ها و نشانه هایی لفظی اطلاق می شود که خداوند خود را به آن وصف کرده است.
در بخش گذشته مقصود از «توصیف خدا از خود به آیات تکوینی» توضیح داده شد و اکنون محلّ بحث ما «توصیف خدا از خود به آیات تشریعی» است. آیات تکوینی واسطه هایی هستند که توجّه به آن ها می تواند طریق معرفت خدا باشد. آیات تشریعی هم دقیقاً همین تعریف را دارند. توجّه به آیات و اسماء تشریعی هم می تواند طریق معرفت خدا باشد. این دو نوع توجّه، در توجّه بودن مانند هم هستند؛ امّا متناسب با تکوینی یا تشریعی بودن آیات، معنای آن ها متفاوت می شود.
توجّه به آیه تکوینی با نظر عاقلانه کردن در مصنوعیّت آن آیه حاصل می شود که نتیجه اش ظهور عقلی خداوند به واسطه آن آیه تکوینی است. امّا توجّه به آیه تشریعی به این است که خدا با آن اسم خاصّش خوانده شود تا همین خواندن، واسطه معرفت او گردد.
{صفحه163}
طبق این تعریف، هر دو نوع معرفت، «معرفت بالآیه» هستند؛ یکی به واسطه آیه تکوینی و دیگری به واسطه آیه تشریعی. این دو غیر آن معرفتی هستند که اصلاً نشانه ها و علامات، واسطه و طریق حصول آن نمی باشند. در آن معرفت، عارف به خدا فقط خود او را می شناسد؛ بدون این که توجّهی به آیات و اسماء او کرده باشد. این قسم معرفت را «معرفت بدون الآیه» می نامیم که در بخش بعد به بیان آن می پردازیم.

نیکوترین اسماء در قرآن کریم

بحث آیات تشریعی را از قرآن کریم آغاز می کنیم. اوّلین آیه همان است که در بحث از آیات تکوینی هم به آن اشاره داشته ایم:
(و لِلّهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعوهُ بِها...).(1)
و نیکوترین اسماء از آن خداست. پس او را با آن ها بخوانید... .
(قُلِ ادعُوا اللهَ أو ادعُوا الرَّحمنَ أیّاً ما تَدعُوا فَلَهُ الأسماءُ الحُسنی...).(2)
بگو: «الله» را بخوانید یا «رحمان» را. هرچه را بخوانید، نیکوترین اسماء از آن اوست... .
(هُوَ اللهُ الخالِقُ البارئُ المُصَوِّر له الأسماءُ الحُسنی...).(3)
اوست خدای خلق کننده، آفریدگار و خالق صورت ها که نیکوترین اسماء را دارد.
می بینیم که قرآن کریم در چند جا برای خداوند نیکوترین اسماء را قائل شده است. این اسماء شامل اسماء تکوینی و تشریعی می شود. اسماء تشریعی همان الفاظی هستند که خدا آن ها را برای آن که وسیله خواندن و درخواست از او باشند، وضع کرده است.
مرحوم کلینی در کتاب شریف کافی حدیثی را نقل کرده که در آن، راوی از حضرت
*****
1- اعراف/180.
2- إسراء/110.
3- حشر/24.
{صفحه164}
رضا علیه السلام می پرسد:
آیا خداوند پیش از آن که خلقی بیافریند، خودش را می شناخته است؟
حضرت پاسخ مثبت می دهند. او ادامه می دهد:
یعنی خودش را می دیده و می شنیده؟
حضرت می فرمایند:
ما کان مُحتاجاً إلی ذلک لأنَّه لم یکن یَسألُها و لا یَطلُبُ مِنها هو نَفسُهُ و نَفسُهُ هو قُدرَتُه نافِذَةٌ فَلَیسَ یَحتاجُ أن یُسَمِّیَ نَفسَه.
او نیازی به این کار نداشته؛ زیرا او از خودش درخواست و خواهشی نداشت. او خودش بود و خودش او بود. قدرتش [در هر چیز] نافذ بوده و نیازی ندارد به این که برای خودش اسمی قرار دهد.
سؤال کننده تصوّر می کرده که نام های خدا برای خود خدا هم لازم و مفید است. چه بسا فکر می کرده که خدا قبل از آفرینش هم- که خود را می شناخته- نیاز به اسماء خودش داشته است.
خلاصه پاسخ امام رضا علیه السلام این است که خدا برای شناخت خود نیاز به این اسماء ندارد و این ما هستیم که برای شناخت خدا نیاز به اسماء داریم. دلیلی که برای بی نیازی خدا از اسماء او مطرح فرموده اند، این است که خدا از خودش درخواستی نداشت و چیزی طلب نمی کرد. پس نیازی نداشت به این که اسمی برای خودش قرار دهد.
اسم به معنای علامت و نشانه است و نشانه برای خلق خدا مطرح می شود، نه برای خود او. اگر خلقی در کار نباشد، نیاز به قراردادن نشانه نیست. امّا خلق خدا می توانند از این نشانه ها برای این که واسطه معرفت خدا باشند، بهره ببرند.

خواندن خدا به اسماء، مقدّمه معرفت او

امام علیه السلام فرمایش خود را این گونه ادامه داده اند:
ولکنّه اختارَ لِنَفسِهِ أسماءً لِغَیرِه یَدعُوهُ بِها لِأنَّه إذا لَم یُدعَ بِاسمِهِ
{صفحه165}
لَم یُعرَف.(1)
امّا او اسم هایی برای خود برگزید تا غیر او، به آن اسماء او را بخوانند؛ زیرا اگر به اسمش خوانده نشود، معروف نگردد.
خداوند اسم هایی برای خودش برگزیده است؛ امّا برای این که غیر او (مخلوقات)، او را به آن اسماء بخوانند. خودش برای خودش نیازی به اسماء نداشته است. این مخلوقات اند که به اسماء نیاز دارند تا او را به آن ها بخوانند و همین خواندن وسیله معرفت شود.
مقدّمه این قضیّه شرطیّه (اگر خدا به اسمش خوانده نشود...) به دو گونه ممکن است محقّق شود. یکی این که اصلاً خدا به اسمی خوانده نشود و دوم این که به غیر اسمی که خودش قرار داده، خوانده شود.
فرض اوّل نمی تواند مقصود جمله امام علیه السلام باشد؛ چون چنین نیست که اگر خدا به اسمی خوانده نشود، به هیچ طریقی معروف هم نشود. در واقع اصل معروف شدن یا معروف نشدن خدا موردنظر ایشان نبوده است؛ بلکه «معروفیّت و عدم معروفیّت خدا به اسمش» محلّ بحث بوده؛ یعنی می خواسته اند بفرمایند که اگر با اسمی که خود قرار داده، خوانده نشود، معروف هم نمی شود.
در نتیجه، مهم این است که خدا به چه اسمی خوانده شود. اسم هایی که خدا برای خودش قرار داده است، آثاری دارند که غیر آن، چنین آثاری ندارند. در این جا اثر معرفتی این اسماء محلّ بحث است. خواندن خدا به اسم هایی که خودش وضع کرده، واسطه ای برای اعطای معرفت از جانب خدا به دعاکننده می شود؛ ولی غیر این اسماء چنین اثری ندارند.
همان طور که در بخش گذشته در مورد اسماء تکوینی خداوند بیان شد، «اسم» به طور کلّی نشانه معرفت «مسمّی» است؛ امّا این نشانه بودن در مورد معرفت خدا صرفاً تابع اراده و خواست خود اوست. هیچ رابطه ذاتی و ضروری بین اسم خدا و
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب حدوث الاسماء، ح2.
{صفحه166}
خود خدا وجود ندارد. چنین رابطه ای البتّه در عالم مخلوقات بین «اسم» و «مسمّی» نیست. در مورد نشانه های نور علم و عقل با خود آن ها هم دیدیم که رابطه ذاتی و ضروری برقرار است. خداوند چنین خواسته است که اگر کسی او را به اسمش بخواند، این خواندن، مقدّمه و زمینه معرفت خدا شود. خواندن به اسم خدا همان دستور آیه کریم قرآن است که فرمود: (و لِلّهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعوهُ بِها).
فرمایش حضرت رضا علیه السلام هم که فعلاً محلّ بحث ماست، اشاره به همین مطلب دارد (إذا لَم یُدعَ بِاسمِهِ لَم یُعرَف). نتیجه این که نشانه شدن اسماء خدا برای معرفت خدا دو پایه دارد: یکی خواندن بندگان، خدا را به اسم هایش و دوم اعطای معرفت خدا از جانب خودش به آن ها. این خواندن در مورد اسماء تکوینی به این است که خدا به علمش یا به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و امام علیه السلام یا به هر مخلوق شریف دیگری خوانده شود؛ مثلاً گفته شود: بمحمّدٍ، بعلیٍّ، بفاطمة... (دعای شب های قدر) و در مورد اسماء تشریعی به این است که مثلاً گفته شود: یا اللهُ یا رحمن یا رحیم... این دو نوع خواندن خدا به اسم، می تواند به خواست و مشیّت خود او مقدّمه معرفتش شود.
بنابراین، خود این اسماء تشریعی یا لفظی، اثربخش و واسطه معرفت خدا قرار داده شده اند؛ نه این که مانند برخی از عرفان مسلکان بشری این الفاظ را «اسماء اسماء» خدا بدانیم؛(1) خیر، خود الفاظ اسماء تشریعی خدا هستند.

ازلی نبودن اسماء خداوند

حدیث دیگری در کتاب شریف «کافی» نقل شده که نکات بیشتری را درباره اسماء لفظی خداوند روشن می کند. این حدیث را جناب ابوهاشم جعفری که در محضر حضرت جوادالائمّه علیه السلام بوده، نقل کرده است. ابوهاشم می گوید: کسی خدمت امام جواد علیه السلام رسید و پرسید:
آیا اسماء و صفاتی که در قرآن آمده، خود خدا هستند؟
*****
1- شرح فصوص قیصری/44؛ مفاتیح الغیب/327.
{صفحه167}
حضرت فرمودند:
إنَّ لهذا الکَلامِ وَجهَینِ: إن کُنتَ تَقولُ: هِیَ هُوَ أَی أنّه ذو عَددٍ و کَثرَةِ فتعالَی اللهُ عَن ذلک.
این کلام دو معنا می تواند داشته باشد. اگر می گویی: اسماء خدا خود او هستند، یعنی این که خدا متعدّد و کثیر است؛ پس خداوند از این امر برتر و منزّه است.
مقصود این است که اسماء خدا متعدّد و کثیر هستند. اگر این اسماء عین خدا باشند، تعدّد و کثرت در ذات خدا پیش می آید که مُحال است و او برتر از این نقص است.
و إن کُنتَ تَقُولُ: هذه الصّفاتُ و الأسماءُ لَم تَزَل فإنَّ لَم تَزَل مُحتَمِلٌ مَعنَیَینِ.
و اگر می گویی: این صفات و اسماء ازلی هستند، پس ازلی بودن دو معنا می تواند داشته باشد.
فإن قُلتَ: لَم تَزَل عِندَهُ فی عِلمِه و هو مُستَحِقُّها فَنَعَم و إن کُنتَ تَقُولُ: لم یَزَل تصویرُها و هِجاؤُها و تَقطیعُ حُرُوفِها، فَمَعاذَ اللهِ أن یَکُونَ مَعه شیءٌ غیرُه.
پس اگر بگویی: اسماء از ازل در علم او نزد او بوده و او سزاوار آن ها بوده است، پس این سخن صحیح است. [ولی] اگر بگویی: صورت سازی [یا صورت لفظی] و الفبا و تک تک حرف های آن ها از ازل بوده است، پس پناه می بریم به خدا از این که چیزی با او موجود بوده باشد.
روشن است که این اسماء (که همان الفاظ اند) با خدا موجود نبوده اند؛ البتّه از ازل خدا به آن ها علم داشته و سزاوار این بوده اند که اسامی خدا باشند. به تعبیر دیگر، این ها شأنیّت این را داشته اند که اسم خدا باشند؛ زیرا خداوند هرگاه اراده می کرده، می توانسته آن ها را خلق نماید. امّا البتّه نیاز به این اسماء پس از خلقت، برای مخلوقات پیدا شده است.
{صفحه168}

اسماء الهی وسیله عبادت و تضرّع به خدا

بَل کانَ اللهُ ولا خَلقَ ثمَّ خَلَقَها وسیلةً بَینَه و بَینَ خَلقِهِ یَتَضَرَّعُونَ بِها إلیه و یَعبُدُونَه و هی ذِکرُهُ و کانَ اللهُ و لا ذِکرَ و المَذکورُ بالذِّکرِ هُوَ اللهُ القدیمُ الَّذی لم یَزَل و الأسماءُ والصِّفاتُ مخلوقاتٌ.(1)
بلکه خدا بود و خلقی نبود. سپس اسماء را خلق کرد تا وسیله ای میان او و خلقش باشند که به واسطه آن ها به سوی او [=خدا] تضرّع کنند و او را بندگی نمایند و این اسماء یاد خدایند؛ خدا بود در حالی که یادی [از او] نبود و کسی که به آن ذکر یاد می شود، همان خدای قدیم ازلی است و اسماء و صفات مخلوقات هستند.
تا وقتی خلقی نبود، نیازی هم به اسماء خدا نبود. پس از خلق، اسماء هم آفریده شدند تا وسیله ای برای تضرّع و دعای بندگان به درگاه خدا باشند. اگر این ها خلق نمی شدند، بنندگان خدا نمی توانستند عبادتی مقبول خدا داشته باشند.
توجّه شود عبادت، وقتی عبادت خداست که مطابق آن چه خود او خواسته، انجام شود و هرکس با هر لفظی نمی تواند خدا را بخواند و اسم آن را عبادت خدا بگذارد. در فصل آینده این بحث را به طور مستدلّ و مبسوط بیان خواهیم کرد که ما حق نداریم از جانب خود برای خدا اسمی قرار دهیم.
در این جا فقط به این نکته اشاره می شود که دعا و خواندن خدا، خودش نوعی عبادت اوست و هر عمل عبادی باید آن گونه که خداوند می پسندد انجام شود؛ خود او باید تعیین کند که با چه اسم هایی عبادت شود. تا وقتی او معیّن نکرده است، ما نمی دانیم که با چه الفاظی مُجاز هستیم او را بخوانیم.
روح عبادت و بندگی خدا خضوع و تذلّل ما در پیشگاه اوست که اصل آن یک امر قلبی می باشد. عقلاً این کار قلبی مورد رضای خداوند است؛ امّا شکل و قالب این خضوع را باید خود او معیّن فرماید. ممکن است از خضوع در یک قالب خاصّی منع
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب معانی الاسماء و اشتقاقها، ح7.
{صفحه169}
فرماید. لذا خواندن خدا توسّط ما، اگر بخواهد عنوان «عبادت خدا» پیدا کند، باید به همان شکل و قالبی که او خواسته، انجام شود و ما حقّ قرار دادن قالبی از جانب خود برای آن نداریم. البتّه خواهیم گفت که بحث تنزیه و تسبیح خداوند امری جدا از این موضوع است که عقلاً حساب دیگری دارد.
خلاصه این که طبق فرمایش امام جواد علیه السلام خداوند اسامی تشریعی خود را خلق کرده تا وسیله ای میان او و خلقش باشند که به واسطه آن ها خدا را عبادت کنند. سپس تصریح فرموده اند که این اسماء و صفات (که همان الفاظ هستند) مخلوقات خدا هستند و «ذکر» به شمار می آیند؛ امّا مذکور، یعنی آن که به این اسماء یاد می شود، خود خدای قدیم ازلی است. پس خداوند، قدیم و اسماء و صفاتش حادث اند.
از وجود مقدّس امام هشتم علیه السلام نیز حدیث مشابهی نقل شده که بر همین معنا تأکید فرموده اند:
وَصَفَ نَفسَه تبارک و تَعالی بأسماءٍ دَعَا الخَلقَ إذا خَلَقَهُم و تَعَبَّدهُم و ابتَلاهُم إلی أن یَدعُوهُ بِها.(1)
خداوند- تبارک و تعالی- خودش را با اسم هایی وصف کرده که وقتی خلق را آفرید و آن ها را بندگان خود ساخت و به آزمایش سپرد، آن ها را دعوت کرد به این که او را با این اسماء بخوانند.
خداوند بندگانش را برای عبادت آفریده و همین را وسیله امتحان آن ها قرار داده است. یکی از مصادیق عبادت که از آن ها ساخته، خواندن او به اسماء اوست. این خود، وسیله امتحان ایشان هم هست.
*****
1- عیون أخبارالرّضا علیه السلام145/1.
{صفحه170}

فصل 2: توقیفی بودن اسماء لفظی

اشاره

مقصود از توقیفی بودن اسماء تشریعی (لفظی) خدا این است که ما حق نداریم برای خداوند از جانب خود اسمی قرار بدهیم. تعبیر «توقیفی» بودن در روایات وارد نشده؛ امّا معنا و مقصود از آن هم عقلاً و هم نقلاً قابل اثبات است.
نظیر همین بحث را در بخش اوّل درباره اسماء تکوینی خدا هم داشتیم؛ هرچند که در آن حوزه معمولاً تعبیر توقیفی بودن به کار نمی رود.

دلیل عقلی بر توقیفی بودن اسماء الهی

ما برای اثبات توقیفی بودن اسماء لفظی هم دلیل عقلی داریم و هم ادلّه نقلی. ابتدا به بیان دلیل عقلی می پردازیم:
گفتیم که اسم به معنای نشانه و علامت است و اسم تشریعی واسطه ای است که اگر خدا را به آن بخوانیم، اثر معرفتی دارد؛ چون خدا، خواندن به اسمش را واسطه و طریق معرفت خود قرار داده است. با توجّه به این تعریف، می توان گفت که این حوزه عقلاً از قلمرو علم و قدرت هر مخلوقی (از جمله بشر) خارج است.
خارج بودن از قلمرو علم بشر یعنی این که ما با علم و عقل خود هیچ کشفی از خداوند و واسطه هایی که طریق معرفت او می شوند، نداریم. به تعبیر ساده تر، عقلاً نمی دانیم چه چیزی می تواند واسطه معرفت او برای ما شود. پس بدون معرّفی خود
{صفحه171}
او، به وسایط معرفتش دسترسی نداریم. از قلمرو قدرت ما هم خارج است؛ چون توانایی جعل اثر معرفتی برای هیچ اسمی که خود، آن را وضع کنیم، نداریم. ما دستمان به کلّی از حوزه معرفت خدا و واسطه های آن کوتاه است؛ چه رسد به این که بخواهیم چیزی را واسطه و طریق رسیدن به معرفت او قرار دهیم.
ما اگر بر چیزی احاطه علمی داشته باشیم و بدانیم که آن چیز با چه وسایطی ارتباط ضروری دارد، می توانیم با علم خود آن را کشف کنیم. در مورد خدای متعال، نه بر خود او احاطه علمی داریم و نه می دانیم که چه چیزهایی را واسطه و طریق معرفت خودش قرار داده است. هم چنین می دانیم که رابطه آن واسطه ها با خدا رابطه ضروری نیست؛ بلکه فقط و فقط به خواست و اراده خود او بستگی دارد. با توجّه به این مجهولات، با علم و عقل خود توانایی کشف اسماء خدا را هم نداریم؛ چه رسد به این که بخواهیم اسمی برای او وضع کنیم. وضع اسماء مرتبه ای متأخّر از کشف رابطه میان اسم و مسمّی است. ما که عقلاً از این کشف عاجزیم؛ به طریق اولی قدرت بر وضع و جعل اسماء هم نداریم. مگر ما می توانیم اثر معرفتی برای اسمی ایجاد کنیم؟!
با این استدلال ها روشن است که اسماء خداوند توقیفی است؛ به این معنا که تنها راه دسترسی و آشنایی با آن، اعلام تشریعی اوست. ما عقلاً نه قادر به کشف اسماء الهی هستیم و نه توانایی جعل آن ها را داریم.
نتیجه این بحث عقلی آن است که: تسمیه خداوند عقلاً برای ما جایز نیست و هرچه در این باب گفته شود، از پیش، محکوم به بطلان است. لازم نیست ببینیم چه کسی چه اسمی برای خدا وضع کرده است. هر اسمی را هرکسی قرار داده باشد، چون عقلاً مُجاز نبوده، سخنش مردود است.

یکی بودن توصیف و تسمیه خدا

امّا چنان که در بخش گذشته گفتیم «توصیف خدا» هم به معنای «تسمیه» اوست. این دو تعبیر یک معنا دارند؛ «وصف» همان «اسم» است به معنای «نشانه». لذا
{صفحه172}
توصیف هم به معنای جعل نشانه است. البتّه ما «توصیف» را به دو معنای مختلف به کار می بریم: یکی از طریق مفاهیم که به آن «توصیف مفهومی» می گوییم و دیگر توصیف به معنای جعل نشانه (مانند آن چه در مورد نور علم و عقل می گوییم).
در بخش اوّل گفتیم که هر دو معنای توصیف در مورد خداوند باطل و مردود است. اوّلی عین تشبیه خدا به مخلوقات است که عقلاً مردود می باشد و دومی هم به دلیل خارج بودن از حدّ علم و قدرت بشری، امکان پذیر نیست.
این جا خوب است یک شاهد روایی دیگر برای یکی بودن معنای «اسم» و «صفت» ارائه کنیم تا کسانی نتوانند ادّعا کنند که «توصیف» خدا با «تسمیه» او متفاوت است.(1) این روایت در کتاب شریف کافی، باب «حدوث الأسماء» از حضرت رضا علیه السلام نقل شده است. راوی می گوید:
سَألتُه عَن الإسمِ ما هو؟
پرسیدم از ایشان که اسم چیست؟
فرمودند:
صِفَةٌ لِمَوصُوفٍ.(2)
صفتی [=نشانه ای] است برای موصوفی.
ملاحظه می شود که دقیقاً اسم را با صفت مرادف دانسته اند. مرحوم علّامه مجلسی هم در توضیح این حدیث شریف فرموده اند:
أی سِمَةٌ و عَلامَةٌ تُدُلُّ عَلی ذاتٍ فهیَ غَیرُ الذّات.(3)
یعنی اسم عبارت است از نشانه و علامتی که دلیل بر یک ذات است؛ پس خخودش غیر ذات می باشد.
مراد این است که اسم غیر مسمّی و صفت غیر موصوف است. در مورد خدای متعال
*****
1- یادآوری از پاورقی های اصول فلسفه، ج5.
2- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب حدوث الاسماء، ح3.
3- بحارالانوار160/4، ذیل حدیث3.
{صفحه173}
هم تصریح شده که اسماء او غیر خود او هستند.
اللهُ یُسَمّی بِأسمائِهِ و هو غیرُ أسمائِه و الأسماءُ غیرُه.(1)
خداوند مسمّی به اسم هایش است و خود، غیر اسم هایش می باشد و اسماء هم غیر او هستند.

طرح اشکال عقلی به توقیفی بودن اسماء الهی

تا این جا روشن شد که تسمیه یا توصیف خداوند عقلاً جایز نیست. همین مطلب عقلی با ادلّه نقلی صریح هم تأیید می شود؛ امّا پیش از ارائه آن ها به یک نکته لطیف دیگر اشاره می شود که نتیجه آن تلقّی عمیق تر ما از رابطه اسماء خدا با خود اوست. این نکته را در قالب یک سؤال (یا اشکال) و جواب طرح می کنیم.
ممکن است کسی بگوید: «به چه دلیل می گویید که ما عقلاً از تسمیه و توصیف خداوند عاجزیم؟ آیا ما عقلاً هیچ سخنی درباره خدا نمی توانیم بگوییم؟! آیا نمی توانیم او را عالم، قادر، سمیع، بصیر و ... بدانیم؟! اگر بگویید: نمی توانیم، لازم می آید که خداوند را جاهل، عاجز، ناشنوا و نابینا بدانید. چرا؟ چون اگر نتوانید او را به عالم بودن وصف کنید، باید او را غیر عالم یعنی جاهل بدانید و اگر نتوانید او را به قادر بودن وصف کنید، باید او را غیر قادر یعنی عاجز بدانید و همین طور است اگر نتوانید او را سمیع و بصیر بدانید. با این ترتیب نه تنها توصیف خدا به صفات کمالیّه عقلاً جایز است؛ بلکه باید این توصیف را واجب بدانیم.
علاوه بر این، همین تسمیه (یا توصیف) خود منشأ معرفت ما می شود؛ چون مفاهیم این الفاظ بر موصوف یا مسمّی (خدای متعال) دلالت عقلی دارند. لذا حتّی با تعریفی که شما از اسم خدا ارائه می کنید (لفظی که واسطه معرفت خدا باشد)، ما می توانیم برای خداوند جعل اسم نماییم. بنابراین چرا اسماء خدا را توقیفی می دانید؟»
پاسخ ما این است که این اشکال کننده، دو اشتباه بزرگ مرتکب شده است.
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب حدوث الاسماء، ح4.
{صفحه174}

ممنوعیّت توصیف و جواز تنزیه خدا

یکی این که توصیف را با تنزیه اشتباه گرفته است. آن چه ما عقلاً در مورد خداوند مجاز و بلکه مکلّف هستیم، تنزیه است نه توصیف. تنزیه- طبق آن چه مفصّلاً در دفتر سوم کتاب توحید گفته ایم- وظیفه ای است که ما عقلاً در مورد خداوند مکلّف به آن هستیم. اگر او را تنزیه نکنیم، در حقیقت به ورطه تشبیه می افتیم. آن چه که می توانیم (و البتّه باید) درباره خدا بگوییم، فراتر از حدّ تنزیه نیست. اگر مقصود از عالم، قادر، سمیع و بصیر دانستن خدا، تنزیه او از جهل و عجز و ناشنوایی و نابینایی باشد، این کار نه تنها جایز، بلکه عقلاً واجب است.
نکته مهم در بحث تنزیه این است که با هر لفظی در هر زبانی این کار مجاز است. چه به عربی بگوییم، چه به فارسی، چه به انگلیسی، اگر مفاهیمی که به کار می بریم، مفاهیم تنزیهی باشند، هیچ اشکالی ندارد. فقط باید الفاظی که استفاده می شوند، مفاهیم تنزیهی داشته باشند.(1)
امّا این ها هیچ کدام توصیف و تسمیه خداوند نیست. همان طور که بارها گفته ایم، توصیف خدا به هر دو معنای توصیف عقلاً جایز نیست؛ نه توصیف مفهومی و نه توصیف به معنای بیان نشانه و علامت. پس اوّلین مطلب این است که نباید از جواز (یا لزوم) تنزیه، جواز (یا وجوب) توصیف و تسمیه را نتیجه گرفت. اوّلین اشتباه اشکال کننده همین است.

رابطه اسم خدا با مسمّی، رابطه مفهوم و مصداق نیست

اشتباه دوم او این است که دلالت و وساطت اسماء خداوند بر مسمّی و مدلول خود (ذات خداوند) را از سنخ دلالت مفهوم بر مصداق دانسته است. در بخش گذشته که در مورد آیات تکوینی بحث می کردیم، روشن شد که رابطه میان آیه خدا با ذات او، یک رابطه وجودی و تکوینی ضروری نیست که به ضرورت وجودی و عقلی، از آیه
*****
1- ر.ک: کتاب توحید، دفتر اوّل، بخش اوّل، فصل چهارم.
{صفحه175}
به ذوالآیه برسیم؛(1) بلکه این دلالت فقط نتیجه اراده و مشیّت الهی است. گفتیم که نشانه ای از این سنخ در عالم مخلوقات یافت نمی شود.
اکنون در مورد دلالت اسماء الهی بر مسمّایشان (ذات مقدّس پروردگار) نیز بر همین مطلب تأکید می کنیم. ما وقتی اسماء الهی را که الفاظی دارای مفاهیم خاصّ خودشان هستند، به زبان می آوریم، این مفاهیم چیزی از ذات خداوند را برای ما مکشوف نمی سازند؛ یعنی مفاهیم این الفاظ نیستند که ما را به معرفت خدای متعال می رسانند (دقّت شود). هرچند که معمولاً الفاظی که به عنوان «اسم» وضع شده اند، الفاظ مهمل و بی معنا نیستند؛ ولی مهم این است که مفاهیم این الفاظ مدخلیّتی در اسم بودن آن ها ندارند. پس رابطه اسم لفظی خداوند با ذات او، رابطه مفهوم با مصداقش نیست. در مخلوقات، مفاهیم دلالت بر مسمّی و مدلول خود می کنند؛(2) امّا در مورد خداوند مفاهیم الفاظی که اسم او هستند، هیچ دلالتی بر مسمّی (ذات پروردگار) ندارند.

اسماء الهی ممکن است وسیله تنزیه باشند یا نباشند

مطلبی که در این جا مغفول واقع می شود این است که چون نوعاً الفاظی که به عنوان اسم خدا وضع شده اند، دارای مفاهیم کمالیّه هستند، برخی- که با مبانی توحیدی در معارف اهل بیت علیهم السلام آشنایی عمیقی ندارند- تصوّر می کنند که واسطه بودن این اسماء برای معرفت خدا، از قبیل واسطه بودن مفاهیم الفاظ بر مصادیقشان است. این حقیقت مورد غفلت قرار می گیرد که در اسماء الهی دو جهت مختلف با هم جمع شده اند: یکی اسم و وصف بودنشان برای خداست و دیگر این که با مفاهیم تنزیهی آن ها، می توان عقلاً خدا را از نقص و عیب تنزیه کرد. این دو جهت ملازم یکدیگر نیستند؛ یعنی امکان داشته که لفظی به عنوان اسم خدا وضع شود ولی مفهوم تنزیهی
*****
1- یادآوری بیان امام رضا علیه السلام: بالضّرورة الّتی ذکرنا... .ر.ک: فصل سوم از بخش اوّل.
2- البتّه همیشه چنین نیست. مفهوم نور علم یا نور عقل بر خود آن ها دلالت ندارد؛ چون این انوار قابلیّت مفهوم پذیری ندارند.
{صفحه176}
نداشته باشد یا این که اصلاً مفهومی نداشته باشد. به عنوان مثال لفظ «باهیّاً شراهیّاً» یکی از اسماء لفظی خداست که در دعای شب عرفه و شب های جمعه وارد شده است.(1) این لفظ عربی نیست و ظاهراً عبری است؛ لذا وقتی یک عرب زبان خدا را به این اسم می خواند، برای او هیچ مفهومی که بتواند از آن خدا را تنزیه کند، ندارد. امّا این امر هیچ لطمه ای به اسم بودن این لفظ نمی زند و دلالت این اسم بر مسمّی (ذات مقدّس پروردگار) مانند دلالت اسماء دیگری است که برای یک عرب زبان مفهوم تنزیهی دارد. اسم در این جا فقط نشانه است و دلالت نشانه بر صاحب نشانه فقط به اختیار خداست، نه از باب دلالت مفهوم لفظ بر مصداقش. پس اسم بودن یک لفظ، ملازم با این نیست که بتوان با مفهوم آن، خداوند را تنزیه کرد.
عکس این هم صادق است؛ یعنی این که بتوان با مفهوم یک لفظ خدا را تنزیه کرد، ملازم با این نیست که آن لفظ، اثر اسم و وصف بودن را داشته باشد. نمونه این مورد در زبان فارسی، الفاظی هم چون «دانا، «توانا»، «بینا» و «شنوا» هستند که با مفاهیم تنزیهی آن ها می توان خداوند را از «نادانی» «ناتوانی» «نابینایی» و «ناشنوایی» تنزیه کرد؛ امّا هیچ کدام اسم لفظی و تشریعی خدا هم نیستند.
نتیجه این که این دو جهت، از هم جدایند و تلازمی بین آن ها نیست. امّا چون در بسیاری موارد این دو جنبه با هم بوده اند، برخی بین آن ها تلازم برقرار می کنند و یک نتیجه غلط از این تلازم ادّعایی می گیرند.

جدا بودن حساب تنزیه از توصیف به دو معنایش

البتّه کسانی که اشکال مذکور را مطرح می کنند، کسانی هستند که از «توصیف» فقط «توصیف مفهومی» را درک می کنند و به مشکل تشبیه خدا به خلق که در این توصیف وجود دارد، بی توجّه اند. امّا ما بحث خود را براساس معنای صحیح توصیف و
*****
1- بحارالانوار270/95؛ اقبال الاعمال/327. در برخی ادعیه دیگر لفظ «اهیّاً شراهیّاً» به کار رفته (بحارالانوار379/88) و در برخی «یاهیّاض شراهیّاً» آمده است(بحارالانوار93/92).
{صفحه177}
تسمیه که همان بیان نشانه های موصوف و مسمّی است، مطرح کردیم. در واقع اگر کسی بتواند از اشکال تشبیه (که لازمه توصیف مفهومی از خداست) عبور کند و به ورطه آن گرفتار نشود، تازه باید توجّه کند که حساب تسمیه و توصیف از حساب تنزیه جداست و این دو تلازمی با یکدیگر ندارند. امّا برای کسانی که در همان قدم اوّل به دام تشبیه می افتند (هرچند که خودشان توصیف مفهومی را تشبیه باطل نمی دانند) تفکیک میان توصیف و تنزیه زمینه ای پیدا نمی کند. آن ها اصلاً به این رتبه نمی رسند که بخواهند با توجّه به این تفکیک به مشکل بعدی گرفتار نشوند. خلاصه این که در این بحث دو مشکل در طول یکدیگر مطرح است که عدم عبور از اوّلی باعث می شود که اصلاً حلّ مشکل دوم زمینه ای نداشته باشد.
با این توضیحات تفصیلی که تحت عنوان اشکال و جواب مطرح شد و دو اشتباه عقلی اشکال کننده را باز نمودیم، توقیفی بودن اسماء الهی از جهت عقلی به صورت عمیق تری روشن می شود.
امّا آیا ادلّه نقلی (قرآن و احادیث) هم این بحث عقلی را تأیید می کنند یا خیر؟

عدم جواز توصیف و تسمیه از منظر احادیث

در گام اوّل عرض می کنیم همه احادیثی که از «وصف خدا به غیر آن چه خودش را وصف کرده» نهی کرده اند، در حقیقت دلیل نقلی بر همین بحث عقلی ما هستند. ما نمونه هایی از آن را در بخش اوّل کتاب آوردیم و آن را متناسب با «توصیف تکوینی خدا از خودش» توضیح دادیم.
نظیر بحثی که در مورد اوصاف تکوینی خدا مطرح است، در مورد اوصاف تشریعی او نیز صدق می کند. در خصوص اوصاف تکوینی گفتیم که اگر کسی از حدّ مُجاز عقلی در توصیف خداوند (که وصف او به آن چیزی است که خودش را به آن وصف کرده) تجاوز کند، به مشکل تشبیه می افتد؛ چون گرفتار توصیف مفهومی (با مفاهیم برگرفته از عالم مخلوقات) می شود.
درباره اوصاف تشریعی هم اشکالات عقلی که اشاره کردیم، لازم می آید.
{صفحه178}
نمونه ای از این احادیث را که در بخش اوّل آوردیم، در این جا یادآوری می کنیم. مرحوم کلینی در کافی شریف از حضرت امام موسی بن جعفر علیهما السلام نقل کرده است:
فَصِفُوهُ بما وَصَفَ به نَفسَه و کُفُّوا عمّا سِوی ذلک.(1)
عمل به این حدیث شریف در حوزه اوصاف تشریعی خداوند به این است که برای او اسم و صفتی جز آن چه خودش وضع فرموده، قرار ندهیم. این جا با تعبیر «وصف» و «توصیف» این مطلب را فرموده اند و در احادیث دیگر با تعبیر «اسم» و «تسمیه» به همین حقیقت اشاره کرده اند. نمونه آن، فرمایش حضرت رضا علیه السلام به سلیمان مروزی است. او به امام علیه السلام عرضه می کند:
«اراده» اسمی از اسماء خداست.
حضرت می فرمایند:
هل سَمّی نَفسَه بذلک؟
آیا او خودش را به این اسم نامیده است؟ [این اسم را برای خودش قرار داده است؟]
سلیمان می گوید:
خیر؛ این کار را نکرده است.
حضرت می فرمایند:
فَلَیسَ لَکَ أن تُسَمِّیَه بِما لَم یُسَمِّ به نَفسَه.(2)
پس تو حق نداری برای او اسمی قرار بدهی که او برای خودش قرار نداده است.
روشن است که محلّ بحث، اسماء لفظی خدا بوده است. حضرت هم یک قاعده کلّی در این مورد مطرح فرموده اند که نشان می دهد فقط خدا حق دارد برای خودش اسم وضع کند. توقیفی بودن اسماء الهی جز این معنایی نمی دهد. نباید انتظار داشت که
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب النّهی عن الصّفة، ح6.
2- عیون اخبارالرّضا علیه السلام189/1.
{صفحه179}
حتماً لفظ «توقیف» یا مشتقّات آن در روایات آمده باشد. این معنا هم با الفاظ «اسم» و «تسمیه» و هم با الفاظ «صفت» و «توصیف» یا «وصف» به طور مکرّر در احادیث مورد تأکید قرار گرفته است.

ممنوعیّت تسمیه خدا از منظر قرآن کریم

امّا با الهام از این احادیث، می توان ردّ پای این مطلب را در قرآن کریم هم پیدا کرد. آیه ای را که در بخش اوّل به مناسبت بحث درباره آیات تکوینی آوردیم، این جا یک بار دیگر نقل می کنیم:
(و لِلّهِ الأسماءُ الحُسنی فَادعوهُ بِها و ذَرُوا الَّذینَ یُلحِدونَ فی أسمائِهِ سَیُجزَونَ ما کانوا یَعمَلونَ).(1)
و نیکوترین اسماء از آن خداست. پس او را به آن ها بخوانید و رها کنید کسانی را که به آن چه در مورد اسماء الهی مأمورند، عمل نمی کنند. به زودی جزای کارهای خود را می چشند.
در این آیه شریف کسانی که در مورد اسماء الهی، به آن چه مأمورند عمل نمی کنند، مذمّت شده اند. اگر این اسماء، اسماء تشریعی و لفظی باشند، وظیفه این است که بندگان نباید اسم و وصفی از جانب خود برای خدا وضع نمایند. کسی که این مرز را محترم نشمارد- مطابق توضیحی که امام صادق علیه السلام درباره آیه شریف داده اند- بدون این که خود بداند و بفهمد، مشرک می شود و در حالی به خدا کافر می گردد که گمان می کند کار خوبی انجام می دهد.(2) چنین کسی می دانسته که نباید به توصیف و
*****
1- اعراف/180.
2- تعبیر حدیث امام صادق علیه السلام چنین بود: فالَّذی یلحد فی أسمائه بغیر علم یشرک و هو لا یعلم و یکفر به و هو یظنّ أنّه یحسن لذلک.
منظور از تعبیر «بغیر علم» این است که بدون دلیل و مجوّز، از پیش خود، اسمی را برای خدا قرار داده است. مقصود از این که «مشرک می شود در حالی که خود نمی داند»، این است که نمی داند این کار او به شرک می انجامد؛ هرچند می داند نباید به تسمیه خدا بپردازد. این شبیه مطلبی است که در مورد آیات تکوینی گفتیم. آن جا هم سخن این بود که برای مشرک شدن لازم نیست که خود شخص بداند که مشرک شده و کافی است که منهیّ عنه بودن کار خود را بداند.
{صفحه180}
تسمیه خدا بپردازد؛ امّا بدون علم و جاهلانه این کار را مرتکب شده (الَّذی یُلحِدُ فی أَسمائِهِ بِغَیرِ عِلمٍ)؛ چون بی دلیل، لفظی را اسم خدا قرار داده است با این که نمی دانسته این کار به شرک نسبت به خدا می انجامد (یشرک و هو لا یعلم).
از طرف دیگر توصیف خداوند را کار خوب و لازمی می پنداشته و توجّه نداشته که همین کار به کفر نسبت به خدا منتهی می شود (یکفر به و هو یظنّ أنّه یُحسن لذلک).
این آیه- با توجّه به نکاتی که گفته شد- هشدار می دهد که مبادا به خیال این که توصیف خداوند جایز و بلکه لازم و واجب است؛ ناخواسته و نادانسته به کفر و شرک گرفتار شوید. توصیف مفهومی چنان که گفته ایم، تشبیه محض است و لذا از شرک سر درمی آورد. توصیف به معنای جعل نشانه هم لازمه اش احاطه علمی بر ذات الهی و کشف و جعل واسطه های معرفتی اوست که این هم به کفر نسبت به خدا می انجامد؛ هرچند که فرد خود به نتیجه کارش بی توجّه است.

ضرورت توصیف خداوند از منظر فلسفی

پس از بیان ادلّه عقلی و نقلی بر عدم جواز توصیف و تسمیه خداوند، خوب است به نقد و بررسی برخی نظریات مخالف بپردازیم. هرچند که از مباحث گذشته، پاسخ نوع اشکالاتی که به این بحث گرفته شده قابل استخراج است؛ امّا نقل عین بعضی از سخنان و یادآوری پاسخ آن ها، به تعمیق مطالب کمک می کند. مرحوم استاد شهید مطهّری در پاورقی هایی که به کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» مرقوم فرموده اند، بحث مبسوطی در لزوم توصیف خداوند طرح کرده و به استدلال های مخالفان از دیدگاه خود پاسخ گفته اند. ایشان مهم ترین سخن مخالفان خداوند را این گونه تقریر کرده اند:
یکی این که تنزیه ایجاب می کند که خداوند هیچ صفت مشترک با مخلوقات نداشته باشد و چون هر صفتی که ما بر خداوند اطلاق کنیم از نوع صفات مشترک است، پس هر توصیف ما «تشبیه» است. پس باید از توصیف خودداری کنیم و حتّی اگر از ناحیه شرع هم توصیف رسیده است، ما باید
{صفحه181}
آن ها را از معانیشان تجرید کنیم و یا تأویل به صفات سلبیه نماییم.
پاسخی که ایشان به این سخن داده اند، چنین است:
این مطلب عقلاً و شرعاً صحیح است که خداوند را مانندی نیست: لَیسَ کَمثلِه شیء. او را به هیچ چیز و هیچ چیز را به او نمی توان تشبیه کرد، خاک را با عالم پک نسبتی نیست. و هم این مطلب دیگر صحیح است که بشر قادر نیست به کُنه ذات و صفات حق پی ببرد.
عنقا شکار کس نشود دام بازگیر
کآنجا همیشه باد به دست است دام را
ولی این جهت ایجاب نمی کند که امتیاز و تفاوت مخلوق و خالق در این جهت باشد که هر معنی و صفت که درباره مخلوق صدق می کند درباره خالق صدق نکند و بالعکس. تفاوت خالق و مخلوق در وجوب و امکان و در قِدَم و حدوث ذاتی و در تناهی و لایتناهی و در بالذّات و بالغیر بودن است. فی المثل خداوند عالم است و انسان هم عالم است، علم هم جز به معنی آگاهی و احاطه و کشف نیست، تفاوت در این است که خداوند عالم بالوجوب است و انسان عالم بالامکان. او قدیم العلم است و انسان حادث العلم. او عالم است به کلّی و جزئی و گذشته و حاضر و به غیب و شهادت ولا یعزب عن علمه مثقال ذرّة و انسان عالم است به قسمت بسیار محدودی. علم او بالذّات است و علم انسان بالغیر. تفاوت آن علم و این علم تفاوت نامتناهی با متناهی است؛ بلکه حکما اثبات کرده اند که خداوند فوق لایتناهی است بما لایتناهی.
پس صحیح است که خداوند مانند مخلوقات و مخلوقات مانند خالق نیستند و باید نفی مثلیّت و ندّیّت کرد. ولی نفی مثلیّت مستلزم اثبات ضدّیت نیست. این گونه تنزیه که بگوییم هرچه در مخلوق است مغایر و مخالف و مباین است با آن چه در خالق است اثبات نوعی ضدیّت است میان خالق و مخلوق و حال آن که هم چنان که خداوند را مثل نیست، ضدّ نیز نیست؛ مخلوق ضدّ خالق نیست، مخلوق پرتو خالق و آیت خالق و مظهر خالق است.
این گونه تنزیه و نفی تشبیه که سر از تضادّ مخلوق و خالق بیرون می آورد از آن جا ناشی می شود که مفهوم و مصداق با یکدیگر خلط شده اند یعنی وجود خارجی مخلوق مانند خالق نیست نه این که هر مفهومی که بر مخلوق صدق
{صفحه182}
می کند بر خالق نباید صدق کند.
از این گذشته، اگر مقتضای تنزیه و نفی تشبیه این باشد که هر معنی که بر مخلوق صدق می کند بر خالق صدق نکند، پس باید در مورد «موجود» بودن و «واحد» بودن خداوند نیز همین مطلب گفته شود. یعنی اگر می گوییم خداوند موجود است و واحد است، طبق این اصل تنزیهی باید آن دو لفظ را از معنی خودشان تجرید کنیم و لااقل بگوییم: معنی «خدا موجود است» این است که خداوند معدوم نیست؛ امّا نمی توانیم بگوییم: خداوند واقعاً موجود است و معنی «خداوند واحد است» این است که خداوند متکثّر و متعدّد نیست؛ ولی نمی توانیم بگوییم که خداوند واقعاً یگانه است؛ زیرا مستلزم تشبیه است.
بدیهی است که چنین نظری نه تنها مستلزم تعطیل حق از صفات و مستلزم تعطیل عقل از معرفت و مستلزم ارتفاع نقیضین است، نوعی انکار خدا و یگانگی او است.(1)

پاسخ اجمالی به نظریّه ضرورت توصیف خداوند

با توجّه به مباحث مفصّلی که در کتاب توحید (از دفتر اوّل تا چهارم) آمده است، پاسخ به این سخنان کاملاً روشن است. ما نیازی به تکرار مباحث پیشین نمی بینیم؛ زیرا اوّلاً به دلیل متقن عقلی اثبات کرده ایم که خالق و مخلوق هیچ صفت مشترکی نمی توانند داشته باشند. ثانیاً جهت سلبی معنا کردن صفات الهی را مطابق آن چه معصومین علیهم السلام به ما تعلیم فرموده اند، کاملاً توضیح داده ایم. ثالثاً روشن است که نفی سنخیّت و اشتراک میان خالق و مخلوق به هیچ وجه به اثبات ضدیّت میان آن ها نمی انجامد. آیا اگر کسی بگوید که با مفاهیم برگرفته از مخلوقات نمی توان درباره خالق آن ها سخن گفت، به ضدیّت میان خالق و مخلوق گرفتار آمده است؟! اگر بگوییم خداوند با صفاتی از قبیل عالم، قادر، سمیع و بصیر (به معنایی که این الفاظ در مخلوقات دارند) وصف نمی شود، چه ضدیّتی میان خالق و مخلوق لازم می آید؟!
*****
1- پاورقی های اصول فلسفه و روش رئالیسم130/5 و 131.
{صفحه183}
علی القاعده مراد استاد از ضدیّت این بوده که لازمه این سخن، نفی علم و قدرت و سمع و بصر است که هرکدام دلالت بر کمال وجودی خاصّی می کنند؛ یعنی مثلاً باید بگویید که خداوند عالم نیست یا قادر نیست و ... ما به این ادّعا در دفترهای گذشته کتاب توحید پاسخ داده ایم.(1)
رابعاً خلط میان مفهوم و مصداق هم نکرده ایم؛ چون توجّه داشته ایم که مفاهیم ذهنی ما همگی برگرفته از مخلوقات است و همه محدودیّت های مصادیق مخلوقی، قابل رفع از آن مفاهیم نیستند. ممکن است برخی محدودیّت های مخلوقی را از مفاهیم آن ها در ذهن خود سلب نماییم؛ امّا تا وقتی خود مفهوم باقی است، حدّ آن هم باقی است و امر محدود، قابل اطلاق بر نامحدود و مطلق (خدای متعال) نمی باشد.(2)
خامساً سرّ این اصرار بر استعمال تعابیر سلبی برای خداوند را بیان کرده ایم.(3) با این ترتیب نه تعطیل حق از صفاتش لازم می آید، نه تعطیل عقل از معرفت او نه به ارتفاع نقیضین گرفتار می شویم. نفی خدا و توحید او هم لازم نمی آید.

تعبّدی نبودن نهی از توصیف خداوند

مرحوم استاد در ادامه فرمایش های خود حدیثی را از کتاب کافی در «باب النّهی عن الصّفة بغیر ما وصف به نفسه» نقل کرده و از آن استفاده کرده اند که حدیث، نهی از هرگونه توصیفی از خدا نمی کند. عین عبارت ایشان چنین است:
در کافی «باب النّهی عن الصّفة بغیر ما وصف به نفسه» سؤال و جوابی کتبی که میان عبدالرّحیم قصیر و امام صادق علیه السلام به وسیله عبدالملک بن أعین مبادله شده است نقل شده است. مفاد سؤال این است:
«مردمی در عراق پیدا شده اند که خداوند را با تجسّم و خطوط چهره توصیف می کنند، استدعا دارم مرا راهنمایی بفرمایید.»
امام علیه السلام در جواب می نویسد:
*****
1- ر.ک: کتاب توحید، دفتر اوّل، بخش اوّل، فصل چهارم.
2- ر.ک: همان، فصل ششم.
3- ر.ک: همان، فصل چهارم.
{صفحه184}
«درباره موضوعی که پرسش کرده ای، خداوند متعالی است از این نسبت ها، او را مانند نمی باشد، او شنوا و بیناست، او منزّه است از توصیف وصف کنندگان که او را به مخلوقاتش تشبیه می کنند و به او افتراء می بندند. مذهب صحیح همان است که در قرآن درباره صفات الهی آمده است. پس از خدا هم نفی و بطلان (تعطیل از صفات) را منفی بدان و هم تشبیه را. اوست خدای ثابت موجود، برتر است از آن چه وصف کنندگان او را توصیف می کنند، هرگز از قرآن تجاوز نکنید که در این صورت با آن که راهنمایی شده اید گمراه شده اید.»
بدیهی است که مفاد این جواب این نیست که هیچ کس حق ندارد خداوند را به هیچ وجه توصیف کند. از این جواب استفاده می شود که به تبع قرآن باید راهی بین نفی و تعطیل از یک طرف و تشبیه از طرف دیگر انتخاب کرد و افراد ناوارد بحث نکنند.
دلیل قاطع بر این که مقصود این نیست که پیروی از قرآن لزوماً باید به صورت تقلید و تعبّد باشد نه به صورت الهام گیری، این است که در متن حدیث خداوند با دو اسم و دو صفت یاد شده است که در قرآن نامی از این دو نیست. آن دو عبارت است از: ثابت و موجود.
پس معلوم می شود مقصود عدم انحراف از اصول تعلیمات قرآن است نه تقلید و تعبّد به الفاظ و ممنوع بودن تفکّر و معرفت. طرز بیان و تعلیم و تعلّم قرآن و هم چنین بیانات پیشوایان دین، مخصوصاً نهج البلاغه، می رساند که هدف متعبّد کردن مردم به این مسائل نیست، هدف راهنمایی و تحریک عقول است که مسائل را به حقیقت درک کنند و معرفت حاصل نمایند.(1)
ما این قسمت از فرمایش مرحوم استاد را کاملاً تأیید می کنیم که نهی از توصیف خداوند و امر به پیروی از قرآن، صرفاً جنبه تقلیدی و تعبّدی ندارد؛ بلکه اساس آن بر حکم روشن و بدیهی عقل استوار است. در بحث گذشته پیش از آن که به ادلّه نقلی تمسّک کنیم، عدم جواز توصیف خداوند را با دلیل و برهان محکم عقلی تبیین نمودیم. به همین دلیل معتقدیم که باید روح تعالیم قرآنی ملاک و معیار باشد. بر این اساس، از
*****
1- پاورقی های اصول فلسفه و روش رئالیسم 135/5 و 136.
{صفحه185}
حدیث مورد استشهاد مرحوم استاد نمی توان استفاده کرد که تنها الفاظی را که در قرآن به کار رفته، مجازیم به خداوند نسبت بدهیم.
پیش از این توضیح داده ایم که ما برای تنزیه خدای متعال از هر لفظی که مفهوم تنزیهی داشته باشد، در هر زبانی، به شرطی که به تشبیه نیفتیم، می توانیم استفاده کنیم؛ امّا حساب توصیف از تنزیه جداست. الفاظی مانند «ثابت» و «موجود» که در حدیث کافی آمده، الفاظی هستند که برای تنزیه خدا از نفی و تعطیل به کار رفته اند، نه برای توصیف. به هیچ وجه نمی توانیم این الفاظ را «اسم» و «صفت» خدا با توصیف مفهومی تلقّی کنیم.
همه اشکال در این است که توصیف مفهومی خداوند از طریق مفاهیم، نتیجه ای جز تشبیه باطل ندارد و درست به همان دلیلی که مرحوم مطهّری تأکید کرده اند (پیروی از اصول تعالیم قرآن و لزوم تفکّر عمیق در بحث توحید)، باید از افتادن در ورطه تشبیه و توصیف خدا، آگاهانه بپرهیزیم. ما هم معتقدیم که هدف قرآن و نهج البلاغه راهنمایی و تحریک عقول انسان ها بوده تا مسائل را به حقیقت درک کنند و معرفت صحیح حاصل نمایند. همین معرفت صحیح ما را ملزم می کند که به توصیف مفهومی خداوند رضایت ندهیم. تعبّدی هم که مطرح می شود براساس حکم عقل است، نه بی دلیل و از روی تقلید کورکورانه.
بنابراین، درست به همین دلیل می گوییم که نباید دست به توصیف و تسمیه خداوند بزنیم. احادیث نهی کننده از توصیف هم، ارشاد به حکم عقل در این زمینه می کنند؛ نه این که تعبّدی بی دلیل باشند.

پاسخ به آخرین اشکالات به توقیفی بودن اسماء

آخرین اشکالات در بحث تسمیه و توصیف این است:
مسأله توقیفی بودن یا نبودن اسماء الله، هرچند دلیل تمامی ندارد، فرضاً مورد قبول واقع شود، مسأله جداگانه ای است. چیزی را نام خدا دانستن و او را تحت آن نام، نام بردن می تواند شرعاً قانون خاصّی داشته باشد؛ زیرا
{صفحه186}
فرق است میان «تسمیه» و «توصیف». آن چه بحث کردیم درباره توصیف بود نه تسمیه.(1)
در این عبارات سه ادّعا مطرح شده است:
1- توقیفی بودن اسماء الهی دلیل تمامی ندارد.
2- به فرض تمامیّت دلیل آن، صرفاً یک حکم شرعی تعبّدی خواهد بود؛ یعنی این که شرعاً باید در نام بردن خدا اصولی را رعایت کرد. مثل این است که بگویند در نماز باید سوره حمد تلاوت شود و چیزی جای آن را نمی گیرد. این دستور صرفاً تعبّدی است، نه برخاسته از یک دلیل عقلی.
3- اگر تسمیه خدا اشکال داشته باشد، ربطی به توصیف او ندارد؛ چون تسمیه با توصیف فرق دارد.
پاسخ هر سه ادّعا در مباحث گذشته مطرح شده است:
اوّلاً دلیل عقلی و ادلّه نقلی عدم جواز توصیف و تسمیه را به تفصیل مطرح کردیم. پس توقیفی بودن دلایل تامّی دارد.
ثانیاً توقیفی بودن اسماء الهی، هم یک حکم عقلی بدیهی است و هم شرع این حکم را تأیید و تأکید نموده است.
ثالثاً تسمیه با توصیف فرقی ندارد؛ چون هر دو به معنای جعل نشانه و علامت اند؛ علاوه بر این که توصیف مفهومی هم عقلاً و نقلاً ایراد دارد.
{صفحه187}

فصل 3: چگونگی دلالت الفاظ بر ذات مقدّس پروردگار

اشاره

در فصل پیش حساب تنزیه خداوند را از توصیف و تسمیه او جدا دانستیم و به همین مناسبت توضیح دادیم که تنزیه خداوند با هر لفظی که مفهوم تنزیهی داشته باشد، صحیح و بلکه لازم و واجب است. این جا این بحث پیش می آید که اگر ما الفاظی را برای اشاره کردن به خدای خارج از حدّ تعطیل و تشبیه به کار ببریم، این الفاظ چه رابطه ای با ذات مقدّس او دارند؟ به تعبیر دیگر، دلالت این الفاظ پروردگار چگونه است؟ آیا این دلالت هم چون دلالت الفاظ بر معانی در عالم مخلوقات است یا خیر؟ این سؤال به خصوص وقتی از الفاظی استفاده می کنیم که در عالم مخلوقات استعمال می شوند، حساسیّت و اهمیّت بیشتری پیدا می کند.

استفاده از الفاظ بدون مفهوم

در گام اوّل باید ببینیم با توجّه به لزوم رعایت اصل عدم تشبیه بین خالق و مخلوق، با چه الفاظی می توان به ذات مقدّس پروردگار اشاره کرد و علاوه بر این اشاره، این الفاظ چه کارایی دیگری می توانند نسبت به خداوند داشته باشند.
در یک تقسیم کلّی می توان گفت که برای اشاره به خدای متعال از دو نوع لفظ می توان استفاده کرد: لفظ بدون مفهوم و لفظ دارای مفهوم. مقصود از اوّلی این است
{صفحه189}
که کسی لفظی مانند «الف» یا «x» را قرارداد کند که هر وقت آن را به زبان می آورد، مقصودش خدای فطری خارج از حدّ تشبیه است. آیا چنین کاری مُجاز است؟
جواب این است که اگر فقط برای اشاره به خدای خارج از حدّ تشبیه این گونه الفاظ را به کار ببرد و آن را «اسم» و «صفت» خدا تلقّی نکند، این امر بی اشکال است. کسی که خدای خود را شناخته، برای اشاره کردن به او می تواند علامتی قرار دهد. مثلاً می تواند قرار بگذارد که هرگاه دستش را بالا بُرد، مقصودش اشاره به خداوند است. ممکن است علامتی که وضع می کند، نوشتاری باشد؛ مثلاً هرگاه روی کاغذ فلان شکل خاص را بکشد، منظورش اشاره به خدای متعال باشد. البتّه این علامت ها به معنای «اسم» و «صفتی» که نباید برای خدا وضع کرد، نیست و صرفاً قرارداد خود اوست؛ بدون آن که آن ها را اسم و صفت خدا تلقّی کرد. اسم دانستن به این است که برای چیزی اثر معرفتی قائل باشد؛ یعنی معتقد باشد که خداوند آن را واسطه معرفت خود قرار داده و خواندن خدا به آن اسم، طریقی برای معرفت او می شود. اگر چنین اعتقادی نداشته باشد و صرفاً لفظی مانند «الف» یا «x» را نشانه ای برای اشاره به معروف فطری خود قرار دهد، هیچ مشکلی پیش نمی آید.

استفاده از لفظ «خدا»

همین لفظ «خدا» که در زبان فارسی به کار می بریم، اگر هیچ مفهوم خاصّی هم نداشته باشد، می تواند اشاره به خدای واقعی باشد. گفته شده است که این کلمه در اصل «خودآ» بوده؛ یعنی وجودی که متّکی به غیر نیست. چه این مفهوم از لفظ خدا برداشت شود و چه نشود، در بحث ما تفاوتی ایجاد نمی کند. در هر دو حالت نمی توانیم لفظ «خدا» را «اسم» و «صفت» خدا بدانیم؛ ولی قراردادی است در میان فارسی زبن ها که برای اشاره به خدای واقعی و خارجی، آن را به کار می برند. پس به فرض اگر کلمه «خدا» مفهومی هم داشته باشد، تفاوتی نمی کند؛ چون فقط یک قرارداد محض است که تنها بین خود انسان ها اعتبار دارد.
خواندن خداوند به لفظ «خدا» هیچ ایرادی پیدا نمی کند. ما می توانیم در مقام راز و
{صفحه190}
نیاز و مناجات با خدا مثلاً بگوییم: «دایا» یا «پروردگارا». در این صورت، خدای واقعی را خوانده ایم و از این جهت مشکلی نیست. البتّه این خواندن را نمی توانیم خواندن به «اسم» او تلقّی کنیم؛ چون این الفاظ اسم او نیستند. بنابراین، اگر بگوییم: «یا ربّ» یا این که بگوییم: «پروردگارا»، از این جهت متفاوت اند که اوّلی خواندن خدا به اسم اوست و دومی خواندن خداست امّا نه به اسمش. بنابراین، اثری که برای خواندن خدا به اسمش هست، بر خواندن او به غیر اسمش مترتّب نمی شود.

معنای عامّ و خاصّ عبادت خدا

البتّه خواندن خدا (به غیر اسمش) مصداق معنای عامّ «عبادت» است؛ امّا مصداق خاصّ آن نمی باشد. معنای عامّ عبادت همان مفهوم لغوی آن است: «غایة الخضوع» و «نهایة التّذلّل».(1) انسان با لفظ «خدایا» می تواند منتهای خضوع و بالاترین درجه خواری خود را به پیشگاه پروردگارش عرضه بدارد. پس به این معنا، خواندن خدا با لفظ «خدایا» یا «پروردگارا» عبادت است؛ امّا معنای خاصّ عبادت، عملی مانند نماز است که انسان انجام می دهد. نماز دقیقاً مطابق با شکلی که خداوند معیّن فرموده باید انجام شود. نمی توان مثلاً به جای قرائت سوره حمد، ترجمه فارسی آن را خواند یا به جای ذکر رکوع مرادف آن را در فارسی به زبان آورد. خواندن خدا به غیر اسمش، به این معنای خاصّ «عبادت» نمی باشد.
توجّه شود که تفاوت میان معنای عامّ و خاصّ عبادت یک امر صوری و ظاهری نیست؛ بلکه دو تفاوت واقعی و عملی دارند:
یکی این که لفظ «خدایا» را نمی توان اسم خدا تلقّی کرد و از آن انتظار اثر معرفتی داشت، به گونه ای که از لفظ «یا ربّ» می توان انتظار داشت.
دوم این که برای خواندن خداوند به لفظ «خدایا» نمی توان «قصد ورود» کرد؛ یعنی نمی توان به نیّت این که چنین لفظی از طرف شرع وارد شده، آن را به زبان جاری کرد؛
*****
1- لسان العرب11/9؛ المفردات/330.
{صفحه191}
امّا تلفّظ «یا ربّ» و امثال آن به قصد ورود جایز است.
حال اگر در همین قسم اوّل (الفاظ بدون مفهوم) الفاظی باشند که در شرع به عنوان «اسم» خدا وضع شده اند، می توان خدا را با این الفاظ به قصد ورود خواند. این جا عبادت به معنای خاصّ آن مُجاز و بلکه محبوب است. امّا آیا چنین اسمی وارد شده است که در هیچ زبانی هیچ مفهومی نداشته باشد؟ ما نمی دانیم. امّا از این بحث می توان نتیجه گرفت که خواندن خدا با اسم هایش، هرچند برای ما مفهومی نداشته باشند، به عنوان عبادت به معنای خاصّ آن و به قصد ورود، مستحسن و ممدوح است. ما از مفهوم نداشتن اسماء به طور مطلق نمی توانیم صحبت کنیم؛ ولی این که اسمی برای ما مفهوم نداشته باشد، ممکن است و این ضرری به دو استفاده ای که از لفظ آن می بریم، نمی زند: یکی اشاره به خدای خارج از حدّین و دیگری عبادت خدا به معنای خاصّ آن با خواندن او به این اسمش که برای ما مفهوم ندارد.

استفاده از الفاظ دارای مفهوم عامّ و خاص

امّا قسم دوم این است که برای اشاره به خداوند از الفاظ دارای مفهوم استفاده کنیم. خود این قسم را هم می توان به اعتبار مفهومش، دو نوع دانست: دارای مفهوم عام یا مفهوم خاص. مقصود از مفهوم عام، چیزی مانند «شیء» یا «هو» است و مفهوم خاص هم از قبیل «موجود»، «ثابت» و نیز «علیم»، «قدیر» و ... از الفاظ «شیء» و «هو» مفهوم خاصّی برداشت نمی شود. این که خدا را شیء (چیز) بدانیم، هیچ اطّلاع خاصّی از او به ما نمی دهد و نیز اگر او را «هو» بخوانیم. مفاهیم این گونه الفاظ آن قدر کلّی و عام هستند که هیچ گزارش معیّنی از مراد و مقصود خود به ما ارائه نمی کنند. به تعبیر دیگر، چیزی از ذات معنا و مقصود خود را برای ما روشن نمی کنند.
امّا الفاظ «علیم»، «قدیر» و حتّی «موجود» و «ثابت» چنین نیستند؛ بالأخره از آن ها چیزی بیش از «شیء» و «هو» می فهمیم. در واقع حاوی یک اطّلاع خاصّی از آن چه درباره اش سخن می گوییم، هستند.
حال، سؤال این است که آیا اشاره به خدای متعال با این الفاظ دارای مفهوم (چه
{صفحه192}
عام و چه خاص) جایز است یا خیر؟ و اگر جایز است، دلالت این مفاهیم بر ذات مقدّس پروردگار چگونه است؟
برای پاسخ ابتدا باید دید که آیا مفاهیم این الفاظ در اشاره به خداوند مدخلیّت دارند یا خیر؟ اگر مفاهیم آن ها مراد گوینده نباشند، در این صورت این الفاظ مانند قسم اوّل خواهند بود که صرفاً علامت و نشانه قراردادی بین ما هستند.

مفاهیم تشبیهی و تنزیهی

امّا اگر مفاهیم آن ها موردنظر گوینده باشند، باید دید چگونه مفهومی دارند. مفاهیم را می توانیم دو دسته بدانیم: یک دسته آن ها که می توانند مفهوم غیرتشبیهی داشته باشند و دوم آن ها که صرفاً معنای تشبیهی دارند. دسته اوّل مانند لفظ «شیء» یا «موجود» یا «عالم» است. مقصود از این مفاهیم لزوماً مخلوقات یا شبیه به مخلوقات نیستند. در واقع این الفاظ مفاهیم تنزیهی هم دارند. دسته دوم الفاظی مانند «جسم» یا «مثلّت» یا «سفید» و امثال این ها هستند که علی الاصول فقط برای دلالت بر مخلوقات وضع شده اند. در زبان رایج و عمومی، این گونه الفاظ فقط برای مخلوقات به کار می روند ولاغیر. این ها الفاظی هستند که مفاهیم تنزیهی ندارند.
حال می پرسیم: کسی که الفاظ دارای مفهوم را برای خداوند به کار می برد، غیر از اشاره به ذات مقدّس الهی، چه چیز دیگری را قصد کرده است؟
در فصل گذشته اشاره کردیم که با الفاظ دارای مفاهیم تنزیهی، می توان خداوند را تنزیه کرد. اکنون بر همان اساس تأکید می کنیم که اگر قصد دیگر گوینده- غیر از صرف اشاره که نیاز به قصد مفهوم ندارد- تنزیه خداوند باشد، با الفاظی نظیر «شیء» یا «موجود» یا «عالم» می تواند این کار را انجام دهد؛ لفظ «شیء» و «موجود» را برای نفی تعطیل از ذات پروردگار به کار ببرد و لفظ «عالم» را برای نفی جهل از او و به همین شکل الفاظ دیگر دارای مفاهیم تنزیهی را می تواند به هدف تنزیه استفاده کند.
طبیعی است که الفاظی هم چون «جسم» و «سفید» یا «مثلّت» چنین کاربردی ندارند؛ چون مفهوم تنزیهی ندارند. حتّی برای اشاره به خداوند هم مناسب نیستند؛
{صفحه193}
چون مفاهیم تشبیهی آن ها، دیگران- و حّی خود گوینده- را به اشتباه و انحراف می اندازند و لذا شایسته نیستند که وسیله اشاره به خداوند متعال باشند. اگر کسی مفاهیم آن ها را قصد کند، به تشبیه افتاده و از شرک و کفر به خدا سر درمی آورد.
جالب توجّه این که هیچ یک از اسماء الهی جزء این گروه نیستند که صرفاً معنای تشبیهی و غیر تنزیهی داشته باشند.
البتّه ما مفاهیم عادی و رایج آن ها را می گوییم. اگر کسی برای خودش قرارداد خاصّی بکند و این گونه الفاظ را از مفاهیم رایج و عمومی آن ها خارج نماید، حساب دیگری دارد. مثلاً کسی بگوید: مراد من از کلمه «سفید» نفی تعطیل از ذات خداوند است. در این صورت، این لفظ مانند الفاظ قسم اوّل می شوند که اصلاً مفهومی ندارند.

استفاده از الفاظ اسم و غیر اسم خدا

امّا الفاظی را هم که مفاهیم تنزیهی دارند، می توان به دو قسم، تقسیم کرد: برخی از آن ها در شرع به عنوان «اسم» و «صفت» خدا قرار داده شده اند و برخی دیگر اسم نیستند. مثلاً خداوند خود را «سمیع» و «بصیر» نامیده است. این دو علاوه بر این که می توانند وسیله تنزیه خداوند از ناشنوایی و نابینایی باشند، «اسم های او هم هستند. امّا برخی دیگر از این مفاهیم، به عنوان «اسم» قرار داده نشده اند؛ مثلاً الفاظ «دانا» و «توانا» که در فارسی مفاهیم تنزیهی دارند (دانایی برای تنزیه از جهل و توانایی برای تنزیه از عجز)، «اسم» خداوند نیستند.
در قسم اوّل از این الفاظ، علاوه بر اشاره به ذات مقدّس الهی، می توان دو مقصود داشت: یکی خواندن خداوند به آن اسم خاصّش به عنوان عبادت خاص و دیگر تنزیه خدا با مفهوم تنزیهی آن اسم. به این ترتیب، هر سه کارایی در الفاظ مانند «سمیع» و «بصیر» جمع شده است:
1- اشاره به ذات پروردگار خارج از حدّ تعطیل و تشبیه.
2- تنزیه او از حدّاقل یک نقص.
3- خواندن خدا به اسم خاصّش به عنوان عبادت به معنای خاصّ آن و به قصد ورود.
{صفحه194}
در قسم دوم از این سه منظور، اوّلی و دومی امکان پذیر است ولی هدف سوم عملی نیست. با الفاظی چون «دانا» و «توانا» می توان به خدای خارج از حدّین اشاره کرد و تنزیه او هم با همین الفاظ امکان پذیر می باشد؛ امّا خداوند را به آن الفاظ «عبادت» نمی توان کرد (عبادت به معنای خاصّ آن که قصد ورود می خواهد). ولی البتّه عبادت به معنای لغوی و عامّ آن با این الفاظ امکان پذیر است.

جمع بندی انواع الفاظ و کارآیی آن ها

آن چه را که درباره استفاده از الفاظ مختلف در مورد خدای متعال گفتیم، می توانیم در جدول ذیل جمع بندی کنیم:
لفظ
- بدون مفهوم
- دارای مفهوم خاص یا عام مانند «علیم» یا «شیء»
- «اسم» خدا نباشد(1) مانند «الف» یا «x»
- «اسم» خدا باشد(2) مانند اسمی که ما معنایش را نمی فهمیم
- بدون مفهوم تنزیهی(3) مانند «مثلّت» یا «سفید»
- دارای مفهوم تنزیهی
- اشاره به خدای خارج از حدّین
- خواندن خدا به معنای عامّ عبادت (بدون قصد ورود)
- اشاره به خدای خارج از حدّین
- خواندن خدا به معنای خاصّ عبادت (به نیّت ورود)
- نه برای اشاره به خدا مناسب است
- نه تنزیه او
- نه خواندن او
- «اسم» خدا نباشد(4) مانند «دانا» و «توانا»
- اسم خدا باشد(5) مانند «سمیع» و «بصیر»
- اشاره به خدای خارج از حدّین
- تنزیه خدا
- خواندن خدا به معنای عامّ عبادت (بدون قصد ورود)
- اشاره به خدای خارج از حدّین
- تنزیه خدا
- خواندن خدا به معنای خاصّ عبادت (به نیّت ورود)
{صفحه195}
در مجموع 5 حالت فرض می شود.
پس از این جمع بندی، اکنون نوبت می رسد به این که ببینیم دلالت الفاظ دارای مفهوم تنزیهی (اعمّ از این که اسم خدا باشند یا نباشند) بر ذات مقدّس پروردگار چگونه است؟ همین سؤال را می توان در مورد الفاظ بدون مفهوم هم طرح کرد؛ چون اشاره به خدای متعال و نیز خواندن او به معنای عامّ عبادت به واسطه آن ها ممکن است. امّا به نظر می آید که اگر در مورد الفاظ دارای مفهوم، این بحث باز شود و ظرایف و دقایق آن توضیح داده شود، ما را از بحث درباره قسم اوّل (الفاظ بدون مفهوم) بی نیاز می کند. برخی مشکلاتی که در قسم دوم (الفاظ دارای مفهوم) پیش می آید، در قسم اوّل موضوع پیدا نمی کند. بنابراین، بحث درباره آن ساده تر و روشن تر است.
پس ما فعلاً بحث را روی الفاظ دارای مفهوم متمرکز می کنیم و می خواهیم نحوه دلالت آن ها را بر ذات مقدّس الهی بررسی نماییم.

تفاوت دلالت الفاظ بر خدا و بر مخلوقات

اوّلین سؤال جدّی و اساسی در این بحث این است که: آیات دلالت این الفاظ در مقام اخبار (وقتی خدا را تنزیه می کنیم) و انشاء (وقتی خدا را می خوانیم) از سنخ دلالت الفاظ بر مدلول هایشان در عالم مخلوقات است؟
پاسخ دقیق و جامع به این سؤال، تکلیف همه بحث را روشن می کند. در واقع، دقایق و ظرایف بحث مربوط به بیان نقاط تفاوت میان این دو گونه دلالت است: دلالت الفاظ بر خدا و بر مخلوقات.
لغزنده بودن بحث به این سبب است که الفاظ دارای مفهوم که برای خدا به کار می بریم، همگی از عالم مخلوقات برگرفته شده اند و لذا کوچک ترین بی دقّتی در استفاده از این الفاظ، به راحتی بشر را به ورطه تشبیه می اندازد. برای سالم ماندن از خطر تشبیه، باید به لطایفی توجه شود تا ناخواسته آن مشکل پیش نیاید.
ابتدا باید به تفاوت ماهوی میان رابطه لفظ و معنی (یعنی مراد و مقصود خارجی از لفظ و مفهومش) در مخلوقات، در مقایسه با رابطه الفاظی که برای خداوند به کار
{صفحه196}
می بریم و ذات مقدّسش، توجّه نماییم.
مخلوقات در یک نگاه کلّی دو گونه اند: مفهوم پذیر و مفهوم ناپذیر. در مخلوقات مفهوم پذیر رابطه لفظ (همراه با مفهومش) با معنا (مدلول آن در واقع)، به صورت رابطه مفهوم و مصداق است. مفاهیم مخلوقی ابتدا از خود معانی و مدلول های خارجی (که مخلوقات هستند) انتزاع می شوند؛ ولی البتّه ذهن قادر است که روی منتزعات خود دخل و تصرّف انجام داده و مفاهیم اختراعی را که مابازای خارجی ندارند، بسازد. امّا مفهومی را که هیچ منشأ انتزاع واقعی در خارج از ذهن نداشته باشد، نمی تواند ابداع کند.(1)
به هر حال، الفاظ، قالب مفاهیمی می شوند که بالأخره سر نخ مخلوقی دارند؛ یعنی بی واسطه یا با واسطه منشأ انتزاعشان در خارج از ذهن، موجودات طبیعی است که این الفاظ (با مفاهیمشان) بر قلمرویی از سنخ منشأ انتزاعشان دلالت دارند. هیچ گاه این الفاظ نمی توانند از خارج این قلمرو حکایت کنند. یعنی مصادیق این الفاظ باید مخلوقاتی شبیه به منشأ انتزاع های خودشان باشند.
بنابراین، محال است که این مفاهیم بر ذاتی که هیچ شباهتی از هیچ جهت به مصادیق آن ها ندارند، دلالت نماید. با این بیان باید بگوییم که دلالت الفاظ بر خدای متعال قطعاً از نوع دلالت مفهوم بر مصداقش نیست.

عدم جواز اطلاق «نوریّ الذّات» بر خدا

امّا در میان مخلوقات، انواری چون نور علم و نور عقل هستند که اصلاً مفهوم پذیر نمی باشند. مفهوم شدن هر مفهومی به واسطه نور علم است. پس امکان ندارد که نور علم، خود مفهوم واقع شود. آن چه تحت عنوان «ظاهر به ذات و مظهر برای غیر» می گوییم و نور علم را به آن تعریف می کنیم، «مفهوم» نور علم نیست؛ این فقط یک علامت و نشانه است برای عالم و عاقل که با وجدان این نشانه در دارایی و ملک خود،
*****
1- ر.ک: کتاب توحید، دفتر اوّل، بخش اوّل، فصل سوم.
{صفحه197}
پی به وجود کمال نور علم ببرد. هم گوینده این تعبیر (ظاهر به ذات و مظهر برای غیر) و هم شنونده آن، نباید با آن برخورد مفهومی و ذهنی کند؛ یعنی نباید از آن تصوّری بسازد و نور علم را مصداق آن صورت ذهنی بداند.
پس از جهت مفهوم ناپذیر بودن- که خود یک مفهوم تنزیهی است- می توان نور علم را آیه خداوند متعال دانست؛(1) امّا این ویژگی سبب نمی شود که ما بتوانیم کلمه «نور» یا «نوریّ الذّات» را به معنایی که در مورد نور علم و نور عقل به کار می رود، بر خداوند اطلاق کنیم. قطعاً به دلیل روشن عقلی مجاز نیستیم که خداوند را نوریّ الذّات بدانیم؛ این عین تشبیه است. ما انواری چون علم و عقل را مصنوع و محتاج به صانع غیر مصنوع می دانیم. اگر قرار باشد ذات مقدّس پروردگار هم نوریّ الذّات باشد، او هم مصنوع و مخلوق خواهد شد.

نفی اشتراک لفظی بین خدا و خلق در الفاظ با مفاهیم تنزیهی

حال برویم سراغ پاسخ به سؤال اصلی. سؤال این بود: وقتی با الفاظ دارای مفاهیم خداوند را تنزیه می کنیم یا او را می خوانیم، دلالت این الفاظ بر ذات مقدّس الهی چگونه است؟ با توضیحاتی که بیان شد، فهمیدیم که این دلالت نمی تواند مانند دلالت های الفاظ در عالم مخلوقات بر معانی خود باشد. پس چگونه است؟ با بیان مثال ساده ای مقصود خود را روشن می کنیم. لفظ «علیم» را در نظر می گیریم که هم جزء اسماء لفظی خداست و هم مفهوم تنزیهی دارد. چگونگی دلالت این لفظ بر خدای واقعی خارجی مورد سؤال است.
در مرحله اوّل روشن است که لفظ «علیم» وقتی برای خدا به کار می رود، مفهوم خود را از دست نمی دهد. ما وقتی به خدا «علیم» اطلاق می کنیم، قطعاً «نفی جهل» از آن فهمیده می شود و اگر نخواهیم به تشبیه بیفتیم، از مفهوم تنزیهی «نفی جهل» فراتر نمی رویم. یک شاهد عقلی وجدانی برای این که لفظ «علیم» برای خدا مفهوم نفی جهل
*****
1- ر.ک: بخش اوّل، فصل پنجم.
{صفحه198}
دارد، این است که وقتی با لفظ دیگری که مفهوم دیگری دارد، خدا را تنزیه می کنیم، چیز دیگری از آن می فهمیم. مثلاً وقتی به خداوند «قدیر» اطلاق می کنیم، از آن «نفی عجز» و «نفی جبر» را می فهمیم؛ یعنی با الفاظ مختلف که مفاهیم مختلف دارند، خداوند را از نقص های مختلف تنزیه می کنیم. با این ترتیب، اسماء مختلف خدا مفاهیم مختلف تنزیهی پیدا می کنند و لذا «ترادف اسماء» الهی پیش نمی آید.
همین امر در مورد الفاظی که به عنوان «اسم» خدا وضع نشده اند، نیز صدق می کند. الفاظ «دانا» و «توانا» هم با مفاهیم تنزیهی خودشان (که همان مفهوم «علیم» و «قدیر» است) از خداوند نفی جهل و نفی عجز و جبر می کنند.
پس به طور کلّی الفاظ دارای مفاهیم تنزیهی وقتی برای خداوند به کار می روند، مفهوم تنزیهی خود را دارند و برای جلوگیری از نفی تشبیه، از مفهوم تنزیهی تجاوز نکرده، به مفهوم اثباتی آن الفاظ برای خدا تن نمی دهیم.
نتیجه مرحله اوّل، ردّ قول به «اشتراک لفظی» مصطلح در مورد الفاظی است که برای خالق و مخلوق به صورت مشترک به کار می روند. «اشتراک لفظی» به این است که یک لفظ دو وضع جداگانه برای دو «موضوع له» جداگانه داشته باشد؛ مثلاً لفظ «شیر» یک بار برای شیر خوردنی و یک بار هم برای شیر درنده وضع شده و دو «موضوعٌ له» آن، هیچ اشتراکی در هیچ مفهومی با هم ندارند.
روشن است که لفظ «دانا» چنین نیست. «موضوعٌ له» این لفظ، مخلوقاتی هستند که علمشان متّکی به غیر خودشان است. آن چه که ما از واقعیّت «علم» دیده ایم، علم های حادث و متّکی به غیر بوده و هیچ گاه غیر آن را نه دیده ایم و نه حتّی تصوّرش را کرده ایم. از طرف دیگر، خدایی را شناخته ایم که از هر نقصی منزّه است و به حکم عقل باید او را از هر جهلی تنزیه نماییم. آن گاه برای تنزیه خدای معروف خود از جهل، سراغ الفاظی که در عالم مخلوقات به کار می روند، رفته ایم و دیده ایم که لفظ «دانا» این ظرفیّت و قابلیّت را دارد که به مفهوم تنزیهی «نفی جهل» به کار گرفته شود و برای تنزیه پروردگار متعال مورد استفاده قرار بگیرد.
{صفحه199}
این جاست که به خود حق می دهیم از لفظ «دانا» برای مقصود مُجاز و معقول خود بهره ببریم. با این فرض، وقتی می گوییم: «خدا داناست» و از آن صرفاً نفی جهل را اراده می کنیم، می یابیم که مفهوم «نفی جهل» با مفهوم «دانایی در مخلوقات» بیگانه نیست. آن بیگانگی را که بین دو مفهوم «شیر درنده» و «شیر خوراکی» می بینیم، بین این دو مفهوم نمی یابیم؛ بلکه از علم مخلوقی هم نوعی نفی جهل می فهمیم که البتّه می دانیم و یقین داریم که با نفی جهلی که در مورد خالق می گوییم، سنخیّتی ندارد.
در نتیجه، اشتراک لفظی در این جا صدق نمی کند و لفظ «دانا» در مفهوم «نفی جهل» به کار رفته که یک مفهوم بیگانه و بی ربط با مفهوم آن در عالم مخلوقات نیست. تا این جا مرحله اوّل بود.

نفی اشتراک معنوی بین خدا و خلق در الفاظ با مفاهیم تنزیهی

مرحله دوم این است که آیا با ردّ «اشتراک لفظی»، «لزوماً باید «اشتراک معنوی» مصطلح را بپذیریم؟ یعنی باید بگوییم که معنای لفظ «دانا» برای خدا و خلق یکی است؟ پاسخ این است که خیر، چنین نیست.
در اشتراک معنوی، لفظ برای یک معنا وضع شده است؛ یک وضع داریم برای یک «موضوعٌ له». «موضوع له» حقیقت واحدی در میان افرادی دارد که با یکدیگر اشتراک معنوی دارند. مثلاً افراد انسان در حقیقت انسانیّت مشترک اند و لفظ «انسان»، مشترک معنوی بین افراد انسان است. در واقع اشتراک حقیقی میان افراد انسان وجود دارد.
روشن است که «دانایی خدا» با «دانایی خلق» چنین نیستند؛ این دو هیچ اشتراک حقیقی با هم ندارند. اصلاً هیچ وجه اشتراکی در کار نیست و بینونت محض در این جا صدق می کند. به همین جهت است که وقتی به خدا «دانا» می گوییم، مقیّد هستیم که از مفهوم سلبی و تنزیهی فراتر نرویم و هیچ مفهوم اثباتی مشترک بین خدا و خلق قائل نشویم. این که مفهوم «دانایی» را برای خدا نفی جهل تعبیر می کنیم، یک لفّاظی صرف نیست. اگر هم لفظ ما اثباتی باشد (مانند لفظ «دانا») باید مراقب باشیم تا در مفهوم آن
{صفحه200}
فراتر از حدّ تنزیه نرویم. مشکل اصلی «تشبیه» است؛ باید مراقب باشیم به دام آن نیفتیم. خطر افتادن در وادی تشبیه هنگام استفاده از تعبیر اثباتی، بیش از هنگام کاربرد تعابیر سلبی است.
بنابراین می یابیم که واقعاً بین علم خالق و علم مخلوق اشتراک معنوی در کار نیست؛ پس این هم مردود است (مرحله دوم).
نتیجه این دو مرحله آن است که ما در مورد خدای متعال با یک حالت بی نظیر و بدون شبیه مواجهیم. هیچ نمونه ای در عالم مخلوقات ندارد که بخواهیم با ارائه آن، مطلب را به ذهن تقریب نماییم؛ بلکه برعکس، باید دائماً بر این نکته تأکید بورزیم که بین خدا و خلق شباهتی نباید لازم آید.

بررسی مجاز بودن یا نبودن الفاظ الهی

حال اگر بخواهیم تعبیری برای چگونگی دلالت الفاظی مثل «دانا» یا «علیم» بر خدای متعال مطرح کنیم، باید بگوییم:
اوّلاً لفظ «دانا» بر مفهوم تنزیهی خود دلالت دارد و آن مفهوم را از دست نمی دهد و به مفهوم بیگانه ای به کار نمی رود.
ثانیاً این لفظ دارای مفهوم، در غیر «معنای خودش» استعمال می شود. مقصود ما از کلمه «معنی» چنان که بارها تذکّر داده ایم، همان مراد و مقصود واقعی از لفظ است و منظور از «استعمال»، به کار بردن لفظ در یک مراد و مقصود خاص می باشد. «معنا»ی کلمه «دانا» همان «موضوعٌ له» اوست که «عالم به علم مخلوقی» می باشد. وقتی این لفظ را به خدا نسبت می دهیم، در واقع آن را در موردی غیر از «موضوعٌ له» خود به کار برده ایم.
در این جا اگر بخواهیم از اصطلاحات رایج در ادبیّات استفاده کنیم، می توانیم «از جهتی» تعبیر «مجاز» را به کار ببریم؛ یعنی بگوییم: استعمال لفظ «دانا» در مورد خداوند مجازی است. به چه اعتبار «مجاز» نامیدن آن صحیح است؟
اگر بگوییم: استعمال لفظ در «غیر ما وُضِعَ له» مجاز است (تعریف مشهور مجاز)،
{صفحه201}
این جا این تعریف صدق می کند؛ چون علم خدای متعال، «موضوعٌ له» لفظ «دانا» نبوده است.
امّا در عین حال باید توجّه داشته باشیم که مجاز نامیدن این استعمال با آن چه در ادبیّات رایج است، یک تفاوت اساسی دارد:
در استعمال مجازی، دو فرد حقیقی و مجازی برای یک لفظ و مفهوم در نظر می گیرند؛ مانند: انسان شجاع و شیر درنده برای لفظ «شیر» که مفهوم شجاعت از آن فهمیده می شود. این خصوصیّت در مورد خدا و خلق صدق نمی کند. ما نمی توانیم علم خالق و علم مخلوق را دو فرد برای یک لفظ و مفهومش بدانیم. این دو واقعیّتی که هیچ اشتراک واقعی و حقیقی با یکدیگر ندارند، چگونه ممکن است دو فرد و دو مصداق برای یک لفظ همراه با مفهومش باشند؟
به تعبیر دیگر، در هر حقیقت و مجازی یک «علاقه» وجود دارد؛ یعنی عنایت و مناسبتی بین فرد حقیقی و مجازی که وجود این علاقه و مناسبت، اجازه استعمال مجازی را می دهد. مثلاً بین انسان شجاع و شیر درنده، «علاقه» شجاعت است که بین آن ها مشترک می باشد. اگر هیچ مناسبت و هیچ سنخیّتی از هیچ جهت بین دو واقعیّت نباشد، یکی را نمی توان حقیقت و دیگری را مجاز دانست. پس اگر هم تعبیر مجاز در این جا از جهتی جایز و روا باشد، امّا این یک مجاز خاصّ است که هیچ سنخیّتی با مجازهای دیگری که می شناسیم، ندارد.

بررسی حقیقت و مجاز بودن (با تعریف دیگر)

با این ترتیب بهتر است در مورد خدای متعال بین دو چیز تفکیک کنیم: یکی «مفهوم» لفظ و دیگر «معنی»، «مراد» یا «مقصود» از آن. اگر بخواهیم از اصطلاحات ادبی در این مورد استفاده کنیم، باید دلالت لفظ بر «مفهومش» را حقیقی بدانیم و «اراده» معنا و مراد را مجازی بنامیم. مثلاً در مورد لفظ «دانا» بگوییم که در مفهوم حقیقی اش استعمال شده؛ چون معنای طرد جهل از آن فهمیده می شود؛ امّا از این لفظ همراه با مفهومش، غیر مصداق حقیقی آن را اراده می کنیم. مصداق حقیقی لفظ «دانا»
{صفحه202}
همان عالم به علم مخلوقی است. پس اراده کردن غیر مصداق حقیقی آن، مجاز نامیده می شود. در حقیقت «مجاز» در مرحله اراده و قصد معنا و مراد مطرح می شود، نه در مرحله استعمال لفظ در مفهومش.(1) شاهد نقلی این بحث، حدیث امام هشتم علیه السلام است که قسمتی از آن را در انتهای فصل اوّل همین بخش نقل کردیم (وَصَفَ نَفسَه تبارک و تَعالی بأسماءٍ دَعَا الخَلقَ إذا خَلَقَهم...). در ادامه فرمایش ایشان چنین آمده است:
إنَّ اللهَ تَبارکَ و تَعالی ألزَمَ العِبادَ أسماءً مِن أسمائِهِ عَلی اختلافِ المَعانی و ذلک کما یَجمَعُ الاسمُ الواحِدُ مَعنَیَینِ مُختَلِفَینِ و الدَّلیل علی ذلک قَولُ النّاسِ الجائِزُ عندهم السّائِغُ و هو الَّذی خاطَبَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِه الخَلقَ فَکَلَّمَهُم بما یَعقِلُونَ لِیَکُونَ عَلیهم حُجَّةً فی تَضییعِ ما ضَیَّعُوا و قد یُقالُ لِلرَّجُلِ: کلبٌ و حمارٌ و ثورٌ و سُکَّرَةٌ و عَلقَمَةٌ و أسدٌ و کُلُّ ذلکَ عَلی خِلافِه لأنَّه لَم تَقَعِ الأسماءُ علی مَعانیها الَّتی کانَت بُنِیَت علیها لِأنَّ الانسانَ لیس بأسَدٍ و لا کَلبٍ فَافهَم ذلک یَرحَمکَ اللهُ و إنّما یُسَمّی اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِالعالِمِ لِغَیرِ عِلمٍ حادِثٍ عَلِمَ بِه الأشیاء و ... رَأینا عُلَماءَ الخَلقِ إنَّما سُمُّوا بِالعِلمِ لِعِلمٍ حادِثٍ... و إنَّما سُمِّیَ اللهُ عالِماً لِأنَّهُ لا یَجهَلُ شَیئاً فَقَد جَمَعَ الخالقَ و المخلوقَ اِسمُ العِلم و اختَلَفَ المَعنی... .(2)
همانا خدای تبارک و تعالی بندگان را ملازم با اسم هایی از اسامی خود قرار داده با این که معانی این اسماء [در خالق و مخلوق] مختلف هستند و این امر هم چون موواردی است که یک اسم دو معنای مختلف دارد. شاهد این مطلب سخن گفتن مجاز و رایج میان مردم است که خدای عزّوجلّ هم با همان گویش، خلق را مخاطب قرار داده و با آنان براساس آن چه عقلشان درک می کند سخن فرموده تا این که بر آنان حجّت باشد در ضایع ساختن آن چه
*****
1- این معنا از «مجاز» با قول معروف سکّاکی در تعریف مجاز بیشتر تطبیق می کند تا با اقوال دیگر در این باب. (ر.ک: مختصرالمعانی تفتازانی)
2- عیون اخبارالرّضا علیه السلام146/1-147. این حدیث با اختلاف بسیار جزئی در مدارک ذیل هم آمده است: اصول کافی، کتاب التّوحید، باب آخر... و هو الفرق ما بین المعانی...، ح2؛ التّوحید/186.
{صفحه203}
ضایع کردند و گاهی [در ادبیّات رایج] به کسی سگ یا الاغ یا گاو یا شکر یا علقمه (درخت تلخ) یا شیر اطلاق می کنند، در حالی که این استعمال بر خلاف معانی اصلی آن الفاظ است؛ چرا که [در این گونه استعمالات] اسماء در معانی اصلی خودشان به کار نرفته اند؛ زیرا انسان نه شیر است و نه سگ. پس این مطلب را بفهم تا مورد رحمت الهی واقع شوی. عالم نامیده شدن خدای عزّوجلّ نه به جهت علم حادثی است که با آن به اشیاء عالم شده باشد... ولی عُلما از مخلوقات را می بینیم که صرفاً به خاطر علم حادثی، عالم نامیده شده اند... و خداوند فقط به این سبب که هیچ گونه جهلی ندارد، عالم نامیده شده است. نتیجه این که خالق و مخلوق در اسم علم [و عالم] مشترک اند؛ ولی معنا[ی علم] در آن ها مختلف است.
امام علیه السلام استعمالاتی را که در عرف محاوره مردم به کار می رود، شاهد گرفته اند. مثال هایی که مطرح فرموده اند، همان استعمال های مجازی است. وقتی به انسانی «شیر» گفته می شود، نمی خواهند بگویند که او حقیقتاً مصداق شیر درنده می باشد؛ بلکه لفظ «شیر» در غیر «معنا»ی خودش به کار رفته است. لفظ شیر، اسمی واحد برای دو «معنا»ی مختلف است. مقصود از «معنا» مابازاء و حقیقت خارجی آن می باشد که لفظ «شیر» از آن حکایت می کند. یک معنای آن، حیوان درنده خارجی و معنای دیگرش، واقعیّت خارجی انسان است.
در ادبیّات، استعمال لفظ شیر را در حیوان درنده، «حقیقت» و استعمال آن را در انسان شجاع، «مجاز» می نامند. بنا به قول سکّاکی در تعریف مجاز، حیوان درنده، مصداق حقیقی لفظ شیر و انسان شجاع، مصداق و فرد ادّعایی آن است.
به این ترتیب «موضوعٌ له» لفظ شیر در استعمال حقیقی و مجازی تفاوت نمی کند (برخلاف قول مشهور در تعریف مجاز) و اصولاً لطف و ظرافت مجاز در این است که مفهوم لفظ شیر همواره یکی باشد و تنها مصداق و مراد آن متفاوت شود؛ یعنی انسان شجاع را مصداق ادّعایی لفظ شیر با حفظ مفهوم حقیقی اش بدانیم. اطلاق مجازی یعنی قائل شدن به وجود همین فرد و مصداق ادّعایی و زیبایی مجاز به این است که مفهوم حقیقی لفظ در استعمال مجازی باقی بماند و تغییر نکند.
{صفحه204}
آن چه از تمثیل حضرت رضا علیه السلام به اطلاقات مجازی از قبیل اطلاق «شیر» بر انسان، موردنظر می باشد، همین جهت است؛ این که لفظی با حفظ مفهوم عامش گفته شود ولی مصداق اوّلی و اصلی آن مراد و مقصود نباشد. این جهت مجاز قابل اسناد به اسماء الهی است؛ هم چون لفظ «عالِم» که در علمای خلق به دلیل علم حادیث به آن ها اطلاق می شود؛ ولی می توان همین لفظ را با حفظ مفهوم امّ تنزیهی اش (که عبارت است از نفی مطلق جهل) برای اشاره به غیر مصداق اصلی و اوّلی خود به کار برد؛ یعنی اشاره به خدای عزّوجل که عالم بودنش به خاطر علم حادث نیست.
ولی جهات دیگری که در مجازات متداول در محاورات عامّه وجود دارد، هیچ یک قابل نسبت دادن به اسماء الهی نیست؛ مانند این که در هر مجازی، مصداق غیر حقیقی آن تصوّرپذیر است؛ ولی ذات مقدّس پروردگار به هیچ وجه قابل تصوّر نیست و به طور کلّی نمی توان رابطه میان مفهوم و مصداق را که در عالم مخلوقات وجود دارد، به رابطه میان اسماء لفظی خداوند با ذات مقدّس او سرایت داد. اصولاً «مصداق» دانستن ذات پروردگار متعال، بالأخره سر از تشبیه او به مخلوقات درمی آورد؛ زیرا هر مصداقی- هرچند مصداق فرضی و ادّعایی در نظریّه سکّاکی درباره مجاز- با مفهومی که بر آن اطلاق می شود، رابطه ای دارد که همین رابطه حکایت از نوعی سنخیّت میان آن ها می کند. مفاهیم بالأخره برگرفته از عالم مخلوقات اند و جز بر آن صدق نمی کنند. این که با استعمال لفظ دارای مفهومی، ذاتی را قصد کنیم که هیچ گونه سنخیّتی با هیچ مخلوقی ندارد، فقط خاصّ خدای عزّوجلّ است و هیچ نمونه و نظیری در مخلوقات ندارد. پس نمی توان تمام قواعد و احکام «مجاز» را- حتّی با تعریف موردنظر سکّاکی- به دلالت اسماء الهی بر ذات مقدّس او سرایت داد.

عدم تطبیق قالب های الفاظ بشری بر الفاظ الهی

ملاحظه می شود که هرچه می خواهیم با قالب های شناخته شده بشری در مباحث الفاظ و ادبیّات، درباره چگونگی دلالت الفاظ بر ذات مقدّس پروردگار
{صفحه205}
سخن بگوییم، به طور کامل تطبیق نمی کند؛ نه قالب اشتراک لفظی با اشتراک معنوی و نه قالب حقیقت و مجاز؛ هیچ کدام نمی تواند به طور کامل نحوه دلالت الفاظ بر خداوند را توضیح دهد. هر وجه شباهتی که مشاهده می شود، در کنارش یک یا چند وجه افتراق هم وجود دارد.
نتیجه این که همان طور که مخلوقات با خدای خود شباهتی ندارند، چگونگی دلالت الفاظ بر خداوند هم شباهتی با دلالت الفاظ در عالم مخلوقات ندارد و ما نباید سعی کنیم به هر قیمتی، این دو را بر هم تطبیق بدهیم.

چگونگی دلالت الفاظ با مفاهیم عام بر خداوند

تا این جا بیشتر چگونگی دلالت الفاظی را که دارای مفاهیم تنزیهی هستند (اعمّ از این که اسم خدا باشند یا نباشند)، بررسی کردیم. هرچه مفهوم لفظی عام تر، کلّی تر و مبهم تر باشد، در اطلاق آن بر خدای متعال مشکل کم تری خواهیم داشت. مثلاً اطلاق لفظ «شیء» یا «هو» بر خداوند نسبت به اطلاق لفظ «دانا» یا «نور»، کم تر مشکل دارد. اشکال اصلی از ناحیه تشبیه خدا به خلق پیش می آید و هرچه مفهومی جزئی تر و مشخّص تر باشد، اطلاق لفظ آن بر خداوند شباهت بیشتری را با او لازم می آورد.
به عبارت دیگر در مفاهیم الفاظی هم چون «شیء» و «هو»، خصوصیّات مخلوقی، کم تر لحاظ می شوند تا مفاهیم الفاظی چون «دانا» یا «سمیع». وقتی الفاظی شبیه «دانا» را می شنویم، بیشتر ممکن است به تشبیه بیفتیم تا الفاظی مانند «شیء» که فقط بر نفی تعطیل دلالت دارد. پس کار در مورد الفاظی که مفاهیم عام و کلّی دارند، راحت تر است.
البتّه این طور نیست که خطر افتادن در ورطه تشبیه در استعمال این گونه الفاظ برای خداوند به کلّی منتفی باشد. ممکن است کسی از همین لفظ «شیء» مفهومی به نام «شیئیّت» انتزاع کند و مصداق آن را وجود اشیاء مخلوقی بداند و سپس با قبول تئوری «اشتراک در حقیقت وجود» که صدرالمتألّهین شیرازی در فلسفه خود مطرح کرده،
{صفحه206}
مصداق حقیقی همین «شیئیّت» را خداوند متعال بداند.(1) این هم نوعی تشبیه است که پیروان مکتب صدرا به آن گرفتار شده اند.
نتیجه این که از اطلاق لفظ «شیء» بر خدا هم می توان سوء استفاده کرد و به تشبیه باطل گرفتار آمد. البتّه روشن است که لغزندگی اطلاق لفظ «شیء» به اندازه الفاظی هم چون «دانا» و «نور» نیست. در این گونه الفاظ این خطر بیشتر و سهل تر پیش می آید. به طور کلّی باید با رعایت ملاک اصلی (عدم تشبیه)، نکاتی را که گفتیم مورد توجّه قرار داد؛ چه در لفظ «دانا» و چه در مورد «سمیع» و چه الفاظی مانند «شیء».
ما اگر لفظ «شیء» یا «چیز» را بر خداوند اطلاق می کنیم، باید همه ظرایفی را که گفتیم، رعایت کنیم؛ وگرنه در همین موارد هم امکان لغزش وجود دارد. البتّه برخی از این الفاظ مانند «هو» اصولاً با این عنایت بر خدا اطلاق شده اند که از ذات مقدّسش نفی تشبیه بکنند. این لفظ نیز جزء اسامی خداست که لطایف و ظرایف معنای آن در احادیث ذکر شده است.(2)

دلالت الفاظ بدون مفهوم بر خداوند

پلّه آخر بحث چگونگی دلالت الفاظ بر ذات پروردگار، مربوط به الفاظ بدون مفهوم (مانند الف و x) است که نسبت به موارد قبلی تکلیف آن روشن تر است. این الفاظ چون مفهومی ندارند، احتمال این که مشکل تشبیه در مورد آن ها پیش آید، بسیار ضعیف است؛ امّا در عین حال، اصولی که گفتیم باید رعایت شود. این گونه الفاظ قابلیّت این را ندارند که وسیله تنزیه خدا قرار بگیرند؛ ولی البتّه برای اشاره به خدای خارج از حدّین و خواندن او بدون قصد ورود، می توانند مورد استفاده باشند. لازمه خروج از حدّ تعطیل و تشبیه این است که مدلول این الفاظ به هیچ وجه مورد تصوّر ذهنی و فکری قرار نگیرد. بنابراین حق نداریم با این الفاظ به یک موجود تصوّرپذیر
*****
1- ر.ک: اسفار38/1 (فصل چهارم از مرحله اولی)؛ هم چنین: همان335/2.
2- ر.ک: کتاب توحید، دفتر سوم، بخش دوم، فصل سوم.
{صفحه207}
اشاره کنیم و اسم آن را به غلط، «خدا» بگذاریم. عدم توجّه به همین نکته ساده و عمیق می تواند انسان را در استعمال این گونه الفاظ به وادی تشبیه باطل گرفتار سازد. خلاصه این که در مورد هر لفظی که به خدا نسبت می دهیم، نباید به ملاک اصلی (عدم تشبیه) بی توجّهی کرد.
{صفحه208}

بخش سوم: معرفت خدا بدون وساطت آیات

فصل 1: ویژگی ها و ادلّه معرفت بدون الآیه

امکان وقوع معرفت خدا بدون وساطت آیات

در دو بخش گذشته معرفت خداوند را به واسطه آیات تکوینی و تشریعی اش مورد بحث قرار دادیم. روشن شد که چون خداوند این دو گونه واسطه و مقدّمه را برای معرفت خویش قرار داده، طبق سنّت اختیاری خود، این ها را اسامی خود خوانده است. «اسم» به معنای نشانه معرفت «مسمّی» است که در مورد خدای متعال، دلالت اسم بر مسمّی، تابع مشیّت و اراده خود اوست. توجّه بنده به اسم و صفت و آیه خداوند (چه تکوینی و چه تشریعی) می تواند به لطف و عنایت خود خدا، مقدّمه و واسطه معرفت بنده به او شود. بنابراین در معرفت بالآیات و الأسماء (به وساطت آیات و اسماء الهی)، پای غیر خدا در کار است.
باز هم تأکید می کنیم که این خواست و مشیّت خود خدا بوده که چنین وساطتی را برای معرفت خود قرار داده و دلالت این واسطه هم فقط و فقط به اختیار خدا بستگی دارد؛ امّا به هر حال توجّهی از جانب بنده خدا به مخلوقی از مخلوقات او صورت می پذیرد تا همین توجّه، مقدّمه معرفت بنده به خدایش شود.
روشن است که به این ترتیب نمی توان گفت که معرفت بنده به خدا، «معلول»
{صفحه211}
توجّه بنده بوده است. این جا علّت و معلولی در کار نیست و رابطه «علیّت» به معنای اصطلاحی و فلسفی آن، بین توجّه بنده به آیه خدا و معرفت خدا وجود ندارد. نه معرفت خدا ضرورتاً به دنبال توجّه بنده می آید و نه این توجّه برای تحقّق معرفت خدا، ضرورت دارد. لزوم و ضرورت از طرف هیچ یک از این دو، یعنی فعل خدا (معرفت او) و فعل بنده (توجّه او)، نسبت به دیگری وجود ندارد.

تعریف معرفت بدون الآیه

بنابراین دست خداوند کاملاً باز است که معرفت خود را بدون این مقدّمه (توجّه بنده به اسم خدا) به بنده اش عطا فرماید. در این صورت، بنده خدا نه پیش از حصول معرفت خدا و نه در حین آن، هیچ توجّهی به غیر خدا ندارد. این جا می توان گفت که بنده، خدای خود را «بدون» هیچ واسطه مخلوقی شناخته است. آیه و اسم خدا واسطه معرفت او نشده است؛ لذا این معرفت را می توان «معرفت بدون الآیه» نامید. البتّه روشن است که مقصود از تعبیر «بدون الآیه» این نیست که آیه و مخلوقی وجود خارجی نداشته باشد. چنین فرضی هیچ گاه در ظرف تحقّق معرفت خدا پیش نمی آید. محال است که هیچ آیه ای در عالم وجود نداشته باشد و در عین حال معرفت خدا وجود داشته باشد. بالأخره در هر معرفتی باید «عارفی» وجود داشته باشد و این عارف به خدا، مخلوقی است که خود، یکی از آیات الهی است. این مطلب در ضمن شرح برخی از فقرات دعای رجبیّه (در بخش اوّل) اشاره شد که هیچ جای عالم خالی از آیات الهی نیست (لا تَعطیلَ لَها فی کُلّ مَکانٍ).
امّا فرق است بین وجود خارجی یک مخلوق که شأنیّت آیه شدن برای خدا را دارد و فعلیّت یافتن آیتیّت او برای خدا. سخن در این نیست که اصولاً آیه و مخلوقی در عالم نباشد؛ سخن در این است که در معرفت بدون الآیه، هیچ مخلوقی آیه و واسطه معرفت خدا نشده است. به تعبیر ساده تر خداوند بدون این که بنده اش به آیه ای از آیات الهی (چه تکوینی و چه تشریعی) توجّه نماید، می تواند معرفت خود را به او عطا کند. این چیزی است که محلّ بحث فعلی ما می باشد.
{صفحه212}
در این نوع معرفت خدا، نه توجّه عقلانی به مصنوعیّت مخلوقات مقدّمه معرفت شده، نه خواندن خدا به یکی از اسامی تکوینی یا تشریعی اش؛ امّا در عین حال، بنده به معرفت رسیده است.

دلیل صریح بر وقوع معرفت بدون الآیه

از تعابیر صریحی که در احادیث، دلالت بر این نوع معرفت دارد، می توان به این عبارت زیبای امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای شریف «صباح» اشاره کرد که خدای خود را این گونه خوانده اند:
یا مَن دَلَّ عَلی ذاتِهِ بِذاتِه.(1)
ای کسی که به ذات خود، خودش را معرّفی کرده است.
در این عبارت، کلمه «بذاته» مطلب مورد بحث ما را اثبات می کند. اگر این کلمه نبود، جمله قبلی (یا مَن دَلَّ عَلی ذاتِهِ) همه انواع معرفت خدا را شامل می شد. دلالت خداوند بر ذات خودش، به معنای معرّفی خویش است؛ این معنا در همه انواع معرفت وجود دارد. یعنی ما هیچ معرفتی به خدا نداریم که به معرّفی خود او نباشد. امّا این که اضافه فرموده اند: «بذاته»، این کلمه را می توان در عرض «بآیاته» یا «بأسمائه» قرار داد. «به ذات خودش» خودش را می شناساند؛ یعنی به واسطه آیات و اسم هایش این معرّفی را انجام نمی دهد. البتّه این معنا (معرّفی خدا خودش را به ذاتش) به هیچ وجه برای ما معقول و معلوم نمی شود؛ یعنی ما به نور علم و عقل هیچ کشفی از این معرفت نداریم؛ همان طور که از «معرّفی خدا خودش را به واسطه آیاتش» نداشتیم.
این معرفت (بدون وساطت آیات) را فقط و فقط تنزیهی و سلبی معنا می کنیم؛ یعنی این که توجّه به آیات و اسماء الهی در حصول آن مدخلیّت ندارد. بیش از این توضیحی درباره معرفت بدون الآیه نداریم.
این البتّه وقتی است که بخواهیم زبان باز کنیم و درباره آن سخنی بگوییم؛ امّا
*****
1- بحارالانوار339/84، ح19.
{صفحه213}
صرف نظر از مقام سخن گفتن و بیان، نمی دانیم که اگر کسی مشمول چنین لطفی از جانب پروردگار قرار بگیرد، چه چیزهای نصیبش می شود. در آن حوزه، نه عقل و علم کارایی دارند و نه زبان و بیان؛ آن جا همه چیز فقط وجدانی و چشیدنی است؛ نه تصوّر و فکر می تواند به آن حوزه راه پیدا کند و نه قابل هیچ توصیفی است. اگر کسی نصیبش شود، البتّه آثار و برکات خاصّی را می یابد که چه بسا در معرفت خدا به واسطه آیات، نمی یافت.

معرفت کامل و معرفت ناقص

برخی از اهل معرفت، معرفت بدون الآیه را «معرفت کامله» و معرفت به واسطه آیات را «معرفت ناقصه» تعبیر کرده اند.(1) این دو نوع معرفت از جهت این که هر دو معرفت خود خدای واقعی است، تفاوتی با یکدیگر ندارند؛ امّا هم طریق و مقدّمه حصول آن ها با هم متفاوت است و هم نتایج و آثار وجدانی و معرفتی آن ها.
البتّه روشن است که کامل و ناقص بودن معرفت در مقایسه دو نوع معرفت با یکدیگر است؛ وگرنه نسبت به خدای متعال، معرفت کامل به این معنا نیست که آن معرفت بالاترین درجه ممکن است. به تعبیر دیگر، «کمال مطلق» برای معرفت خداوند، معنا ندارد. لغت «کمال» برای معرفت خدا یک معنای نسبی دارد، نه مطلق. هر درجه ای از معرفت که خدا به بنده ای عطا کند، بالاتر و شدیدتر از آن را هم می تواند به همان بنده یا بنده دیگرش عنایت فرماید.
هیچ حدّی از هیچ جهتی برای خداوند نمی توان قائل شد. معرفت او هم فقط و فقط به صُنع خود او بستگی دارد که هرکسی را به هر درجه ای از معرفتش که می خواهد برساند. البتّه توجّه شود این که می گوییم «هر درجه ای از معرفتش»، نباید کسی تصوّر کند که العیاذ بالله خود خدا درجه و رتبه بردار است و درجات معرفت او به این است که هرکسی به چه مرتبه ای از او نایل گردد؛ این سخن بسیار سخیف و باطل است. ما
*****
1- معارف الهیّه/37.
{صفحه214}
برای ذات مقدّس پروردگار به هیچ معنایی و با هیچ ضابطه ای نمی توانیم درجه و رتبه قائل شویم (آن چنان که متأسّفانه برخی عرفان مسلکان اصطلاحی قائل شده اند).
بنابراین، وقتی صحبت از درجه معرفت خداوند می کنیم، این درجه و رتبه داشتن به ذات او هیچ ارتباطی پیدا نمی کند؛ بلکه فقط و فقط به فعل و صُنع او مربوط می شود. ما البتّه صُنع خدا و فعل او را هم نمی توانیم توصیف نماییم. تنها چیزی که از درجات و رتبه های مختلف معرفت خدا می فهمیم، آثار و برکات متفاوت آن است.
به عنوان مثال یکی از آثار معرفت خدا «خوف» است؛ هرچه معرفت بالاتر باشد، خوف از خدا هم بیشتر است (مَن کان بالله أعرف کان مِن الله أخوف).(1) معرفت کامل معرفتی است که نسبت به معرفت ناقص، اثر خوف از خدا در آن بیشتر باشد. هم چنین است «رجاء»، «انس» و دیگر آثار معرفت خداوند که همه این امور، وجدانی بشر است. ما می توانیم خوف کم تر و خوف بیشتر را وجدان کنیم و با این ملاک بفهمیم که کدام معرفت از دیگری بالاتر و شدیدتر است.
با این توضیحات روشن می شود که در معرفت بدون الآیه (که نسبت به معرفت بالآیه، کامل تر است) چنین نیست که چیزی از ذات مقدّس پروردگار برای عارف به او عیان و آشکار شود؛ یا چنان که وحدت وجودیان معتقدند، عارف به «فنای در ذات» یا حتّی «در صفات» برسد. «فناء» نه در ذات حق معنا دارد، نه در صفات او (به معنایی که عرفای اصطلاحی می گویند؛ چون آن ها صفات حق را عین ذاتش می دانند، نه مخلوق او). اصلاً بحث «فناء» هیچ ربطی به «معرفت» خدا ندارد که بخواهیم در درجات معرفت، درجات فناء را مطرح کنیم و درجه اعلای آن را فنای ذاتی بدانیم.

شهود خالق بدون مخلوق

به هر حال معرفت بدون الآیه وقتی حاصل می شود که عارف به خدا از طریق اسماء و صفات او به معرفت نرسیده است. اسم و صفت نشانه معرفت خداوند است
*****
1- بحارالأنوار393/67، ح64.
{صفحه215}
و کسی که خدا را به خودش، نه به نشانه اش، شناخته، در رتبه بالاتر از آن کسی قرار می گیرد که او را به نشانه هایش می شناسد. در این معرفت، با خدا چیزی شهود نمی شود. منظور از «با» خدا بودن این نیست که در رتبه خداوند چیزی را نمی بیند؛ این امر در معرفت های با اسم و صفت هم رخ نمی دهد. آن که در یک آیه تکوینی نظر عاقلانه می کند، آن آیه را در رتبه ذوالآیه نمی بیند؛ ولی بالأخره در ظرف توجّه به یک مخلوق، معرفت به خالق خویش پیدا می کند؛ امّا با قدری مسامحه می توان گفت که گویی خدا را همراه با مخلوقی از مخلوقاتش شهود می کند. در معرفت بدون الآیه این همراهی و معیّت وجود ندارد.
خود خدا- بدون این که به مخلوقی در حین معرفت نظر شود- شهود می شود. همان طور که بارها تأکید کرده ایم، این شهود بدون همراهی با مخلوقات، در عین احتجاب است و هیچ کشفی از هیچ وجهی برای عارف به خدا، نسبت به ذات مقدّسش صورت نمی پذیرد. لذا از لفظ «شهود» نباید چیزی از قبیل آن چه عرفای وحدت وجودی معتقدند، استنباط شود. ما وقتی این لفظ را به کار می بریم، مقصودمان معرفت خدای واقعی است؛ بدون آن که از طریق تصوّرات، افکار و اوهام شناخته شود. در واقع شهود را در مقابل تصوّر و توهّم قرار می دهیم؛ نه این که- العیاذ بالله- چیزی از ذات حقّ متعال برای مخلوقی- در هر درجه ای که می خواهد باشد- کشف و عیان شود.

معنای نفی صفات از خداوند از نظر برخی بزرگان

به نظر بعضی از بزرگان اهل معرفت، برخی از عبارات نورانی امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه اوّل نهج البلاغه (کمالُ تَوحیدِهِ الإخلاصُ لَهُ و کمالُ الإخلاصِ لَهُ نَفیس الصّفاتِ عَنهُ)(1) ممکن است اشاره به معرفت بدون الآیه باشد؛ با این توضیح که از فرمایش حضرت می توان فهمید که توحید کامل به نفی صفات است. اگر صفات را همان آیات و اسماء الهی که مخلوق اند بدانیم، آن گاه توحید کامل به این است که در
*****
1- نهج البلاغه (نسخه صبحی صالح)، خ39/1.
{صفحه216}
نظر عارف به خدا، صفات و آیات او با او شهود نمی شوند. در واقع هیچ همراهی (اقترانی) بین خود خدا و صفات او در این رتبه از معرفت وجود ندارد و این نشانه معرفت و توحید کامل در مقایسه با معرفت ناقص (به واسطه آیات و اسماء) است.
در این جا تأکید می شود که مقصود از «نفی» در تعبیر «نفی صفات» منتفی شدن از منظر عارف به خداست، نه منتفی شدن از متن واقع و عالم هستی. پس این سخن هیچ شباهتی با فنای مورد ادّعای برخی عارف مسلکان ندارد. آیات و صفات الهی حقیقتاً موجودند؛ امّا عارف به خدا در معرفت بدون الآیه، هیچ نظری در ظرف آن معرفت به هیچ صفتی از صفات ندارد و خود خدا را بدون اقتران با هیچ مخلوقی می یابد و وجدان می کند.(1)

دلالت حدیث «بک عرفتک...»

در مجموع، اصل این که چنین معرفتی (بدون وساطت آیات و اسماء الهی) امکان وقوع دارد، مسلّم است و برخی ادلّه نقلی هم به طور صریح بر وقوع آن- لااقل برای برخی از افراد خاصّ- دلالت دارند؛ مانند فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام (یا مَن دَلَّ علی ذاتِه بِذاتِه) که توضیح آن گذشت. امّا برخی ادلّه دیگر مانند: «بکَ عرفتکَ و أنتَ دَلَلتَنی علیکَ و ... لَو لا أنت لَم أدر ما أنت»(2) در دلالت بر این نوع معرفت (بدون الآیه)، صراحت ندارند.
جمله «بکَ عرفتک» را می توان به دو صورت معنا کرد: یکی این که حرف «ب» دلالت بر فاعل معرفت کند. در این فرض، معنایش این است که: «من تو را به معرّفی خودت شناخته ام.» هم چنین عبارات «أنتَ دَلَلتنی علیک» و «لو لا أنت لم أدر ما أنت» نیز می توانند تأکیدی بر همین معنا باشند که معرفت، صُنع خود خداست و اگر او نمی خواست، من او را نمی شناختم. امّا در این صورت جمله «بکَ عرفتک» هیچ
*****
1- قائل این سخن، عارف به معارف اهل بیت علیهم السلام، حضرت آیة الله میرزا محمّدمهدی اصفهانی أعلی الله مقامه الشّریف است. ر.ک: تقریرات درس ایشان (که به نظر خودشان هم رسیده و تصحیح شده است)، ص102.
2- ر.ک: بخش اوّل، فصل4.
{صفحه217}
دلالتی بر معرفت بدون الآیه ندارد؛ چون این که معرفت خدا به معرّفی خود او باشد، خاصّ این نوع معرفت نیست؛ بلکه در هر معرفتی (هرچند به واسطه آیات و اسماء باشد) این ویژگی صادق است.
احتمال دوم این است که حرف «ب» مانند حرف «ب» در کلمه «بذاته» در عبارت «یا مَن دلَّ علی ذاتِهِ بِذاتِه» باشد. در این صورت، «بکَ عرفتک» یعنی تو را به خودت- نه به نشانه ها و اسم هایت- شناخته ام. فقط بنابراین احتمال، این عبارت دلالت بر معرفت بدون الآیه می کند؛ ولی چون نمی توان احتمال قبلی را مردود دانست (بلکه شاید به قرینه جملات بعدی این معنا اظهر باشد)، صراحتی در این دلالت وجود ندارد. امّا در عبارت «یا مَن دلَّ علی ذاتِهِ بِذاتِه» در مورد «بذاته» احتمال اوّل وجود ندارد؛ چون قسمت قبلی آن «یا مَن دلَّ علی ذاتِهِ» بر این معنا دلالت می کند که معرفت خدا صُنع خود اوست. دیگر وجهی ندارد که همین معنا را با تعبیر «بذاته» دوباره بیان کند.

دلالت احادیث معرفة الله بالله

نظیر بحثی که در معنای حدیث شریف «بکَ عرفتکَ...» داشتیم، در مورد احادیث متعدّدی که دلالت بر «بالله» بودن معرفت خدا می کنند، مطرح می شود. در احادیثی شبیه: «إعرفوا الله بالله»،(1) درباره معنای حرف «ب» علاوه بر دو احتمال فوق الذّکر، یک احتمال دیگر هم وجود دارد. احتمال اوّل این است که «بالله» دلالت بر «صُنع الله» بودن معرفت خدا بکند؛ همان احتمال اوّلی که در معنای «بکَ عرفتکَ» مطرح کردیم.
احتمال دوم این است که مانند احادیثی چون «إنّما عَرَفَ اللهُ مَن عَرَفَهُ بالله فَمَن لَم یَعرِفه بِهِ فَلَیسَ یعرفه»(2) معنا بدهد ما معنای این احادیث را در دفتر سوم کتاب توحید توضیح داده ایم.(3) قرائن موجود در این احادیث نشان می دهد که مراد از «بالله» بودن
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب أنّه لا یعرف إلّا به، ح1.
2- همان، کتاب التّوحید، باب حدوث الأسماء، ح4.
3- کتاب توحید، دفتر سوم، بخش اوّل، فصل سوم.
{صفحه218}
معرفت خدا، این است که خدا را به واسطه صورت و مثال و حجاب و ... نمی توان شناخت.(1) بنابراین، در مقام ردّ گمان کسانی است که خیال می کنند با صورت ذهنی و امثال آن، امکان شناخت خدا وجود دارد.
توجّه شود این معنای باطل ربطی به این که خدا از طریق اسماء و آیاتش شناخته شود، ندارد. معرفت خدا به آیاتش (چه تکوینی و چه تشریعی) معرفت به صورت و مثال و ... نیست. آیات الهی فقط طریق و بستر و مقدّمه ای هستند که خدا در ظرف توجّه به آن ها یا خواندن آن ها، معرفت خود را بدون هیچ صورت و مثال و حجابی عطا می فرماید. پس «بالله» بودن معرفت بنابراین احتمال، نفی «بالآیه» بودن معرفت خدا را نمی کند.
احتمال سوم این است که مانند «دَلَّ علی ذاتِهِ بِذاتِه» بر معرفت بدون الآیه دلالت کند. در بین این سه احتمال شاید احتمال دوم ترجیح داشته باشد. البتّه با قطع و یقین نمی توان یکی از این سه را برگزید؛ ولی در هر حال صراحتی بر معنای سوم که مورد بحث ماست، ندارد.
ممکن است این جا سؤال شود که آیا احتمال دوم در معنای احادیث «معرفة الله بالله»، در مورد حدیث «یا مَن دَلَّ ذاتِه بِذاتِه» مطرح نمی شود؟ و اگر چنین احتمالی در معنای آن روا باشد، دلالت آن بر «معرفت بدون الآیه» از صراحت می افتد؟
پاسخ این است که خیر، این احتمال در معنای آن راه ندارد؛ زیرا روشن است که جار و مجرور «بذاته» در حدیث مورد بحث، متعلّق به فعل «دلّ» است و «دلَّ علی ذاتِه» یعنی او خود بر ذات خودش دلالت کرد یا ساده تر بگوییم: خود را شناساند. در این صورت، «بذاته» در واقع مشخّص می کند که این معرّفی، «به» چه چیزی صورت گرفته است؛ یعنی قبل از آن که «بذاته» را بفرماید، شنونده دو احتمال می دهد: یکی این که خداوند خودش را به وواسطه آیات و اسماء خود شناسانده باشد و دیگر این که به ذات مقدّس خودش این معرّفی را انجام داده باشد و وساطت آیات و صفات در کار
*****
1- در صدر حدیث فوق چنین آمده است: مَن زَعَمَ أنّه یعرف اللهَ بحجابٍ أو بصورةٍ أو بمثالٍ فهو مشرک... .
{صفحه219}
نباشد. لذا با ذکر «بذاته» احتمال اوّل منتفی و احتمال دوم متعیّن می شود.
امّا این احتمال که «بذاته» نفی وساطت صورت و مثال و ... در معرّفی خدا بکند، منتفی است؛ چون چنین وساطتی اصلاً در این جا مطرح نبوده است. یعنی اصلاً صورت و مثال و ... راه و طریق شناسایی خدا نبوده تا با آوردن کلمه «بذاته» بخواهند آن را نفی نمایند. بله، جایی که گمان باطلی نسبت به این امر وجود داشته باشد (مانند حدیث: مَن زَعَم أنَّه یعرفُ اللهَ بِحجابٍ أو بصورةٍ أو بِمثالٍ فهو مشرکٌ)، با آوردن تعبیر «بالله» آن گمان نادرست را رد کرده اند؛ امّا در حدیث «یا مَن دَلَّ علی ذاتِه بِذاتِه» که امیرالمؤمنین علیه السلام در مقام مناجات با خدای خود انشاء فرموده اند، اصلاً چنان قرینه ای در کار نیست و چنان گمانی مطرح نبوده تا بخواهند با کلمه «بذاته» آن را نفی نمایند.

معرفت خداوند بدون حجاب آیات

آن چه معرفت بدون الآیه را از معرفت به واسطه آیات و علامات ممتاز می کند، این است که در این معرفت هیچ توجّهی به غیر خدای متعال نیست؛ نه نظر در مخلوق مقدّمه معرفت است، نه توجّه به اسامی لفظی و نه هیچ موجودی غیر از خود خداوند.
بنابراین، حجابی که در معرفت خدا به واسطه آیات تکوینی اش وجود دارد، در معرفت بدون الآیه نیست. در بخش اوّل گفتیم که همان مخلوقی که توجّه به آن واسطه معرفت خداست، حجاب او هم هست و لذا هر آیه ای خود یک حجاب به شمار می آید. از این رو معرفت بدون الآیه، معرفت بدون حجاب آیات است.
البتّه حجاب مخلوقیّت که ذاتی هر مخلوقی است و از بین رفتنی نمی باشد، در این معرفت هم وجود دارد؛ چون وجود عارف به خدا خود حجاب است و تا وقتی خالق و مخلوقی در کار است، محال است که این حجاب از میان برداشته شود. خود عارف به خدا آیه ای از آیات الهی است؛ ولی هیچ ضرورتی ندارد که معرفت خدا به واسطه وجود خودش به او عطا شود.
{صفحه220}
بنابراین، حجابی که به تعبیر امیرالمؤمنین علیه السلام «الحِجابُ بینَه و بَینَ خَلقِه، خَلقُه إیّاهم»(1) یا به فرمایش امام هشتم علیه السلام: «خِلقَهُ اللهِ الخَلقَ حِجابٌ بَینه و بَینهم»(2) است، از بین رفتنی نیست؛ امّا حجاب آیات در معرفت بدون الآیه وجود ندارد.
خلاصه این که در این معرفت، خداوند به خودش، و نه به نشانه اش، شناخته می شود و عارف به خدا هیچ نظر و توجّهی به غیر او ندارد. از همین جهت این معرفت در مقایسه با دیگر معرفت هایی که از طریق آیات الهی است، در درجه اعلی قرار می گیرد. برخی از بزرگان این معرفت را «معرفت عُلیا» و معرفت به واسطه آیات و اسماء را «معرفت دُنیا» نامیده اند. «دنیا» به معنی پست تر و پایین تر نسبت به «علیا» که برتر و بالاتر معنا می دهد. گاهی هم تعبیر «علم الیقین» برای معرفت بالآیات و «حقّ الیقین» برای معرفت بدون الآیه به کار رفته است.(3)

کنه معرفت خداوند

تعبیر دیگری که می توان از ظاهر آن معرفت بدون الآیه را استنباط کرد، عبارتی است از دعایی که امیرالمؤمنین علیه السلام آن را به «نَوف بِکالی» تعلیم فرموده اند:
إلهی أسألُکَ مَسألَةَ مَن یَعرِفُکَ کُنهَ مَعرِفَتِکَ.(4)
الهی، من از تو خواسته کسی را دارم که تو را به کُنه معرفتت می شناسد.
«کُنه» هر چیز، به غایت و نهایت آن اطلاق می شود.(5) بر این اساس باید گفت که کُنه معرفت خدا، بالاترین درجه آن است که البتّه عقل ها به آن راه ندارند:
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب جوامع التّوحید، ح5.
2- بحارالانوار228/4، ح3 به نقل از التّوحید و عیون اخبار الرّضا علیه السلام.
3- تقریرات درس مرحوم میرزای اصفهانی/100. باید توجّه داشت که تعبیر «حقّ الیقین» که در این جا به کار رفته، ربطی به اصطلاح عرفا ندارد. این تعبیر صرفاً وساطت آیه را در این نوع معرفت خدا نفی می کند و به معنای اتّحاد عارف و معروف نیست.
4- بحارالانوار96/91، ح12 به نقل از کتاب العتیق الغروی.
5- لسان العرب123/13. کُنه کلّ شیء: قدره و نهایته و غایته.
{صفحه221}
إنحَسَرت العُقُولُ عَن کُنهِ مَعرفتکَ.(1)
عقل در حسرت [رسیدن به] کُنه معرفت تو درمانده اند.
با توجّه به شرافت رتبه معرفت بدون الآیه نسبت به معرفت بالآیه، می توان گفت که تعبیر کُنه معرفت خدا با اوّلی (بدون الآیه) سازگارتر از دومی است؛ امّا روشن است که صراحتی در آن معنا ندارد و احتمال این که در معرفت بالآیات هم کُنهِ معرفت خدا حاصل شود، منتفی و مردود نیست.
امّا با توجّه به این که واسطه و حجاب آیات در معرفت بدون الآیه وجود ندارد، می توان گفت که تعابیری نظیر «رؤیت»، «معاینه»، «نظر»، «زیارت»، «لقاء» و «وصل»، احتمالاً بیشتر ناظر به این نوع معرفت خدا می باشند که در فصل آینده به بررسی آن ها می پردازیم.
*****
1- بحارالانوار249/92، ح32 به نقل از مهج الدّعوات.
{صفحه222}

فصل 2: رؤیت، لقاء و وصل خداوند

رؤیت قلبی خدا به واسطه حقایق ایمان

در بحث «رؤیت» خداوند، برخی روایات آن را نفی و برخی دیگر اثبات کرده اند. روایات نافی، ناظر به رؤیت بَصَر (چشم سر) و روایات اثبات کننده، ناظر به رؤیت قلبی هستند. در کتاب شریف «کافی» بابی تحت عنوان «بابٌ فی ابطال الرّؤیة» منعقد شده که در احادیث آن به هر دو رؤیت ممکن و غیر ممکن اشاره شده است.
در حدیث ششم این باب از امام صادق علیه السلام نقل شده که وقتی کسی از امیرالمؤمنین علیه السلام می پرسد:
آیا پروردگارت را که عبادت کرده ای، دیده ای؟
حضرت می فرمایند:
وَیلَکَ ما کُنتُ أعبُدُ رَبّاً لَم أرَه.
وای بر تو! من پروردگاری را که ندیده ام، نمی پرستم.
او می پرسد:
چگونه او را دیده ای؟
حضرت می فرمایند:
وَیلَکَ لاتُدرِکُه العُیُونُ فی مُشاهَدَةِ الأبصارِ و لکِن رَأتهُ القُلُوبُ
{صفحه223}
بِحَقائِقِ الایمانِ.(1)
وای بر تو! دیدگان در مشاهده چشم ها او را درک نمی کنند؛ ولی دل ها با حقایق ایمان او را دیده اند.
امام علیه السلام واسطه رؤیت قلبی خداوند را «حقایق ایمان» دانسته اند. حقیقت ایمان نشانه هایی دارد که در فرمایش های اهل بیت علیهم السلام بیان شده و از بحث این کتاب خارج است.(2) بدون آن که به تفصیل آن بپردازیم، روشن است که به درجات پایین ایمان اطلاق «حقیقت ایمان» نمی شود؛ امّا در رتبه های بالاتر آن، رؤیت قلبی خدا میسّر می گردد.
اجمالاً معلوم می شود که هر نوع معرفتی، «رؤیت» نیست. درجه خاصّی از معرفت است که به آن «دیدن» اطلاق می شود. تعبیر «دیدن» بیشتر در جایی به کار می رود که به چیزی مستقیم و بی واسطه نظر شود. از این رو وقتی چیزی را با چشم سر ببینند، به آن «رؤیت» گفته می شود. اگر آن چیز خودش دیده نشود و با نشانه ها و علایمی پی به وجودش ببرند، تعبیر «دیدن» در آن جا به کار نمی رود. به همین سبب احتمال می دهیم که وقتی صحبت از رؤیت قلبی خداوند مطرح می شود، چه بسا ناظر به معرفت او بدون وساطت آیات و نشانه هایش باشد. البتّه ما این معنا را به صورت احتمالی مطرح می کنیم و احتمال دیگر را نمی توانیم نفی نماییم.

رؤیت خداوند به واسطه آیاتش

احتمال دیگر آن است که تعبیر «رؤیت» برای وضوح و تجلّی خداوند از طریق آیات و نشانه هایش، به کار رود. در مواردی که آیه و واسطه معرفت در کار باشد، امّا ظهور «ذوالآیه» به درجه بداهت برسد و به گونه ای باشد که با اوّلین نگاه و بدون تأمّل و تعمّق خاصّی شناخته شود، به کار رفتن تعبیر «رؤیت» بی جا نیست.
امّا ترجیح احتمال اوّل به این دلیل است که رؤیت قلبی را به سبب و واسطه
*****
1- اصول کافی، کتاب التّوحید، باب فی ابطال الرّؤیة، ح6.
2- إن شاء الله این بحث در دفتر اوّل «کتاب عدل»، پس از کتاب توحید، مطرح خواهد شد.
{صفحه224}
«حقایق ایمان» دانسته اند، نه آیات و نشانه های او. لذا هرچند که با نظر به صفات و اسماء الهی می توان خدا را ظاهر و متجلّی به آیاتش دید، امّا آن جا که سخن از دیدن به واسطه حقایق ایمان است، احتمال بیشتر دارد نوع دیگری از معرفت (بدون وساطت آیات) مطرح باشد.
با این بیان هرجا که در احادیث، بحث «رؤیت به واسطه حقایق ایمان» مطرح شده، این احتمال اولویّت پیدا می کند؛ و الله العالم.
امّا گاهی تعبیر «رؤیت» بدون قید «بحقائق الایمان» نقل شده که در آن موارد نمی توانیم احتمال فوق را مطلقاً بیشتر بدانیم؛ بلکه بعضی قرائن در مواردی احتمال دوم را تقویت می کند. به عنوان مثال مرحوم صدوق حدیثی را نقل فرموده اند که در آن ابوبصیر از امام صادق علیه السلام می پرسد:
آیا مؤمنان روز قیامت خدای عزّوجلّ را می بینند؟
می فرمایند:
نَعَم و قَد رَأوهُ قَبلَ یَومِ القیامَة.
بله و قبل از روز قیامت هم او را دیده اند.
می پرسد: چه هنگام؟ می فرمایند:
حینَ قالَ لَهُم: (ألَستُ بِرَبِّکُم قالُوا بَلی).(1)
هنگامی که [خداوند] به ایشان فرمود: (آیا پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آری.)
پس از لحظاتی سکوت، اضافه فرمودند:
و إنَّ المُؤمِنینَ لَیَرونَه فِی الدُّنیا قَبلَ یَومِ القِیامَةِ ألَستَ تَراهُ فی وَقتِکَ هذا؟!(2)
و همانا مؤمنان او را پیش از روز قیامت در دنیا هم می بینند. آیا تو الآن او را نمی بینی؟!
*****
1- اعراف/172.
2- التّوحید/117، باب8، ح20.
{صفحه225}
این که حضرت فرموده اند: نوع مؤمنان در دنیا خدا را رؤیت می کنند و سپس آن را در همان زمان گفت و گو با ابوبصیر، محقّق دانسته اند، قرائنی است بر این که مراد ایشان معرفت بدون الآیه نیست. تحقّق این معرفت برای عموم مؤمنان و آن هم در شرایط عادی و در حین گفت و گو با دیگری، بعید است. همان طور که گذشت، افراد خاصبی در رتبه هایی خاص و آن هم در شرایطی خاص، به این نوع معرفت نایل می گردند. در این حدیث، مطلق «رؤیت» مطرح شده و قید «بحقائق الایمان» در آن نیامده است.
البتّه چون معرفت خدا کار خود اوست، انکار نمی کنیم که اگر او بخواهد، در شرایط عادی و حتّی هنگام گفت و گو با امام علیه السلام، معرفت خود را بدون وساطت هیچ واسطه ای به هرکس عطا می نماید و این امر استبعاد عقلی ندارد. سخن در دلالت ظاهر کلام معصوم علیه السلام است که با توجّه به قرائن مذکور در این حدیث نمی توان احتمال معرفت بدون الآیه را در معنای آن قوی تر دانست؛ بلکه شاید احتمال غیر آن بیشتر باشد.

احادیث «معاینه»ی خداوند

تعبیر دیگری که در احادیث اهل بیت علیهم السلام برای معرفت خدا به کار رفته، «معاینه» است. این کلمه به معرفت بنی آدم در عالم ذرّ به خدای خودشان اطلاق شده است. در تفسیر علیّ بن ابراهیم قمی نقل شده که راوی از امام صادق علیه السلام درباره آیه شریف: (و إذ أخَذَ رَبّکَ مِن بَنی آدمَ مِن ظهورهم ذریَّتهم و أشهدهم علی أنفسهم ألستُ برَبّکُم قالُوا بَلی شَهِدنا)(1) می پرسد:
مُعایَنةً کانَ هذا؟
این [معرفت] به صورت معاینه بوده است؟
حضرت پاسخ مثبت می دهند.(2)
*****
1- اعراف/172.
2- تفسیر القمّی248/1.
{صفحه226}
خود حضرت هم در نقل دیگری تعبیر «معاینة الله» را در فرمایش خود به کار برده و در مورد معرفت خدا در عالم ذرّ فرموده اند:
کانَ ذلکَ مُعایَنةَ الله فَأَنساهُم المُعایَنةَ.(1)
آن [معرفت] معاینه خدا بود. پس آن معاینه را از یادشان برد.
لغات «مُعاینه» و «عِیان» که هر دو مصدر باب «مفاعله» و مرادف هم هستند، به دو معنا به کار می روند. یک معنا «رؤیت بدون شک» و معنای دوم «مواجهه».(2) این دو معنا با هم قابل جمع هستند؛ چون اگر مواجهه صورت پذیرد، در آن جا دیدن بدون هیچ شکّ و شبهه هم صدق می کند. «مواجهه» یعنی رویارویی و معمولاً جایی به کار می رود که واسطه ای در معرفت چیزی در کار نباشد.
این معنای لغوی همراه با قرینه فرمایش امام صادق علیه السلام که خدا آن را در دنیا از یاد انسان ها برده، این احتمال را تقویت می کند که مقصود از «معاینه»، معرفت خدا بدون وساطت آیات و نشانه هایش باشد. اصل معرفت خدا ثابت مانده ولی حالت «معاینه» فراموش شده است. به تعبیر منقول از امام صادق علیه السلام
فَثَبَتَتِ المَعرِفَةُ و نَسُوا المُوقِفَ.(3)
معرفت ثابت مانده ولی موقف را فراموش کرده اند.
فراموش کردن موقف به همان فراموشی «معاینه» در موقف عالم ذرّ مربوط می شود. در دنیا معرفت انسان ها به خدایشان باقی مانده؛ ولی به طور عموم دیگر حالت «معاینه» ندارد. این حالت قبلاً برای آن ها رُخ داده؛ ولی در این جا فراموششان شده است. البتّه عقلاً هیچ مانعی ندارد که معرفت خدا در عالم ذرّ هم به وساطت آیات و نشانه های او بوده باشد. هرکسی که خدا را می شناسد، خود یک آیه تکوینی است و خداوند می توانسته با جلب توجّه انسان به فقر ذاتی خودش- در عالم ذرّ- خود را به او
*****
1- المحاسن281/1، ح411.
2- لسان العرب257/10: قد عایَنَه معاینةً و عیاناً و رآه عِیاناً: لم یشکّ فی رؤیته إیّاه و رأیت فلاناً عِیاناً أی مواجهةً.
3- تفسیر القمی248/1.
{صفحه227}
بشناساند. در این صورت، معرفت او از طریق آیه تکوینی اش (که خود آن انسان است) تحقّق پیدا کرده است. این احتمال عقلاً مردود نیست؛ امّا ظواهر ادّله نقلی با توجّه به معنای لغوی «معاینه»، با احتمال اوّل که معرفت بدون الآیه است، سازگارتر می باشد.

«نظر» کردن دل ها به خداوند

تعبیر دیگری که در این بحث قابل توجّه است، کلمه «نظر» می باشد. گاهی این تعبیر برای معرفت خداوند به کار رفته است. در عبارتی از مناجات شعبانیّه می خوانیم:
و أنِر أبصارَ قُلُوبِنا بِضیاءِ نظرها إلیکَ.(1)
و دیدگان دل های ما را به روشنایی نظرکردنشان به تو، نورانی گردان.
لغت «نظر» به معنای دیدن با چشم است.(2) همان نکته ای که درباره کلمه «رؤیت» و مناسبت بیشتر آن با معرفت بدون واسطه خداوند اشاره شد، در مورد واژه «نظر» به شکل قوی تری مطرح می شود. هر رؤیتی «نظر» نامیده نمی شود. رؤیتی که با چشم حس شود «نظر» است. البتّه در مورد خدای متعال روشن است که «چشم» نمی تواند چشم سر (ابصار العیون) باشد؛ بلکه مراد چشم قلب (ابصار القلوب) است. در خود حدیث هم تعبیر «أبصار قُلوبِنا» آمده است. ما بدون این که بخواهیم احتمال اراده «معرفت بالآیات» را در این گونه احادیث رد کنیم، با توجّه به قرائنی که اشاره شد، احتمال این را که مراد، معرفت بدون الآیه خداوند باشد، ترجیح می دهیم.

«زیارت» خداوند

تعبیر دیگری که به همین مناسبت قابل طرح می باشد، تعبیر «زیارت خدا» است. در برخی احادیث این لغت برای معرفت خداوند به کار رفته که قابل تأمّل است. به
*****
1- اقبال الاعمال/687.
2- اَلنَّظر: حسّ العین، الجوهری: تأمّل الشّیء بالعین (لسان العرب291/14).
{صفحه228}
عنوان مثال از امام موسی بن جعفر علیهما السلام در بیان شرافت و فضیلت زیارت امام هشتم علیه السلام یا کسی که شبی را نزد قبر ایشان بیتوته نماید، چنین نقل شده است:
مَن زارَهُ أو باتَ عندَه لیلَةً کانَ کَمَن زارَ اللهَ تعالی فی عَرشِه.(1)
هرکس او [= امام رضا علیه السلام] را زیارت کند یا شبی را نزد او به صبح رساند، مانند کسی است که خدای متعال را در عرشش زیارت کرده باشد.
از وجود مقدّس امیرالمؤمنین علیه السلام هم در توضیح معنای «قَد قامَتِ الصَّلاة» در اقامه نماز چنین نقل شده است:
أی حانَ وَقتُ الزّیارَة.(2)
یعنی وقت دیدار رسیده است.
زیارت به معنای دیدار است و این کلمه وقتی برای خداوند به کار رود، بیشتر با معرفت بدون واسطه او سازگار است تا معرفت بالآیات. دیدار خدار در عرش او و نیز دیدار خداوند در نماز، علی القاعده با معرفت های عادی در حالات معمولی انسان ها تفاوت می کند. البتّه این اولویّت در حدّ احتمال است، نه قطعیّت و ما احتمال خلاف آن را نمی توانیم نفی کنیم.

«لقاء» و «وصل» خداوند

گاهی در احادیث اهل بیت علیهم السلام سخن از «لقاء الله» و «وصول» به او مطرح شده است؛ مانند این عبارت از «مناجاة المریدین» امام زین العابدین علیه السلام:
لِقاؤکَ قُرَّةُ عَینی و وَصلُکَ مُنی نَفسی.(3)
لقای تو روشنایی چشم من و وصال تو آرزوی جان من است.
در مناجاة المفتقرین هم این گونه آمده است:
*****
1- عیون اخبارالرضا علیه السلام259/2، ح20. این حدیث معنای دیگری هم دارد که در این جا آمده است: در ضیافت ضریح/100.
2- معانی الاخبار/41، ح1.
3- بحارالانوار148/91.
{صفحه229}
غُلَّتی لا یُبَرِّدُها إلّا وَصلُکَ و لَوعَتی لا یُطفِئُها إلّا لِقاؤُکَ.(1)
سوز تشنگی مرا جز وصال تو خنک نمی کند و سوز و گداز مرا جز لقای تو فرو نمی نشاند.
این دعاهای سوزناک از امام العارفین و سیّدالسّاجدین، حضرت زین العابدین علیه السلام، شاهد گویایی است بر این که آرزوی ایشان رسیدن به درجات بالای معرفت پروردگار بوده است. مسلّماً معرفت عُلیای الهی سوز و گداز ایشان را فرو می نشانده و قلب سوخته از فراق ایشان را خنکی می بخشیده است. ایشان در حالی این دعاها را به زبان می آوردند که خود، نسبت به سایرین، بالاترین درجات معرفت خدا را واجد بوده اند؛ امّا در وادی معرفت هرچه حظّ انسان بیشتر شود، تشنگی اش هم بیشتر می شود و هرچه درجه معرفتش بالاتر رود، آتش قلبش بیشتر زبانه می کشد و نیاز بالاتری به لطف و عنایت الهی حس می کند.
تعابیر «لقاء» و «وصل» با معرفت بدون الآیه سازگارترند تا معرفتی که در آن نظر به غیر خدا (به عنوان طریق و واسطه معرفت) هم دخالت دارد. البتّه مانند موارد قبلی تأکید می کنیم که نمی توان با قطع و یقین ادّعا کرد که معرفت های بالآیه به منتهی به لقاء و وصل نمی شوند. ما حدّاکثر در حدّ احتمال راجح سخن می گوییم؛ آن هم به دلیل سطح بالاتری که در معرفت علیا نسبت به معرفت دنیا وجود دارد.

احتجاب خداوند در همه مراتب معرفت

نکته بسیار مهمّی که باید در فهم و توضیح این گونه تعابیر مورد توجّه باشد، این است که در هیچ یک از آن ها معرفت خدا از احتجاب خارج نمی شود و غیریّت واقعی میان خالق و مخلوق از بین نمی رود. شرط وجود معرفت، تحقّق واقعی و غیرموهوم خالق و مخلوق به صورت مغایر با یکدیگر است. عارف باید وجود واقعی و مغایر با معروف داشته باشد؛ وگرنه معرفت معنا پیدا نمی کند.
*****
1- همان150/91.
{صفحه230}
لذا کلماتی هم چون «وصل» که در مورد خدای متعال به کار رفته، نباید جوری معنا شوند که اصل مغایرت بین خالق و مخلوق نادیده گرفته شود. «وصل» و «وصال» خداوند به هیچ وجه به این معنا نیست که بین عارف و معروف وحدتی حاصل می شود یا با تشبیهی که برخی مرتکب شده اند، قطره ای به دریا متّصل می شود. هیچ گونه اتّصال و وحدتی از جهت وجودی بین عارف و معروف حاصل شدنی نیست. چیزی که عقلاً مُحال باشد، با به کار بردن تعابیر شاعرانه و ذوقی امکان تحقّق پیدا نمی کند.
در این چهار دفتر کتاب توحید (که از بحار روایات اهل بیت علیهم السلام بهره برده ایم) بیشترین امری که مورد تأکید عقلی و نقلی بوده است، نفی تعطیل و نفی تشبیه از ذات مقدّس الهی است و امکان ندارد توحید با تشبیه جمع شود. لذا تعابیری مانند «وصل» و «لقاء» باید به گونه ای معنا شوند که اصل عدم تشبیه بین خدا و خلق نقض نشود.

وصال و فراق معرفتی، نه وجودی

همان طور که در بخش اوّل، کلمات «ظهور» و «تجلّی» را برای خدا، ظهور و تجلّی معرفتی دانستیم، این جا هم تعابیری مانند لقاء و وصل و زیارت و رؤیت و ...، همه را به معرفت خدا و درجه و رتبه های آن مربوط می دانیم. وصل را وصل وجودی نمی توانیم بدانیم؛ چون تشبیه لازم می آید که عقلاً مردود است. «فراق» خدا هم باید با همین معیار معنا شود. این که امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای کمیل عرضه می دارند:
فَهَبنی یا إلهی و سیّدی و مَولای و ربّی صَبَرتُ عَلی عَذابِکَ فَکَیفَ أصبِرُ عَلی فِراقَک؟!(1)
خدای من، ای سرور و مولا و پروردگارم، به فرض که بر عذاب تو صبر کردم، پس چگونه بر فراق تو صبر نمایم؟!
مقصود ایشان از فراق، فراق و بینونت وجودی بین خودشان و خدا نیست. این بینونت که همواره وجود دارد و هیچ گاه از بین رفتنی نیست. مرادشان از فراق، فراق معرفتی
*****
1- اقبال الاعمال/708.
{صفحه231}
است؛ یعنی اگر از الطاف تو بر من کاسته شود و از فیض فراوان معرفت محروم گردم، در آن صورت چگونه این درد فراق را تحمّل کنم؟!
درد فراق وقتی که الطاف معرفتی خدا بر بنده ای کم شود، پیش می آید. امیرالمؤمنین علیه السلام به خدای خود عرضه می دارند که اگر هم می خواهی عذابم کنی، حرارت آتش تو را بهتر می توانم تحمّل کنم تا این که از معرفت صنع خودت محرومم نمایی. بنابراین، «فراق» یعنی دوری از معرفت خدادادی که به بنده اش عطا می فرماید.
با این ملاک می توان همه تعابیری را که اشاره داشتیم، به گونه ای معنا کنیم که اصل عدم تشبیه بین خالق و مخلوق از بین نرود. ملاک و محور همه این ها معرفت خداست که صُنع خود او می باشد.
امّا در عرفان اصطلاحی که محور آن «وحدت وجود» است، همه این تعابیر به وجود خدا و وجود خلق مربوط می شود. مثلاً وصل و لقاء را به فنای وجودی مخلوق در خالق (فنای در ذات) و اتّصاف مخلوق به صفات خالق (فنای در صفات) معنا می کنند که عین تشبیه است. فراق را به جدایی وجودی می دانند و آن چه را که به معرفت خدا مربوط است، به وجود خدا مربوط می دانند. نظیر بحثی که در معنای «ظهور» و «تجلّی» داشتیم، عرفای وحدت وجودی، ظهور و تجلّی خدا را همان ظهور و تجلّی وجودی می دانند؛ در حالی که معنای درست آن به معرفت خدا مربوط می شود که به اختیار خود اوست. آن چه که در عرفان مصطلح، فنای در ذات یا صفات یا افعال حق شمرده می شود، چیزی جز تشبیه باطل نیست و در جای خود بُطلان همه این ها مستدلّ و مبرهن است.
این بحث را با نقل شاهدی از کلام یکی از این عارفان خاتمه می دهیم تا خوانندگان محترم به تفاوت بین دو مشرب و دو عقیده مورد بحث به صورت عمیق تری پی ببرند.
{صفحه232}

نقد و بررسی نظریّه ای درباره لقاء الله

در قرآن مجید زیاده از بیست جا عبارت «لقاءالله» و نظر بر خداوند وارد شده و هکذا در تعبیرات انبیا و ائمّه علیهم السلام و از این طرف هم در اخبار در تنزیه حق جلّ جلاله کلماتی وارد شده است که ظاهرش تنزیه صرف است از همه مراتب معرفت.
علمای شیعه (رضوان الله علیهم) را هم در این باب مذاق های مختلف است. عمده آن دو مذاق است:
تنزیه صرف حتّی آن که منتهای همان فهمیدن این است که باید خداوند را تنزیه صرف نمود و آیات و اخباری که در معرفت و در «لقاءالله» وارد شده است، آن ها را تأویل نمود. مثلاً تمام آیات و اخبار «لقاءالله» را معنی می کنند بر مرگ و لقاء ثواب و عقاب.
و فرقه دیگر را مذاق این است که اخباری که در «تنزیه» وارد شده است باید جمع میان آن ها و تشبیه و اخباری که ظاهر در امکان معرفت و وصول است به این طور نمود که اخبار تنزیه صرف را حمل کرد به معرفت به طریق رؤیت باین چشم ظاهر و به معرفت کُنه «ذات اقدس الهی» و اخبار تشبیه و لقاء و وصول و معرفت را حمل کرد به معرفت اجمالی و معرفت اسماء و صفات الهی و تجلّی مراتب ذات و اسماء و صفات حق تعالی به آن میزان که برای ممکن ممکن است...
و بعبارة اخری انوار جمال و جلال الهی در قلب و عقل و سرّ خواصّ اولیای او تجلّی می کند به درجه ای او را از خود فانی می نماید و به خود باقی می دارد... کشف سبحات جلال و تجلّی انوار جمال و «فنای فی الله و بقای بالله» باز حاصل این معرفت خواهد شد.(1)
نویسنده پس از توضیح این دو مذاق، دومی را اختیار کرده و قول اوّل را نادرست می شمارد.
اگر به نوع نگرش نویسنده محترم این کلمات توجّه شود، روشن است که ایشان بحث تنزیه خداوند را در یک طرف و معرفت و لقاءالله را در طرف مقابل آن قرار
*****
1- لقاءالله/3-5.
{صفحه233}
داده اند. حتّی اخبار لقاء و معرفت را در کنار تشبیه حق دانسته اند و گفته اند: ظاهر اخبار تنزیه صرف است از مراتب معرفت!!
ریشه و منشأ اشتباه همین نقطه است. از دیدگاه عقل و آیات و روایات، معرفت و لقاءالله با تنزیه محض خداوند در یک طرف قرار می گیرند و تشبیه در طرف مقابل آن ها. تنزیه ضدّ تشبیه است و معرفت خدا در هر درجه و رتبه ای که باشد، با تنزیه محض او کاملاً سازگار است و باید چنین باشد. آن چه که به تشبیه خدا می انجامد، اصلاً معرفت او نیست. این قسمت سخن نویسنده که فنای فی الله و بقای بالله در طرف تشبیه قرار می گیرد، سخن حقّی است و به همین دلیل هم نمی توان آن را صحیح دانست. کجا خبری داریم که ظاهرش خدا را از همه مراتب معرفت تنزیه می کند؟! واقعاً ادّعای شگفتی است!
ما همه آیات و روایات بحث لقاءالله و نظر به خدا و امثال این ها را بدون تأویل می پذیریم؛ امّا اصول عقلانی و وحیانی بحث معرفت خدا را در معنای آن ها حفظ می کنیم؛ یعنی مراقب هستیم که به تشبیه گرفتار نشویم و به تنزیه محض وفادار بمانیم. به خوبی توجّه داریم که تنزیه محض به هیچ وجه به تعطیل نمی انجامد و لزومی ندارد که معرفت خداوند را در مراتب مختلف آن حمل بر تشبیه باطل نماییم. نظریّه «فناء فی الله» هم در هر درجه و به هر بیانی که به نوعی وحدت ذات یا صفات بین خالق و مخلوق منتهی شود، عقلاً مردود است. ادلّه نقلی صریحی نیز حکم عقل را در این باره تأیید و تأکید می نمایند.

معنای لقاء الله در قرآن کریم

با این همه برای فهم صحیح آیات قرآن در بحث «لقاء» باید حتماً به احادیث اهل بیت علیهم السلام در مورد آن ها رجوع کنیم و حق نداریم بدون رجوع به ایشان، آن چه را که از لغت یا فلسفه و عرفان می فهمیم، به قرآن کریم نسبت بدهیم. جالب این جاست که در حدیثی منقول از امیرالمؤمنین علیه السلام تصریح شده است که هرجا در قرآن سخن از لقاء خدا به میان آمده، مراد «بعث» یعنی مبعوث شدن در پیشگاه الهی است:
{صفحه234}
اللّقاءُ هو البَعثُ فَافهَم جَمیعَ ما فی کتابِ اللهِ مِن لِقائِهِ فإنَّهُ یعنی بذلکَ البَعثَ.(1)
لقاء همان برانگیخته شدن است. پس بدان که هرجا در کتاب خدا لقای او مطرح شده، مقصودش از آن، برانگیخته شدن است.
«بعث» یعنی برانگیخته شدن و مقصود، برانگیخته شدن از قبر در قیامت است که انسان هابرای حساب رسی و عرض اعمالشان در پیشگاه خداوند حاضر می شوند. طبق این فرمایش صریح امیرالمؤمنین علیه السلام، ما باید تمام آیات لقاءالله را در قرآن کریم، به مبعوث شدن معنا کنیم. البتّه در احادیث این محدودیّت وجود ندارد و می توانیم آن را به مرتبه بالای معرفت خدا معنا نماییم.
نتیجه این که ما هیچ مشکلی (نه عقلی و نه نقلی) برای پذیرفتن معنای صحیح لقاء الله (معرفت درجه بالای خداوند با نفی تشبیه از ذات مقدّسش) نداریم. اصول عقلی بحث کاملاً روشن است و در معنای آیات کریم قرآن هم به خود حق نمی دهیم که بدون رجوع به روایات، با برداشت های شخصی، چیزی را به خداوند نسبت دهیم.
{صفحه235}

فهرست منابع

1- قرآن کریم.
2- الاحتجاج؛ احمدبن علیّ بن ابی طالب طبرسی؛ مشهد: نشر مرتضی، 1403 قمری.
3- اصول فلسفه و روش رئالیسم: سیّد محمّد حسین طباطبایی؛ قم: مؤسّسه مطبوعات دارالعلم، 1350 شمسی.
4- اقبال الاعمال: سیّدبن طاووس؛ تهران: دارالکتب الاسلامیّة، چاپ دوم، 1367 شمسی.
5- الله شناسی؛ سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی؛ مشهد: انتشارات علّامه طباطبایی، 1417 قمری.
6- بحارالانوار؛ محمّدباقر مجلسی؛ بیروت: مؤسّسة الوفاء، 1404 قمری.
7- تحت العقول؛ ابن شعبه حرّانی؛ تهران: مؤسّسه انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم، چاپ دوم، 1404 قمری.
8- تفسیرالقمی؛ علیّ بن ابراهیم قمی؛ قم: مؤسّسة دارالکتاب، چاپ سوم، 1404 قمری.
9- تقریرات میرزا مهدی اصفهانی؛ شیخ محمود حلبی؛ نسخه آستان قدس رضوی.
{صفحه237}
10- التّوحید؛ شیخ صدوق؛ قم: انتشارات جامعه مدرّسین، چاپ دوم، 1357 شمسی.
11- جمال الاسبوع؛ سیّدبن طاووس؛ قم: انتشارات رضی.
12- الحکمة المتعالیّة؛ صدرالمتألّهین شیرازی؛ بیروت: داراحیاء التّراث، 1981 میلادی.
13- در ضیافت ضریح: سیّد محمّد بنی هاشمی؛ تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، 1385 شمسی.
14- شرح فصوص الحکم: داوود قیصری؛ تهران: شرکت انتشارات علمی فرهنگی، 1375 شمسی.
15- شرح منظومه؛ حاج ملّا هادی سبزواری؛ تهران: نشر ناب، 1413 قمری.
16- شرح منظومه (مختصر)، ج1؛ مرتضی مطهّری؛ تهران: انتشارات حکمت، 1360 شمسی.
17- عیون أخبار الرّضا علیه السلام؛ شیخ صدوق؛ انتشارات جهان، 1378 قمری.
18- الکافی؛ محمّدبن یعقوب کلینی؛ تهران: دارالکتب الاسلامیّة، چاپ چهارم، 1365 شمسی.
19- کتاب توحید؛ دفتر اوّل؛ سیّد محمّد بنی هاشمی؛ تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، 1388 شمسی.
20- کتاب توحید، دفتر دوم؛ سیّد محمّد بنی هاشمی؛ تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، 1389 شمسی.
21- کتاب توحید، دفتر سوم؛ سیّد محمّد بنی هاشمی؛ تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، 1390 شمسی.
22- کمال الدّین و تمام النّعمة؛ شیخ صدوق؛ قم: دارالکتب الاسلامیّة، چاپ دوم، 1395 قمری.
23- لسان العرب؛ ابن منظور؛ بیروت: دار صادر، 2000 میلادی.
24- لقاء الله؛ میرزا جواد ملکی تبریزی؛ تحت نظارت آیة الله کمره ای؛ چاپ آفتاب، 1379 قمری.
{صفحه238}
25- المحاسن؛ احمدبن ابی عبدالله برقی؛ قم: دارالکتب الاسلامیّة، چاپ دوم، 1371 قمری.
26- المصباح؛ ابراهیم بن علی عاملی کفعمی؛ قم: انتشارات رضی (زاهدی)، چاپ دوم، 1405 قمری.
27- مصباح المتهجّد؛ شیخ طوسی؛ قم: مؤسّسة فقه الشّیعة، 1411 قمری.
28- معارف الهیّه؛ میرزا مهدی اصفهانی؛ به خطّ شیخ حسن بروجردی (مخطوط).
29- معانی الأخبار؛ شیخ صدوق؛ قم: انتشارات جامعه مدرّسین، 1361 شمسی.
30- معجم مقائیس اللّغة؛ احمدبن فارس بن زکریّا؛ قم: مکتبة الأعلام الإسلامی، 1404 قمری.
31- المعجم الوسیط؛ ابراهیم مصطفی و ...؛ استانبول؛ المکتبة الاسلامیّة، 1392 قمری.
32- معرفت امام عصر علیه السلام؛ سیّد محمّد بنی هاشمی؛ تهران: نیک معارف، 1384 شمسی.
33- مفاتیح الغیب؛ صدرالمتألّهین شیرازی؛ تهران: مؤسّسه تحقیقات فرهنگی، 1363 شمسی.
34- المفردات فی غریب القرآن؛ راغب اصفهانی؛ تهران: المکتبة المرتضویّة، 1373 قمری.
35- مهج الدّعوات؛ سیّدبن طاووس؛ تهران: کتاب خانه سنایی، 1323 قمری.
36- نهج البلاغه؛ سیّد رضی؛ تصحیح صبحی صالح؛ قم: انتشارات دارالهجرة.
37- هستی از نظر فلسفه و عرفان؛ سیّد جلال الدّین آشتیانی؛ تهران: نهضت زنان مسلمان.
{صفحه239}

درباره مركز

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».

6. کتاب علم.htm

کتاب علم

مشخصات کتاب

سرشناسه : بنی‌هاشمی، سیدمحمد، ۱۳۳۹ -
عنوان و نام پدیدآور : کتاب علم/ محمد بنی‌هاشمی.
مشخصات نشر : تهران: انتشارات منیر، ۱۳۹۱.
مشخصات ظاهری : ۱۶۸ ص.
شابک : ۴۰۰۰۰ ریال:978-964-539-285-5
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
یادداشت : کتابنامه: ص. [۱۶۷] - ۱۶۸؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع : علوم -- فلسفه
موضوع : اسلام و علوم
رده بندی کنگره : Q۱۷۵/ب۹۴ک۲ ۱۳۹۱
رده بندی دیویی : ۵۰۱
شماره کتابشناسی ملی : ۲۴۶۴۲۹۶

تقدیم به

درگاه پاک جواد الائمه (علیهِ‌السَّلام) به نیابت از گنجینه دار علم مسموع جناب کمیل بن زیاد نخعی

پیشگفتار

وقتی از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) پرسیدند که علم چیست؟ فرمودند:
أربَعُ کَلِماتٍ: أن تَعبُدَ اللهَ بِقَدرِ حاجَتِکَ إلَیهِ وَ أن تَعصِیَهُ بِقَدرِ صَبرِکَ عَلَی النارِ وَ أن تَعمَلَ لِدُنیاکَ بِقَدرَ عُمرِکَ فیها وَ أن تَعمَلَ لِآخِرَتِکَ بِقَدرِ بَقائِکَ فیها.(1)
چهار کلمه است:
1ـ خداوند را به اندازه‌ای که به او نیازمندی، عبادت کنی!
2ـ او را به اندازه‌ای که طاقت تحمل آتش را داری، معصیت کنی!
3ـ برای دنیایت به اندازه‌ای که در آن عمر داری، کار کنی!
4ـ برای آخرتت به اندازه‌ای که در آن باقی می‌مانی، عمل کنی!
همه‌ی آن چه که یک عالم باید بداند و عمل کند، در این چهار کلمه جمع شده است.
اما علم چیست و عالم کیست؟ ارکان علم کدامند؟ شرافت و قداست علم از کجاست؟ معادن علم کیانند؟ طلب واقعی علم چگونه ممکن است؟
این‌ها بخشی از پرسش‌هایی است که این کتاب برای پاسخ گویی به آن‌ها، طراحی شده است. پیش‌تر، از این قلم «کتاب عقل» و «کتاب توحید» هر کدام در سه دفتر منتشر
*****
1ـ تنبیه الخواطر/2/37.
{صفحه11}
شده است. هر چند قسمت‌های مهمی از مباحث مربوط به «علم» در کتاب عقل به مناسبت رابطه‌ی علم و عقل مطرح شده بود، امّا به بسیاری از مباحث آن صورت مستوفی پرداخته نشده بود. از این رو به پیشنهاد برخی از دوستان تصمیم بر این شد که کتابی مستقل در موضوع علم نگاشته شود تا حلقه‌ی مفقوده میان کتاب عقل و کتاب توحید پر گردد و مطالب جا مانده‌ی بحث علم در آن گنجانده شود. به لطف خدای منان و عنایت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرصتی دست داد تا این مهم به انجام برسد که حقیقتاً خود را از ادای شکر خداوند از این بابت عاجز می‌بینیم.
کتاب علم در هفت فصل تنظیم شده است:
در فصل اول پنج رکن علم معرّفی شده‌اند که عبارت‌اند از: عالم، معلوم، علم، نور علم و عالم به معنای واجد نور علم. هر یک از این ارکان براساس دریافت وجدانی از هر کدام توضیح داده شده‌اند.
در فصل دوم به بیان بدیهیات و مبهمات علم پرداخته‌ایم. بدیهیات یعنی آن چه به روشنی وجدان می‌کنیم و مبهمات یعنی اموری که هیچ گونه تفسیر و تحلیلی از آن نداریم. در این فصل روشن می‌شود که در پدیده‌ی علم و عالم و معلوم، مجهولات زیادی داریم که در عین حال اصول و پایه‌های وجدانی ما را از وضوح خارج نمی‌کنند. ما به همان مقداری که می‌فهمیم باید اکتفا کنیم و از پرداختن به آن چه وجدان نمی‌کنیم، پرهیز نماییم.
بحث نور علم در روایات اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) در همین فصل مطرح شده است.
فصل سوم را به بیان شرافت و قداست علم اختصاص داده‌ایم. ابتدا نمونه‌ای از احادیثی که علم را گوهری شریف و بلکه اشرف الشرف دانسته‌اند، ارائه شده و سپس شرافت علم را از دو جهت توضیح داده‌ایم. یک جهت آن به خود نور علم مربوط می‌شود و. جهت دیگر به علوم خاصّی با نظر به موضوع آن‌ها. در جهت دوم «رأس العلم» که همان معرفت خداوند متعال است، محور شرافت علم دانسته شده است. در این فصل محورهای اصلی علم قدسی نیز معرّفی شده‌اند.
{صفحه 12}
در فصل چهارم، منابع تکوینی و تشریعی نور علم را معرّفی کرده‌ایم که همان علم مطبوع و علم مسموع‌اند. پس از توضیح هر دو علم، رابطه‌ی بین آن دو را توضیح داده‌ایم. ضمناً اثبات کرده‌ایم که علم فقط در مکتب اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) به دست می‌آید و تعلّم منحصراً از محضر ایشان ممکن است. قسمت‌هایی از کتاب عقل در این فصل مورد استفاده قرار گرفته است.
همه‌ی فصل پنجم به شرح و توضیح شرفیابی عنوان بصری خدمت امام صادق (علیهِ‌السَّلام) و سؤال‌ها و جواب‌های او با ایشان اختصاص داده شده که در ضمن آن، چگونگی طلب علم به طور کامل مطرح شده است. مطلب این فصل عمدتاً از دفتر دوم کتاب عقل اقتباس شده است.
فصل ششم درباره ی موضوع بسیار مهم «استعمال علم» می‌باشد که در روایات تأکید زیادی بر آن صورت گرفته است. در این فصل روشن می‌شود که نور علم فقط در سینه‌ی آن کسانی که اهل عمل به آن باشند، استقرار می‌یابد و از قلب عالم بی‌عمل می‌گریزد. ضمناً مهم‌ترین نشانه‌های عمل به نور علم مورد بحث قرار گرفته‌اند و به عواقب علم بی‌عمل نیز اشاره‌هایی صورت پذیرفته است.
فصل آخر کتاب به بیان بایسته‌ها و نبایسته‌های علم اختصاص یافته که در آن، آن چه شایسته‌ی علما و آن چه برای ایشان ناشایست است، مطرح شده‌اند. بایسته‌ها هم نشانه‌ها و علامت‌های علم‌اند و هم اموری که در منوّر شدن قلب به نور علم مؤثرند. نبایسته‌ها هم همین طور، هم نشان از جهل صاحبش می‌دهند و هم مانع منوّر شدن قلب انسان می‌گردند.
در تدوین کتاب علم، علاوه بر «کتاب عقل» از کتاب ارزشمند «مسأله‌ی علم»(1) هم استفاده شده است. امیدوارم مطالب این کتاب گامی مؤثر در تبیین علوم و معارف اهل یست (علیهِم‌السَّلامُ) باشد و همه‌ی علاقه‌مندان به این معارف، توفیق عمل به آن را پیدا کنند.
خداوند را به نورالأنوار حی که همه‌ی انوار علم از پرتو وجود آن بزرگوار، نور
*****
1ـ تألیف جناب آقای دکترعلیرضا رحیمیان، نشر منیر.
{صفحه 13}
می‌گیرد قسم می‌دهم که در آغاز بهار، چشمان منتظرانش را به جمال بی‌همتایش و دل‌های ایشان را به انوار علوم و معارفش ربوشن فرماید و این تلاش ناقابل را به حق جدش حضرت جواد الائمه (علیهِ‌السَّلام) از این حقیر بپذیرد.
سیدمحمد بنی هاشمی
فروردین 1390 ـ ربیع الثانی 1432

فصل اول: ارکان علم

اشاره

به یقین یکی از بدیهی‌ترین حقایقی که برای بشر وجود دارد، بحث «علم» و «عالم شدن» می‌باشد. این یک واقعیت انکار ناپذیر است که انسان در مواردی به آگاهی و علم دست می‌یابد. هر تحلیلی که از پدیده‌ی علم و آگاهی بیان کنیم، یقیناً در بر دارنده‌ی عنصر کشف و کاشفیت خواهد بود؛ چون علم بدون ویژگی کاشفیت اصلاً علم نمی‌باشد.
بر این اساس باید دید که در هر عالم شدن چند واقعیت بدیهی وجود دارد. متکای ما در این توضیح، «وجدان» هر انسان عاقل در هنگام عالم شدن است.

معرّفی اجمالی ارکان چهارگانه

اشاره

اولین رکنی که در هر پدیده‌ی عالم شدن وجود دارد، شخص «عالم» است. مقصود از عالم همان کسی است که کشف و ظهور چیزی برای او صورت می‌پذیرد، بنابراین می‌توانیم او را «مکشوف‌له» بنامیم.
رکن دوم همان چیزی است که برای عالم، ظاهر و مکشوف می‌گردد، یعنی نسبت به او علم حاصل می‌شود. این رکن را می‌توانیم «مکشوف» نام دهیم. مقصود همان چیزی است که «معلوم» می‌گردد.
رکن سوم ظهور و مکشوفیتی است که برای عالم حادث می‌شود. این یک واقعیتی است که تا پیش از عالم شدن عالم وجود نداشته و در یک زمان حادث شده است. این
{صفحه 17}
واقعیت را می توانیم «علم» به معنای «عالم شدن» بدانیم و مقصود، عالم شدن به یک معلوم خاصّ است که در انسان به وجود می‌آید. این رکن را مکشوف شدن یا «انکشاف» می‌نامیم.
رکن چهارم آن واقعیتی است که سبب مکشوفیت معلوم برای عالم می‌شود. اگر به این حقیقت توجّه کنیم که نه ذات عالم و نه ذات معلوم سبب کاشفیت و مکشوفیت نیستند، آن گاه تصدیق خواهیم نمود که سبب کش، چیزی خارج از ذات عالم و ذات معلوم می‌باشد که همان «نور علم» است. از این واقعیت می‌توانیم به «ما به الکشف» یا «کاشف» یاد کنیم.
این چهار رکن در پدیده‌ی عالم شدن انسان وجود دارند. البته در مواردی رکن پنجمی هم به این ارکان اضافه می‌شود که در ضمن توضیحات بعدی خواهد آمد.

رکن اول: عالم (مکشوف‌له)

این رکن همان ماهیتی است که از خودش هیچ ندارد و در ذات خود دارای هیچ کمالی نیست. البته منظور از «ماهیت» یک مفهوم ذهنی و اعتباری نمی‌باشد، بلکه مقصود آن چیزی است که هر کس از آن به لفظ «من» تعبیر می‌کند. آن چه با لفظ «من» (در فارسی) یا «انَا» (در عربی) مورد اشاره‌ی وجدانی قرار می‌گیرد، همان «ماهیت» می‌باشد.
آن چه در شناخت «ماهیت» مهم است، یافتن ویژگی ذاتی آن می‌باشد. هر کس باید ببیند که چه خصوصیتی ذاتی اوست، یعنی در میان اوصافی که برای خود قائل است، کدام یک به ذات او مربوط می‌شود. به تعبیر دیگر، آن خصوصیتی که به خود «من» از آن جهت که «من» هستم، مربوط می‌شود، کدام است؟
«من»« خود را دارای اوصاف متعددی وجدان می‌کنم از قبیل عالم بودن، قادر بودن، انسان بودن و.... آن چه به ذات «من» برمی‌گردد، کدام است؟ آیا عالم بودن «من» به ذات «من» برمی‌گردد؟ قادر بودن «من» چه طور؟ انسان بودن «من» چه طور؟
پاسخ این پرسش‌ها با مراجعه‌ی هر انسان عاقل به وجدان خود، روشن می‌شود.
{صفحه 18}
«من» می‌یابم که قادر بودن «من» به خودم نیست. هیچ یک از قدرت‌هایی که دارم نه عین «من» است و نه از «من» ناشی می‌شود. به تعبیر دیگر، ذاتاً قادر بر هیچ کاری نیستم بلکه هر قدرتی که دارم به «من» داده شده است. اگر قدرت عین «من» یا ذاتی «من» بود، فرض سلب قدرت از «من» به منتفی شدن «من» می‌انجامید، در حالی که عقلاً چنین نیست. من می‌توانم فرض واقعی سلب هر قدرتی را از خود بکنم، بدون آن که این فرض به نفی «من» بینجامد یا چیزی از «من» بودن «من» بکاهد. به بیان دیگر می‌توان گفت که لازمه‌ی «من» بودن «من» داشتن این قدرت‌ها نیست. لذا فرض سلب همه‌ی این‌ها از «من» به تناقض نمی‌انجامد. اگر قدرت‌هایی که دارم از «من» سلب شود، «من»، «نه من» نمی‌شود.
هم چنین است علم‌هایی که دارم. اگر علمی از «من» سلب شود، چیزی از «من» بودن «من» کم نمی‌شود. گاهی که قدرتی یا علمی را که داشته‌ام، از دست می‌دهم، به وضوح می‌یابم که هم چنان «من» هستم و کاسته شدن از کمالات «من»، تأثیری در «من» بودن «من» نگذاشته است.
به این ترتیب، حساب خود «من» از کمالات «من» جداست. هر چند که من در عالم واقع، واجد این کمالات هستم، امّا هیچ یک از این‌ها ذاتی «من» و عین «من» نیستند. انسانیت من هم مجموعه‌ی برخی از کمالاتی است که در خود وجدان می‌کنم. خیچ یک از این کمالات، خود «من» نیستند و فرض گرفته شدن آن‌ها از «من» به تناقض (یعنی «نه من» شدن «من») نمی‌انجامد. ممکن است «من» «من» باشم، امّا انسان نباشم. این فرض کاملاً معقول است که انسانی با یک پیشامد، دیگر خود را انسان نیابد؛ یعنی دارای کمالات انسانی نیابد. به نمونه‌ای از این امر که در قرآن کریم، اشاره شده، توجّه کنید:
(و لقد عَلِمتم الّذین اعتَدوا منکم فی السَّبتِ فَقُلنا لهم کونوا قِرَدَةً خاسئین)(1)
*****
1ـ بقره/65.
{صفحه 19}
و شما آن کسانی که خودتان را که در مورد (حفظ حرمت) روز شنبه تجاوز کردند شناخته‌اید. پس ما به ایشان خطاب کردیم: میمون‌هایی خوار و مطرود باشید!
میمون شدن یک انسان دقیقاً همین معناست که آن فردی که خود را تا دیروز «انسان» می‌یافت، از امروز «میمون» می‌یابد. این جا «من» عوض نشده است. اگر «من» تغییر کرده بود و «نه من» شده بود، نمی‌توانستیم بگوییم که انسان، میمون شد. حافظ وحدت در این تغییر، «من» است. «من» در دو حالت ثابت است؛ آنچه تغییر کرده، کمالات و اوصاف من است. وقتی می‌گوییم انسانیت، ذاتی «من» نیست، همین معنا مورد نظرمان است.
به همین منوال اگر در بدن یا روح «من» تحولاتی رخ دهد، خود «من» عوض نمی‌شود. ممکن است به اصطلاح روانشناسی یا در عرف گفته شود که این آدم عوض شده و دیگر آدم قبلی نیست، امّا با نگاه دقیق وجدانی باید گفت که این آدم فعلی ذاتش با آدم قبلی تفاوت نکرده است. اگر ذاتش تغییر کرده بود، نمی‌توانستیم به معنای صحیح و دقیق کلمه بگوییم که این آدم عوض شده است. تنها وقتی می‌توانیم بگوییم که آن آدم عالم، جاهل شد یا جاهل، عالم شد که ذات شخص در دو حالت ثابت مانده باشد. «من» که اکنون عالم شده‌ام، همان کسی هستم که پیش از این جاهل بودم. «من» جاهل، عالم شده‌ام. اگر «من» در هنگام جهل، غیر از «من» در وقت عالم شدن بودم، دیگر نمی‌توانستم بگویم که «من» عالم شده‌ام. این‌ها همه تذکرات وجدانی است که برای هر انسان عاقلی قابل تصدیق می‌باشد. با توجّه به این نکات می‌تولان گفت هیچ یک از کمالات من ذاتی من نیست؛ چون «من» با نظر به ذات خود دارای هیچ کدام از این‌ها نیستم. همه‌ی این‌ها خارج از دات من هستند که غیریت آن‌ها را با خود به وضوح می‌یابم.
بنابراین تنها یک ویژگی را می‌توانم ذاتی «من» بدانیم و آن، فقر و ناداری «من» است. این که «من» کمالی از خود ندارم و هر چه دارم «بالغیر» می‌باشد، تنها ویژگی ذاتی «من» است. ما از این واقعیت به «فقر ذاتی» «من» تعبیر می‌کنیم. اگر می‌گوییم
{صفحه 20}
«انسان عالم» ذاتاً فقیر است، یعنی این که انسان عالم در حالی که خود را انسان و عالم می‌یابد ـ اگر به کمال انسانیت و علم و سایر کمالات خویش نظر وجدانی کند ـ هیچ کدام را عین خود و از خود نمی‌یابد. می‌تواند فرض کند که دیگر انسان نباشد یا عالم نباشد و این فرض به تناقض نمی‌انجامد و «من»، «نه من» نمی‌شود. «من» انسان، غیر انسان می‌شوم یا «من» عالم، جاهل می‌گردم و در همه‌ی این فرض‌ها «من» بودن «من» عوض نمی‌شود.
ما از این ویژگی که تنها ویژگی ذاتی «من» است، به «فقر ذاتی» تعبیر می‌کنیم و ماهیت را «فقر بالذات» می‌نامیم. منظور از «فقر» ناداری و نداشتن کمال است که ماهیت، به خودش (ذاتاً) هیچ کمالی ندارد.
آن چه از این توضیحات روشن می‌شود این است که «ذات» انسان با عالم شدن تغییر نمی‌کند، یعنمی در همان حالی که عالم است، این صفت را به ذات خود ندارد؛ بلکه همان ماهیت فقر بالذات، «بالغیر» غنی شده است.
اگر دارا بودن کمالی هم چون علم را «غنا» بنامیم و نداشتن آن کمال را «فقر» تعبیر کنیم، در این صورت می‌توانیم بپذیریم که هر ماهیتی ذاتاً فقیر است؛ چون به ذات خود هیچ کمالی ندارد، بنابراین «فقیر بالذات» می‌باشد. امّا از خارج ذات خود واجد کمالاتی شده است، بنابراین «غنی بالغیر» می‌باشد.
مثلاً قدرت، کمالی است که انسان به ذات خود فاقد آن است، یعنی ذاتاً غیرقادر یا عاجز می‌باشد؛ بنابراین «عاجز بالذات» و در عین حال «قادر بالغیر» است. جالب این است که در همان حالی که «قادر بالغیر» می‌باشد، «عاجز بالذات» است. عجز ذاتی هیچ منافاتی با قدرت بالغیر ندارد، بلکه این دو ملازم یکدیگرند.
همچنین علم، کمالی است که انسان ذاتاً فاقد آن می‌باشد. یعنی به ذات خود، غیر عالم یا جاهل است؛ بنابراین «جاهل بالذات» است و در عین حال «عالم بالغیر» نیز می‌باشد. پس در همان حالی که عالم است، «جاهل بالذات» می‌باشد.
بنابراین ما که خود را «عالم» می‌یابیم، در همان حال عالم بودن «جهل ذاتی» داریم.
{صفحه 21}
یعنی عالم بودن را به ذات خود نداریم. پس می‌توانیم اعتراف کنیم به این که ویژگی کشف و ظهور معلوم بودن عالم از ذات عالم ناشی نمی‌شود.

رکن دوم: معلوم (مکشوف)

حال که «عالم» را شناختیم، نوبت به شناخت «معلوم» می‌رسد. معلوم چیست؟
برای شناخت این رکن از نزدیک‌ترین «معلوم» نسبت به خود شروع می‌کنیم که خود «من» است. هر کس دارای فهم و شعور باشد، می‌تواند با اشاره‌ی وجدانی به خود بگوید: «من» خود را می‌یابم. این یافتن یا وجدان کردن در حقیقت همان علم به خود است. یعنی هر انسان عاقلی به ماهیت خود علم دارد یا به تعبیر دیگر ماهیتش معلوم اوست.
معلوم شدنم «من» برای «من» چگونه است؟ در توضیح رکن اول روشن شد که ماهیت «من» فقیر بالذات است، یعنی هیچ چیز جز فقر و ناداری، ذاتی آن نیست. بر این اساس، با تنبه وجدانی می‌یابیم که چنین ذاتی به ذات خود «معلوم» هم نیست، یعنی معلوم شدنش هم نمی‌تواند به خودش باشد. پس ویژگی کشف و ظهور این معلوم از ذات خود آن ناشی نمی‌شود. به عبارت دیگر این معلوم به ذاتش ظاهر و آشکار نیست و برای آشکار شدنش به غیر خودش محتاج است. در واقع همان طور که عالم بودن عالم، بالغیر است، معلوم بودن معلوم هم بالغیر است نه بالذات.
از این رو همان گونه که «ذات» انسان با عالم شدن تغییر نمی‌کند، با معلوم واقع شدن هم تغییری در ذات او رخ نمی‌دهد. در واقع ذات انسان با معلوم واقع شدن از فقر ذاتی‌اش خارج نمی‌شود و به عبارت دیگر، معلومیت، ذاتی او نیست.
توجه شود که معلوم مورد بحث (ذات «من») نزدیک‌ترین چیز به «من» است و با این وجود به ذات خود معلوم «من» نمی‌شود، بلکه معلومیتش بالغیر است.
با اندک تأملی روشن می‌شود که این حکم قابل سرایت به همه‌ی مخلوقات شبیه خودمان هم می‌باشد. ما انسان‌های دیگر را چگونه می‌شناسیم؟ آن‌ها چگونه معلوم ما می‌گردند؟
{صفحه 22}
بدیهی است که ما آن گونه که ماهیت خود را وجدان می‌کنیم، ماهیات دیگر انسان‌ها را نمی‌یابیم. امّا وقتی آن‌ها از وجدانی که نسبت به ماهیت خود دارند، گزارش می دهند، آن گزارش را منطبق بر وجدان خود از ماهیت خود می‌یابیم. این گونه می‌فهمیم که دیگران هم مثل ما نه بالذات عالم هستند و نه بالذات معلوم. عالم بودنشان نسبت به خودشان و نیز معلومیتشان، بالغیر است نه بالذات. بنابراین به طریق اولی معلوم بودنشان برای ما هم به ذات خودشان نیست، بلکه بالغیر می‌باشد. چون وقتی خودشان بالغیر معلوم خودشان هستند، برای ما که نسبت به آن‌ها وجدان ضعیف‌تری از خودشان داریم قطعاً این معلومیت به ذاتشان نخواهد بود.
نکته‌ی دیگری که درمعلومیت سایر انسان‌ها برای ما روشن می‌شود، این است که لازمه‌ی معلوم شدن چیزی، مکشوف شدن حقیقت آن نیست. ما از کشف ماهیات سایر انسان‌ها محروم هستیم ولی آن‌ها را می‌شناسیم. پس عالم شدن و معلوم شدن درجات دارد. گاهی انسان ذات و حقیقت چیزی را می‌شناسد (مانند علم به ماهیت خود) و گاهی هم به کمتر از ذات و حقیقت یک معلوم دست می‌یابد. این علم به درجه‌ی ضعیف‌تری از علم نسبت به حقیقت یک شیء است. علم ما نسبت به سایر مخلوقات شبیه به خودمان ـ از قبیل حیوانات، گیاهان، جمادات و..... ـ از این نوع دوم است. یعنی ما ذوات و حقایق آن‌ها را وجدان نمی‌کنیم ولی در عین حال معلوم ما می‌شوند. از شباهت و سنخیتی که بین ما (انسان‌ها) و مخلوقاتی چون حیوان، گیاه، جماد و.... وجود دارد، می‌فهمیم که آن‌ها هم به ذات خود معلوم ما نمی‌شوند و مکشوف شدنشان ذاتی آن‌ها نیست، بلکه بالغیر معلوم می‌گردند.
نتیجه‌ی همه‌ی این توضیحات این است که معلوم شدن معلوم هم مانند عالم شدن عالم، ذاتی او نیست.

رکن سوم: علم (انکشاف)

وقتی انسان به چیزی علم پیدا می‌کند، درخود حالتی را می‌یابد که پیش از عالم شدن به آن نداشته است. این حال برای عالم «حادث» می‌شود. حدوث یعنی مسبوق
{صفحه 23}
بودن وجود چیزی به عدم آن. ظهور و مکشوفیتی که برای عالم نسبت به معلوم به وجود می‌آید، قبل از عالم شدن نبوده است و یک امر «حادث» محسوب می‌شود. این حالت را می‌توانیم مکشوف شدن یا «انکشاف» تعبیر کنیم.
هر انسانی که عالم می‌شود، می‌یابد که «انکشاف» معلوم یک حالت انفعالی برای اوست و به اختیارش حادث نشده است. این حالت انفعالی همان فهم و درک عالم نسبت به معلوم است. ما خود را در درک معلومات مختار نمی‌یابیم. اختیار انسان فقط ممکن است در مقدمات و زمینه‌های انکشاف معلوم نقش داشته باشد. مثلاً انسان به صدایی گوش فرا دهد تا مقصود گوینده را بفهمد؛ گوش دادن و دقّتکردن اختیاری است، امّا فهمیدن و متوجه شدن اختیاری نیست. هم چنین خواندن یک عبارت و دقّتدر معانی الفاظ آن اختیاری است، امّا درک و فهم مقصود از عبارت اختیاری نیست.
این امور اختیاری همگی زمینه‌هایی هستند که می‌توانند مقدمه‌ی انکشاف معلوم برای عالم باشند، امّا خود انکشاف، چیزی غیر از این مقدمات است.
البته چنین نیست که هر انکشافی لزوماً مسبوق به این مقدمه‌ها باشد. گاهی بدون مقدمه چینی و زمینه سازی برای فهم چیزی، آن چیز معلوم انسان می‌گردد. گاهی انسان در چیزی دقّتمی‌کند تا از آن سر در آورد یا برای حل مساله‌ای مدت‌ها فکر می‌کند و راه‌های مختلف را بررسی می‌کند تا به راه حل آن پی ببرد و گاهی هم بدون ایجاد این مقدمات، مطلبی برایش روشن می‌شود. چنین نیست که حدوث هر انکشافی مسبوق به ایجاد زمینه‌ها و مقدمات آن توسّط کسی باشد که بعدها به آن علم پیدا می‌کند.
اصولاً ما هیچ رابطه‌ی ضروری و عقلی بین مقدمات انکشاف یک موضوع (که گاهی وجود دارد) و خود انکشاف نمی‌یابیم و این نکته‌ی بسیار مهمی است که اگر در مواردی این دو (مقدمات انکشاف و خودانکشاف) در پی یکدیگر آمدند، نباید از این تعاقب و توالی، ضرورت تکوینی یا ضرورت منطقی را نتیجه گرفت. انکشاف که گاهی در پی ایجاد زمینه‌ها و مقدمات اختیاری می‌آید، بدون وجود آن مقدمه‌ها هم
{صفحه 24}
می‌تواند حاصل شود. پس نباید آن زمینه‌ها را شرط ضروری برای حصول انکشاف دانست. خود انکشاف به اختیار عالم ایجاد نمی‌شود؛ بلکه این امر از مقوله‌ی انفعال است نه فعل. البته از این حقیقت نمی‌توان و نباید نتیجه گرفت که ما نسبت به ایجاد مقدمات عادی برای عالم شدن، وظیفه‌ای نداریم.
به طور کلی باید بین دو مقوله‌ی «تعلم» و «علم» به معنای عالم شدن تفکیک نماییم. منظور از تعلّم فراهم کردن زمینه‌ها و مقدماتی است که تماماً به انکشاف معلوم برای عالم منجر می‌شود. اموری مانند درس خواندن با همه‌ی لوازمش ـ از قبیل گوش دادن، خواندن، نوشتن، تمرین، مباحثه و..... ـ همگی مصداق تعلّم هستند. این‌ها امور اختیاری می‌باشند که ممکن است متعلّق تکلیف و وظیفه‌ی عقلی یا شرعی واقع شوند. امّا همه‌ی این‌ها غیر از عالم شدن و انکشاف معلوم برای عالم است. این امور اختیاری‌اند ولی مکشوفیت معلوم، اختیاری نیست. اگر در مواردی تعلّم واجب دانسته شده مقصود همین امور هستند که به طور عادی به انکشاف معلومات می‌انجامند (نه به طور ضروری).
در حدیثی از امام جعفر صادق (علیهِ‌السَّلام) نقل شده که فرمودند:
اَلنّاسُ ثَلاثَة : عالمٌ و مَتَعَلَّمٌ و غُثاءٌ.(1)
مردم سه دسته‌اند: دانشمند و دانش‌جو و کف و چرک روی سیلاب!
یعنی انسان‌ها یا به علم رسیده‌اند که عالم می‌باشند. یا در مسیر طلب علم هستند که متعلم می‌باشند و اگر هیچ یک از این دو نباشند، به منزله‌ی کف و چرکی هستند که روی سیلاب حرکت می‌کنند هم بی‌ارزش‌اند و هم به سادگی زیر و رو می‌شوند و هر روز دنبال یک صدا می‌روند و به یک آیین رو می‌آورند. در واقع عقیده و مرام صحیح و محکمی ندارند و به راحتی بالا و پایین می‌شوند.
ملاحظه می‌شود که چه تأکیدی بر لزوم تعلّم برای کسانی که به علم نائل نشده‌اند، صورت گرفته است.
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب اصناف الناس، ح2.
{صفحه 25}
گاهی هم «طلب علم» را واجب دانسته‌اند که مقصود از آن همین معناست. از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) نقل شده است:
عَلَیکُم بِطَلَبِ العِلمِ فَإنَّ طَلَبَهُ فَریضَةٌ.(1)
بر شماست طلب نمودن علم چون طلب کردن آن واجب است.
در فرمایشی از پیامبر اکرم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) نیز این گونه آمده است:
طَلَبُ العِلمِ َِفریضَةٌ عَلی کُلِّ مُسلِمٍ فَاطلُبُوا العِلمَ مِن مَظانِّهِ وَ اقتَبِسُوهُ مِن أهلِهِ.(2)
جست و جوی علم بر هر مسلمانی واجب است. پس علم را از مواردی که گمان به حصولش دارید، طلب کنید و آن را از اهلش اقتباس نمایید.
این که فرموده‌اند علم را از مظان آن طلب کنید یعنی آن را از جاهایی که گمان بیشتری به حصول علم دارید، بجویید. توصیه به طلب علم در حقیقت مکلف ساختن انسان است به ایجاد مقدمات و فراهم کردن زمینه‌هایی که مظنه‌ی حصول علم هستند.

رکن چهارم: نور علم (مابه الکشف)

در توضیح رکن اول (عالم) و رکن دوم (معلوم) دیدیم که نه عالم بودن، ذاتی ماهیت عالم است و نه معلومیت، ذاتی ماهیت معلوم. به عبارت دیگر عالم، بالغیر عالم است و معلوم هم بالغیر معلوم می‌باشد. اکنون می‌خواهیم آن «غیر» را شناسایی و معرّفی کنیم و ببینیم آن چه واسطه‌ی عالم شدن عالم و معلوم شدن معلوم می‌شود، چیست.
علی القاعده این «غیر» نباید از سنخ عالم و معلوم باشد؛ یعنی نباید هم چون ذات عالم و ذات معلوم ماهیتی فقیر بالذات داشته باشد. اگر این واسطه هم مانند آن‌ها باشد، دیگر کشف و انکشافی صورت نمی‌پذیرد. چون عالم، کاشفیت ذاتی ندارد و معلوم هم مکشوفیت بالذات ندارد، باید واسطه و سببی در کار باشد که انکشاف معلوم
*****
1ـ بحارالأنوار/1/183، ح89.
2ـ همان/171، ح 24. به نقل از امالی شیخ طوسی.
{صفحه26}
برای عالم به آن تحقق یابد.
دقت شود که مراد ما از «سبب»، علّت ایجادی عالم شدن نیست (به تعبیر فلسفی از حیث تعلیلی عالم شدن سخن نمی‌گوییم) بلکه مراد این است که در میان موجوداتی که هیچ کدام کشف و انکشاف ذاتی ندارند، پدیده‌ی کشف و ظهور چگونه مطرح می‌شود. بالاخره باید چیزی وجود داشته باشد که کشف، ذاتی‌اش باشد وگرنه در عالمی که هیچ کشف و انکشافی نیست، نباید علمی پدید آید. تا چیزی که روشنایی و ظهور عین ذاتش است، در کار نباشد؛ هیچ چیز روشنی هم نباید داشته باشیم. در مجموعه‌ی تاریک‌ها اگر شیء روشنی پیدا شود، معلوم می‌شود که باید این روشنایی ازمنبعی غیر از اشیاء تاریک منشأ گرفته باشد و این منبع باید روشنایی از خودش باشد یا اگر خودش این گونه نیست باید از یک منبعی که عین روشنایی است، روشنایی گرفته باشد. در این جا به تعبیر فلسفی از حیث تقییدی سبب عالم شدن سخن می‌گوییم. با این توضیح، آن «غیر»ی که سبب و واسطه‌ی عالم شدن از حیث تقییدی است، نور علم می‌باشد، ولی آن «غیر»ی که از حیث تعلیلی (یعنی علّت و سبب ایجادی) سبب و واسطه‌ی عالم شدن است، صانع و خالق همه‌ی اشیاء از جمله نور می‌باشد. این جا سخن از دو «غیر» از دو جهت مختلف است و اگر بگوییم «بالغیر» عالم می‌شویم، بسته به این که مرادمان از «غیر» کدام جهت باشد، معنای جمله تغییر می‌کند؛ می‌تواند مراد از غیر، نور علم باشد و می‌تواند مقصود صانع و خالق آن باشد. این دو معنا نباید با یکدیگر خلط شوند.
اصل وجود علم امری بدیهی و غیرقابل انکار است. ما به چیزهایی علم داریم که آن‌ها معلومات ما هستند. این علم ما ناشی از ذات فقیر ما نیست. از خود معلومات هم ناشی نمی‌شود. پس باید سببی در کار باشد که باعث کشف معلوم برای عالم شده است. این همان است که «کاشف» یا «ما به الکشف» نامیده می‌شود. کاشفیت این سبب باید به خودش یعنی ذاتی باشد؛ چون اگر کشف ذاتی‌اش نباشد، «کاشف» یا «مابه الکشف» دیگری لازم می‌آید و نقل کلام در آن «کاشف» دوم می‌شود و این امر ادامه می‌یابد تا به یک کاشف بالذات که خودش عین کاشفیت باشد، برسیم. این جاست که وجود «نور
{صفحه 27}
علم» اثبات می‌شود. این نور هم چون نور حسی ظهورش به خودش است؛ یعنی ظاهر به ذات خود است و معلومات هم به همین نور، برای عالم ظاهر و آشکار می‌گردند.
نور علم، «ظاهرُ بذاتِه و مُظهرَ لِغَیره» است؛ یعنی خودش را به خودش می‌شناسیم نه به واسطه‌ی چیز دیگر، امّا معلومات را به واسطه‌ی آن می‌شناسیم. پس علم ما به این نور از قبیل آن چه در مورد معلومات گفتیم، نیست؛ چون هر کشفی به واسطه‌ی اوست، بنابراین خودش «مکشوف» نمی‌شود. «مکشوف» یا «معلوم» آن ماهیتی است که به نور علم ظاهر و آشکار می‌گردد، امّا خود این نور را نمی‌توانیم از قبیل ماهیات معلومه بدانیم. ذات نور علم، مظهر و کاشف بودن است و چیزی که ذاتاً چنین است، نمی‌تواند مظهر و مکشوف واقع شود.
پس آگاهی ما از نور علم از سنخ دیگر آگاهی‌های ما نیست و نمی‌تواند باشد. همه‌ی معلومات ما منوّر به نور علم می‌شوند و معلوم شدنشان به همین منوّر شدنشان است. امّا خود نور را نمی‌توانیم منوّر بدانیم. پس ما نور علم را چگونه می‌شناسیم؟
این نور را به خودش می‌شناسیم. مانند آفتابی که گفته می‌شود:
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رخ متاب
کسی که می‌خواهد نور خورشید را ببیند، نباید دنبال چیزی جز خود آن بگردد. آفتاب به خودش آشکار و روشن است.
پس می‌توانیم بگوییم که نور علم، معلوم نمی‌شود بلکه خودش عین کاشفیت است. یعنی به خودش شناخته می‌شود. این است که می‌گوییم: معرفت نور علم، بدون معلوم شدن آن است. این جا می‌توانیم تعبیر «معرفت» را به کار ببریم و بگوییم نور علم، معروف می‌شود امّا «معلوم» نمی‌گردد. معلومیت ـ چنان که گفتیم ـ خلاف ذات نور علم و مناقض با کاشفیت ذاتی آن است. البته هر معروفیتی، معادل با مکشوف شدن به نور علم نیست.
حاصل بحث این که: هم می‌توانیم بگوییم: «علم به علم شناخته نمی‌شود» که مقصود این است که نور علم، معلوم واقع نمی‌شود. هم این که: «علم به علم شناخته
{صفحه 28}
می‌شود» و مقصود این است که نور علم به خودش آشکار و عیان و ظاهر به ذاتش است. این دو جمله‌ی به ظاهر متناقض، دو معنای کاملاً مختلف دارند که با هم قابل جمع هستند و لذا تعارضی میان آن‌ها نیست.

رکن پنجم: عالم (واجد نور علم)

ارکان چهار گانه‌ای که بیان شد در هر پدیده‌ی عالم شدن وجود ندارند. امّا در بعضی موارد رکن دیگری هم در کار هست که اکنون به توضیح آن می‌پردازیم. این رکن پنجم را هم «عالم» می‌نامیم، امّا معنای آن با آن چه در رکن اول گفتیم متفاوت است. مقصود از «عالم» به عنوان رکن اول، کسی است که بالفعل کشفی نسبت به معلوم یا معلومات خاصّی دارد. در همان حال که مکشوفی دارد، عالم نامیده می‌شود، لذا از او به «مکشوفٌ‌له» تعبیر کردیم. در واقع به اعتبار معلوم و مکشوفی که بالفعل دارد، عالم خوانده می‌شود. امّا گاهی ممکن است کسی را «عالم» بخوانیم نه به اعتبار کشف خاصّی که از معلوم خاصّی دارد، بلکه به خاطر این که واجد نور علم خاصّی است. لازمه‌ی واجد و مالک نور علم بودن، داشتن معلومات تفصیلی نیست، پس لازم نیست در آن حالی که عالم نامیده می‌شود، مکشوفات خاصّی داشته باشد.
برای روشن شدن این معنا از عالم بودن باید مثال‌هایی را از خود علم مطرح کنیم. از بدیهی‌ترین علوم ما، بینایی و شنوایی ما هستند. بینایی یعنی قدرت بر دیدن، شنوایی یعنی قدرت بر شنیدن و ملاک واجد بودن این علوم، داشتن همین توانایی‌هاست. در مقابل، کسی که فاقد این توانایی است، فاقد نور علم به شمار می‌آید. نابینا کسی است که نمی‌تواند ببیند و ناشنوا یعنی کسی که نمی‌تواند بشنود. پس در اطلاق بینا و شنوا بر انسان، وجود مبصرات و مسموعات برای او شرط نیست. ما وقتی کسی را بینا می‌دانیم، کاری نداریم به این که او چه چیزهایی را دیده یا خواهد دید. به اعتبار مبصراتش او را بینا نمی‌خوانیم، بلکه صرفاً به این که او می‌تواند ببیند یا خیر، نظر داریم و همچنین است شنوایی. با این ترتیب هر کدام از این حواس مصداقی از نور علم برای کسی که واجد آن می‌باشد، به شمار می‌آیند. به طور کلی واجدیّت نور علم به این نیست که ما
{صفحه 29}
چه معلوماتی داریم، بلکه به این است که آیا می‌توانیم معلوماتی داشته باشیم یا خیر. فرد نابینا را به دلیل این که نمی‌تواند چیزی را ببیند، فاقد نور بینایی می‌دانیم. ناشنوا را چون قدرت بر شنیدن چیزی ندارد، فاقد نور شنوایی می‌شماریم. همچنین دیوار و چوب و سنگ و..... را نیز واجد نور علم نمی‌دانیم؛ چون آن‌ها را هم قادر بر عالم شدن نمی‌یابیم. بنابراین به طور کلی شرط واجدیّت نور علم، وجود معلومات نزد عالم نیست و ما صرفاً براساس توانایی عالم شدن، کسی را عالم می‌خوانیم. برای تقریب این مطلب به ذهن، «قدرت» انسان مثال خوبی است.
ما چه موقع و با چه معیاری خود را «قادر» یعنی واجد قدرت می‌شماریم؟ آیا شرط مالکیت قدرت این است که به مقدور خاصّی تعلّق گرفته باشد؟ پاسخ روشن است. ما از آن جهت که بر انجام و ترک کارهایی «توانا» هستیم، خود را قادر می‌یابیم. در همین حال ممکن است نه فاعل آن کارها باشیم و نه تارک آن‌ها. علّت این که فعل و ترک را با هم ذکر می‌کنیم، این است که قدرت، میشه باید دو طرف داشته باشد. فرض یک طرف داشتن قدرت، با حقیقت آن ناسازگار است. ما کسی را قادر بر راه رفتن می‌دانیم که بتواند راه برود یا نرود؛ هر دو طرف (رفتن و نرفتن) برایش مقدور باشد. ما با همین معیار، «قدرت» را در کسی اثبات یا از او نفی می‌کنیم. انسان فلج را چون قادر بر راه رفتن یا نرفتن نیست، دارای قدرت نمی‌دانیم. پس لازم نیست قدرت ما حتماً به فعل یا ترک چیزی تعلّق گرفته باشد تا ما خود را واجد آن بدانیم. ممکن است اصلاً در معرض انجام یا ترک کاری قرار نگیریم، در این صورت هم اگر چنین باشد که در صورت فراهم شدن مقدمات، بتوانیم آن کار را انجام دهیم یا ترک کنیم، خود را در همان حال، «قادر» می‌شماریم. مثلاً کسی را که مشغول خوردن غذاست، در همان حال قادر بر نماز خواندن می‌دانیم. چون این توانایی را دارد که در همان وقت از غذا خوردن دست بکشد و به خواندن نماز بپردازد. این مهم نیست که در آن وقت، نماز می‌خواند یا نمی‌خواند. ملاک این است که می‌تواند با فراهم شدن مقدمات نماز خواندن، به انجام یا ترک آن مبادرت کند. بنابراین شرط قادر بودن این نیست که
{صفحه 30}
قدرت انسان به انجام یا ترک کاری تعلّق بگیرد.(1)
ما در نسبت دادن کمال قدرت به خود، می‌خواهیم عجز را از خودمان نفی کنیم؛ نمی‌خواهیم ادّعا کنیم که حتماً یک کار اختیاری ـ اعم از فعل یا ترک ـ را انجام می‌دهیم. به همین دلیل، انسان فلج را قادر بر انجام یک سری کارها نمی‌دانیم؛ چون توانایی انجام آن‌ها را ندارد؛ نه چون بالفعل آن ها را انجام نمی‌دهد. بنابراین شرط قدرت داشتن، تعلّق آن به یک مقدور و یا مقدورات خاصّ نمی‌باشد. امّا این که در حین تعلّق قدرت به یک مقدور خاصّ و به این اعتبار، کلمه‌ی «قادر» را استعمال می‌کنیم یا خیر، یک بحث لفظی است که نفی و اثبات آن، حقیقت مطلب را تغییر نمی‌دهد.
اگر بخواهیم از بحث قدرت درباره‌ی علم کمک بگیریم، می‌توانیم بگوییم که نور علم هم همین طور است و ملاک عالمیت انسان، واجدیّت او نسبت به نور علم است؛ اعم از این که معلوم خاصّی داشته باشد یا خیر. این که من خود را بی‌شعور نمی‌یابم و می‌یابم که می‌توانم یک سری چیزها را بدانم، همین ملاک عالم بودن من است. حال ممکن است با وجود این توانایی بخواهم چیزی را بدانم یا نخواهم، معلوم خاصّی داشته باشم یا نداشته باشم. حتّی اگر نخواهم دنبال فهم چیزی بروم، در همان حال می‌یابم که می‌توانم قدرت علمی خود را به کار بیندازم و از آن سر درآورم. همین توانایی نشانه‌ی مالکیت من نسبت به نور علم است که هیچ طرف و نسبتی هم با معلوم خاصّی ندارد. مثال جالب این حقیقت، توانایی یک نوجوان روسی است که مطابق گزارش‌های خبری در رسانه‌های معتبر جهانی چشمانش این قدرت را دارد که مانند رادیوگرافی عمل کند و استخوان‌های داخل بدن هر کس را که بخواهد، به طور دقیق ببیند. طبق نظر متخصصان او حتّی می‌تواند عوارضی را در استخوان‌ها و مفاصل مریض مشاهده کند که با اشعه‌ی X قابل تشخیص نیست. جالب‌تر این است که به گفته‌ی خودش می‌تواند هر وقت که اراده کند، مانند دیگران از چشمش استفاده کند و یا آن
*****
1ـ روشن است که در این جا مراد از «ترک» ترک اختیاری است که طرف دیگر «فعل» اختیاری می‌باشد. در این صورت نمی‌توان گفت که مثلاً وقتی انسان خواب است، در حال ترک اختیاری خوردن و آشامیدن و راه رفتن و.... می‌باشد. اینگونه ترک کردن‌ها در این جا مراد نیست.
{صفحه 31}
قدرت خاصّ خود را اعمال نماید. این که از کدام نوع بینایی برخوردار باشد، به خواست خودش بستگی دارد!(1)
نمونه‌هایی از این قبیل به خوبی نشان می‌دهد که واجدیّت و مالکیت نور علم یعنی چه و چطور امکان پذیر است. البته ما نحوه و طور این واجدیّت را نمی‌فهمیم، امّا اصل وجود آن، بدیهی و غیرقابل انکار است. این نوجوان اگر ساعت‌ها یا روزها و یا ماه‌ها هم از این قدرت خاصّ خدادادی استفاده نکند و هیچ کس را هم به این چشم نبیند، هیچ لطمه‌ای به واجدیتش نسبت به اصل آن نور نمی‌خورد. اعمال و عدم اعمال این قدرت، تأثیری در اصل وجود این علم فوق‌العاده‌ی او ندارد.
روشن است که این معنای عالم در مواردی وجود دارد که انسان نور علم چیزی را واجد باشد و بتواند با اختیار خود آن را اعمال نماید. مثلاً کسی که علم ریاضیات را واجد است، می‌تواند مسائل خاصّ آن علم را حل کند. ملاک عالم بودن او همین توانا بودنش بر حل مسائل ریاضی است. در مقابل، کسی که ریاضی بلد نیست، چنان توانایی را ندارد. نیز کسی که به زبان عربی علم دارد، توانایی فهم کلام عربی را داراست و می‌تواند در هنگام نیاز از این توانایی استفاده کند.
در مورد اولی می‌گوییم: واجد نور علم ریاضی است و دومی واجد نور علم عربی و به همین ترتیب نور هر علمی را می‌توان واجد یا فاقد بود. نشانه‌ی واجدیّت هر علمی، توانایی اعمال آن است. این توانایی یک امر وجدانی است و قابل انکار نمی‌باشد. اعمال نور علم ریاضی به این است که مسأله‌ای از مسائل ریاضی با توجّه کردن خاصّ به آن، حل گردد. این توجّه کردن ممکن است به معلوم شدن یک مجهول ریاضی برای همان فرد واجد علم منتهی شود. این کشف تفصیلی همان انکشاف معلوم برای عالم است که رکن سوم در هر علمی به حساب می‌آید. دقّتشود در این جا دو مرحله‌ی متوالی وجود دارد که گاهی به اشتباه، یکی پنداشته می‌شود. مرحله‌ی اول اعمال نور علم توسّط واجد آن است. همه‌ی ما وقتی علمی را داریم، خود را قادر به اعمال آن می‌یابیم و آن را
*****
1ـ این خبر در ماه ژانویه‌ی سال 2004 توسّط خبرگزاری بی‌بی‌سی، منتشر شد.
{صفحه 32}
با علمی که نداریم، تفاوت می‌گذاریم. مثلاً کسی که زبان عربی را بلد است، خود را برای فهم کلام عربی قادر به اعمال نور آن می‌یابد، ولی همین شخص وقتی با یک کلام به زبان چینی مواجه شود، خودش را قادر به اعمال آن نمی‌یابد، بلکه به وضوح خود را فاقد این علم و عاجز از اعمال آن می‌یابد.
این مرحله به اختیار خود انسان است. امّا اتفاقی که در مرحله‌ی دوم می‌افتد به اختیار انسان نیست. این اتفاق همان انکشاف معلوم خاصّ برای فرد واجد نور علم است. ما نمی‌دانیم که وقتی نور علمی را اعمال می‌کنیم، منتهی به کشف تفصیلی معلومی خواهد شد یا خیر. کسی که مسلط به زبان عربی است، نمی‌داند با به کار بستن علم خود، موفق به فهم یک کلام خاصّ می‌شود یا خیر. او تلاش خودش را می‌کند و علمش را به کار می‌بندد، اما انکشاف و فهمی که ممکن است در پی اعمال او بیاید، ربطی به خواست و اختیار او ندارد، چه بسا چنین فهمی حاصل نشود و انکشاف معلومی برای او رخ ندهد. این دو مرحله لزوماً در پی یکدیگر نمی‌آیند و اگر هم در موردی هر دو مرحله محقق شود، دلیلی بر یکی بودن آن‌ها نیست. ما تفاوت این دو را به روشنی وجدان می‌کنیم.
نکته‌ی دیگر این که تحقق مرحله‌ی دوم منوط به تحقق مرحله‌ی اول نیست. یعنی برای انکشاف یک معلوم خاصّ، ضرورتی ندارد که عالمی باشد و نور علم خود را به کار بندد تا کشف تفصیلی حاصل شود. در مواردی که انسان برای اولین بار به معلومی خاصّ عالم می‌شود، قطعاً مرحله‌ی اولی برای آن وجود ندارد و انکشاف آن معلوم مسبوق به اعمال نور علمی نیست. حتّی اگر معلومی هم جدید نباشد، انکشاف آن لزوماً منوط و مسبوق به مرحله‌ی اختیاری قبلی نیست. چه بسا کسی که ریاضی بلد است، بدون به کار بستن علمش، حل مساله‌ای برایش منکشف گردد و کسی که عربی بلد است، بدون استفاده از علمش، معنای یک کلام عربی را بفهمد. در حقیقت دست قدرت الهی در این جا کاملاً باز است، اگر بخواهد برای کسی که علمی را ندارد، معلوماتی را منکشف می‌سازد که چه بسا واجد آن علم، آن معلومات را نداشته باشد.
{صفحه 33}
کربلایی محمدکاظم ساروقی فرد بی‌سوادی بود که اصلاً عربی نمی‌دانست. خدای متعال به پاداش عمل به وظیفه‌ی شرعی او در مورد پرداخت زکات، بدون مقدمه او را مورد لطف خویش قرار داد و علم خواندن قرآن کریم را بی‌هیچ سابقه‌ی آشنایی با عربی به او آموخت. او حتّی پس از این لطف الهی باز هم عربی نمی‌دانست و در یک متنی که هم آیات قرآن بود و هم سایر عبارات به زبان عربی، او فقط قادر به تشخیص کلام قرآنی بود و از بقیه‌ی کلمات چیزی نمی‌فهمید.
حالت کربلایی محمدکاظم تفاوت می‌کرد با کسی که عربی می‌دانست و در مواجهه با قرآن کریم علم خود را به کار می‌بست تا آن را تلاوت و معانی آن‌ها را فهم کند. در واقع هم او و هم کسی که علم زبان عربی را داشت، هر دو قرآن را می‌دانستند؛ امّا این انکشاف تفصیلی در یکی مسبوق به اعمال علم عربی بود و در دیگری نبود. هر دو به یک نتیجه‌ی غیراختیاری رسیده بودند، یکی از طریق اعمال علمش و دیگری بدون این سابقه.
پس انکشاف هر معلومی لزوماً متوقف بر این که عالمی علمش را اعمال نماید، نیست.
نتیجه‌ی کلی بحث درباره‌ی رکن پنجم (عالم به معنای واجد نور علم) این است که این رکن در بعضی موارد عالم شدن وجود دارد ولی تحقق هر علمی (به معنای انکشاف یک معلوم) متوقف بر وجود چنان رکنی نیست.
در پایان این فصل تذکر این نکته لازم است که ما باید به تفاوتی که بین معانی مختلف علم و عالم بیان شد، توجّه و دقّتکافی داشته باشیم. عدم تفکیک میان این معانی می‌تواند منشأ اشتباهات بزرگی در اصل بحث و در فهم مطالب مطرح شده در این خصوص گردد که باید از آن پرهیز شود.

فصل دوم: بدیهیات و مبهمات علم

قابل کشف نبودن نور علم

در فصل گذشته ارکان موجود در جریان پدیده‌ی عالم شدن را معرّفی نمودیم و سعی کردیم براساس آن چه یک فرد عالم و عاقل وجدان می‌کند، آن‌ها را شناسایی نماییم. امّا نور علم مخلوق عجیبی است و شناخت آن ویژگی منحصر به فردی دارد. تفاوتی که این مخلوق با سایر مخلوقات در نحوه‌ی معروفیت دارد، این است که ما همه‌ی مخلوقات پیرامون خود را به واسطه‌ی نور علم می‌شناسیم، امّا خود این نور را نمی‌توانیم به واسطه‌ی خود بشناسیم. مقام مثال مانند این است که ما همه‌ی دیدنی‌ها را با چشم خود می‌بینیم امّا خود چشم را دیگر نمی‌توانیم با چشم ببینیم (البته در آیته صورت چشم را می‌بینیم نه خود آن را). به تعبیر دیگر آن گونه که امور دیدنی با چشم دیده می‌شوند، محال ست که خود چشم دیده شود.
نور علم نیز همین گونه است. هرگونه ادراک و فهمی نسبت به خودمان و اشیاء پیرامون خودمان (عالم مخلوقات) به واسطه‌ی نور علم حاصل می‌شود، دیگر نباید انتظار داشت که خود این نور هم چون امور دیگر شناخته شود. اگر به نحوه‌ی شناخت نور علم توجّه شود، آن را بدیهی‌تر از هر بدیهی و آشکارتر از هر آشکاری می‌توان یافت. ولی اگر نور علم را در عداد معلومات قرار دهیم و بخواهیم آن گونه که معلومات را می‌شناسیم، خود علم را هم بشناسیم، در آن صورت نور علم مجهول‌تر از هر مجهولی می‌شود.
{صفحه 37}
در مثال چشم اگر کسی به این حقیقت توجّه کند که چشم همان ابزاری است که هر امر دیدنی به واسطه‌ی آن دیده می‌شود، به راحتی وجود آن را وجدان می‌کند. امّا اگر بخواهد خود چشم را در عرض چیزهایی که با چشم دیده می‌شوند، قرار دهد و انتظار داشته باشد که با چشم، چشم را ببیند، آن گاه همین امر بدیهی و آشکار برایش مجهول و مبهم می‌گردد.
در واقع برای رسیدن به معرفت صحیحی نسبت به نور علم، مهم این است که راه وصول به این معرفت و نحوه‌ی نگرش به آن دقیقاً مورد توجّه و پذیرش قرار گیرد. همه‌ی ابهام و پیچیدگی در شناخت علم وقتی به وجود می‌آید که از نوع نگاه صحیح به آن غفلت شود. اگر به تعریف‌هایی که برخی از فیلسوفان از «علم» ارائه داده‌اند، توجّه شود، این غفلت کاملاً مشهود است. مثلاً عموم فلاسفه یکی از اقسام علم را «علم حصولی» نامیده و آن را این گونه تعریف کرده‌اند:
«هور الصورة الحاصلة من الشّیء عند العقل»(1) که البته منظور از عقل، همان ذهن بشر است.
در این تعریف، تصوری که از یک شیء در ذهن حاصل می‌شود، مصداق علم به آن دانسته شده است. سؤالی که در این جا مطرح می‌شود این است که همین صورت ذهنی چگونه معلوم بشر می‌شود؟ آیا خود این صورت جزء معلومات ما هست یا خیر؟ اگر معلوم شدن شیء خارجی به حصول صورت آن در ذهن است، خود این صورت به چه چیز معلوم ما می‌شود؟ تفاوتی که بین این صورت ذهنی و آن شیء خارجی می‌گذاریم، به چه واسطه‌ای است؟ به بیان دیگر بین صورت یک شیء و خود آن شیء، تفاوت می‌گذاریم و اولی را صورت دومی می‌دانیم، این تفکیک از کجاست؟ آن حقیقتی که ما را قادر به تفکیک بین ذهن و عین (خارج از ذهن) می‌کند به طوری که یکی را حاکی از دیگری و دال بر آن می‌دانیم، چیست؟ چرا از این حقیقت غافلیم؟!
در واقع عالم ذهن و عالم عین و ارتباط این دو با یکدیگر، این‌ها همگی معلومات
*****
1ـ الحاشیة علی تهذیب المنطق، 14.
{صفحه 38}
ما هستند، آن نوری که سبب و واسطه‌ی کشف این معلومات شده، چیست؟ تفکیک میان علم حصولی و حضوری در فلسفه (اگر صحیح باشد) به چه چیز است؟ آن کدام حقیقت است که ما را قادر به شناخت علم حضوری و حصولی می‌کند؟ این همان نور علم است که متأسفانه وجودش مغفول واقع می‌شود.
در مقام مثال گاهی می‌بینیم کسی که عینک به چشمش زده، دنبال عینکش می‌گردد و به این و آن می‌گوید: عینک من کجاست؟ آیا آن را ندیده‌اید؟ این فرد توجّه ندارد که هر چه اکنون می‌بیند به کمک عینک اوست ولی باز هم دنبالر عینک می‌گردد!! اگر هم به فرض عینکی را پیدا کند و بگوید: عینکم را یافتم! باید به او گفت: آن چه یافته‌ای غیر از آن عینکی است که به چشم زده‌ای و همه چیز را به آن می‌بینی.
نور علم ـ در مقام تمثیل و تشبیه ـ مانند همان عینکی است که به چشم زده، همه چیز را به آن می‌بینیم. اگر از عینک چشم خود غافل شده و در ردیف دیدنی‌های با عینک، سراغ آن برویم، خود را از رسیدن به آن محروم داشته‌ایم و با دست خود، حجابی در راه معرفت آن ایجاد کرده‌ایم.
مثال چشم و مثال عینک برای این است که سرّ غفلت از شناخت صحیح نور علم روشن گردد. آن چه ما را از حقیقت معرفت نور علم محروم می‌کند، نگاه غلط ما به آن است. تا نگاه خود را اصلاح نکنیم، نمی‌توانیم درک صحیحی از نور علم پیدا کنیم. اگر چیزی را که خود سبب کشف و آشکار شدن هر چیز است، در عداد مکشوفات قرار دهیم و بخواهیم معلوم و مکشوف ما گردد، یقیناً از شناختنش محروم می‌مانیم. سرّ غفلت از معرفت نور علم همین است.
به تعبیر دیگر می‌توان گفت که نور علم به کاشفیتش شناخته می‌شود نه به مکشوفیتش. اگر «ما به الکشف»« را «مکشوف» تلقّی کردیم، آغاز انحراف از معرفت آن است.
نور علم در شناخت مخلوقات، بالاترین و روشن‌ترین وسیله‌ی شناخت ماست. ما چیزی بالاتر و روشن‌تر از خود آن نداریم که بخواهیم به وسیله‌ی آن، نور علم را از ظاهر و آشکار کنیم، بنابراین اگر شناخته شود به خودش شناخته می‌شود وگرنه اصلاً
{صفحه 39}
شناخته نمی‌شود. اینکه می‌گوییم به خودش شناخته می‌شود، نه اینکه مکشوف خودش می‌شود، خیر. اصلاً «مابه الکشف» مکشوف واقع نمی‌شود، بلکه مراد از شناخت نور علم به خودش نظیر این است که می‌گوییم:
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رخ متاب
ما نور خورشید را به خودش می‌شناسیم نه به این معنا که نور خورشید، منوّر به نور خودش شود، این معنا ندارد. بلکه این نور همان چیزی است که خودش به ذاتش آشکار و روشن است و هر چیز روشنی هم به واسطه‌ی آن روشن است. پس «روشنایی» به خود «روشنایی» ظاهر و آشکار است.
در واقع ما از این که نور خورشید را به سان اموری که به سبب آن دیده می‌شوند، ببینیم، عاجز هستیم و همین عجز و ناتوانی نشانه‌ی معرفت صحیح ما به آن است. اگر روزی تصور کردیم که نور خورشید مانند چیزهایی که به واسطه آن دیده می‌شوند، برای ما معلوم شد، آن روز باید بفهیم که نور خورشید را نشناخته‌ایم!
غرض از همه‌ی این توضیحات آن است که ما باید به نحوه‌ی شناخت خود از نور علم توجّه کنیم و مراقب باشیم که از مسیر صحیح آن خارج نشویم. اگر از این مسیر منحرف شویم، چیزی که آشکارتر از هر آشکاری است، برای ما مجهول‌تر از هر مجهولی می‌گردد. همین سرّ محجوبیت ما از معرفت نور عقل می‌باشد.
پس اولین امر مبهم در پدیده‌ی عالم شدن، خود نور علم است البته اگر از مسیر صحیح معرفت آن خارج شویم. امّا همین امر مبهم اگر به صورت صحیح مورد نظر و توجّه ما قرار گیرد، از هر واضحی واضح‌تر و از بدیهی، بدیهی‌تر است. می‌بینیم که نور علم واقعاً پدیده‌ی عجیب و غریبی است. در عین ظهور و آشکار بودن، می‌تواند مخفی و پنهان شود. این که شاعر می‌گوید: «یا من هو اختَفی لِفَرطِ نُوره» مصداق واقعی‌اش، خود نور است که به سبب شدت پیدایی‌اش، پنهان می‌گردد.(1)
تا این جا روشن شد که نور علم ـ اگر درست شناخته شود ـ قابل کشف و قابل تفسیر
*****
1ـ رجوع شود به کتاب توحید، دفتر دوم ص119.
{صفحه 40}
به نور علم نیست و ما در صورتی آن را می‌شناسیم که به همین ویژگی غیرقابل کشف بودن آن اقرار و اعتراف نماییم و به تعبیری عجز خود را از ادراک آن ادراک کنیم. رسیدن به این نقطه (عجز از ادراک آن) نشانه‌ی معرفت صحیح آن است و بالعکس اگر کسی گمان کند که آن را ادراک کرده (یعنی به طریقی حقیقت آن را کشف و تفسیر نموده است چه تصور، چه تصدیق، چه علم حضوری و....) همین گمان نشانه‌ی عدم معرفت صحیح نسبت به آن است.

قابل تفسیر نبودن واجدیّت نور علم

در مرحله‌ی بعد ـ یعنی پس از خود نور علم که قابل کشف و تفسیر با قوای ادراکی برای ما نیست ـ درباره‌ی چگونگی واحدیت این نور هم، هیچ گونه تفسیری نمی‌توانیم ارائه دهیم.
از طرفی چاره‌ای جز قائل شدن به وجود نور علم نداریم و از طرف دیگر نمی‌دانیم که چگونه واجد نور علم می‌شویم(1) بدون آن که ذات ما از فقر ذاتی‌اش خارج شود. این پدیده واقعاً یک حادثه‌ی عجیب و شگفتی است که ما از چگونگی آن سر در نمی‌آوریم و قادر به تفسیر و تحلیل آن نیستیم. واقعاً چگونه امکان دارد چیزی که در ذات خود نادار است، حقیقتاً به نور علم منوّر شود؛ بدون آن که این نور عین ذات او یا جزء ذاتش گردد؟
ما علم را یک حقیقت نوری می‌دانیم امّا باید تلقّی خود را از این نور تا جایی که ممکن است عمیق نماییم.
نور علم را می‌توان از جهتی به نور خورشید و امثال آن شبیه دانست. همان طور که بدون نور حسی همه جا تاریک است و دیدنی‌ها را نمی‌توان دید، بدون وجود نور علم هم ادراک و فهم میسر نمی‌شود. ذات عالم به خودی خود توانایی درک چیزی را ندارد.
*****
1ـ «وَجَد» که مصدر آن «جِدَة» می‌باشد به معنای بی‌نیازی و توانگری به کار رفته است. (فرهنگ لاروس/2162) نیز در مجمع‌البحرین 3/154 می‌خوانیم: وجد بعد فقر: استغنی.
با توجّه به این اقوال می‌توان گفت: واجدیّت انسان به معنای غنا و توانگری او بالغیر در عین فقر ذاتی‌اش است.
{صفحه 41}
اگر ذات عالم و ذوات معلومات باشند، امّا نور علمی در کار نباشد، هیچ ادراکی رخ نمی‌دهد و هیچ گونه فهمی حاصل نمی‌شود. این وجه شباهت میان نور علم و نور حسی است.
اما از این تشبیه نباید تصور کرد که نور علم چیزی شبیه به دوربین است که جلوی چشم کسی گرفته می‌شود تا به وسیله‌ی آن معلومات را ادراک کند. این تصور نادرست باعث می‌شود که علم و عالم شدن یک امر اعتباری و از مقوله‌ی اضافه تلقّی شود(1)، در صورتی که وجداناً چنین نیست. کسی که واجد نور علم می‌شود، خود را پس از این واجدیت، حقیقتاً متفاوت با زمان جاهل بودنش می‌یابد. می‌فهمد که تغییر کرده امّا تغییر به این نیست که ذاتش عین نور علم شود یا نور علم را جزء ذات خود ببیند.
مقصود از «ذات» همان چیزی است که در فصل گذشته با تعبیر «من» از آن یاد نمودیم. در حقیقت کمالات «من» تغییر می‌کند نه خود «من». البته این تغییرات واقعی است نه قراردادی و اعتباری. تغییرات واقعی، یک انسان را به انسان دیگر تبدیل می‌کند.
در فصل گذشته با استناد به آیه‌ای از قرآن کریم، گفتیم ممکن است فردی که خود را تا دیروز «انسان» می‌یافته، از امروز «میمون» بیابد. در این صورت ذاتش (یعنی همان «من») تغییر نکرده بلکه کمالاتش تغییر یافته و همین تغییر، شخصیت او را عوض کرده است. امّا پس از این تغییر شخصیت، خود را همان «من» دیروز می‌یابد. «من» امروز با «من» دیروز یکی است، فقط کمالات و اوصافش تفاوت کرده است. اگر غیر از این بود، نمی‌توانستیم بگوییم: انسان دیروز، میمون امروز است. آن چه در این حالت ثابت مانده، همان «من» است و اگر این امر ثابت نبود، نمی‌توانستیم میمون امروز را «همان» انسان دیروز بدانیم. اگر «من» مشترک بین این دو حالت نبود، انسان دیروز ربطی به
*****
1ـ مقوله‌ی اضافه در منطق و فلسفه به اموری که نسبی بودن در ذات آن‌هاست، اطلاق می‌شود مانند مقوله‌ی پدری و پسری یا فوقیت (بالا بودن) و تحتیت (زیر بودن). «پدری» یک سفت وجودی واقعی علاوه بر وجود خود «پدر» نیست، بلکه در مقایسه ی «پدر» با «پسرش»، این نسبت و اضافه پیدا می‌شود. بعضی از فلاسفه (مانند فخر رازی) عالمین را هم از این گونه مقوله‌های نسبی دانسته‌اند، ولی این تلقّی غلطی است. چون عالم شدن یک صفت واقعی وجودی (غیر از وجود خود عالم) است که عالم با واجدیّت نور علم متصف به این صفت می‌گردد.
{صفحه42}
میمون امروز نداشت در حالی که وجداناً چنین ارتباطی وجود دارد.
مثال دیگر، تغییر حالات خود انسان است. انسانی که خلق و خویش تغییر می‌کند، مثلاً بداخلاق بوده و با پذیرفتن موعظه و تهذیب نفس خود، خوش اخلاق شده، ذاتش متحول نشده است. انسان خوش اخلاق امروز «همان» انسان بداخلاق دیروز است. ملاک «این همانی»، «من» واحدی است که در این دو حالت وجود دارد. اگر این «من» ثابت نبود، انسان امروز ربطی به انسان دیروزی نداشت؛ ولی وجداناً می‌بینیم که «همان» فرد بداخلاق، خوش اخلاق شده است. در واقع کمالی را که نداشت، اکنون واجد شده است. بنابراین اگر هم بگوییم که این آدم عوض شده، منظورمان این نیست که خودش و ذاتش («من» او) تغییر کرده است. بلکه مرادمان این است که خلق و خویش عوض شده. البته این تغییر واقعی، شخصیت او را به شخصیت جدیدی تبدیل کرده، امّا این تغییر شخصیت غیر از تغییر یافتن «من» اوست.
واجدیّت نور علم هم از همین قبیل است. کسی که جاهل بوده، سپس عالم می‌شود، کمالی را که فاقد بوده، واجد می‌شود. نور علم واقعیتی نیست که روی شخصیت عالم اثر نگذارد. قطعاً فردی که عالم شده نسبت به زمان جاهل بودنش تفاوت واقعی کرده است. امّا این تفاوت، «ذات» و «من» او را تغییر نمی‌دهد.
بنابراین هرگز نمی‌توان نور علم را مانند یک دوربینی دانست که جلوی چشمان کسی گرفته می‌شود تا چیزی را ببیند و اگر از جلوی دیدگانش برداشته شود، دیگر نمی‌بیند. وساطت این دوربین منشأ تغییر واقعی در فرد بیننده نمی‌شود، چیزی خارج از اوست که هیچ ربطی به خود او ندارد. نور علم چنین نیست، این نور قلب عالم را منوّر می‌سازد و قلب نورانی با قلب ظلمانی و تاریک حقیقتاً متفاوت است.
در روایاتی که سخن از نور علم گفته‌اند، به همین نکته‌ی لطیف با تعابیر مختلف اشاره شده است که در ادامه‌ی بحث خواهد آمد. اکنون از منظر عقل و وجدان، به روشنی می‌یابیم که فرد عالم با واجد شدن نور علم، خود را متفاوت با زمان جاهل بودنش می‌یابد، درست مانند آدم بداخلاقی که اکنون خوش اخلاق شده است. امّا در عین حال می‌یابد که این تغییر «ذات» و «من» او را عوض نکرده بلکه «این همانی» را
{صفحه 43}
وجدان می‌کند، یعنی می‌یابد که عالم امروز «همان» جاهل دیروز است. ملاک «این همانی»، «من» ثابتی است که در این دو حالت وجود دارد.
نکته‌ی محل بحث این است که ما نمی‌توانیم هیچ تفسیر و تحلیلی از چگونگی این تغییر و تحول ارائه دهیم، امّا هیچ یک از این امور وجدانی را هم نمی‌توانیم انکار کنیم. نه تغییر و تحول واقعی خود و نه این همانی را نمی‌توانیم نفی کنیم، امّا چه اتفاقی افتاده که چنین شده؟ برای ما قابل توضیح و تفسیر نیست.
برای روشن کردن این جهت، هیچ استفاده‌ای از تشبیه نور علم به نور حسی (خورشید و امثال آن) نمی‌توانیم بریم و لذا نباید از چیزی که حقیقتش را نمی‌شناسیم و کشف نمی‌کنیم، سخنی بگوییم و تفسیری ارائه کنیم که هیچ پایه و اساس وجدانی ندارد. به آن چه مبهم است و از چگونگی‌اش سر در نمی‌آوریم، باید اقرار و اعتراف نماییم تا به خطا و اشتباه گرفتار نشویم.
نقطه‌ی اتکای ما در این بحث، وجدان روشن و غیرقابل انکار ما از منوّر شدن به نور علم است. اصل وجود این امر، بدیهی است امّا در عین حال تفسیر و توضیحی برایش نداریم. مراد ما از واجدیّت (یا مالکیت) نور علم همین منوّر شدن ذات فقیر انسان به نور علم است.

نور علم در احادیث اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ)

علاوه بر وجدان روشنی که از واجدیّت نور علم داریم، احادیث اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) هم راهنمای بسیار خوبی در راه یابی ما به حقیقت امر هستند. در این احادیث به تعابیر مختلف از نور بودن علم سخن به میان آورده شده است.
بی‌مناسبت نیست در این جا به نکته‌ای اشاره کنیم که زمینه ساز استنادهای نقلی در این بحث خواهد بود:
درباره‌ی علم یا هر امر وجدانی دیگر، اگر به آیه یا روایتی استناد کنیم، آن آیه یا روایت جنبه‌ی تذکری خواهد داشت. یعنی در امور وجدانی، احادیث را به جهت تعبد صرف مد نظر قرار نمی‌دهیم. در باب احکام، نسبت به اکثریت قریب به اتفاق
{صفحه 44}
احادیث، رویکرد تعبدی محض داریم. امّا در امور وجدانی می‌بینیم حدیث، دقیقاً همان چیزی را که وجدانی ماست به ما تذکر می‌دهد. ضمن آن که معتقدیم گویندگان این احادیث (معصومان (علیهِم‌السَّلامُ) اشتباهی در کار خود ندارند و در بالاترین درجه‌ی علم و عقل، قرار دارند. پس برای خود مفید می‌دانیم که به آن‌ها رجوع کنیم تا از سخنان آنان تذکر و تنبه یابیم و وجدانی صحیح از حقایق به دست آوریم.
1ـ از وجود مقدّس امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) در کلامی که به جناب کمیل بن زیاد نخعی فرموده‌اند، چنین می‌خوانیم:
النّاسُ ثَلاثَةٌ: عالِمٌ رَبّانیٌّ و مُتَعلِّمٌ عَلیَْ سَبیلِ نَجاةٍ و هَمَجٌ رَعاعٌ أتباعُ کُلِّ ناعِقٍ یَمیلونَ مَعَ کُلِّ ریحٍ لَم یَستَضیئوا بِنُورِ العِلمِ و لَم یَلجَأوا إلی رُکنٍ وَثیقٍ.(1)
مردم سه دسته‌اند: [دسته‌ی اول] عالم ربانی و [دسته‌ی دوم] جوینده‌ی علم که بر طریق نجات است و [دسته‌ی سوم] مگس‌های پست، پیروان هر صدا کننده‌ای که همراه با هر بادی منحرف می‌شوند. این‌ها به نور علم روشن نشده و به پایه و رکن مطمئنی پناه نیاورده‌اند.
ملاحظه می‌شود که به صراحت از نور علم و منوّر شدن (استضائه) به آن سخن فرموده‌اند.
2ـ امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در ضمن فرمایش مفصلی خطاب به عنوان بصری فرمودند:
لَیسَ العِلمُ بِالتَّعَلُّمِ إنَّما هُوَ نورٍ یَقَعُ فی قَلبِ مَن یُریدُ اللهُ تَبارکَ و تَعالی أن یَهدِیَهُ.(2)
علم با تعلّم حاصل نمی‌شود بلکه آن چیزی نیست جز نوری که در قلب هر کس که خدای تبارک و تعالی هدایتش را بخواهد، می‌افتد.
مقصود این است که علم مولود تعلّم نیست. علم آموزی علّت و سبب عالم شدن نیست. تحقق علم لزوماً به این نیست که انسان آن را طلب نماید. گاهی طلب علم مقدمه‌ی عالم شدن می‌شود امّا نه این که ضرورتاً متوقف بر آن باشد. علم همان نوری
****
1ـ الخصال/1/187.
2ـ بحارالأنوار/1/225.
{صفحه 45}
است که خداوند در قلب کسانی که هدایتشان را می‌خواهد، قرار می‌دهد. ممکن است این لطف خدا مسبوق به تعلّم و طلب علم آنان باشد یا نباشد. به هر حال این نور معلول تعلّم نیست.
ملاحظه می‌شود که به تعبیر امام صادق (علیهِ‌السَّلام) نور علم در قلب عالم قرار می‌گیرد و قلب او را حقیقتاً منوّر می‌سازد. پس رابطه‌ی نور علم با شخص عالم یک رابطه‌ی قراردادی نیست بلکه شخصی عالم با وجد شدن نور علم متحول می‌شود. بنابراین هر چند نور علم خارج از «ذات» عالم است، امّا بی‌ارتباط با واقعیت او نیست و او با عالم شدن شخصیت جدیدی پیدا می‌کند.
3ـ از حضرت امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) نقل شده که فرمودند:
إنَّ العِلمَ حَیاةُ القُلُوبِ و نورُ الأبصارِ مِنَ العَمی.(1)
همانا علم حیات دل‌ها و نور دیدگان است [که آن را] از کوری [به روشنایی خارج می‌کند].
علم نوری است که مایه‌ی حیات روح و قلب انسان است. یعنمی بدون این نور، قلب زنده نیست و نشانه‌های زندگی را ندارد. مقصود از دیدگان (ابصار) در فرمایش مولا امیرالمؤمین (علیهِ‌السَّلام) هم می‌تواند «أبصار القلوب» باشد و هم «أبصار العیون»، یعنی دیدگان دل‌ها و دیدگان چشم‌ها، هم چشم دل و هم چشم سر. هر دو این‌ها نور می‌خواهد. قلب انسان بدون نور علم، نابیناست و چشم انسان هم بدون نور بصر کور است.
4ـ امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در مورد چشم انسان می‌فرمایند:
لَو لا أنَّ النّورَ فی بَصَرِهِ لَما أبصَر.(2)
اگر نور در دیده‌اش نبود، هیچ گاه نمی‌دید.
نور بصر یعنی همان چیزی که از آن به «بینایی» تعبیر می‌کنیم. چشم اگر نور نداشته باشد، بینا نیست. توجّه داریم که بینایی صرفاً به چشم داشتن نیست، چشم سر وسیله و ابزار دیدن است. این چشم وقتی دارای روح باشد، می‌تواند مالک نور علم شود. (چون
*****
1ـ همان/166 به نقل از امالی شیخ صدوق.
2ـ الخصال1/227.
{صفحه 46}
سنت خداوند این است که بدن دارای روح، مالک نور علم گردد، لذا به طور عادی وقتی روح از بدن مفارقت می‌کند و اعضای بدن می‌میرند، دیگر نه چشم می‌بیند، نه گوش می‌شنود و نه....)
البته سلامت ساختمان چشم هم به صورت عادی (و طبق سنت اکثری خداوند) شرط بینایی انسان است، امّا باید توجّه داشت که بینایی چشم، معلول سلامت ساختمان آن نیست. گاهی خداوند برای این که قدرت خود را برای بندگان آشکار نماید برخلاف سنت اکثری خود، به چشم معیوب، نور بینایی می‌دهد تا معلوم شود که بینایی معلول سلامت ظاهری چشم نیست. این امر برای ابوهارون مکفوف (نابینا) در زمان امام محمد باقر (علیهِ‌السَّلام) اتفاق افتاد که با وجود معیوب بودن چشمش، وجود مبارک امام (علیهِ‌السَّلام) را با همان چشمان معیوب مشاهده نمود.(1)
خلاصه‌ی مطلب این که نور بصر از مصادیق نور علم است و هم چنین نور سمع یعنی شنوایی و نور ذائقه یعنی چشایی و نور لمس یعنی قوه‌ی لامسه و نوری که انسان را قادر به بوییدن می‌کند و به طور کلی هر چه که انسان را قادر به فهم و درک می‌کند، مصداق نور علم می‌باشد.
توجه شود که نور نامیدن «علم» صرفاً یک تشبیه به نور حسی نیست. ما نباید حقیقت نور را منحصر به نورهایی از قبیل نور خورشید و نور لامپ و.... بدانیم. نور علم هم حقیقتاً نور است، هر چند که فقط از بعضی جهات شبیه نور حسی است.
5ـ امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) در توضیح «عرش» فرموده‌اند:
إنَّ العَرشَ خَلَقَهُ اللهُ تَعالی.... و هُوَ الِعلمُ الَّذی حَمَّلَهُ اللهُ الحَمَلَةَ و ذلِکَ نورٌ مِن عَظَمَتِهِ فَبِعَظَمَتِهِ و نُورِهِ أبصَرَ قُلُوبُ المُؤمِنینَ.(2)
همانا عرش را خدای متعال خلق فرمود.... و آن همان علمی است که خداوند بر حاملانش، حمل فرموده و آن نوری از عظمت اوست. پس به سبب عظمت و نور او دیدگان مؤمنان بینا شده است.
*****
1ـ رجوع شود به بحارالانوار/46/243، ح 31 به نقل از الخرائج و الجرائح.
2ـ کافی، کتاب التوحید، باب العرش و الکرسی، ح1.
{صفحه 47}
عرش خدا که مخلوق اوست همان علمی است که خداوند از آن به حاملانش عطا فرموده است. تحمیل نور علم به حاملان آن، تعبیر دیگری از روشن کردن قلب عالم به نور علم است. خداوند با تحمیل نور علم به قلب عالم، شخصیت او را متحول می‌سازد و از او انسان دیگری می‌سازد.
نکته‌ی دیگر این که نور علم به خاطر شرافت و عظمتی که دارد به ذات مقدّس پروردگار نسبت داده شده و تعبیر «نوره» یعنی نور خداوند به آن اطلاق شده است. این نور قطعاً مخلوق خداست امّا اضافه‌اش به ذات قدوس حق متعال اضافه‌ی تشریفی است، یعنی با این تعبیر خواسته‌اند شرافت، قداست و عظمت آن را بیان کنند. در فصل آینده این شرافت را قدری توضیح خواهیم داد.
6ـ از وجود گرامی رسول مکرم اسلام (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) این گونه نقل شده است:
إنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ یَجمَعُ العُلَماءَ یَومَ القیامَةِ و یَقولُ لَهُم: لَم أضَع نُوری و حِکمَتی فی صُدُورِکم إلّا و أنَا اُریدُ بِکُم خَیرَ الدُّنیا وَ الآخِرَة.(1)
همانا خدای عزّوجلّ عالمان را در روز قیامت جمع می‌کند و به آن‌ها می‌گوید: نور و حکمت خود را در سینه‌هایتان قرار ندادم مگر این که به خاطر (یا برای) شما خیر دنیا و آخرت را خواهانم.
در این فرمایش نور علم و حکمت به خداوند نسبت داده شده و شرافت آن را می‌رساند، علاوه بر این که نور علم به عنوان سبب و علّت خیر دنیا و آخرت معرّفی شده است.
نکته‌ی دیگر حدیث، قرار دادن نور حکمت در سینه‌ی عالمان است. سینه (صدر) محل قلب است و مقصود از قرار دادن نور در سینه‌ی علم، روشن کردن قلب عالم به نور علم می‌باشد. با این ترتیب واجد نور شدن علم در روایاتی که نقل شد، به این تعابیر آمده است: استضائه به نور علم، افتادن نور در قلب عالم، بودن نور در دیدگان بینا، تحمیل نور علم به حاملان آن و قرار گرفتن نور و حکمت الهی در سینه‌ی عالمان.
*****
1ـ بحارالأنوار/2/16 به نقل از علل الشرایع.
{صفحه 48}
این‌ها همگی از یک حقیقت وجدانی گزارش می‌دهند.
این موارد نمونه‌هایی از احادیث اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) درباره‌ی نور علم و واجدیّت آن است. نتیجه‌ی این بحث نقلی آن است که وجدان ما از نور علم با آن چه پیام آوران وحی فرموده‌اند، تأیید و تحکیم می‌گردد. امّا همان طور که در ابتدای فصل تذکر دادیم، کماکان جنبه‌های مختلفی از جریان مستمر عالم شدن بر ما پوشیده و پنهان است.

قابل تفسیر نبودن انکشاف معلوم

علاوه بر این که چگونگی واجدیّت نور علم بر ما پوشیده است، از بیان و تفسیر انکشاف معلوم برای عالم هم عاجز هستیم. ظهور و انکشاف معلومات از بدیهی‌ترین ماموری هستند که هیچ عالمی نمی‌تواند آن را انکار کند و در عین حال هیچ توضیح و تفسیری از آن نمی‌تواند ارائه دهد.
همه‌ی عالمان، علم را تشخیص می‌دهند، چون واقعیت آن را می‌یابند. امّا اگر بخواهند این واقعیت را توضیح دهند، هیچ بیانی و تعبیری روشن‌تر از خود علم در توصیف آن پیدا نمی‌کنند، زیرا معنای علم، بدیهی است. در مورد علم می‌گوییم که هر تعبیری از جانب هر کسی درباره‌ی علم ارائه شود، خود آن تعبیر را با مراجعه به حقیقت علم می‌توان فهمید. توضیحات، همگی به علم تکیه دارند و وجدان مفهوم آن توضیحات، روشن‌تر از وجدان خود علم نیست.
در منطق گفته می‌شود که معرف باید اجلی (آشکارتر)، اظهر (روشن‌تر) و اعرف (شناخته شده‌تر) از معرف باشد. یعنی اگر بخواهیم چیزی را توضیح دهیم، علی‌القاعده باید با مفاهیمی توضیح دهیم که از آن روشن‌تر است. اکنون ادّعای ما این است که هیچ معرّفی اجلی و اظهر و اعرف از علم نیست. از این رو، علم، تعریف نمی‌پذیرد. اکنون به کوششی در جهت تعریف علم بنگرید و خود قضاوت کنید.
در بیان برخی فلاسفه، تعریفی از علم رواج دارد: «حضورُ شیءٍ لِشَیءٍ»(1) حاضر
*****
1ـ نهایة الحکمة/214.
{صفحه 49}
بودن یک شیء نزد شیء دیگر، یعنی حاضر بودن معلوم نزد عالم. در تعریف علم، از مفهوم «حضور» بهره گرفته‌اند. امّا آیا مفهوم حضور، می‌تواند مفهوم علم را توضیح دهد یا خیر؟ آیا مفهوم حضور، از مفهوم علم روشن‌تر است؟ حضور چیست؟ بدیهی است که معنای اولیه‌ی آن ـ که درباره‌ی محسوسات به ذهن می‌آید ـ مورد نظر نیست. از همان فلاسفه درباره‌ی دو جسم بپرسید که در کنار هم جای دارند. می‌گویند: جسم از جسم غائب است؛ یعنی چه؟ یعنی از هم خبر ندارند! حتّی اجزای یک جسم نیز از یک دیگر غائبند؛ (این جا غیبت در مقابل حضور، مقصود است.) یعنی از هم آگاهی و خبر ندارند. پس در توضیح معنای حضور، از آگاهی و خبر داشتن بهره گرفته‌اند، که خود، تعبیر دیگری از علم است. در حالی که از ابتدا هدفی دیگر داشتیم. می‌خواستیم با تعبیر حضور، معنای علم را روشن کنیم. امّا حضور، خود به توضیحی نیاز دارد که «علم»، آن نیاز را برمی‌آورد!
عبارت «حضور شیءٍ لِشَیءٍ» فقط یک نمونه است. هر بیان دیگری هم که ارائه شود، عجز ما را در تعریف علم نشان می‌دهد. زیرا که خواسته‌ایم یکی از واضح‌ترین و روشن‌ترین مفاهیم (علم) را با کلمه‌ای توضیح دهیم که از آن روشن‌تر نیست. هر تعبیر دیگری هم غیر از «حضور» که در تعریف علم به کار گرفته شود، این مشکل را دارد. این اشکال زمانی پدید می‌آید که بخواهیم چیزی را که وجداناً واضح و روشن است، با استفاده از امور دیگری توضیح دهیم و تعریف کنیم که به اندازه‌ی خود آن، روشن نیستند و یا دست کم روشنی بیشتری از آن ندارند. منظور از بداهت نیز همین است. امّا سرّ این بداهت چیست؟
وقتی می‌گوییم چیزی واضح‌تر و روشن‌تر از خود علم نداریم، این «واضح و روشن» چه مفهومی دارد؟ مفهوم «واضح و روشن» خود برای همه روشن است! علم، چیزی جز همین روشنی و وضوح نیست. ما هم در تذکر دادن به اوصاف علم، دائماً از این مفاهیم بهره می‌گیریم. مثلاً می‌گوییم: «چیزی واضح‌تر و روشن‌تر از خود علم نداریم.» در این عبارت، وضوح و روشنایی برای ما چه معنایی دارد؟ آیا خود این مفاهیم برای ما واض و روشن هستند یا خیر؟ ظاهراً در این جا نباید اختلافی باشد. انسان‌ها بدون
{صفحه 50}
هیچ مشکلی، می‌فهمند که آشکار و روشن بودن یک مطلب یعنی چه، و فهم همگان در این مسأله یکسان است. هیچ کس نیز از شما انتظار ندارد که وضوح و روشنی را برای او تعریف کنید؛ زیرا خود این مفهوم از روشن‌ترین مفاهیم است.(1) ما وقتی از علم و عالم شدن سخن می‌گوییم، نمی‌خواهیم از چیزی فراتر از واضح و روشن شدن مطلبی برای انسان خبر دهیم، در این صورت آن چه برای انسان روشن و آشکار می‌شود، «معلوم» اوست که انسان، «عالم» به آن و آن روشنی، «علم» اوست.
باز هم تذکر می‌دهیم که وقتی می‌گوییم علم همان روشنایی و وضوح معلوم نزد عالم است، ادّعای ما این نیست که علم را با چیزی اجلی از آن تعریف کرده‌ایم. برعکس، ما معتقدیم که منظور از روشنی و وضوح را جز با وجدان حقیقت علم نمی‌توان فهمید. صرفاً کسی آن‌ها را درک می‌کند که دارای علم است و برای شناخت علم به آن‌ها محتاج نیست. شنیدن تعبیرهای مختلفی چون وضوح، روشنی، انکشاف و..... که در تفسیر علم می‌آورند، تنها جنبه‌ی تذکری دارد و این واژه‌ها مترادف با علم است.(2) وگرنه برای علم، نیازی به ارائه‌ی دلیل از غیر خودش نیست.
به تعبیر دانشمندان: «علم از ابده (بدیهی‌ترین) بدیهیات است.» تعابیر فوق همگی در حد تعبیرهایی مترادف با علمند، نه این که روشن کننده‌ی مفهوم علم باشند.
نتیجه‌ی این توضیحات، بداهت پدیده‌ی انکشاف و ظهور معلوم برای عالم است. این بداخت به معنای بی‌نیازی آن از تعریف و توضیح می‌باشد و جالب این است که در عین بدیهی بودن اصل انکشاف، کیفیت و چگونگی حصول آن برای ما به هیچ وجه روشن نیست. به بیان ساده‌تر ما نمی‌فهمیم چه اتفاقی می‌افتد که چیزی برای ما معلوم می‌شود. این امر هیچ گاه برای ما روشن نشده است.
این جاست که باید به نکته‌ای بس مهم و اساسی توجّه کنیم و آن این که: وقتی چیزی برای روشن و واضح نیست، نباید درباره‌ی آن سخنی بگوییم، نباید سعی در تبیین و
*****
1ـ البته این جا فرض گرفته شده است که مخاطب، زبانی دارد که این الفاظ را می‌شناسد. مثلاً «وضوح» برای عرب زبانان، و «روشنی» برای فارسی زبانان آشنا است.
2ـ مانند کاربرد انسان به جای بشر و بالعکس.
{صفحه 51}
تفسیر آن داشته باشیم. اگر به این نکته توجّه نشود، اشتباهات زیادی ممکن است اتفاق افتد. هنر عالم این است که هر جا مطلبی برایش وجدانی و آشکار است، درباره‌ی آن سخن بگوید و اگر از چیزی سر در نمی‌آورد، درباره‌ی آن سکوت نماید و نخواهد با تصورات و تفکرات بافته‌ی ذهن، یک حقیقت نایافته را روشن نماید. اگر به این سفارش عمل نکند، هم خود به اشتباه می‌رود و هم دیگران را به گمراهی می‌اندارد. متأسفانه بسیاری از تلاش‌های فلاسفه در تبیین و توضیح چگونگی عالم شدن به همین ورطه‌ی خطرناک در غلتیده است.(1)
خلاصه این که انسان در پدیده‌ی انکشاف معلومات، همین قدر می‌یابد که چیزی برایش آشکار و معلوم گشته و او نسبت به آن از جهل خارج گردیده است. امّا چگونه؟ نمی‌داند. این جا باید توقف کند و اقرار نماید که حقیقتی را می‌فهمد که از نحوه‌ی حصول آن چیزی سر درنمی‌آورد. پس نباید در صدد توضیح و تفسیر آن هم برآید. این اقرار و اعتراف نشانه‌ی کمال علم و عقل صاحب آن است.

قابل تفسیر نبودن اعمال نور علم

علاوه بر این که چگونگی واجدیّت نور علم و نیز چگونگی انکشاف معلوم برای ما روشن نیست، از نحوه و طور اعمال نور علم خود نیز سر درنمی‌آوریم. از طرفی خود را واجد نور بعضی از علم‌ها می‌یابیم و در همان حوزه‌ها نیز خود را قادر به اعمال آن علوم می‌بینیم. از طرف دیگر این را که حقیقت این اعمال چیست و چه اتفاقی می‌افتد که ما اسم آن را اعمال نور علم می‌گذاریم، نمی‌دانیم. ما همین قدر می‌یابیم که وقتی واجد یک علم هستیم، می‌توانیم با اختیار خود از آن استفاده‌ای ببریم که مقدمه‌ای برای کشف یک معلوم جدید برای ما بشود. اصل وجود این دو مرحله و تعاقب آن‌ها را می‌فهمیم؛ امّا حقیقت آن چه با اختیار خود انجام می‌دهیم (اعمال نور علم)، برایمان مکشوف نیست؛ یعنی قابل تفسیر و توضیح علمی و عقلی برای ما نمی‌باشد.
*****
1ـ رجوع کنید به کتاب مسأله‌ی علم، بخش اول: تبیین علم در فلسفه‌ی صدرایی.
{صفحه 52}
و نیز ارتباط این امر اختیاری را با انفعال و انکشافی که در پی آن برای ما حاصل می‌شود نیز نمی‌فهمیم. نمی‌دانیم این فاعلیت اختیاری چگونه به آن انفعال غیراختیاری منتهی می‌شود و ارتباط این دو با هم چگونه است.
در این جا هم ـ چنان که در عنوان گذشته گفتیم ـ نباید سعی کنیم با توضیحاتی که مبنای وجدانی ندارد، از این موضوع تفسیر و تحلیل ارائه دهیم. اگر چنین کنیم، هم خود به اشتباه می‌افتیم و هم دیگران را به گمراهی می‌اندازیم.
ملاحظه می‌کنیم که در جریان عالم شدن ـ که یک امر بدیهی و رایج روزمره برای همه‌ی ماست ـ چه مراحلی وجود دارد که بسیاری از جوانب آن برای ما مبهم و غیرقابل تفسیر و توضیح است.
البته این جنبه‌های تاریک و مبهم، چیزی از روشنی و وضوح اصل وجود آن مراحلی که بیان شد، نمی‌کاهد. در واقع چیزهایی برای ما روشن و معلوم است که تاریکی‌ها و جهالت‌های زیادی آن‌ها را احاطه نموده است. همان اصول روشن و بدیهی برای ما حجت است و ابهامات پیرامون آن‌ها حجیت آن چه روشن است را از بین نمی‌برد. ما در عین آن که نباید روی مجهولات خود سرپوش بگذاریم و آن‌ها را نادیده بگیریم، در عین حال آن مقداری را که به برکت نور علم برای ما واضح و بدیهی است، نباید دست کم بگیریم و باید اصول شناخت و معرفت خود را براساس همان پایه‌های محکم و آشکار بنا کنیم و بیش از آن چه را که خدا در توان ما قرار داده است، نجوییم وگرنه به ضلالت و جهالت گرفتار می‌شویم. باید به این حقیقت قرآنی اقرار و اعتراف نماییم که:
(و ما أُوتیتُم مِنَ العِلمِ إلا قَلیلاً)(1)
و از علم جز اندکی نصیب شما نشده است.
*****
1ـ اسراء/85.
{صفحه53}

فصل سوم: شرافت و قداست علم

اشاره

در فصل گذشته بعضی تعابیری را که از پیامبر(صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و عترت پاک ایشان (علیهِم‌السَّلامُ) درباره‌ی نور علم نقل شده ملاحظه نمودیم. نور هدایت، حیات دل‌ها، نور خداوند، خیر دنیا و آخرت، همگی بیانگر عظمت و شرافت نور علم از دیدگاه معصومین (علیهِم‌السَّلامُ) است. در این فصل نمونه‌هایی دیگر از فرمایش‌های اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) را در این خصوص می‌آوریم تا شرافت و قداست این مخلوق عظیم الهی را بیشتر بشناسیم.
امیرمؤمنان (علیهِ‌السَّلام) از نور علم این گونه یاد کرده‌اند:
اَلعِلمُ أفضَلُ شَرَفٍ.(1)
علم برترین شرافت است.
لا شَرَفَ کَالعِلمِ.(2)
هیچ شرافتی هم چون علم نیست.
أشرَفُ الشَّرَفِ العِلمُ.(3)
شریف‌ترین شرافت علم است.
کَفی بِالعِلمِ شَرَفاً أَنَّهُ یَدَّعیهِ مَن لا یُحسِنُهُ و یَفرَحُِ بِهِ إذا نُسِبَ إلَیهِ و کَفی
*****
1ـ غرر الحکم/42، ح48.
2ـ بحارالأنوار/1/179، ح63 به نقل از روضة الواعظین.
3ـ غررالحکم/42، ح50.
{صفحه 57}
بِالجَهلِ ذَمَّاً یَبرَءُ مِنهُ مَن هُوَ فیهِ.(1)
همین شرافت برای علم کفایت می‌کند که کسی که آن را خوب بلد نیست، مدعی آن می‌شود و اگر او را عالم بخوانند، شاد می‌گردد و در نکوهش جهل همین کافی است که جاهل از آن بیزاری می‌جوید.
شرافت و عظمت علم، هم نزد مردم است و هم در نزد خدا و با معیارهای خداپسندانه. چه بسیارند جاهلانی که مدعی داشتن علم‌اند و به این که دیگران آن‌ها را عالم بشمارند، شاد و خوشحال می‌شوند. بر عکس هیچ کس حتّی جاهلان، به جهل خود راضی و خشنود نیستند و به آن افتخار نمی‌کنند.

علم: خیر دنیا و آخرت

از نظر معیارهای الهی هم مطلب از همین قرار است. پیامبر گرامی اسلام (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) می‌فرمایند:
خَیرُ الدُّنیا و الآخِرَة مَعَ العِلمِ و شَرُّ الدُّنیا و الآخِرَةِ مَعَ الجَهلِ.(2)
خیر دنیا و آخرت همراه علم و شر دنیا و آخرت همراه جهل است.
آن چه پیامبر اسلام (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم)، خیر دنیا و آخرت می‌دانند، سرچشمه‌ی همه‌ی خوبی‌هاست. علم نه فقط در دنیا بلکه در آخهرت نیز مایه‌ی سعادت و نیک بختی است و یک چنین چیزی باید ارزشمند باشد که این گونه توصیف شده است.
در مقابل، جهل منشأ و ریشه‌ی همه‌ی بدبختی‌ها در دنیا و آخرت دانسته شده است. انسان جاهل روی سعادت را در هیچ یک از این دو عالم نمی‌بیند. به همین جهت است که در دیدگاه پیشوایان معصوم ما، مردم سه دسته بیشتر نیستند: یا عالم‌اند یا متعلم و یا بی‌ارزش (غُثاء، هَمَجٌ رعاع). یعنی یا دارای نور علم‌اند یا در مسیر کسب علم و اگر در این دو گروه نباشند، بی‌ارزش و بی‌ثبات‌اند و معلوم نیست به کدام مسیر کشیده شوند و سر از کجا درآورند.
*****
1ـ بحارالأنوار/1/185.
2ـ روضة الواعظین1/12.
{صفحه 58}

دوست داشتن اهل علم

در بعضی احادیث دیگر توضیح شده که اگر انسان جزء عالمان و متعلمان نیست، حداقل در زمره‌ی دوست داران اهل علم باشد وگرنه بدبخت شده و به هلاکت می‌رسد.
فرمایش امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در این خصوص، چنین است:
أُغدُ عالِماً أو مُتَعَلِّماً أو أحِبَّ أهلَ العِلمِ و لا تَکُن رابِعاً فَتَهلِکَ بِبُعضِهم.(1)
یا اهل علم باش یا طالب علم و یا دوستدار اهل علم و چهارمی (جز این سه) نباش که به سبب بغض آنان هلاک شوی.
کسی که اهل علم را دوست بدارد، در عمل به آنان شباهت پیدا می‌کند و به همین ارتباط قلبی باعث می شود که اگر علم عالمان را ندارد، حداقل در عمل از آنان فاصله‌ی زیادی نگیرد. امّا دشمنی با اهل علم، در عمل فاصله‌ی انسان را با آنان زیاد می‌کند و همین، سبب هلاکت می‌گردد.
سؤالی که در این جا مطرح می‌شود، این است که: منشأ شرافت علم چیست؟ چرا علم را این قدر شریف دانسته‌اند؟ در پاسخ می‌توانیم دو گونه شرافت برای نور علم قائل شویم، یکی مطلق علم و دیگر بعضی از علوم خاصّ.

شرافت مطلق علم

هر علمی را در هر حوزه‌ای می‌توان شریف و ارزشمند دانست. علم یعنی دانایی و چهل که نقطه‌ی مقابل آن است یعنی نادانی. روشن است که دانایی نسبت به هر چیزی در مقایسه با نادانی و جهالت نسبت به آن شرافت دارد. نور علم، هر معلومی را که برای عالم روشن نماید، هر چند امور زشت و ناپسند باشند، ارزشمند است. علم به بدی‌ها از جهت علم بودن و کاشفیتی که دارد، امر شریف و مقدسی است. انسان با
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب اصناف الناس، ح3.
{صفحه 59}
دانستن بدی‌ها از جهل و نادانی خارج می‌شود. حال اگر به آن‌ها متمایل شود، به سبب نور علم نیست. این نور فقط روشنگری و کشف می‌کند. کشف یک واقعیت قطعاً امر شریف و با ارزشی است، ولی تمایل به امور زشت و ناپسند ناشی از نور علم نیست. هر چند می‌توان گفت که اگر بدی‌ها برای فرد مکشوف نمی‌شد، به سوی آن‌ها تمایلی پیدا نمی‌کرد، امّا به این دلیل نمی‌توان واجدیّت نور علم را منشأ تمایل به بدی دانست.
کسی که چشم سالم دارد و می‌تواند دیدنی‌ها را ببیند در مقایسه با فرد نابینا که از این نعمت، محروم است، دارای فضیلت و شرافت می‌باشد. بینایی امر شریفی است، هر چند که فرد بینا ممکن است با داشتن این نعمت به دیدن منظره‌های ناشایست بپردازد و به امور ناپسند تمایل پیدا کند. بله اگر چشم نداشت، این گونه تمایلات را هم نداشت، امّا این حقیقت چیزی از شرافت و ارزش بینایی نمی‌کاهد.
همه‌ی اقسام نور علم همین حکم را دارند. قداست و شرافت آن ربطی به حوزه‌ی روشنگری‌اش ندارد. همین حکم در مورد عالم هم صدق می‌کند. حامل نور علم هر کس که باشد و هرگونه که عمل نماید، به شرافت نوری که در سینه‌ی اوست، لطمه‌ای وارد نمی‌شود. ممکن است کسی از نوری که قلبش را روشن نموده، سوء استفاده نماید و آن را در مسیر معصیت خداوند، به کار برد؛ امّا این امر چیزی از شرافت نور علم او نمی‌کاهد. در فصل ششم خواهیم گفت که نور علم در سینه‌ی کافران و منافقان هم وارد می‌شود و دل‌های آنان را هم منوّر می‌کند. به طور کلی قدرناشناسی نسبت به این نعمت الهی به شرافت و قداست آن ضربه نمی‌زند.
در قرآن کریم برای آنان که نعمت علم الهی را ناسپاسی و قدرناشناسی کرده‌اند، تعبیر (جاءَهُم العِلمُ) به کار رفته است. به عنوان نمونه می‌فرماید:
(و ما اختَلَفَ الَّذینَ اُوتُوا الکِتابَ إلا مِن بَعد ما جاءَهُمُ العِلمُ بَغیاً بَینَهُم و مَن یَکفُر بِآیاتِ اللهِ فانَّ اللهَ سَریعُ الحِسابِ)(1)
*****
1ـ آل عمران/19.
{صفحه 60}
و اهل کتاب اختلاف نکردند مگر بعدت از آن که علم به آنان رسید، از روی ظلم و تجاوز [اختلاف نمودند] و هر کس به نشانه‌های خداوند کفر ورزد، خداوند [نسبت به او] به سرعت حسابرسی می‌کند.
این‌ها که مذمت شده‌اند، به خاطر این است که کفران نعمت علمی که خدا به آنان عطا فرموده، کرده‌اند. آن‌ها به حقّانیّت اسلام و پیامبر بزرگ آن پی برده بودند و این را با نور علمی که خدا در سینه‌هایشان نهاده بود، کشف کرده بودند.

شرافت بعضی علوم خاصّ

اما علامه بر شرافت مطلق علم که در هر علمی نسبت به هر معلومی و برای هر عالمی هست، شرافت دیگری هم برای برخی علوم وجود دارد که به اعتبار حوزه‌ی روشنگری نور علم است. این شرافت از شرافت موضوع این علوم ناشی می‌شود و نوری که به موضوعات شریف تعلّق می‌گیرد، خودش هم شریف و مقدّس می شود. پس نوع دوم شرافت علم، نشأت گرفته از حوزه‌ی معلومات آن علم است. عموم احادیثی که در فضیلت و شرافت علم و اهل علم و لزوم دوست داشتن آن‌ها نقل شده، ناظر به این قسم شرافت علم است. امّا این کدام علوم است که چنین شرافتی دارد؟
پاسخ این سؤال با مراجعه به سخنان گهربار پیشوایان الهی ما روشن می‌شود. حضرت امام موسی بن جعفر (علیهماالسلام) نقل فرمودند که:
روزی پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) وارد مسجد شدند و جماعتی را مشاهده کردند که دور مردی گرد آمده‌اند. فرمودند: این [جمع شدن برای] چیست؟ عرض کردند: [این شخص] علامه است. فرمودند: علامه یعنی چه؟ عرض کردند: عالم‌ترین مردم به نسب‌های عرب و حوادث مربوط به آن‌ها و روزگار جاهلیت و شعرها و آن چه به عربیت مربوط است. حضرت فرمودند:
ذاکَ عِلمٌ لا یَضُرٌ مَن جَهِلَهُ و لا یَنفَعُ مَن عَلِمَهُ، إنَّمَا العِلمُ ثَلاثَةٌ: آیةٌ مُحکَمَةٌ أو فَریضةٌ عادِلَةٌ أو سُنَّةٌ قائِمَةٌ و ما خَلاهُنَّ فَهُوَ فَضلٌ.(1)
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب صفة العلم....، ح1.
{صفحه 61}
این علمی است که هر کس آن را نداند، برایش ضرر ندارد و هر که آن را بداند، برایش فایده ندارد. همانا علم منحصر به سه قسم است: آیه‌ی محکمه یا فریضه‌ی عادله یا سنت قائمه و غیر این‌ها فضل است.
این سه قسمی که پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) فرموده‌اند، اشاره به کدام علوم دارد؟ تفاسیر مختلفی از کلام ایشان صورت گرفته که شاید مناسب‌ترین آن‌ها توضیح محدث و علامه‌ی خبیر مرحوم ملامحمدباقر مجلسی باشد. معنایی که ایشان از حدیث مورد بحث ترجیح داده‌اند، چنین است:
مقصود از «آیه‌ی محکمه» را نشانه‌هایی دانسته‌اند که دلالتشان واضح و روشن است و این می‌تواند اشاره به اصول اعتقادی باشد.
«فریضه‌ی عادله» اشاره به مطلق فرایض و واجبات دارد و مراد از «سنت قائمه» مستجبات است یا هر چه که از طریق سنت معصومین (علیهِم‌السَّلامُ) دانسته می‌شود؛ هر چند واجب باشد. غیر از این سه قسم را «فضل» دانسته‌اند، فضل یعنی زیادی و باطل که نباید انسان عمر خود را برای تحمیل آن تباه کند.(1)
با الهام از توضیح مرحوم علامه‌ی مجلسی می‌توان گفت که مقصود از آیه در تعبیر «آیه‌ی محکمه» نشانه است و محکم بودن آیه اشاره به واضح بودن دلالت نشانه دارد. بنابراین، آیات محکمه یعنی نشانه‌های واضح و روشن که می‌تواند اشاره به علم توحید و نبوت و امامت و عدل و معاد یعنی اصول پنج گانه‌ی اعتقادی باشد. «فریضه» هم اشاره به واجبات می‌کند، اعم از احکام جوارحی که در فقه مصطلح بحث می‌شود و احکام جوانحی و قلبی که مسائل علم اخلاق را تشکیل می‌دهد. مقصود از «سنة» هم مستحبات فقهی و اخلاقی است.
با این ترتیب، سه مصداقی که پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) برای علم تعیین فرموده‌اند، شامل اعتقادات و واجبات و مستحبات فقهی و اخلاقی خواهد شد. سایر علوم (غیر از آن چه گفته شد) زائد و باطل‌اند که انسان نباید عمر خود را برای تحصیل آن‌ها تلف نماید. بنابراین علوم دیگری که بشر تحصیل می‌کند، اگر به نحوی به این سه شاخه ی علم
*****
1ـ بحارالأنوار/1/211 و 212.
{صفحه 62}
برگردد یا در خدمت آن‌ها باشد، مشمول فضیلت این‌ها می‌شود وگرنه فایده‌ای نخواهد داشت. مثلاً «علمُ الأبدان»(1) یا «الطّبُّ لِلأبدان»(2) که به فرمایش پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) از اقسام علم به شمار آمده است، می‌تواند مصداق «آیه‌ی محکمه» باشد. در علم طب نشانه‌های محکم صنع خداوند مورد مطالعه و دقّتقرار می‌گیرد و آشنایی با این نشانه‌ها اعتقاد به توحید را عمق می‌بخشد، البته اگر نگاه طبیب به این نشانه‌ها واقع بینانه و منصفانه باشد. هم چنین است علومی نظیر فیزیک و شیمی که هر چه دقیق‌تر و تخصصی‌تر باشند، آیات محکمه‌ی الهی را در منظر طالبان آن علوم بهتر قرار می‌دهند.
اما علومی نظیر علوم فنی و مهندسی که جنبه‌ی ابزاری دارند، اگر در خدمت اهداف مقدّس و الهی قرار گیرند، تعلّم آن‌ها می‌تواند عبادت محسوب شود و حتّی ممکن است برای کسانی این تعلّم «فریضه» باشد. به عنوان مثال مسلمانان می‌توانند به نیت این که از نظر تکنولوژی و فنون روز محتاج و نیازمند کفار نباشند، در تحصیل علوم و فناوری‌های جدید، قصد «قربة إلی الله» بکنند و به عنوان عبادت خدا به تعلّم و تعلیم آن‌ها به اهلش بپردازند. این امر برای جامعه‌ی مسلمین به عنوان «واجب کفایی»، «فریضه» تلقّی می‌شود که اگر هیچ کس اقدام به انجام آن نکند، همه‌ی افراد مستعد و قابل، معصیت کار تلقّی می‌شوند.
مثال دیگر علم نحو است. این علم اگر در خدمت علم دین قرار گیرد، مصداق علم نافع و مفید خواهد بود؛ امّا اگر از این علم برای فهم اشعار مستهجن و سخیف جاهلیت عرب استفاده شود، مصداق علم نخواهد بود؛ چنان که پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) در مورد آن مردی که او را علامه می‌خواندند و اشعار عرب جاهلی را خوب می‌دانست، تصریح فرمودند که آن علم، مفید فایده نیست. پس علومی مانند نحو اگر در خدمت یکی از سه شاخه‌ای که پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) فرمودند، باشند، ارزشمند وگرنه بی‌ارزش‌اند.
*****
1ـ رسول خدا (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) فرمودند: اَلعِلمُ عِلمان: عِلمُ الأدیانِ و عِلمُ الأبدان. (بحارالأنوار/1/220، ح52)
2ـ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام): اَلعلمُ ثَلاثَة: الفقهُ لِلأدیان و الطّبُّ لِلأبدان و النّحوُ لِلّسان. (بحارالأنوار/78/45، ح52)
{صفحه 63}

راس علم: خداشناسی

اکنون روشن می‌شود که شرافت و ارزش علم مربوط به کدام دانش‌هاست. محور و نخ تسبیح این علوم شریف و ارزشمند، معرفت خدای متعال است که ملازم با «معرفت نفس» است. کسی که خداوند را به «رب» بودن» بشناسد، نفس خود را هم به «عبد» بودن شناخته است. شناخت خدا و بنده، دو سر یک ریسمان هستند که ریسمان بندگی بنده در پیشگاه خدای خود می‌باشد.
در واقع علم‌هایی شرافت و قداست دارند که مسیر بندگی خدا را برای بنذده روشن کنند و قداست این علوم از قدوسیت ذات مقدّس الهی نشأت می‌گیرد. این‌ها به این دلیل که راه صحیح بندگی رب العالمین را نشان می‌دهند، مقدّس و شریف‌اند. بی‌جهت نیست که در احادیث، راس همه‌ی علوم را حق معرفت پروردگار دانسته‌اند.
مرحوم شیخ صدوق از ابن عباس نقل کرده است که: وقتی یک عرب بادیه نشین خدمت رسول خدا (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) رسید و عرض کرد که از غرایب علوم به او بیاموزد، ایشان فرمودند:
ما صَنَعتَ فی رَأسِ العِلمِ حتّی تَسألَ عَن غَرائِبِهِ؟
در مورد رأس (سر) علم چه کرده‌ای که از غرایب آن می‌پرسی؟
آن عرب می‌پرسد: رأس علم چیست؟ و حضرت پاسخ می‌فرمایند:
مَعرِفَةُ اللهِ حَقَّ مَعرِفَتِهِ.(1)
معرفت خداوند آن گونه که شایسته‌ی معرفت اوست.
توجه شود که در این حدیث شریف، علم معنای عام خود را دارد؛ یعنی مطلق آگاهی، نه صرفاً آن نوری که مخلوق خداست. معرفت خداوند از سنخ معلوماتی که به نور علم روشن می‌شوند، نیست.
مقصود از «رأس» آن چیزی است که حیات هر چیز دیگر به بودن آن است. حیات
*****
1ـ التوحید، باب40، ح5.
{صفحه 64}
انسان به سرش می‌باشد و اگر سر در بدن نباشد، هیچ عضو دیگر هم کارآیی ندارد. قوام بدن به حیات آن است و بودن سر در بدن نشانه‌ی حیات می‌باشد. بنابراین رأس علم، به آن علمی گفته می‌شود که روح و حیات همه‌ی علوم دیگر است. علم بودن هر علمی به بودن رأس علم بستگی دارد و این همان نکته‌ی لطیفی است که در صدد بیانش هستیم.
در واقع ارزش و شرافت هر علمی به حق معرفت خداوند مربوط می‌شود. اگر علم را «أشرف الشَّرف» نامیده‌اند، به این خاطر است که در مسیر حق معرفت خداوند به کار می‌آید. علمی که در این مسیر و برای تأمین و تسهیل این هدف نباشد، شرافتی ندارد و مقدّس و شریف خوانده نمی‌شود.
پیامبر اکرم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) در فرمایش زیبا و متینی می‌فرمایند:
العالِمُ بَینَ الجُهّالِ کَالحَیِّ بَینَ الأمواتِ.... فَاطلُبُوا العِلمَ فَإنَّهُ السَّبَبُ بَینکُم و بَینَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ.(1)
عالم در میان جاهلان مانند زنده در بین مردگان است.... پس علم را طلب کنید که آن سبب و واسطه‌ی میان شما و خدای عزّوجلّ است.
ایشان عالم را زنده و جاهل را مرده خوانده‌اند؛ چون همان طور که گذشت، حیات دل‌ها به نور علم است و قلب جاهل مرده است؛ هر چند که بدنش حیات دارد. در بیان دیگری از این بزرگوار چنین آمده است:
طالِبُ العِلمِ بَینَ الجُهال کالحَیّ بَینَ الأمواتِ.(2)
جوینده‌ی علم در میان جاهلان مانند زنده در بین مردگان است.
جوینده‌ی علم اگر مانند جاهلان، مرده بود، در جست و جوی علم نمی‌رفت. همین که در طلب علم است، نشان می‌دهد که با مرده‌ها فرق دارد، می‌فهمد که دنبال چه چیز برود و چرا برود. نتیجه‌ای که پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) از فرمایش خود گرفته‌اند این است که: علم را طلب کنید، چون علم واسطه‌ی میان شما و خدایتان است. علم حقیقی سبب ارتباط
*****
1ـ بحارالانوار1/172، ح25 به نقل از امالی شیخ طوسی.
2ـ همان/181، ح71 به نقل از امالی شیخ طوسی.
{صفحه65}
بنده با خداست و این ارتباط همانا بندگی انسان در پیشگاه پروردگار است.
هر چیزی که واسطه‌ی منوّر شدن قلب انسان به نور معرفت خدا باشد، مصداق نور علم است و هر چه که حقیقت بنده بودن او را در برابر خدا برایش روشن نماید، از دیدگاه پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) حقیقت علم می‌باشد. بنابراین، شرافت و قداست علم وامدار معرفت خدای متعال است. لازمه‌ی این معرفت، شناخت اموری است که در عمل مصداق پذیرش و اقرار به ربوبیت پروردگار می‌باشد.

علم همه‌ی مردم در چهار چیز

امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در همین خصوص می‌فرمایند:
وَجَدتُ عِلمَ النّاسِ کُلَّهُم فی أربَعٍ. أوَّلُها أن تَعرِفَ رَبَّکَ و الثّانیةُ أن تَعرِفَ ما صَنَعَ بِکَ و الثّالثةُ أن تَعرِفَ ما أرادَ مِنکَ و الرابِعةُ أن تَعرِفَ ما یُخرِجُکَ مِن دینِکَ.(1)
علم همه‌ی مردم را در چهار چیز یافتم: اول این که خدای خود را بشناسی، دوم بدانی با تو چه کرده است، سوم بدانی از تو چه خواسته است و چهارم بدانی چه چیزهایی تو را از دینت بیرون می‌برد.
پایه و اساس علم، شناخت خداوند است. کسی که خدایش را شناخت، باید آثار صنع خدا را در خودش مشاهده کند؛ در واقع بربیند که خدا با او چه کرده است. این معرفت، «عبد» بودن انسان را برای او نمایان می‌کند. هر چه انسان آثار صنع خدا را در وجودش بیشتر مشاهده کند، به فقر و نیاز و بنده بودنش در برابر پروردگار بهتر پی می‌برد. پس از حصول معرفت به بنده بودن خود در برابر خداوند، باید ببیند خدا از او چه خواسته است. لذا قدم سوم، شناخت آیین بندگی در پیشگاه رب العالمین است. امّا چون دنیا دار امتحان است و لغزش گاه‌های زیادی وجود دارد که انسان را از مسیر بندگی خدایش منحرف گرداند، در قسم چهارم باید اسباب گمراهی و ضلالت را
*****
1ـ بحارالأنوار/1/212، به نقل از معانی الأخبار.
{صفحه 66}
شناخت؛ باید دید چه چیزهایی انسان را از مسیر دینداری و بندگی خارج می‌کند تا از آن‌ها پرهیز کرد. می‌بینیم که هر چهار قدم برای این است که انسان بتواند پس از معرفت خدای خود، حق معرفت او را ادا کند و آن طور که شایسته‌ی اوست، بندگی‌اش نماید.

چهار محور اصلی علم

از همین جهت است که در روایات، اهم جلوه‌های بندگی خداوند، سزاوارترین و ضروری‌ترین علوم به شمار آمده است.
قالَ العالِمُ (علیه‌السلام): أولَی العِلم بِکَ ما لا یَصلُحُ لَکَ العَمَلُ إلّا بِهِ أوجَبُ العِلمِ عَلَیکَ ما أنتَ مسؤُولٌ عَنِ العَمَلِ بِهِ و ألزَمُ العِلمِ لَکَ ما دَلَّکَ عَلی صَلاحِ قَلبِکَ و أظهَرَ لَکَ فَسادَهُ و أحمَدُ العِلمِ عاقَبَةً ما زادَ فی عَمَلِکَ العاجِلِ.(1)
امام (علیهِ‌السَّلام) فرمودند: سزاوارترین علم به تو آن [علمی] است که عمل تو جز به آن [علم] صالح نمی‌گردد و واجب‌ترین علم بر آن آن [علمی] است که تو از عمل به آن مورد سؤال قرار می‌گیری و لازم‌ترین علم برای تو آن [علمی] است که صلاح و فساد قلب تو را برای تو روشن می‌کند و خوش فرجام‌ترین علم، آن [علمی] است که بر عمل زودگذر تو می‌افزاید.
انصافاً در این جملات کوتاه و فشرده، حقایق ژرفی نهفته است. امام (علیهِ‌السَّلام) در این فرمایش گهربار خود به چهار گونه علم با چهار صفت ممتاز اشاره فرموده‌اند:
اول سزاوارترین علم را معرّفی کرده‌اند: آن علمی که عمل انسان به سبب آن علم، صالح می‌گردد. عمل نیکو آن عملی است که خدای انسان از او می‌پذیرد. اگر انسان معیارهای پذیرش عمل خود را در پیشگاه الهی نداند، نمی‌تواند عمل صالح داشته باشد. پس سزاوارترین علم برای انسان دانستن اموری است که باعث صلاح و نیکویی عمل بر
*****
1ـ بحارالأنوار/1/220، ح54 به نقل از عدة الداعی.
{صفحه 67}
اساس معیارهای الهی می‌گردد.
دوم به واجب‌ترین علم اشاره فرموده‌اند: آن علمی که از عمل به آن مورد سؤال قرار می‌گیریم. ما مسافری هستیم که اندک توقفی برای امتحان در دنیا داریم و به زودی از آن عبور می‌کنیم و باید در پیشگاه خداوند، پاسخ گو باشیم. آیا می‌دانیم در قبر و قیامت از چه چیزهایی مورد سؤال قرار می‌گیریم؟ دانستن این امور واجب‌ترین علمی است که باید در جست و جویش باشیم. چه بسا عمر خود را در طلب دانستن چیزهایی صرف کنیم که فردا به درد ما نخورد و از دانستن اموری که مورد سؤال قرار می‌گیرد، غفلت کنیم. در این صورت همه‌ی عمر خود را باخته‌ایم و باید دست خالی دنیا را ترک نماییم.
در مرتبه‌ی سوم لازم‌تریم علم را ذکر کرده‌اند: علم به آن چه باعث صلاح یا فساد در قلب انسان می‌شود. قلب انسان دائماً در تقلب و زیر و رو شدن است. چیزهایی باعث حیات و چیزهایی دیگری سبب مرگ آن می‌شوند. اگر ندانیم چه اموری قلب ما را زنده می‌کند و چه عواملی باعث مرگ آن می‌شود، به بی‌راهه کشیده می‌شویم و وقتی به خود می‌آییم که دیگر کار از کار گذشته و توانایی جبران مافات را نداریم. اسباب صلاح و فساد قلب به قدری ظریف و حساس‌اند که باید با دقّتمورد مطالعه قرار گیرند و نمی‌توان آن‌ها را سرسری گرفت.
در گام چهارم خوش فرجام‌ترین علم را مطرح کرده‌اند: آن علمی که انسان را به انجام عمل بیشتر در دنیای فانی و زودگذر تشویق و ترغیب می‌کند. ما باید چه اعمالی را انجام دهیم تا خوشایندترین عاقبت را برایمان داشته باشد؟ قطعاً اگر به انجام بیشترین و بهترین اعمال در طول عمر کوتاه خود، همت کنیم، خوش‌ترین عاقبت را شاهد خواهیم بود. امّا این کدام علم است که وقتی آن را بدانیم، بیشتر در دنیا اهل عمل برای آخرت خود می‌شویم؟
شناخت همه‌ی این چهار علمی که امام (علیهِ‌السَّلام) در فرمایش خود آورده‌اند، تنها و تنها از طریق مراجعه به ثقل اکبر (قرآن کریم) و ثقل اصغر (پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و عترت پاک
{صفحه 68}
ایشان (علیهم‌السلام)) امکان پذیر است. بدون رجوع به ایشان نه ویژگی‌های عمل صالح را به طور کامل و دقیق می‌شناسیم، نه آن چه را که پس از مرگ از آن‌ها مورد سؤال قرار می‌گیریم؛ نه با عوامل صلاح و فساد قلب آشنا می‌شویم و نه آن چه را که باعث عمل بهتر در دنیای فانی می‌شویم خواهیم دانست.
این جاست که با همه‌ی وجود، خود را محتاج عالمانی می‌بینیم که به سرچشمه‌ی وحی الهی متصل‌اند و علمشان محدودیت‌های علم بشری را ندارد. آن‌ها به تعلیم الهی عالم شده‌اند و ما برای سعادت‌مند شدن چاره‌ای جز اخذ علوم از ایشان نداریم. البته با دقّتدر حدیث گذشته هم به همین نتیجه می‌رسیم. در هر چهار مصداقی که امام صادق (علیهِ‌السَّلام) برای علم برشمردند، بی‌نیاز از رجوع به عالمان الهی نیستیم. چه در معرفت صحیح و کامل نسبت به پروردگار خود، چه شناخت عمیق و وجدانی شدن صنع الهی در وجود خود، چه آگاهی به آن چه خدا از ما خواسته است و چه آشنایی با عواملی که ما را از دین خارج می‌کند؛ در همه‌ی این‌ها نیازمند دستگیری و هدایت حاملان وحی پروردگار هستیم.
{صفحه 69}

فصل چهارم: منابع علم

اشاره

در سه فصل گذشته پس از آشنایی وجدانی با نور علم واجدیّت آن، شرافت و قداست علم را از جهت نور بودن و نیز به اعتبار محتوای آن بیان نمودیم. اکنون نوبت آن است که ببینیم خداوند متعال نور قدسی علم را از چه راه‌هایی در اختیار ما قرار داده است. در واقع می‌خواهیم منابع و سرچشمه‌های علم را براساس سنت پروردگار شناسایی کنیم.

دو گونه منبع علم

در یک تقسیم بندی کلی می‌توانیم منابع علم را دو گونه بدانیم: تکوینی و تشریعی.
منبع تکوینی سرچشمه‌ای است که خداوند در درون انسان قرار داده و استفاده از آن منوط به یادگیری از دیگران نیست.
منبع تشریعی سرچشمه‌ای بیرون از انسان است که برای بهره برداری از آن باید به غیر خود مراجعه نماید. بنابراین اولی وهبی است و دومی اکتسابی. در اولی منبع علم در اختیار ما گذاشته شده هر چند استفاده‌ی صحیح از آن مشروط به شرایط خاصّی است. امّا در دومی تنها راه استفاده از آن تعلّم می‌باشد.
شناخت این دو منبع در ما هم ریشه‌ی عقلی ـ وجدانی دارد و هم ریشه‌ی نقلی. در بیانات ائمه‌ی طاهرین (علیهِم‌السَّلامُ) از منبع تکوینی به عنوان «علم مطبوع» و از منبع تشریعی به «علم مسموع» یاد شده است. یکی از کلمات گهربار مولا امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) این است:
{صفحه 73}
العِلمُ عِلمانِ. مَطبوعٌ و مَسمُوعٌ.(1)
علم دو گونه است: سرشته در نهاد انسان و آن چه شنیده می‌شود.
«مطبوع» به چیزی گفته می‌شود که در سرشت و فطرت انسان قرار داده شده است(2) و «مسموع» یعنی آن چه شنیده می‌شود. مراد علومی است که با شنیدن، خواندن و..... به دست انسان می‌رسد. مراد از شنیدن فقط از طریق گوش نیست، هر چه که باید از دیگری فرا گرفت، مسموع نامیده می‌شود.

علم مطبوع

این قسم شامل علومی است که نور آن در قلب انسان به صورت تکوینی نهاده شده و منبع آن در اختیار اوست. در حقیقت انسان واجد علم مطبوع می‌باشد، امّا استفاده از بهره‌برداری از آن نیاز به فراهم شدن شرایط مطلوبی دارد که ممکن است همیشه در هر کس نباشد.
روشن‌ترین مصداق «علم مطبوع»مستقّلات و بدیهیات عقلیه است. انسان عاقل به نور عقل خود، حقایقی را وجدان می‌کند که ذاتاً برای او روشن و آشکار است. بد بودن ظلم یک حقیقت وجدانی است که هر عاقلی به نور عقل خویش، آن را بدیهی و عیان می‌یابد. کافی است به آن توجّه نماید تا روشنی آن را دریابد. توجّه کردن به آن یعنی دیدن آن به نور عقل. عاقل واجد نور عقل است، با اعمال این نور، بد بودن ظلم برایش به گونه‌ای روشن می‌شود که نیاز به استدلال و صغری و کبری چیدن پیدا نمی‌کند. این گونه حقایق بدون تعلّم و اکتساب در اختیار هر انسان عاقلی قرار دارد.
البته همه‌ی مصادیق علم مطبوع به روشنی بد بودن ظلم نیست. ممکن است بعضی از مصادیق دیگر آن برای هر شخصی بلافاصله پس از توجّه، روشن نباشد؛ در آن صورت چه بسا نیاز به تذکر وجدانی دیگران داشته باشد. مثلاً قبح ناشکری و نافرمانی در برابر پروردگار متعال برای همگان به روشنی قبح کشتن آدم بی‌گناه یا
*****
1ـ نهج‌البلاغه، حکمت 338.
2ـ طَبَعَه اللهُ عَلَی الأمر یَطبَعُه طَبعاً: فَطَرَه. (لسان العرب 8/232)
{صفحه 74}
سرقت اموال دیگران نیست. هر عاقلی (هر چند خدانشناس) به محض توجّه به آدم کشی و دزدی، قبح آن را درمی‌یابد، امّا به همین سادگی قبح معصیت خداوند را درنمی‌یابد. ممکن است نیاز به تذکر دادن دیگری داشته باشد که او را به حق ولی نعمتش متوجه ساخته، به لزوم طاعتش متفطن گرداند.
کسی که با تذکر دیگری به این حقیقت متوجه می‌شود، علمی از بیرون خود، به دست نیاورده؛ فقط آن چه را که خود داشته، مشاهده نموده است. در حقیقت حال او حال غفلت و بی‌توجهی بوده و با تذکر دیگری، به خود آمده است. غفلت و بی‌توجهی غیر از جهل و نادانی مطلق است. غفلت در جایی است که انسان به علمی که دارد، متذکر نیست. امّا جهل وقتی است که انسان اصلاً آن علم را ندارد.
مغفول بودن یک علم منافاتی با مطبوع بودن آن ندارد. مطبوع بودن به این است که علمی در نهاد انسان قرار داده شده باشد، چه خودش به این امر متوجه و متذکر باشد و چه نباشد.
منبع علم مطبوع در اختیار انسان هست، هر چند که استفاده از آن برای همگان یکسان نیست. هر قدر حجاب‌های عقل در انسان کمتر باشد، بهتر و راحت‌تر از منبع علم وجدانی‌اش بهره می‌برد و هر چه این حجاب‌ها زیادتر شود، موانع بیشتری برای استفاده از آن نور به وجود می‌آید.
نکته‌ی دیگر این که در اصطلاح «علم مطبوع»، کلمه‌ی «علم» می‌تواند دو معنا داشته باشد: یکی خود نور علم و دیگر آن چه به این نور مکشوف و معلوم می‌گردد. اگر معنای اول آن را در نظر بگیریم، خود نور عقل مصداق علم مطبوع می‌شود که خداوند در نهاد انسان عاقل قرار داده است. نور علم و نور عقل حقیقت مشترکی دارند و تفاوتشان در متعلقاتشان است.(1)
با این معنا، مقصود از علم مطبوع، نور مطبوع در قلب انسان عاقل می‌باشد کهمستقّلات عقلیه از قییل «ظلم بد است» به سبب آن مکشوف و ظاهر می‌گردند.
*****
1ـ توضیح این مطلب در کتاب عقل دفتر اول، ص96 آمده است.
اما اگر معنای دوم «علم» مد نظر باشد، مراد از علم مطبوع خودمستقّلات و بدیهیات عقلیه است. این گونه حقایق به برکت نور عقل در نهاد انسان نهاده شده و نیاز به یادگیری از دیگری ندارند.
هر دو معنای مذکور صحیح است و فرمایش امیرالمؤمین (علیهِ‌السَّلام) با هر دو احتمال سازگار می‌باشد. به هر حال آن چه مسلم است این کهمستقّلات و بدیهیات عقلیه، مصداق روشن و همگانی علم مطبوع هستند که در نهاد همه‌ی عقلا قرار داده شده‌اند.
در کنار این بدیهیات، بدیهیات حسی ما هستند که نور علم به آن‌ها هم در دل‌های ما به صورت تکوینی از ابتدای طفولیت قرار داده می‌شود. حواس ما جلوه‌های روشن نور علم‌اند که بدون هیچ تلاشی از اوان کودکی در اختیار ما قرار داده می‌شوند. مقصود ما از بدیهیات حسی، اموری هستند که برای همه‌ی افراد سالم بدون هیچ شک و شبهه‌ای، واقعیت تلقّی می‌شوند. این‌ها چیزهایی هستند که انکارشان به سفسطه و نفی واقعیت می‌انجامد. مثلاً علم به این که اشیایی خارج از ما هستند، این اشیاء با هم تفاوت‌هایی هم دارند و «من» غیر آن‌ها و آن‌ها غیر «من» هستند و اموری از این قبیل، جزء بدیهیات حسی ما به حساب می‌آیند. نور علم به این گونه امور قبل از سن بلوغ عقلی به انسان‌های سالم داده می‌شود و دل‌های آن‌ها به این نور منوّر می‌گردد. پس این علم هم از مصادیق «علم مطبوع» می‌باشد.
اما آیا فراتر از بدیهیات عقلی و حسی، مصداق دیگری هم برای علم مطبوع هست که عمومی و فراگیر باشد؟

معرفت خداوند: مصداق علم مطبوع

یکی از مصادیق فعلی «علم مطبوع» معرفت خدای متعال است که در نهاد و فطرت همه‌ی انسان‌ها وجود دارد که در قرآن کریم از آن به عنوان «فطرة الله» و «صبغة الله» یاد شده است.(1) این معرفت سرمایه‌ی تکوینی انسان است که تصدیق به آن فقط نیاز به توجّه و دیدن دارد، امّا اکتسابی نیست که نیاز به تعلّم داشته باشد.
*****
1ـ تفصیل این مطلب را بنگرید در کتاب توحید، دفتر سوم، بخش دوم، فصل ششم، ص191 تا 194.
{صفحه 76}
نور معرفت پروردگار روشنایی ذاتی دارد که به خودش آشکار و ظاهر است. البته چه بسا «مغفول» واقع شود، امّا «مجهول» نیست. بنابراین، حداکثر نیاز به تذکری دارد که فرد را از غفلت خارج کند. پس این معرفت را می‌توانیم از مصادیق علم مطبوع بدانیم.
اما در اصطلاح «علم مطبوع» برای «علم» دو معنا بیان کردیم. آیا معرفت خداوند را می‌توانیم به هر دو معنا، علم مطبوع بدانیم؟
پاسخ این است که اگر معنای اول آن را در نظر بگیریم که مراد «نور علم» مخلوقی است که حقیقت مشترک با نور عقل دارد، در این صورت شامل معرفت خداوند نمی‌شود. نور علم غیر از نور معرفت پروردگار است. با تور علم فقط مخلوق‌هایی که ماهیت فقیر بالذات دارند، شناخته می‌شوند نه خالق آن‌ها.(1) بنابراین نور علم شامل نور معرفت خداوند نمی‌شود.
اما معنای دوم «علم» در اصطلاح علم مطبوع بر معرفت خداوند هم صدق می‌کند. این معنا شامل هر نوع آگاهی و خروج از جهل می‌باشد و انسان با شناخت پروردگار از جهل و نادانی خارج می‌گردد، پس می‌توان آن را مصداق معنای عام علم دانست.
با این ترتیب حداقل سه مصداق «علم مطبوع» را می‌توانیم در همه‌ی انسان‌ها مشاهده کنیم: یکی معرفت خداوند، دیگریمستقّلات عقلیه و سوم بدیهیات حسی. این‌ها در عموم انسان‌ها قرار داده شده‌اند. امّا آیا علاوه بر این‌ها علم مطبوع دیگری در انسان هست یا خیر؟
در پاسخ می‌توانیم به دو نوع علم دیگر اشاره نمود، درباره‌ی مطبوع بودن هر یک جداگانه بحث کنیم.

معرفت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و ائمّه (علیهِم‌السَّلامُ)

مطابق احادیثی که «فطرة الله» و «صبغة الله» را در لسان قرآن کریم توضیح داده‌اند، می‌توانیم در کنار معرفت خداوند، معرفت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و ائمه‌ی طاهرین (علیهِم‌السَّلامُ) را هم فطری همه‌ی انسان‌ها بدانیم. مدلول قطعی احادیث این است که خداوند در عالم ذر،
*****
1ـ توضیح این مطلب در کتاب توحید، دفتر دوم، بخش اول، فصل دوم، ص 30 تا 33 آمده است.
{صفحه 77}
پیامبر اسلام (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و ائمّه (علیهِم‌السَّلامُ) را به بنی آدم شناسانده است و همگی با این معرفت‌ها به دنیا می‌آیند.(1)
آن چه در بحث فعلی اهمیت دارد این است که آیا انسان‌ها در دنیا معرفت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و امام (علیهِ‌السَّلام) را صرفاً از طریق ادله‌ی نقلی به دست می‌آورند یا خیر؟ به تعبیر دیگر آیا این معرفت‌ها فقط با سمع و شنیدن حاصل می‌شوند یا این که بدون تعلّم و یادگیری هم به دست می‌آیند؟
این امر عقلاً محال نیست که کسی در دنیا بدون مراجعه به ادله‌ی نقلی نور معرفت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و امام (علیهِ‌السَّلام) را در قلب خود وجدان نماید و این معرفت‌ها را هم چون معرفت خداوند آشکار و روشن دریابد. تاریخ هم به وجود این گونه افراد در بعضی زمان‌ها شهادت می‌دهد.(2) امّا شناخت این گونه افراد به راحتی امکان پذیر نیست. به هر حال اگر کسانی به این درجه نائل شوند، معرفت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و ائمّه (علیهِم‌السَّلامُ) برایشان از مصادیق «علم مطبوع» خواهد بود؛ علاوه بر این که مصداق «علم مسموع» هم هست. ملاک این است که برای وجدان نور این معرفت‌ها نیاز به «سمع» و رجوع به ادله‌ی نقلی هست یا خیر. برای کسی که بی‌نیاز از این امر باشد، این معرفت‌ها مصداق «علم مطبوع» می‌باشد. امّا اگر برای کسی تنها راه نیل به معرفت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و امام (علیهِ‌السَّلام) خواندن و شنیدن ادله‌ی نقلی باشد، دیگر برای او علم مطبوع نخواهد بود.
پس عقلاً امکان وجود چنین علم مطبوعی هست، امّا البته وجود آن برای همه‌ی انسان‌ها روشن و آشکار نیست.

تفاوت مصادیق «علم مطبوع» در افراد

مورد دیگری که می‌تواند مصداق «علم مطبوع» در برخی انسان‌ها باشد، حقایقی است که برای عموم افراد جزءمستقّلات عقلیه نیست؛ امّا چه بسا برای انسان‌هایی با ویژگی‌های خاصّ بدیهی عقلی باشد. پایه و اساس این بحث، اعتراف و اقرار به اختلاف
*****
1ـ ادله و توضیحات این مطلب در کتاب توحید، دفتر سوم، بخش دوم، فصل شم، ص214 تا 229 آمده است.
2ـ رک: همان، ص220.
{صفحه 78}
افراد در درجات عقول است.(1)
به عنوان مثال می‌دانیم که حجت عصوم الهی عقلی برتر و کامل‌تر از دیگران دارد و یقیناً برخی از غیرمستقّلات عقلیه‌ی ما برای ایشان بدیهی و آشکار است. نور عقل امام (علیهِ‌السَّلام) به درجاتی کامل‌تر و برتر از عقول انسان‌های عادی است و نمی‌توان بدیهیات عقلیه‌ی ایشان را در حد افراد عادی دانست. بر این اساس چه بسا بسیاری از حقایقی که برای ما فقط از طریق شرع به دست می‌آیند، برای معصومین (علیهِم‌السَّلامُ) به نور عقل ایشان آشکار و بدیهی باشند. به عنوان مثال شرب خمر را به نور عقل خود حرام بیابند. در این صورت این حقایق برای ایشان مصداق «علم مطبوع» خواهند بود. بنابراین دایره‌ی علم مطبوع برای افراد مختلف یکسان نیست و برای برخی انسان‌ها گسترده‌تر می‌باشد. اثبات این امر برای معصومان (علیهِم‌السَّلامُ) امکان پذیر است.
اما غیر از ایشان، اگر کسی ادّعا کند که مطلبی را بدیهی می‌یابد در حالی که عموم افراد چنین وجدانی ندارند، در این صورت برای اثبات ادّعایش باید حجت و دلیل قطعی ارائه نماید. در مورد پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و ائمّه (علیهِم‌السَّلامُ) ادله‌ی عقلی و نقلی کافی وجود دارد که ما یقین می‌کنیم ایشان به تعلیم الهی از علومی آگاهند که سایر مردم از آن محرومند و چون دلیل بر عصمت ایشان داریم، ادّعایشان را در واجدیّت مصادیقی از علم مطبوع، عقلاً می‌پذیریم.
اما غیر ایشان هر کس چنین ادّعایی کند، باید دلیل عقلی قانع کننده ارائه نماید وگرنه ادّعایش برای دیگران حجیت ندارد. نتیجه‌ی نهایی بحث این است که «علم مطبوع» یک سری مصادیق عمومی و قطعی برای همگان دارد و مصادیقی خاصّ برای افرادی خاصّ. بنابراین لزومی ندارد که اگر چیزی برای کسی مصداق علم مطبوع باشد، برای دیگران هم همین حکم را داشته باشد و بالعکس، اگر چیزی برای کسی مصداق علم مطبوع نبود، لزوماً برای دیگران هم نباشد.
*****
1ـ تفصیل بحث در این باره در کتاب عقل، دفتر اول، ص209 تا 213 آمده است.
{صفحه 79}

علم مسموع

نوع دیگر علم، «علم مسموع» است. مراد نور علمی است که از طریق «سمع» و شنیدن به دست می‌آید. مصداق روشن این علم، غیرمستقلات عقلیه از احکام شرع است که از طریق کتاب (قرآن کریم) یا سنت (پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و ائمه‌ی معصومین (علیهِم‌السَّلامُ) به دست ما می‌رسند. احکامی که صرفاً با مراجعه به ادله‌ی نقلی حاصل می‌شوند، علم مسموع ما هستند. به عنوان مثال علم به احکام حج و عمره‌ی بیت‌الله الحرام تنها با مراجعه به آیات و روایات به دست می‌آیند. روشن است که علم بودن این گونه علوم وابسته به مسموع بودن آن‌هاست. احکام حج (که بدیهی عقلی نیست) اگر از راه شرع به ما برسند، مصداق «علم» هست و اگر نرسد، علم نیست. (البته مراد ما افراد عادی مانند خودمان هستند که علم ویژه‌ای نسبت به این احکام ندارند. حال اگر کسی به طور خاصّ مورد عنایت ویژه قرار گیرد، حساب جداگانه‌ای پیدا می‌کند که محل بحث ما نیست.) بنابراین احکام شرعی (که از طریق صحیح و قابل اعتماد نقلی به ما می‌رسند) در قلب ما معلوم به نور علم هستند، امّا نور آن‌ها از کجاست؟ سرچشمه‌ی این نور چیست؟
به نور عقل خویش وجدان می‌کنیم که معلوم شدن این احکام برای ما به برکت انوار معرفت خدا، پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و ائمّه (علیهِم‌السَّلامُ) است که قلب ما را روشن کرده‌اند. ما وقتی خدای خود را شناخته‌ایم، سراغ پیغمبرش رفته‌ایم و نور معرفت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و امام (علیهِ‌السَّلام) است که سخنان منقول از ایشان را برای ما نورانی کرده است. اگر ما از یک فرد عادی (غیر از پیامبر و امام) می‌شنیدیم که طواف خانه‌ی خدا هفت دور است که از رکن حجرالاسود شروع و به آن ختم می‌شود، نوری در قلب ما ایجاد نمی‌شد و با این سخن به عنوان یک سخن عادی و معمولی برخورد می‌کردیم که صحت و سقم آن مشکوک است. امّا وقتی از حجت معصوم خداوند همین مطلب را می‌شنویم (چه حضوری و چه از طریق قابل اعتماد برای ما نقل شود)، نوری در قلب ما حاصل می‌شود که منشأ باور و اعتقاد به صحت آن می‌گردد. این نور، نور علمی است که از طریق
{صفحه 80}
«سمع» از حجت خدا حاصل شده و مصداق «علم مسموع» می‌باشد.
بنابراین «علم مسموع» حقیقتاًَ علم است و وقتی عالم به این علم می‌شویم، در حقیقت واجد نور آن می‌گردیم. البته روشن است که این علم با علم مطبوع متفاوت است. علم مطبوع، علم بودنش متوقف بر شنیدن از معصوم (علیهِ‌السَّلام) نیست ولی علم مسموع، قوامش به شنیدن ازمعصوم (علیهِ‌السَّلام) است و اگر این رابطه قطع شود، دیگر نوری نخواهد داشت. (این در صورتی است که به همان امر مسموع از غیر طریق سمع، علم نداشته باشیم؛ در غیر این صورت مطلب تفاوت می‌کند که در ادامه بحث می‌شود.)
در واقع نور علم مسموع، نور معرفت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و امام (علیهِم‌السَّلامُ) است که به واسطه‌ی کلام مسموع از ایشان از طریزق سمع به ما می‌رسد. پس کلام اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) نورانی است و دل‌های مؤمنان به ایشان را منوّر می‌سازد. در زیارت جامعه‌ی کبیره خطاب به این ذوات مقدسه می‌خوانیم: کَلامُکُم نورٌ.(1)
این تعبیر یک تشبیه ساده نیست که تصور شود سخن ایشان شبیه نور می‌باشد، خیر. کلام ایشان حقیقتاً نورانی است و لذا شنیدن آن (به شر ایمان به ایشان) دل را نورانی می‌کند. به این ترتیب شنیدن سخن این بزرگواران به همراه اعتقاد قلبی به مقام و جایگاه الهی آنان، طبق سنت پروردگار سبب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.
البته ممکن است بعضی از سخنان اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) تأکید و تأیید یکی ازمستقّلات و بدیهیات عقلیه باشد. در این صورت صرف نظر از کلام ایشان، دارای نور خواهد بود و آن گاه که از ایشان شنیده شود، نور مضاعفی در قلب انسان پیدا می‌کند.
بنابراین یک مطلب می‌تواند از جهتی مصداق علم مطبوع و از جهت دیگر مصداق علم مسموع باشد. مثلاً لزوم فرمانبری از خدای متعال و قبح نافرمانی از او به نور عقل برای انسان قابل رؤیت و کشف است، بنابراین مصداق «علم مطبوع» می‌باشد. از طرف دیگر از ادله‌ی نتقلی (کتاب و سنت اهل بیت (علیهم‌السلام)) هم همین مطلب شنیده می‌شود و از این جهت مصداق «علم مسموع» است.
*****
1ـ من لا یحضره الفقیه2/616.
{صفحه 81}
گاهی هم فقط مصداق یکی از این دو علم (مطبوع و مسموع) می‌باشد. اگر مطلبی تنها به نور عقل مکشوف شود و از طریق شرع درباره‌ی آن چیزی شنیده نشود، فقط مصداق علم مطبوع خواهد بود و اگر مطلبی برای انسان بدیهی عقلی نباشد و صرفاً با استناد به شرع، معلوم گردد، در این صورت فقط مصداق علم مسموع خواهد شد.
هر جه باشد، هر دو نوع علم، حقیقتاً علمند و قلب عالم را با واجد شدن آن‌ها، نورانی می‌گردد. این دو گونه علم، دو حجت خدای متعال برای ما انسان‌ها هستند که درکلام نورانی امام هفتم (علیهِ‌السَّلام) خطاب به هشام، تذکر داده شده است:
یا هِشامُ! إنَّ لِلّهِ عَلَی النّاسِ حُجَّتَینِ: حُجَّةً ظاهِرَةً و حُجَّةً باطِنَةً. فَأمَّا الظّاهِرَةُ، فَالرُّسُلُ و الأنبیاءُ و الأئِمَّةُ (علیهم‌السَّلام). وأمَّا الباطِنَةُ، فَالعُقُولُ.(1)
ای هشام! به راستی خداوند را بر مردم دو حجت است: حجتی نمایان و حجتی پنهان. حجت نمایان [بیرونی]، رسولان و انبیاء و ائمّه (علیهِم‌السَّلامُ) هستند و حجت پنهانی [درونی] عقل‌هاست.»
حجیت عقل در قلمرومستقّلات و بدیهیات عقلیه است و ماورای این حوزه فقط ادله‌ی نقلی که از معصومین (علیهِم‌السَّلامُ) رسیده، حجت می‌باشد.

رابطه‌ی علم مطبوع با علم مسموع

اما ارتباط این دو علم با یکدیگر چگونه‌اند؟ در فرمایش‌های امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) نوعی ارتباط دوسویه میان «علم مطبوع» و «علم مسموع» برقرار شده که جالب توجّه و تأمّل است. از طرفی فرموده‌اند:
اَلعِلمُ عِلمانِ: مَطبُوعٌ و مَسموعٌ. و لا یَنفَعُ الَمسمُوعُ إذا لَم یَکُنِ المَطبُوعُ.(2)
علم دو گونه است: مطبوع (سرشته شده در نهاد آدمی) و مسموع (شنیده شده). و (علم) مسموع سودی ندارد، وقتی (علم) مطبوع نباشد.
*****
1ـ کافی، کتاب العقل و الجهل، ح12.
2ـ نهج‌البلاغه، حکمت 338.
{صفحه 82}
پایه و اساس علم مسموع، علم مطبوع است. اگر معرفت خدا که از مصادیق علم مطبوع است، نباشد یامستقّلات عقلیه‌ای که به مدد آن‌ها حجیت کلام پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و امام (علیهِ‌السَّلام) (اعم از قرآن کریم و احادیث معصومین (علیهِم‌السَّلامُ) اثبات می‌شود، نباشند، علم مسموعی نخواهیم داشت. همان طور که گفتیم علم بودن علم مسموع متکی به حجیت سخنان معصومین (علیهِم‌السَّلامُ) و آن هم متکی بر معرفت خداوند متعال است. بنابراین «مسموعات» بر اساس علم مطبوع، مفید خواهند شد، چون علم بودنشان مبتنی بر مصادیقی از علم مطبوع است. امّا این که یک طرف مطلب است. از سوی دیگر فرموده‌اند:
اَلعِلمُ عِلمانِ: مَطبُوعٌ و مَسموعٌ. و لا یَنفَعُ المَطبُوعُ إذا لَم یَکُ مَسمُوعٌ.(1)
علم دو گونه است: مطبوع و مسموع. و (علم) مطبوع سودی ندارد، وقتی که (علم) مسموعی نباشد.
این جا عکس مطلب بالا را فرموده‌اند: مفید بودن علم مطبوع متکی بر علم مسموع است. چگونه؟ اگر مفید بودن علم مسموع متکی بر علم مطبوع است، چگونه عکس آن امکان پذیر است؟
به نظر می‌آید که امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) در فرمایش اخیر خود، جنبه‌ی دیگری از یک حقیقت مسلم را متذکر شده‌اند. درست است که عقلاً حجیت مسموعات مبتنی بر علم مطبوع است، امّا علم مطبوع هم با وجود علم مسموع مفید خواهد بود.
برای توضیح این مطلب ذکر مقدمه‌ای لازم به نظر می‌رسد. مسموعات ما از کلام اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) دو جنبه دارد: تعلیمی و تنبیهی. مراد ما از جنبه‌ی تعلیمی حوزه‌ی غیرمستقّلات عقلیه است. در این حوزه استماع سخنان اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) تنها راه رسیدن به علم واقعی است. اکثر احکام شرعی و بسیاری از تفاصیل اعتقادی درمباحثی نظیر معاد که بیشتر جنبه‌ی نقلی دارند، در این حوزه قرار می‌گیرند. این جا عقول مردم عادی از رسیدن به حقایق ناتوانند و فقط از طریق نقل به نور علم می‌توان رسید.
*****
1ـ غررالحکم/46، ح179.
{صفحه 83}
جنبه‌ی دیگر مسموعات ما از سخنان اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) که جنبه‌ی تنبیهی دارد، مربوط به مواردی است که عقل‌های ناقص ما در قلمرومستقّلات مبتلا به حجاب‌هایی می‌شود که از درک حقایق بدیهی هم عاجز می‌مانند.
همان طور که در بحث علم مطبوع اشاره کردیم، بعضی از مصادیق آن گاهی مورد غفلت قرار می‌گیرند. مثلاً حجاب‌های عقل مانع روشنگری نور آن شده و اموری که مستقل عقلی محسوب می‌شوند، برای شخص محجوب می‌گردد. حتّی گاهی تشخیص بدیهی از غیر بدیهی برای انسان مشکل می‌شود، به گونه‌ای که برای مصون ماندن از خطا نیازمند تذکر و هشدار از سخنان اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) است.
به این ترتیب یکی از فواید علم مسموع زدودن حجاب‌هایی است که علوم مطبوع را می‌پوشاند. به دلیل احتمال وجود غفلت و آمیختگی علوم بشر با هزاران گونه جهل مرکب، انسان بی‌نیاز از علم مسموع نیست. آن چه صحت و عدم لغزش مسیر علم بشری را تضمین می‌کند، علوم مسموع از اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) می‌باشد و بدون آن، چنین تضمینی وجود ندارد.
نقل نهج‌البلاغه و نقل غررالحکم، به دو حقیقت مکمل یک دیگر اشاره دارند. تا وقتی علم مطبوع نباشد، علم مسموع اثری ندارد. علم مسموع نیز، اگر نباشد، محجوب شدن علم مطبوع بسیار محتمل است و لذا سودی نخواهد داشت. این دو کلام، هر دو صحیح است و هر کدام محملی جدا از دیگری دارد. اولی جنبه‌ی منطقی و برهان عقلی دارد و دومی جنبه‌ی تجربی و عملی، که ضعف علمی بشر را به خوبی نشان می‌دهد. بهترین دلیل و شاهد بر این مدعا، تاریخ معرفت و فکر بشر است که در عمل، هرگاه از تنبیهات مسموع اهل البیت (علیهِم‌السَّلامُ) دور افتاده‌اند، از بدیهی‌ترین علوم مطبوع خود هم محروم شده‌اند.
به عنوان مثال: در بحث عدل و جبر و اختیار، انحراف طرف داران جبر و تفویض که هر دو، راه خطا پیمودند، از بی‌اعتنایی به علوم مطبوع آغاز شد. در حالی که اگر به تذکرات مسموع خاندان عصمت و طهارت (علیهِم‌السَّلامُ) توجّه کرده بودند، چنین سرنوشتی
{صفحه 84}
نداشتند. تنها ائمه‌ی طاهرین (علیهِم‌السَّلامُ) بودند که از اعتقاد به «أمر بین الأمرین» سخن گفتند. تاریخچه‌ی مباحث جبر و اختیار را باید خواند تا این نکته را به روشنی دریافت و از سرنوشت آن عبرت گرفت. مساله‌ی اختیار و حقیقت حریت، وجدانی و از روشن‌ترین علوم مطبوع است. امّا چه شد که گرفتاران اصطلاحات و غافلان از بدیهیات آن را مغفول نهادند و دست به توجیهات زدند؟
این انحراف، ناشی از ترک باب علم حقیقتی بود. اگر در مکتب اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) زانو می‌زدند و از سر خضوع، تنبیهات عقلی ایشان را می‌شنیدند، همان علوم مطبوع بدیهی برایشان می‌درخشید و گوهر اختیار را بی هیچ شیهه‌ای می‌یافتند. امّا افسوس که با تکیه بر پای چوبین علم اندک خود، به سوی حل مسأله قدم برداشتند و شنیدن از «ذوی العقول» را در برنامه‌ی فکری خویش قرار ندادند(1)، و تا آن جا پیش رفتند که انسان را مضطری در چهره‌ی مختاران انگاشتند.(2)
صد افسوس که در این راه به همین مقدار اکتفا نشد. آنان مبنای فکری و معرفتی را با سنگ‌های استوار علم مسموع اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) بر پایه‌های محکم علم مطبوع نساختند. دریغا که پس از بنای نظام فکری خویش به سراغ احادیث رفتند و حقایق معارف روایی را با پیش فرض‌های نامقبول خود تأویل کردند. قدر معارف اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) را وقتی خواهیم شناخت که از تاریخ تاریک این انحراف‌ها آگاه شویم و حیرت کسانی را که از باب انحصاری علم وارد نشدند، به عیان ببینیم. ذکر نمونه‌های دیگر این انحراف، مجالی دیگر می‌طلبد. در این جا مثال جبر و اختیار به منزله‌ی مشتی نمونه‌ی خروار بیان شد.
از جهت ساده‌تری هم می‌توان مفید نبودن علم مطبوع را در صورت عدم علم
*****
1ـ اشاره به حدیث «مَن ترکَ الاستماعَ مِن ذوی العقول مات عقله.» (کنزالفوائد 1/199)
«هر کس شنیدن از صاحبان عقل را ترک نماید، عقلش می‌میرد.» مصداق اتم «ذوی العقول» پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و جانشینان ایشانند.
2ـ آشنایان با بحث جبر و اختیار، در فلسفه‌ای که آن را حکمت متعالیه نامیده‌اند، به صحت این مطلب گواهی می‌دهند. رجوع شود به: اسفار 6/312.
{صفحه 85}
مسموع توضیح داد. به طور کلی علم‌های مطبوع انسان معدود و محدود می‌باشد و بسیاری از علم‌هایی که برای سعادت انسان لازم و ضروری است، در طبع بشر نهاده نشده است. بنابراین چگونه علم مطبوع می‌تواند خلا علم‌های مسموع را پر کند؟ و چه طور ممکن است که بشر نیازمند به علم مسموع بدون وجود آن به سعادت واقعی و ابدی برسد؟ چند درصد از تعالیم شریعت مقدّس اسلام که تنها راه سعادت انسان است، به صورت علم مطبوع در نهاد آدمی نهاده شده؟ آیا دانستن فراتر از این‌ها لازم و ضروری نیست؟ اگر هست، تنها راهش استماع از «ذوی العقول» کامل است که آن‌ها را خداوند، معادن علم خویش قرار داده و سایرین را محتاج آنان ساخته است. آری اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) معادن علوم الهی هستند که علم مسموع از ایشان سرازیر می‌گردد.

اهل بیت (علیهم‌السلام): معادن علم

حضرت امام حسن مجتبی (علیهِ‌السَّلام) فرمودند:
إنَّ العِلمِ فینا و نَحنُ أهلُه و هو عِندَنا مجموعٌ کُلُّه بِحَذافیرِه.(1)
همانا علم در ماست و ما اهل آن هستیم و آن به طور کامل با همه‌ی جوانبش نزد ما جمع شده است.
یعنی چیزی از علم نیست که نزد ما اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) نباشد.
او وجود مقدّس امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) هم چنین نقل شده است:
إنَّ العِلمَ الَّذی هُبِطَ بِهِ آدَمُ مِنَ السَّماءِ إلَی الأرضِ و جَمیعَ ما فُضِّلَت بِهِ النَّبیُّونَ إلی خاتَمِ النَّبیّینَ فی عِترَةِ مُحَمَّدٍ (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم).(2)
همانا علمی که همراه آدم (علیهِ‌السَّلام) از آسمان به زمین آورده شد و همه‌ی آن چه سبب برتری انبیاء (علیهم السلام) شده است، در عترت خاتم انبیا (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) موجود است.
بنابراین هیچ علمی که منشأ وحی داشته باشد، برای عترت پاک پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) مجهول نمی‌باشد.
*****
1ـ بحارالأنوار/44/100 به نقل از الاحتجاج.
2ـ الإرشاد 1/232.
{صفحه 86}
از همین امام بزرگوار تعبیر دیگری در توصیف اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) نقل شده است:
هَم مَصابیحُ الظُّلَمِ و یَنابیعُ الحِکَمِ و مَعادِنُ العِلم.(1)
ایشان چراغ‌های تاریکی‌ها و سرچشمه‌های حکمت و معادن علم هستند.
تعبیر سرچشمه و معدن به روشنی دلالت می‌کند بر این که علم و حکمت از اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) می‌جوشد. آن‌ها اصل و ریشه‌ی علم هستند. لذا مصباح (یعنی چراغ) و روشنایی بخش هستند. از توضیحات گذشته روشن شد که نور علم مسموع از معرفت ایشان نشأت می‌گیرد و سخنان آن‌ها نور است. ما حتّی معتقدیم که نور علم به طور کلی ازنور وجود ایشان می‌باشد و خود این مطلب از احادیث معتبر اثبات می‌شود که البته توضیح این مطلب از موضوع بحث این کتاب خارج است.

معیار علم صحیح: کلام اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ)

حضرت امام باقر (علیهِ‌السَّلام) به دو نفری که در جست و جوی علم بودند، فرمودند:
شَرِّقا و غَرِّبا فَلا تَجِدانِ عَلماً صَحیحاً إلا شَیئاً خَرَجَ مِن عِندِنا أهلَ البَیت.(2)
به شرق و غرب بروید، قسم به خدا علم صحیحی نمی‌یابید مگر آن چه از نزد ما اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) خارج شده باشد.
اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) که برگزیدگان معصوم الهی هستند، معیار و میزان صحت علم می‌باشند. تنها با مراجعه به ایشان می‌توان به عدم اشتباه در یک علم مطمئن شد. پس هر آن چه را که از ناحیه‌ی غیر اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) به دست می‌آید، باید با علوم منقول از ایشان تطبیق داد تا به صحت آن اطمینان حاصل کرد.
امام باقر (علیهِ‌السَّلام) شبیه همین فرمایش، سخن دیگری دارند:
*****
1ـ غررالحکم/166، ح2017.
2ـ کافی، کتاب الحجة، باب انه لیش شیء.... ح3.
{صفحه 87}
کُلُّ ما لَم یَخرُجُ مِن هذَا البَیتِ فَهُوَ باطِلٌ.(1)
هر چه از این خانه (نزول وحی) بیرون نیامده باشد، باطل است.
مقصود این نیست که هیچ کس جز اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) سخن حق و صحیحی به زبان نمی‌آورد، قطعاً این معنا مورد نظر امام باقر (علیهِ‌السَّلام) نبوده است. شاهد این مطلب احادیث متعددی است که بر لزوم اخذ «حکمت» و «حق» از اهل باطل (منافق و مشرک و....) تأکید دارند. امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) می‌فرمایند:
خُذُوا الحکمَةَ ولَو مِنَ المُشرِکینَ.(2)
حکمت را هر چند از مشرکان اخذ کنید.
اَلحِکمَةُ ضالَّةُ المَؤمِنِ فَخُذِ الحِکمَةَ وَ لَو مِن أهلِ النِّفاقِ.(3)
حکمت، گم شده‌ی مؤمن است، پس حکمت را هر چند از اهل نفاق اخذ کن.
حضرت عیسی بن مریم (علیهماالسلام) هم فرمودند:
خُذُوا الحَقَّ مِن أهلِ الباطِلِ.(4)
حق را از اهل باطل بگیرید.
این گونه احادیث نشان می‌دهند که سخن حق و صحیح فقط از زبان اهل حق درنمی‌آید. منحرفان هم ممکن است علم صحیحی به زبانشان جاری شود. علاوه بر زبان، علم و حکمت در سینه‌ی منافقان هم یافت می‌شود، امّا به تعبیر زیبای امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) چون منافق اهلیت آن را ندارد، آن قدر در سینه‌ی او می‌چرخد و می‌گردد تا به زبانش جاری شود؛ آن گاه مؤمنی که اهلیت آن را دارد، آن را می‌شنود و به سرعت اخذش می‌کند.(5)
پس غیر اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) هم ممکن است علم صحیح را به زبان بیاورند، امّا برای
*****
1ـ بصائر الدرجات، باب18، ح21.
2ـ بحارالأنوار/2/97، ح41.
3ـ بحارالأنوار/2/99، ح57.
4ـ همان/96، ح39.
5ـ همان/97. توضیح این مطلب در فصل ششم آمده است.
{صفحه 88}
اطمینان از صحت آن باید فقط به حاملان وحی الهی رجوع کرد؛ تنها معیار و میزان برای تشخیص علم و حکمت، ذوات مقدسه‌ی ایشان است.

تعلّم؛ فقط از محضر اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ)

چنان که گفتیم علم و حکمت ممکن است به زبان مشرک و منافق هم جاری شود، امّا این امر مجوز کسب علم از آنان نمی‌شود. تعلّم فقط از محضر و مکتب عالم ربانی مجاز است، امّا البته چنین نیست که هر چه به زبان دیگران جاری شود، باطل و غلط باشد. امام موسی بن جعفر (علیهماالسلام) فرمودند:
لا عِلمَ إلّا مِن عالِمٍ رَبّانٍّی.(1)
علمی جز از ناحیه‌ی عالم ربانی حاصل نمی‌شود.
مقصود این است که عالم ربانی سرچشمه و معدن علم است و در محضر او باید زانو زد و از او باید کسب علم کرد.
در فرمایشی که از امیرالمؤمین (علیهِ‌السَّلام) در فصل دوم نقل کردیم، مردم سه گروه دانسته شده‌اند: یک گروه عالم ربانی هستند و گروه دوم جویندگان علم که در طریق نجات ره می‌پویند. کسانی که از این دو گروه نباشند، به سان مگس‌های پست و بی‌ارزش هستند که روی هر چیز کثیفی می‌نشینند و با هر بادی به سویی متمایل می‌گردند.
امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در حدیثی مصادیق این سه دسته را معرّفی فرموده‌اند:
یَغدُو النّاسُ عَلی ثَلاثَةِ أصنافٍ: عالمٍ و مَتعَلِّمٍ و غُثاءٍ، فَنحنُ العُلَماءُ و شیعَتُنا المُتَعلِّمُونَ و سائِرُ الناسِ غُثاءٌ.(2)
مردم سه دسته هستند: عالم و متعلم و کف و چرک روی سیلاب! پس ما، عالم هستیم و شیعیان ما، متعلمان‌اند و بقیه‌ی مردم کف و چرک روی سیلاب.
*****
1ـ کافی، کتاب العقل و الجهل، ح12.
2ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب اصناف الناس، ح4.
{صفحه 89}
ملاحظه می‌شود که خود اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) مصداق عالمان‌اند و متعلمان هم شیعیان آنان‌اند، یعنی کسانی که از امامان (علیهِم‌السَّلامُ) پیروی می‌کنند. اگر کسی جزء متعلمان نباشد، قطعاً مانند کف و چرک و خاشاکی است که روی سیلاب‌اند. این‌ها هیچ ارزشی ندارند چون هیچ عقیده و مرام صحیح و محکمی ندارند و بی‌هدف به این سو و آن سو کشانده می‌شوند. کف روی آب، حباب تو خالی و بی‌پایه است، چرک روی سیلاب هم پست و بی‌ارزش.
پیام این حدیث و امثال آن این است که علم آموزی فقط از عالمان ربانی باید کرد. امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) در فرمایش زیبایی به جناب سلمان (رحمة‌الله) می‌فرمایند:
یا سلمانُ! أما قَرَأتَ قَولَ اللهِ عَزَّوجَلَّ، حَیثُ یَقُولُ: (عالِمُ الغَیبِ فَلا یُظهِرُ عَلی غَیبِهِ أحَداً إلّا مَنِ ارتَضی مِن رَسُولٍ)؟(1)
ای سلمان! آیا کلای خدای عزّوجلّ را نخوانده‌ای، آن جا که می‌فرماید: (خدا) دانای غیب است پس احدی را بر غیب خود مطلع نمی‌کند مگر رسولی را که بپسندد؟
سلمان پاسخ داد:
آری، ای امیرالمؤمنان.
حضرت فرمودند:
أنَا ذلِکَ الُمرتَضی مِنَ الرَّسُولِ الَّذی أظهَرَهُ اللهُ عَزَّوجلَّ عَلی غَیبِهِ. أنَا العالِمُ الرَّبّانیُّ.(2)
من‌ام آن برگزیده از رسول، که خدای عزوجل، او را بر غیب خویش آگاه نموده است. من‌ام عالم ربانی.
یعنی باید در مکتب امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) و جانشینان ایشان کسب علم نمود. این جا مراقبت زیادی لازم دارد. نمی‌توان نزد هر کس زانو زد، چه بسا به جای غذای طیب و
*****
1ـ جن/26-27.
2ـ بحارالأنوار/42/52.
{صفحه 90}
طاهر، چیزهای آلوده و نجس به کام روح انسان ریخته شود. علم، غذای روح انسان است و همان طور که انسان در مورد غذاهای جسمش کمال دقّترا به خرج می‌دهد که مبادا غذای آلوده و نامناسب بخورد، بیش از آن دقّترا باید نسبت به این که علمش را از کجا و چه کسی می‌گیرد، اعمال نماید. وقتی از امام باقر (علیهِ‌السَّلام) درباره‌ی آیه‌ی شریفه‌ی، (فلینظر الإنسان إلی طعامه)(1) سؤال می‌شود که منظور از غذای انسان (طعامه) چیست؟ می‌فرمایند:
عِلمُهُ الَّذی یَأخُذُهُ عَمُّن یَإخُذُه.(2)
منظور علمش است که آن را از چه کسی می‌گیرد.
از همین بزرگوار در تفسیر آیه‌ی شریفه‌ی: (و رزقناهم من الطیبات)(3) نقل شده که فرمودند:
اَلرِّزقُ الطَّیِّبُ هُوَ العِلم.(4)
روزی پاکیزه همان علم است.
این روزی پاکیزه را از کجا و چه کسی می‌توان به دست آورد؟ آیا کسی جز آنان که خدای متعال عصمتشان را تضمین کرده، می‌توانند وسیله‌ی رسیدن چنین روزی پاکیزه‌ای به انسان باشند؟ علم شریف‌تر از آن است که هر فرد جایزالخطایی بتواند واسطه‌ی جلب آن از طرف خدا باشد و خدا ما را در این امر فقط به برگزیدگان خودش ارجاع داده است.

علم؛ فقط در مکتب اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ)

جالب این جاست که در مکتب ائمه‌ی طاهرین (علیهم‌السلام)، هر سخن حق و صوابی در اصل از خود ایشان سرچشمه می‌گیرد. به فرموده‌ی امام باقر (علیه‌السلام):
*****
1ـ عبس/24.
2ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب النوادر، ح8.
3ـ إسراء/70.
4ـ تفسیر قمی/2/22.
{صفحه 91}
أما إنَّهُ لَیسَ عِندَ أحَدٍ مِنَ النّاسِ حَقٌّ و لا صَوابٌ إلّا شَیءٌ اخَذُوهَ مِنّا اهلَ البَیتِ. وَ لا أحَدٌ مِنَ النّاسِ یَقضی بُحَقٍّ وَ عدلٍ وَ صَوابٍ إلّا مِفتاحُ ذلِکَ القَضاءِ وَ بابُهُ وَ إوَّلُهُ وَ سَبَبُهُ عَلیُّ بنُ ابیطالِبٍ (علیهِ‌السَّلام) فَإذا اشتَبَهَت عَلَیهِم الأُمُورُ، کانَ الخَطَأُ مِن قِبَلِهِم إذا أخطَئُوا وَ الصَّوابُ مِن قِبَلِ عَلیِّ بنِ ابیطالِبٍ (علیه‌السلام).(1)
بدانید! نزد کسی که از مردم حق و صوابی نیست، مگر چیزی که از ما اهل بیت اخذ کرده‌اند. و هیچ یک از مردم به حق و عدل و صواب قضاوت نمی‌کند، مگر آن که کلید آن قضاوت و باب آن و آغازگر و سبب آن علی‌بن ابیطالب (علیهِ‌السَّلام) است. پس وقتی که امور بر آن‌ها مشتبه می‌شود اگر خطا کنند، خطا از جانب خود ایشان و صواب از جانب علی‌بن ابیطالب (علیهِ‌السَّلام) است.
آری، اگر قضاء حق و عدلی رخ می‌دهد، کلید گشاینده‌ی آن قضا و باب آن و سبب و آغازگر آن امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) است. امّا وقتی که حق و باطل آمیخته شود، خطا از جانب دیگران و صواب، همان است که از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) اخذ می‌شود.
چه بسا خود خطاکاران نفهمند که خطایشان از کجا ناشی شده، امّا واقعیت این است که اگر به آن چه از ائمّه (علیهِم‌السَّلامُ) رسیده وفادار می‌بودند، چنین خطا نمی‌افتادند. علم اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) به سان آب زلال سرچشمه‌ای است که ذره‌ای کدورت در آن راه ندارد. امّا آن هنگام که با آرای بشری در می‌آمیزد، به گل و لای افکار ناقص یا باطل آنان آلوده می‌شود و انحرافات و بدعت‌ها از همین جا پدید می‌آید.
امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) در ضمن کلام خود به ابن کواء می‌فرمایند:
فَلا سَواءٌ مَنِ اعتَصَمَ النّاسُ بِِه، و لا سَواءٌ حَیثُ ذَهَبَ النّاسُ إلی عُیُونٍ کَدِرَةٍ، یَفرَغُ بَعضُِها فی بَعضٍ. و ذَهَبَ مَن ذَهَبَ إلَینا إلی عُیُونٍ صافِیَةٍ تَجری بِأمرِ رَبِّها، لا نَفادَ لَها و لا انقِطاعَ.(1)
*****
1ـ بحارالأنوار/2/94، ح31.
2ـ کافی، کتاب الحجة، باب معرفة الأمام و الرد إلیه، ح9.
{صفحه 92}
آنان که مردم بدیشان چنگ زده‌اند مساوی نیستند (با آنان که شما بدان‌ها پناهنده شده‌اید) زیرا مردم به سوی چشمه‌های کدری رفتند که بعضی از آن در بعضی می‌ریزد. امّا آنان که به ما رو آوردند، به سوی چشمه‌های زلالی رفتند که به امر پروردگارش جاری است، نه تمامی دارند و نه انقطاع.
امام امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) بارها می‌فرمودند:
سَلُونی عَمّا شِئتُم، فَلا تَسألُونی عَن شَیءٍ إلا انبَاتُکُم بِهِ.
مرا از آن چه می‌خواهید، بپرسید، چرا که درباره‌ی چیزی از من نمی‌پرسید، مگر این که شما را بدان خبر دهم.
زراره گوید: نزد امام باقر (علیهِ‌السَّلام) بودم که یکی از اهل کوفه، درباره‌ی چیزی از من نمی‌پرسید، مگر این که شما را بدان خبر دهم.
زراره گوید: نزد امام باقر (علیهِ‌السَّلام) بودم که یکی از اهل کوفه، درباره‌ی این فرمایش امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) از حضرتش پرسید. فرمودند:
إنَّهُ لَیسَ أحَدٌ عِندَهُ عِلمُ شَیءٍ إلّا خَرَجَ مِن عِندِ أمیرِالمؤمِنینَ (علیه‌السلام). فَلیَذهَبِ النّاسُ حَیثُ شاءُوا. فَوَاللهِ لَیسَ الامرُ إلا مِن هاهُنا (وَ أشارَ بِیَدِهِ إلی بَیتِهِ).(1)
به راستی نزد هیچ کس علم چیزی نیست، مگر آن که از نزد امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) خارج شده باشد. پس مردم، هر کجا که خواهند، بروند. قسم به خدا، امر جز از این جا نیست (و با دست (مبارک) خود به خانه‌شان اشاره کردند).
باز هم قسم به خداوند است و فریادی بلند که: ای انسان‌ها! هر جا که خواهید بروید، امّا یقین بدانید که جز از این خانه به حقیقت نخواهید رسید. صد افسوی که مرجعیت علمی اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) از صدر اسلام تا هم اینک ـ خواسته و ناخواسته ـ هم چنان مهجور مانده است. در عین حال، هزاران شکر که همین جنبه ی علمی ایشان، دشمنان را از محو نام اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) و اطفاء نور ایشان مانع شد. باب منازل امامان معصوم (علیهِم‌السَّلامُ) را بستند، به جنگشان رفتند، ایشان را مظلومانه کشتند و به اسارت بردند و به زندان افکندند، ولی باب مدینه‌ی علم نبوی را نتوانستند ببندند.
حقیقت جویان سراسر تاریخ، گرچه بسیار اندک بودند، امّا از همین سرچشمه‌ی
*****
1ـ کافی، کتاب الحجة، باب انه لیس شیء....، ح2.
{صفحه 93}
زلال آب حیات برگرفتند، سعادت خود را خریدند و به مقام «مِنّا أهل البیت (علیهم‌السلام)» رسیدند، همان گونه که امیرالمؤمین (علیهِ‌السَّلام) به کمیل فرمودند:
یا کُمیلُ! لا تَأخُذ إلّا عَنّا تَکُن مِنّا.(1)
ای کمیل! جز از ما (علم) بر مگیر تا از ما باشی.
دشمنان هر کاری کردند، نتوانستند مرجعیت علمی اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) را به بوته‌ی فراموشی بسپارند. حتّی خود، بارها و بارها به فضل آنان اقرار کردند. دل‌های پاک مؤمنان، انوار علوم بندگان معصوم خدا را پذیرا شد و به مرداب‌های راکد بافته‌های بشر غیرمعصوم قانع نگشت.
آری، حکومت ظاهری غصب شدنی بود، امّا خلاف علمی رسول الله (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) را نتوانستند سلب کنند، زیرا خدا چنین خواسته که نور علم را جز در قلب کسی که می‌خواهد، نیفکند.
این معلمان حقیقی خود به امت پیامبر خاتم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) هشدار داده بودند که تا قبل از این که حجت الهی برداشته شود، از سرچشمه‌ی علم ایشان استفاده کنند. امام موسی بن جعفر (علیهماالسلام) فرموده بودند:
وَ اعلَمُوا أنَّ الکَلِمَةَ مِنَ الحِکمَةَ ضالَّةُ المُؤمِنِ، فَعَلَیکُم بِالعِلمِ قَبلَ أن یُرفَعَ، و رَفعُهُ غَیبَةُ عالِمِکُم بَینَ أظهُرِکُم.(2)
و بدانید که کلمه‌ی حکمت، گم شده‌ی مؤمن است. پس بر شما باد به علم، قبل از آن که (از میان شما) برداشته شود. و برداشتن آن به این است که عالم شما از میان شما غایب گردد.
ولی افسوس که قبل از استفاده‌ی کامل و فراگیر امت از این سرچشمه‌های زلال علم و معرفت، این سنت الهی جاری شد و امروز ماییم و محرومی از دیدار عالم ربانی روزگار.
مقصود از حکمت که گم شدة مؤمن است، چیزی نیست جز علم و معرفتی که از
*****
1ـ تحف العقول/171.
2ـ تحف العقول/394.
{صفحه 94}
خود ایشان نشأت گرفته باشد. چه بسا مطلب صحیحی از اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) در زبان یا نوشتار کفار بیاید، مؤمن گوهر شناس است و آن را هر جا باشد اخذ می‌کند.
به هر حال، با وجود غیبت عالم ربانی، خدای را سپاس که هنوز رگه‌هایی از گوهر علم راستین (علم مسموع) را از روی سیاهی بر سپیدی‌ها، به خواست خدا و عنایت حضرتش (عجل الله تعالی فرجه) می‌توانیم یافت.(1)
سخن را در این قسمت با کلامی ژرف از امیر کلام (علیهِ‌السَّلام) به پایان می‌بریم:
نَحنُ الشِّعارُ و الأصحابُ وَ الخَزَنَةُ وَ الأبوابُ. وَ لا تُؤتَی البُیُوتُ إلّا مِن أبوابِها، فَمَن أتاها مِن غَیرِ أبوابِها، سُمِّیَ سارِقاً.(2)
ماییم شعار (3) و اصحاب و خازنان و ابواب. و خانه‌ها را جز از باب‌ها وارد نمی‌شوند. هر که از غیر درهای آن‌ها داخل آن‌ها شود، سارق نامیده می‌شود.
این تعبیر بسیار تکان دهنده است. حتّی اگر کسی به چیزی از حقیقت دست یابد، امّا از راه صحیح وارد نشود، سارق است. همه می‌دانیم که سارق حق تصرف در مال سرقتی ندارد! و نکوهش و کیفر در انتظار اوست. بنابراین جویای هر علم صحیحی باید بداند که منشأ این علم کجاست و آن را باید از چه کسی برگیرد. ندانستن این امر، کفران نعمت بی‌بدیل الهی است.
این هشدارها و تحذیرها برای آن است که ما به خطا نیفتیم و سراب را به جای آب برنگیریم و نادانسته و ناخواسته به ورطه‌ی گمراهی نیفتیم. این آموزگاران الهی نیازی به رجوع ما به ایشان ندارند، این تذکرات همه دلسوزی برای خود ماست.
*****
1ـ اشاره به کلام خاتم النبیین به امیرالمؤمنین صلوات الله علیهما و آلهما:
یا علیُّ! وَ اعلَم أنَّ أعجَبَ النّاسِ ایماناً وَ اعظَمَهُم یَقیناً، قَومٌ یَکونُون فی آخِرِ الزَّمانِ، لَم یَلحَقُوا النَّبیَّ وَ حَجَبَتهُمُ الحُجَّةُ، فَآمَنُوا بِسَوادٍٍ عَلی بِیاضٍ.
ای علی! بدان که شگفت آورترین مردم از نظر ایمان و عظیم‌ترین آنان از لحاظ یقین، قومی هستند درآخرالزمان که با نبی ـ از نظر زمانی ـ پیوند ندارند و حجت از آنان در حجاب است. پس به سیاهی بر سپیدی ایمان آوردند. (کمال‌الدین/1/288، ح8)
2ـ نهج‌البلاغه، خطبه‌ی 154.
3ـ «شعار» به لباسی که از همه‌ی لباس‌ها به بدن نزدیک‌تر است اطلاق می‌شود و «نحن الشعار» در فرمایش حضرت (علیهِ‌السَّلام) اشاره به نزدیکی امامان و اختصاص ایشان به پیامبر اکرم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) دارد.
{صفحه 95}

فصل پنجم: چگونگی طلب علم

اشاره

در فصول گذشته با علم حقیقی آشنا شدیم و معادن و منابع راستین آن را شناختیم. اکنون نوبت می‌رسد به بیان چگونگی طلب علم از زبان معلمان واقعی آن. در این فصل حدیث یکی از جویندگان علم از محضر امام صادق (علیهِ‌السَّلام) را توضیح می‌دهیم که شامل سفارش‌های مهمی در این خصوص می‌باشد. این فرد پیرمردی نود و چهار ساله بود به نام «عُنوان بصری» که قصه‌ی راه یافتن او به خدمت امام (علیهِ‌السَّلام) نیز به نوبه‌ی خود شنیدنی است.

شرفیابی عنوان بصری خدمت امام صادق (علیهِ‌السَّلام)

اشاره

او قصه‌ی شرفیابی خود به محضر امام (علیهِ‌السَّلام) را این گونه شرح میدهد:
سال‌ها نزد مالک بن انس آمد و شد می‌کردم. وقتی که جعفر صادق (علیهِ‌السَّلام) به مدینه آمد، به نزد ایشان رفتم. دوست داشتم که آن چه را که از مالک برگرفتم (علم)، از ایشان نیز بگیرم. روزی به من فرمود:
من مردی هستم که مرا می‌طلبند. با این حال، در هر ساعتی از لحظات شب و روز، وردهایی دارم.(1) پس مرا از وردم باز مدار و از مالک برگیر و نزد او برو، همان گونه که (پیش از این) نزد او می‌رفتی.
من از این (سخن) غمگین گشتم و از نزد او بیرون رفتم و پیش خود گفتم: اگر خیری در من می‌یافت، از آمد و شد به نزدش و برگرفتن از خود، بازم
*****
1ـ «ورد» در لغت به معنای جزیی از قرآن است که انسان آن را قرائت کند:
«النصیب من قرائة القرآن لانّه یحزئه علی نفسه إجزاء: فَیَقرؤُهُ ورداً ورداً.» (کتاب العین/8/65)
{صفحه 99}
نمی‌داشت.
به مسجد پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) داخل شدم و بر او سلام کردم. سپس فردا به روضه (نبوی) بازگشتم، در آن دو رکعت نماز گزاردم و عرضه داشتم: ای خدا! ای خدا! از تو می‌خواهم که قلب جعفر را بر من عطوف سازی و آن چه را که مایه‌ی هدایت من به صراط مستقیم توست، از علم او نصیبم کنی.
با ناراحتی به خانه‌ام برگشتم و دیگر به نزد مالک بن انس نرفتم، به خاطر محبتی از جعفر که قلبم را لبریز ساخته بود. جز برای نماز واجب از خانه‌ام خارج نشدم، تا این که صبرم به سر آمد. چون سینه‌ام به تنگ آمد، نعلین به پا کردم، ردا بر تن افکندم و آهنگ جعفر کردم. بعد از ادای نماز عصر بود. وقتی به در خانه‌ی او رسیدم، اجازه خواستم. خادم ایشان بیرون آمد و گفت: حاجتت چیست؟ گفتم: سلام دادن بر شریف.
گفت: او در مصلای خود به نماز ایستاداه است.
مقابل در منزلش ایستادم. اندکی درنگ نکرده بودم که خادمی بیرون آمد و گفت: به برکت خدا داخل شو. وارد شدم و بر او سلام کردم. سلام را پاسخ گفت و فرمود:
بنشین، خداوند تو را بیامرز.
نشستم. لحظه‌ای با سکوت سر به زیر انداخت. سپس سر بلند کرد و فرمود: کنیه‌ات چیست؟ عرض کردم: ابوعبدالله. فرمود:
خداوند، کنیه‌ات را ثابت گرداند و توفیقت دهد. ای اباعبدالله! خواسته‌ات چیست؟
نزد خود گفتم: اگر از زیارت و سلم (بر) او برای من بهره‌ای غیر از این دعا نبود، بسیار بود.
سر بلند کرد و فرمود: خواسته‌ات چیست؟
عرض کردم: از خداوند خواستم که قلبت را بر من عطوف سازد و مرا از علمت روزی دهد. و امیدوارم که خداوند، درباره‌ی آن شریف، آن چه را از او خواستم، اجابت کند.
ایشان فرمودند:
یا أبا عَبدِالله! لَیسَ العِلمُ بِالتَّعَلُّمِ، إنَّما هُوَ نُورٌ یَقَعُ فی قَلبِ مَن یُریدُ اللهُ
{صفحه 100}
تَبارَکَ وَ تَعالی أن یَهدِیَهُ.(1)
ای اباعبدالله! علم به تعلّم نیست. (بلکه) فقط نوری است که در قلب کسی می‌افتد که خدای تبارک و تعالی میخواهد او را هدایت کند.
«لَیسَ العِلمُ بِالتَّعَلُّمِ» تصریحی است بر این که: تعلّم برای علم و عالم شدن، نه شرط لازم است و نه شرط کافی. از طرفی چنان نیست که تعلّم ضرورتاً علم را نتیجه دهد. از سوی دیگر، محال نیست علمی بدون تعلّم حاصل شود. آری، تعلّمی که انسان از روی اختیار انجام می‌دهد، اگر خداوند بخواهد، منتهی به عالم شدن او می‌گردد. سپس فرمودند:
فَإن أرَدتَ العِلمَ، فَاطلُب أوَّلاً فی نَفسِکَ حَقیقَةَ العُبُودِیَِّةِ.
پس اگر علم خواستی، ابتدا در خودت حقیقت عبودیّت را طلب کن.
معنای حقیقت عبودیّت در ادامه‌ی بیان امام (علیهِ‌السَّلام) خواهد آمد. امّا طلب حقیقت عبودیّت چه ربطی به خواستن علم دارد؟
شاید بتوان گفت: با توجّه به آن چه در فصل سوم گذشت، اصل محور علم، معرفت خدای متعال است و حق این معرفت با حقیقت عبودیّت پروردگار ادا می‌گردد. بنابراین معرفت عمیق تر سبب بندگی بهتر و کامل‌تر می‌شود و بالعکس هر چه حقیقت بندگی بیشتر شود، به لطف خداوند معرفت شدیدتری نصیب انسان می‌گردد. پس هر که علم بالاتر و بیشتر می‌خواهد، باید حقیقت بندگی خدا را در وجود خود بیشتر طلب نماید.

طلب علم و فهم از خداوند

امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در ادامه‌ی فرمایش خود به عنوان بصری، بر لزوم طلب علم از طریق به کار بستن آن تأکید فرموده‌اند:
وَ اطلُبِ العِلمَ بِاستِعمالِهِ.
و علم را از طریق عمل به آن، طلب کن.
*****
1ـ بحارالأنوار/1/224-225، ح17.
{صفحه 101}
از این بیان درمی‌یابیم که شرط طلب واقعی علم، عمل کردن است به آن چه می‌دانیم. درس خواندن با عالم شدن، رابطه‌ی ضروری علی و معلولی ندارند. علم، صنع خداست. بسا کسی سالیانی درس بخواند، امّا از صنع الهی محروم ماند و در وادی علم قدمی پیش نرود. اگر در محفل درسی شرکت می‌کنیم، می‌شنویم، می‌نویسیم، می‌خوانیم، همه و همه از این جهت است که خداوند، این‌ها را مقدمه‌ی عادی حصول علم قرار داده است. یکی از مقدمات حصول علم، در کنار درس خواندن، عمل به علمی است که تاکنون یافته‌ایم. زیرا که فرموده‌اند:
مَن عَمِلَ بِما عَلِمَ، وَرَّثَهُ اللهُ عَلمُ ما لَم یَعلَم.(1)
هر کس عمل کند بدان چه می‌داند، خداوند علم آن چه را نمی‌داند به او می‌آموزد.
یکی دیگر از مقدمات، استعانت از خداوند متعال است که در ادامه‌ی حدیث آمده است:
إستَفهِمِ اللهَ یُفهِمکَ.
از خداوند فهم بخواه، تا به تو بفهماند.
وقوع نور علم در قلب، موکول به اراده‌ی خدای متعال است، پس علم را باید از خداوند خواست. علم، نوعی روزی و هم چون رزق دنیوی است. برای حصول آن، باید دعا کرد و در عین حال، مقدمات توصیه شده و راه‌های معمول تعلّم را پیمود. خداوند، خود همین عملکرد را از ما خواسته است.
«إسْتَفهِمْ» باید درست معنا شود. درست نیست که فقط در گوشه‌ی خانه بنشینیم و دست به دعا برداریم و بگوییم: خدایا به ما بفهمان! زیرا که استفهام به معنای طلب فهم است، یعنی به کار بستن آن چه خداوند در حصول فهم، مؤثر قرار داده است.
آری، یکی از مصادیق این طلب، آن است که دست به دعا برداریم و براساس اعتقاد راستین شیعی، معصومین (علیهِ‌السَّلام) ـ به ویژه حجت حی خدا عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ را
*****
1ـ الخرائج و الجرائح/3/1058، پیامبر اکرم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم).
{صفحه102}
واسطه به درگاه الهی گردانیم. مصادیق مهم دگر نیز وجود دارد. مثلاً در حلقه‌ی درسی استاد شرکت جستن، تمرین، مباحثه و.... که ما آن‌ها را به عنوان اسباب عادی عالم شدن می‌شناسیم. باید به این اسباب از این نظر نگریست که ما آن‌ها را انجام می‌دهیم، باشد که به خواست خداوند و لطف او، مؤثر افتد.

حقیقت بنده بودن

عنوان بصری می‌گوید:
گفتم: ای شریف! فرمودند: بگو: ای اباعبدالله. پرسیدم:
یا أبا عَبدِاللهِ! ما حَقیقَةُ العُبُودیَّةِ؟
ای اباعبدالله! حقیقت عبودیّت چیست؟
فرمودند:
ثَلاثَةُ اشیاءَ: أن لا یَرَی العَبدُ لِنَفسِهِ فیما خَوَّلَهُ اللهُ مِلکاً، لأنَّ العَبیدَ لا یَکُونُ لَهُم مِلکٌ، یَرَونَ المالَ مالَ اللهِ، یَضَعُونَهُ حَیثُ امَرَهُمُ اللهُ بِهِ. و لا یُدَبِّرَ العَبدُ لِنَفسِهِ تَدبیراً، و جُملَةُ اشتِغالِهِ فیما أمَرَهُ تَعالی بِهِ و نَهاهُ عَنهُ.
(حقیقت عبودیّت) سه چیز است: (اول) این که بنده برای خودش در آن چه خداوند به او بخشیده، ملکی نبیند، زیرا که بندگان ملکی ندارند، مال را مال خداوند می‌بیند و آن را در جایی که خداوند ایشان را امر کرده قرار می‌دهند. (دوم) این که عبد برای خودش تدبیری نیندیشد. (سوم) این که همه‌ی اشتغالش به اموری باشد که خداوند تعالی او را بدان امر یا از آن نهی کرده است.
امام صادق (علیه‌السلام)، لب لباب دینداری و بندگی را در این سه چیز بیان می‌کنند:
اول آن که انسان به درجه‌ای از معرفت برسد که همه کاره‌ی عالم تکوین را خدا بداند. اگر قدرت جلب نفع یا دفع ضرری دارد، از خدا ببیند: لا حَول و لا قُوَّة الّا بِالله. حتّی نفس کشیدنش را به اختیار خودش نداند؛ چه رسد به عاقل و عالم شدنش. هر چه انسان یا هر بنده‌ی دیگری دارد، از آن خودش نیست، بلکه مالکیتش بالله است.
{صفحه 103}
بنده وقتی املکیت خداوند متعال را باور کند، ملک حقیقی را از آن مولایش خواهد دانست. لذا مالش را فقط در جایی صرف می‌کند که خدا می‌خواهد. امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در ادامه‌ی فرمایش خود، اثر این نگرش را در عمل عبد، چنین بیان می‌فرمایند:
فَإذا لَم یَرَ العَبدُ لِنَفسِهِ فیما خَوَّلَهُ اللهُ تَعالی مِلکاً، هانَ عَلَیهِ الإنفاقُ فیما أمَرَةُ اللهُ تَعالی أن یُنفِقَ فیه.
وقتی که بنده در آن چه خدا به او عطا کرد برای خویش ملکی نبیند، انفاق، در مورد آن چه خدای تعالی او را به انفاق آن امر کرده، برایش آسان می‌شود.
این انفاق فقط انفاق مال نیست، بلکه انفاق تمام مایملک خود است، اعم از عمر و علم و قدرت و.... در راهی که خداوند به آن امر فرموده است.
دومین رکن عبودیّت، این است که بنده برای خویش تدبیر نکند. این عدم تدبیر، به معنای ترک دوراندیشی و عاقبت نگری نیست.(1) بلکه بدین مفهوم است که پیش خود با قطع و جزم نگوید: «فردا چنین و پس فردا چنان کنم.» به گونه‌ایکه در این آینده نگری‌ها هیچ نقشی برای تقدیر الهی قائل نباشد. بنده، در پی شناخت درست وظیفه‌ی خویش است و سپس در حد عقل و فهم خود و در محدوده‌ی شرع، برای انجام وظیفه‌ی مطلوب برنامه می‌ریزد و مابقی را به خدای خود وامی‌گذارد. دست خداوند همیشه باز است. چه بسا خیز ما را در آن چه ما دوست می‌داریم قرار نداده باشد، بلکه صلاح ما را در اموری قرار دهد که برای ما خوشایند نیست. ممکن است ما را به بلایی و یا مصیبتنی گرفتار کند که درظاهر، ما را از رسیدن به هدف مورد نظرمان باز دارد. امّا بنده‌ای که مدبر حالاتش را خداوند می‌داند و همه چیز را پیش چشم او، به اذن او جاری می‌بیند، در مشکلات، قدرت تحمل و در مصائب، طاقت صبر می‌یابد. لذا می‌فرمایند:
*****
1ـ زیرا فرموده‌اند: أعقل الناس أنظرهم فی العواقب. (غررالحکم/52، ح393) عاقل‌ترین مردم، عاقبت نگرترین آن‌هاست.
{صفحه104}
و إذا فَوَّضَ العَبدُ تَدبیرَ نَفسِهِ عَلی مُدَبِّرِهِ، هانَ عَلیهِ مَصائِبُ الدُّنیا.
وقتی که بنده تدبیر خویش را به مدبرش واگذارد، (تحمل) مصیبت‌های دنیا بر او آسان می‌شود.
سومین رکن عبودیّت این است که بنده فقط به انجام اوامر و ترک نواهی خداوند اشتغال داشته باشد. وقتی چنین شد، همه‌ی فکر و ذهن او، این خواهد بود که چگونه می‌تواند بهتر به اوامر خدایش جامه‌ی عمل پوشاند و نواهی او را ترک گوید. در این صورت، دستورات الهی برای او اهمیت می‌یابد نه قضاوت‌های دیگران. لذا کار او به مراء(1) و مباهات با مردمان نخواهد رسید. او هرگز به نکو دیدن و نکوهیدن ایشان وقعی نمی‌نهد و در راه بندگی، نمی‌کوشد که اعمال خود را مورد پسند مردم قرار دهد. می‌فرمایند:
و إذَا اشتَغَلَ العَبدُ بِما أمَرَهُ اللهُ تَعالی و نَهاهُ، لا یَتَفَرَّغُ مِنهُما إلَی المِراءِ و المُباهاةِ مَعَ النّاسِ.
وقتی که بنده اشتغال یابد بدان چه خداوند تعالی او را بدان امر کرده و از آن بازداشته، هرگز از (اشتغال به) امر و نهی الهی بیکر نمی‌شود (تا) به مراء و مباهات با مردمان (بپردازد).

نشانه‌های حقیقت بندگی

تا این جا امام (علیهِ‌السَّلام) آثار هر یک از سه رکن عبودیّت را برشمردند. سپس چنین فرمودند:
فَإذا أکرَمَ اللهُ العَبدَ بِهذِهِ الثَّلاثَهِ، هانَ عَلَیهِ الدُّنیا و أبلیسُ و الخَلقُ، و لا یَطلُبُ الدُّنیا تَکاثُراً و تَفاخُراً. و لا یَطلُبُ ما عِندَ الناسِ عِزاً و عُلُواً، و لا یَدَعُ أیّامَهُ باطِلاً. فَهذا أوَّلُ دَرَجَةِ التُّقی. قالَ اللهُ تَبارِکَ و تَعالی: (تِلکَ الدارُ الآخِرَةُ نَجعَلُها لِلَّذینَ لا یُریدُون عَلَواً فِی الأرضِ و لا فَساداً و
*****
1ـ مراء، در لغت از ریشه‌ی «ری» و در باب مفاعله است. مراء به معنای جدال، خصومت و منازعه‌ی میان دو طرف است که هر دو با تعصب و بی‌دلیل روی نظر خود پای می‌فشارند.
العاقِبَةُ لِلمُتَّقینَ.) (1)
پس هنگامی که خداوند، بنده را بدین سه ویژگی اکرام کند، دنیا و ابلیس و مردم نزد او خوار می‌شوند، دنیا را برای تکاثر و تفاخر طلب نمی‌کند، آن چه را که نزد مردم است برای عزّت و علو نمی‌خواهد و روزگارش را به بطالت نمی‌گذارند. این نخستین درجه‌ی تقوی است. خداوند تبارک و تعالی فرمود: (آن سرای آخرت را برای کسانی قرار می‌دهیم که در زمین نه برتری می‌جویند و نه فسادی، و سرانجام (نیک) از آن پرهیزگاران است.)
اکرام عبد یعنی گرامی داشتن او، خداوند با این سه ویژگی، بنده‌ی خویش را بزرگ می‌دارد؛ زیرا بشر به توفیق الهی به حقیقت عبودیّت فائز می‌شود. معرفتی که منتهی به چنین صفاتی می‌شود، صنع خداست و شرایط مساعد اتصاف به این صفات را خداوند، خود فراهم می‌آورد. اوست که بنده را برای رسیدن به این مرتبه از عبودیّت یاری می‌دهد و این گونه او را بزرگ می‌دارد.
این نکته حائز اهمیت است که ما چه چیز را مصداق اکرام خداوند به خود بدانیم. آیا همین که نعمت‌های دنیوی کسی را در بر گیرد، می‌توانیم گفت: خدا او را گرامی داشته است؟ عاقلان، پاسخ را منفی می‌دانند. در نظر آنان، بهره‌مندی‌های دنیا ـ فی نفسه ـ نشانه و ملاک اعزاز بنده توسّط خدا نیست. آری، اگر عبد بتواند از علم، ثروت، قدرت و.... استفاده‌ی اخروی نماید و حقیقت عبودیّت را در مورد آن‌ها پیاده کند، می‌توان گفت که مورد اکرام خداوند واقع شده است. امّا اگر همین امکانات وبال او شود و حجتی علیه او گردد و او با سوء اختیار خویش بساط بندگی برچیند، جز افسوس نصیبی نخواهد برد.
این تمتعات، همگی قسمت چند روزه‌ای است که چشم بر هم زدنی می‌گذرد. مرگ می‌آید و علم‌ها و ثروت‌ها و قدرت‌ها را با خود می‌برد و در پایان، برای کسی که از آن‌ها بهره‌ای ماندنی نبرده، فقط روسیاهی بر جا می نهد.
پس از گرامی داشت بنده از جانب خدا، سه چیز نزد بنده خوار می گردد. دنیا و
*****
1ـ قصص/83.
ابلیس و خلق. خوار شدن هر کدام از این سه، در نگاه عبد معنای خاصّ خود را داراست:
1ـ جلوه‌ها و عشوه‌های دنیا در دیده‌ی او کوچک می‌شود. وقتی دنیا در نگاه بنده‌ای خوار شد، دیگر دنیا را برای تکاثر و تفاخر و عز و علو طلب نمی‌کند. دنیاخواهی برای فخرفروشی و تکاثر مذموم است. تنها در حد بلاغ باید از دنیا برگرفت و اگر بنده‌ای تمام دارایی‌های خود را در دنیا از آن خود نبیند و به مالکیت غیر حق یقین کند، دیگر چه جای فخر؟
2ـ پس از دنیا، ابلیس در نظر بنده‌ی گرامی داشته‌ی خدا خوار می‌گردد. وقتی امر و نهی خدا برای او اهمیت یافت و به کار بستن آن‌ها را وجهه‌ی همت خویش قرار داد ـ با استعانت از لطف و توفیق الهی ـ وساوس ابلیس بر او عظیم و گران نمی‌آید و رویارویی با او برایش دشوار نخواهد بود.
3ـ مردم هم در نگاه او خفیف می‌گردند. خواری خلق بدین معناست که نه برای تمجید و تشویق و تحسین مردمان ارزشی قائل است و نه برای توبیخ و تقبیح ایشان.(1) در نظر او، مهم‌ترین امر، جلب رضای خالق است. خوار دیدن خلق، بدین معنا نیست که انسان خودت را برتر و بهتر از دیگران بداند. عاقل با حفظ تواضع و حقیر دیدن خود، اگر به حقیقتی برسد و همه‌ی مردمان حقّانیّت آن حقیقت را نفی کنند و حتّی آن را وارونه جلوه دهند، هرگز در مشی او تأثیری نخواهد گذاشت. امام کاظم (علیهِ‌السَّلام) می‌فرمایند:
یا هِشام! لَو کانَ فی یَدِکَ جَوزَةٌ و قالَ النّاسُ فی یَدِکَ لُؤلُوَةٌ، ما کانَ یَنفَعُکَ و أنتَ تَعلَمُ أنَّها جَوزَةٌ. و لَو کانَ فی یَدِکَ لُؤلُؤَةٌ و قالَ النّاسُ إنَّها جَوزَةٌ، ما ضَرَّکَ و أنتَ تَعلَمُ أنَّها لُؤلُؤَةٌ.(2)
ای هشام! اگر در دست تو گردویی باشد و مردم بگویند: در دستت گوهری
*****
1ـ روشن است که مراد از خلق مردمی هستند که تحسین و تقبیح آن‌ها براساس معیارهای الهی نیست وگرنه تشویق و توبیخشان می‌تواند نشانه‌ی رضا و سخط خدای متعال باشد.
2ـ تحف‌العقول/386.
{صفحه 107}
است، تو را سودی نبخشد، در حالی که تو می‌دانی گردوست. و اگر در دست تو گوهری باشد و مردم بگویند: گردویی است، ضرری به تو نمی‌رساند، در حالی که تو می‌دانی گوهری است.
وقتی که خلق خدا نزد بنده‌ای خوار شدند، او با عمق جان معتقد می‌گردد که مردم، به او عزّت نمی‌بخشند و عزّت و شرف را فقط خداوند می‌دهد. عزّت و برتری به این نیست که انسکان در میان دیگران، از زینت‌های دنیوی بیشتر بهره گیرد. عزّت بنده نزد خداوند اهمیت دارد که ملاک آن هم، این ظواهر فریبنده نیست.
اکرام بنده توسّط خداوند، سبب می‌شود که او روزگار خود را به بطالت نگذراند و لحظه لحظه‌ی عمرش را فقط در راه بندگی پروردگارش صرف کند. او این نفس‌های معدود و عمر محدود را غنیمت می‌شمرد و یقین دارد که اگر هزاران هزار ثروت بدهد، لحظه‌ای از این لحظات را نمی‌تواند بازگرداند. عمر که با آن می‌توان رضایت رب را خرید، سرمایه‌ای تجدیدناپذیر است و لذا بدون کسب منفعت، نباید آن را از کف داد.

اولین درجه‌ی تقوی

امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در کلام خود خطاب به عنوان بصری، پس از ذکر این آثار با عظمت فرموده‌اند:
هذا أوَّلُ دَرَجَةِ التُّقی.
این نخستین پله‌ی پرهیزگاری است.
و سپس این آیه‌ی شریفه را خوانده‌اند:
(تَلکَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجعَلُها لِلَّذینَ لا یُریدُونَ عُلُواً فِی الأرضِ و لا فَساداً وَ العاقِبَةُ للمُتَّقینَ.)(1)
آن سرای آخرت را برای کسانی قرار می‌دهیم که درزمین نه برتری می‌جویند و نه فسادی. و سرانجام (نیک) از آن پرهیزگاران است.
*****
1ـ قصص/83.
{صفحه108}
در این آیه با اسم اشاره به دور (تِلکَ) به سرای آخرت اشاره شده است. شاید این چنین اشاره‌ایاز باب تعظیم و تفخیم سرای آخرت باشد.(1) خداوند، آن سرای با عظمت را نصیب کسانی می‌گرداند که در پی علو و فساد در زمین نباشند. علو در زمین یعنی تجبر و تکبّر در آن:
می‌گویند: عَلا فِی الأرضِ، یعنی طغیان کرد و خود را بزرگ پنداشت.(2)
خداوند تعالی فرمود: عَلا فِی الأرضِ، یعنی در زمین تجبر و تکبّر کرد.(3)
«علو» به معنای طغیان و استکبار و تجبر، صریحاً با روح عبودیّت در پیشگاه خداوند متعال تضاد دارد. علو و جبروت و کبریا، از آن خداوند است. دیگران همگی به او نیاز دارند و در برابر جبروتش خاضع و ذلیل‌اند.
در همه‌ی مراتب سلوک راستین و صحیح، باید این آیه نصب العین انسان باشد. برای هر کسی و در هر رتبه‌ای علو و فسادبه گونه‌ای مطرح است. علو در زمین، صفتی خاصّ فرعون و فرعونیان نیست. دنیا چنان رنگارنگ است و کالاهای گوناگون چنان آن را انباشته، که به آسانی دل از آن نمی‌توان کند. هر کسی در هر رده‌ای که باشد، از فریبندگی‌های دنیا رها نیست. دنیای فریبا، به فساد فرا می‌خواند و از بندگی خدا باز می‌دارد.
حفص بن غیاث می‌گوید: امام صادق (علیهِ‌السَّلام) پس از تلاوت آیه‌ی83 سوره‌ی قصص گریستند و فرمودند:
ذَهَبَت و اللهِ الأمانیُّ عِندَ هذِهِ الآیَةِ.
قسم به خدا، با وجود این آیه، آرزوها بر باد رفته است.
ثُمَّ قالَ: فازَ و اللهِ الأبرارُ، أتَدری مَن هُم؟ هُمُ الَّذینَ لا یُؤذُونَ الذَّرَّ.(4)
*****
1ـ مجمع‌البحرین/1/302.
2ـ کتاب العین/2/245. یُقال: عَلا فِی الأرض، أی طَغی و تَعَظَّمَ.
3ـ مجمع البحرین/1/302. عَلا فِی الأرض أی تَجَبَّرَ و تَکَبَّرَ فیها.
4ـ تفسیر قمی/2/146.
{صفحه 109}
سپس فرمودند: قسم به خداوند که ابرار رستگار شدند. آیا می‌دانی که آن‌ها کیان‌اند؟ آنان کسانی هستند که (حتی) مورچه‌ای را آزار نرسانند.
کسی که قدرتی در حد آزار رساندن به یک مورچه‌ی ضعیف را دارد، اگر از این قدرت بهره نگیرد و خویشتن‌دار باشد از ابرار خواهد بود. کسی که خود را عبد حقیر و خوار و خاضع می‌بیند، هرگز به خود اجازه‌ی زورگویی و اعمال سوء قدرت نمی‌دهد. او همواره فقر و ذلت و مسکنت خود را به یاد می‌آورد، لذا به دیگران درازدستی نمی‌کند.
هر کسی با هر اندازه قدرت و توانایی در هر زمینه‌ای ممکن است مصداق این آیه گردد، از صاحب یک تجارت تا والی یک ولایت، چنان که راوی ذیل همین آیه می‌گوید:
رَأیتُ عَلیّاً (عَلیه‌السلام).... یَمُرُّ فِی الأسواقِ.... و هَوُ یَقرَأُ هذِهِ الآیَةَ: (تِلکَ الدِارُ الآخِرَةُ نَجعَلُها لِلَّذینَ لا یُریدُونَ عُلُواً فِی الارضِ و لا فَسادآً و العاقِبَةُ لِلمُتَّقینَ.) ثُمَّ یَقُولُ: هذِهِ الآیَةُ اَنزِلَت فِی الوُلاةِ و ذَوِی القُدرَةِ مِنَ النّاسِ.(1)
علی (علیهِ‌السَّلام) را دیدم که.... در بازارها عبور می‌کردند.... و این آیه را می‌خواندند: (تلک الدار...) سپس می‌فرمودند: این آیه درباره‌ی والیان و مردمان صاحب قدرت نازل شده است.
دقت کنیم که امیرالمؤمنین (علیه‌اسلام) این آیه را در بازار برای هل کسب و تجارت می‌خواندند. یعنی حتّی اگر یک فروشنده در کارش، خوش انصافی به خرج ندهد و فساد در کسب و کار داشته باشد و برتری خواهی کند، از دار آخرت محروم خواهد بود. مثلاً برتری جویی کاسب به این است که به هر نحوی ـ حتّی به دروغ ـ ابراز کند که کالای من بهتر از دیگران است.
این علوخواهی، گریبان هر کسی را می‌تواند بگیرد. آن کس که قدرت علمی دارد،
*****
1ـ المعده/308؛ تفسیر مجمع‌البیان/4/268-269.
{صفحه 110}
ممکن است در پی شهرت و برتری نسبت به سایر علما باشد و قلباً بخواهد مردم به او و علمش به چشم دیگری نگاه کنند.
نکته‌ی قابل توجّه در آیه‌ی مورد بحث، این است که خداوند، «اراده‌ی علو» را نکوهیده است. «علو» یعنی برتری. در معنای نکوهیده‌ی آن که در قرآن به کار رفته، به معنای سرکشی و طغیان و ضد عبودیّت است. علو، امری خارجی است که ظهور و بروز بیرون دارد. امّا اراده‌ی علو، ظریف‌تر از آن و امری قلبی است. در آیه‌ی شریفه، داشتنم این صفت قلبی هم مذمت شده است، یعنی برتری خواهی؛ که انسان، برتری بر دیگران در علم یا قدرت یا ثروت یا.... را قلباً دوست بدارد.
سیدبن طاووس در کتاب سعدالسعود دامنه‌ی اراده‌ی علو را، در روایتی از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) بیان کرده است. بنگرید که اراده‌ی علو تا کجا گسترش می‌یابد:
إنَّ الرَّجُلَ لَیُعجِبه أن یَکُونَ شِراکُ نَعلِهِ أجوَدَ مِن شِراکِ نَعلِ صاحِبِهِ، فَیَدخُلُ تَحتَها.(1)
(گاه) شخصی، از این که بند کفشش از بنتد کفش رفیقش بهتر باشد، به غرور می‌آید. پس (با این حالت قلبی) مشمول این آیه می‌شود.
بسیار شگفت آور است! همه‌ی ما کودکان را دیده‌آیم که آن چه را دارند به رخ هم سالان خود می‌کشند. با غرور و افتخار می‌گویند: لباس من، کفش من، اسباب بازی من و.... این همه را بهتر از مال دیگران می‌بینند. حال از خود بپرسیم که: آیا ما از این حالت قلبی رها گشته‌ایم؟ و واقعاً از کودکی به در آمده‌ایم؟! آیا کاسب به کالایش، کاتب به کتابش، سخنران به سخنش و عالم به علم خویش نمی‌نازد که آن چه ما داریم بهتر است از آن چه دیگران دارند؟ آری، این کمالات در بزرگ سالی، رقیبان را به بازی گرفته‌اند و حالت کودکانه‌ی برتری خواهی را در آنان زنده نگه داشته‌اند. حتّی اگر یک بند کفس ناقابل در ما این حالت را ایجاد کند، اراده‌ی علو کرده‌آیم. واقعاً تکان دهنده و کمرشکن است. اگر آخرت می‌خواهیم، باید این گونه از برتری خواهی بگریزیم.
*****
1ـ سعدالسعود/88.
{صفحه 111}
بی‌جهت نیست که حضرتش در حال گریه فرمودند که آرزوها با این آیه از دست رفته است! و اگر همواره در قلب خود «من من» بگوییم، نباید رستگاری را انتظار بریم. بهترین راه برای فرار از اراده‌ی علو، این است که از «من» بیرون آییم. اگر کمالی داریم، اولاً بدانیم که از جانب خود نداریم. این دارایی‌ها و کمالات، همگی از غیر ماست و هر لحظه می‌تواند سلب شود. پس دیگر جایی برای مقایسه و مفاخره نیست. اگر همین کمالات، مایه‌ی عجب و علو در ما شود، جز بیچارگی، و سقوط، برایمان نخواهد داشت.
ثانیاً این کمالات، تنها به عنوان مانتی در دست ماست. درباره‌ی علم، قدرت، شهرت، ثروت، آبرو و..... باید هم زبان با سلیمان حشمة‌الله (علیهِ‌السَّلام) اذعان کنیم:
(هذا مِن فَضلِ رَبّی لِیَبلُوَنی أأشکُرُ أام أکفُرُ.)(1)
هر چه داریم، فضل هداست و مستحق آن هم نبوده‌ایم. اصلاً ما نبوده‌این که حقی بخواهیم. او خود، ما را حیات بخشید، از ضعف به قدرت رسانید، از جهل درآورد و علم داد و.... این‌ها همه فضل خداوند است. به علاوه، این همه مایه‌ی امتحان و ابتلا است، تا بنگرید چه کسی بهتر عمل می‌کند.

نه سفارش به ره جویان

در ادامه‌ی حدیث مورد بحث، عنوان بصری می‌گوید: به امام صادق (علیهِ‌السَّلام) عرض کردم:
ای ابا عبدالله! مرا وصیت کن.
حضرت فرمودند:
أُوصیکَ بِتِسعَةِ أشیاءَ، فَإنَّها وَصیَّتی لِمُریدِی الطَّریقِ إلَی اللهِ تَعالی، و أسالُ اللهَ أن یُوَفَّقَکَ بِاستِعمالِهِ.
تو را به نه چیز وصیت می‌کنم. آن‌ها سفارش من است به ره جویان به سوی
*****
1ـ نمل/40.
خداوند تعالی. و از خداوند می‌خواهم که تو را برای عمل به آن‌ها موفق بدارد.
ثَلاثَةٌٍ مِنها فی ریاضَةِ النَّفسِ، وَ ثَلاثَةٌٍ مِنها فی الحِلمِ و ثَلاثَةٌٍ مِنها فی العِلمِ.
سه وصیت از آن‌ها در ریاضت نفس، و سه تا در بردباری، و سه تا در علم است.
فَاحفَظها و إیاکَ و التَّهاوُنَ بِها.
پس آن‌ها را نگاه دار و مبادا که سبک شماریشان.
أمَّا اللَّواتی فی الرَّیاضَةِ: فَأیاکَ أن تَأکُلَ ما لا تَشتَهیهِ، فَإنَّهُ یُورِثُ الحِماقَةَ و البُِلهَ. و لا تَأکُل إلّا عِندَ الجُوع. و إذا أکَلتَ، فَکُل حَلالاً و سَمِّ اللهَ. و اذکُر حَدیثَ الرَّسُولِ (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم): ما مَلأَ آدَمیُّ وِعاءٌّ شَراَّ مِن بَطنِهِ. فَإن کانَ و لابُدَّ، فَثُلُثٌ لِطَعامِهِ و ثُلُثٌ لِشَرابِهِ و ثُلُثٌ لِنَفسِهِ.
حضرت فرمود: امّا آن سه که در ریاضت است: (اول) بر حذر باش از این که آن چه را میل نداری بخوری، که حماقت و ابلهی را باعث می‌شود. (دوم) مخور، مگر هنگام گرسنگی. (سوم) وقتی خوردی، حلال بخور و نام خدا را ببر، و حدیث پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) را یادآور که فرمود: آدمی، ظرفی بدتر از شکمش پر نکرده است. پس اگر چاره‌ای نبود، یک سوم برای خوردنی، یک سوم بر ای نوشیدنی و یک سوم برای نفس خود (قرار دهد).
توجه داریم که منظور از «ریاضت» در این کلام حضرت، ریاضت‌های نامشروع که عده‌ای از صوفیان انجام می‌دهند نیست؛ بلکه همان معنای لغوی ریاضت مراد است. دلیل ریاضت نامیده موارد برشمرده شده، آن است که این گونه امور باعث ورزیده شدن نفس در طاعت و بندگی خدا می‌شود. معنای لغوی «ریاضت»، تمرین و ورزش است. ریاضت به معنای رام کردن حیوانات وحشی هم به کار رفته است.(1) نفس آدمی به گونه‌ای است که تحت تأثیر امیال و شهوات ممکن است درنده خو شود. بنابراین با
*****
1ـ لسان العرب/4/209.
{صفحه 113}
مقید کردن آن به احکام و دستورات شرع باید به آن عقال زد تا در مسیر طاعت خداوند قرار گیرد.
ضمناً باید توجّه داشت که مرتاضان برای به دست آوردن برخی قدرت‌های روحی، سختی را بر خود همواره می‌کنند که در شرع به چنین دستوراتی مأمور نیستیم. مثلاً در خوراک خویش غذاهای حیوانی (اعم از گوشت و لبنیات) را به کلی بر خود حرام می‌کنند. در حالی که در اسلام به خلاف این سفارش شده‌ایم. آنچه در دین مطرح شده، کم خوردن و حلال خوردن است که این امور لزوماً منتهی به کسب قدرت‌های روحی نمی‌شوند. نیز قدرت روحی نشانه‌ی آن نیست که شخص لزوماً در مسیر طاعت و بندگی خدا قرار گرفته است. آن چه اهمیت دارد، همان عبودیّت است؛ به گونه‌ای که پروردگار می‌خواهد.
و أمَّا اللَّواتی فِی الحِلمِ: فَمَن قالَ لَکَ: إن قُلت واحِدةً سَمِعتَ عَشراً، فَقُل: إن قُلتَ عَشراً لَم تَسمَع واحِدَةً. و مَن شَتَمَکَ فَقُل لَهُ: إن کُنتَ صادِقاً فیما تَقُولُ، فَأسالُ اللهَ أن یَغفِرَلی و إن کُنتَ کاذِباً فیما تَقُولُ، فَاللهَ أسألُ أن یَغفِرَلَکَ. و مَن وَعَدَکَ بِالخَنی، فَعِدهُ بِالنَّصیحَةِ و الرِّعاءِ.
و امّا آن سه که در حلم هستند: (اول) هر که به تو گفت: اگر یکی بگویی ده تا می‌شنوی، به او بگو: اگر ده تا بگویی یکی هم نمی‌شنوی! (دوم) هر کس ناسزایت گفت به او بگو: اگر تو در گفتارت صادق باشی، از خداوند می‌خواهم که مرا بیاورزد و اگر در گفتارت کاذب باشی، آمرزش تو را از خداوند می‌خواهم. (سوم) هر کس تو را به دشنام دادن تهدید کرد تو او را به خیرخواهی و مراعات، بشارت ده.
آن چه به عنوان حلم و بردباری در این جا مورد سفارش قرار گرفته است، حالتی است در مقابل انتقام و کینه جویی. امّا این بدان معنا نیست که انسان در مقابل ظلم و ستم، به گونه‌ای رفتار کند که مصداق ظلم پذیری (انظلام) باشد. بلکه مقابله با ظلم و جور و ستم و زور لازم است. امّا آن جا که جای گذشت است، انتقام و کینه توزی روا نیست.
{صفحه 114}
و أمَّا اللَّواتی فِی العِلمِ: فَاسالِ العُلماءَ ما جَهِلتَ، و إیاکَ أن تَسالَهُم تَعنُّتاً و تَجرِبَةً. و إیاکَ أن تَعمَلَ بِرَایِکَ شَیئاً، و خُذ بِالاحتیاطِ فی جمیعَ ما تَجِدُ الَیهِ سَبیلاً. و اهرُب مِنَ الفُتیا، هَرَبَکَ مِنَ الاسَدِ، و لا تَجعَل رَقَبَتَکَ لِلنّاسِ جِسراً.
و امّا آن سه که در علم‌اند: (اول) آن چه را نمی‌دانی از علما بپرس و مبادا که از آنان برای آزار و آزمایش بپرسی. (دوم) بر حذر باش از این که به رای خود عملی انجام دهی، و در هر چه امکان احتیاط می‌یابی احتیاط کن. (سوم) از فتوا بگریز همانند گریختنت از شیر، و گردنت را پل برای مردم قرار مده.
اولین توصیه درباره ی علم، امر به سؤال است درباره‌ی آن چه نمی‌دانیم. یکی از مصادیق طلب علم، سؤال از عالم است. قفل گنجینه‌ی علوم را نمی‌توانیم باز کنیم، مگر به پرسش. امام صادق (علیهِ‌السَّلام) فرمودند:
إنَّ هذَا العِلمَ عَلَیهِ قُفلٌ و مفِتاحُهُ المَسألَةُ.(1)
این علم (که در سینه‌ی امام معصوم (علیهِ‌السَّلام) است) قفلی دارد و کلید آن پرسش است.
توصیه‌ی دیگر این است که این پرسش باید فقط به انگیزه‌ی خروج از جهل و رسیدن به علم باشد. انگیزه‌های دیگر ـ هم چون سؤال برای آزمایش و آزار علما ـ عقلاً مردود است.
هم چنین امام (علیهِ‌السَّلام) ما را از عمل به رای و مخالفت با احتیاط نهی فرموده‌اند.
سفارش سوم درباره‌ی قتوی دادن است. ظاهراً مقصود این است که تا وقتی انسان به علم قطعی و یقینی دست نیافته، هرگز نباید به چیزی حکم دهد. این نکته، به ویژه برای عالمان دینی که بر مسند فتوا تکیه می‌زنند، اهمیت فراوان دارد. در این جا عالم دینی به معنای عام و فتوا نیز به معنای کلی آن ـ صادر کردن حکم براساس قرآن و حدیث ـ است. فتوا دادن به معنای نسبت دادن حکمی به دین الهی است، پس نباید بی‌دلیل روشن
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب سؤال العالم....، ح3.
{صفحه115}
و حجت متقن، اقدام به افتاء کنند که در این صورت، گردن خود را پلی برای عبور مردم از آن قرار داده‌اند؛ بدین معنا که از طریق فتوای نادرست، مردم به گمراهی می‌لغزند و عملاً گردن فتوا دهنده، پلی برای عبور مردم از آن به سوی ضلالت می‌گردد.
امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در پایان می‌فرمایند:
قُم عَنّی یا اباعَبداللهِ! فَقَد نَصَحتُ لَکَ. و لا تُفسِد عَلَیَّ وِردی فَإنّی امرءُ ضَنینٌ بِنَفسی، و السَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الهُدی.(1)
ای ابا عبدالله! از نزد من برخیز که برای تو، خیر خواستم و وردم را بر من تباه مساز، چرا که من مردی هستم که نسبت به خودم (وقت و عمرم) بخیلم. و سلام بر کسی که از هدایت پیروی کرد.
{صفحه 116}

فصل ششم: به کار بستن علم

معنای استعمال علم

یکی از سفارش‌های امام صادق (علیهِ‌السَّلام) به عنوان بصری، طلب علم از طریق «استعمال» آن بود. «استعمال علم» یعنی به کار بستن آن و در فصل سوم روشن شد که در راس علم شریف و مقدسی که به طلب آن سفارش شده‌ایم، معرفت خدای متعال قرار دارد. در رتبه‌های بعد علومی هستند که هر یک به نحوی به ادای حق این معرفت ارزشمند مربوط می‌شوند.
بر این اساس، استعمال علم خداشناسی به بندگی کردن خدای متعال محقق می‌گردد. پس از معرفت پروردگار به فرموده‌ی امام صادق (علیه‌السلام)، معرفت صنع خدا با انسان مطرح می‌شود (ان تَعرِفَ ما صَنَعَ بِکَ). استعمال این علم به ادای شکر نعمت‌های الهی حاصل می‌شود. هر لطف خدا به انسان، شکر خاصّی می‌طلبد که استعمال علم به همان لطف خاصّ است.
در مرتبه‌ی سوم شناخت تکالیف الهی است (أن تَعرِفَ ما أرادَ مِنکَ). استعمال این علم از طریق عمل به آن تکالیف (اعم از واجب و مستحب) محقق می‌شود و در درجه‌ی چهارم شناخت اموری است که انسان را از دینش خارج می‌سازد (أن تَعرِفَ ما یُخرِجُکَ مِن دینِکَ). استعمال این علم به پرهیز از آن امور است.
با این ترتیب روشن می‌شود که مراد از «استعمال علم» چیست.
{صفحه 119}

وسعت قلب برای تحمل علم

محدث عالی مقام شیعه مرحوم کلینی در شاهکار بی‌نظیر «کافی» بابی تحت عنوان «باب استعمال العلم» در کتاب «فضل العلم» منعقد فرموده که به همین موضوع اختصاص دارد. هفت حدیث در این باب ذکر شده که آخرین آن‌ها به نقل از انام محمد باقر (علیهِ‌السَّلام) این است:
إذا سَمِعتُم العِلمَ فَاستَعمِلوه و لتَتَّسع قُلُوبُکُم فَإنَّ العِلمَ إذا کَثُرَ فی قَلبِ رَجُلٍ لا یَحتَمِلُهُ، قَدَرَ الشَّیطانُ عَلَیه.(1)
هرگاه علم را شنیدید، آن را به کار ببندید و باید دل‌های شما وسعت پیدا کند، چون وقتی علم در قلب کسی زیاد شود که ظرفیت آن را نداشته باشد، شیطان بر او قدرت پیدا می‌کند.
شنیدن علم مرحله‌ی اول آشنایی با یک حقیقت است. مقصود فقط شنیدن با گوش سر نیست؛ چه بسا انسان حقیقتی را از غیر طریق شنیدن با گوش، درک کند. مثلاًَ آن را با چشم ببیند یا از روی نوشته‌ای بخواند یا آن را لمس کند یا بچشد یا...... مهم این است که با چیزی در مرحله‌ی اولیه آشنا شود. این آشنایی خود، نوری است که به قلب آشنا می‌تابد و ان را تا حدی روشن و منوّر می‌سازد، امّا این هنوز شروع کار است. در این مرحله نمی‌توان شخص را به معنای کامل کلمه «عالم» دانست. اگر به آن چه شنیده عمل کند، قلبش وسعت لازم را برای پذیرش و تحمل آن علم پیدا می‌کند و اگر به آن عمل نکند، این سعه‌ی صدر و تحمل پیدا نمی‌شود و به همین دلیل، قلب او آن نور اولیه را هم از دست می‌دهد. مثالی بزنیم تا مطلب روشن شود. از مصادیق علم می‌توانیم این فرمایش امام صادق (علیهِ‌السَّلام) را مطرح کنیم که فرمودند:
مَن زَهِدَ فِی الدُّنیا أثبَتَ اللهُ الحِکمَةَ فی قَلبِهِ و أنطَقَ بِها لِسانَهُ و بَصَّرَهُ عُیُوبَ الدُّنیا داءَها و دواءَها.(2)
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب استعمال العلم، ح7.
2ـ کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب ذم الدنیا....، ح1.
{صفحه 120}
هر کس در دنیا زهد ورزد، خداوند حکمت را در قلب او استوار می‌دارد و زبان او را بدان گویا می‌کند و عیب‌های دنیا ـ هم درد و هم دارویش ـ را به او می‌نمایاند.
کسی که این کلام را می‌شنود و معنای اولیه‌ی آن را درک می‌کند، در حد آشنایی ابتدایی با آن، قلبش منوّر می‌شود. فهم این مطلب که بی‌رغبتی به دنیا سبب استواری حکمت در قلب و گویا شدن زبان به آن و دیدن درد و درمان دنیاست، منشا یک باور اولیه در انسان می‌شود که خود، درجه‌ای از نور علم است. این امر از اموری است که خداوند از انسان می‌خواهد. پس مصداق «أن تَعرِفَ ما أرادَ مِنکَ» می‌باشد.
حال اگر به این باور خود عمل کند، یعنی با اختیارش کاری کند که به تدریج رغبت به دنیال از دل او خارج شود و بی‌رغبتی جای آن را بگیرد، در این صورت تحقق وعده‌های امام صادق (علیهِ‌السَّلام) را در وجود خود مشاهده خواهد کرد. مثلاً عیب‌های دنیا را واقعاً می‌بیند در حالی که قبل از پدید آمدن زهد، چنین نبود.
اگر به این حالت برسد، قلبش وسعت لازم را برای پذیرش و تحمل فرمایش امام صادق (علیهِ‌السَّلام) پیدا کرده است. البته زهد درجات دارد وسعت قلب هم دارای درجات است. هر چه زهدش بیشتر باشد، سعه‌ی صدر او هم بیشتر خواهد بود.
در این حالت چه چیزی وجود پیدا کرده که قبلاً نبود؟ هر چند که از هنگام شنیدن حدیث، معنای ظاهری آن را می‌فهمید وچون امام صادق (علیهِ‌السَّلام) را معصوم می‌دانست، سخن ایشان را هم قبول داشت، امّا آن قبول داشتن با آن چه اکنون قبول دارد، زمین تا آسمان متفاوت است. باور فعلی او مبتنی بر چشیدن حقیقتی است که در ابتدا از آن محروم بود و در حال حاضر، علم خود به فرمایش امام (علیهِ‌السَّلام) را در افقی می‌بیند که قبلاً هرگز چنین منظری برایش مطرح نبود.
وقتی هنوز مزه‌ی زهد در دنیا را نچشیده بود، عیب‌های دنیا را هم نمی‌دید. چه بسا فکر می‌کرد که: دنیا مگر چه عیبی دارد؟! اکنون که دنیا را پر از عیب می‌یابد و آن را شایسته‌ی دل بستن نمی‌بیند، تازه می‌فهمد که امامش به چه حقیقتی اشاره فرموده است. اکنون اعتراف می‌کند که در ابتدا کلام امام (علیهِ‌السَّلام) را ـ چنان که باید ـ نه می‌فهمید و
{صفحه 121}
نه قبول داشت. به عاشقان و شیفتگان دنیا می‌گوید: شما واقعاً مقصود امام صادق (علیهِ‌السَّلام) را درنمی‌یابید! این در حالی است که معنای ظاهری حدیث برای کسانی که با زبان عربی آشنایی سطحی داشته باشند، روشن است و باور اولیه نسبت به آن معمولاً وجود دارد که این خود، درجه‌ای از نور علم است، امّا این علم هنوز خیلی ابتدایی است. راه سعه‌ی صدر و ایجاد ظرفیت برای تحمل و نگهداری آن، همانا «استعمال» آن است. این که امام باقر (علیهِ‌السَّلام) توصیه فرمودند: وقتی علم را شنیدید، آن را به کار بندید و باید دل‌هایتان وسعت پیدا کند، مقصود این است که با به کار بستن علم، قلب انسان وسعت لازم را برای تحمل و پذیرش عمیق نور علم پیدا می‌کند.

نتیجه‌ی عدم تحمل علم

اما اگر به آن چه شنیده عمل نکند و در عین حال شنیده‌هایش در همان زمینه توسعه یابد، آن گاه این زمینه‌ای خواهد شد برای قدرت یافتن شیطان بر قلب او.
در مثال مورد بحث، اگر آن که فرمایش امام صادق (علیهِ‌السَّلام) را شنیده، در مسیر زهد نسبت به دنیا حرکت نکند، امّا در عین حال سخنان بیشتری در فواید زهد و لزوم آن بشنود، در صورتی که اهل عمل به آن‌ها نشود، کم کم به جای خطرناکی می‌رسد. از طرفی مرتب مرتب از فواید زهد می‌شنود و از طرف دیگر در عمل، خلاف آن حرکت می‌کند. نتیجه‌ی این تضاد میان آن چه شنیده و آن چه عمل می‌کند، این است که شیطان کم‌کم‌بر او قدرت می‌یابد و چه بسا او را به انکار و رد آن چه ابتداءً می‌پذیرفت، بکشاند.
وقتی اولین بار فرمایش امامش را شنید، آن را به دیده‌ی قبول نگریست و موضع مخالفی در برابر آن نداشت؛ امّا اکنون شیطان با قلبش کاری کرده که به توجیه و تأویل حدیث می‌پردازد و مایل است آن را جوری تأویل کند که نتیجه‌اش لزوم زهد ورزیدن نسبت به دنیا نباشد و اگر احادیق بیشتری در این زمینه شنید، چون قلباً ظرفیت قبول آن‌ها را ندارد، ممکن است به رد و انکار آن‌ها کشیده شود.
رد کردن فرمایش امام (علیهِ‌السَّلام) یکی از احتمالاتی است که در نتیجه‌ی قدرت یافتن
{صفحه 122}
شیطان بر قلب، ممکن است رخ دهد. چه بسا خطرات دیگری هم از جانب شیطان لعین او را تهدید نماید.

فرار علم از عالم بی‌عمل

یکی از بلاها که به طور قطع چنین فردی را تهدید می‌کند، کوچ کردن نور علن از قلب اوست. اگر انسان به آن چه شنیده عمل نکند، همان نور علم (فهم و باور) اولیه که قلبش را منوّر ساخته بود را از دست خواهد داد. از امام صادق (علیه‌السلام)در این خصوص چنین آمده است:
العِلمُ مَقرُونٌ إلَی العَمَلِ فَمَن عَلِمَ عَمِلَ و مَن عَمِلَ عَلِمَ و العِلمُ یَهتِفُ بِالعَمَلِ فَإن أجابَةُ و إلّا ارتَحَلَ عَنهُ.(1)
علم هم نشین عمل قرار داده شده، پس هر کس علم دارد، عمل می‌کند و هر که عمل کند، علم دارد. و علم عمل را فریاد می‌زند. اگر به آن پاسخ دهد، می‌ماند وگرنه از آن کوچ می‌کند.
علم انسان او را به عمل فرا می‌خواند، اگر جوابش را داد که آن علم باقی می‌ماند وگرنه علم از قلب می‌گریزد. چنین شخصی باور اولیه‌ی خود را هم از دست می‌دهد. در مثال مورد بحث اگر ابتدائاً پذیرفته بود که زهد در دنیا یک امر نیکو و دارای برکات دنیوی و اخروی است، ولی کارش به جایی می‌رسد که همان باور را دیگر ندارد. آن نور را از دست داده و دیگر هیچ حقیقتی را در کلام امام (علیهِ‌السَّلام) مشاهده نمی‌کند تا به آن اعتقاد و باور داشته باشد.
این سنت خداست که اگر عالم به علمش عمل نکند، علم از او سلب می‌شود. نمونه‌ای که از این سنت الهی در قرآن کریم مطرح شده، داستان بلعم باعور است. این شخص به تصریح روایات اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) به اسم اعظم الهی عالم بود، به طوری که هرگاه خداوند را به آن می‌خواند، دعایش مستجاب می‌گردید. امّا چون خواست که از علمش سوء استفاده نماید و آن را در مسیر خلاف رضای پروردگار به کار برد، مبتلا به
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب استعمال العلم، ح2.
{صفحه 123}
عقوبت الهی شد و اسم اعظم از او سلب گردید. علّتی که قرآن کریم برای این قصد سوء او بیان فرموده، پیروی کردن از هوای نفس و تمایلش به دنیا بود:
(و اتلُ عَلَیهم نَبَأَ الَّذی آتَیناه فَانسَلَخَ منها فَأَتَبَعَهُ الشَّیطانُ فَکانَ مِنَ الغاوینَ * وَ لَو شِیئنا لَرَفَعناهُ بِها ولکِنَّهُ أخلَدَ إلَی الأرضِ وَ اتَّبُعَ هَواهُ....)(1)
(و برای ایشان خبر آن کسی را که نشانه‌های خود را به او عطا نمودیم، تلاوت کن. پس (در نتیجه‌ی عمل نکردن به آن) از آن [نشانه‌ها] خارج گردید. پس شیطان او را تعقیب کرد [تا فریبش داد] و در نتیجه از گمراهان بود. و اگر می‌خواستیم، او را به واسطه‌ی همین آیات بالا می‌بردیم، امّا او به زمین چسبید [به دنیا تمایل پیدا کرد] و از هوای نفس خود پیروی نمود (لذا دچار عقوبت الهی گردید).
از حضرت امام باقر (علیهِ‌السَّلام) نقل شده که این آیات اشاره به بلعم باعورا دارد که به اسم اعظم الهی عالم بود.(2) یعنی آیات و نشانه‌هایی که قرآن کریم می‌فرماید، همان اسم اعظم بود. امام رضا (علیهِ‌السَّلام) توضیح فرموده‌اند که بلعم به تحریک فرعون می‌خواست با خواندن اسم اعظم الهی حضرت موسی (علیهِ‌السَّلام) و اصحابش را نفرین نماید و به همین قصد سوار بر الاغش شد تا موسی (علیهِ‌السَّلام) را تعقیب نماید، امّا الاغ از سواری دادن به او امتناع کرد و به اعجاز الهی به سخن درآمد و بلعم را از عمل به قصد سوء خود نهی نمود. ولی او منصرف نشد و آن قدر الاغ را زد تا مرد. این جا بود که اسم اعظم از او گرفته شد.(3)
ملاحظه می‌شود که به تصریح قرآن این علم می‌توانست وسیله‌ی رفعت مقام بلعم شود امّا چون دنباله‌روی از هوای نفس خود کرد، عقوبت الهی دامنگیرش شد و علم از او فرار کرد.
*****
1ـ اعراف/175 و 176.
2ـ تفسیر عیاشی/2/42، ح118.
3ـ تفسیر قمی/1/248.
{صفحه 124}

درجات واجدیّت نور علم

برای تبیین دقیق‌تر مطلب می‌توانیم نور یک علم را دارای درجات بدانیم. البته این درجه‌بندی در واقع به واجدیّت و مالکیت ما از نور علم برمی‌گردد. ممکن است کسی چیزی را بشناسد، امّا شناختش از آن سطحی باشد و دیگری با واجدیّت شدیدتری از آن نور، شناخت عمیق‌تری از همان چیز پیدا کند.
دانستن این حقیقت که زهد در دنیا درد و دوای آن را به انسان می‌نمایاند، مصداق نور علم است که می‌تواند درجات داشته باشد. درجه‌ی سطحی آن در ابتدای شنیدن حدیث به ملک شنونده درمی‌آید و سپس هر چه بیشتر به آن عمل کند، درجه‌ی واجدیتش از نور آن شدیدتر می‌شود. هر درجه‌ای از واجدیّت نور علم آثاری دارد که متفاوت با درجات پایین‌تر است. درجه‌ی بالاتر عمق بیشتری دارد و آثار آن هم برای مالک آن کامل‌تر و عمیق‌تر است.
درجات اولیه‌ی مالکیت نور علم هنوز قرار و استقرار ندارد و با کوچک‌ترین لغزشی از قلب عالم می‌گریزد. امّا وقتی به درجات عمیق‌تر برسد، در دل جا باز می‌کند و کم کم به آن جا می‌رسد که دیگر هیچ گاه صاحب خود را ترک نمی‌کند.

عدم استقرار علم در قلب

در فصل چهارم به مناسبت بحث اخذ حکمت از مشرک و منافق، اشاره کردیم که کلمه‌ی حکیمانه در سینه‌ی منافق هم وارد می‌شود، ولی چون او اهل عمل نیست، در قلبش استقرار و سکونت پیدا نمی‌کند. وقتی چیزی در جای مناسب خودش نباشد، آرام و قرار ندارد؛ بلکه می‌خواهد از آن جا فرار کند و در جای خودش قرار بگیرد. این است که کلمه‌ی حکیمانه در سینه‌ی منافق استقرار پیدا نمی‌کند، آن قدر بالا و پایین می‌شود تا از آن جا بگریزد. تعبیری که امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) در این مورد به کار برده‌اند، این است:
{صفحه 125}
إنَّ الکلمةَ مِنَ الحِکمَةِ لَتَتَلَجلَجُ فی صَدرِ المُنافِقِ نِزاعاً الی مَظانها حتّی یَلفِظَ بِها فَیَسمَعُها المُؤمِنُ فَیَکونُ أحَقَّ بِها و أهلَها فَیَلقَفُها.(1)
همانا کلمه‌ی حکیمانه در سینه‌ی منافق بی‌قرار و مردد است در حالی که به سوی محل‌های خود پر می‌کشد، تا آن که آن را به زبان آورد، پس مؤمن آن را می‌شنود که به آن سزاوارتر (از منافق) و اهل آن است، پس آن را به سرعت می‌بلعد.
«تَلَجلَجَ» در کلام عرب برای جایی به کار می‌رود که چیزی در سینه‌ی کسی آرام و قرار ندارد و مانند لقمه‌ای است که در دهانش گذاشته امّا آن را نمی‌جود بلکه بالا و پایینش می‌اندازد، تا آن که از دهانش بیرون افتد.(2)
علم و حکمت هم برای منافق این گونه است؛ در قلبش وارد می‌شود، امّا چون ظرفیت و تحمل نگه داری آن را ندارد، در سینه‌ی او آرام نمی‌گیرد. آن قدر بالا و پایین می‌شود تا بالاخره به زبانش جاری شده و به سینه‌ی مؤمنی که اهلیت حفظ آن را دارد، وارد شود. مؤمن آن را می‌بلعد و در درون او آرام و قرار پیدا می‌کند.
در عبارت دیگری از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) به همین مضمون چنین اشاره شده است:
... فَتَلَجلَجُ فی صَدرِهِ حتّی تَخرُجَ فَتَسکُنَ إلی صَواحِبها فی صَدرِ المُؤمِن.(3)
.... پس در سینه‌ی او (منافق) بالا و پایین می‌رود تا این که خارج شود. پس نزد صاحبانش در سینه‌ی مؤمن آرام گیرد.
مؤمن ظرفیت لازم را برای تحمل حکمت دارد، لذا در قلب او آرام و قرار پیدا می‌کند.
*****
1ـ بحارالأنوار/2/97، ح46 به نقل از امالی شیخ طوسی.
2ـ تَلَجلَجَ فی صَدری شیء: تردّد و تعلَّق و لم یستقرّ. (مجمع البحرین/2/327؛ کتاب العین/6/20) نیز تَلَجلَجَ اللّقمة فی فم الآکل من غیر مَضغ یعنی یُقلّبها فی فمه: لقمه را در دهانش بدون آن که آن را بجود، بالا و پایین می‌اندازد. (همان)
3ـ نهج‌البلاغه، حکمت 79.
{صفحه 126}
با این توضیحات روشن شد که گاهی نور علم در قلب کسی وارد می‌شود، امّا چون ظرف مناسبی برای آن نیست، آرام و قرار پیدا نمی‌کند و از آن کوچ می‌کند.

سعه‌ی صدر برای استقرار نور علم

تنها ظرف مناسب برای نگهداری و استقرار نور علم، قلب کسی است که به آن عمل می‌کند. عمل به نور علم اولیه، زمینه را برای وسعت قلب عالم عامل ایجاد می‌کند و اگر نور در قلب ساکن و مستقر گردد، آن قلب جا باز می‌کند، گشایش و وسعت می‌یابد و به تعبیر زیبای قرآن کریم، خدا به او شرح صدر می‌دهد. آیه‌ی کریمه این است:
أفَمَن شَرَحَ اللهُ صَدرُهُ لِلأسلامِ فَهُوَ عَلی نُورٍ مِن رَبِّه....)(1)
آیا آن که خداوند سینه‌اش را برای اسلام شرح داده، پس او واجد نوری از جانب پروردگارش است....
از پیامبر اکرم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) روایت شده که فرمودند:
إنَّ النُّورَ إذا وَقَعَ فی القَلبِ انفَتَحَ (انفَسَحَ) لَهُ وَ انشَرَحَ.(2)
همانا وقتی نور در قلب واقع می‌شود، (قلب) برای (جا دادن و پذیرش) آن گشوده (باز) و منشرح می‌گردد.
این نور شامل هر نوری است که قلب انسان را منوّر می‌سازد که یکی از مصادیق مهم آن نور علم می‌باشد. شرح صدرب انسان کار خداست. این نور را، خدا به خاطر شرافتش به خود نسبت داده است. امّا او این لطف را منوط و موکول به عمل عالم کرده است. اگر اهل عمل باشد، سعه‌ی صدر لازم را برای حفظ و نگهداری از آن علم به او می‌دهد و اگر نباشد، از او می‌گیرد. این سنت الهی است و هر چند دست خدا برای دادن و گرفتن علم باز است، امّا خود این گونه خواسته است که عمل عالم، ضامن حفظ و بقای نور علمش باشد.
*****
1ـ زمر/23.
2ـ تفسیر کنزالدقائق/11/297.
{صفحه 127}

علم بی‌عمل: سبب دوری از خدا

از این روست که امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) ملاک علام را عمل به آن دانسته و فرموده‌اند:
ملاکُ الِعلمِ العَمَلُ بِهِ.(1)
ملاک و معیار علم، عمل به آن است.
فضایل و برکاتی که برای علم گفته شده، همگی به شرط عمل به آن است. حتّی طلب علم هم اگر عمل به دنبال نداشته باشد، نتیجه‌ای جز دوری از خداوند ندارد.
وقتی کسی خدمت امام زین‌العابدین (علیهِ‌السَّلام) رسید و از ایشان سؤال‌هایی پرسید، حضرت جواب فرمودند. پس بار دیگر آمد و سؤالاتی شبیه قبل پرسید. حضرت به او این گونه هشدار دادند:
مَکتُوبٌ فِی الإنجیلِ لا تَطلُبُوا عِلمَ ما لا تَعلَمُونَ و لمّا تَعمَلُو بِما عَلِمتُم فَإنَّ العِلمَ إذا لَم یَعمَل بُِهِ لَم یَزدَد صاحِبُهَ إلا کُفراً و لَم یَزدَد مِنَ اللهِ إلّا بُعداً.(2)
در انجیل نوشته شده است: تا وقتی به آن چه داشته‌اید، عمل نکرده‌اید، علم به آن چه نمی‌دانید را طلب نکنید. زیرا اگر به علم، عمل نشود، برای صاحبش نتیجه‌ای جز کفران (ناسپاسی) و دوری از خداوند ندارد.
وقتی کسی حق نعمت الهی را ادا نکند، هر چه نعمت‌هایش بیشتر شود، ناشکری‌اش هم بیشتر می‌شود و نعمتی که شکر آن گذارده نشود، مانند معصیتی است که آمرزیده نشود:
نِعمَةٌ لا تُشکَرُ کَسَیِّئَةٍ لا تُغفَر.(3)
بر این اساس، هر چه ناشکری بیشتر شود، دوری از خدا هم بیشتر می‌شود. پس اگر قرار نیست که انسان به علمش عمل کند، همانا بهتر که در طلب علم هم نباشد، تا به سرنوشت بدتری دچار نگردد.
*****
1ـ غررالحکم/153، ح2831.
2ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب استعمال العلم، ح4.
3ـ بحارالأنوار/68/53، ح84.
{صفحه 128}

عالم بی‌عمل، بدتر از جاهل

اصولاً عالمی که به علمش عمل نکند از جاهلی که در جهل خود سرگردان است، بدتر و حجت الهی بر او سنگین‌تر است. امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) این مطلب را در یک سخنرانی عمومی بر فراز منبر اعلام فرمودند:
أیُّهَا النّاسُ! إذا عَلِمتُم فَاعمَلُوا بِما عَلِمتُم لَعَلَّکُم تَهتَدُونَ. إنَّ العالِمَ العامِلَ بِغَیرِهِ کَالجاهِلِ الحائِرِ الَّذی لا یَستَفیقُ عَن جَهلِهِ بَل قَد رَأیتُ أنَّ الحُجَّةَ عَلَیهِ أعظَمُ وَ الحَسرَةَ أدوَمُ عَلی هذا العالِمِ المُنسَلِخِ مِن عِلمِهِ مِنها عَلی هذا الجاهِلِ المُتُحَیَّرِ فی جَهلِهِ و کِلاهُما حائرٌ بائرٌ.(1)
ای مردم! وقتی عالم شدید، به آن چه می‌دانید عمل کنید؛ شاید هدایت شوید. همانا عالمی که برخلاف علمش عمل می‌کند، چون جاهل سرگردانی است که از نادانی خود به هوش نمی‌آید، بلکه معتقدم که حجت (خداوند) بر او بزرگ‌تر است و حسرت این عالمی که از علمش جدا شده ماندگارتر است از حسرت جاهلی که در جهل خود سرگردان است. در حالی که هر دو آن‌ها سرگردان و حیران (یا هالک) هستند.
جدا شدن عالم از عمل، او را از جاهل پست‌تر می‌کند؛ چرا که حجت بر او تمام‌تر است. چون به علمش عمل نکرده، نور علم خدادادی را از دست داده و هم چون جاهل سرگردان و حیران است. امّا حسرت او از جاهل بیشتر است؛ چون به دست خود به این بدبختی افتاده است. عالم بی‌عمل در نگهداری از امانت گران قدر الهی (علم) خیانت کرده و باید عقوبت گردد. پیامبر خدا (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) عالمان را امانت داران خود در زمین خوانده و فرموده است:
اَلعِلمُ وَدیعَةُ اللهِ فی أرضِهِ و العُلَماءُ أمَناؤُهُ عَلَیهِ فَمَن عَمِلَ بِعِلمِهِ أدّی أمانَتَه و مَن لَم یَعمَل بِعِلمِهِ کُتِبَ فی دیوانِ اللهِ مِنَ الخائِنینَ.(2)
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب استعمال العلم، ح6.
2ـ بحارالأنوار/74/168، ح3.
{صفحه 129}
علم ودیعه‌ی خداوند در زمین است و عالمان امانت دارهای آن هستند. پس هر که به علمش عمل کند، امانت او (خدا) را ادا کرده و هر کس به علمش عمل نکند، [نامش] دردفتر خدا جزء خیانت کننده‌ها نوشته می‌شود.
کسی که این گونه مورد تکریم خداوند قرار می‌گیرد، وظیفه‌ی سنگین‌تری بر عهده دارد. خدا با اعطای علم، امانت بزرگی را به او سپرده و او با عمل نکردن به علم در این امانت الهی خیانت نموده است. به همین جهت در قیامت عذاب سختی در انتظار اوست.

عاقبت اخروی عالم بی‌عمل

سلیم بن قیس هلالی می‌گوید: از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) شنیدم که از پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) چنین نقل فرمودند:
اَلعُلَماءُ رَجلانِ: رَجُلٌ عالِمٌ آخِذٌ بِعِلمِهِ فَهذا ناجٍ و عالِمٌ تارِکٌ لِعِلمِهِ فَهذا هالِکٌ و إنَّ أهلَ النارِ لَیَتَأذَّونَ مِن ریحِ العالِمِ التارِکِ لِعِلمِهِ و إنَّ أَشَدَّ اهلِ النارِ نَدامَةً و حَسرَةً رَجُلٌ دَعا الَی اللهِ فَاستجابَ لَهُ و قَبِلَ مِنهُ فَأطاعَ اللهَ فَادخَلَهُ اللهُ الجنَّةَ و ادخَلَ الداعیَ النارَ بِتَرکِهِ عِلمَهُ و اتباعِهِ الهَوی و طولِ الأمَلِ.(1)
عالمان دو گروه‌اند: عالمی که علم خود را به کار بسته که او اهل نجات است و عالمی که علمش را کنار گذاشته و این هلاک می‌شود و همانا اهل دوزخ از بوی [بد] عالم بی‌عمل به رنج می‌افتند و بیشتر این پشیمانی و حسرت در میان دوزخیان از آن کسی است که [دیگری را] به [معرفت و ایمان به] خدا دعوت کرده و او [دعوت این شخص را] پذیرفته و خدا را اطاعت کرده و خدا او را وارد بهشت نموده است، امّا شخص دعوت کننده را وارد دوزخ کرده است به سبب عمل نکردن به علمش و دنباله‌روی‌اش از هوای نفس و آرزوهای دور و دراز.
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب استعمال العلم، ح1.
{صفحه 130}
این است عاقبت عالم بی‌عملی که دیگران را به سبب علم او به سعادت می‌رسند؛ امّا خود او ازعلمش بی‌نصیب مانده و بدبخت می‌شود.
نتیجه‌ای که از بحث ضرورت «استعمال علم» حاصل می‌شود، این است که انسان نباید دلش را به دانستن یک سری معلومات صحیح خوش کند. آشنایی با علوم و معارف اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) ـ چه اعتقادات، چه اخلاق و چه احکام فقهی ـ بسیار خوب و ضروری است، امّا این‌ها همه وظیفه‌ی انسان را سنگین و سنگین‌تر می‌کند. چه بسا کسی در علم خداشناسی تخصص پیدا کند و بتواند همه‌ی آیات توحیدی قرآن و خطبه‌های توحیدی نهج‌البلاغه را بفهمد و تدریس کند. یا در موضوع عدل الهی و توضیح و تفسیر صحیح مشیت و اراده و قضا و قدر و بداء خیلی خوب بحث کند و ظرایف و دقایق احادیث اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) را دریابد و بیان کند. این‌ها همه خوب است و حاصل شدنش به طور صحیح و کم خطا، بسیار سخت؛ امّا به مراتب سخت‌تر از دانستن این مطالب، عمل به این تعالیم الهی است.

خشیت از خدا؛ نشانه‌ی علم واقعی

اگر دانستن معارف توحیدی انسان را به خشیت از خدا نبیندازد و اگر اعتقاد به عدل و بداء خداوند در انسان ایجاد خوف از او نکند، آن علوم، ذره‌اینفع برای شخص ندارد و او را از حسرت و ندامت در روز قیامت خلاص نمی‌سازد.
مگر رأس علم، معرفت خداوند نیست و مگر نفرموده‌اند که «أعلَمُکُم بِاللهِ أخوفَکُمُ للهِ»(1)؟ یعنی عارف ترین شما به خدا، خائف‌ترین شما از اوست. پس باید بدانیم که اگر در بیان بحث توحید، علامه‌ی دهر باشیم، امّا چنان که شایسته‌ی مقام رب است، خوف از او نداشته باشیم، در نگاه دین و اولیای دین خداشناس نیستیم، بلکه از حقیقت نور علم بی‌بهره‌ایم. چه لطیف است بیان رب‌العالمین در کتاب قویمش، قرآن کریم:
*****
1ـ بحارالأنوار/67/344.
{صفحه 131}
(إنَّما یَخشَی اللهَ مِن عِبادهِ العُلماءُ.)(1)
همانا از میان بندگان خدا، فقط عالمان خشیت از او دارند.
این عالمان چه کسانی هستند؟ پاسخ را از امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در توضیح همین آیه‌ی شریفه بشنویم:
یَعنی بالعُِلَماءِ مَن صَدَّقَ فِعلُهُ قَولهُ و مَن لَم یُصَدِّق فِعلُهُ قَولَهُ فَلَیسَ بِعالمِ(2)
مقصود از علما، کسانی هستند که عملشان گفتار (یا اعتقاد) آن‌ها را تصدیق کند و کسی که عملش، گفتارش (یا اعتقادش) را تصدیق نکند، عالم نیست.
تنها آنان که عملی مطابق با اعتقاد و گفتارشان دارند، اهل معرفت‌اند و غیر آنان، هنرمندانی هستند که هنر خوب فکر کردن و خوب ارائه دادن را دارند، امّا از علم شریف توحید در وجودشان خبری نیست.

بازداشتن نفس از شهوات همراه با خوف

خوف از مقام رب العالمین وقتی با بازداشتن از هوای نفس ضمیمه شود، انسان را به سعادت ابدی می‌رساند:
(و أمّا مَن خافَ مَقامَ رَبِّهِ و نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوی * فَإنَّ الجَنَّةَ هیَ المَاوی)(3)
و امّا آنان که از مقام و منزلت رب خویش خائف شده و نفس (اماره) را از پیروی میل و شهوت بازداشته‌اند، همانا بهشت منزل و مأوای (ایشان) است.
بازداشتن نفس از پیروی شهواتش به مراتب سخت‌تر از دانستن علومی در توحید و عدل و معاد است. یاد گرفتن این علوم ضروری انسان است؛ امّا هر چه علم انسان بالا
*****
1ـ فاطر/28.
2ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب صفة العلماء، ح2.
3ـ نازعات/40-41.
{صفحه 132}
رود، باید خشیتش هم بیشتر شود و هوای نفسش را بهتر کنترل نماید. امیرالمؤمین (علیهِ‌السَّلام) می‌فرمایند:
إذا زادَ عِلمُ الرَّجُلِ زادَ أدبهُ و تَضاعَفَت خَشیتُهُ لِرَبِّهِ.(1)
هر چه علم انسان بیشتر می‌شود، ادب او هم بیشتر می‌شود و خشیت او نسبت به پروردگارش چند برابر می‌گردد.
نشانه‌ی علم واقعی همین است. هر چه نور علم بیشتر باشد، رعایت ادب در برابر خالق علم هم بیشتر می‌شود. نیکوترین آداب، آن اموری است که انسان را از ارتکاب محرمات الهی بازدارد. همین امام بزرگوار فرمودند:
احسنُ الآدابِ ما کَفَّکَ عَنِ المَحارمِ.(2)
هر چه علم فزونی یابد، اجتناب ازمعاصی هم شدیدتر می‌شود. پس عالم واقعی آن کسی است که از محرمات پرهیز نماید، هر چند که در یادگیری و یاد دادن علوم ضعیف و ناتوان باشد.

گریه از خوف و تضرع به پیشگاه الهی

چه تکان دهنده است وصیت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) به جناب ابوذر که فرمود:
یا اباذر! مَن اُوتیَ مِنَ العِلمِ لا یُبکیهِ لَحَقیقٌ أن یَکونَ قَد اوتیَ علمَ ما لا ینفعهُ لانَّ اللهَ نَعَتَ العُلَماءَ فَقالَ جَلَّ و عَزَّ: (إنَّ الَّذینَ اوتُوا العلمَ مِن قَبلِهِ إذا یُتلی عَلیهِم یَخرُّونَ لِلاذقانِ سُجّداً * .... وَ یَخِرُّونَ لِلأذقانِ یَبکُونَ و یَزیدُهُم خُشُوعاً) (3) (4)
ای ابوذر! به هر کس علمی داده شود که او را به گریه درنیاورد، هر آینه شایسته است که علم بی‌فایده داده شده باشد؛ چون خداوند عزّ و جل عالمان
*****
1ـ غررالحکم/63، ح791.
2ـ غررالحکم/247، ح5079.
3ـ اسراء/107 و 109.
4ـ بحارالأنوار/74/80 به نقل از مکارم الاخلاق.
{صفحه 133}
را چنین توصیف فرموده: (همانا کسانی که پیش از او علم داده شده‌اند، وقتی [آیات الهی] بر ایشان تلاوت شود، با صورت به سجده می‌افتند.... و در حالی که به رو افتاده‌اند، گریان‌اند و [خدا] بر خشوعشان می‌افزاید.
نشانه‌ی علم، خوف و نشانه‌ی خوف، بکاء و خشوع است. این‌ها معیار و ملاک علم از دیدگاه پیامکبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) می‌باشئ. باید با همه‌ی وجود از خدا، علم نافع طلب کرد و از علم غیر نافع به او پناه برد. پیامبر اکرم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) چنین دعا می‌کردند:
اَللهُمَّ انّی اعُوذُ بِکَ مِن علمٍ لا یَنفَعُ و قَلبٍ لا یَخشَعُ.(1)
خدایا، از علم غیرمفید و قلب غیرخاشع به تو پناه می‌آورم.
و چه دعای زیبایی می‌کرد امام موسی بن جعفر (علیهِ‌السَّلام) که خداوند را این گونه قسم می‌داد:
یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ، اسالُِکَ بِحَقِّ مَن حَقُّهِ عَلَیکَ عَظیمٌ ان تُصَلِّیَ عَلی مُِحمَّدٍ و آل مَحمَّدٍ و ان تَرزُقَنی العَمَلَ بِما عَلَّمتنَی مِن مَعرِفَهِ حَقِّکَ.(2)
ای خدا، ای خدا، ای خدا، از تو به حق کسانی که حق ایشان بر تو بزرگ است، می‌خواهم که بر پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) و آل او درود فرستی و مرا توفیق عمل به آن چه از شناخت حقت تعلیمم دادی، عطا فرمایید.
حقیقتاً باید به پیشگاه الهی تضرع کرد و او را به حق کسانی که خود برای ایشان حق عظیم قرار داده، قسم داد تا به برکت محمد و آل محمد (علیهِم‌السَّلامُ) توفیق ادای حقوق خود را که به ما شناسانده، عطایمان فرماید. مبادا نزد دیگران عالم و دانشمند محسوب شویم، امّا در پیشگاه الهی دست خالی و شرمنده بمانیم. إلهی لا تَکِلنا إلی انفُسنا طَرفَةَ عَینٍ أبداً.
*****
1ـ بحارالأنوار/83/18، ح15.
2ـ کافی، کتاب الدعاء، باب الدعاء للرزق، ح11.
{صفحه 134}

فصل هفتم: بایسته‌ها و نبایسته‌های علم

جایگاه بایسته‌ها و نبایسته‌ها

در این فصل بر آن‌ایم که بایسته‌ها و نبایسته‌های علم و عالمان را برشماریم؛ آن اوصافی که شایسته‌ی عالم واقعی است و آن چه که برای او شایسته نیست. خصوصیاتی که برای علام و عالم بیان شده هم ثبوتی است و هم اثباتی؛ یعنی هم در تحقق علم مؤثر است و هم راه شناخت عالم از غیر عالم است. هم چنین اوصافی که نباید علم به آن متصف باشد، هم مانع استقرار نور علم در قلب انسان است و هم نشانگر این که اگر کسی چنان باشد، عالم حقیقی نیست.
در فصول گذشته دانستیم که علم نوری است در قلب آن که خداوند هدایتش می‌کند. معطی و مملک این نور خداست و آن چه تحت عنوان «تعلم» انجام می‌دهیم، صرفاً مقدمه و زمینه‌ای برای تملیک این نور از جانب خدا به قلب ماست. چون چنین است، باید ببینیم خدای متعال چه مقدماتی برای ایجاد این فعل خود قرار داده و دل‌های چه کسانی را مناسب اعطای این نور دانسته است. نباید به خود و آن چه انجام می‌دهیم متکی باشیم، بلکه این امور به دلیل آن که خداوند آن‌ها را زمینه و مقدمه‌ی صنع خود قرار داده، برای ما خواستنی هستند. در مقابل، باید ببینیم خداوند چه ویژگی‌هایی را مانع و سد راه اعطای نور علم به قلب انسان قرار داده است. از آن‌ها دوری کنیم و اگر خدای ناکرده گرفتارشان هستیم، سعی کنیم از خود جدا سازیم تا دل‌های ما لیاقت تحمل نور الهی را پیدا کند.
{صفحه 137}
با این نگرش به سراغ شناخت و معرّفی بایدها و نبایدهای علم و عالم می‌رویم، البته چون احصای همه‌ی آن‌ها در این کتاب ممکن نیست، سعی می‌کنیم اهم آن‌ها را در این فصل برشماریم.

تواضع: رأس علم

در میان بایسته‌های علم در چند مورد تعبیر «رأس العلم» به کار رفته است. یقیناً آن چه سر علم نامیده شده، نسبت به سایر اوصاف از اهمیت بیشتری برخوردار است. امام صادق (علیهِ‌السَّلام) از جد گرامی خود امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) نمقلنقل کرده‌اند که فرمود:
یا طالب العلم، ان العلم ذو فضائل کثیرة فراسه التواضع.(1)
ای جوینده‌ی علم، همانا علم فضایل زیادی دارد، پس راس آن تواضع است.
اهمیت این ویژگی چنان است که حضرت عیسی بن مریم (علیهِ‌السَّلام) روزی به حواریون خود فرمود: من نیازی به شما دارم، آن را برآورده کنید. گفتند: حاجت شما رواست. ایشان برخاستند و پاهای آنان را شستند. آن‌ها گفتند: یا روح‌الله، ما برای این کار (شستن پاهای شما) سزاوارتر بودیم. فرمود:
انَّ احَقَّ الناسِ بِالخِدمَةِ العالِمُ انَّما تَواضَعتُ هکَذا لِکَیما تَتَواضَعُوا بَعدی فِی النّاسِ کَتَواضُعی لَکُم.
همانا سزاوارترین مردم به خدمت کردن، عالم است. من چنین تواضع نکردم مگر برای آن که پس از من در میان مردم مانند تواضع من نسبت به خودتان تواضع کنید.
بِالتَّواضُعِ تُعمَرُ الحِکمةُ لا بِالتَّکَبُّرِ و کَذلِکَ فی السَّهلِ یَنبُتُ الزَّرعُ لا فی الجَبَل.(2)
به تواضع است که حکمت آباد می‌گردد نه به تکبر، چنان که گیاه در دشت می‌روید نه در کوه.
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب النوادر، ح2.
2ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب صفة العلماء، ح6.
{صفحه 138}
فرمایش حضرت عیسی (علیهِ‌السَّلام) شامل درس‌های بسیار مهمی است. آب و خاک مناسب در میان دره و دشت جمع می‌شود نه روی کوه، لذا گیاه در دشت می‌روید نه در کوه. آب و خاک علم و حکمت، تواضع است نه تکبر. لذا هر چه انسان بیشتر تواضع کند، علم بیشتری در قلبش جوانه می‌زند. امّا تکبّر مانع ورود و رشد علم در قلب است و انسان را از نور آن محروم می‌سازد. نکته‌ی دیگری که حضرت عیسی (علیهِ‌السَّلام) تذکر داده‌اند، این است که شایسته‌ترین افراد برای خدمت به مردم، علما هستند. یعنی اگر عالمی در میان جمعی هست، نباید اجازه دهد دیگران خدمت کنند. این کار هم برای خودش مفید است و هم دیگران. برای خودش از این جهت که مانع ورود کبر به قلبش می‌شود و امر بر او مشتبه نمی‌شود. وقتی دیگران را به انسان خدمت کنند، ممکن است این توهم و خیال باطل برای او پیدا شود که حتماً شایسته‌ی خدمت کردن دیگران است و این گونه از دیدن نقایص و کمبودهای خود غافل شود.
برای دیگران هم مفید است از این جهت که آن‌ها هم تشویق به علم آموزی می‌شوند. هیچ کس از انسان متکبر خوشش نمی‌آید و برعکس همگان از دیدن انسان متواضع لذت می‌برند و درس می‌گیرند. وقتی ببینند عالمی به آن‌ها خدمت می‌کند، دل‌هایشان به سوی او جلب می‌شود و این خود، بهترین تبلیغ برای طلب علم و عالم شدن است.
ویژگی تواضع، راس علم نامیده شده؛ چون حیات انسان به سر اوست، زنده بودن علم هم به تواضع عالم بستگی دارد. اگر این ویژگی در او نباشد، علم هم باقی نمی‌ماند. در فصل سوم کتاب به روایاتی اشاره کردیم که راس علم را معرفت خدا دانسته‌اند. این دو مقوله (تواضع و معرفت خداوند) چه ارتباطی با هم دارند؟ به نظر می‌رسد که این دو، دو رویه‌ی یک سکه‌اند. هر چه انسان خدا را بیشتر و بهتر بشناسد، فقیر و نادار بودن خود را هم بهتر و همیق‌تر وجدان می‌کند و بالعکس، هر چه انسان به فقر و احتیاج خود بیشتر عالم شود، حق معرفت خدا را بهتر می‌شناسد. تواضع از فهم و باور عمویق به فقر ذاتی و بیچارگی انسان ناشی می‌شود، پس می‌توان آن را لازمه‌ی معرفت خدا و معرفت خود به عنوان بنده‌ی ناچیز و فقیر او دانست.
{صفحه 139}

اقرار و اعتراف به جعل

یکی از اموری که در ایجاد روحیه‌ی تواضع در انسان بسیار مؤثر می‌باشد، اقرار و اعتراف به جهل است. عالم هیچ گاه خود را عالم نمی‌شمارد؛ چون می‌داند که دانسته‌هایش در برابر نادانسته‌هایش بسیار کم است. پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) می‌فرمایند:
من قال: أنا عالم فهو جاهل.(1)
هر کس بگوید: من عالم هستم، پس او جاهل است!
امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) نیز در نامه‌ای به فرزندش امام حسن (علیهِ‌السَّلام) بر همین حقیقت تأکید می‌کنند:
فَإنَّ العالِمَ مَن عَرَفَ أنَّ ما یَعلَمُ فیما لا یَعلَمُ قَلیلٌ فَعَدَّ نَفسَهُ بِذلِکَ جاهِلاً فَازدادَ بِما عَرَفَ مِن ذلِکَ فی طَلَبِ العِلمِ إجتهاداً فَما یَزالُ لِلعِلمِ طالِباً و فیه راغِباً و لَهُ مُستَفیداً و لِأهِلِهِ خاشِعاً و لِرَأیِهِ مُتَّهِماً و لِلصَّمتِ لازماً و لِلخَطأ حاذِراً و مِنهُ مُستَحییاً و إن وَرَدَ عَلَیهِ ما لا یعَرِفُ لَم یُنکِر ذلِکَ لِما قَرَّرَ بِهِ نَفسَهُ مِنَ الجَهالَةِ.(1)
همانا عالم کسی است که می‌فهمد آن چه می‌داند در مقایسه با آن چه نمی‌داند اندک است. پس به همین سبب خود را جاهل می‌شمارد. در نتیجه چون به جهل خود واقف است، تلاش خود را در طلب علم بیشتر می‌کند و این گونه همیشه در مسیر طلب علم خواهد بود و در آن شوق و رغبت دارد و در مقام بهره بردن از آن برمی‌آید. نسبت به اهل علم حالت خشوع دارد و به نظر و رای خود با دیده‌ی اتهام می‌نگرد (یعنی احتمال خطای خود را در یک مساله جدی می‌بیند) و همواره ملازم با سکوت است و از خطا و اشتباه می‌پرهیزد و از آن حجالت می‌کشد. اگر به مساله‌ی ناآشنایی برخورد کند، انکارش نمی‌کند؛ چون به نادانی خود اعتراف و اقرار دارد.
کسی که خود را عالم نمی‌شمارد و جهالت خود را در مقایسه با علمش بسیار بالاتر
*****
1ـ بحارالأنوار/2/110، ح23.
2ـ بحارالأنوار/74/223.
{صفحه 140}
و بیشتر می‌بیند، به همه‌ی این برکات می‌رسد. چون خود را عالم نمی‌داند، در طلب علم می‌کوشد و در برابر اهل علم خضوع و خشوع می‌کند. در یک مسأله‌ی اختلافی نظر خود را بی‌عیب و نقص و بهترین نظر نمی‌شمارد؛ چون احتمال خطایش را در آن مساله جدی می‌داند. بیش از آن که اظهار نظر کند، سکوت را پیشه می‌سازد و خود را از خطا کردن برحذر می‌دارد و آن گاه که به یک امر جدید و ناآشنا برخورد می‌کند، منکر آن نمی‌شود؛ چون جهالت خود را پذیرفته است.
همه‌ی این ویژگی‌ها نشانگر تواضع عالم واقعی است و آن که از این اوصاف بی‌بهره است، جاهلی است که خود را عالم می‌پندارد. توجّه به این اوصاف و کوشش برای ایجاد آن‌ها به نوبه‌ی خود تأثیر به سزایی در تحقق بخشیدن به روحیه‌ی تواضع در انسان دارد.

حب ریاست: آفت علما

به همان اندازه که بودن روحیه‌ی تواضع در عالم منشأ خیرات و برکات است، نبودن آن هم آفات زیادی برای او به دنبال می‌آورد. اگر تواضع نباشد، تکبّر جای آن را می‌گیرد و تکبّر یعنی خود بزرگ بینی. بنده‌ای که ذاتاً فقیر و نادار است و هر چه دارد امانت خدا در دست اوست، حقیقتاً بزرگ نیست. امّا بلا و درد بی‌درمان انسان این است که وقتی خود را دارای کمالی ببیند، طغیان می‌کند و بنده بودنش را فراموش می‌کند. در این صورت انواع آفات قلبی گریبان گیر او خواهد شد. یکی از این آفات حب ریاست است. امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) فرمودند:
آفَةُ العُلَماءِ حُبُّ الرِّیاسَةِ.(1)
آفت علما حب ریاست است.
حب ریاست، دوست داشتن آقایی و بزرگی و مطرح شدن نزد دیگران است که نشان از وجود تکبّر و نبود تواضع دارد. بودن این صفت نشانگر آن است که فرد خود را
*****
1ـ غررالحکم/48، ح240.
{صفحه 141}
شایسته‌ی آقایی و ریاست می‌بیند و دیگران را در حدی می‌داند که تحت ریاست او قرار گیرند.

بیزاری عالم از حسادت

آفت دیگری که به خاطر نبود تواضع دامن گیر علما می‌شود، آفت «حسادت» است. حسد یکی از زشت‌ترین صفات قلبی و به این معناست که انسان از داشتن کمال دیگری ناراحت و در رنج باشد و در دل آرزو کند که او آن کمال را از دست بدهد. حسادت از آن جا ناشی می‌شود که حسود تحمل دیدن برتری دیگری را بر خود ندارد و نمی‌خواهد به فضیلت او اقرار و اعتراف نماید. این همان روحیه‌ی خود بزرگ بینی است. اگر واقعاً خود را پست و حقیر می‌دید، از اقرار به برتری دیگری ـ در برخی از اوصافش ـ استنکاف نمی‌ورزید. چون خود را کسی می‌بیند، فکر می‌کند هیچ کس نباید چیزی داشته باشد که او ندارد. لذا تمنا می‌کند که او هم آن را نداشته باشد تا هیچ کس برتر از خودش نباشد.
حسود نبودن، یک شرط مهم برای عالم نامیده شدن انسان از دیدگاه اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) است. ایشان فرد حسود و فاید روحیه‌ی تواضع را عالم واقعی به حساب نمی‌آورد. امام باقر (علیهِ‌السَّلام) در این خصوص می‌فرمایند:
لا یَکونُ العَبدُ عالِماً حتّی لا یَکونَ حاسِداً لِمَن فَوقَه و لا مُحَقِّراً لِمَن دُونَهُ.(1)
بنده عالم نخواهد بود مگر آن که نسبت به بالاتر از خود حسود نباشد و پایین‌تر از خود را هم حقیر و خوار نشمرد.
عالم باید بالاتر از خود را واقعاً بالاتر بداند و به او حسادت نکند و پایین‌تر از خود را هم پست و حقیر نداند. بداند و بپذیرد که آن چه او دارد و پایین‌تر از او ندارند، لطف و کرم خداست و علمش هم ودیعه‌ی الهی است. باید بسیار مراقب باشد که مطابق
*****
1ـ بحارالأنوار/75/173.
{صفحه 142}
رضایت صاحب ودیعه از آن محافظت نماید و به جای آن که به آن فخر کند، باید نگران باشد که نکند به خاطر عمل نکردن به علم خود، این علم، وبالی بر گردنش گردد و او را پست‌تر از جاهلان گرداند. این است که نه به بالاتر از خودش حسودی می‌کند و نه به پایین‌تر از خود به دیده‌ی حقارت می‌نگرد.
در حدیثی که ابتدای همین فصل از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) نقل شد، پس از معرّفی تواضع به عنوان سر برای علم، می‌فرمایند:
وَ عَینُهُ البَراءَةُ مِنَ الحَسَد.(1)
و چشمش بیزاری از حسادت است.
سر در بدن منشا حیات و زنده بودن آن است. حیات هر عضوی به بودن سر در بدن بستگی دارد. چشم وسیله و ابزار دیدن است و دیگران را انسان با چشم خود می‌بیند. روح جاری در چشم به برکت بودن سر در بدن می‌باشد. این روح همان تواضع می‌باشد که حیات چشم هم به آن است. چشمی که عالم، دیگران را به آن می‌بیند، بیزاری از حسد است. یعنی عالم نه تنها حسود نیست، بلکه از حسد بیزار و متنفر است. او از حسادت بدش می‌آید و همین بیزاری، چشم او می‌شود که همگان را با آن می‌بیند. کسی که از حسد بیزار باشد، از دیدن فضایل دیگران، نه تنها ناراحت نمی‌شود، بلکه با جان و دل به برتری آنان اقرار و اعتراف می‌کند و قبول این امر بر او گران نمی‌آید.
اهل علم باید به شدت از حسادت گریزان باشند، مبادا کیفر سختی که پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) فرموده‌اند، آن‌ها را در بر گیرد. طبق بیان ایشان، شش گروه قبل از حساب رسیدر قیامت وارد دوزخ می‌شوند که یکی ازاین گروه‌ها عالمان حسود هستند:
سِتَّةٌ یَدخُلُونَ النّارَ قَبلَ الحِسابِ:... وَ العُلَماءُ بِالحَسَدِ.(2)
شش گروه‌اند که پیش از حساب رسی وارد آتش می‌شوند: .... و عالمان به سبب حسادت.
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب النوادر، ح2.
2ـ بحارالأنوار/73/156.
{صفحه 143}
این کیفر عجیب، سزای از دست دادن تواضع و افتادن در دره‌ی هولناک تکبّر است که خدای متعال درباره‌ی آتش قیامت فرمود:
فبئس مثوی المتکبرین(1)
پس (جهنم) جایگاه بدی برای متکبران است.

عقوبت تکبّر عالمان

جلوه‌ی دیگری از تکبّر که کیفر آتش قیامت را در پی دارد، مربوط به عالمانی است که دیگران را موعظه تند و تیز می‌کنند، امّا از موعظه شدن خود کراهت دارند. امام صادق (علیهِ‌السَّلام) در مورد این گروه می‌فرمایند:
من العلماء من إذا وعظ أنف و إذا وعظ عنف فذاک فی الدرک الثانی من النار.(2)
از عالمان کسانی هستند که از موعظه شدن (به دلیل این که خود را برتر می‌بینند) کراهت دارند؛ ولی خود (دیگران را) با تندی و خشونت موعظه می‌کنند. این افراد در طبقه‌ی دوم آتش (جهنم) قرار دارند.
تکبر باعث می شود که انسان خود را برتر از این ببیند که مورد وعظ و نصیحت قرار گیرد، در این صورت از موعظه شدن خرسند نیست و حتّی ممکن است عصبانی هم بشود؛ چون تحمل این را ندارد که دیگری عیب او را بگوید. امّا وقتی نوبت به موعظه کردن خودش می‌رسد، با نرمی و مدارا برخورد نمی‌کند؛ بلکه برخوردش با مردم در مام نصیحت آن‌ها، تند و خشن است. آتش دوزخ که هفت طبقه (درک) دارد، این گونه افراد را در دومین طبقه‌ی خود جای می‌دهد.
تکبر برخی عالمان به گونه‌ای دیگر ظاهر می‌شود، این‌ها تحمل رد و انکار حرفشان را ندارند و با اخلاق پادشاهان با مردم برخورد می‌کنند. امام صادق (علیهِ‌السَّلام) درباره‌ی این‌ها چنین فرموده‌اند:
*****
1ـ زمر/72.
2ـ الخصال/2/352، ح33.
{صفحه 144}
مِنَ العُلَماءِ مَن یَذهَبُ فی عِلمِهِ مَذهَبَ الجَبابِرَةِ وَ السَّلاطینِ فِإن رُدَّ عَلَیهِ شَیءٌ مِن قَولِهِ أو قُصِّرَ فی شَیءٍ مِن أمرِهِ غَضِبَ فَذاکَ فی الدَّرکِ الرّابعِ مِنَ النّارِ.(1)
گروهی از عالمان هستند که در مورد علم خود، هم چون جباران و پادشاهان برخورد می‌کنند، اگر کسی سخن آن‌ها را رد کند یا در انجام یکی از دستوراتشان کوتاهی کند، عصبانی می‌شوند، این‌ها در طبقه‌ی چهارم آتش (جهنم) جای می‌گیرند.
گاهی شأن و شؤون عالمی به آن جا می‌رسد که برای خود هم چون پادشاهان حوزه‌ی امر و نهی قائل می‌شود، به طوری که تحمل رد کردن هیچ حرفش را از ناحیه‌ی هیچ کس ندارد. یا وقتی به چیزی دستور می‌دهد، توقع دارد که بی کم و کاستی و بلافاصله انجام شود که اگر نشود، خشم و عصبانیت او را در پی دارد. این گونه افراد در چهارمین طبقه‌ی آتش دوزخ قرار خواهند داشت.
و از این دو گروه بدتر و با عقوبت سخت‌تر، کسانی هستند که علم خود را وسیله قرار می‌دهند برای این که مردم آن‌ها را بسیار فرهیخته و خردمند به حساب آورند. امام (علیهِ‌السَّلام) درباره‌ی این گروه چنین فرموده‌اند:
مِنَ العُلَماءِ مَن یَتَّخِذُ عِلمَهُ مُرُوءَةً وَ عَقلاً فَذاکَ فِی الدَّرکِ السّابعِ مِنَ النّارِ.(2)
و از عالمان هستند کسانی که علم خود را وسیله قرار می‌دهند برای این که مردم آن‌ها را دارای انسانیت و عقل به حساب آورند، جایگاه این‌ها طبقه‌ی هفتم از آتش دوزخ است.
پست‌ترین و دردناک‌ترین طبقه‌ی جهنم، پایین‌ترین آن یعنی طبقه‌ی هفتم است و آن کیفر عالمانی است که با کسب علم به مردم بزرگی فروختند و از علم برای کسب آبرو نزد دیگران سوء استفاده نمودند. این‌ها سخت‌ترین عقوبت را دارند؛ چون به
*****
1ـ همان.
2ـ همان.
{صفحه 145}
شریف‌ترین خلق خدا (نور علم که اشرف الشرف خوانده شده) خیانت ورزیدند و علم را که وسیله‌ی تواضع و فروتنی است، نردبان دعوی کبریای دروغین خویش ساختند. آری این است سزای متکبرین.

مدارای عالم

یکی ازمهم‌ترین برکات تواضع عالم، این است که در برخوردش با دیگران اهل تندی و شدت عمل نیست. برخورد تند و سخت معمولاً وقتی است که انسان خود را بزرگ بشمارد و طرف مقابل خود را حقیر و پست، در این صورت معمولاً رفتاری ملایم و نرم با مخاطب خود نمی‌کند.(1) انسانی که خود را کسی نمی‌داند و دیگران را هم خوار و حقیر نمی‌شمارد، به طور طبیعی برخورد ملایم و همراه با مدارا با آنان خواهد داشت.
یکی از اوصافی که در احادیث اسلامی اهل بیت (علیهم‌السلام)، مصداق «رأس العلم» دانسته شده، اهل مدارا بودن است. امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) به فرزندشان حضرت ابی عبدالله الحسین (علیهِ‌السَّلام) فرمودند:
یا بُنَیَّ! رَأسُ العِلمِ الرِّفقُ و آفَتُهُ الخُرقُ.(2)
ای پسر عزیزم، رأس علم، مدارا کردن و آفت آن تندی و برخورد خشن است.
تحمل کردن جاهلان برای یک عالم، بسیار سخت و جهادی بزرگ است و مدارا با جاهلان، شکر نعمت علم است که خدا به عالم عنایت فرموده است. رمز این صفت پسندیده‌ی اخلاقی همانا داشتن روحیه‌ی تواضع و فروتنی است که مدارا کردن را برای عالم آسان می‌سازد.
*****
1ـ البته گاهی یک عالم موظف است که در نهی از منکر یا برای تأثیر گذاشتن تربیتی در یک متربی، برخورد شدید و تند داشته باشد. مهم این است که تندی در این موارد به خاطر رضای خداست نه از روی نفسانیت و غلبه‌ی عصبانیت.
2ـ تحف العقول/88.
{صفحه 146}

ملازمت علم با حلم


خصلت دیگری که هم دوش با «رفق» برای عالم مطرح می‌شود، «حلم» است. مدارا با دیگران در رفتار انسان ظاهر می‌شود و آن صفت قلبی که بروز خارجی‌اش «رفق» است، همان بردباری و حلم می‌باشد. لذا می‌توان حلم را علّت و سبب رفق دانست.
به همین ملاحظه است که در روایات، حلم نیز مصداق «رأس العلم» دانسته شده است. امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) می‌فرمایند:
رأسُ العِلمِ الحِلمُ.(1)
رأس علم بردباری است.
این بیان هیچ منافاتی با احادیث گذشته ندارد. اولاً، حلم علّت و سبب رفق است، پس این دو پیوسته و ملازم یکدیگرند. پس هر یک را به عنایتی می‌توان رأس علم دانست. ثانیاً، هر دو خصوصیت برخاسته از روحیه‌ی تواضع و نشانه‌های آن به شمار می‌روند. پس رأس العلم بودن تواضع با آن چه درباره‌ی حلم و رفق گفته شده، در تعارض نیست.
پیامبر خدا (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) در فرمایشی ارتباط علم را با حلم و رفق این گونه تبیین فرموده‌اند:
نِعمَ وَزیرُ العِلمِ الحِلمُ و نِعمَ وزیرُ الِحلمِ الرِّفقُ و نِعمَ وَزیرُ الرِّفقِ الصَّبرُ.(2)
چه خوب وزیر است بردباری برای علم و چه خوب وزیر است مدارا کردن برای بردباری و چه خوب وزیر است صبر برای مدارا کردن.
حلم، زیر علم است و رفق، وزیر حلم. وزیر نقش کمک کار و بازو را دارد. بردباری بازوی علم و مدارا کردن بازوی بردباری است. قدرت بازو از صاحب بازوست ولی در عمل، کار را برای او آسان و روان می‌سازد. بر این اساس می‌توان گفت:
*****
1ـ غررالحکم، 286، ح6427.
2ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب النوادر، ح3.
{صفحه 147}
حلم از علم ناشی می‌شود؛ امّا بازوی علم هم هست، یعنی علم کارش با حلم پیش می‌رود. هم چنین رفق از حلم ناشی می‌شود امّا بازوی آن هم هست؛ چون بردباری با رفق به نتیجه‌ی عملی می‌رسد. به همین ترتیب رفق منشا صبر است و به کمک صبر به نتیجه‌ی مطلوبش می‌رسد.

نشانه‌ی علم: سکوت و حلم

در احادیث اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) یکی از اوصاف عالم، «حلم» او دانسته شده است که هیچ گاه از علم جدا نمی‌شود. ملازمت علم و حلم چنان است که حلم را از نشانه‌های علم دانسته‌اند. امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) برای عالم سه نشانه (علامت) معرّفی کرده‌اند که یکی از آن‌ها «حلم» است:
إنَّ لِلعالِمِ ثَلاثَ عَلاماتٍ: العِلمَ و الحِلمَ و الصَّمتَ.(1)
همانا برای عالم سه نشانه است: علم، حلم و سکوت.
با این سه نشانه میتوان عالم را از غیر عالم تشخیص داد. می‌بینیم که سکوت را هم درکنار علم و حلم مطرح فرموده‌اند. پیش‌تر هم از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) خطاب به فرزندشان امام حسن (علیهِ‌السَّلام) نقل کردیم که عالم را ملازم همیشگی با سکوت دانسته بودند. این هم برخاسته از روحیه‌ی تواضع است که عالم بیشتر از آن که بگوید، می‌شنود. او به جهل خود واقف است و خود را محتاج شنیدن از عالمان می‌داند، لذا قدم اول در علم، سکوت و قدم دوم شنیدن است. حدیث زیبایی را حضرت امام صادق (علیهِ‌السَّلام) از پدران بزرگوار خود نقل فرموده‌اند که وقتی مردی خدمت پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) می‌رسد و می‌پرسد: علم چیست؟ حضرت این گونه پاسخ می‌دهند:
الإنصات  سکوت کردن
می‌پرسد: سپس چیست؟ می‌فرمایند: الاستماع  گوش فرا دادن.
می‌گوید: پس از آن چه؟ می‌فرمایند: الحِفظ  نگه داری.
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب صفة العلماء، ح7.
{صفحه 148}
می‌گوید: سپس چه؟ می‌فرمایند: العَمَلُ بِه  عمل کردن به آن.
می‌پرسد: بعد از آن چه، ای رسول خدا (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم)؟ می‌فرمایند: نَشرُهُ  انتشار دادن آن.(1)
انسان با سکوت کردن و سپس فراگیری از دیگران، بهتر کسب علم می‌کند تا این که بخواهد در هر موردی اظهارنظر بکند. کسی که کم‌تر سکوت می‌کند و بیشتر نظر می‌دهد، قطعاً علم کمتری به دست می‌آورد تا آن کسی که با سکوت خود می‌خواهد علم دیگران را برای خود جمع نماید. پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) می‌فرمایند:
أعلَمُ النّاسِ مَن جَمَعَ عِلمَ النّاسِ إلی عِلمِهِ.(2)
عالم‌ترین مردم آن کسی است که علم مردم را بر علم خود می‌افزاید.
از همین روست که پیامبر خدا (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) علم را به سکوت و سپس به گوش فرا دادن و آن گاه به حفظ آن دانسته‌اند. حفظ یعنی این که انسان آن چه را می‌شنود، اگر مطالب صحیح و حقی است، در خود نگه دارد و مراقب باشد که آن را از دست ندهد. س از حفظ، نوبت به عمل می‌رسد و پس از این که شخص عامل به علمش شد، در آخرین مرحله، نشر و اظهار آن مطرح می‌شود.

اخلاق پسندیده و ناپسند

علاوه بر تواضع، رفق و حلم که تعبیر «رأس العلم» برایشان به کار رفته، به موضوع دیگری هم با همین عنوان اشاره شده است. امیرمؤمنان (علیهِ‌السَّلام) فرموده‌اند:
رَإسُ العِلمِ التَّمییزُ بَینَ الأخلاقِ و إظهارُ مَحمودِها و قَمعُ مَذمُومِها.(3)
راس علم تشخیص میان خلق و خوها و آشکار نمودن پسندیده‌ی آن و از بین بردن ناپسند آن است.
همان طور که در فصول گذشته بیان شد، رأس علم، معرفت خداوند متعال است. آن چه در فرمایش امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) آمده، یکی از آثار و نتایج معرفت خداست.
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب النوادر، ح11.
2ـ من لا یحضره الفقیه/3/394.
3ـ غررالحکم/63، ح759.
{صفحه 149}
ایشان به دو رکن اساسی در این خصوص اشاره فرموده‌اند:
اول این که فرد خداشناس باید بین اخلاق شایسته و ناشایست فرق بگذارد و بدی‌ها و خوبی‌ها برایش یکسان نباشد. عالم واقعی اهل دقّتو تمییز میان بایسته‌ها و نابایسته‌های اخلاقی است.
دوم این که به دانستن آن‌ها اکتفا نمی‌کند، بلکه خود را مقید به اظهار خوبی‌ها و ریشه کنی بدی‌ها می‌نماید. عالم واقعی آن چه می‌داند، در اعمالش تأثیر گذار است.
پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) فرمودند:
لا تَکونُ عالِماً حتّی تَکونَ بِالعِلمِ عامِلاً.(1)
عالم نخواهی بود مگر این که عامل به علم باشی.
برای تحقق چنین علمی، باید چگونه عمل کرد؟ آیا نیت و قصد انسان در این که چه چیز نصیب او شود، تأثیر ندارد؟

اخلاص در طلب علم

اشاره

در منطق قرآن و اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) عمل هر کس براساس «شاکله»ی اوست:
قُل کُلِّ یَعمَلُ عَلی شاکِلَتِهِ.
هر کس براساس شاکله‌ی خود عمل می‌کند.
و شاکله‌ی هر کس همان نیتی است که در انجام عمل دارد، لذا فرموده‌اند: یَعنی عَلی نِیَّتِهِ.(3) به عبارتی نیت عمل، روح و حقیقت آن را تشکیل می‌دهد. بر این اساس اگر کسی برای منفعت دنیا، دنبال کسب علم برود، هیچ بهره‌ی معنوی و اخروی از عمل خود نمی‌برد. امّا اگر نیتش را خالص گرداند، خیر دنیا و آخرت نصیبش می‌گردد. امام صادق (علیهِ‌السَّلام) می‌فرمایند:
*****
1ـ تنبیه الخواطر/2/214.
2ـ اسراء/84.
3ـ کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب الاخلاص، ح4.
{صفحه 150}
مَن أرادَ الحَدیثَ لِمَنفَعَةِ الدُّنیا لَم یَکُن لَهُ فِی الآخِرَةِ نَصیبٌ و مَن أرادَ بِه خَیرَ الآخِرَةِ أعطاهُ اللهُ خَیرَ الدُّنیا و الآخِرَةِ.(1)
کسی که حدیث را برای فایده‌ی دنیا بخواهد، نصیبی در آخرت برایش نخواهد بود و هر کس برای آخرت دنبال آن برود، خدا خیر دنیا و آخرت را به او عطا فرماید.
خیر دنیا و آخرت با اخلاص نیت در طلب علم حاصل می‌شود. از پیامبر اکرم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) در فضیلت این اخلاص چنین نقل شده است:
مَن طَلَبَ العِلمَ لِلّهِ لَم یُصِب مِنهُ باباً إلا أزدادَ فی نَفسِهِ ذُلاً و فِی النّاسِ تَواضُعاً و لِلّهِ خَوفاً و فی الدینِ اجتهاداً وَ ذلِکَ الَّذی یَنتَفِعُ بِالعِلمِ فَلیَتَعَلَّمهُ.(2)
هر کس به خاطر خدا دنبال علم برود، به هیچ بابی از آن نمی‌رسد مگر آن که سبب فزونی خواری او نزد خودش می‌شود و تواضع او را میان مردم بیشتر می‌کند و خوف او را از خداوند افزون می‌سازد و تلاش و کوشش او را در دین افزایش می‌دهد و او آن کسی است که از علم فایده می‌برد. پس باید آن را طلب نماید.
ملاحظه می‌شود که خلوص نیت در طلب علم چه برکاتی را در دنیا و آخرت نصیب انسان می‌کند. در راس این برکات، ذلت و خواری در نزد خود و تواضع برای مردم است که این خود رأس علم می‌باشد و سپس خوف از خدا و تلاش بیشتر برای دین که این‌ها غایت و هدف کسب علم هستند.

نشانه‌ی اخلاص در طلب علم: رعایت آداب تعلّم

راه عملی حصول اخلاص در طلب علم، علاوخ بر نیت خالصانه‌ی انسان، رعایت کردن برخی از آداب تعلّم است که امام زین‌العابدین (علیهِ‌السَّلام) در رساله‌ی حقوقیه خود به
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب المستأکل بعلمه....، ح2.
2ـ بحارالأنوار/2/34، ح33 به نقل از روضة الواعظین.
{صفحه 151}
آن اشاره فرموده‌اند:
حَقُّ سائسِکَ بِالعِلمِ التَّعظیمُ لَهُ و التَّوقیرُ لِمَجلِسِهِ و حُسنُ الاستماعِ إلیه و الاقبالُ عَلیه و أن لا تَرفَعَ علیه صَوتَکَ و أن لا تُجیبَ أحداً یَسأَلُهَ عَن شَیءٍ حتّی یکونَ هو الذَّی یُجیبُ و لا تُحَدِّثَ فی مَجلِسِهِ احَداً و لا تَغتابَ عندَه احَداً و أن تَدفَعَ عنه إذا ذُکِرَ عِندَکَ بِسُوءٍ و أن تَستُرَ عُیُوبَه و تُظهِرَ مَناقِبَه و لا تُجالِسَ لَه عَدُوّاً و لا تُعادِیَ له وَلیاً فَإذا فَعَلتَ ذلِکَ شَهِدَ لَکَ مَلائِکَةُ اللهِ بأنَّکَ قَصَدتَه و تعلّمتَ عِلمَه لِلّهِ جَلَّ اسمُه لا لِلّناس.(1)
امام (علیهِ‌السَّلام) در این قسمت سیزده ادب از آداب علم آموزی را تحت عنوان حق استاد بر شاگرد ذکر فرموده و در پایان تصریح کرده‌اند که اگر کسی همه‌ی این شرایط را رعایت کند، فرشتگان الهی برایش گواهی می‌دهند که برای خدا (لله) تعلّم نموده است. این آداب عبارتند از:
1ـ بزرگداشت و احترام به استاد، یعنی هر چه را که مصداق تعظیم و تجلیل اوست، رعایت نماید. اسم بردن از او با عظمت، کوچک نکردن او در حضور و غیابش و.....
2ـ حفظ احترام و وقار مجلس استاد. از انجام هر کاری که حرکت جلسه‌ی درس او را مخدوش می‌سازد، پرهیز نماید تا همه‌ی شؤون و آداب مجلس درس حفظ شود. از شوخی کردن و ارتکاب اعمال سبک خودداری نماید.
3ـ خوب گوش کردن به استاد. یکی از حقوق استاد این است که به سخنانش خوب گوش داده شود و از بی‌توجهی یا کم توجّهی یا انجام هر کاری که حواس انسان را پرت می‌کند، پرهیز گردد.
4ـ برخورد با استاد با روی باز و گشاده. «اقبال» به این است که انسان به همه‌ی صورت خود با دیگری روبرو شود و از برخورد باز و خوش دریغ ننماید.
*****
1ـ الخصال/2/567.
{صفحه 152}
5ـ بلند نکردن صدا نزد استاد. مراقب باشید که در سخن گفتن با استاد، صدایش را بلند نکند تا مبادا موجب بی‌حرمتی و اهانت به او گردد.
6ـ جواب ندادن به سؤال کسی پیش از استاد. اگر استاد مورد سؤالی قرار گرفت، پیش از آن که خود پاسخ گوید، نباید کسی به پاسخ مبادرت کند. ابتکار امر باید به دست استاد باشد، شاید در موردی اصلاً نخواهد پاسخ دهد یا آن زمان خاصّ را مناسب پاسخ دادن نداند و....
7ـ حرف نزدن با دیگری در مجلس استاد. حرمت علم و عالم اقتضا می‌کند که انسان در مجلس علم و هنگام تدریس استاد به سخن گفتن با دیگران مشغول نشود و جز به درس و استاد به کاری مبادرت ننماید.
8ـ غیبت نکردن از کسی نزد استاد. غیبت از دیگران کار شایسته‌ای نیست و مرتکب شدن آن در مجلس علم بی‌حرمتی به علم و عالم محسوب می‌گردد.
9ـ دفاع از آبروی استاد هنگامی که به بدی یاد می‌شود. ممکن است در غیاب استاد و یا حتّی در حضور او، کسی از او به بدی یاد کند و عیبی از او مطرح نماید. در این صورت حق استاد بر شاگرد این است که آبروی او را حفظ نموده، اجازه ندهد که استاد به بدی یاد بشود.
10ـ پوشاندن عیب‌های استاد. علاوه بر این که نباید به ذکر عیب استاد راضی شود، خودش هم وظیفه دارد که عیوب معلمش را بپوشاند و هیچ جا ـ نه در حضور و نه در غیاب او ـ نگذارد آبروی او مخدوش گردد.
11ـ آشکار کردن خوبی‌های استاد. طالب علم باید آشکار نمودن خوبی‌های استاد را جزء وظایف خود بداند و کاری کند که چه در مجلس درس و چه غیر آن، دیگران هر چه بیشتر با خوبی‌های استادش آشنا و به او ارادت پیدا کند.
12ـ هم نشین نشدن با دشمن استاد. انسان متوجه باشد که اگر کسی با استادش دشمنی می‌کند، با او رفت و آمد و هم نشینی نکند و این گونه خود را بی‌تفاوت نسبت به استادش نشان ندهد.
{صفحه 153}
13ـ دشمنی نکردن با دوست استاد. این روی دیگر ویژگی قبلی است. اظهار دشمنی با دوست استاد، نوعی دشمنی با خود او محسوب می‌گردد. مراقبت باشد به این نقص گرفتار نشود.
به فرموده‌ی امام سجاد (علیهِ‌السَّلام) اگر کسی همه‌ی این آداب را رعایت کند، فرشتگان الهی گواه او می‌شوند که علم را برای خدا ـ و نه برای مردم ـ طلب نموده است. معلوم می‌شود که نیت خالصانه در علم آموزی در رعایت کردن حق معلم و پاس داشتنم حرمت او ـ با حفظ همه‌ی ظرایفی که بیان شد ـ تجلی می‌یابد. اگر کسی در راه طلب علم قصد قربت به سوی خدا داشته باشد، امّا نسبت به همه یا برخی از اموری که بیان شد، در عمل بی‌تفاوت یا کم توجّه باشد، باید در نیت خود تجدیدنظر نماید و آن را از ناخالصی پاک نگه دارد. راه علم خالص گردانیدن ـ علاوه بر اصلاح نیت ـ کوشش بیشتر در راه تحقق بخشیدن به همین آداب است.
برای تکمیل این بحث، حدیث دیگری را که حضرت امام صادق (علیهِ‌السَّلام) از امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) نقل فرموده‌اند، مورد توجّه قرار می‌دهیم:
إنَّ مِن حَقِّ العالِمِ أن لا تُکثِرَ علیه السُّؤالَ و لا تَأخُذَ بِثَوبِهِ و إذا دَخَلتَ علیه و عِندَه قومٌ فَسَلِّم عَلَیهِم جَمیعاً و خُصَّهُ بِالتَّحیَّةِ دُونَهم و اجلِس بَینَ یَدَیهِ و لا تَجلِس خَلفَه و لا تَغمِز بِعَینِکَ و لا تُشِر بِیَدِکَ و لا تُکثِر مِنَ القَولِ: قالَ فلانٌ و قالَ فلانٌ خِلافاً لِقَولِهِ و لا تَضجَر بَطولِ صُحبَتِهِ فَإنَّما مَثَلُ العالِمِ مَثَلُ النَّخلَةِ تَنتَظِرُها حتّی یَسقُطَ عَلیکَ منها شَیءٌ و العالِمُ أعظَمُ أجراً مِنَ الصّائِمِ القائِمِ الغازی فی سَبیلِ اللهِ.(1)
در این حدیث شریف، هشت ادب دیگر از آداب علم آموزی به عنوان حق عالم بر متعلم بیان شده که عبارتند از:
1ـ سؤال زیاد نپرسیدن از استاد. سؤال پرسیدن از معلم هر چند امر مطلوب و
*****
1ـ کافی، کتاب فضل العلم، باب حق العالم، ح1.
{صفحه 154}
سفارش شده‌ای است امّا اگر تعداد آن از حد متعارف خارج شود، یا بی‌جا و بی‌مورد مطرح شود، هم فایده‌ی خود را از دست می‌دهد و هم باعث اذیت و آزار استاد می‌شود. لذا طالب علم باید حد و اندازه‌ی آن را رعایت نماید.
2ـ نگرفتن (و نکشیدن) لباس استاد. گرفتن لباس استاد می‌تواند کنایه از اصرار و پافشاری دانشجو به پاسخ گرفتن از استاد باشد که در این صورت با کشیدن لباسش همراه است. در نقل دیگری از همین حدیث شریف که در کتاب شریف «المحاسن» آمده به جای تعبیر «لا تأخذَ بِثَوبه»، «لا تَجُرَّ بِثَوبه» ذکر شده(1) و مرحوم علامه مجلسی در بیان خودشان به همین معنا اشاره فرموده‌اند.(2)
در حدیث دیگری که همین ادب برای متعلمان ذکر شده، تعبیر این است:
لا یَأخذ بِثَوبِه إذا کَسِلَ.(3)
یعنی اگر استاد حوصله ندارد، دانشجو لباس او را نگیرد. این بیان مؤید معنایی است که از مرحوم مجلسی نقل کردیم و نشان می‌دهد که گاهی استاد به دلیل خستگی یا هر علّت دیگر، حوصله‌ی پاسخ دادن به سؤال دانشجو را ندارد، در این صورت ادب تعلّم اقتضا می‌کند که متعلمان از اصرار و پافشاری بر جواب خواستن خودداری کنند. بنابراین، روح سخن این است که اگر استاد شرایط روحی یا جسمی مناسب را برای پاسخ به سؤالات ندارد، افراد بر این امر اصرار نورزند. کشیدن لباس کنایه از این معناست. پس لزومی ندارد که حتماً لباس او کشیده شود. اگر بدون این کار اصرار به پاسخ خواستن در شرایط نامناسب صورت گیرد، این ادب تعلّم رعایت نشده است.
3ـ سلام کردن اختصاصی به استاد. اگر دانشجو بر استاد وارد شود و نزد او گروهی باشند، پس از ادای سلام و تحیت به جمع، یک سلام اختصاصی هم به استاد داشته باشد که احترام ویژه‌ای نسبت به او محسوب می‌گردد.
*****
1ـ بحارالأنوار/2/43، ح9 به نقل از المحاسن.
2ـ همان.
3ـ بحارالأنوار/2/44، ح19 به نقل از عدة الداعی.
{صفحه155}
4ـ نشستن روبروی استاد و ننشستن پشت او. ادب اقتضا می‌کند که دانشجو برای درس گرفتن روبروی استاد بنشیند و از نشستن پشت او یا هر موقعیت دیگری که خلاف ادب متعارف تلقّی می‌شود، خودداری کند. بنابراین متعلمان در مجلس درس باید نحوه‌ی قرار گرفتن خود را به گونه‌ای تنظیم کنند که همگی به نحوی روبروی او باشند.
5ـ اشاره نکردن به استاد با چشم (یا ابرو و پلک). حفظ حرمت استاد و نگه داشتن وقار مجلس او اقتضا می‌کند که افراد با اشاره‌ی چشم یا ابرو و پلک با استاد ارتباط برقرار نکنند. انسان‌های فهمیده این گونه اعمال را حمل بر بی‌ادبی می‌کنند.
6ـ اشاره نکردن با دست به استاد. همان طور که حرکت دادن چشم و ابرو برای استاد شایسته‌ی مقام و منزلت او نیست، اشاره کردن به او با دست هم کاری سبک و دون شأن استاد تلقّی می‌شود. بهتر این است که متعلمان برای اشاره به استاد، از او با سنگین‌ترین و محترم‌ترین الفاظ و القاب یاد کنند.
7ـ مخالف نظر استاد را به رخ او نکشیدن. گاهی استاد مطلبی را مطرح می‌کند که افراد شاخصی مخالف نظر او هستند. در این صورت ادب اقتضا می‌کند که متعلمان نظر مخالف را به رخ استاد نکشند. البته نه این که هیچ سخنی مطرح نکنند، بلکه قول مخالف را به شکل و قالب طرح سؤال و حتّی المقدور بدون ذکر اسم قائل آن ذکر نمایند. گاهی نام بردن از کسی که مخالف نظر استاد را دارد ت به خصوص اگر فرد شاخص و صاحب نظری باشد ـ باعث شکستن حرمت استاد می‌شود و حساسیت‌های بی‌جا و نامناسب ایجاد می‌کند که لزومی ندارد و بلکه برخلاف ادب دانش آموزی است.
8ـ اظهار دلتنگی و خستگی نکردن از مجلس استاد. طالب علم نباید خستگی یا ناراحتی خود را از طول کشیدن مجلس درس اظهار نماید. اگر به هر دلیل تحمل کلاس درس برایش سخت شده، باید مراقب باشد که این امر بروز و ظهوری پیدا نکند. با نگاه کردن به ساعت و امثال این حرکات، خستگی و عجله‌ی خود را نمایان نکند. علّتی که امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) برای لزوم حفظ این ادب بیان فرموده‌اند این است که عالم هم چون درخت خرمایی است که باید در انتظار افتادن خرما از آن نشست و صبوری ورزید.
{صفحه 156}
چه بسا در زمانی که دانشجو دیگر حوصله‌ی گوش کردن به درس را ندارد، مطلبی از زبان استاد جاری شود که بسیالر ارزشمند و قیمتی باشد. انسان نمی‌داند که گوهر ارزشمند علم، چه موقع و در چه شرایطی نصیبش می‌گردد. لذا باید در هیچ زمانی امید حصول آن را از دست ندهد. بی‌حوصلگی دلیل بر این نیست که در آن حال چیزی عائد فرد نمی‌گردد.
و آخرین جمله‌ی حدیث بیان فضیلتی بسیار مهم در خصوص عالم است که اجر و پاداش او را برتر از روزه‌دار و شب زنده‌داری که در راه خدا به جهاد می‌پردازد، دانسته‌اند.
این بیست و یک ادب تعلّم از آن جهت مطرح شد که رعایت آن‌ها می‌تواند نشانه‌ی خوبی برای اخلاص در طلب علم باشد.

اخلاص در عمل به علم و تعلیم آن

همین خلوص نیت باید در عمل به علم و تعلیم آن به دیگران هم وجود داشته باشد تا در نزد آسمانیان، بزرگ خوانده شود. امام صادق (علیهِ‌السَّلام) فرمودند:
مَن تَعَلَّمَ لِلّهِ عَزَّوَجَلَّ و عَمِلَ لِلّهِ و عَلَّمَ لِلّهِ دُعیَ فی مَلَکُوتِ الَّسماواتِ عَظیماً.(1)
کسی که برای خداوند عزّوجلّ تعلّم نماید و برای خدا عمل کند و برای خدا تعلیم دهد، در ملکوت آسمان‌ها بزرگ خوانده می‌شود.
کسی که ملکوت آسمان‌ها را مشاهده می‌کند، عظمت چنین شخصی را درمی‌یابد، آن که برای خدا علم بیاموزد، برای خدا به آن عمل کند و برای خدا آن را تعلیم دهد.

زهد در دنیا: نتیجه‌ی اخلاص در علم

اگر این اخلاص نیت در طلب علم و عمل به آن وجود داشته باشد، نتیجه‌ی این علم یقیناً بی‌رغبتی به دنیا و دل کندن از آن خواهد بود. زهد نسبت به دنیا نشانه‌ی مهمی
*****
1ـ بحارالأنوار/2/29، ح11 به نقل از امالی شیخ طوسی.
برای وجود علم مفید است؛ همان طور که دوست داشتن دنیا علامتی برای علم بی‌فایده و مضر به حال انسان می‌باشد. از پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) چنین نقل شده است:
مَن إزدادَ فی العِلمِ رُشداً فَلَم یَزدَد فی الدُّنیا زُهد لَم یَزدَد مِنَ اللهِ إلّا بُعداً.(1)
هر کس علمش رشد یابد امّا زهدش نسبت به دنیا زیاد نشود، نتیجه‌ای جز دور شدن از خدا نمی‌برد.
از حضرت موسی بن جعفر (علیهماالسلام) نیز این گونه نقل شده است:
مَن أحَبَّ الُّدنیا ذَهَبَ خَوفُ الآخِرَةِ مِن قَلبِهِ و ما أُوتیَ عَبدٌ عِلماً فَأزدادَ لِلدُّنیا حُباً إلّا ازدادَ مِنَ اللهِ بُعداً و ازدادَ اللهُ عَلَیهِ غَضَباً.(2)
هر کس دنیا را دوست بدارد، خوف آخرت از قلبش بیرون می‌رود و به هیچ بنده‌ای علمی عطا نمی‌شود که به دنبال آن محبتش به دنیا زیاد شود مگر آن که دوری او از خدا زیاد می شود و غضب خداوند بر او افزون می‌گردد.
منظور از خوف آخرت، خوف از عذاب و عقاب اخروی در نتیجه‌ی عمل خود انسان است. هر کس به دنیا دل بندد، ترس از عقاب خداوند در آخرت از قلبش بیرون می‌رود و اگر نتیجه و ثمره‌ی علمی، افزایش حب دنیا شود، یقیناً غضب خدا هم بر آن عالم بیشتر می‌شود.
این خطر برای هر عالمی و هر طالب علمی وجود دارد که خدای ناکرده علمش وسیله‌ای برای دل بستگی او به دنیا شود و اینم گونه به علم قدس الهی، خیانت ورزد. برای در امان ماندن از این خطر که آخرت انسان را نابود می‌کند، باید اخلاص در تعلّم، عمل به علم و تعلیم آن حفظ شود. اگر این خلوص از بین برود، این آفات هم خود نمایی می‌کنند.
*****
1ـ بحارالأنوار/2/37، ح47 به نقل از کنزالفوائد.
2ـ تحف العقول/399.
{صفحه 158}

پرخوری: آفت علم و عالم

اشاره

پیامبر خدا (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) دوست داشتن شش چیز را منشأ و آغاز معصیت خدای عزّوجلّ دانسته‌اند که یکی از آن‌ها «حبّ الدُّنیا» است. پنج عامل دیگر به نوعی مظاهر مختلف حب دنیا هستند که «حبّ الطّعام» از عمومی‌ترین آن‌هاست.(1) دوست داشتن غذا برای هر کس و در هر سن و سالی می‌تواند خودنمایی کند. این امر هر چند کوچک و ساده می‌نماید، امّا ممکن است مانع ترقی انسان در همه‌ی مراحل گردد. آفت این شهوت به گونه‌های مختلف ظاهر می‌شود. یکی از این گونه‌ها پر خوردن است که مانع جدی برای نورانی شدن قلب انسان است. از پیامبر گرامی اسلام (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) این احادیث نقل شده است:
لا تَدخُلُ الحِکمَةُ جَوفاً مُلِیَ طَعاماً.(2)
حکمت در باطنی که از غذا پر شده، وارد نمی‌شود.
لا تَشبَعُوا فَیَطفَأَ نُورُ المَعرِفَةِ مِن قُلُوبِکُم.(3)
سیر نشوید تا در نتیجه نور معرفت در دل‌های شما خاموش شود.
نُورُ الحِکمَةِ و المَعرِفَةِ الجُوعُ.(4)
نور حکمت و معرفت، گرسنگی کشیدن است.
با این ترتیب روشن است که طالب علم و معرفت باید از خطر این آفت بترسد و هر چه ممکن است خود را از آن بر حذر دارد.

آثار و برکات جوع

برکات جوع بیش از آن است که ما تصور می‌کنیم. خداوند حبیب خود را در سفر معراج از این برکات آگاه نموده است. امیرالمؤمنین (علیهِ‌السَّلام) از پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) نقل کرده که
*****
1ـ کافی/2/289، چهار عامل دیگر عبارتند از: حب ریاست، حب خوابیدن، حب راحتی و حب زنان.
2ـ عوالی اللئالی/1/425.
3ـ مکارم الأخلاق/150.
4ـ روضة الواعظین/2/457.
{صفحه 159}
ایشان شب معراج از خدایش می‌پرسد:
یا ربی! ما میراث الجوع؟
ای پروردگار من! ثمره‌ی گرسنه ماندن چیست؟
خدایش فرمود:
الحِکمَة.... یا أحمَدهُ إنَّ العَبدَ إذا جاعَ بَطنُهُ و حَفِظَ لِسانَهُ عَلَّمتُهُ الحِکمَةَ و إن کانَ کافراً تَکُونُ حِکمَتُهُ حَجَّةً عَلَیهِ و وَبالاً و إن کانَ مُؤمنِاً تَکُونُ حِکمَتُهُ لَهُ نوراً و بُرهاناً و شِفاء و رَحمةً فَیَعلَمُ ما لَم یَکُن یَعلَمُ و یُبصِرُ ما لَم یَکُن یُبصِرُ فَأوَّلُ ما أُبَصِّرُهُ عُیُوبُ نَفسِهِ حتّی یَشغَلَ بِها عَن عُیُوبِ غَیرِهِ و أُبَصِّرُهُ دَقائِقَ العِلمِ حتّی لا یَدخُلَ عَلَیهِ الشَّیطانُ.(1)
حکمت (ثمره‌ی گرسنگی کشیدن است).... ای احمد! همانا بنده وقتی شکمش گرسنه بماند و زبانش را مراقبت نماید، من به او حکمت را می‌آموزم. اگر کافر باشد، حکمتش حجت علیه او وبال بر او خواهد بود و اگر مؤمن باشد، حکمتش برایش نور، برهان (دلیل روشن)، شفا و رحمت خواهد بود. پس آن چه را نمی‌دانست، خواهد فهمید و آن چه را که نمی‌دید، خواهد دید. پس اول چیزی که به آن بینایش می‌کنم، عیب‌های خودش است تا این که به آن‌ها مشغول شده و عیب‌هایدیگران را نبیند و دقایق علم را به او می‌نمایانم تا این که شیطان بر او وارد نشود.
آثار گرسنگی برای کافر هم هست. خداوند به کافر هم علم و حکمت را می‌آموزد، امّا او چون قلب پذیرایی که علم را تحمل کند، ندارد، علمش وبال گردنش می‌شود و او را در پیشگاه الهی شرمنده و روسیاه می‌گرداند. همین علم برای مؤمن نور و برهان و شفا و رحمت می‌شود که قلبش را نورانی و چشم دلش را باز می‌کند. در نتیجه چیزهایی را می‌بیند که پیش از این مرحله نمی‌دید و اولین و مهم‌ترین آن‌ها عیب‌های خودش است. نقایص و کاستی‌های او چنان به خود مشغولش می‌کند که از دیدن عیب‌های دیگران کور می‌شود.
*****
1ـ ارشاد القلوب/1/200.
{صفحه 160}
در مرحله‌ی بعد دقایق و ظرایفی از علم برایش آشکار می‌شود که او را از اشتباه و خطای شیطانی در امان می‌دارد. آری برای شناخت دقایق و ظرایف علمی تنها نباید به دقّتنظر، مطالعه و مباحثه اتکا نمود. گرسنگی کشیدن برای خدا هم می‌تواند در حصول این نتایج مؤثر باشد.

اثر لقمه‌ی حلال در علم

علاوه بر پرخوری، حب طعام ممکن است به گونه‌ای دیگر به انسان آفت بزند: مقید نبودن به خوردن حلال. کسی که طالب نور علم الهی است، باید خود را مقید به خوردن غذای حلال نماید. پیامبر رحمت به ما این گونه وعده فرموده‌اند:
مَن أکَلَ الحَلالَ أربَعینَ یَوماً نَوَّرَ اللهُ قَلبَهُ.(1)
هر کس چهل روز (فقط) حلال بخورد، خداوند قلب او را نورانی می‌کند.
پاکی غذای جسم در پاکی روح انسان بسیار مؤثر است و بالعکس نمی‌توان گفت گه غذای حرام تاثیری در آلودگی روح و قلب انسان ندارد.
به هر حال بازداشتن نفس از شهوات ـ که یکی از مهم‌ترین آن‌ها شهوت غذا و شکم است ـ قلب انسان را آماده‌ی بهره‌مندی از نور علم و حکمت و معرفت می‌کند. آفت سوم حب طعام نیز همین جا خودنمایی می‌کند.

غذا خوردن به خاطر شهوت

علاوه بر پرخوری و رعایت نکردن حلال خوری، گونه‌ی دیگر آفت شکم، این است که انسان غذایی را به خاطر شهوت و میل نفسانی بخورد. همین قدر دنباله روی از شهوات هم می‌تواند به نورانی شدن قلب انسان به علم و حکمت، ضرر بزند. پیامبر (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) فرمودند:
مَن أَکَلَ طَعاماً لِلشَّهوَةِ حَرَّمَ اللهُ عَلی قَلبِهِ الحِکمَةَ.(2)
*****
1ـ بحارالأنوار/100/16، ح71.
2ـ تنبیه الخواطر/2/116.
{صفحه 161}
هر کس غذایی را به خاطر شهوت بخورد، خداوند حکمت را بر قلب او حرام می‌نماید.
خوردن به خاطر شهوت این است که انسان چیزی را به جهت مزه‌اش و خوش آمدنش بخورد. این امر درجات مختلف دارد و هر درجه‌ای از آن یک اثر دارد. پست‌ترین درجه این است که فرد به خاطر شهوت و لذت، به خوردن حرام بیفتد، در این صورت چه بسا از هر حکمتی محروم شود. در درجات بالاتر هر قدر از لذت نفسانی‌اش کم کند و انگیزه‌های الهی را تقویت نماید، زمینه برای اعطای نور حکمت بیشتر فراهم می‌گردد. در نهایت می‌تواند به آن جا برسد که غذا را فقط به خاطر این که قوت بر انجام عبادت پیدا کند، بخورد. البته اگر از خوردن حلال لذت ببرد، هیچ اشکالی ندارد؛ ولی لذت بردن از خوردن غیر از این است که انسان چیزی را به خاطر لذت آن بخورد.
عمل به این توصیه، البته آسان نیست و جهاد با نفس می‌طلبد. باید توجّه داشت که اجرای این کار به طور کامل و در همه‌ی موارد به صورت ناگهانی سخت است. می‌توان از یک مورد و دو مورد و چند مورد شروع کرد و کم‌کم توسعه‌اش داد تا آرام آرام قدرت بر مخالفت با هوای نفس بیشتر شود. خداوند هم وقتی همت و نیت خالص فرد را برای رسیدن به این مهم ملاحظه فرمود، لطف خود را به تدریج در حق او روا می‌دارد و قلبش کم‌کم آمادگی پذیرش نور علم و حکمت و معرفت را پیدا می‌کند. به هر حال برای رسیدن به یک قله باید از صعود به دامنه‌ی آن آغاز کرد و پله پله و قدم به قدم بالا رفت. صعود ناگهانی به قله برای کسانی که هنوز در ابتدای راه هستند، مشکل است، امّا نباید ناامید شد. باید همت کرد و قدم در راه نهاد تا مورد لطف حق قرار گرفت. همان طور که گفتیم این امر درجات مختلف دارد و محروم شدن قلب از نور حکمت، یک امر نسبی است نه مطلق. یعنی ممکن است انسان به خاطر شهوت طلبی در خوردن غذا از بعضی درجات حکمت محروم شود نه از همه‌ی آن. هر چه این مانع قوی‌تر باشد، محرومیت از حکمت الهی هم بیشتر خواهد بود.
{صفحه 162}

محبت اهل بیت (علیهم‌السلام): شرط تأثیر همه‌ی سفارش‌ها

اما توشه‌ی راه کسب علم و معرفت چیست؟ علاوه بر همه‌ی آن چه تاکنون از قرآن کریم و تعالیم اهل بیت عصمت و طهارت (علیهِم‌السَّلامُ) استفاده کردیم، آن چه شرط بهره‌وری از همه‌ی امور سفارش شده است، یک گوهر گران بها و یک اکسیر بی‌نظیر می‌باشد. اگر این شرط در کنار امور گذشته قرار گیرد، همه‌ی آن‌ها ثمربخش می‌شوند وگرنه هیچ کدام، آن نتیجه‌ی مناسب را به بار نخواهد آورد. با توضیح این شرط مهم و اساسی، این فصل را به پایان می‌بریم تا ختام کتاب مسک گردد.
از پیامبر اکرم (صَلیَّ اللهُ عَلَیه و آله و سَلَم) این گونه نقل شده است:
ألا و مَن أحَبَّ عَلیّاً أثبَتَ اللهُ فی قَلبِهِ الحِکمَةَ و أجری عَلی لِسانِهِ الصَّوابَ.(1)
آگاه باشید، و هر کس علی (علیهِ‌السَّلام) را دوست بدارد، خداوند حکمت را در قلبش ثابت و پایدار می‌گرداند و بر زبانش حق را جاری می‌سازد.
نیز از نواده‌ی گرامی ایشان امام صادق (علیهِ‌السَّلام) چنین نقل شده است:
مَن أحَبَّنا أهلَ البَیتِ و حَقَّقَ حُبَّنا فی قَلبِهِ جَری یَنابیعُ الحِکمَةِ عَلی لِسانِهِ.(2)
هر کس ما اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) را دوست بدارد و محبت ما را در قلب خود تثبیت نماید، سرچشمه‌های حکمت بر زبانش جاری می‌شود.
همه‌ی آن چه خدا به انسان روزی می‌گرداند، به خاطر اهل بیت (علیهِم‌السَّلامُ) و به سبب محبت ایشان است. نور علم و حکمت هم از این قاعده مستثنی نیست. هر که محبتش به آن حضرات عمیق‌تر و خالص‌تر باشد، از نور الهی بهره‌ی بیشتری می‌برد.
هر عملی که حب ایشان را در قلب می‌افزاید، قدمی در مسیر منوّر شدن قلب انسان به نور علم و معرفت است. توسل و استغاثه به این ذوات مقدسه هم می‌تواند راه گشای
*****
1ـ بحارالأنوار/27/155، ح89.
2ـ المحاسن/1/61، ح103.
{صفحه 163}
خوبی در این مسیر باشد. معضلات و مشکلات علمی در مسائل دقیق با عنایت و دستگیری ایشان حل شدنی است.

جایگاه بی‌بدیل حجت حی خدا در علم

در این میان نقش بی‌بدیل و منحصر به فرد قطب عالم امکان و بقیة الله فی الارضین که تنها باقی مانده از حجت‌های الهی روی زمین است، نباید مغفول واقع شود. خداوند این بزرگوار را ملجأ هاربین و غیاث مضطرین(1) قرار داده است.
«ماء معین» که در قرآن ذکر شده، وجود مقدّس ایشان است.(2) «الماء العذب عَلی الظّماء» که امام رضا (علیهِ‌السَّلام) فرموده‌اند: بر این امام حی تطبیق می‌کند.(2)
طبق وعده‌ی تخلف ناپذیر الهی که فرمود:
و أن لَوِ استَقامُوا عَلَی الطَّریقَةِ لَأسقَیناهُم ماءً غَدَقاً (4)
و این که اگر بر طریقت (ولایت) استقامت می‌ورزیدند، هر آینه آنان را از آب گوارا سیراب می‌کردیم.
اگر کسی بر طریقه‌ی ولایت و محبت این امام همام استقامت ورزد و چنان که باید حق نعمت ایشان را ادا کند، از ماء علم الهی سیراب می‌گردد. هر چند این «ماء معین» اکنون به داخل زمین فرو رفته و از دیدگان مردم نهان گشته است(5)، امّا غیبت او مانع بهره بردن از گوارای وجودش نیست. قدرشناسان این گوهر بی‌نظیر الهی می‌دانند که اگر در همین دوران غیبت، معرفت و محبت خود را به ایشان چنان که باید کامل کنند، به برکت انتظار فرج و دعا بر وجود مقدسش به درجه‌ای از معرفت خواهد رسید که
*****
1ـ بحارالأنوار/87/20.
2ـ ملک/30. «ماء معین» به معنای آب گوارای جاری روی زمین است که به راحتی در دسترس می‌باشد.
3ـ یکی از صفاتی که امام هشتم (علیهِ‌السَّلام) در معرّفی امام (علیهِ‌السَّلام) فرموده‌اند که به معنای «آب شیرین گوارا در حال تشنگی» است. (کافی، کتاب الحجة، باب نادر جامع فی فضل الإمام وصفاته، ح1)
4ـ جن/16.
5ـ اشاره به آیه‌ی (أفَرَأیتُم إن أصبحَ ماؤکُم غوراً). (ملک/30)
{صفحه 164}
غیبت برای آنان به منزله‌ی مشاهده می‌شود.(1) آن گاه به همان صورتی که اگر مشاهده‌اش می‌کردند، دست به دامنش می‌شدند، اکنون هم دست نیاز به سوی امامشان دراز می‌کنند و نور علم را از او می‌طلبند. به عقل و نقل رجوع می‌کنند و به همه‌ی سفارش‌هایی که حضرات معصومین (علیهِم‌السَّلامُ) در طلب علم فرموده‌اند نیز عمل می‌کنند، امّا می‌دانند که تا او نخواهد، نور علم و معرفت نصیب کسی نمی‌شود. لذا دستی به کتاب و درس دارند و دستی هم به دامان آن واسطه‌ی فیض الهی تا رزق طیب علم به دست با برکت و پر فیض ایشان روزی آنان گردد.
امام عصر (علیهِ‌السَّلام) مصداق اتم نور خداست که نور علم هم از وجود مقدّس ایشان سرچشمه می‌گیرد. کسی که می‌خواهد قلبش به نور علم، منوّر گردد، باید پنجره‌های دل را به سوی این «نور الأنوار» الهی باز کند(2)، تا نور او قلبش را روشن نماید. این گونه قبل و بعد و در هنگام طلب علم، هوش و حواسش فقط روی یک نقطه تمرکز دارد و آن همان کانون انور الهی ماست که اکنونه غریبانه و مظلومانه در پس پرده‌ی غیبت است، امّا دوستانش فراموشش نمی‌کنند و هعر لحظه و ساعت در انتظار استجابت دعابر تعجیل فرج محبوبشان هستند. خدمت به آن بزرگ را بر همه‌ی نعمت‌های دنیا ترجیح داده‌اند، تا لبخند رضایتی بر لبان مبارک مولایشان بنشانند و به بزرگ‌ترین افتخار عالم که همانا نصرت و خدمت ولی الله اعظم در زمان غیبت و ظهورش است، نایل گردند. خدایا! حسرت برخورداری از این نعمت بی‌نظیر را بر دل‌های ما مگذار. الهی آمین.
*****
1ـ اشاره به حدیث ابوخالد کابلی از امام زین‌العابدین (علیه‌السلام): «.... ما صارت بِه الغَیبة عندهم بمنزلة المشاهدة....» (کمال‌الدین، باب، ح )
2ـ در زیارتی که از امام هادی (علیهِ‌السَّلام) خطاب به ائمه‌ی طاهرین (علیهِم‌السَّلامُ) وارد شده، چنین می‌خوانیم: لِأنَّکُم نورَ الأنوار و خیرة الأخیار.... (البلدالامین/302)
{صفحه 165}

فهرست منابع

1ـ قرآن کریم.
2ـ الارشاد؛ شیخ مفید؛ قم: کنگره‌ی شیخ مفید، 1413 قمری.
3ـ ارشاد القلوب؛ حسن بن ابی الحسن دیلمی؛ قم: انتشارات شریف رضی، 1412 قمری.
4ـ بحارالأنوار؛ محمدباقر مجلسی؛ تهران: المکتبة الاسلامیة، 1397 قمری.
5ـ بصائرالدرجات؛ محمدبن حسن صفّار؛ قم: انتشارات کتابخانه‌ی آیت‌الله مرعشی نجفی، 1404 قمری.
6ـ البلد الامین؛ ابراهیم بن علی عاملی کفعمی؛ چاپ سنگی.
7ـ تحف العقول؛ حسن بن شبعه‌ی حرانی؛ قم: انتشارات جامعه‌ی مدرسین، 1404 قمری.
8ـ تفسیر عیاشی؛ محمدبن مسعود عیاشی؛ تهران: چاپخانه‌ی علمیه، 1380 قمری.
9ـ تفسیر قمی؛ علی بن ابراهیم قمی؛ قم: مؤسسة دارالکتاب، 1404 قمری.
10ـ تفسیر کنز الدقائق؛ محمدبن محمدرضا قمی مشهدی؛ تهران: وزارت ارشاد اسلامی، 1366 شمسی.
11ـ تنبیه الخواطر؛ ورام بن ابی فراس؛ قم: انتشارات مکتبة الفقیه.
12ـ التوحید؛ شیخ صدوق؛ بیروت: دارالمعرفة.
{صفحه 167}
13ـ الحاشیة علی تهذیب المنطق؛ مولی عبدالله یزدی؛ مؤسسة النشر الاسلامی.
14ـ الخرائج و الجرائح؛ قطب الدین راوندی؛ قم: مؤسسه‌ی امام مهدی (علیه‌السلام)، 1409 قمری.
15ـ الخصال؛ شیخ صدوق؛ قم: انتشارات جامعه‌ی مدرسین، 1403 قمری.
16ـ روضة الواعظین؛ محمدبن حسن فتال نیشابوری؛ قم: انتشارات رضی.
17ـ سعدالسعود؛ سیدبن طاووس؛ قم: انتشارات دارالذخائر.
18ـ العمدة؛ ابن بطریق حلی؛ قم: مؤسسه‌ی انتشارات السلامی، 1407 قمری.
19ـ عوالی اللئالی؛ ابن ابی جمهور احسائی؛ قم: انتشارات سید الشهداء (علیه‌السلام)، 1405 قمری.
20ـ غررالحکم؛ عبدالواحد آمدی؛ قم: انتشارات دفتر تبلیغات، 1366 شمسی.
21ـ فرهنگ لاروس؛ خلیل جر؛ تهران: مؤسسه‌ی انتشارات امیرکبیر، 1376 شمسی.
22ـ کافی؛ محمدبن یعقوب کلینی؛ تهران: دارالکتب الاسلامیة، 1348 قمری.
23ـ کتاب العین؛ الخلیل الفراهیدی؛ صدر، 1409 قمری.
24ـ کتاب عقل؛ سیدمحمدبنی هاشمی؛ تهران: انتشارات نبأ، 1385 شمسی.
25ـ کمال الدین و تمام النعمة؛ شیخ صدوق؛ تهران: دارالکتب الاسلامیة، 1395 قمری.
26ـ کنزالفوائد؛ ابوالفتح کراجکی؛ قم: انتشارات دارالذخائر، 1410 قمری.
27ـ لسان العرب؛ ابن منظور؛ بیروت: دار صادر، 2000 میلادی.
28ـ مجمع البحرین؛ فخرالدین طریحی؛ تهران: کتاب فروشی مرتضوی، 1375 شمسی.
29ـ المحاسن؛ احمدبن محمدبن خالد برقی؛ قم: دارالکتب الاسلامیة، 1371 قمری.
30ـ مسأله‌ی علم؛ علیرضا رحیمیان؛ تهران: انتشارات منیر، 1385 شمسی.
31ـ مکارم الاخلاق؛ حسن بن فضل طبرسی؛ قم: انتشارات شریف رضی، 1412 قمری.
32ـ من لا یحضره الفقیه؛ شیخ صدوق؛ قم: انتشارات جامعه‌ی مدرسین، 1413 قمری.
33ـ نهایة الحکمة؛ سیدمحمدحسین طباطبایی؛ قم: انتشارات دارالتبلیغ اسلامی، 1395 قمری.
34ـ نهج‌البلاغه؛ سیدرضی؛ قم: انتشارات دارالهجرة.
{صفحه168}

درباره مركز

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».

7. گوهر قدسی معرفت بنی هاشمی.htm

گوهر قدسی معرفت

مشخصات کتاب

سرشناسه : بنی‌هاشمی ، محمد ، ۱۳۳۹-
عنوان و نام پدیدآور : گوهر قدسی معرفت/ محمد بنی‌هاشمی.
مشخصات نشر : تهران: منیر، ۱۳۷۸.
مشخصات ظاهری : ۲۲۹ ص.
شابک : ۸۲۰۰ ریال : 964-5601-42-8 ؛ ۳۰۰۰۰ ریال (چاپ دوم)
یادداشت : چاپ دوم : ۱۳۸۶.
یادداشت : کتابنامه: ص. [۲۲۷] - ۲۲۹ ؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت : نمایه.
موضوع : شناخت (فلسفه اسلامی).
موضوع : خداشناسی.
موضوع : شناخت (فلسفه اسلامی) -- احادیث.
رده بندی کنگره : BP۲۱۷/ب‌۸۶گ‌۹ ۱۳۷۸
رده بندی دیویی : ۲۹۷/۴۲
شماره کتابشناسی ملی : م‌۷۷-۱۵۱۹۲

پیشگفتار

بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیکَ
سَلامَ مَن عَرَفَکَ بِما عَرَّفَکَ بِهِ اللهُ
سلام بر تو
سلام کسی که تو را به معرّفی خداوند، شناخته است
فرازی از زیارت حضرت صاحب الامر عجّل الله تعالی فرجه الشّریف
بحارالانوار جلد 102 صفحه 117
وقتی صحبت از معرفت های دینی- همچون معرفت خدا، رسول و امام مطرح می شود - اوّلین چیزی که باید روشن شود، ماهیت «معرفت» و ویژگی های آن می باشد. آنچه در موضوع توحید (خداشناسی) و نبوّت (پیامبرشناسی) و امامت (امام شناسی) مورد بحث قرار می گیرد، کاملاً مبتنی بر تعریف «معرفت» است و تا یک معنای صریح و روشنی از آن ارائه نشود، در هیچ یک از شاخه های معارف نمی توان بحثی دقیق و صحیح را انتظار داشت. گاهی گوینده و شنونده، یا نویسنده و خواننده، هرکدام معنایی متفاوت از «معرفت» می فهمند و همین باعث می شود تا مقصود یکدیگر را درست درک نکنند، و این منشأ بدفهمی و اشکال در اصل مباحث اعتقادی می گردد.
از این روز لازم است قبل از طرح هر بحثی از معارف دینی، ابتدا ماهیت «معرفت» و خصوصیات آن شناخته شود تا بر پایه آن هر موضوع اعتقادی طرّاحی و بیان گردد. در غیر این صورت اشکال هایی
{صفحه11}
در ضمن آن بحث اعتقادی پیش می آید که حلّ آنها به بحث «معرفت» مربوط می شود.
خوشبختانه چون اصل «معرفت» پایه وجدانی دارد، مباحث مربوط به آن برای هر عاقلی روشن و بدیهی می نماید؛ البتّه به شرطی که با ذهنیّات و اصطلاحاتی که در بعضی از دانش های بشری وضع شده، مخلوط نگردد.
در این کتاب ابتدا تذکّراتی درباره ماهیت علم و معرفت مطرح شده که به راحتی برای هر عاقلی قابل وجدان است. سپس بر همین منوال ویژگی های معرفت را به طور کلّی بیان کرده ایم که مهم ترین آنها الهی و قدسی بودن آن است. در توضیح این بخش - که عمده ترین قسمت کتاب است - از بحث هدایت در قرآن و احادیث استفاده زیادی برده ایم و سعی کرده ایم که به طور دقیق صُنع خدای متعال در قلمرو هدایت انسان ها را با دلیل عقلی و نقلی تبیین کنیم. در مطالعه این قسمت باید توجه داشت که بیان جایگاه و نقش اراده پروردگار در امر هدایت بشر به قلمرو اختیار او لطمه ای وارد نمی سازد و آن را تنگ نمی کند. آنچه در این مبحث با ارشاد و هدایت ادله نقلی برای انسان وجدانی می شود، شناخت محدوده واقعی اختیار است که چه بسا به خاطر عدم تنبه به واقعیت امر مورد غفلت قرار گرفته باشد. بنابراین هرجا سخن از صنع خدا در هدایت بشر به میان آمده به موازات آن نقش اختیار او هم در آن مورد، بررسی شده است تا با تفکیک محدوده صنع پروردگار از قلمرو اختیار انسان، شبهه جبر برای خواننده مطرح نگردد.
{صفحه12}
در ادامه بحثی نسبتاً مفصّل درباره اعتبار احادیث «معرفت»، از لحاظ سند، مطرح شده و به همین مناسبت در اثبات اعتبار احادیثی که قدمای از محدّثان در کتاب های خود آورده اند، مطالب لازم به طور خلاصه بیان شده است.
در آخرین بخش کتاب به بررسی نقش بسیار مهم و مؤثّر اهل بیت علیهم السلام در وجدان معارف دینی پرداخته ایم که این قسمت از لحاظ عملی راهگشاترین مبحث این کتاب است.
تنها امید نگارنده این است که این تلاش ناچیز و مختصر، مورد قبول و تأیید صاحب اصلی معارف دینی، حضرت بقیّة الله - روحی فداه- باشد و از این رهگذر مورد استفاده دوستداران و ارادتمندان ایشان قرار گیرد.
در پایان از پروردگار بزرگ می خواهم تا کوتاهی و لغزش احتمالی این جانب را در فهم و طرح مباحث، عفو فرماید، و از خوانندگان محترم، نسبت به نقایص کتاب، راهنمایی و ارشاد طلب می کنم.
خدایا، هرچه زودتر چشمان عالمیان را به جمال نورانی صاحب دین روشن بفرما. آمین ربّ العالمین
مهرماه 1377- سیّد محمّد بنی هاشمی
{صفحه13}

بخش اوّل: حقیقت علم و معرفت

فصل اوّل: ماهیت علم و ویژگی های آن

بداهت معنای علم

همه ما وقتی صحبت از «علم» و «دانایی» می شود، منظور از آن را می فهمیم و تفاوت آن را با «جهل» و «نادانی» تشخیص می دهیم. همه ما «عالم بودن» را برای خود کمال و «جاهل بودن» را نقص می دانیم. پس علم و جهل واقعیاتی هستند که هم خود آنها و هم ارزش هرکدام را می توانیم تشخیص دهیم.
امّا در پاسخ به این سؤال که «حقیقت علم چیست؟» معلوم نیست به راحتی قادر به جواب دادن باشیم؛ و کسانی که با اصطلاحاتی در این مورد آشنایی دارند، چه بسا در مقام تعریف «علم» برآیند و مطالبی را مطرح کنند که برای نوع افراد - که همگی علم را می شناسند و منظور از آن را می فهمند - نامأنوس و جدید باشد. ولی این روش در پاسخ به پرسش «علم چیست؟» راه به جایی نمی رد. زیرا اگر واقعیت چیزی برای همگان روشن باشد، نیازی به تعریف آن احساس نمی شود؛
{صفحه17}
کافی است درباره چیزی که برای همه آشکار است سؤال کنیم تا هرکس با تأمّل وجدانی در آن پاسخ دهد. و چون درک همه انسان ها از علم یکسان است، در مراجعه به وجدان خود هم به یک نتیجه می رسند و بنابراین جواب ها یکسان خواهد بود.
اکنون به همین روش سیر می کنیم تا ببینیم به چه نتیجه ای درباره «علم چیست؟» می رسیم. از مثال های ساده علم و دانایی شروع می کنیم.

ذهنی نبودن علم

وقتی چیزی را می بینیم یا می شنویم، نسبت به آن علم پیدا می کنیم. حواس پنجگانه ما هرکدام می توانند ما را به یک نوع دانایی برسانند. و اگر کسی هریک از این حواس را نداشته باشد، از یک نوع دانش محروم خواهد بود. شخص نابینا از علم نسبت به دیدنی ها محروم است. و ناشنوا نیز از درک شنیدنی ها بی بهره است و ... حسّ ذائقه نیز یکی دیگر از حواس ماست که به وسیله آن چشیدنی ها را درک می کنیم. شیرینی از چیزهایی است که ما از طریق چشیدن به آن علم پیدا کرده ایم. و اگر کسی از قوّه چشایی محروم باشد، نسبت به شیرینی هم علم ندارد.
حال سؤل این است که: علم ما به شیرینی، چه ماهیتی دارد؟ وقتی می گوییم که شیرینی را شناخته ایم، دقیقاً به چه چیز اطلاق علم و شناخت می کنیم؟
آیا - آن طور که بعضی گفته اند - علم ما به شیرینی به معنای صورت
{صفحه18}
ذهنی داشتن از آن است؟ آیا فهم ما از شیرینی از طریق تصوّر آن است؟ آیا فهمیدن شیرینی از مقوله فکر است؟
حقیقت این است که علم ما به شیرینی از طریق تصوّر آن نیست؛ وقتی شیرینی را می چشیم به واقعیت آن دسترسی پیدا می کنیم نه اینکه تنها صورت ذهنی آن در ما حاضر گردد. ما به واسطه تصوّر، شیرینی را نمی شناسیم. اصولاً چشیدن از مقوله فکر کردن نیست و در آن لحظه که شیرینی را می چشیم (لحظه عالم شدن) هیچ فکری درباره آن نمی کنیم.
ما وجداناً بین چشیدن شیرینی و تصوّر آن (که همان فکر است) تفاوت می گذاریم و این حقیقت را هم تصدیق می کنیم که فهم شیرینی تنها وقتی برایمان حاصل می شود که به مرحله چشیدن آن برسیم ولی فکر و تصوّر درباره شیرینی هرگز ما را به آن مرحله نمی رساند. به همین دلیل کسی که از نعمت حسّ ذائقه محروم باشد، برای همیشه از درک و فهم شیرینی ناتوان است. چنین شخصی ممکن است با توضیح دیگرانی که آن را چشیده اند تصوّراتی در مورد شیرینی برایش ایجاد شود، ولی این تصوّرات او را به درک شیرینی و چشیدن آن موفّق نمی کند.
حقیقت این است که تصوّر شیرینی هم برای کسی که آن را نچشیده امکان پذیر نیست. اگر کسی از بدو تولّد فاقد حسّ چشایی باشد، هرگز نمی توان تصوّری را که افراد سالم از شیرینی دارند به او منتقل کرد. حدّاکثر چیزی که برای این شخص از توصیفات دیگران حاصل می شود، تصوّری است از سنخ مقوله های دیگری که او حسّ
{صفحه19}
کرده نظیر شنیدنی ها و دیدنی ها به شرطی که از نعمت حسّ سامعه و باصره برخوردار باشد. او شیرینی را هم چیزی از سنخ صداها و تصویرها می انگارد و دایره تصوّراتش از محدوده آنچه شناخته و فهمیده است، فراتر نمی رود.
پس تصوّر فرع بر درک و شناخت است؛ به طوری که اگر راه درک و وجدان چیزی برای کسی بسته باشد، امکان تصوّر صحیح از آن هم برایش وجود ندارد. در مثال مورد بحث تنها کسی که «می داند» شیرینی چیست یعنی آن را چشیده و «فهمیده» است، می تواند تصوّری صحیح و مطابق با واقع از آن داشته باشد. در غیر این صورت تصوّرات و افکار او نمی تواند حاکی از واقعیت و حقیقت شیرینی باشد.
نتیجه ای که از این توضیحات وجدانی به دست می آید این است که باید حساب شناخت و فهم را از تصوّر و فکر جدا کرد. این دو می توانند به هم مربوط باشند و یکی مقدمه دیگری قرار گیرد، ولی یک اصل اساسی همواره محفوظ می ماند و آن اینکه «علم» و «فهم» غیر از «فکر» و «تصوّر» است. اینها از دو مقوله و دو سنخ هستند. ممکن است گاهی «فکر کردن» به «فهمیدن» بینجامد، ولی در هر حال اینها دو چیز هستند و یکی نیستند. برای تفکیک این دو مقوله از یکدیگر، ما تعبیر «وجدان» را برای گزارش دادن از «فهم» انتخاب می کنیم.
چشیدن یکی از مصادیق «وجدان» است و منظور از اینکه گفته می شود شیرینی یک امر وجدانی است، یعنی همین حقیقت که با
{صفحه20}
چشیدن- و نه فکر کردن و تصوّر نمودن - می توان به آن علم پیدا کرد.
اصولاً اگر از طریقی به واقعیت چیزی دسترسی پیدا کنیم - نه اینکه صرفاً تصوّری از آن بکنیم - در آن صورت تعبیر «وجدان» را به کار می بریم. صورت ذهنی از یک چیز، غیر از خود آن است. ما اگر به خود چیزی برسیم، می توانیم بگوییم آن را وجدان کرده ایم، و حواسّ ما- مانند ذائقه - ما را قادر می کنند تا به واقعیت محسوسات دسترسی پیدا کنیم. بنابراین حس کردن از مصادیق وجدان کردن است.

علم و ادراک همان وجدان کردن است

حاصل بیانات گذشته این است که علم به محسوسات، نه از طریق فکر و تصوّر آنها، بلکه از راه وجدان حاصل می گردد و حقیقت ادراک هم همین است؛ معنای لغوی «ادراک» به خوبی در اینجا صدق می کند. ادراک یک چیز یعنی رسیدن به آن؛ و تنها وقتی به خود آن چیز دسترسی پیدا کنیم، می توانیم بگوییم به آن رسیده ایم، نه اینکه صرفاً صورتی از آن را در ذهن بیاوریم. در صورت دوم فقط می توانیم بگوییم که به تصوّری از آن نایل شده ایم. این در مورد ادراک حسّی.
حقیقت سایر علوم و ادراکات هم، همین است. هرکدام از ما وقتی حال علم و فهم خود را در نظر بگیریم، به این حقیقت اذعان می کنیم. به عنوان مثال مسأله مشکلی را در نظر بگیرید که راهی برای حلّ آن نمی دانیم. دیگری که راه حلّ آن را می داند، می خواهد برای ما توضیح دهد تا ما هم آن را بفهمیم. او شروع به بیان می کند و ما هم به
{صفحه21}
بیانات او با دقّت گوش فرا می دهیم. سخنان او ما را به فکر کردن می اندازد و تفکّرات ما همان صور ذهنیّه است که با هدایت گوینده به شکل خاصّی کنار هم قرار می گیرند. پس از مدّتی که افکار ما در یک مسیر خاص و به سوی مطلوب خاص جهت گیری شود (و همه این افکار به وسیله صور ذهنیّه است) در یک لحظه برقی می درخشد و ما احساس می کنیم که آنچه را دیگری درصدد تفهیم آن به ما بود، فهمیدیم. در آن لحظه هیچ تصوّری در ذهن ما به وجود نیامد. تصوّر کردن پس از آن لحظه برای ما امکان پذیر است. یعنی به آنچه فهمیده ایم می توانیم صورت ذهنی بدهیم، ولی خود فهم یک صورت ذهنی نیست و با فکر فرق دارد.
افکار ما که همان صورت های ذهنی است، قبل از فهم و پس از فهم، با اختیار ما یا بدون اختیار ما، می توانند وجود داشته باشند، امّا سخن درباره خود فهمیدن است. فهمیدن غیر از پیدایش یک صورت ذهنی در ماست و حقیقت علم و دانایی همان فهم است. فهم در ما نسبت به آنچه قبلاً جاهل بوده ایم، ایجاد روشنایی می کند، ولی تصوّرات ما روشنایی بخش نیستند. تصوّرات را هم اگر بفهمیم، روشنی پیدا می کنند. پس صورت های ذهنی عین علم و آگاهی نیستند، بلکه می توانند معلوم واقع شوند. یعنی به برکت علم و فهم است که صورت ذهنیّه در دایره معلومات انسان وارد می شوند و معلوم غیر از خود علم است. بنابراین تصوّرات، علم نیستند.
ملاحظه می شود که علم به یک چیز بدون وساطت صورت ذهنی، مستقیماً به خود آن تعلّق می گیرد و این همان است که در معنای
{صفحه22}
«وجدان» بیان کردیم. عالم شدن ما وقتی است که به خود معلوم دسترسی پیدا کنیم نه اینکه صرفاً صورت ذهنی آن در ما به وجود آید و حقیقت ادراک هم همین است.

لافکری لازمه وجدان است

نتیجه ای که از این توضیحات می گیریم این است که علم و دانایی عبارت است از: وجدان کردن ما واقعیت معلوم را بدون وساطت فکر و صور ذهنیّه. به طور کلی حال وجدان غیر از حال فکر کردن است و آنگاه که چیزی را وجدان می کنیم، از آن جهت که وجدانش می کنیم، فکری درباره آن نداریم و همیشه حیث وجدان با حیث فکر تفاوت دارد. در مورد شیرینی، چشیدن آن با فکر درباره آن متفاوت است و حیثیت یکی غیر از دیگری می باشد. آن وقتی که شیرینی را می چشیم، از آن جهت که می چشیم نسبت به آن فکری نداریم و اگر هم درباره آن به فکر کردن بپردازیم، جهت فکر نسبت به آن غیر از چشیدن آن است. ممکن است انسان هم شیرینی را بچشد و هم درباره آن فکر و اندیشه کند ولی سخن در این است که این دو جهت هیچ گاه یکی نمی شوند و همواره غیر هم هستند و چشیدن شیرینی همواره با نوعی عدم فکر نسبت به آن همراه است به طوری که می توان گفت چشیدن با نبودن فکر ملازمت دارد.
اینجاست که می توانیم ادّعا کنیم: «لافکری» لازمه وجدان است. یعنی چیزی که وجدان می شود از آن حیث که وجدان می شود، هیچ فکری درباره آن وجود ندارد و اصولاً شرط وجدان چیزی «لافکری»
{صفحه23}
نسبت به آن در بستر وجدان است.
این «لافکری» چون اصل وجدان کردن (آنچنان که در ادامه همین فصل توضیح داده می شود) یک امر اختیاری نمی باشد، بلکه در حال وجدان، بدون اختیار شخص خود به خود حاصل می شود. این «لافکری» همان «محوالموهوم» است که در هر عالم شدنی خواه ناخواه به وجود می آید.
امّا «لافکری» معنای دیگری هم می تواند داشته باشد که به آن معنا، اختیاری است. لافکری اختیاری این است که برای وجدان کردن چیزی، انسان به صورت فکری با آن مواجه نشود؛ یعنی سعی نکند که با فکر کردن به آن برسد، بلکه تلاش کند تا زمینه وجدان آن را برای خود فراهم کند و صورت فکری برای آن نسازد. این معنای از لافکری زمینه را برای وجدان امور آماده می سازد.
در همان مثال شیرینی، اگر بخواهیم آن را بفهمیم نباید درباره آن فکر کنیم. فکر کردن درباره شیرینی ما را به درک آن نزدیک نمی کند. شیرینی را اگر بخواهیم درک کنیم باید آن را بچشیم، و در صورت عدم چشیدن، هرقدر درباره آن فکر کنیم، به جای آنکه به واقعیت آن نزدیک شویم، از آن دور می گردیم. زیرا این راه ما را به واقعیت شیرینی نمی رساند. به طور کلّی راه فهم هر چیز، متناسب با همان چیز است. دیدنی ها را باید دید و شنیدنی ها را باید شنید و ... چشیدنی ها را هم باید چشید. حالا اگر کسی برای فهم چشیدنی ها، از راه دیدن وارد گردد، هرچه بیشتر کوشش کند از مقصود دورتر می شود. چون اصلاً راه را اشتباه گرفته و در مسیر اشتباه هرچه انسان پیش برود، از مقصود
{صفحه24}
اصلی دورتر می شود.
به همین ترتیب چیزی که راه تشخیص آن وجدان است، اگر درباره اش فکر کنیم، اصلاً راه را اشتباه گرفته ایم و این راه ما را به مقصودمان نمی رساند و بنابراین هرچه بیشتر دقّت نظر به خرج دهیم، از درک مطلوب دورتر می افتیم. آن که می خواهد شیرینی را بفهمد، به جای آنکه تصوّراتی از آن برای خود بسازد، باید مثلاً یک حبّه قند در دهانش بگذارد، آن وقت می فهمد که شیرینی چیست و پس از چشیدن متوجّه می شود راهی که قبلاً می رفت او را به مطلوبش نمی رساند.
پس فکر کردن درباره شیرینی، به جای آنکه درک آن را برای ما ممکن سازد، مانع و حجابی برای فهم ما می شود .چون باعث می گردد که ما راه شناخت آن را اشتباه برگیریم و همیم ما را از حقیقت آن دور می کند. اگر بخواهیم واقعیت شیرینی را بفهمیم، باید درباره آن فکر نکنیم و آنچه را از افکار و تصوّرات در ما پیدا شده، مساوی با حقیقت شیرینی نداریم. در این صورت مانعی را که برای درک حقیقت شیرینی در کار بوده، رفع کرده ایم و زمینه را برای درک صحیح آن که از طریق چشیدن نصب ما می شود، فراهم ساخته ایم.
در سایر امور وجدانی نیز مطلب از همین قرار است. چیزهایی که دیدنی هستند، اگر به جای دیدن بخواهیم آنها را تصوّر کنیم، همین تصوّرات حجاب فهم ما نسبت به آنها می شود. و همچنین است شنیدنی ها و سایر امور حسّی.
در ادراکات غیر حسّی هم همین طور است. مثلاً «حرّیت» و آزادی
{صفحه25}
انسان در افعال اختیاری خود، واقعیتی است که همه انسان ها آن را درک می کنند و با واقعیت آن به خوبی آشنا هستند. حرّیت یک امر محسوس نیست و با حواسّ پنجگانه درک نمی شود، امّا چگونه آن را می شناسیم و درک ما نسبت به آن از چه طریق است؟ آیا کسی از راه فکر می تواند بفهمد حرّیت چیست؟ حرّیت یا آزادی تنها وقتی فهمیده می شود که وجدان شود. همه انسان ها از طریق وجدان حرّیت، آن را شناخته اند. حال اگر کسی بخواهد با تصوّرات خود آن را بشناسد، آیا به حقیقت آن نزدیک می شود یا اینکه همان تصوّرات او را از واقعیت آزادی دور می کنند؟ اصلاً راه درک آزادی، فکر کردن نیست و بنابراین اگر بخواهیم با فکر کردن، آن را بشناسیم، از حقیقت آن دورتر می شویم. بنابراین برای شناخت صحیح نسبت به آزادی باید درباره آن فکر نکنیم و هر صورت فکری از آن را دور بیندازیم تا زمینه برای وجدان آن فراهم گردد و مانعی در کار نباشد.
این معنای دوم «لافکری» است که اختیاری بوده و می تواند زمینه و مقدّمه وجدان کردن باشد. این لافکری اختیاری را نمی توان شرط لازم برای وجدان دانست. زیرا چه بسا دور شدن افکار و وجدان امور بدون هیچ تلاش اختیاری برای انسان حاصل شود که در این صورت فقط معنای اوّل «لافکری» تحقّق پیدا می کند که در هر وجدانی هست و غیر اختیاری می باشد. معنای دوم که اختیاری است گاهی به عنوان مقدّمه و زمینه علم و وجدان انسان وجود دارد امّا ضرورتی برای وجودش نیست.
{صفحه26}

قابل تعریف نبودن علم در عین بداهت آن

نکته دیگری که در تشخیص وجدانی بودن علم بسیار مهم می باشد، توجّه به این حقیقت است که ما از ارائه تعریفی برای آن عاجز هستیم. و این امر اختصاص به علم ندارد بلکه در همه امور وجدانی صدق می کند.
برای ساده شدن مسأله، باز هم از مثال های حسّی استفاده می کنیم. در همان مثال شیرینی، آن که واقعیتش را چشیده است چگونه می توانید آن را درک کرده توصیف کند؟
او فقط می تواند حال خود را در هنگام درک شیرینی توضیح بدهد ولی آیا این توضیحات، تعریف شیرینی است؟ اینکه هنگام چشیدن شیرینی چه حالاتی برای انسان به وجود می آید، بیان آثار و حواص شیرینی است، نه تعریف شیرینی. و درک این خواص هم تنها برای کسی که شیرینی را چشیده است، معنا دارد؛ وگرنه کسی که آن را نچشیده، جز یک سری تصوّرات که ربطی به واقعیت امر ندارد، نصیبش نمی گردد. اگر کسی می داند شیرینی چیست، یعنی قبلاً آن را چشیده، توصیف و توضیح دیگری برایش مفید است، ولی اگر نچشیده، آن توضیحات چیزی را برایش روشن نمی کند.
آری؛ همه کسانی که شیرینی را چشیده اند خود را از توصیف و تعریف حقیقت آن عاجز می یابند و تنها راهی که نهایتاً توصیه می کنند، این است که هرکس می خواهد شیرینی را بشناسد باید
{صفحه27}
تعریف، روشنی وجدانی آن را کم می کند؟ هرگز.
این طور نیست که اگر نتوانستیم چیزی را توصیف کنیم، در شناخت ما از آن کاستی و خللی وجود داشته باشد. ما نوع چیزهایی را که می شناسیم نمی توانیم تعریف کنیم. از مثال محسوسات مانند شیرینی (در چشیدنی ها) یا رنگ آبی (در دیدنی ها) یا ... که هیچ کدام قابل تعریف نیستد و در عین حال برای ما بسیار واضح و روشن هستند، اگر بگذریم، همان مثال آزادی را در نظر بگیرید. هیچ یک از ما در اینکه می دانیم آزادی چیست نه شک داریم و نه ابهام. بدون هیچ تردیدی دقیقاً آزادی را می فهمیم، امّا آیا می توانیم تعریفی کامل و صحیح از آن ارائه دهیم؟ در فلسفه و کلام تعریف های متعدّدی از آزادی ارائه کرده اند، امّا هیچ کدام روشن کننده حقیقت آن نیست. اگر کسی آزادی را وجدان کرده، می داند آزادی چیست و نیاز به تعریف ندارد؛ و اگر هم وجدان نکرده، به وسیله هیچ تعریفی نمی توان آزادی را به او فهماند.
آن هم که حقیقت آزادی را وجدان کرده، در صورتی تعریف آن را می پذیرد که با آنچه خود یافته است، تطبیق کند. یعنی او هرگز از روی تعریف آزادی پی به حقیقت آن نمی برد، بلکه آنچه وجدان کرده است، معیاری برای پذیرش و عدم پذیرش تعاریف می باشد. پس در واقع تعریف را به آنچه می داند، ارائه می دهد، بعد یا آن را می پذیرد و یا رد می کند. بنابراین، تعریف برای او علم آور نیست. لفظ تعریف که به معنای شناساندن می باشد، در امور وجدانی این فایده را ندارد که مجهولی را برای شخص معلوم سازد و او با شنیدن تعریف،
{صفحه28}
امر وجدانی را بشناسد.
پس به طور کلّی عجز از تعریف چیزی، منافاتی با روشن بودن آن از جهت وجدان ندارد. می توان فرض کرد که چیزی وجداناً برای انسان روشن و آشکار باشد، امّا در عین حال از دادن تعریفی برای آن ناتوان باشد.
باتوجّه به مطالب فوق، قابل تعریف نبودن علم برای ما روشن می گردد. ما وجداناً می فهمیم که علم و دانایی چیست، امّا در مقام ارائه تعریف هیچ تعبیری که روشن تر از خود آن باشد، پیدا نمی کنیم که در مقام توضیح از آن تعبیر استفاده کنیم.
بهترین و کامل ترین تعبیری را که در تعریف علم گفته اند در نظر بگیرید: «حضورُ شیءٍ لِشیءٍ»(1): حاضر بودن چیزی نزد چیز دیگر. منظور حاضر بودن معلوم است نزد عالم. می گویند این تعریف همه انحاء علم را دربر می گیرد.
خوب؛ سؤال این است که: آیا مفهوم «حضور» از خود «علم» که همان فهم و آگاهی است، روشن تر می باشد؟ «حضور» به چه معناست؟ آیا کنار هم بودن دو جسم به معنای حضور یکی نزد دیگری هست یا نه؟ اگر هست که باید بگوییم این دو به یکدیگر علم دارند، در حالی که هیچ کس چنین چیزی را نمی پذیرد. و اگر نیست، پس مراد از حضور در این تعریف یک نوع حضور خاصّی است. چه نوع حضوری؟ حضوری که منتهی به آگاه بودن یکی از دیگری بشود!
{صفحه29}
یعنی باید حضور را جوری معنا کنیم که همان مفهومی را که از علم و آگاهی داریم برساند؛ و این در حالی است که ما می خواستیم به وسیله «حضور» علم را تعریف کنیم.
به بیان دیگر، در تعریف «حضور» مجبور می شویم از «علم» استفاده کنیم در حالی که خود «علم» را به وسیله «حضور» تعریف نمودیم! این مشکلی است که در هر تعبیر دیگری غیر از «حضور» نیز که بخواهد در تعریف علم به کار گرفته شود، وجود دارد. و این اشکال از آنجا ناشی شده که ما خواسته ایم چیزی را که وجداناً واضح و بدیهی است، با استفاده از امور دیگری که یا به اندازه آن روشن نیستند و یا لااقل روشنی بیشتری از آن ندارند، توضیح بدهیم و تعریف کنیم.
آنها که این گونه بیانات را در تعریف علم روشن می شود؛ ولی هرکس با مراجعه به وجدان خود تصدیق می کند که خود علم به قدری روشن است که احتیاج به هیچ بیانی در روشن کردن آن وجود ندارد.
واقعیت این است که ما هیچ چیزی واضح تر و روشن تر از خود علم نداریم تا بخواهیم به وسیله آن، علم را تعریف کنیم. و اگر چنین است اصلاً نیازی به تعریف کردن نداریم. تعریف برای چیزی لازم است که به خودی خود آشکار و واضح نیست. اگر چیزی این قدر روشن است، پس احتیاجی هم به تعریف ندارد. و این تعریف ناپذیری از بداهت معنای علم - که آن را وجدان می کنیم - نمی کاهد.
بنابراین واقعیت علم بدون آنکه بتوانیم تعریفی و توضیحی از آن ارائه کنیم، برای ما شناخته شده است؛ ولی این شناخت البته طوری
{صفحه30}
نیست که مکانیزم آن هم برای ما روشن باشد. حقیقت این است که ما از نحوه حصول علم و چگونگی آن هیچ وجدانی نداریم و لذا هیچ توضیحی هم درباره آن نمی توانیم بدهیم. و این در حالی است که اصل وجود آن و بداهت معنایش غیر قابل انکار است. وقتی چیزی را می فهمیم و نسبت به آن دانا می شویم، چگونه این فهم برای ما حاصل می شود؟ نمی دانیم، و هیچ تفسیری هم نسبت به آن نمی توانیم ارائه دهیم. پس نباید سعی در توضیح آن داشته باشیم. به خاطر اینکه این سعی به جایی نمی رسد.
ما همین قدر می یابیم که عالم و دانا شده ایم و از جهل و نادانی خارج گشته ایم. این را نمی توانیم منکر شویم. امّا اینکه این حالت چگونه در ما پیدا شده و تفسیر آن چیست، برای ما روشن نیست.

اختیاری نبودن علم

نکته بسیار مهمّ دیگری که در مورد علم، وجدانی ماست، اختیاری نبودن آن است. پیدایش علم فعل انسان نیست، بلکه عالم در اینجا فقط منفعل است. در مثالی که قبلاً ذکر کردیم، آنجا که راه حلّ مسأله برای ما روشن نیست و بعد با توضیحات دیگری دفعتاً آن را می فهمیم، با همه وجود می یابیم که این روشن شدن، کار ما نیست. این ما نبودیم که راه حلّ مشکل را برای خود روشن کردیم. فهم ما به میل و اختیار ما نبوده است؛ اگر به میل و اختیار ما بود می توانستیم زودتر از آن وقتی که فهمیدیم، بفهمیم. آنگاه که چیزی را می فهمیم، در لحظه قبل از آن نمی دانیم که لحظه بعد قرار است آن را بفهمیم و خودمان
{صفحه31}
هم متوجّه نمی شویم که چه طور شد در این لحظه خاص آن را فهمیدیم و قبل از آن نفهمیدیم. گاهی خیلی مایل هستیم مطلبی را بدانیم و از آن سر درآوریم ولی هرچه کوشش می کنیم، چیزی از آن نمی فهمیم. دانشجویانی که به درس استاد گوش فرامی دهند، همه قصد فهمیدن مراد استاد را دارند، همه برای فهمیدن گوش می کنند، ولی اینکه چه کسانی منظور استاد را بفهمند و کدام یک نفهمند و آنها که می فهمند، چه موقع این فهم برایشان حاصل شود، هیچ کدام از اینها به اختیار خودشان نیست. به اختیار استاد هم نیست. استاد چه بسا دوست داشته باشد که همه دانشجویانش با اوّلین توضیح او، منظورش را دریابند؛ ولی با میل او این کار انجام نمی شود.
فهم و ادراک نه به اختیار استاد است و نه دانشجو، نه گوینده می تواند هر وقت که بخواهد و به هرکس که بخواهد، منظور خود را تفهیم کند و نه شنونده قادر است که هر وقت دوست دارد، هر چیزی را که می خواهد بفهمد.
اینجاست که می گوییم معرفت، صُنع انسان نیست و این خداوند است که به هرکس که بخواهد، هر مطلبی را که بخواهد، می فهماند.
همه ما می یابیم که در پیدایش فهم و معرفت، اختیاری نداریم و کاملاً حالت «انفعال» داریم نه «فاعلیّت». اگر تحقّق چیزی به اختیار انسان باشد، آن چیز فعل انسان و صُنع او خواهد بود، ولی در اینجا چنین نیست و انسان صرفاً تأثیرپذیر است نه تأثیرگذار.
ناگفته نماند که این فعل خداوند - یعنی علم و دانایی- مانند همه افعال دیگر او، نوعاً از طریق یک سری اسباب عادی انجام می شود که
{صفحه32}
این اسباب هم به خواست و اختیار خود خدا، اسباب شده اند. مثلاً روزی دادن کار خداست، یا شفا دادن مریض صُنع خداست، امّا او خود یک سری اسباب عادی را قرار داده تا بندگانش با مراجعه به آنها از او طلب روزی یا شفا بکنند. اگر اسباب تأثیری در تحقّق مطلوب بندگان دارند، خود خدا آنها را مؤثّر قرار داده است. تأثیر دارو در شفای بیمار از خود دارو بالاستقلال نیست، بلکه خدای مسبّب الاسباب، خاصیت دارو را به آن بخشیده است و آن هم به خواست و اذن خدا تأثیر می کند.
حال اگر خدا بخواهد، می تواند بدون وجود سببی یا از طریق اسباب غیر عادی (مانند دعا) همان نتیجه (روزی یا شفا یا...) را ایجاد کند. و در هر صورت - چه بدون سبب و چه با سب عادی یا غیر عادی - روزی یا شفا یا ... فعل خداست و انسان، حدّاکثر این است که به دنبال ایجاد بعضی اسباب می رود، ولی چون تأثیر آن اسباب هم به خواست خداست، بنابراین به هر حال، فعل فعل اوست و انسان در شفا یافتن یا روزی خوردن صرفاً حالت انفعال دارد و هیچ کدام به خواست و اختیار او حاصل نمی شود. چه بسا انسان شفا می خواهد، دارو هم استفاده می کند امّا نتیجه نمی گیرد. یا به دنبال روزی می رود و به کسب و کار اشتغال پیدا می کند امّا فایده ای نصیبش نمی گردد، ولی شخص دیگری در همان شرایط که از دارو استفاده نکرده یا دنبال روزی نرفته است، به خواست خدا ممکن است شفا یابد یا به روزی برسد.
پس ایجاد مقدّمات و اسباب عادی به اختیار انسان است، ولی ذی المقدّمه و نتیجه به هر حال باید به اختیار خداوند نصیب او شود.
{صفحه33}
اختیار انسان در حصول نتیجه و رسیدن به مقصود هیچ نقشی ندارد.
در باب علم هر مسأله از همین قرار است. تفکّرات انسان و طلب علم می تواند زمینه ساز حصول معرفت و دانایی باشد و در حدّ اسباب عادی در تحقّق فهم مؤثّر باشند، امّا همین تأثیر هم به اختیار انسان نیست و کار خداست. چه بسا دقّت نظرها و تأمّلات فکری منتهی به فهم مطلب برای انسان نشود و یا اینکه برعکس، بدون هیچ فکر و اندیشه ای مسأله برای انسان روشن گردد. اینکه کدام اندیشیدن به فهم مطلوب منتهی شده و کدام یک بی نتیجه می ماند، در اختیار انسان نیست و فقط به خواست خدا بستگی دارد و هم او قادر است که بدون هیچ گونه اندیشیدن همان نتیجه را عاید شخص فرماید.
گاهی انسان برای حلّ مسأله ای فکر بسیار می کند و از همه راه های ممکن تلاش می نماید، ساعت ها وقت صرف می کند و خود را خسته می سازد، امّا چیزی برایش روشن نمی شود. ولی گاهی که اصلاً در فکر حلّ مسأله نیست و چه بسا صورت آن هم در ذهنش نیست، جرقّه ای زده می شود که او را به یاد مسأله حل نشده اش می اندازد و گره ناگشوده او به راحتی باز می شود.
اینها نشانه های روشنی است از اینکه فهم و دانش در اختیار بشر گذاشته نشده است.
اصولاً انسانی که فاقد علم است و محتاج به آن می باشد، چگونه می تواند به اختیار خود عالم گردد؟
ذات نایافته از هستی بخشکی تواند که شود هستی بخش
{صفحه34}
«ذلِکَ فَضلُ الهِ یُؤتیهِ مَن یَشاءُ وَ اللهُ واسِعٌ عَلیمٌ».(1)
در این بینش، همه آنچه خداوند به عنوان اسباب تحقّق علم قرار داده است، باید یکسان نگریسته شود. شرکت در مجلس درس و مباحثه و تأمّل در آن به همان اندازه و در حصول علم حقیقی می تواند مؤثّر باشد که مثلاً به یاد خدا بودن و با توسّل به اهل بیت علیهم السلام در درس شرکت کردن و ... بلکه چه بسا تأثیر این گونه امور در عالم شدن بیشتر باشد همان طور که مشغول بودن به ذکر خدا بعد از طلوع فجر در کسب روزی تأثیرش بیشتر از کار و تلاش عادی است.(2)
ناگفته نماند که اختیاری نبودن علم و صسنع خدا بودن آن، هیچ ارتباطی با قول به جبر در افعال اختیاری انسان ندارد. قول به جبر این است که کسی در حوزه افعال انسان منکر اختیار او بشود، امّا اموری که اصلاً جزء افعال انسان نیستند، مشمول بحث جبر و اختیار نمی شوند. البته ما می توانیم کلیه امور غیر اختیاری بشر را جبری بدانیم و هیچ اشکالی هم در این نامگذاری وجود ندارد، امّا «قول به جبر» در اصطلاح علم کلام به عقیده ای گفته می شود که در افعال اختیاری بشر نیز منکر اختیار او شده و مدعی هستند که انسان در آن قلمرو صرفاً توهّم اختیار داشتن می کند وگرنه حقیقتاً اختیار ندارد. در مقابل، قائلین به اختیار در افعال انسان، نمی خواهند بگویند که هیچ امر غیر اختیاری
*******
1- مائده/54.
2- تفسیر عیّاشی 240/1، ح119، ذیل آیه شریفه «وَاسئَلُوا اللهَ مِن فَضلِهِ» (نساء/32).
{صفحه35}
در انسان وجود ندارد؛ بلکه صرفاً در محدوده اعمال بشر - یعنی چیزهایی که حقیقتاً فعل اوست - معتقد به اختیار بوده و جبر را نفی می کنند. پس منظور از اینکه علم و معرفت اختیاری نیست، یعنی اینکه از حوزه افعال بشر خارج است؛ و این هرچند به معنای جبری بودن علم و معرفت می تواند باشد امّا این جبر غیر از «قول به جبر» در اصطلاح متکلمین می باشد.
اختیاری نبودن علم در احادیث منقول از اهل بیت عصمت علیهم السلام هم به تعابیر مختلف مورد تأکید قرار گرفته است. در اینجا به ذکر دو نمونه از تصریحات ائمّه علیهم السلام اکتفا می کنیم.
نمونه اوّل روایتی است که زراره از امام باقر علیه السلام نقل می کند:
لَیسَ عَلَی النّاسِ أن یَعلَموا حَتّی یَکونَ اللهُ هوَ المُعلِّمَ لَهُم، فَإذا عَلَّمَهُم فَعَلَیهِم أن یَعلَموا.(1)
مردم قبل از آنکه خدا به ایشان چیزی یاد بدهد، وظیفه ای برای یاد گرفتن ندارند، پس آنگاه که خداوند ایشان را دانا کند، نسبت به دانایی تکلیف پیدا می کنند.
دوم روایتی است که مرحوم شیخ صدوق در کتاب «التوحید» از حضرت صادق علیه السلام نقل کرده است:
ما حَجَبَ اللهُ عِلمَهُ عَنِ العِبادِ فَهُوَ مَوضُوعٌ عَنهُم.(2)
بندگان نسبت به آنچه خداوند علمش را از آنها دریغ داشته است،
*******
1- محاسن برقی 317/1، کتاب مصابیح الظلم.
2- التوحید، باب التعریف و البیان و الحجّة و الهدایة ص 413، ح9.
{صفحه36}
وظیفه ای ندارند.
البته استناد به ادلّه نقلی در مواردی که هر عاقلی آن را وجدان می کند، صرفاً برای تأیید و اطمینان خاطر نسبت به عدم خطا در آن می باشد؛ وگرنه اثبات یک امر وجدانی احتیاج به آیه یا روایت ندارد. این مسأله را در ادامه بیشتر مورد بحث قرار خواهیم داد.
{صفحه37}

فصل دوم: معرفت و ویژگی های آن

معرفت چیست؟

«معرفت» در لغت به معنای علم آمده است با این توضیح که بعضی از لغویّین علم و معرفت را مرادف یکدیگر دانسته اند در حالی که برخی دیگر معرفت را نوع خاصّی از علم تلقّی کرده اند. ابن منظور در «لسان العرب» معرفت را به علم تفسیر کرده است:
العرفان» العلم... عَرَفَهُ یَعرِفُهُ عِرفَةً و عِرفاناً و عِرِفّاناً و مَعرِفَةً.(1)
جوهری هم در «صحاح» همین معنا را برای عَرَفَ یَعرِف بیان کرده و برای مصدر آن هم چهار وزن فوق را ذکر کرده است.(2)
در بعضی دیگر از کتب لغت، معرفت را به دانشی که از طریق حسّ حاصل می شود، معنا کرده اند:
عَرَفته عِرفَةً- بالکَسر- و عِرفاناً: عَلِمته بحاسّةٍ مِنَ الحواسِّ الخَمسِ.
*******
1- لسان العرب 236/9.
2- الصحاح 1400/4.
{صفحه38}
و المَعرِفَةُ اسمٍ منه.(1)
در «معجم مقاییس اللغه» دو معنا برای «عرف» بیان شده است: یکی «تَتابُع الشَیءٍ مُتّصلاً بعضُه ببعض» یعنی: پشت سر هم آمدن و متّصل بودن قسمت های مختلف یک چیز؛ و دوم: «السُّکون و الطُّمَأنینة».
«معرفت» و «عرفان» مصدر عَرَفَ به معنای دوم هستند؛ به این جهت که انسان اگر چیزی را نشناسد از آن وحشت دارد و احساس سکون و آرامش نسبت به آن نمی کند. (لأنّ مَن اَنکَرَ شَیئاً تَوَحَّشَ منه.)(2)
طبق این معنا شناخت یک چیز چون باعث نوعی آرامش خاطر برای شخص می شود، «معرفت» نامیده می شود. انسان تا وقتی هنوز چیزی را نشناخته است، خیالش از آن آسوده نیست و احتمالات مختلفی را نسبت به آن روا می دارد، امّا وقتی شناخت مطمئن می شود و به طور کلّی همیشه علم و دانایی از جهتی برای انسان آرامش بخش است برخلاف جهل و نادانی که می تواند نگران کننده باشد.
تفاوتی که در «الفُروق اللّغویّه» بین معنای علم و معرفت گذاشته شده به این ترتیب است:
الفَرقُ بینَ العِلمِ و المَعرِفَةِ أنّ المَعرِفَةَ أَخَصُّ مِنَ العِلمِ لأنّها علمٌ بِعَینِ الشَّیءِ مُفَصَّلاً عَمّا سِواه و العِلمُ یَکونُ مُجمَلاً و مُفَصّلاً... فَکُلُّ
*******
1- المصباح المنیر 62/2.
2- معجم مقاییس اللّغه 281/4.
{صفحه39}
مَعرِفَةٍ عِلمٌ و لیسَ کُلُّ علمٍ مَعرِفَةً. و ذلک أنّ لفظَ المَعرِفَةِ یُفیدُ تَمییزَ المعلومِ مِن غَیرِه و لفظَ العِلمِ لایُفیدُ ذلک الّا بِضَربٍ آخَرَ مِنَ التخصیصِ فی ذِکرِ المَعلومِ.(1)
یعنی: معرفت نوع خاصّی از علم است. زیرا علم ممکن است اجمالی و مبهم باشد ولی معرفت به علم تفصیلی و مشخّص کننده معلوم از غیر خودش گفته می شود... پس هر معرفتی علم هست ولی هر علمی معرفت نیست چون معرفت سبب جدا کردن معلوم از غیر خودش می شود ولی لفظ علم چنین معنایی را نمی رساند مگر آنکه به نحو دیگری معلوم مشخّص بشود.
طبق این بیان می توان گفت که: علم همان دانستن است و به هر نوع آگاهی درباره یک چیز اطلاق می گردد. نقطه مقابل آن جهل است که به معنای نادانی می باشد. هر اطّلاعی هرچند ناقص و اجمالی از یک چیز، شخص را از نادانی مطلق نسبت به آن خارج می کند و به همان اندازه بر او اطلاق عالم می توان کرد. ولی آگاهی مبهم و ناقص را از یک شیء نمی توان «معرفت» یا شناخت آن محسوب کرد. شناخت وقتی صدق می کند که علم ما به یک چیز دقیق و مشخّص باشد و از آن سَر درآورده باشیم. به عنوان مثال اگر شَبَحی را از دور مشاهده کنیم که در حال حرکت به سوی ماست، آگاهی ما به آن در این حد است که می دانیم چیزی در حال حرکت است. ولی آیا آن چیز از جمادات است که به حرکت درآورده شده مانند اتومبیل یا قطار، یا از حیوانات
*******
1- الفروق اللّغویه، الباب الرابع، ص 62 و 63.
{صفحه40}
است که به اراده خودش حرکت می کند، یا انسان است و یا ... اینها دیگر برای ما روشن نیست. اطّلاع ما از آن شیء در همان حدّی است که بیان شد و به همین مقدار از جهل نسبت به آن خارج شده و عالم شده ایم؛ امّا تا وقتی ماهیت آن برای ما مشخّص نشود و ندانیم که چیست، هنوز آن را نشناخته ایم. تنها در صورتی می توانیم بگوییم آن را شناخته ایم که بفهمیم چیست و از میان احتمالات قبلی، یکی از آنها برای ما مشخّص شود. به عبارت دیگر دانش ما از اجمال و ابهام خارج شود و تفصیلی و مشخّص گردد. دانشی که معلوم را برای انسان متمایز از چیزهای دیگر مشخّص کند، «معرفت» نامیده می شود.
شاید جهت اینکه معرفت را بعضی به دانش حسّی تعریف کرده اند همین باشد که اگر چیزی به حس درآید، علم ما نسبت به آن ابهام ندارد و بین آن با چیزهای دیگر تمایز قائل می شویم. بنابراین دانش حسّی یکی از موارد شناخت خواهد بود امّا انحصار معرفت به دانشی که از طریق حس حاصل می شود، به نظر موجّه نمی آید.
پس به طور خلاصه می توان گفت که هر معرفتی علم هست ولی هر علمی معلوم نیست به حدّ معرفت برسد و لذا معرفت اخصّ از علم است. می توان فرض کرد که نسبت به چیزی علم داشته باشیم (یعنی برای ما مجهول محض نباشد) امّا آگاهی ما به آن در حدّ معرفت آن نباشد. بنابراین لازمه عدم معرفت، جهل مطلق نیست در حالی که لازمه عدم علم، جهل مطلق است. این تفاوت را با دقّت در کاربرد کلمه «شناخت» در فارسی و مقایسه آن با علم و آگاهی، می توان دریافت.
{صفحه41}
معنای سکون و آرامش هم که در بعضی از کتب لغت برای معرفت بیان شده، بی ارتباط با این معنا نیست. وقتی آگاهی انسان از چیزی دقیق و واضح باشد، سبب اطمینان خاطر می گردد. با اطّلاعات مبهم و ناقص هنوز جای تشویش و اضطراب باقی است، به خاطر آنکه احتمالات مختلفی داده می شود که ترجیح یکی بر دیگری برای انسان ممکن نیست و با کامل و جزئی شدن دانش انسان، این سردرگمی از بین می رود و شخص به سکون و آرامش لازم دست پیدا می کند.
برای تکمیل بحث از معنای معرفت، مناسب است قول معروفی را که در این باره از بعضی از بزرگان عرفا نقل شده مطرح نماییم. این قول را مرحوم شیخ بهایی در توضیح حدیثی از رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به مناسبت بحث از معرفت خدا، نقل کرده است.(1) عین عبارت شیخ بهایی، بنا به نقل مرحوم علّامه مجلسی چنین است:
قال بعضُ الاعلام: أکثرُ ما تُطلَقُ المَعرِفَة علی الأخیرِ مِنَ الإدراکَینِ لِلشَیءِ الواحد إذا تَخَلَّلَ بَینَهما عَدَمٌ بِأن أدرَکَهُ أوّلاً ثمّ ذَهَلَ عنه ثُمَّ أدرَکَهُ ثانیاً فَظَهَرَ له أنّه هو الّذی کانَ قد أدرَکَهُ أوّلاً.(2)
یعنی بیشتر اوقات معرفت در جایی به کار می رود که یک بار چیزی درک شود و سپس نسبت به آن غفلت و فراموشی حاصل گردد و
*******
1- این حدیث را مرحوم مجلسی در بحارالانوار 288/69 و 289 به نقل از کافی ، آورده است.
2- بحار 290/69.
{صفحه42}
آنگاه که بار دیگر همان چیز ادراک شود، شخص از غفلت درمی آید و متذکّر می گردد که این همان چیزی بوده که قبلاً درک کرده بود. در چنین موردی اطلاق معرفت صحیح است. پس معرفت به ادراک دوم از یک شیء گفته می شود که پس از غفلت از ادراک اوّل نسبت به همان شیء حاصل می شود. بنابراین نوعی تذکّر و یادآوری در معنای آن نهفته است. به ادراک اوّلیه از چیزی اطلاق معرفت نمی توان کرد، هرچند که لفظ «علم» بر آن صدق می کند.
این سخن هرچند که مواردی از مصادیق «معرفت» را به خوبی توجیه می کند و مرحوم شیخ بهایی هم آن را در بیان معرفت خدا که مسبوق به معرفت قبلی در عالم ارواح قبل از دنیا بوده، آورده است؛ امّا شاهدی از معانی لغوی «معرفت» برای آن وجود ندارد. به خصوص که به همان شناخت اوّلیه از خداوند در عالم ارواح هم «معرفت» اطلاق شده(1) در حالی که طبق این بیان، معرفت ادراک دوم است نه ادراک اوّل.
پس اثبات این مطلب به عنوان معنای لغوی «معرفت» یا یک صفت عامّ برای هر معرفتی، مشکل به نظر می رسد. این خصوصیت را برای بعضی از معرفت ها می توان پذیرفت، ولی با این فرض در تعریف آن وارد نمی شود.
*******
1- رجوع شود به: بحار 279/3، ح11.
{صفحه43}

ویژگی های معرفت

روشی که در تبیین ماهیت معرفت پیش گرفتیم این بود که ابتدا کاربرد صحیح لفظ آن را در کتب لغت مطرح کردیم و در توضیح معنای لغوی از آنچه هر عالمی وجدان می کند کمک گرفتیم. بنابراین در تعریف معرفت به آنچه در کتب لغت آمده است، اکتفا نکردیم، بلکه چون آن را منطبق بر شناخت خود از علم و معرفت یافتیم، آن را پذیرفتیم.
به طور کلّی در همه امور وجدانی باید به همین روش عمل کنیم چون توضیح و تعریف وجدانیات فرع بر شناخت آنهاست و تنها کسانی که چیزی را وجدان کرده اند می توانند آن را توصیف کرده و ویژگی هایش را بیان کنند.
اکنون با اتّکا به همین روش، خصوصیاتی را که درباره علم گفته شد، نسبت به معرفت هم مطرح می کنیم. این خصوصیات عبارتند از:
1- معرفت نسبت به چیزی عبارت است از وجدان آن که یک امر ذهنی و فکری نیست بلکه سنخ وجدان غیر از سنخ تصوّرات است و همواره وجدان با لافکری همراه می باشد.
2- معرفت هم مانند علم قابل تعریف نیست و هرچه در توضیح و توصیف آن گفته شده از خود آن - که برای ما وجداناً روشن است- واضح تر نیست، پس نیازی به تعریف در مورد آن وجود ندارد.
3- با اینکه اصل وجود معرفت در انسان بدیهی است امّا در عین حال نحوه حصول آن و چگونگی عارف شدن انسان اصلاً قابل تفسیر نیست.
{صفحه44}
4- معرفت مانند علم به اختیار و صُنع انسان موجود نمی شود بلکه صُنع خدای متعال می باشد.
هرچند که از جهت معنای لغوی، معرفت اخصّ از علم است و علی القاعده ویژگی های علم برای معرفت هم مطرح می شود، امّا برای اثبات ویژگی های معرفت، استناد به معنای لغوی کفایت نمی کند.
تنها راه، تصدیق وجدانی از طرف کسانی است که به معرفت رسیده اند و توضیح این مطلب کاملاً مشابه با توضیحی است که درباره ویژگی های علم بیان کردیم و به همین دلیل تکرار آن ضرورتی ندارد.
چیزی که در اینجا باید مورد بحث قرار گیرد ذکر پاره ای ادلّه نقلی فراوانی است که در خصوص اختیاری نبودن معرفت و صنع خدا بودن آن وجود دارد با این توجه که اثبات این امر احتیاج به آیه و روایت ندارد بلکه تشخیص وجدانی هر انسان عاقل در اینجا کفایت می کند و لذا دلایل نقلی صرفاً به عنوان متذکّر و منبّه مورد استشهاد قرار می گیرند. این بحث را به بخش دوم کتاب موکول می کنیم.
{صفحه45}

بخش دوم: معرفت؛ صنع خدا

فصل اوّل: هدایت و اضلال خدا

هدایت تکوینی و تشریعی

چون اصل و محور هدایت انسان، علم و معرفت اوست، پس معنای هدایت خدا در حقیقت اعطای علم و معرفت از جانب او به شخص هدایت شده می باشد. بنابراین برای اثبات اینکه معرفت صُنع خدای متعال است، بهترین دلایل نقلی، آیاتی از قرآن است که «هدایت» را به خدا نسبت داده اند؛ مانند:
«إنّا هَدَیناهُ السَّبیلَ إمّا شاکِراً وَ إمّا کَفُوراً».(1)
ما به انسان راه را نشان دادی. او یا (آن را برمی گزیند که) قدردان خواهد بود و یا (از آن روی می گرداند که در آن صورت نسبت به نعمت الهی) کفران کننده خواهد بود.
منظور از هدایت انسان به وسیله خداوند چیست؟ راهنمایی انسان
*******
1- انسان/3.
{صفحه49}
توسّط خدا چگونه صورت می پذیرد؟ به نظر می آید خداوند از دو راه و به دو صورت انسان را هدایت می کند: یکی از طریق اعطای عقل به انسان است که به سبب آن یک سری از خوبی ها و بدی ها برای او روشن می شود مانند حسن عدل و قبح ظلم.
و دیگر از طریق بیان پیامبران و امامان که رسولان الهی به سوی مردم هستند. احکام شرعی که به وسیله ایشان به انسان ها ابلاغ می شود، از این نوع هدایت خداست که شامل احکامی همچون نماز، روزه، حج و ... می گردد.
پس عقل و شرع دو صورت هدایت الهی هستند که اوّلی رسول باطنی و دومی رسول ظاهری پروردگار به سوی انسان ها می باشند.
معمولاً تفاوتی که بین این دو نوع هدایت گذاشته می شود این است که اوّلی جنبه تکوینی دارد و دومی جنبه تشریعی. منظور این است که اوّلی را خداوند در وجود انسان خلق می کند به طوری که در سنّ بلوغ عقلی، این هدایت بدون اینکه انسان بخواهد و بفهمد در او به وجود می آید و به همین جهت هدایت تکوینی نامیده می شود.
امّا در هدایت تشریعی انسان مخاطَب رسول ظاهری قرار می گیرد و از طریق شنیدن سخنان او، به حکم الهی آگاه می شود. این نوع هدایت همان راهی است که به وسیله پیامبران و امامان از طرف خدا پیش روی انسان ها گشوده می شود تا اگر خواهان سعادت بودند به آن روی آورند و اگر نخواستند از آن روی گردانند.
پس اینکه خدا در قرآن فرمود: «ما راه (سعادت) را به انسان نشان دادیم» منظور مجموع هدایت تکوینی (به وسیله عقل) و هدایت
{صفحه50}
تشریعی (از طریق شرع) است.
به تعبیر دیگری هم این مطلب در قرآن آمده است:
«وَ هَدَیناهُ النَّجدَینِ».(1)
هر دو راه را به انسان نشان دادیم.
منظور از دو راه مطابق تفسیر امام صادق علیه السلام راه خیر و راه شرّ است، چنانچه در توضیح آیه فرمودند:
نَجدَ الخیرِ والشّر.(2)
راهنمایی انسان به راه های خیر و شر (نجدین) هم به صورت تکوینی صورت می پذیرد و هم از طریق تشریع.

صنع خدا در هدایت تکوینی

اکنون باید دید که در این دو نوع هدایت، صنع خداوند چه نقشی دارد و آیا چیزی از آن فعل اختیاری انسان هست یا خیر؟
در مورد آنچه اصطلاحاً هدایت تکوینی خوانده می شود، مسأله کاملاً روشن است. آنچه خداوند از طریق اعطای عقل به انسان می فهماند به طور کلّی صنع خدا بوده و عاقل نقشی در عاقل شدن ندارد. همان طور که نمی تواند تصمیم بگیرد که عاقل نباشد. این هدایت بدون انتخاب و خواست انسان از طرف خدا در او قرار داده می شود و آن که از این نعمت الهی محروم است (مانند کودکان نابالغ) تا وقتی خدا نخواسته (خواست تکوینی) از آن بهره مند نمی گردد.
*******
1- بلد/10.
2- اصول کافی، کتاب التوحید، باب البیان و التعریف و لزوم الحجّة، ح4.
{صفحه51}

نقش خدا و انسان در هدایت تشریعی

امّا در آنچه که معمولاً هدایت تشریعی گفته می شود، باید دقّت کنیم تا ببینیم فعل خدا و فعل انسان هرکدام چه نقشی دارند.
هدایت تشریعی با ارسال پیامبران و امامان از طرف خداوند آغاز می شود که در این مرحله اختیار انسان هیچ نقشی ندارد. این خداست که رسولان خود را به سوی هرکس که بخواهد می فرستد و انسان ها تا وقتی مواجهه با این رسولان پیدا نکرده اند یا به نحوی پیام ایشان را نشنیده اند، هنوز نوبت انتخابشان نرسیده است.
با این ترتیب کسانی که در معرض دعوت انبیا و اولیای الهی قرار می گیرند و سخن ایشان را می شنوند، نسبت به آن تکلیف پیدا می کنند ولی اگر در معرض شنیدن پیام رسولان الهی نبودند؛ ممکن است با هدایت عقل (که به صورت تکوینی در آنها قرار داده شده است) لزوم تحقیق و فحص از پیام الهی را دریابند که در این صورت به آن مکلّف می شوند. ولی اگر همین را درنیافتند، به شرطی که این نفهمیدن معلول تقصیر آنها نباشد، هیچ وظیفه ای ندارند و اصطلاحاً «مستضعف» نامیده می شوند؛ مانند کودکان غیر ممیّز که لزوم فحص و تحقیق از پیام انبیا و ائمّه علیهم السلام را تشخیص نمی دهند و در این امر تقصیری هم ندارند. امّا غیر مسلمانانی که در عصر ما عقلاً احتمال جدّی می دهند که در تعالیم اسلام حقیقتی یافت شود امّا به این احتمال ترتیب اثر نمی دهند و لذا تحقیق هم نمی کنند، اینها به دلیل کوتاهی خودشان از فهم حقانیت اسلام محروم شده اند و بنابراین مستضعف نمی باشند.
پس دریافتن هدایت تشریعی (ملاً احکام اسلام) ممکن است
{صفحه52}
مترتّب بر تحقیق و جستجوی انسان عاقلی باشد که احتمال حقّانیت آن را به طور جدّی داده است. در این صورت این حکم عقل، هدایت تکوینی خدا و صنع اوست و تحقیق و بررسی کار انسان است و اگر هر دو کار انجام شود، هدایت تشریعی برای چنان شخصی مطرح می گردد.
بنابراین در مجموع هدایت تشریعی برای دو گروه از انسان ها مطرح می شود:
یک دسته آنها که بدون هیچ تحقیق و جستجویی پیام رسولان الهی را می شنوند و مخاطب آنها قرار می گیرند.
دسته دوم کسانی که در صورت تحقیق و بررسی در معرض شنیدن پیام الهی واقع می شوند.
گروه اوّل شامل کسانی می شود که در جامعه اسلامی زندگی می کنند و معمولاً از ابتدای بلوغ عقلی در معرض شنیدن سخن حقّ پیامبران و امامان قرار می گیرند. و گروه دوم کسانی هستند که به محض عاقل شدن، پیام الهی را نمی شنوند، امّا با یک احتمال عقلایی که نسبت به حق بودن اسلام و تشیّع می دهند، به دنبال تحقیق و بررسی می روند و پس از فحص و جستجو با احکام الهی آشنا می شوند. پس عمل اختیاری گروه دوم در اینکه آنها را در معرض هدایت تشریعی قرار دهد، نقش اساسی دارد؛ به طوری که اگر تحقیق ایشان نباشد، چه بسا هرگز این هدایت به ایشان نرسد.
در مورد دسته اوّل، یعنی تقریباً همه کسانی که در جامعه و اطرافیان خود می بینیم، اختیار انسان در هدایت تشریعی اش هیچ نقشی ندارد.
{صفحه53}
زیرا مرحله اوّل آن که ارسال پیامبران و امامان است، کار خدا می باشد و مرحله دوم شرایط تکوینی آنها اعمّ از محل تولّد، خانواده، محیط و ... می باشد که همگی به خواست خدا بستگی دارد و صُنع بشر نیست. بعد از این دو مرحله، اینها در معرض هدایت تشریعی قرار می گیرند.
دسته دوم در تحقّق مرحله اوّل که ارسال رسولان الهی است هیچ نقشی ندارند، امّا در مرحله دوم با اختیار خودشان در معرض دعوت الهی قرار می گیرند؛ یعنی خواست ایشان در اینکه آنها را مخاطب شرع و هدایت تشریعی قرار دهد، کاملاً مؤثّر است هرچند که خواست آنها مترتّب بر حکم عقل بوده که احتمال حقّانیت شریعت اسلام را در آنها به وجود آورده و این خود صُنع خدا بوده و به اختیار خود آنها بستگی نداشته است.
نتیجه این دو مرحله در مورد هر دو دسته این است که آنها را در معرض هدایت تشریعی قرار می دهد؛ یعنی اینکه مخاطب شرع می شوند، امّا تحقّق هدایت تشریعی برای ایشان احتیاج به یک مرحله سومی دارد که آن هم صنع خداست و به اختیار انسان بستگی ندارد. مرحله سوم فهم و درک انسان ها از شریعت الهی است؛ یعنی اینکه با شنیدن سخن رسولان خدا، پیام آنها را بفهمند و منظور آنها را دریابند. اینکه پیامبران و امامان احکام را بیان کنند غیر از این است که مخاطبان، سخن ایشان را بفهمند. علم و فهم همان طوری که قبلاً بیان شد، فعل آدمی نیست بلکه انسان در اینجا صرفاً منفعل است. آنچه فعل اختیاری انسان است شنیدن و گوش فرادادن است ولی اینکه منظور را
{صفحه54}
بفهمد و پیام را دریابد، صُنع خدای متعال می باشد. مثلاً بیان وجوب نماز و شرایط و احکام آن کار پیامبر و امام است، انسان هایی هم که مخاطب ایشان هستد، وظیفه شان گوش فرادادن و اعتراض نکردن از بیان آنهاست، امّا اینکه حقّانیت نماز و وجوب آن برای مخاطبان روشن گردد و آنها متوجّه تکلیف خود گردند، چیزی است که به خواست تکوینی خدا در مورد یک یک مخاطبان مربوط می شود و عقلاً ضرورتی ندارد که هرکس مخاطب سخن انبیای الهی قرار می گیرد، حقّانیت آن را دریابد.
این مسأله یک امر تکوینی و از مصادیق هدایت تکوینی خداست که اگر در مورد شخصی محقّق شود، هدایت تشریعی در حقّ او محقّق شده وگرنه هدایت تشریعی صورت نپذیرفته است.
پس به طور کلّی یک پایه هدایت تشریعی ابلاغ و بیان شریعت به وسیله رسولان الهی است، امّا فعلیت یافتن آن در حق تک تک مکلّفین احتیاج به زمینه هایی دارد که بسیاری از آنها مانند محیط و خانواده و مربّی و ... تکوینی است و بعضی از شرایط هم به اختیار خود مکلّف است، مانند اینکه اگر احتمال حقّانیت شریعت را بدهد، به فحص و تحقیق بپردازد، امّا پس از موجود شدن همه زمینه ها، پایه دیگر هدایت تشریعی، فهم و معرفت مکلّف نسبت به حکم شرع است و اینکه حقّانیت آن و الهی بودنش برای او روشن گردد و این امری است مشترک بین دسته اوّل و دوم که هر دو گروه تا چنین علم و معرفتی برایشان پیدا نشود، نمی توان گفت که حکم شرع نسبت به آنها
{صفحه55}
پس اینکه احکام الهی توسّط پیامبران و ائمّه علیهم السلام بیان شده برای هدایت تشریعی مکلّفین کفایت نمی کند، آن فقط یک پایه مطلب است و پایه دیگر شرایط تکوینی مکلّفین است تا مخاطب شرع قرار گیرند و آنگاه که در معرض هدایت تشریعی واقع شوند، فعلیت یافتن آن خود احتیاج به یک نوع هدایت تکوینی دارد که همان اعطای فهم و علم از طرف خدا به مکلّفین است.
بنابراین اگر هرکدام از شرایط تکوینی که ایجاد آن به اختیار خداست محقّق نشود، هدایت تشریعی هم صورت نمی پذیرد. مثلاً یک غیر مسلمان اگر احتمال حقّانیت اسلام به عقلش نرسد، دنبال تحقیق آن نمی رود و آنگاه که به تحقیق می پردازد، هرچند که این کار به اختیار اوست، امّا نتیجه تحقیق که روشن شدن حقّانیت اسلام می باشد، به اختیار او بستگی ندارد. پس هم احتمال اوّلیه و هم نتیجه تحقیق هر دو تکوینی بوده و صُنع خدای متعال می باشد.
مسلمانی هم که در جامعه اسلامی بزرگ شده، دریافت حقّانیت احکام دین به خواست او نبوده و علم و معرفتش را خداوند به او داده است. تنها کاری که او انجام داده گوش فرادادن به پیام انبیا و ائمّه علیهم السلام بوده است که این هم به حکم عقل و راهنمایی تکوینی خدا بوده که پس از روشن شدن حقّانیت رسولان الهی، لزوم شنیدن سخن آنها را فهمیده است.
با این توضیحات روشن می شود که حدّاکثر نقش انسان در تحقّق هدایت تشریعی این است که زمینه و مقدّمه ای را فراهم کند تا خداوند هدایت را نصیب او بگرداند، با اینکه اعطای هدایت از طرف خدا
{صفحه56}
چنان مقدّماتی را به طور ضروری لازم ندارد. چه بسا که خداوند بدون وجود مقدّمه اختیاری به وسیله انسان، هدایت خود را در حقّ او اعمال کند. مثلاً کسی که به خاطر احتمال حقّانیت اسلام به فحص و تحقیق می پردازد و پس از ایجاد این مقدّمات به نتیجه روشنی در این مورد می رسد، اگر خدا می خواست می توانست بدون آنکه او به تحقیق بپردازد، همان نتیجه را عایدش گرداند به طوری که او بدون انجام هیچ کاری به حقیقت می رسید. اینکه خداوند در مواردی چنین عمل نکرده و نمی کند، دلیل بر این نیست که نمی تواند این گونه عمل کند. حدّاکثر این است که سنّت اکثری خدا چنین نباشد، ولی به هر حال آنچه تکوینی است بالاخره باید به خواست خدا محقّق شود چه مقدّمات اختیاری داشته باشد و چه نداشته باشد. در هر دو صورت صُنع خدا بودن آن مسلّم و قطعی است.
همچنین کس که به پیام رسولان الهی گوش فرامی دهد تا حقّانیت آن برایش روشن شود، هرچند که لزوم شنیدن سخن ایشان را عقل بر او حکم می کند، ولی این طور نیست که اگر خلاف حکم عقل عمل کند، خداوند قادر نباشد که حق را برای او روشن نماید.
اقبال و توجّه به رسولان الهی، شرط ضروری برای فهمیدن سخن حقّ ایشان نیست. چه بسا بوده و هستند کسانی که از شنیدن سخن کسی اعراض کرده اند، امّا خداوند بدون اینکه آنها بخواهند، حقّانیت او و سخنش را برای ایشان روشن کرده است. آشکار شدن حقیقت به خواست انسان بستگی ندارد و امری تکوینی است که به خواست خدا محقّق می شود.
{صفحه57}
پس می توانیم به طور کلّی مدّعی شویم که هدایت اصولاً یک امر تکوینی است که از طرف خدا به بندگانش افاضه می گردد و آنچه جنبه تشریعی داشته و اختیاری بندگان است، حدّاکثر ایجاد مقدّمات و زمینه های عادی برای اعطای هدایت از طرف خداست، در حالی که وجود آن مقدّمات هم برای افاضه هدایت ضرورت ندارد و خداوند قادر است که بدون انجام کاری توسّط بندگان، آنها را هدایت کند.
وظیفه اصلی انسان تازه بعد از هدایت شدن آغاز می شود. قبول یا ردّ هدایت خدا فعل اختیاری انسان و صنع اوست. در اینجا هم عقل حکم می کند که انسان تسلیم هدایت الهی شود و با آن مخالفت نکند. که این حکم عقل خود یکی دیگر از جلوه های هدایت خداوند است. ولی پذیرفتن یا نپذیرفتن حکم عقل به اختیار آدمی است و آنچه معیار مؤاخذه و عقاب خدا قرار می گیرد همان چیزهایی است که به اختیار او می باشد، یا چیزهایی که مقدّمات آنها اختیاری بوده باشد.
مثلاً کسی که می توانسته با تحقیق و فحص، خود را در معرض هدایت خدا قرار دهد و عقلاً ضرورت این کار را تشخیص می داده، در صورت کوتاهی کردن نسبت به این کار، خود را اختیاراً از هدایت الهی محروم کرده است. بنابراین هرچند که هدایت خدا به صورت تکوینی اعمال می شود، ولی خواست خدا در مورد چنین شخصی این بوده که پس از انجام یک فعل اختیاری او را هدایت کند و حال که او خود نخواسته، خداوند هم او را هدایت نکرده است. بنابراین محرومیت او از هدایت الهی به خاطر سوء اختیار خودش بوده و لذا مؤاخذه او صحیح خواهد بود. این مؤاخذه از دو جهت صحیح است؛
{صفحه58}
هم به خاطر انجام ندادن آن فعل اختیاری که به حکم عقل باید انجام می داد و هم نتیجه اش که محرومیت از هدایت خدا بوده، زیرا که مقدّمه آن اختیاری بوده است.
با توجّه به آنچه درباره تکوینی بودن امر هدایت بیان شد، صُنع خدا بودن آن کاملاً روشن به نظر می رسد. برای تکمیل این بحث به دو نکته دیگر باید توجّه کنیم:

هدایت؛ فضل خدا

یکی اینکه وقتی گفته می شود امر هدایت به دست خداست یعنی اینکه او از سر حرّیت و مطابق با آنچه می پسندد، هرکس را که بخواهد هدایت می کند. هیچ عاملی جز خواست خدا در این مسأله مدخلیّت ندارد و چیزی هدایت کردن را بر خداوند واجب نمی سازد. به تعبیر دیگر هدایت هیچ کس بر خدا ضرورت ندارد. چون هیچ کس بر او حقّی ندارد.
بنابراین کسانی که مورد هدایت الهی قرار می گیرند صرفاً مرهون لطف و فضل او هستند نه اینکه استحقاقی برای این کار داشته باشند. پس از آنها هم که هدایت نمی شوند حقّی ضایع نشده و ظلمی در مورد آنها نرفته است و صرفاً از یک فضلی محروم شده اند و محروم کردن خدا کسی را از فضل خود، ظلم نمی باشد. به تعبیر دقیق تر هدایت خدا از باب عدل او نیست تا هدایت نکردن ظلم محسوب شود.
{صفحه59}

اضلال خدا

نکته دوم اینکه اگر خداوند کسی را مورد هدایت خود قرار ندهد، اصطلاحاً تعبیر «اضلال» نسبت به او به کار می رود. اضلال خدا نقطه مقابل هدایت اوست. معنای اضلال این است که خدا به او هدایت را اعطا نکرده است. این کلمه مصدر باب افعال می باشد که از «ضلال» به معنای گمراهی گرفته شده است. کسی که هدایت نشده در ضلال و گمراهی است و اگر خدا کسی را هدایت نکند، در واقع او را از گمراهی خارج نکرده است. همین از گمراهی خارج نکردن یا در گمراهی باقی گذاشتن را «اضلال» می نامیم.
پس اگر گاهی در ترجمه اضلال، گمراه کردن تعبیر می شود، باید به همین معنای فوق گرفته شود نه معنای دیگری که چه بسا صحیح نباشد.
با توجّه به این دو نکته روشن می شود که اضلال خدا امر قبیحی نیست و چون هدایت الهی بر او واجب و ضروری نبوده است، اضلال او هم ظلم و ستمی در حقّ شخص گمراه محسوب نمی شود. هدایت به فضل خدا مربوط است و اضلال هم عدم فضل است که قطعاً حکیمانه بوده و بنابراین قبحی در آن نیست.

اشکال جبر در هدایت و اضلال الهی

در اینجا دفع شبهه ای لازم به نظر می رسد. شبهه این است که: اگر هدایت و اضلال به دست خدا باشد و بندگان در این مورد اختیاری نداشته باشند، پس نه مؤمنان به خاطر ایمانش شایسته مدح هستند و نه کافران به دلیل کفرشان استحقاق مذمّت دارند. زیرا هدایت شدن
{صفحه60}
مؤمنان به اختیار آنها نبوده همان طور که گمراهی کافران هم به خواست آنها نبوده است. بنابراین چیزی که منشأ ستایش هدایت شدگان و مذمّت گمراهان باشد، وجود ندارد.
گاهی همین اشکال صورت قوی تری به خود می گیرد و به عنوان اشکال معروف جبریّون مطرح می شود. می گویند این عین قول به جبر است، زیرا لازمه صُنع خدا بودن هدایت و اضلال این است که بندگان در ایمان و کفرشان مجبور باشند و قائلین به جبر هم بیش از این سخنی نمی گویند، پس چنین اعتقادی مساوی با نفی اختیار و قول به جبر می باشد.
این دو بیان در حقیقت از یک مطلب حکایت می کنند و فقط جهت مورد تأکید در هرکدام با دیگری تفاوت دارد. و پاسخ به هرکدام در واقع پاسخ به دیگری هم هست. ما با توضیح سه مطلب به پاسخ از این اشکال می پردازیم.

جبر و اختیار فقط در افعال اختیاری مطرح است

مطلب اوّل اینکه: قول به جبر در مورد افعال اختیاری انسان مطرح می شود. کسی که افعال صادر از انسان را به اختیار او نداند، قائل به جبر شده است. بنابراین چیزی که اصلاً جزء افعال انسان نیست، مسأله جبر و اختیار در مورد آن مطرح نمی شود و قائل شدن به اختیار در افعال انسان به این معنا نیست که ما وجود هر امر غیر اختیاری را در او انکار کنیم؛ چیزی که در قلمرو افعال انسان نیست، فرض اختیاری بودنش را هم نمی توان کرد.
{صفحه61}
اصولاً حوزه اختیار آدمی محدوده افعال اوست و اگر کاری اختیاری نباشد، نمی توانیم آن را حقیقتاً فعل انسان بدانیم. پس برای تعیین حدّ اختیار در انسان، باید حدّ افعال او را دقیقاً معیّن کنیم. و ما در بحث هدایت به طور دقیق مرز بین افعال خدا با آنچه صنع خود انسان می باشد را مشخّص کردیم. بنابراین اختیار داشتن انسان هم مربوط به حوزه افعال خودش می شود که طبیعتاً نفی وجود امر غیر اختیاری را در انسان نمی کند. هدایت مطابق آنچه گذشت از افعال خداست و انسان نسبت به آن حالت انفعال دارد، لذا اختیاری بودن در مورد آن اصلاً فرض نمی شود. این هم مانند همه امور تکوینی است که به خواست خدا در عالم محقّق می شود و اختیاری انسان نیست.
پس ما در تبیین مسأله هدایت در حقیقت قلمرو تکوین را که صنع خداست با امور تشریعی که به اختیار انسان می باشد از یکدیگر جدا کردیم و تا این تفکیک انجام نشود، حوزه جبر و اختیار روشن نمی شود. باید حساب این دو قلمرو از یکدیگر جدا شود و احکام یکی به دیگری نسبت داده نشود. جبر و اختیار در قلمرو افعال انسان مطرح می شود نه آنچه فعل خدای متعال است و امر هدایت همان طور که بیان گردید جزء افعال خداست نه فعل انسان، بنابراین اصلاً از بحث جبر و اختیار خارج است.

تفکیک هدایت خدا از ایمان و کفر بندگان

مطلب دوم: باید حساب هدایت خدا را از پذیرفتن آن توسّط انسان جدا کنیم. تفکیک نکردن این دو مسأله از یکدیگر مهم ترین
{صفحه62}
منشأ پیدایش اشکال است.
همه توضیحاتی که گذشت در حقیقت بیان این مسأله بود که خداوند هرکس را بخواهد به صورت تکوینی هدایت می کند و هدایت او به این است که حق و حقیقت را برای شخص روشن کند، چه از طریق عقل و چه با بیان شرع، به هر صورت وقتی خدا بنده خود را به چیزی عالم کرد، هدایت خود را در حقّ او اعمال کرده و حجّت را بر او تمام کرده است و تسلیم شدن به آن حقیقت یا عدم تسلیم بنده، به اختیار خودش بستگی دارد.
وقتی چیزی برای انسان روشن می شود مثلاً حقّانیت خدا یا پیامبر یا امام و یا یکی از احکام فرعی مانند نماز، دوگونه موضع گیری از ناحیه انسان امکان پذیر است؛ این امر حق را بپذیرد و یا رد کند. مثلاً خدایی را که شناخته به خدایی قبول کند یا نکند، پیامبری که حقّانیتش برای او روشن شده به پیامبری بپذیرد یا خیر، و همچنین به امامت امام که آن را فهمیده و دانسته، گردن نهد یا منکر شود. و همین طور است احکامی مانند نماز و به طور کلّی در همه اینها هدایت خدا در حقّ او این بوده که خودش را و رسول و امامش را به او شناسانده است و فهماندن و آگاه کردن او صنع خدا بوده و به اختیار بنده نبوده است. حالا که شناخت وظیفه اش به حکم عقل، تسلیم به حقّانیت آنهاست. تسلیم یا رد، صنع اوست و هر دو فرع بر شناخت حقّانیت آنهاست. تا خدا و رسول و امام را نشناخته نوبت به پذیرفتن و نپذیرفتن آنها نمی رسد، پس می توان گفت که اوّل باید از طرف خدا هدایت بنده صورت بپذیرد تا در مرحله بعد قبول و ردّ این هدایت برای او ممکن
{صفحه63}
شود.
مسأله ایمان و کفر در این مرحله دوم مطرح می شود، یعنی پس از تحقّق هدایت بنده از طرف خدا، اگر تسلیم این هدایت بشود و آن را بپذیرد، مؤمن، و اگر رد کند و تسلیم نشود، کافر خواهد شد. پس ایمان و کفر فرع بر تحقّق هدایت از طرف خداست و آنچه به اختیار انسان می باشد همین قبول و ردّ اوست، وگرنه هدایت خدا به دست انسان نیست. ملاک ایمان و کفر هم انتخاب مختارانه انسان است نه آنچه خدا در حقّ او انجام داده است.
البته ما در محاورات خود نوعاً لفظ هدایت شده (مهتدی) را فقط برای مؤمنان به کار می بریم و به کافر اطلاق نمی کنیم؛ امّا باید توجّه داشته باشیم که در این استعمال محاوره ای منظور ما از مهتدی، کسی است که هدایت الهی را پذیرفته یعنی آنکه خدا او را هدایت کرده و او هم تسلیم این هدایت شده است. پس در حقیقت مؤمن به کسی گفته می شود که به هدایت الهی لبّیک گفته است. هدایت در اصل کار خدا بوده و نقش مؤمن فقط در قبول آن است. همین هدایت برای کافر هم بوده است که اگر نبود، دیگر کفر معنا نداشت و کافر به این دلیل کافر شده که هدایت افاضه شده از ناحیه خدا را نپذیرفته است. بنابراین کافر و مؤمن در اینکه هدایت خدا به صورت تکوینی به ایشان داده شده است، مشترک هستند.
پس اینکه مؤمن را «هدایت شده» می دانیم به این معناست که هدایت الهی را پذیرفته است. ولی کافر را که «هدایت نشده» می دانیم نه این معناست که خدا او را هدایت نکرده است، که در آن صورت
{صفحه64}
دیگر کافر نبود، بلکه «ضالّ» بود. آنکه خداوند هدایتش نکرده، «ضالّ» نامیده می شود نه «کافر». کفر وقتی تحقّق پیدا می کند که خدا حقیقت را برای شخص روشن کرده و او با سوء اختیار خود، حق پوشی کرده و آن را انکار می کند. خلط بین این دو تعبیر؛ کسی که خدا هدایتش نکرده (ضال) و آنکه خدا هدایتش کرده امّا خودش نپذیرفته (کافر) منشأ اصلی پیدایش اشکالی است که در مقام بیان پاسخش هستیم.

کفر غیر از ضلال است

ضلال (گمراهی) معمولاً در جایی به کار می رود که هنوز هدایت خدا به شخص اعطا نشده است، امّا کافر به کسی گفته می شود که راه حق و حقیقت را شناخته ولی آن را نپذیرفته است. بنابراین کافر در حقیقت از ضلال (گمراهی) خارج شده است. به عنوان استدلال بر این مطلب به دو آیه از قرآن کریم استناد می کنیم که درباره یک موضوع صحبت کرده اند:
«وَ لَو شاءَ اللهُ لَجَعَلَکُم أُمَّةً واحِدَةً وَلکِن یُضِلُّ مَن یَشاءُ وَ یَهدی مَن یَشاءُ».(1)
و اگر خدا می خواست شما را (در امر هدایت) امّت یکسان قرار می داد، ولی (چنین نخواسته است بلکه) هرکس را که بخواهد در گمراهی نگه داشته و هرکس را بخواهد هدایت می کند (در هدایت
*******
1- نحل/93.
{صفحه65}
شکا یکسان رفتار نکرده است).
اینجا با توجّه به ذیل آیه معلوم می شود که مراد از امّت واحده، یکسان بودن مردم از جهت هدایت و گمراهی است که صریحاً اعلام شده که خداوند در این مسأله با همه یک جور رفتار نکرده و بین ایشان تفاوت گذاشته است.
آیه دیگری در قرآن سابقه امّت واحده بودن مردم را مطرح کرده است:
«کانَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرینَ وَ مُنذِرینَ...».(1)
مردم امّت یکسانی بودند تا آنگاه که خداوند پیامبران را برای بشارت و انذار مبعوث کرد.
منظور از امّت واحده در این آیه هم یکسان بودن امّت از جهت امر هدایت الهی است. و این مسأله هم از خود آیه شریفه و هم از احادیث متعدّدی که ذیل آن آمده است، معلوم می شود.
آنچه از خود آیه فهمیده می شود این است که امّت واحده بودن مردم قبل از بعثت انبیا و رسل الهی بوده و با توجّه به اینکه پیامبران وسیله هدایت خداوند هستند، می توان فهمید که قبل از بیان هدایت تشریعی خدا توسّط پیامبران، مردم از جهت امر هدایت وضعیت یکسان داشتند و امّت واحده بودن آنها از این جهت است.
احادیثی که در ذیل آیه شریفه آمده، همین معنا را به روشنی
*******
1-بقره/213.
{صفحه66}
توضیح داده است. به عنوان نمونه وقتی از امام صادق علیه السلام درباره صدر آیه سؤال می کنند، ایشان در پاسخ می فرمایند:
کانَ هذا قَبلَ نوحٍ أُمّة واحدة فَبَدا لِلّهِ فَأرسَلَ الرُّسلَ قبلَ نوحٍ.
این مربوط به زمان قبل از حضرت نوح است که مردم امّت یکسانی بودند، پس خدا در فرستادن پیامبران قبل از بعثت حضرت نوح بدا فرمود.
بعد راوی می پرسد: «أعَلی هُدًی کانوا أم علی ضَلالَةٍ؟»: «آیا اینها در آن زمان هدایت یافته بودند یا اینکه در گمراهی به سر می بردند؟» و حضرت پاسخ می دهند:
بَل کانوا ضُلّالاً. کانوا لا مؤمنینَ و لا کافرینَ و لا مُشرکینَ.
بلکه اینها در گمراهی بودند، نه مؤمن بودند، نه کافر و نه مشرک.(1)
در حدیث دیگری هم که از امام صادق علیه السلام نقل شده در پاسخ به این سؤال که: «أفَضُلّالاً کانوا قبلَ النَّبیِّینَ أم عَلی هُدًی؟»: «آیا اینها قبل از آمدن پیامران گمراه بودند یا هدایت شده؟» فرمودند:
لَم یَکونوا عَلی هُدًی. کانوا علی فِطرَةِ اللهِ الَّتی فَطَرَهُم عَلیها لا تَبدیلَ لِخَلقِ اللهِ...
هدایت یافته نبودند. بر همان فطرتی بودند که خداوند آنها را بر آن آفریده بود. هیچ کس آفرینش خدا را تغییر نمی دهد.(2)
از این دو حد
یث شریف و احادیث دیگری که به همین مضمون
*******
1- تفسیر عیّاشی 104/1، ح306.
2- تفسیر عیّاشی 105/1، ح309.
{صفحه67}
در ذیل آیه مورد بحث وارد شده، می توان فهمید که در یک برهه ای از زمان قبل از حضرت نوح خداوند مردم را از هدایت تشریعی خود که به وسیله پیامبرانش ارسال می کند، محروم ساخته بود و اراده ای نسبت به این کار نداشت، سپس در امر بداء فرمود و اراده جدیدی کرد که پیامبر بفرستد و این هم قبل از بعثت حضرت نوح بود. در آن برهه ای که مردم از هدایت تشریعی به وسیله انبیای الهی محروم بودند، نه جزء مؤمنان بودند نه کافران و نه مشرکان. اینها با تعالیم پیامبران آشنایی نداشتند و به شریعت آگاه نبودند و به همین جهت «ضُلّال» نامیده شده اند. ضُلّال جمع ضالّ است و ضالّ را معمولاً گمراهی معنا می کنیم. کسی که راه را نمی شناسد، گمراه می نامیم. مؤمن و کافر چون راه را بلد هستند، گمراه نیستند. هرچند که کافر با سوء اختیارش قدم در مسیر سعادت نگذاشته، امّا نمی توانیم او را ناآشنا به راه سعادت بدانیم.
پس معلوم می شود که حساب کافران را همچون مؤمنان باید از حساب گمراهان (ضُلّال) جدا بدانیم و همان طور که در احادیث نقل شده آمده است، گمراهان نه مؤمن هستند، نه کافر و نه مشرک، چون اصلاً زمینه ایمان و کفر و شرک برای آنها مطرح نبوده است.
البته ایمان و کفر در ارتباط با هدایت تشریعی خداوند که احتیاج به ارسال پیامبران دارد، مطرح شده و این گمراهی نسبت به این نوع هدایت مورد نظر است، امّا همین افراد از حدّ پایین تری از هدایت خدا که از طریق فطرت در ایشان قرار داده محروم نبوده اند و این مطلب به صراحت در حدیث آمده است. یکی از امور فطری در انسان ها، عقل است که خداوند به صورت تکوینی در نوع افرادی که به سنّ تمیز
{صفحه68}
می رسند، ایجاد می کند و کسانی که از این موهبت الهی برخوردار می شوند، حقایقی را تشخیص می دهند که همین فهم حقایق آنها را از گمراهی نسبت به یک سری از امور خارج می سازد، و لذا از این جهت که این گونه مطالب را فهمیده اند تا اندازه ای مورد هدایت خداوند قرار گرفته و از گمراهی محض خارج شده اند. حال اینها نسبت به اموری که از طریق عقل فهمیده اند دوگونه موضع گیری می توانند داشته باشند؛ یا تسلیم و یا رد. امّا معمولاً اصطلاح ایمان و کفر در مواردی که شخص به حکم عقل گردن بنهد یا آن را رد کند، اطلاق می شود. و لذا در حدیث مورد بحث همین افرادی که از هدایت فطری خدا بهره مند شده اند، ضُلّال نامیده شده اند. پس معلوم می شود که گمراهی نسبت به هدایت تشریعی خدا (از طریق پیامبران) مطرح بوده نه گمراهی به طور مطلق.
به هر حال همان طور که هدایت خداوند مراتب و درجات مختلف دارد، گمراهی هم مراتب مختلف دارد. نبودن هر مرتبه از هدایت خدا یک درجه از گمراهی را به همراه دارد و افراد موردنظر در زمان قبل از بعثت حضرت نوح از یک درجه هدایت برخوردار بودند (عقل فطری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بودند (هدایت تشریعی)، اینها از جهت برخوردار بودن از هدایت عقل فطری، گمراه نبودند امّا از جهت محروم بودن از هدایت تشریعی، جزء گمراهان محسوب می شدند و احادیث مورد بحث به این جهت دوم نظر دارند. نتیجه اینکه کافر هم مانند مؤمن از هدایت خداوند بهره مند بوده و نمی توان او را به معنای دقیق کلمه ضالّ (گمراه) دانست.
{صفحه69}

تفاوت اعتقاد با معرفت

ملاک ایمان و کفر اعتقاد و عدم اعتقاد انسان است. و اعتقاد به چیزی غیر از شناخت نسبت به آن بوده و در مرحله بعد از آن مطرح می شود. به طور کلّی وقتی چیزی برای انسان روشن می شود و حقّانیت آن آشکار می گردد، معرفت نسبت به آن حاصل شده است. اینجا نوبت می رسد به اعتقاد یا عدم اعتقاد که اگر شخص به آنچه شناخته است تسلیم گردد، معتقد به آن محسوب شده و اگر زیر بار آن نرود و یا انکار کند، بی اعتقاد به آن خواهد بود.
اعتقاد یک فعل قلبی اختیاری است که پس از معرفت چیزی نسبت به آن مطرح می گردد. انسان پس از شناخت، اگر قلب خود را با آن پیوند زده و در واقع عقد قلبی با آن برقرار کند، گفته می شود که به آن معتقد است. این عقد قلبی همان تسلیم به حقّانیت چیزی است که معرفت آن برایش حاصل شده است. مثلاً کسی که خدا را شناخته و یقین به حقّانیت او پیدا کرده، اگر تسلیم شده، به این حقیقت گردن بنهد، در این صورت عقد قلبی با خدا برقرار کرده است. چنین کسی معتقد به خدا نامیده می شود. همین شخص اگر تسلیم خدا نشود - یا به طور قطعی حالت انکار به خود بگیرد و یا لااقل خود را مکلّف به قبول او نکند - در این صورت بی اعتقاد به خدا خواهد بود؛ چون در حقیقت خدایی خدا را نپذیرفته است و همین طور است اعتقاد به پیامبر و امام و نیز فروع دین.
بنابراین، اعتقاد عبارت است از تسلیم شخص نسبت به آنچه معرفت پیدا کرده و بی اعتقادی مساوی است با انکار آن، تسلیم و انکار
{صفحه70}
دو حالت قلبی در انسان هستند که پس از شناخت یک چیز با اختیار و انتخاب آزادانه او به وجود می آیند. اوّلی حقیقت ایمان و دومی واقعیت کفر را تشکیل می دهد.
با این توضیحات روشن می شود که حساب معرفت از حساب اعتقاد جدا می باشد. معرفت صنع خدای متعال است، ولی اعتقاد یا بی اعتقادی به اختیار انسان می باشد و آنچه معیار ایمان و کفر است، معرفت داشتن و نداشتن نیست، بلکه اعتقاد و بی اعتقادی به چیزی است که معرفت آن به وسیله خداوند به انسان داده شده است.
بنابراین اینکه معرفت ها را خداوند اعطا می کند، نمی توان نتیجه گرفت که منشأ پیدایش اعتقادات در انسان، خداست. نه ایمان و نه کفر هیچ کدام را خداوند در انسان ایجاد نمی کند. او فقط علم و معرفت را خلق می کند و اعتقاد به آن یا بی اعتقادی نسبت به آن، کار خود انسان است. و به طور کلّی تا معرفت در انسان ایجاد نشود، زمینه ایمان و کفر هم وجود ندارد. کافر هم به اندازه مؤمن از معرفت اوّلیه برخوردار است. و همین معرفت اوّلیه که زمینه اعتقاد و بی اعتقادی انسان را فراهم می آورد، اوّلین درجه هدایت خداست.

ازدیاد هدایت برای مؤمن

مطلب سوم اینکه: پس از هدایت اوّلیه اگر شخص تسلیم شده و اهل ایمان گردد، مشمول وعده خدا در مورد ازدیاد هدایت قرار می گیرد. این یکی از سنّت های الهی است که در قرآن به آن اشاره شده است:
{صفحه71}
«وَ یَزیدُ اللهُ الَّذینَ اهتَدَوا هُدًی». (1)
و خداوند هدایت بیشتری نصیب کسانی می کند که هدایت را پذیرفته اند.
«اهتداء» باب افتعال است و به معنای پذیرفتن هدایت است. هدایت کار خدا و پذیرفتن آن کار انسان است. و کسانی که چنین کنند، بیشتر مورد هدایت خداوند قرار می گیرند.
آیه دیگر:
«وَ الَّذینَ اهتَدَوا زادَهُم هُدًی».(2)
اینجا هم کلمه «اهتداء» آمده که به معنای پذیرفتن هدایت الهی است.
ذیل این آیه در تفاسیر روایی، یکی از مهم ترین مصادیق هدایت الهی بیان شده است:
عن خُثَیمةَ الجُعفیّ قال: دَخَلتُ علی أبی جَعفَرٍ عَلَیه السَّلامُ قال: یا خُثَیمةُ، إنّ شیعَتَنا أهلَ البیتِ یُقذَفُ فی قُلوبِهِم الحُبُّ لَنا أهلَ البیتِ و یُلهَمونَ حُبَّنا أهلَ البیتِ. ألا إنَّ الرَّجلُ یُحِبُّنا و یَحتَمِلُ ما یَأتیه مِن فَضلِنا و لَم یَرَنا و لَم یَسمَع کَلامَنا لِما یریدُ اللهُ به مِنَ الخیرِ. و هُوَ قولُ اله: «و الَّذین اهتَدَوا زادَهُم هُدًی.» یَعنی مَن لَقِیَنا و سَمِعَ کلامَنا. زادَهُ اللهُ هدًی علی
*******
1- مریم/76.
2- محمّد/17.
{صفحه72}
هُداه.(1)
ای خثیمه، محبّت ما در دل های شیعیان ما اهل بیت انداخته می شود و دوست داشتن ما اهل بیت به ایشان الهام می گردد. آگاه باش که شخص (یکی از شیعیان) ما را دوست می دارد و آنچه از فضایل ما به او می رسد می پذیرد (تحمّل می کند) در حالی که نه ما را دیده و نه کلام ما را شنیده است. و این به خاطر چیزی است که خدا برای او می خواهد. و این همان فرمایش خدای متعال است که: «و آنها که هدایت را بپذیرند، بیشتر مورد هدایت خدا قرار می گیرند.» یعنی کسی که ما را ملاقات کند و کلام ما را بشنود، خدا هدایتی بر هدایتش بیفزاید.
نتیجه حدیث این است که دیدن اهل بیت علیهم السلام و شنیدن سخن ایشان بر حبّ و معرفت و تسلیم نسبت به ایشان می افزاید.

محروم شدن کافر از هدایت بیشتر خداوند

در مقابل، کسانی که تسلیم هدایت اوّلیه خدا نشوند و در حقیقت نسبت به آن کافر گردند، چه بسا مستحقّ وعید الهی گشته و از درجات بالاتر هدایت محروم شوند؛ یعنی در واقع مورد اضلال خداوند قرار گیرند. از سنّت های قطعی الهی این است که تنها کسانی را که هدایت او را نپذیرفته اند مبتلا به اضلال می سازد. البته منظور این نیست که کافران قطعاً به اضلال گرفتار می شوند، بلکه مراد این است که غیر ایشان را
*******
1- تفسیر فرات کوهی/418.
{صفحه73}
خداوند اضلال نمی کند. بنابراین اضلال کافران توسّط خداوند قطعی و حتمی نیست. زیرا چه بسا طبق فضل خود با ایشان رفتار کند، که در این صورت با اینکه آنها نسبت به مراتب اوّلیه هدایت کافر شده اند، امّا خداوند باز هم به ایشان لطف می کند. ولی در صورتی که بخواهد طبق عدل خود با آنها رفتار کند، آن وقت گرفتار اضلال الهی می شوند.
این مطلب در احادیث اهل بیت علیهم السلام به صراحت ذکر شده است. از حضرت جوادالائمّه علیه السلام نقل شده که فرمودند:
انَّ اللهَ تبارک و تعالی الحلیمَ العلیمَ إنَّما غَضَبُهُ علی مَن لم یَقبَل مِنه رِضاهُ. و إنَّما یَمنَعُ مَن لم یَقبَلمنه عَطاهُ. و إنَّما یُضِلُّ من لم یَقبَل منه هُداه.(1)
خداوند بردبار دانا، تنها بر آنان که خشنودی او را در کرده اند، غضب می کند. و عطای خود را فقط از کسانی که بخشش او را نپذیرفته اند، باز می دارد. و تنها کسانی را که هدایت او را قبول نکرده اند، اضلال می کند.
این فرمایش امام جواد علیه السلام دلالت نمی کند بر اینکه اگر کسی هدایت خدا را نپذیرد حتماً مبتلا به اضلال می شود، بلکه با توجّه به معنای کلمه «إنّما» تنها این مطلب را می رساند که اضلال شدگان فقط از کسانی هستند که هدایت الهی را با سوء اختیار خود نپذیرفته اند. از روشن ترین مصادیق اضلال خدا این است که راه درک و فهم را بر ایشان ببندد به طوری که از درک هدایت بیشتر محروم شوند.
*******
1- روضه کافی/ 52 ح16.
{صفحه74}
مثال این دسته منافقان هستد که قرآن وصف حال ایشان را قبل از آیه «وَ الَّذینَ اهتَدَوا زادَهُم هُدًی» چنین بیان فرموده است:
«وَ مِنهُم مَن یَستَمِعُ إلَیکَ حَتّی إذا خَرَجُوا مِن عِندِکَ قالُوا لِلَّذینَ أُوتُوا العِلمَ ماذا قالَ آنِفاً اُولئِکَ الَّذینَ طَبَعَ اللهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ اتَّبَعُوا أهوائَهُم».(1)
و بعضی از ایشان به کلام تو گوش فرامی دهند و آنگاه که از نزد تو خارج می شوند، به کسانی که عالم گشته اند می گویند: او (پیامبر) در آن زمان چه گفت؟! (یعنی سخن پیامبر را نفهمیده اند) اینها هستند آن کسانی که خداوند بر دل هایشان مُهر زده است و اینها دنبال هوای نفس خویش رفته اند.
این آیه همان طور که گفته شد وصف منافقان است؛ یعنی کسانی که حقّانیت خدا و رسول را فهمیده اند امّا در دل تسلیم ایشان نشده اند هرچند که در ظاهر خود را مؤمن جلوه می دهند. اینها وقتی در مجلس پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شرکت می کردند همچون مؤمنان با حضرت برخورد نمی کردند و به همین جهت خداوند ایشان را از اینکه چیزی از سخنان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را بفهمند، محروم کرد و اینها با اینکه می شنیدند امّا نمی فهمیدند. چون فهم و هدایت به اختیار خداست و خداوند به دلیل پیروی آنها از هواهای نفسانی خود، از این نعمت محرومشان کرد. پس اینها در ابتدا از هدایت الهی برخوردار شدند، ولی چون ایمان نیاوردند و قبول هدایت نکردند از هدایت بیشتر بی نصیب ماندند.
*******
1- محمّد/16.
{صفحه75}
در ابتدای سوره منافقون، خدای متعال در وصف ایشان فرموده است:
«اِتَّخَذُوا أیمانَهُم جُنَّةً فَصَدُّوا عَن سَبیلِ اللهِ إنَّهُم ساءَ ما کانُوا یَعمَلُونَ* ذلِکَ بَأنَّهُم آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا فَطُبعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَفقَهُونَ».(1)
منافقان قسم های خود را سپر قرار داده و راه (هدایت) خدا را بسته اند. اینها چه بد عملی انجام دادند. علّت این بود که آنها ایمان آوردند و سپس کافر شدند، پس بر دل هایشان مهر خورد و به همین جهت نمی فهمند.
روشن است که علّت مهر خوردن دل های منافقان، کفر آنهاست و این مُهر بر دل، آنها را از فهم حقایق محروم می سازد. پس خدا ابتدا ایشان را هدایت کرد یعنی دل هایشان را با حق و حقیقت آشنا فرمود. آنها هم اوّلاً ایمان آوردند امّا بعد چون کافر شدند، خداوند از هدایت بعدی محرومشان کرد به طوری که اصلاً حقایق را نمی فهمیدند.
تعبیر دیگر قرآن درباره کافران چنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
«... مَن شَرَحَ بِالکفُرِ صَدرِ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الله و ؟؟؟؟؟؟ عَذابٌ عَظیمٌ* ذلِکَ بِأنَّهُم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عَلی قُلُوبِهِم وَ سَمعِهِم وَ أبصارِهِم وَ أُولئِکَ هُمُ الغافِلُونَ».(2)
*******
1- منافقین/ 2 و 3.
2- نحل/ 106؟؟؟
{صفحه76}
کسانی که سینه هایشان با کفر فراخی یافته، غضب خدا بر آنهاست و عذاب بزرگ برای ایشان می باشد. این به خاطر آن است که آنها زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح دادند و اینکه خداوند کافران را هدایت نمی کند. اینها هستند کسانی که خداوند بر دل ها و گوش ها و چشم هایشان مُهر زده است و اینها همان غافلان هستند.
اینکه خداوند کافران را هدایت نمی کند، معنایش این است که یک مرتبه از هدایت اوّلیه را خداوند نصیب آنها کرده ولی آنها نخواستند زیر بار آن بروند و منافع زودگذر دنیا را بر سعادت اخروی ترجیح دادند و این کفر (حق پوشی) باعث شد تا خداوند آنها را از مراتب بعدی هدایت خود محروم کند. به این صورت که از طریق قلب و گوش و چشم خود که مرکز فهم و شنیدن و دیدن است، چیزی نمی فهمیدند. مُهر کردن خدا یعنی اینکه علم و فهم را به ایشان از طریق قلب و گوش و چشم عطا نکند.
در ذیل همین آیه از حضرت صادق علیه السلام نقل شده که فرمود:
إنّ رسولَ اللهِ کانَ یَدعو أصحابَه، فَمَن أرادَ به خَیراً سَمِعَ و عَرَفَ ما یَدعُوهُ إلیه، و مَن أرادَ به شَرّاً طَبَعَ علی قَلبِهِ فلایَسمَعُ و لا یَعقِلُ و هُو قَولُه: «أُولئِکَ الَّذینَ طَبَعَ اللهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ سَمعِهِم وَ أبصارِهِم وَ أُولئِکَ هُمُ الغافِلُونَ».(1)
پیامبر خدا همه اصحاب خود را دعوت می کرد. آن که (خدا) برایش خوبی خواسته بود، دعوت پیامبر را می شنید و نسبت به آن
*******
1- تفسیر عیّاشی 273/2، ح77.
{صفحه77}
معرفت پیدا می کرد. و هرکه را (خدا) برایش بد خواسته بود بر دلش مهر زده پس او نه می شنید و نه چیزی می فهمید. و این همان فرموده خداست که: «أُولئِکَ الَّذینَ...».
در این حدیث شریف تصریح شده بر اینکه فهم و معرفت به اراده خدای تعالی است که او اگر بخواهد کسی را هدایت کند، از طریق مجاری ادراک، علم و فهم برایش حاصل می شود و اگر نخواهد او چیزی نمی شنود و نمی فهمد. منظور از نشنیدن این نیست که گوش او معیوب می گردد و مانند آدم های ناشنوا می شود؛ مقصود این است که آنچه را از طریق گوش می شنود نمی فهمد، چون شنیدن یکی از راه های فهم انسان است ولی گوش سالم شرط کافی برای فهم شنیدنی ها نیست. خدا اگر نخواهد از این طریق برای انسان فهم حاصل شود، با اینکه گوشش سالم است، چیزی نمی فهمد، یا با اینکه چشمش صحیح است و ظاهراض می بیند، امّا چیزی نمی فهمد. توضیح این مطلب در گذشته بیان شد که بسیاری اوقات انسان می خواهد چیزی را بفهمد، لذا خوب گوش می کند و بسیار دقّت می کند امّا هرچه تلاش می کند چیزی سردر نمی آورد، گاهی هم به راحتی و با اوّلین توجّه و حتّی بدون توجّه اختیاری، همان مطلب برایش روشن و آشکار می شود. معلوم می شود که هر گوش کردنی به فهم آنچه به گوش می رسد، منتهی نمی رسد و هر توجّه و تأمّلی به علم نمی انجامد. اینجاست که می یابیم تا خداوند اراده نکند (اراده تکوینی) هیچ فهم و معرفتی نصیب انسان نمی گردد و هدایت خدا به صورت تکوینی در حقّ انسان به همین شکل است.
{صفحه78}
تعبیر دقیقی که در حدیث امام صادق علیه السلام به کار رفته این است: «عَرَفَ ما یَدعُوهُ إلَیهِ». یعنی نسبت به آنچه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به سوی آن دعوت می کند، معرفت برایش حاصل می شود. این چیزی است که به اختیار کسی که دعوت پیامبر را می شنود نیست. چه بسا انسان سخن کسی را می شنود امّا آنچه را گوینده درصدد روشن کردنش برای شنونده بوده است درنمی یابد. مثلاً پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم تذکّر به خدا، معاد، قبر، قیامت و ... می دادند، امّا پی بردن افراد به حقّانیت تعالیم ایشان چیزی نبود که به خواست خودشان مربوط باشد بلکه در اینجا فقط خواست خدا دخالت داشت تا اینکه معرفت های لازم برای شخص پدید آید، آنگاه کار انسان آغاز می شد که عبارت بود از تسلیم یا عدم تسلیم که در صورت اوّل خداوند مراتب بعدی هدایت خود را هم نصیب شخص می کرد و در صورت رد و انکار، او را از هدایت های بعدی محروم می نمود.
مورد دیگری در قرآن که به همین مطلب اشاره شده در ابتدای سوره بقره است که فرمود:
«إنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیهِم ءَأنذَرتَهُم أم لَم تُنذِرهُم لایُؤمِنُونَ* خَتَمَ اللهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمعِهِم وَ عَلی أبصارِهِم غِشاوَةٌ وَ لَهُم عَذابٌ عَظیمٌ».(1)
کسانی که کافر شده اند، انذاز و عدم انذار پیامبر برای ایشان تفاوتی نمی کند؛ چون در هر دو صورت ایمان نمی آورند. خداوند بر دل ها
*******
1- بقره/ 6 و 7.
{صفحه79}
و گوش هایشان مهر زده و پرده ای جلوی دیدگانشان هست و عذاب بزرگی بر ایشان وجود دارد.
ختم کردن خدا دل های اینها را کنایه از این است که راه فهم و شناخت حق را بر ایشان نگشوده است و به همین جهت انذار و عدم انذار پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم برای آنها هیچ تفاوتی نمی کند، اصلاً انذار در ایشان تأثیری نمی کند و همه اینها به سبب کفر ورزیدن آنهاست. (إنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیهِم...) پس در حقیقت از جهت عقوبت گناه خود مبتلا به این حالت گشته اند.
وقتی از حضرت رضا علیه السلام درباره این آیه شریفه سؤال شد، ایشان در پاسخ فرمودند:
الخَتمُ هو الطَّبعُ علی قُلُوبِ الکفّار عُقُوبَةً علی کُفرِهِم کَما قال عَزَّوَجَلَّ: «بَل طَبَعَ اللهُ عَلَیها بِکُفرِهِم...» (1).(2)
ختم یعنی مُهر زدن بر دل های کافران از جهت عقوبت بر کفرشان؛ همان طور که خدای عزّوجلّ در قرآن فرمود: «بلکه خدا به خاطر کفر آنها دل هایشان را مهر کرده است.»
ملاحظه می شود که مهر زدن خدا بر دل ها که کنایه از محروم شدن از فهم و هدایت الهی است، همیشه به خاطر نفاق، کفر و ناشکری نسبت به مراتب قبلی هدایت، از باب عقوبت دامنگیر انسان می شود.
*******
1- نساء/ 155.
2- عیون اخبار الرضا علیه السلام 123/1 و 124.
{صفحه80}

هدایت نکردن خدا ظلم نیست

امّا همان طوری که قبلاً تذکّر داده شد چون هدایت بندگان بر خدا واجب نیست و ایشان استحقاق هیچ یک از مراتب هدایت را از طرف خدا ندارند تا اگر مورد این لطف قرار نگرفتند ستمی بر ایشان رفته باشد، پس همه درجات هدایت الهی از باب فضل او بر بندگان می باشد که خدا بر هرکس که بخواهد منّت می گذارد.
«یَمُنُّونَ عَلَیکَ أن أسلَمُوا قُل لاتَمُنُّوا عَلَیَّ إسلامَکُم بَلِ اللهُ یَمُنُّ عَلَیکُم أن هَداکُم لِلإیمانِ إن کُنتُم صادِقینَ».(1)
بر تو (ای پیامبر) به خاطر اینکه اسلام آورده اند، منّت می گذارند. بگو: به خاطر اسلام خود بر من منّت مگذارید. این خداست که به خاطر هدایت شما به سوی ایمان، بر شما منّت دارد، اگر (در ایمان خود) راستگو هستید.
منّت گذاشتن در مورد نعمتی صحیح است که شخص برای دارا بودن آن هیچ حقّی بر مُنعِم نداشته باشد و خداوند که راه اهتداء (ایمان آوردن) را به انسان ها آموخته است، چون هیچ یک از ایشان مستحقّ این نعمت الهی نبوده اند، به معنای واقعی کلمه بر ایشان منّت گذاشته است.
با این ترتیب همه مراتب هدایت، لطف و فضل خداست که نصیب بندگانش می شود و لذا اگر انسان نسبت به مراتب اوّلیه هدایت خدا هم کافر نشود هیچ حقّی برای اینکه مشمول مراتب بالاتر آن گردد بر خدا
*******
1- حجرات/17.
{صفحه81}
پیدا نمی کند. به عبارت دیگر ایمان آوردن انسان و پذیرفتن هدایت خداوند، باعث نمی شود که به طور ضروری مورد هدایت بیشتر قرار بگیرد. هدایت بالاتر خدا همچون مراتب اوّلیه آن از روی لطف و فضل او نصیب انسان می گردد و بنابراین وجوب و ضرورتی بر خداوند ندارد.
پس اینکه می گوییم کافر به خاطر تسلیم نشدن به هدایت الهی مبتلا به عقوبت او شده و از هدایت بیشتر محروم می گردد، لازم نمی آورد که مؤمن ضرورتاً از مراتب بالاتر هدایت خدا برخوردار شود. البته اگر خدا مؤمن را از یکی از درجات هدایت خود محروم کند، قطعاً به خاطر عقوبت او نیست. زیرا فرض بر این است که مؤمن در پذیرفتن مراتب قبلی هدایت کوتاهی نکرده و کافر نشده است، بنابراین جایی برای عقوبت او باقی نمی ماند. امّا لازمه نبودن عقوبت این نیست که خدا فضل بیشتری نصیب او گرداند.
آنچه به طور قطعی می توان گفت اینکه هیچ کس مورد ظلم قرار نمی گیرد و ظلم به این است که حقّی از کسی پایمال شود و چون بندگان برای اینکه مورد هدایت الهی قرار بگیرند حقّی ندارند، پس هدایت نشدنشان ظلم در حقّ آنها نیست. هدایت کردن خدا فضل اوست و هدایت نکردن هم عدل فضل است و نبودن فضل به ظلم نمی انجامد.

هدایت و اضلال به خواست خداست

با این توضیحات معنای ظاهری بسیاری از آیات قرآن که معمولاً
{صفحه82}
جزء متشابهات محسوب شده و برای برخی غیر قابل قبول است، به راحتی پذیرفته می شود. به عنوان نمونه بعضی از آنها را ذکر می کنیم:
«لَیسَ عَلَیکَ هُداهُم وَلکِنَّ اللهَ یَهدی مَن یَشاءُ».(1)
هدایت کردن ایشان وظیفه تو (ای پیامبر) نیست. و این خداست که هرکس را بخواهد هدایت می کند.
روشن است که وظیفه پیامبر دعوت و تبلیغ بندگان خداست. امّا اینکه کدام یک از آنها به صورت تکوینی هدایت شوند، به خواست خدا بستگی دارد.
«إن تَحرِص عَلی هُداهُم فَإنَّ اللهَ لایَهدی مَن یُضِلُّ وَ ما لَهُم مِن ناصِرینَ».(2)
(ای پیامر) اگر بر هدایت ایشان حریص باشی (فایده ای ندارد چون) خدا کسانی را که در گمراهی نگه داشته هدایت نمی کند و ایشان یاری کنندگانی ندارند.
اضلال خدا مطابق با توضیحات گذشته این است که خدا نخواهد کسی را مورد هدایت خود قرار دهد که در این صورت تلاش هیچ کس حتّی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به جایی نمی رسد. این خداست که باید نور علم و معرفت را بر قلب انسان بتاباند تا او از هدایت بهره مند گردد. و اگر او نخواهد دیگران کاری نمی توانند انجام دهند.(3)
*******
1- بقره/272.
2- نحل/ 37.
3- البته در بحث از ولایت تکوینی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و اهل بیت ایشان به اثبات می رسد که این ذوات مقدّسه بالله قادر هستند که در بندگان خدا از لحاظ روحی و قلبی تغییر و تحوّل ایجاد کرد، درون آنها را متحوّل سازند و با عنایت خاصّه خود علم و معرفت را به ایشان ارزانی کنند. امّا مقام این چهارده معصوم علیهم السلام در حدّی است که مشیّت آنها مشیّت خداست و لذا نمی توان فرض کرد که یکی از اینها هدایت کسی را بخواهد که خداوند نخواسته او را هدایت کند! هرکس را اینها بخواهند هدایت شود، در حقیقت خدا هدایتش را خواسته است. پس آیه مورد بحث هرچند که به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خطاب کرده (إن تَحرِص عَلی هُداهُم) امّا مطابق روایات اهل بیت علیهم السلام باید گفت که خدا در اینجا خواسته است تکلیف دیگران را معیّن کند. چون امام صادق علیه السلام فرمود: «نَزَلَ القرآنُ بِإیّاکَ أغنی و اسمَعی یا جارَة.» (اصول کافی، کتاب فضل القرآن، باب النوادر، ح14) یعنی: قرآن براساس این ضرب المثل عربی نازل شده که: به تو می گویم امّا ای همسایه تو گوش کن.
نظیر این ضرب المثل در فارسی این است که: «به در می گویند تا دیوار بشنود».
{صفحه83}
نظیر این آیه، آیه دیگری است در سوره اعراف که می فرماید:
«مَن یُضلِلِ اللهُ فَلا هادِیَ لَهُ وَ یَذَرُهُم فی طُغیانِهِم یَعمَهُونَ».(1)
کسانی را که خدا در گمراهی نگه داشته، هدایت کننده ای ندارند و خدا ایشان را در حال طغیان و سرکشی خود سرگردان رها می کنند.
آیه دیگر درباره کسانی است که مورد لعنت خدا قرار گرفته و در نتیجه از تدبّر در قرآن ناتوان شده اند:
«اُولئِکَ الَّذینَ لَعَنَهُمُ اللهُ فَأصَمَّهُم وَ أعمی أبصارَهُم* أفَلا یَتَدَبَّرُونَ القُرآنَ أم عَلی قُلُوبٍ أفقالُها».(2)
*******
1- اعراف/186.
2- محمّد/ 23 و 24.
{صفحه84}
اینها هستند کسانی که خدا از رحمت خویش دورشان ساخته و در نتیجه آنها را ناشنوا و دیدگانشان را کور ساخته است. آیا اینها در قرآن تدبّر نمی کنند یا اینکه بر دل هایشان قفل زده شده است؟!
لعنت خدا به معنای دور داشتن او از رحمت خود است و اینها کسانی بوده اند که به خاطر جنایاتشان مستحقّ لعنت الهی شده اند. نتیجه این دور شدن از رحمت خدا این بوده که آنها کر و کور شده اند. کر و کور شدن آنها نه به این معناست که گوش و چشم آنها از کار افتاده باشد و درست کار نکند، بلکه منظور این است که از طریق دیدن و شنیدن، علم و فهم و هدایت نصیب ایشان نمی گردد. چون گوش وسیله ای است برای فهم شنیدنی ها و چشم ابزاری است برای درک دیدنی ها و اینها مجاری عادی افاضه معرفت به انسان از طرف خدا هستند، بنابراین کور کردن و کر نمودن خدا کنایه از این است که خداوند راه فهم و معرفت را از این طرق بر آنها بسته است؛ می شنوند امّا نمی فهمند، می بینند امّا درک نمی کنند.

قفل بر قلب

در آیه شریفه تعبیر قفل بر قلب به کار رفته است. وقتی بر چیزی قفل زده می شود معنایش این است که راه ورود به آن بسته می شود. و قلب در کتاب و سنّت اشاره به مرکز فهم و آگاهی در انسان است که چون راه ورود به آن بسته شود دیگر از علم و معرفت محروم خواهد بود.
نگاهی سریع به موارد استعمال کلمه قلب در قرآن ما را در بررسی
{صفحه85}
دقیق تر مطلب یاری می کند:
«لَهُم قُلُوبٌ لایَفقَهُونَ بِها وَ لَهُم أعیُنٌ لایُبصِرُونَ بِها وَ لَهُم آذانٌ لایَسمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالأنعامِ بَل هسم أضَلُّ».(1)
اینها دل هایی دارند که به وسیله آن نمی فهمند و چشم هایی دارند که با آن نمی بینند و گوش هایی دارند که با آن نمی شنوند. اینها همچون چهارپایان هستند بلکه از آنها هم گمراه تر و نادان تر می باشند.
«وَ طَبَعَ اللهُ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَعلَمُونَ».(2)
و خدا بر دل های اینها مهر زده و به همین جهت درک نمی کنند.
«أفَلَم یَسیرُوا فِی الدرضِ فَتَکُونَ لَهُم قُلُوبٌ یَعقِلُونَ بِها أو آذانٌ یَسمَعُونَ بِها».(3)
آیا اینها در زمین سیر نکرده اند تا دارای دل هایی شوند که به وسیله آن مسائل عقلی را بفهمند یا گوش پیدا کنند که با آن بشنوند؟
ملاحظه می شود که اِبصار (دیدن) به چشم، سماع (شنیدن) به گوش و فقه و علم و عقل به قلب انسان مربوط دانسته شده است. فقه به معنای علم و فهم است و فقیه به عالم و کسی که دارای فهم عمیقی باشد اطلاق می شود.
و در آنجا که خداوند می خواهد کسی را از نعمت درک و فهم
*******
1- اعراف/ 179.
2- توبه/ 93.
3- حج/46.
{صفحه86}
محروم کند، چنین تعبیر فرموده است:
«جَعَلنا عَلی قُلُوبِهِم أکِنَّةً أن یَفقَهُوهُ وَ فی آذانِهِم وَقراً».(1)
پرده ها و حجاب هایی که مانع فهم آنها می شود بر دل هایشان و سنگینی بر گوش های ایشان قرار دادیم.
«أکِنَّة» جمع «کِنان» است که به معنای پرده و حاجب چیزی به کار می رود. منظور این است که قلب آنها را از فهمیدن محجوب ساختیم. و گوش های ایشان را سنگین کردیم، کنایه از این است که آنچه را می شنیدند، نمی فهمیدند.
در بعضی موارد هم کوری و ناشنوایی به قلب نسبت داده شده است:
«فَإنَّها لاتَعمَی الأبصارُ وَلکِن تَعمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُورِ».(2)
هر آینه دیدگان کور نمی شوند ولی دل هایی که در سینه ها هستند، کور می شوند.
«وَ تَطبَعُ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَسمَعُونَ».(3)
و ما بر دل های ایشان مهر می زنیم و این سبب می شود که آنها نشنوند.
در مقام جمع بین آیاتی که بینایی و نابینایی را به دیدگان و شنوایی
*******
1- انعام/25؛ اسراء/46؛ کهف/57.
2- حج/46.
3- اعراف/100.
{صفحه87}
و ناشنوایی را به گوش ها مربوط دانسته و این آیات که همه اینها را به قلب نسبت داده است، باید به نکته بسیار لطیفی در این بحث توجّه نمود.
گوش و چشم، یا شنوایی و بینایی، مجاری ادراک و آگاهی در انسان هستند. خداوند چنین مقدّر فرموده که انسان ها به طور عادی از طریق دیدن و شنیدن به دیدنی ها و شنیدنی ها علم پیدا کنند. و بر همین اساس کسی که از سلامت چشم و گوش برخوردار نیست، از درک این گونه چیزها محروم است.
امّا باید توجّه کرد که اینها صرفاً ابزارها و وسایلی هستند که در طریق آگاهی انسان از شنیدنی ها و دیدنی ها به کار می آیند. علم و آگاهی چیزی است که از کانال اینها بر قلب انسان افاضه می گردد. و لذا آن دیدن و شنیدنی که منتهی به فهم انسان گردد، بالاخره از طریق قلب خواهد بود.
به تعبیر دقیق تر می توان گفت که: اصولاً هر علمی عبارت است از نوری که قلب انسان را روشن می کند، امّا ابزار و وسیله عادی آن طبق سنّت پروردگار، چشم و گوش و زبان و ... می باشد. و اگر خدا بخواهد همان علم و فهم را بدون داشتن هیچ یک از این ابزارهای سالم به شخص اعطا می کند. مهم این است که دیدن و شنیدن کار انسان است ولی تا خدا نخواهد این دیدن و شنیدن به فهم دیدنی ها و شنیدنی ها نمی انجامد.
این نکته ای است که در گذشته بیان کرده ایم و اکنون نیز بر آن تأکید می کنیم که هر دیدن و شنیدن و چشیدن و لمس کردنی، به فهم و
{صفحه88}
آگاهی منتهی نمی شود؛ همان طور که هر فکر کردن و تأمّلی هم به حلّ مجهول انسان نمی انجامد. اینجا همان نقطه ای که به طور خاصّ صُنع خدای متعال می باشد؛ همان خدایی که بدون وجود هیچ یک از این مقدّمات و زمینه ها می تواند انسان را از آن چیزها آگاه و مطّلع سازد. بسیار اتّفاق افتاده که آدمی چیزی را می بیند یا نوشته ای را می خواند، چشمش هم سالم است، امّا از آن سر درنمی آورد، و متقابلاً کس دیگری همان چیز را می بیند یا همان نوشته را می خواند و می فهمد و آنگاه که به اوّلی تذکّر می دهد چه بسا برای او هم مطلب روشن می شود. همچنین است شنیدن صداهایی که چه بسا برای انسان نامفهوم باشد امّا در یک لحظه از همان صدای نامفهوم، مطلبی را می فهمد که در لحظات قبل نمی فهمید یا ممکن است صداها برایش مفهوم باشد امّا این را که متکلّم از گفتن این سخنان چه منظوری دارد نمی فهمد و بعد بدون اینکه خودش بخواهد، مقصود متکلّم برایش روشن می شود. چشیدن و لمس کردن و به طور کلّی سایر حواسّ آدمی نیز چنین است. در مورد تفکّراتی هم که بدون خواست و توجّه انسان به علم منتهی می شود، قبلاً توضیحات کافی داده شده است.
پس آنجا که قرآن می فرماید: «لَهُم أعیُنٌ لایُبصِرُونَ بِها وَ لَهُم آذانٌ لایَسمَعُونَ بِها»(1) یا اینکه: «وَ نَطبَعُ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لایَسمَعُونَ»(2) ندیدن و نشنیدن در این آیات نه به معنای آن است که اینها از نعمت
*******
1- اعراف/179.
2- اعراف/100.
{صفحه89}
سلامتی چشم و گوش محروم می شوند و یا اینکه مانعی از اینکه صدا به گوش آنها یا نور به دیدگان آنها برسد، جلوگیری می کند. این گونه نیست. بلکه منظور این است که اینها با اینکه مانند دیگران می بینند امّا همچون دیگران که از دیدن به علم و آگاهی می رسند، آنها نمی رسند و با اینکه مانند دیگران می شنوند امّا همچون دیگران از صداها حقیقت را تشخیص نمی دهند. یعنی آنچه مهم است فهم و درک آنهاست نه سلامتی اعضا و جوارح آنها.
این مطلب به صراحت در آیه 46 سوره حج آمده است که «کوری مربوط به دیدگان آنها نیست بلکه مربوط به قلب های ایشان است».
اهل بیت علیهم السلام در فرمایش های خود برای این مطلب را برای دوستان خود واضح و روشن سازند، صحبت از گوش ها و چشم های قلب کرده اند که غیر از گوش ها و چشم های سَرِ انسان است.
در مورد دیدگان قلب از امام صادق علیه السلام نقل شده که خطاب به شیعیان خود فرمود:
إنَّما شیعَتُنا أصحابُ الأربعةِ الأعیُنِ؛ عَینانِ فی الرَّأسِ، و عَینانِ فی القلبِ. ألا و الخلائِقُ کُلُّهم کَذلکَ إلّا أنّ اللهَ عزَّوجلَّ فَتَحَ أبصارَکم و أعمی أبصارَهم.(1)
همانا شیعیان ما چهار چشم دارند؛ دو چشم در سر و دو چشم در قلب. توجّه داشته باشید که همه خلایق (انسان ها) چنین هستند با این تفاوت که خدا دیدگان شما را گشوده و دیدگان آنها را کور کرده
*******
1- روضه کافی/ 215، ح260.
{صفحه90}
است.
آن دیدگانی که خداوند برای شیعیان اهل بیت علیهم السلام گشوده و برای دیگران نگشوده است، دیدگان قلب آنهاست نه دیدگان سر. و لذا هیچ کدام نابینا به معنای ظاهری نیستند. همان چیزهایی را که شیعیان می بینند بقیه هم می بینند امّا برای آنها معنایی دارد که برای بقیه ندارد. کسی که از لحاظ ظاهری کور نیست می تواند قرآن را بخواند یا احادیث اهل بیت علیهم السلام را مطالعه کند. امّا آیات تلاوت قرآن و مطالعه احادیث در قلوب افراد تأثیر یکسان دارد؟ آیا همان چیزی که از این راه ها نصیب شیعیان می شود، بهره دیگران هم می گردد؟ اگر هر دو گروه ظاهراً کور نیستند و به طور یکسان توانایی مطالعه دارند، چرا تأثیرهای متفاوت می پذیرند؟ مطالعه یک حدیث ممکن است سبب باز شدن ابوابی از علوم حقیقی برای شیعه باشد در حالی که همان حدیث برای غیر شیعه این اثر را ندارد. با این فرض که هر دو اهل تفکّر هستند و قصد آنها فهمیدن مراد حدیث باشد، آیا می توان گفت که هر دو یک چیز می فهمند؟
اینجاست که خواست تکوینی خدا دخالت می کند؛ بله، اگر خدا بخواهد هر دو یک چیز را می فهمند، امّا مطابق ادلّه نقلی - که نمونه آن گذشت - خدا نخواسته است که شیعه و غیر شیعه یک جور بفهمند، دیدگان قلب شیعه را باز کرده تا آنها چیزهایی بفهمند که بقیه نمی فهمند. و این به خاطر آن است که شیعه تسلیم هدایت اوّلیه خداوند شده و نسبت به آن کفر نورزیده است، ولی غیر شیعه که در مرتبه اوّل هدایت خدا را دیده و فهمیده اند و می دانستند که باید تسلیم
{صفحه91}
شوند، امّا عصیان و کفر ورزیدند، مبتلا به عقوبت الهی شده و از فهم قلب محروم گشته اند. این است که دیگر قرآن و احادیث بر ایشان آن تأثیری را ندارد که برای شیعیان دارد. آنچه ما بر آن تأکید داریم نقش خدای متعال در هدایت انسان هاست که دقیقاً در مرحله فهم و درک آدمی دخالت دارد بدون آنکه بخواهیم در دیگر زمینه ها تأثیر خدا را نفی کنیم. چشم را خدا خلق کرده، سلامتی را خدا داده، نوری که وسیله دیدن است خدا آفریده و ... امّا همه اینها بین مؤمن و کافر مشترک است؛ آنچه به مؤمن داده و به کافر نداده است، همان فهم و درکی است که محلّ بحث می باشد و به دیدگان قلب انسان مربوط است.
در مورد گوش های دل حدیثی از امام صادق علیه السلام نقل شده است که خطاب به سلیمان بن خالد فرمودند:
یا سلیمانُ، إنّ لکَ قَلباً و مَسامِعَ. و إنّ اللهَ إذا أرادَ أن یَهدِیَ عبداً، فَتَحَ مَسامِعَ قَلبِهِ. و إذا أرادَ به غیرَ ذلکَ، خَتَمَ مَسامِعَ قَلبِهِ فلایَصلَحُ أبداً. و هُوَ قَولُ اللهِ تعالی: «أم عَلی قُلُوبٍ أقفالُها».(1)
ای سلیمان، تو قلبی و گوش هایی داری. و خداوند اگر بخواهد بنده ای را هدایت کند، گوش های قلب او را باز می کند. و اگر غیر از این را برای او بخواهد، گوش های قلبش را مُهر می کند و در نتیجه او هرگز صالح نخواهد شد. و این مطلب همان چیزی است که
*******
1- محاسن برقی 318/1
{صفحه93}
خدای متعال فرمود: «آیا بر قلب های ایشان قفل هایی است (که نمی توانند قرآن را بفهمند)؟»
همان توضیحاتی که درباره دیدگان قلب مطرح شد، درباره گوش های آن هم جاری است. این حدیث در ذیل آیات 23 و 24 سوره محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم وارد شده که قبلاً به طور کامل آنها را نقل کردیم. صحبت از کسانی بود که مورد ؟؟؟؟ خدا قرار گرفته و کور و کر شده اند. قرآن می فرماید: آیا اینها در قرآن تدبّر نمی کنند یا اینکه بر قلب هایشان قفل زده شده است؟ تدبّر کردن در قرآن فعل اختیاری انسان است. یک احتمالی که مورد سؤال خدا قرار گرفته همین است که آیا در قرآن تدبّر نمی کنند. امّا احتمال دیگر این است که نکند بر قلب های آنها قفل زده شده و این غیر از تدبّر نکردن در قرآن است. این چیزی است که به اختیار آنها نیست یعنی با وجود قفل بر قلب اصلاً نمی توانند در قرآن تدبّر کنند و بنابراین آن محصولی که تدبّر در قرآن برای مؤمنان دارد، برای اینها ندارد.
امام صادق علیه السلام در توضیح قفل بر قلب فرموده اند که خداوند گوش های قلب اینها را می بندد، در نتیجه اینها به ظاهر ناشنوا نیستند امّا شنیدنی ها آن تأثیری که در قلوب مؤمنان می گذارد در قلوب اینها نمی گذارد. مثلاً آیات قرآن را اینها هم مانند بقیه می شنوند امّا آنچه از طریق شنیدن آیات الهی برای مؤمنان حاصل می شود برای اینها حاصل نمی گردد. حقّانیت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و معاد و خوف از عذاب خدا برای اینها پیدا نمی شود. انسان وقتی می شنود که خطری در نزدیکی او تهدیدش می کند، به ترس و وحشت افتاده و آرام نمی گیرد. این وقتی
{صفحه93}
است که گوش های قلب انسان باز است و نزدیک بودن خطر را می فهمد. امّا کسی که گوش های قلبش بسته است، همان سخنان را می شنود ولی احساس خطر نمی کند. دلیلش این است که از طریق شنیدن متوجّه خطر نمی شود. پس شنیدن راهی است برای فهمیدن و عالم شدن انسان و شرط منتهی شدن شنیدن به فهم این است که گوش های قلب انسان بسته نباشد و قفل خدا بر قلب، گوش های آن را مسدود می کند و به همین جهت از هدایت الهی محروم می گردد. لذا امام صادق علیه السلام فرمود: اگر خدا بخواهد کسی را هدایت کند، گوش های قلب او را باز می کند. معلوم می شود راه هدایت کردن خدا همین است که سخن حق را به بنده اش بفهماند و او را از حقّانیت مطلب آگاه و مطّلع سازد و اگر نخواهد کسی را هدایت کند، او را از این فهم و درک بهره مند نمی سازد.
پس به طور خلاصه منظور از دیدگان قلب و گوش های آن راه های فهم و درک آدمی است که باز بودن و بسته بودن آنها به خواست خدا بستگی دارد و هدایت خدا از این راه ها به انسان می رسد. سلامتی چشم ها و گوش های سر، شرط کافی برای سلامت قلب نیست. چه بسا چشم و گوش ظاهری انسان سالم باشد امّا هدایت خدا نصیب او نگردد. شرط لازم هم نیست، چون خدا قادر است هدایت خود را از غیر طریق چشم و گوش سَرِ در قلب انسان وارد کند. همان چیزی که برای افراد سالم از طریق دیدن و شنیدن حاصل می شود، اگر خدا بخواهد از طریق غیر معمول به افراد ناسالم می رسد. مثلاً شنیدن آیات قرآن یا دیدن معجزات پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم اثری می تواند در افراد شنوا و
{صفحه94}
بینا بگذارد؟ حقّانیت وحی الهی و صدق دعوای رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از این طریق برای آنها روشن می شود. همین آثار را خداوند بدون شنیدن وحی و دیدن معجزه می تواند در قلب ناشنوا و نابینا ایجاد کند. افراد سالم نیز از راه شنیدن و دیدن تنها وقتی خداوند به صورت تکوینی اراده کند، پی به حقّانیت وحی و صدق رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم می برند.
پس دیدن و شنیدن با چشم و گوش سر نه شرط لازم و نه شرط کافی برای فهمیدن حقّانیت خدا و رسول و امام و ... می باشد، آنچه مهم است خواست تکوینی خدا نسبت به هدایت شخص است. امّا البته همان طوری که قبلاً گذشت سنّت عادی و اکثری خدا این بوده که بندگانش با استفاده از دیدن و شنیدن ظاهری، هدایت شوند و او هم معمولاً از همین راه ها هدایت خود را نصیب ایشان می کند. وجود این سنّت الهی نباید ما را از نقش اساسی و محوری خواست تکوینی خدا در هدایت بندگان غافل کند.

نحوه هدایت و اضلال خدا

یکی دیگر از آیات قرآن که به روشنی نحوه هدایت و اضلال خداوند را بیان کرده در سوره انعام است:
«فَمَن یُرِدِ اللهُ أن یَهدِیَهُ یَشرَح صَدرَهُ لِلإسلامِ وَ مَن یُرِد أن یُضِلَّهُ یَجعَل صَدرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً کَأنَّما یَصَعَّدُ فِی السَّماءِ
{صفحه95}
کَذلِکَ یَجعَلُ اللهُ الرِّجسَ عَلَی الَّذینَ لایُؤمِنُونَ».(1)
اگر خداوند بخواهد کسی را هدایت کند، سینه اش را برای تسلیم شدن فراخ می کند. و اگر بخواهد کسی را در گمراهی نگه دارد، سینه اش را تنگ و بسته قرار می دهد مانند این است که در آسمان متصاعد می شود. خداوند کسانی را که ایمان نمی آورند این گونه به پلیدی مبتلا می سازد.

شرح صدر انسان به وسیله نور الهی

ابتدا باید منظور از شرح صدر را در این آیه شریفه توضیح دهیم. برای این منظور از خود قرآن و احادیث اهل بیت علیهم السلام کمک می گیریم. در آیه دیگری از قرآن نظیر همین تعبیر ذکر شده است:
«أفَمَن شَرَحَ اللهُ صَدرَهُ لِلإسلامِ فَهُوَ عَلی نُورٍ مِن رَبِّهِ...».(2)
آیا کسی که خداوند سینه اش را برای تسلیم شدن فراخ کرده پس او دارای نوری از جانب پروردگارش است... .
ملاحظه می شود که فراخ شدن سینه برای تسلیم شدن ملازم با دارا شدن نور از جانب خداوند می باشد.
از پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم نقل شده که بعد از تلاوت این آیه شریفه فرمود:
«إنَّ النُّورَ إذا وَقََ فی القلبِ انفَتَحَ (انفسح) لَه و انشَرَحَ.»(3)
*******
1- انعام/125.
2- زمر/23.
3- تفسیر کنز الدقائق 297/11.
{صفحه96}
وقتی نور در قلب می افتد، قلب به خاطر آن باز شده (وسعت پیدا کرده) و گشاده می گردد.
در ذیل آیه مورد بحث (فمن یرد الله أن یهدیه...) نیز، پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در پاسخ به سؤالی درباره «شرح صدر» فرمود:
«نورٌ یَقذِفُهُ اللهُ فی قَلبِ المُؤمنِ فَیَنشَرحُ لَهُ صَدرُهُ و یَنفَسِحُ.»(1)
نوری است که خدا در قلب مؤمن می اندازد و در نتیجه سینه او باز و گشاده می گردد.
با توجّه به این آیات و روایات روشن می شود که منظور از شرح صدر، باز و گشاده شدن سینه انسان است. و سینه محل واقع شدن قلب است که از جانب خدا مورد افاضه نور قرار گیرد، گشاده می شود.
البته منظور از فراخی سینه، گشاده شدن اجزای بدن نیست؛ همان طور که منظور از نور هم نور حسّی نیست. و قلب هم مرکز فهم و درک در انسان می باشد. با این ترتیب مراد از نوری که بر قلب مؤمن می افتد چیست؟
پاسخ این پرسش در روایات اهل بیت علیهم السلام آمده است. در اینجا به دو مصداق مهم آن در روایات اشاره می کنیم و موارد دیگر را فعلاً متعرّض نمی شویم.
*******
1- مجمع البیان 363/4.
{صفحه97}

نور علم

مصداق اوّل نور علم است که در حدیثی از امام صادق علیه السلام به این صورت ذکر شده است:
لیس العِلمُ بِالتَّعلُّمِ. إنَّما هو نورٌ یَقَعُ فی قلبِ مَن یُریدُ اللهُ تبارَکَ و تعالی أن یَهدِیَهُ. فإن أرَدتَ العلمَ فاطلُب أوّلاً فی نَفسِکَ حَقیقَةَ العُبودِیَّةِ و اطلُبِ العِلمَ باستِعمالِهِ و استَفهِمِ اللهَ یُفهِمکَ.(1)
علم با آموختن حاصل نمی شود. آن نیست مگر نوری که در قلب آن که خدای تبارک و تعالی بخواهد او را هدایت کند، می افتند. پس اگر علم می خواهی ابتدا حقیقت بندگی را در خود جستجو کن و از طریق به کار بستن علم آن را طلب کن و از خدا طلب فهم کن تا به تو بفهماند.
نکات جالب توجّهی در این حدیث شریف وجود دارد:
یکی اینکه علم صُنع خداست و با آموختن به دست نمی آید. یعنی آموختن سبب پیدایش علم برای انسان نیست. علم را خداوند ایجاد می کند در قلب کسی که بخواهد هدایتش کند. آموختن می تواند به عنوان مقدّمه و زمینه برای اعطای خدا مطرح باشد که طبق سنّت عادی خود پس از ایجاد زمینه توسّط انسان، علم را در قلب او ایجاد کند. این سنّت یک شرط لازم و ضروری نیست. چون خدا ممکن است بدون وجود آن هم کسی را عالم کند.
*******
1- بحارالانوار 225/1.
{صفحه98}
دوم اینکه علم نوعی هدایت بنده به وسیله خداست. با دارا شدن علم حقایقی برای انسان مکشوف می شود که این مکشوفیت مصداق راهنمایی خدای متعال است. بنابراین یاد گرفتن بعضی از اصطلاحات و پر شدن ذهن از بعضی مفاهیم بدون آنکه این اصطلاحات و مفاهیم نوعی واقع نگری و کاشفیت از حقیقت داشته باشند مصداق علم حقیقی نیست.
به تعبیر دقیق تر با استفاده از مطالب گذشته می توان گفت که صرف شنیدن، دیدن، فکر کردن و ... اینها هیچ یک علم نیست. علم آن اثر تکوینی است که از این مجاری در قلب انسان به وجود می آید و او را آگاه و مطّلع از واقعیات می سازد.
سوم اینکه علم یک حقیقت نوری دارد و خاصیت نور کشف از واقع است و لذا علم واقعیات را برای انسان کشف می کند.
این تعبیر نشان می دهد که علم حقیقتی خارج از وجود عالم دارد. انسان به خودش نورانیّتی ندارد و پس از اعطای علم توسّط خداست که قلب او منوّر به نور علم می گردد. پس سنخ عالم غیر از سنخ علم است. توضیح بیشتر این مطلب را به محلّ خودش موکول می کنیم.
چهارم اینکه وظیفه انسان برای جلب عنایت الهی در اعطای علم و هدایت، چند چیز است: حقیقت بندگی خدا را در خود خواستن، به کار بستن علم خود و عمل به آن و از خدا طلب فهم کردن.
در ادامه حدیث توضیح حقیقت بندگی از زبان امام صادق علیه السلام آمده است که ما فعلاً از نقل آن خودداری می کنیم.
{صفحه99}

نور امام علیه السلام

مصداق دیگر نوری که خدا به وسیله آن مؤمنان را هدایت می کند، نور امام علیه السلام می باشد که در احادیث به «نورالله» تعبیر شده است. در آیات متعدّدی از قرآن که تعبیر «نور» یا «نورالله» به کار رفته، مراد از آن امام علیه السلام است. در اینجا به نمونه هایی از این قبیل اشاره می کنیم:
«یُریدُونَ لِیُطفِؤُا نُورَ اللهِ بِأفواهِهِم وَ اللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَو کَرِهَ الکافِرُونَ».(1)
می خواهند با دهان هایشان نور خدا را خاموش کنند ولی خداوند نورش را به اتمام می رساند هرچند که کافران از این امر کراهت داشته باشند.
از امام هفتم علیه السلام در توضیح ابتدای آیه شریفه چنین نقل شده است:
یُریدونَ لِیُطفِئُوا وِلایَةَ أمیرَالمؤمنینَ علیه السلام بِأفواهِهِم.
می خواهند با دهان هایشان ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام را خاموش کنند.
و در بیان معنای «و اللهُ مُتِمُّ نُورِهِ» فرمودند:
وَاللهُ مُتِمُّ الإمامَةِ. و الإمامةُ هِیَ النُّورُ.(2)
ولی خداوند امامت را به اتمام می رساند و امامت همان نور است. همچنین در ذیل این آیه شریفه:
*******
1- صف/8.
2- اصول کافی، کتاب الحجّه، باب أنّ الائمّة علیهم السلام نور الله عزّوجلّ، ح6.
{صفحه100}
«فَآمِنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذی أنزَلنا وَ اللهُ بِما تَعمَلُونَ خَبیرٌ».(1)
پس به خدا و رسول او و نوری که فرو فرستادیم ایمان بیاورید و خداوند به آنچه انجام می دهید آگاه است.
از ابوخالد کابلی نقل شده که امام باقر علیه السلام به ایشان فرمود:
«یا أبا خالدٍ، و هُم واللهِ نورُ اللهِ الَّذی أنزَلَ و هُم واللهِ نورُ اللهِ فی السَّمواتِ و فی الأرضِ. واللهِ یا أباخالدٍ، لَنورُ الإمامِ فی قلوبِ المؤمنینَ أنوَرُ مِنَ الشَّمسِ المُضیئَةِ بِالنَّهارِ. و هُم واللهِ یُنَوِّرونَ قلوبَ المُؤمِنینَ و یَحجُبُ اللهُ عَزَّو جَلَّ نورَهم عَمَّن یَشاءُ فَتُظلِمُ قُلوبُهم.»(2)
ای ابوخالد، قسم به خدا مراد از نور امامان از آل محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم تا روز قیامت هستند. و قسم به خدا که ایشان همان نور خدا هستند که فرو فرستاده است. و قسم به خدا که ایشان نور خدا در آسمان ها و در زمین هستند. و قسم به خدای ابوخالد! همانا نور امام در دل های مؤمنان از خورشید درخشنده در روز نورانی تر است. و قسم به خدا که ایشان (ائمّه) دلهای مؤمنان را نورانی می کنند و خدا نور آنها را از هرکس که بخواهد محجوب می کند و در نتیجه دل هایشان تاریک می گردد.
*******
1- تغابن/8.
2- اصول کافی، کتاب الحجّه، باب أنّ الائمة علیهم السلام نور الله عزّوجلّ، ح1.
{صفحه101}
مورد دیگر آیه نور در قرآن کریم است که در قسمتی از آن می فرماید:
«نُورٌ عَلی نُورٍ یَهدیِ اللهُ لِنُورِهِ مَن یَشاءُ».(1)
از امام صادق علیه السلام در تفسیر این فراز از آیه شریفه چنین نقل شده است:
«نورٌ علی نورٍ» إمامٌ مِنها بَعدَ إمامٍ. «یَهدِی اللهُ لِنورهِ مَن یشاءُ» یَهدی اللهُ لِلأئمَّةِ مَن یَشاءُ.(2)
منظور از «نورٌ علی نور» امامی از او (فاطمه علیها السلام) بعد از امام دیگر است. و منظور از اینکه «خدا هرکس را بخواهد به نور خویش هدایت می کند» این است که خدا هرکس را بخواهد به امامان هدایت می کند.
اینها برخی از آیات و روایاتی است که «نور» و «نورالله» را در مورد امام علیه السلام به کار برده اند. توضیح مختصری که در اینجا لازم به نظر می رسد این است که اضافه شدن نور به خدا معنایی غیر از معنای اضافه شدن آن به امام علیه السلام را می دهد. در حدیث ابوخالد کابلی هر دو تعبیر «نورالله» و «نورالامام» به کار رفته است. منظور از «نورالله» یعنی نوری که از خداست. و منظور از «نورالامام» یعنی نوری که در وجود امام علیه السلام و بلکه عین ایشان است. وقتی خدا بخواهد کسی را هدایت کند قلبش را منوّر به نور امام علیه السلام می کند؛ یعنی معرفت امام علیه السلام و
*******
1- نور/35.
2- اصول کافی، کتاب الحجّه، باب أنّ الائمّة علیهم السلام نور الله عزّوجلّ، ح5.
{صفحه102}
محبّت ایشان را در قلب او قرار می دهد. و این همان نور خداست که هرکس را بخواهد به وسیله آن منقلب کرده و از تاریکی های جهل و گمراهی خارج می سازد. پس شناخت امام و مقام امامت، قلب انسان مؤمن را منوّر می کند. و این لطفی است که خدا در حق مؤمنان انجام داده و دیگران را از آن محروم فرموده است. آنها که از نور معرفت امام علیه السلام بهره نبرده اند، دل هایشان تاریک است. و این تاریکی نتیجه عدم لطف خدا در حقّ آنها می باشد.
بنابراین آشنا کردن خدا بندگانش را با امام علیه السلام و مقام امامت، از مهم ترین مصادیق نوری است که خدا در دل مؤمن می اندازد و به این وسیله باعث شرح صدر او می گردد. همان طوری که نور علم هم قلب انسان را منوّر کرده و موجبات فراخی سینه را که ظرف قلب است فراهم می آورد. پس طبق آیه شریفه 125 از سوره انعام اگر خدا بخواهد کسی را هدایت کند، یکی از راه هایش منوّر کردن قلب او به نور علم و معرفت است که از مهم ترین موارد آن نور معرفت امام علیه السلام می باشد. و این وقتی میسّر می گردد که گوش های قلبش را باز کند تا سخن حق در آن وارد شده و نورانی اش کند.
از امام صادق علیه السلام در توضیح همین آیه شریفه چنین نقل شده است:
إنَّ اللهَ تبارَکَ و تعالی إذا أرادَ بِعَبدٍ خیراً نَکَتَ فی قلبِهِ نُکتَةً مِن نورٍ و فَتَحَ مَسامِعَ قَلبِهِ. ... و إذا أرادَ بِعبدٍ سوءً... سَدَّ مَسامِعَ قَلبِهِ... . ثمَّ تَلا هذه الآیَةَ: «فَمَن یُرِدِ اللهُ أن
{صفحه103}
یَهدِیَهُ...».(1)
خدای متعال اگر بخواهد خیری به بنده برساند، در قلب او یک نقطه نورانی قرار می دهد و گوش های قلبش را باز می کند. ... و اگر بخواهد به بنده بدی برسد... گوش های قلبش را می بندد... سپس آیه را تلاوت فرمودند.
در این حدیث شریف، هم به باز کردن گوش های قلب اشاره شده و هم به قرار دادن نور در آن که توضیح هر دو مطلب گذشت.

ضیّق و حرج بودن صدر

حدیث دیگر قریب به این مضمون از امام صادق علیه السلام چنین نقل شده است:
اِعلَمُوا أنَّ اللهَ إذا أرادَ بِعبدٍ خَیراً شَرَحَ صَدرَهُ لِلإسلامِ... و إذا لَم یُرِدِ اللهُ بِعبدٍ خَیراً وَکَلَهُ إلی نفسِهِ و کانَ صَدرُه ضَیِّقاً حَرَجاً.(2)
بدانید اگر خدا بخواهد به بنده ای خیر برساند، سینه اش را برای تسلیم شدن گشاده فرماید... و اگر نخواهد به بنده ای خیر برساند، او را به حال خودش رها می کند و سینه او تنگ و بسته خواهد بود.
تفاوت این حدیث با حدیث قبلی در قسمت دوم آنهاست که به جای تعبیر «إذا أرادَ بعبدٍ سوءً» جمله «إذا لَم یُرِد بِعبدٍ خَیراً» آمده
*******
1- توحید صدوق/415، ح14؛ اصول کافی، کتاب التوحید، باب الهدایة أنّها مِنَ اللهِ عزَّوجلَّ، ح2.
2- روضه کافی/ 13 و 14.
{صفحه104}
است. هر دو جمله یک معنا را می رسانند و آن همان چیزی است که در توضیح «اضلال» خداوند بیان کردیم. اگر خدا بنده اش را هدایت نکند، او را در گمراهی نگه داشته و معنای اضلال خدا هم همین است. اگر در ترجمه اضلال، گمراه کردن تعبیر کنیم، واقعیت مسأله تغییری نمی کند. و حدیث اخیر به خوبی بر این نکته دلالت می کند که خداوند اگر بخواهد بنده اش در گمراهی بماند، او را به حال خویش رها می کند؛ یعنی کاری به کار او نخواهد داشت. و چون بنده به اختیار خودش هدایت نمی شود، اگر خدا از او دستگیری نکند در گمراهی باقی خواهد ماند.
پس تعابیری همچون «إذا أرادَ اللهُ بعبدٍ سوءً» یا «إذا أرادَ بعبدٍ شرّاً» و امثال آن، معنایی غیر از «إذا لم یُرِدِ اللهُ بعبدٍ خیراً» نمی دهند. و روشن است که این کار از طرف خدا نسبت به بندگانش هیچ قُبحی ندارد. زیرا همان طور که بارها بیان شد هدایت کردن بنده به وسیله خدا فضل اوست که بدون هیچ گونه استحقاقی از طرف بنده، به او داده می شود، و بنابراین اگر در موردی خدا نخواهد با فضل خود با بنده اش رفتار کند، ظلمی به او نکرده و کار قبیحی انجام نداده است. به خصوص که معمولاً خدای متعال به عنوان عقوبت با بنده خود چنین عمل می کند. یعنی در ابتدا هدایت را نصیب بنده اش می کند، اگر بنده ایمان آورد که خدا او را از هدایت بیشتری بهره مند می سازد و اگر کافر شود چه بسا ابواب دیگری از هدایت خود را بر او بگشاید تا بلکه او را به تسلیم آورد؛ امّا در صورت اصرار بر کفر یا حتی بدون آن، خدا ممکن است از روی عدل خود بنده اش را مبتلا به عقوبت کفر گرداند.
{صفحه105}
در همین آیه مورد بحث جمله آخر آن قرینه ای است بر اینکه اراده اضلال از طرف خدا نسبت به بنده ای است که در ابتدا از نعمت هدایت خدا بهره مند شده امّا ایمان نیاورده (کذلک یَجعَلُ اللهُ الرِّجسَ علی الَّذین لایُؤمنونَ) و به خاطر کفر خود به عدل خدا گرفتار آمده است. عقوبتی که در این آیه به آن اشاره شده محروم کردن او از هدایت بیشتر است که به فرمایش امام صادق علیه السلام نتیجه این است که خدا دیگر کاری به کار این بنده کافر خود ندارد. اگر خدا کاری به بنده اش (در امر هدایت او) نداشته باشد، گوش های قلب او را باز نمی کند و لذا سخن حق در او هیچ تأثیری نخواهد کرد. تعبیر آیه این است که: «یَجعَل صَدرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً»؛ یعنی» سینه او را تنگ و بسته می سازد.
«ضَیِّق» و «حَرَج» دو حالت قلب هستند که به صدر (سینه) نسبت داده شده اند. چون سینه ظرف قلب است و حکم مظروب (قلب) به ظرف نسبت داده شده است.
از امام صادق علیه السلام در توضیح این دو تعبیر چنین نقل شده است:
قد یکونُ ضَیِّقاً و له مَنفَذٌ یَسمَعُ منه و یُبصِرُ. و الحَرَجُ هو المُلتَئِمُ الّذی لا مَنفَذَ له یَسمَعُ [به] و لا یُبصِرُ منه.(1)
گاهی سینه تنگ می باشد ولی راه نفوذ دارد که از طریق آن می شنود و می بیند. امّا حَرَج منظور حالتی است که به هم آمده و راه نفوذی ندارد تا از طریق آن بشنود و ببیند.
*******
1- معانی الاخبار/ 145، ح1.
{صفحه106}
در حدیث دیگری که از امام باقر علیه السلام نقل شده، حضرت برای آنکه معنای حَرَج را توضیح دهند، انگشتان خود را به هم چسباندند به طوری که نه چیزی داخل آنها می شد و نه چیزی می توانست از آن خارج گردد. عین عبارت این است:
ضَمَّ أصابِعَه کَالشَّیءِ المُصمَتِ الَّذی لایَدخُلُ فیه شَیءٌ و لایَخرُجُ منه شَیءٌ.(1)
«مُصمَت» یعنی «الّذی لا جَوفَ له» چیزی که درونش خالی نیست و تو پُر می باشد، بنابراین نه چیزی وارد آن می شود و نه چیزی از آن خارج می گردد.
پس عقوبت خدا به این است که گاهی قلب بنده را تنگ می کند به طوری که سخن حق به سختی در آن نفوذ می کند و بنده به راحتی تحت تأثیر حقّ و حقیقت قرار نمی گیرد. در این حالت راه فهم حقیقت بر او بسته نیست امّا آن طور که مؤمنان سریع و راحت مطلب برایشان روشن شده و از مواجهه با حقیقت متأثّر و منقلب می گردند، برای ایشان چنین حالتی وجود ندارد.
یک آیه قرآن یا یک حدیث از اهل بیت علیهم السلام را عدّه ای ممکن است به طور یکسان بشنوند یا مطالعه کنند امّا تأثیر آنها در قلوب ایشان کاملاً متفاوت باشد، بعضی بسیار سریع و عمیق تحت تأثیر قرار می گیرند و بعضی دیگر ممکن است با تذکّرات و تنبّهات دیگری مطلب بر ایشان روشن شود، و بعضی هم چه بسا اصلاً تحت تأثیر قرار
*******
1- تفسیر عیّاشی 377/1، ح95.
{صفحه107}
نگیرند.
دسته اوّل کسانی هستند که خداوند در همان ابتدا نور علم و هدایت را در قلب ایشان می تاباند و لذا دارای سینه ای گشاده می گردند و زود منقلب می شوند. دسته دوم را خداوند به راحتی و سریع مورد لطف هدایت خود قرار نمی دهد، بلکه با قدری تأثیر و پس از پیدا شدن شرایط خاصّی همچون تذکّرات و ارشادات دیگری آن هم نه خیلی عمیق تحت تأثیر هدایت خود قرار می دهد.
امّا گروه سوم را اصلاً با حق و حقیقت آشنا نمی کند و هیچ نوری در قلب ایشان نمی اندازد. و تعبیر «حَرَج» برای قلب در این حالت صدق می کند. زیرا اصلاً راه نفوذ قلب بسته است، نه چیزی وارد آن می شود و نه از آن خارج می گردد. این حالت عقوبت سخت تری است که خدا بنده اش را به آن مبتلا می کند.

تأثیر صنع خدا در تسلیم اختیاری انسان

به هر حال همه حالات قلب انسان به دست خداست و نقش بنده فقط در موضعی است که پس از انقلاب روحی خود اتّخاذ می کند. اینکه انسان تحت تأثیر چه عواملی قرار گیرد و چه اندازه منقلب شود، هیچ کدام به اختیار او بستگی ندارد. قلب در لغت به معنای زیر و رو کردن است و شاید وجه تسمیه قلب در انسان این باشد که تحت تأثیر عوامل مختلف قرار گرفته و زیر و رو می شود. این تحوّل و زیر و رو شدن به دست خود انسان نیست، خدا قلب را متحوّل می کند یا از طریق اسباب عادی و یا بدون دخالت این اسباب. برای همین است که
{صفحه108}
اگر خدا بخواهد لطف بیشتری در حقّ بنده اش بکند، قلب او را بیشتر و عمیق تر متأثّر از حقیقت می سازد. و انسان وقتی به طور عمیق تحت تأثیر چیزی قرار بگیرد، مختارانه تسلیم آن می شود.
گاهی مواجهه با یک حقیقت تأثیر چندانی در روح انسان نمی گذارد و در این صورت انگیزه قوی برای تسلیم شدن به آن وجود ندارد. مثلاً وقتی فضایل اخلاقی و علمی کسی را انسان مشاهده می کند و او را برتر از خود می یابد، تحت تأثیر این حقیقت قرار می گیرد و عقل بر او حکم می کند که به فضیلت و برتری او بر خود گردن بنهد. اقرار و تسلیم به این امر یک فعل اختیاری است، امّا همین فعل اختیاری به دو عامل بستگی دارد:
یک وسعت اطّلاع و آگاهی او از فضایل شخص مذکور، و دیگر عمق تأثیری که این اطّلاعات در قلب و روح او گذاشته است. هرچه میزان آگاهی انسان از کمالات یک شخص وسیع تر باشد و یا به صورت عمیق تری تحت تأثیر هریک از کمالات او قرار گرفته باشد، زودتر و راحت تر با اختیارش تسلیم شده و اقرار به فضیلت او خواهد کرد.
این دو عامل هیچ کدام به اختیار خود انسان نیستند و هر دو صُنع خدای متعال می باشند. امّا خدا برای آنکه خیر بیشتری به بنده اش برساند، به وسیله این عوامل زمینه تسلیم اختیاری او را بیشتر و بهتر فراهم می کند و با این کار در عین حال که اختیار را از بنده اش سلب نمی کند، امّا کاری می کند که او هم معتقد و هم اهل عمل به حق بشود.
به عنوان مثال اعتقاد به خدا یک عمل اختیاری است و لذا کسی که
{صفحه109}
خدا را شناخته عقلاً مکلّف به این اعتقاد است و در صورت عدم اعتقاد مستحقّ مؤاخذه و کیفر از طرف خدا خواهد بود. ملاک ایمان به خدا همین اعتقاد به اوست. همان طور که معیار کفر به خدا، عدم اعتقاد و تسلیم نشدن به اوست.
با اینکه این امر کاملاً اختیاری است امّا در عین حال بستگی دارد به عمق معرفت انسان نسبت به خدا و تأثیر این معرفت در روح او. هرچه این تأثیر شدیدتر و عمیق تر باشد، بنده سریع تر و راحت تر به خدا اعتقاد پیدا می کند و اهل عمل و اطاعت از او می شود. ممکن است درجه ضعیف معرفت خدا شخص را منقلب نکند امّا اگر قدری شدّت پیدا کند، همان شخص دیگر نتواند مقاومت کند و در نتیجه با میل و رغبت تسلیم شود. و همین طور است تسلیم و اعتقاد به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و اطاعت از ایشان که دقیقاً بستگی دارد به میزان و شدّت معرفت انسان نسبت به آن حضرت که هرچه قدر قوی تر باشد، زودتر و ساده تر حاصل می شود. در مورد اعتقاد به ائمّه علیهم السلام و فروع دین هم مسأله به همین شکل است.
بنابراین کسانی که با سوء اختیار خود پس از معرفت به خدا و رسول و امامان، تسلیم ایشان نشده و با آنها مخالفت می ورزند، اگر معرفت بیشتری نصیبشان شود یعنی حقّانیت آنها بیشتر برایشان روشن شود و شدیدتر تحت تأثیر قرار بگیرند، چه بسا همین افراد با حسن اختیار و میل و رغبت، تسلیم شده و اعتقاد به حقّانیت ایشان پیدا کنند. ایجاد این معرفت بیشتر و عمیق تر به دست خداست و خدا به این وسیله قادر است که معاندترین و لجوج ترین افراد را به تسلیم در برابر
{صفحه110}
حق و حقیقت بیاورد بدون آنکه اختیار ایشان را سلب کند. اختیار انسان در قبول یا ردّ آن حقیقتی است که خدا برایش روشن کرده است. بنابراین برای اینکه آنها تسلیم حقیقت بشوند لازم نیست که خدا اختیار ایشان را سلب کند، کافی است درجه علم و معرفت آنها را بالاتر ببرد و شدیدتر کند و آنها هم وقتی از لحاظ روحی به شدّت تحت تأثیر حقیقت قرار بگیرند، با اختیارشان تسلیم می شوند و عناد و لجاجت را کنار می گذارند.
تا اینجا این فرض را توضیح دادیم که بنده در اثر شدّت معرفتی که خدا به او عطا می کند ممکن است با اختیار تسلیم شود و از سر طوع و رغبت ایمان بیاورد. فرض دیگر مسأله این است که طوع و رغبتی در او نباشد بلکه با کراهت و بی رغبتی امّا با اختیار تسلیم شود.
در همان مثالی که قبلاً بیان شد در نظر بگیرید که انسان به فضایل علمی و معنوی در کسی معرفت پیدا کند و جدّاً تحت تأثیر آنها قرار بگیرد، امّا چون از او خوشش نمی آید، دوست ندارد که بر برتری و فضیلت او اعتراف و اقرار نماید، امّا بزرگی و عظمت او آن قدر برایش روشن شده که به خود اجازه انکار فضیلت او را نمی دهد. در چنین حالتی ممکن است که با اختیارش تسلیم شده و به برتری او اقرار کند امّا همین کار را بدون رغبت و با کراهت انجام دهد. کراهت داشتن از چیزی مانع اختیاری بودن آن نمی شود و یک عمل اختیاری را انسان ممکن است از روی میل و رغبت و یا بی میلی و کراهت انجام دهد. اینجا هم تسلیم و اعتقاد شخص اختیاری است ولی بدون رغبت و با کراهت این کار را می کند.
{صفحه111}

ایمان باکراهت!

با این توضیحات یکی از احادیث بسیار جالب که برای بعضی توهّم جبر را به وجود آورده و در حلّ آن به مشکل افتاده اند، معنایش کاملاً روشن می شود. این حدیث را مرحوم کلینی با سند خود از امام صادق علیه السلام نقل کرده است که فرمود:
إنَّ اللهَ إذا أرادَ بِعبدٍ خیراً أمَرَ مَلَکاً فأخَذَ بِعُنُقِهِ فأدخَلَهُ فی هذا الأمرِ طائعاً أو کارهاً.(1)
اگر خدا خیر بنده ای را بخواهد به یک فرشته فرمان می دهد تا گردن او را بگیرد و در این امر او را داخل کند (او را معتقد به امامت کند) چه با طوع و رغبت و چه از روی بی رغبتی و کراهت.
این حالت در همه انسان ها می تواند وجدانی باشد که وقتی حقّانیت چیزی کاملاً روشن می شود و انسان به شدّت تحت تأثیر آن قرار می گیرد، اگر رغبتی هم به قبول آن نداشته باشد، ممکن است با کراهت تسلیم شده و به حقّانیت آن اعتراف و اقرار نماید. در مورد امر امامت و ولایت اهل بیت علیهم السلام هم همین طور است. خداوند قادر است که کسی را آنچنان تحت تأثیر حقّانیت تشیّع قرار دهد که او حتّی اگر میل و رغبتی هم به قبول آن نداشته باشد، تسلیم شود و با اختیار آن را بپذیرد. منظور از اینکه خدا کسی را داخل در این اعتقاد کند، همین است نه اینکه اختیار را از بنده سلب کند. در صورت سلب اختیار دیگر نمی توان او را معتقد به امامت به حساب آورد. اعتقاد یک امر اختیاری
*******
1- اصول کافی، کتاب التوحید، باب الهدایة أنّها من الله عزّوجلّ، ح4.
{صفحه112}
است و با جبر نمی سازد.

نقش هدایت خداوند در عاقبت به خیری

حال که این مطالب روشن شد، باز می گردیم به ادامه توضیح آیه ای که نحوه هدایت و اضلال خدا را بیان کرده است. (فمن یرد الله أن یهدیه...) در توضیح آیه، قسمتی از یک حدیث امام صادق علیه السلام را آوردیم که اکنون می خواهیم فرازهای دیگری از آن را نقل کنیم و با توجّه به آنها، درباره آیه مورد بحث توضیح کامل تری بدهیم.
این حدیث در ضمن نامه ای است که امام صادق علیه السلام به جماعت شیعیان فرستاده اند و مرحوم کلینی آن را در ابتدای کتاب الروضه نقل کرده است:
و اعلَموا أنَّ اللهَ إذا أرادَ بِعبدٍ خَیراً شَرَحَ صَدرَهُ لِلإسلامِ فإذا أعطاهُ ذلکَ أنطَقَ لِسانَهُ بِالحقِّ و عَقَدَ قَلبَهُ علیه فَعَمِلَ بِهِ. فَإذا جَمَعَ اللهُ لَهُ ذلکَ، تَمَّ له إسلامُهُ و کانَ عِندَ اللهِ إن ماتَ عَلی ذلکَ الحالِ مِنَ المسلمینَ حقّاً. و إذا لم یُرِدِ اللهُ بِعبدٍ خیراً وَکَلَهُ إلی نَفسِهِ و کانَ صَدرُهُ ضَیِّقاً حَرَجاً فإن جَری علی لِسانِهِ حَقِّ لَم یَعقِد قَلبَهُ علیه. و إذا لم یَعقِد قَلبَهُ علیه، لم یُعطِهِ اللهُ العَمَلَ بِهِ. فإذَا اجتَمَعَ ذلکَ علیهِ حتّی یَموتَ و هو علی تلکَ الحالِ کانَ عندَ اللهِ مِنَ المنافقینَ و صارَ ما جری علی لسانِهِ مِنَ الحَقِّ الَّذی لم یُعطِهِ اللهُ أن یَعقِدَ قَلبَهُ علیه و لم یُعطِهِ العَمَلَ بِهِ حُجَّةً علیهِ یومَ القیامةِ. فاتَّقُوا اللهَ و سَلُوهُ أن یَشرَحَ صُدورَکُم لِلإسلامِ و أن یَجعَلَ ألسِنَتَکُم تَنطِقُ
{صفحه113}
بالحقّ حتّی یَتَوفّاکُم و أنتم علی ذلکَ و أن یَجعَلَ مُنقَلَبَکُم مُنقَلَبَ الصّالِحینَ قَبلَکم. ولا قُوَّةَ إلا باللهِ. و الحمدُ لِلّهِ ربِّ العالمینَ.(1)
بدانید که اگر خدا بخواهد به بنده ای خیر برساند، سینه اش را برای تسلیم شدن گشاده فرماید. و وقتی چنین کند زبانش را به (گفتن) حق گویا کند و او اعتقاد به آن پیدا می کند (تسلیم حق می شود) و در نتیجه اهل عمل به آن می شود. و آنگاه که خدا همه اینها را برای او فراهم کند، اسلامش کامل شده و اگر با همین حال از دنیا برود، نزد خدا جزء مسلمانان حقیقی خواهد بود. و اگر نخواهد به بنده ای خیر برساند، او را به حال خودش رها می کند و سیه اش تنگ و بسته خواهد بود. در نتیجه اگر حقّی بر زبانش جاری شود، اعتقاد به آن پیدا نمی کند (تسلیم حق نمی شود). و چون اعتقاد پیدا نکرده، خداوند توفیق عمل به آن را به او نمی دهد. و آنگاه که این خصوصیات (بی اعتقادی و ترک عمل) تا زمان مرگ در او باشد و او با همین حال از دنیا برود، پیش خدا جزء منافقان خواهد بود و همان حقّی که بر زبانش جاری شده امّا توفیق اعتقاد و عمل به آن را از طرف خدا پیدا نکرده، در روز قیامت حجّتی علیه او خواهد شد. حال که چنین است پس تقوای الهی پیشه کنید و از خدا بخواهید تا سینه هایتان را برای تسلیم شدن فراخ کند و کاری کند که زبان هایتان به سخن حق گویا شود و تا هنگام مرگ بر همین
*******
1- روضه کافی/ 13 و 14.
{صفحه114}
حال شما را نگه دارد و اینکه عاقبت شما را همچون عاقبت صالحان پیش از شما قرار دهد. و قدرتی نیست مگر از خدا. و ستایش از آن خدای ربّ العالمین است.
با توضیحات گذشته روشن می شود که هرچند تسلیم شدن عمل اختیاری انسان است ولی خداوند زمینه آن را با علم و معرفتی که در قلب او قرار می دهد و روح او را منقلب و متأثّر می سازد، عملاً فراهم می کند که در این صورت با اختیار خود هم سخن حق را اظهار می کند و هم اقرار و اعتراف به حقّانیت آن می کند و به تعبیر دیگر به آن معتقد می شود. «عَقَدَ قَلبَهُ علیه» یک عمل اختیاری و درست به معنای اعتقاد پیدا کردن به چیزی است. علاوه بر این اهل عمل به حق هم می شود، چون عمل از اعتقاد ناشی می شود و کسی که چیزی را پذیرفت و تسلیم آن شد، اهل عمل به آن هم می شود. مثلاً کسی که حقّانیت امر به نماز را از طرف خداوند فهمید و قبول کرد یعنی تسلیم شد و به آن معتقد گردید، اهل انجام آن هم می شود. در این صورت حقیقت اسلام که همان تسلیم است به طور کامل در او تحقّق یافته است چون هم معرفت دارد و هم اعتقاد، به اعتقادش هم عمل می کند. چنین کسی اگر با همین حال از دنیا برود، مسلمان واقعی (مؤمن) از دنیا رفته است.
امّا کسی که خدا نخواهد به او خیر برساند او را به حال خود رها می کند و این در واقع عقوبت سوء اختیار خودش است؛ چون وقتی حق را شناخت، تسلیم آن نشد و با این عمل زمینه رفتار عادلانه خدا را نسبت به خود فراهم کرد. او می توانست با تسلیم شدن به هدایت اوّلیه خدا مقدّمه فضل بیشتر او را نسبت به خود ایجاد کند ولی چنین نکرده
{صفحه115}
و حالا خداوند در عین آنکه می تواند باز هم در حقّ او فضل کند و از عقوبت او درگذرد امّا نمی خواهد چنین کند (و چنین کاری از طرف خدا نسبت به بنده قبیح نیست) لذا معرفت بیشتری به او نمی دهد و او را تحت تأثیر درجه بالاتری از علم و هدایت خود قرار نمی دهد یا به تعبیری که قبلاً گفته شد، مجاری ادراک قلبش را باز نمی کند. چنین شخصی هرچند که حقایق را به زبان اظهار می کند و خود را موافق و معتقد نشان می دهد، امّا در واقع اعتقادی به آنچه می گوید ندارد و چون معتقد نیست، اهل عمل به آنهم نیست. (برای اینکه عمل فرع اعتقاد است). بنابراین اگر با همین حال از دنیا برود، خدا او را جزء منافقان قلمداد می کند؛ یعنی کسانی که چیزی را به زبان می گویند ولی آن را قبول ندارند.
چنین کسی حجّت خدا برایش تمام است. زیرا خدا هدایت اوّلیه خود را به او عطا کرد و او حق را شناخت امّا چون تسلیم نشد، خدا از الطاف بعدی خود محرومش کرد. او می توانست با حسن اختیار خود موجبات دستگیری بیشتر خدا را از خود فراهم کند و با اعتقاد پیدا کردن به حقّی که در ابتدا شناخت، ابواب دیگری از هدایت الهی را بر روی خود بگشاید، امّا این کار را نکرد و لذا با اختیارش خود را از هدایت الهی محروم کرد و لذا هم نسبت به اینکه تسلیم هدایت اوّلیه خدا نشد مقصّر است و هم نسبت به اینکه هدایت های بعدی نصیبش نشد. این آدم نسبت به مراتب بالاتر هدایت که خدا از آنها محرومش کرد، جاهل مقصّر است نه جاهل قاصر و بنابراین حکمش با مستضعفی که تقصیری در جاهل بودنش ندارد، فرق می کند. علاوه بر
{صفحه116}
اینها نسبت به اینکه بر طبق حقّ و حقیقت عمل نکرده نیز مسؤول و مقصّر است و خدا می تواند بابت همه اینها او را مؤاخذه و عقاب کند.

هدایت و اضلال در آخرت

حدیث دیگری که در توضیح همین آیه شریفه وارد شده نکات دیگری از آن را روشن می کند. این حدیث را مرحوم صدوق در کتاب التوحید به سند خود از حضرت علیّ بن موسی الرّضا علیهما السلام نقل کرده است:
مَن یُرِدِ اللهُ أن یَهدیَهُ بِإیمانِهِ فی الدُّنیا إلی جَنَّتِهِ و دارِ کَرامَتِهِ فی الآخِرَةِ، یَشرَح صَدرَهُ لِلتَّسلیمِ لِلّهِ و الثِّقَةِ بِهِ و السُّکونِ إلی ما وَعَدَهُ مِن ثوابِهِ حتّی یَطمَئِنَّ إلیهِ. و مَن یُرِد أن یُضِلِّهُ عَن جَنَّتِهِ و دارِ کَرامَتِهِ فی الآخِرَةِ لِکُفرِهِ بِهِ و عِصیانِهِ لَهُ فی الدُّنیا، یَجعَل صَدرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً حتّی یَشُکَّ فی کُفرِهِ و یَضطَرِبَ مِن اعتقادِهِ قَلبُهُ حتّی یَصیرَ کأنَّما یَصَّعَّدُ فی السَّماء. کذلک یَجعَلُ اللهُ الرِّجسَ عَلَی الَّذینَ لایُؤمنونَ.(1)
اگر خدا بخواهد کسی را به خاطر ایمانش در دنیا به سوی بهشت و خانه شرافتمند خود در آخرت هدایت کند، سینه او را برای تسلیم شدن به خدا و اطمینان به او و آرامش یافتن نسبت به وعده های پاداشش فراخ می کند تا حالت طمأنینه نسبت به آنها در او ایجاد شود.
*******
1-التوحید/243.
{صفحه117}
و اگر بخواهد کسی را به خاطر کفر و سرکشی اش نسبت به خدا در دنیا به سوی بهشت و خانه شرافتمند خود در آخرت، هدایت نکند و از آن دور نماید، سینه اش را تنگ و بسته می کند تا اینکه در کفر خود به شک افتاده و قلبش از اعتقادی که داشته به ستوه آمده و کار به آنجا می کشد که گویی در آسمان متصاعد می گردد. خداوند کسانی را که ایمان نمی آورند این گونه به پلیدی مبتلا می سازد.
در این حدیث هدایت و اضلال خدا نسبت به جایگاه بنده در آخرت مطرح شده است. خدا مؤمن را به خاطر ایمانش در دنیا به سوی جایگاه خوب و بهشت برین هدایت می کند ولی کافر را به خاطر کفرش در دنیا از رفتن به بهشت محروم می سازد (اضلال). این معنا از هدایت و اضلال هیچ تعارضی با معنایی از آن که قبلاً بیان شد و مربوط به هدایت و اضلال خدا در دنیاست، ندارد، بلکه نتیجه و ثمره آن است. کسی که خدا در دنیا هدایتش می کند، در آخرت هم او را در بهشت جای می دهد. و آن کس را که از هدایت خود محرومش می کند، در آخرت هم از بهشت محروم می کند. پس آنچه در این حدیث درباره هدایت و اضلال بیان شده لازمه معنایی است که قبلاً از این دو تعبیر بیان شده بود.

عقوبت کافر در دنیا

ضمناً در این روایت تصریح شده که اراده اضلال خدا، عقوبت اوست که دامنگیر کافر به خاطر کفر و عصیانش می شود.
نکته دیگر در این حدیث معنایی است که از اسلام در آیه مورد
{صفحه118}
بحث منظور است. حضرت رضا علیه السلام اسلام را به تسلیم معنا کرده اند که هم لغت این معنا را تأیید می کند و هم احادیث دیگر که حقیقت اسلام را همان تسلیم دانسته اند. تسلیم البته یک عمل اختیاری است ولی شرایط لازم برای انجام این عمل را خداوند برای مؤمن فراهم می کند که طریقه آن را در توضیحات گذشته با بهره بردن از فرمایش های اهل بیت علیهم السلام دانستیم. چیزی که در اینجا مورد تأکید قرار گرفته اثر این تسلیم در دنیا برای مؤمن است که همانا اطمینان به خدا و آرامش یافتن نسبت به وعده های پاداش او می باشد و این نعمت بزرگی برای مؤمن به حساب می آید. حالت آرامش و طمأنینه که برای مؤمن در اثر تسلیم به خدا و اطاعت از او حاصل می شود بسیار گرانبها و از مهم ترین پاداش های خداست که در دنیا نصیب مؤمن می کند. این حالت نشان دهنده ظرفیت بالای مؤمن در تحمّل هدایت خدا و باور عمیق او نسبت به حقّانیت اعتقاداتش می باشد که همه اینها مربوط به شرح صدر اوست.
در مقابل، یکی از عقوبت های خدا نسبت به کافر در دنیا این است که در کفر خود هم آرامش و طمأنینه ندارد و خدا آنچنان سینه او را تنگ می کند که از اعتقاد خود به ستوه می آید و تحمّل کفرش را هم نمی تواند بکند! لذا به بیقراری و اضطراب مبتلا می شود و هیچ چیز برای او آرامش بخش نیست؛ تا آنجا که گویی بخار شده و به آسمان می رود. «یصَّعَّد» فعل مضارع از باب تفعّل است و تصعّعد به معنای بخار شدن می باشد. تشبیه حال کافری که به شک مبتلا شده و تحمّل خودش برایش غیر ممکن شده به بخاری که در آسمان متصاعد
{صفحه119}
می شود ظاهراً از جهت بیقراری آنهاست. همان طور که بخار در زمین قرار ندارد و به آسمان می رود، چنین کافری هم آرامش و قرار ندارد و نسبت به خودش بی تابی می کند و از خود می گریزد! این حالت یکی از سخت ترین حالت های روحی است که تحمّلش از عذاب های جسمانی به مراتب سخت تر می باشد. ولی همان طور که گفته شد عقوبتی است که کافر به خاطر کفرش در دنیا می چشد.
با این توضیحات جمله آخر آیه شریفه معنایش روشن می شود یعنی اینکه چگونه خداوند، کافران را مبتلا به پلیدی می سازد. «رجس» در لغت به معنای پلیدی است و شامل پلیدی های ظاهری همچون کثافت و آلودگی و پلیدی های روحی و معنوی مانند نادانی، غفلت، شک و ... می گردد. اینها اموری هستند که انسان طبعاً از آنها متنفّر است و پاک بودن از آنها را برای خود امتیاز و کمال می داند. البته این گونه پلیدی ها نوعاً غیر اختیاری بوده و انسان بدون اینکه بخواهد به آنها مبتلا می شود، هرچند که ایجاد زمینه ها و اسباب عادی آنها - نظیر گناه - به اختیار او بستگی دارد.
مطابق حدیثی که ابوبصیر از امام صادق علیه السلام نقل کرده، منظور از «رجس» در آیه مورد بحث، شک است(1) که با آنچه از روایت امام رضا علیه السلام فهمیده می شود، کاملاً تطبیق می کند. حالت شکّی که کافر به آن مبتلا می شود و او را از خودش متنفّر می کند، همان پلیدی مورد نظر در آیه شریفه می باشد که نتیجه تنگی و مسدود شدن قلب کافر
{صفحه120}
است.
اینکه فرمود: «کَذلکَ یَجعَلُ اللهُ الرِّجسَ عَلَی الَّذینَ لایُؤمِنونَ»: «این چنین خداوند کافران را به شک گرفتار می کند» یعنی وقتی خداوند کافر را از نور هدایت و معرفت خود محروم کند و او را به حال خودش بگذارد، در حقیقت تحت مراقبت و حفظ خدا نبوده و لذا شیطان بر او مسلّط می شود و او را به وسوسه و تردید و اضطراب می اندازد. پس به شک انداختن خدا کافر را به این معناست که کاری نمی کند تا او به شک نیفتد، یعنی او را از فضل خود محروم می کند و با او بر طبق عدل رفتار می کند و این در حالی است که هر لحظه می تواند اراده کند و با اعطای نور معرفت و هدایت خود، شکّ کافر را از بین ببرد و یا اصلاً کاری کند که او تسلیم شود و دست از کفر خود بردارد.
اینها همه درحالی است که اختیار شخص در پذیرش هدایت خدا و ردّ آن همواره محفوظ بوده و از این جهت مجبور نیست. جهات دیگر مسأله هم اصلاً جزء اعمال او نیست تا بحث جبر یا اختیار نسبت به آن مطرح شود. بنابراین شبهه جبر در هیچ یک از این حالات پیش نمی آید.

لزوم طلب هدایت دائمی از خدا

درس عبرتی که از این آیه شریفه گرفته می شود همان توصیه ای است که در رساله امام ششم علیه السلام خطاب به شیعیان آمده است:
سَلوهُ أن یَشرَحَ صُدورَکُم لِلإسلامِ...
یعنی از خدا بخواهید تا شرح صدر برای تسلیم شدن به شما
{صفحه121}
موهبت کند. این چیزی است که هرکس در لحظه لحظه عمر خود باید از خدا بخواهد و دائماً سعی کند تا خود را تحت مراقبت و حفظ ویژه او قرار دهد. حالات قلب انسان بسیار مختلف و متنوّع است و هر لحظه ممکن است از اوج به حضیض برسد. لذا هیچ گاه انسان نمی تواند مطمئن باشد که اگر الآن تسلیم شدن به خدا و پذیرش هدایت او برایش سهل و آسان است و مبتلا به ضیق صدر نمی باشد در هر لحظه بعد هم این حالت در او باقی بماند. اصولاً هدایت آن به آن و لحظه به لحظه بر قلب انسان افاضه می شود و این طور نیست که اگر یک بار شامل حال بنده ای بشود و او هم تسلیم آن گردد، دیگر خیالش راحت باشد که در آینده هم این حالت باقی خواهد ماند.
انسان در هر لحظه احتیاج به دستگیری و هدایت الهی دارد و اگر یک آن به حال خودش رها شود، در گمراهی فروخواهد غلتید. نور علم و هدایت که در یک لحظه قلب انسان را روشن می کند، باقی بودنش در لحظات بعد به اراده خدا و ادامه لطف او بستگی دارد. نباید کسی تصوّر کند که بدون لطف خدا قادر است که نعمت هدایت او را ولو در یک لحظه برای خود حفظ کند.
بی جهت نیست که خدای مهربان هر مسلمانی را مکلّف کرده که در اوج حالات روحی خود، یعنی نماز، شبانه روزی ده بار با تلاوت فاتحة الکتاب از خدا طلب هدایت کند. اینکه انسان دائماً بگوید: «اِهدِنَا الصِّراطَ المُستَقیمَ» و هدایت را از سویدای قلبش از خداوند بخواهد، می تواند به لطف خدا او را در مسیر هدایت حفظ کرده و روز به روز و حتّی لحظه به لحظه قلبش را بیشتر و عمیق تر تحت تأثیر انوار
{صفحه122}
معرفت و علم الهی قرار دهد و در نتیجه مراتب تسلیم و ایمانش هم بالا برود.
در عیون اخبار الرضا علیه السلام در توضیح «اِهدِنَا الصِّراطَ المُستَقیمَ» این طور نقل شده است:
اِسترِشادٌ لِأدبِهِ و اعتصامٌ بِحَبلِهِ و استزادةٌ فی المعرفَة بِربِّهِ و بِعظَمتِهِ و بِکبریائِهِ.(1)
این آیه ارشاد خواستن از خدا درباره ادب نیست به او و نیز چنگ زدن به ریسمان الهی و همچنین فزونی طلب کردن در معرفت نسبت به پروردگار و بزرگی و کبریائیت اوست.
حدیث دیگری از امام حسن عسکری علیه السلام درباره معنای این آیه نقل شده که فرمود:
اَدِم لَنا تَوفیقَکَ الَّذی بِهِ أطَعناکَ فی ماضی أیّامِنا حتّی نُطیعَکَ کذلک فی مُستَقبلِ أعمارِنا.(2)
معنای آیه این است که: خدایا توفیقی را که وسیله اطاعت ما از تو در گذشته ایّام بود؛ در حقّ ما مستدام بدار تا همان گونه در آینده عمر خود تو را اطاعت کنیم.
با این ترتیب جایی برای این سؤال نیست که مؤمن با اینکه هدایت شده است، چه نیازی به طلب هدایت دارد.
*******
1- عیون اخبار الرضا 107/2.
2- معانی الاخبار/33.
{صفحه123}

نتیجه بحث هدایت و اضلال در بحث معرفت

غرض از بحث نسبتاً طولانی و مفصّلی که درباره هدایت و اضلال خدا مطرح شد، این بود که نقش خداوند و سهم انسان در این باب کاملاً شناخته شود. به طور خلاصه نتیجه مباحث این است که هدایت یک امر تکوینی و صنع خدای متعال می باشد که از روی فضل خود به هرکس که بخواهد در هر مرتبه و درجه ای که بخواهد اعطا می کند. سهم انسان فقط در قبول یا ردّ هدایت خدادادی است که این تسلیم یا انکار می تواند زمینه فضل بیشتر خدا را در امر هدایت یا عدل او فراهم آورد.
{صفحه124}

فصل دوم: دلالت احادیث معرفت

اشاره

نتیجه ای که از مباحث فصل گذشته در بحث «معرفت» گرفته می شود این است که چون اصل و محور هدایت خدا، معرفت هایی است که به بنده اش عطا می کند، پس همه آنچه را درباره «هدایت» بیان شد می توانیم در مورد «معرفت» هم جاری بدانیم. و با این ترتیب احادیث وارد شده در بحث معرفت، معنای واضح و روشنی پیدا می کنند که ما در حدّ اشاره به نقل بعضی از آنها می پردازیم.

احادیث معرفت در کافی

مرحوم کلینی در کتاب شریف کافی احادیث مربوط به این بحث را در کتاب التوحید در چهار باب متوالی آورده است:
در باب «البیان و التعریف و لزوم الحجّه» شش حدیث
در باب «اختلاف الحجّة علی عباده» یک حدیث
در باب «حُجَج الله علی خلقه» چهار حدیث
و در باب «الهدایة أنّها مِن الله عزّوجلّ» چهار حدیث
{صفحه125}
که مجموعاً پانزده حدیث است و اکثر آنها دلالت صریح بر اختیاری نبودن معرفت و صنع خدا بودن آن می کند. ما برای رعایت اختصار فقط دو تا از اینها را نقل می کنیم:
حدیث دوم از باب اوّل، پاسخ امام صادق علیه السلام است به این سؤال که: «اَلمَعرِفَةُ مِن صُنعِ مَن هِیَ؟»: «معرفت صنع کیست؟» ایشان فرمودند: «مِن صُنعِ اللهِ. لَیسَ لِلعبادِ فیها صُنعٌ.»: «معرفت کار خداست و به اختیار بندگان نمی باشد.»(1)
در این حدیث، معرفت را کار خدا دانسته اند و صریحاً از اینکه کار بندگان باشد، نفی کرده اند.
حدیث چهارم از همان باب این است که: وقتی از امام صادق علیه السلام سؤال شد که: «هَل جُعِلَ فی الناسِ اَداةٌ یَنالونَ بِهَا المَعرِفَة؟»: «آیا در مردم وسیله تحصیل معرفت قرار داده شده است؟» ایشان پاسخ دادند: «لا.»: «خیر.»
و در پاسخ به سؤال بعدی: «فَهَل کُلِّفوا المَعرفَةَ؟»: «آیا نسبت به تحصیل معرفت مکلّف هستند؟» فرمودند: «لا. عَلَی اللهِ البیان. لایُکلِّفُ الله نفساً إلّا وُسعَها و لایُکلِّفُ اللهُ نفساً إلّا ما آتاها.»: «خیر. بیان بر خداست. خداوند هیچ کس را جز به اندازه توانش مکلّف نمی کند. و خدا هیچ کس را جز به آنچه به او داده است، تکلیف نمی کند.»(2)
در این حدیث به روشنی از بندگان نسبت به تحصیل معرفت رفع
*******
1- اصول کافی، کتاب التوحید، باب البیان و التعریف و لزوم الحجّه، ح2.
2- اصول کافی، کتاب التوحید، باب البیان و التعریف و لزوم الحجّه، ح5.
{صفحه126}
تکلیف شده زیرا که توان این کار را خداوند به ایشان نداده است. به طور کلّی تکلیف در جایی صحیح است که اختیار در کار باشد. در غیر افعال اختیاری تکلیف قبیح است. و خداوند کاری را که قدرت بر انجامش را به انسان نداده است بر او تکلیف نمی کند. معرفت هم چیزی است که در حوزه افعال اختیار انسان نمی باشد و او تنها پس از اعطای معرفت از جانب خدا (بیان الهی) وظیفه اش به حکم عقل پذیرفتن و تسلیم به آن می باشد.
مثلاً درباره معرفت خدا، اگر انسان در پرتو نور عقل (که خود نوعی هدایت تکوینی از جانب خداست) به مصنوع بودن مخلوقات تنبّه پیدا کرد (که این صنع خدای متعال است)، این تنبّه می تواند زمینه ای باشد برای اعطای معرفت خدا از جانب خودش که اگر چنین شود، تکلیف بنده این است که آن را بپذیرد و به خدایی خدا گردن بنهد. اختیار انسان در تسلیم و ردّ آنچه نسبت به آن معرفت پیدا کرده است مطرح می شود و لذا تکلیف او هم در همین حدّ است. در اینجا نه جلب توجّه اوّلیه نسبت به مصنوع بودن اشیاء به اختیار بنده بوده و نه شناخت خدا از این طریق به خواست او بستگی داشته است.
البته گاهی خداوند یک معرفتی را پس از ایجاد مقدّمات و زمینه هایی که به اختیار بنده است عطا می فرماید که در آن صورت چه بسا بنده مکلّف به انجام آن مقدّمات باشد. مثال این مورد را قبلاً بیان کرده ایم که گاهی شخص در شرایطی به سر می برد که حقّانیت اسلام و پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم برایش روشن نشده (یعنی هنوز معرفت نسبت به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ندارد) امّا چیزهایی را درباره او می شنود که عقلاً احتمال
{صفحه127}
جدّی می دهد که ایشان بر حق باشند، چنین کسی وظیفه عقلی اش این است که به تحقیق و بررسی بپردازد و خدا ممکن است چنین مقدّر کرده باشد که در صورت تلاش و جستجوی او، معرفت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را به او عطا کند و در غیر آن صورت او را از آن محروم سازد؛ در این صورت کوتاهی او در انجام تکلیفش او را از شناخت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و حقّانیت اسلام محروم می کند و بنابراین مقصّر خواهد بود. البته خدا می توانست بدون انجام هیچ عملی معرفت پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم را به او عطا کند ولی فرض این بود که چنین نخواسته و عطای خود را متوقّف بر انجام مقدّمه ای از ناحیه بند کرده است.
پس به هر حال در ایجاد معرفت به وسیله خدا، بنده اگر سهمی داشته باشد حداکثر ایجاد زمینه ها و مقدّمات غیر ضروری آن است و در هر معرفتی که فرض وجود چنین مقدّماتی بشود، دخالت انسان را هم در ایجاد آن می توان فرض کرد.
در خداشناسی با توجّه به درجات مختلف معرفت خدا، آنچه قطعاً می توان گفت اینکه انسان پس از شناخت ابتدایی از خداوند و آشنا شدن با وظیفه بندگی او، خود را عقلاً مکلّف به اطاعت و عبادت او می داند و این عبادت می تواند مقدّمه ای برای نیل به معرفت بیشتر و بالاختر خدای متعال باشد که در صورت انجام آن، مورد لطف بیشتر او قرار می گیرد. حال اگر در انجام آن کوتاهی کند، چه بسا که از معرفت عمیق تر نسبت به خدای متعال محروم شود و یا حتّی همان معرفت پیشین را هم از دست بدهد؛ یعنی خدا در حق او با عدل خود رفتار کند لذا به خاطر ناشکری و ناسپاسی او، از اعطای معرفت به او دریغ فرماید
{صفحه128}
و از هدایت به ضلال آورد.
و این یک سنّت کلّی الهی است که اگر کسانی را هدایت کرده، این هدایت را از آنها سلب نمی کند مگر بعد از اتمام حجّت بر ایشان. این مطلب در ادامه حدیثی که از اصول کافی نقل کردیم به این صورت آمده است که راوی درباره این آیه قرآن از امام صادق علیه السلام سؤال می کند:
«وَ ما کانَ اللهُ لِیُضِلَّ قَوماً بَعدَ إذ هَداهُم حَتّی یُبَیِّنَ لَهُم ما یَتَّقُونَ».(1)
و خداوند کسانی را که هدایت کرده است، گمراه نمی کند مگر بعد از آنکه موجبات تقوا را برای ایشان بیان کند.
حضرت در توضیح قسمت آخر آیه فرمودند:
«حتّی یُعَرِّفَهُم ما یُرضیهِ و ما یُسخِطُه.»(2)
بعد از آنکه رضا و سخط خود را به ایشان شناساند.
معرفت رضا و سخط خدا وظیفه انسان را در تحصیل رضا و پرهیز از سخط او روشن می کند و در این صورت اگر به وظیفه اش عمل کند از نعمت هدایت محروم نمی شود و چه بسا از مراتب بالاتر آن بهره مند گردد. و در صورت عمل نکردن به وظیفه ممکن است به عقوبت عمل خود گرفتار شده و همان مرتبه قبلی هدایت را از دست بدهد.
*******
1- توبه/115.
2- اصول کافی، کتاب التوحید، باب البیان و التعریف و لزوم الحجّه، ح5.
{صفحه129}
و این از سنّت های قطعی پروردگار است که نعمتی را از کسانی سلب نمی کند مگر آنکه با گناه خود موجبات سلب آن را فراهم کرده باشند. در قرآن و احادیث به این سنّت قطعی اشاره شده است:
«ذلِکَ بِأنَّ اللهَ لَم یَکُ مُغَیِّراً نِعمَةً أنعَمَها عَلی قَومٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأنفُسِهِم».(1)
این به دلیل آن است که خداوند نعمتی را که به کسانی عطا فرموده تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها وضع خود را تغییر دهند.
«إنَّ اللهَ لایُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأنفُسِهِم».(2)
خداوند وضعیت یک قوم را تغییر نمی دهد مگر آنکه خودشان وضع خود را تغییر بدهند.
از امام باقر علیه السلام در توضیح این آیه شریفه چنین نقل شده است:
إنَّ اللهَ قَضی قضاءً حَتماً لایُنعِمُ علی عَبدِهِ نِعمَةً فَیَسلُبُها إیّاهُ قَبلَ أن یُحدِثَ العَبدُ ذَنباً یَستَوجِبُ بِذلکَ الذَّنبِ سَلبَ تلکَ النِّعمَةِ. و ذلک قولُ اللهِ: «إنَّ اللهَ لایُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّی یُغَیِّروا ما بِأنفُسِهم».(3)
قضای حتمی خدا این است که اگر به بنده اش نعمتی عنایت فرماید، آن را از او نمی گیرد مگر آنکه گناهی مرتکب شود که استحقاق سلب آن نعمت را پیدا کند و این مطلب همان قول
*******
1- انفال/53.
2- رعد/11.
3- تفسیر نور الثقلین 488/2.
{صفحه130}
خداوند است که فرمود: «خداوند وضعیت یک قوم را تغییر نمی دهد مگر آنکه خودشان وضع خود را تغییر بدهند.»

احادیث معرفت در بحار

غیر از مرحوم کلینی، علامه مجلسی رضوان الله علیه در کتاب شریف بحارالانوار در بحث عدل و معاد بابی را تحت عنوان «انّ المعرفة منه تعالی» به این موضوع اختصاص داده اند. در این باب ابتدا نمونه ای از آیات مربوطه را با توضیحات مختصری ذکر کرده و سپس سیزده حدیث را در این موضوع نقل کرده اند.
از چهار آیه ای که مرحوم مجلسی در ابتدای باب آورده اند، دو آیه اوّل مربوط به معرفت خدا در عالم ذرّ است که این مسأله با مراجعه به احادیث ذیل آن روشن می شود، ولی دو آیه دیگر مربوط به هدایت خداست که شامل همه معرفت هایی که خدا به انسان ها عطا می کند، می شود اعم از معرفت خدا، پیامبر، امام، احکام دین، معاد، برزخ، حساب، کتاب و ... بعضی از این معارف فقط در دنیا تحقّق پیدا می کند و برخی هم در دنیا و هم قبل از دنیا (در عوالم ذرّ) محقّق شده است مانند معرفت خدا، پیامبر و امامان. بنابراین دلیلی بر اختصاص این آیات به معرفت خدا در عالم ذرّ وجود ندارد بلکه آیات و روایات در بحث هدایت خدا نوعاً عامّ است و هر معرفتی را چه در دنیا و چه قبل از دنیا دربرمی گیرد.
آیاتی که مرحوم مجلسی به آنها استناد کرده، این دو آیه است:
«یَمُنُّونَ عَلَیکَ أن أسلَمُوا قُل لاتَمُنُّوا عَلَیَّ إسلامَکُم بَل اللهُ
{صفحه131}
یَمُنُّ عَلَیکُم أن هَداکُم لِلإیمانِ إن کُنتُم صادِقینَ».(1)
بر تو (ای پیامبر) به خاطر اسلام آوردنشان منّت می گذارند. بگو: به خاطر اسلام آوردن خود بر من منّت مگذارید. این خداست که بر شما به خاطر هدایت کردنتان به ایمان منّت دارد، اگر(در ادّعای خود) راستگو هستید.
«إنَّ عَلَینا لَلهُدی».(2)
هدایت بر ما (خدا) است.
هدایت کردن خدا به سوی ایمان با توجّه به توضیحات مفصّلی که در معنای هدایت داده شده، شامل همه معرفت هایی می شود که خدا در مسیر سعادت انسان به او عطا می کند. در رأس آنها معرفت خداست، سپس معرفت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و امام علیه السلام و شامل معرفت نسبت به سایر اصول دین مانند معاد و احکام شرع و طبیعیات در بحث خلقت و عوالم قبل از دنیا (عوالم ذرّ) و بعد از دنیا (برزخ وقیامت)، رجعت و ... می شود. همه اینها جزء معرفت هایی است که در حوزه هدایت خدا قرار می گیرد. روشن شدن و ادراک همه اینها به خواست خدا و صنع اوست. بنابراین دلیلی برای انحصار معنای آیات هدایت خدا و معرفت او وجود ندارد.
روایاتی هم که علامه مجلسی از مصادر مختلف حدیثی در این باب آورده اند، غیر از دو تای آنها (حدیث 11 و 13) که اختصاص به
*******
1- حجرات/17.
2- لیل/12.
{صفحه132}
معرفت خدا در عالم ذرّ دارند، بقیه یا اختصاص به موارد دیگری از معرفت و هدایت الهی دارند و یا عام بوده و شامل همه معرفت های خدادادی می شوند.
به نمونه ای از این احادیث که هر معرفتی را شامل می شود، توجّه کنید:
حدیث اوّل این باب را مرحوم علامه مجلسی از کتاب «قرب الاسناد» نقل کرده اند که بزنطی از امام هشتم علیه السلام پرسید: «لِلنّاسِ فی المَعرِفَة صُنعٌ؟»: «آیا مردم در حصول معرفت نقشی دارند؟»
فرمود: «لا»: «خیر».
پرسید: «لَهُم علیها ثَوابٌ؟»: «آیا به خاطر معرفت داشتن، استحقاق پاداش دارند؟»
فرمود: «یَتَطَوَّلُ عَلَیهِم بِالثَّوابِ کَما یَتَطَوَّلُ علیهم بِالمَعرفَةِ.»: «همان طور که اصل معرفت را بدون هیچ استحقاقی به ایشان لطف می فرماید، پاداش را هم از روی فضل خود به ایشان می بخشد.»(1)
حدیث دوم از «خصال» مرحوم شیخ صدوق نقل شده که به صورت مرفوع در «محاسن» برقی هم آمده است:
امام صادق علیه السلام فرمودند:
سِتَّةُ أشیاءَ لَیسَ لِلعِبادِ فیها صُنعٌ: اَلمَعرفةُ و الجَهلُ و الرِّضا و الغَضَبُ و النَّومُ و الیَقَظَةُ.(2)
*******
1- بحارالانوار 221/5، ح1.
2- بحارالانوار 221/5، ح2.
{صفحه133}
شش چیز به اختیار بندگان نیست: شناخت و نادانی و خشنودی و غضب و خواب و بیداری.
معرفت در مقابل جهل قرار داده شده و معنای عام دارد. اختیاری نبودن همه این امور هم کاملاً وجدانی است و احتیاج به استدلال ندارد. البته در میان این شش چیز، «رضا» به قضای الهی که یکی از ارکان ایمان محسوب شده است. در این صورت «رضا» به معنای تسلیم قلبی است یعنی پذیرفتن قضای خدا از جان و دل که یک عمل اختیاری است. ولی فقط مقابل این معنا از «رضا» تسلیم نشدن و انکار کردن قلبی است که این را نمی توانیم «غضب» بنامیم. غضب به معنای عصبانی شدن و از کوره در رفتن است که اختیاری نیست و نقطه مقابل آن «رضا» به معنای آرامش همراه با خشنودی و رضایت است که این هم اختیاری نیست و در حدیث مورد بحث ظاهراً همین معنا اراده شده که ضدّ غضب می باشد.
حدیث پنجم در این باب در «محاسن» برقی از امام صادق آمده است که فرمود:
لَم یُکَلِّفِ اللهُ العِبادَ المَعرِفَةَ و لَم یَجعَل لَهُم إلیها سَبیلاً.(1)
خداوند تحصیل معرفت را بر عهده بندگان قرار نداده و راهی هم به سوی آن برای ایشان نگشوده است.
چیزی که به اختیار انسان نیست، راهی به سوی آن ندارد و معرفت
*******
1- بحارالانوار 222/5، ح5.
{صفحه134}
هم از این گونه امور است.
حدیث دوازدهم را هم علامه مجلسی از «محاسن» برقی نقل کرده که وقتی از حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام پرسیدند: «هَل فِی النّاسِ استِطاعَةٌ یَتَعاطَونَ بِهَا المَعرِفَةَ؟»: «آیا در مردم قدرت تحصیل معرفت وجود دارد؟» فرمود:
«لا، إنَّما هو تَطَوُّلٌ مِنَ اللهِ عَلیهِم و تَطَوُّلٌ بِالثَّوابِ.»: «خیر، معرفت لطفی است از جانب خدا به ایشان و پاداش هم لطف دیگری به آنهاست.»(1)
در این حدیث و حدیث اوّل، آنچه امام علیه السلام نفی کرده اند، استحقاق پاداش از طرف خداست نه وجود پاداش. به طور کلی استحقاق پاداش وقتی پیدا می شود که یک عمل اوّلاً اختیاری باشد و ثانیاً باب انجام آن وعده پاداش داده شده باشد.
بنابراین اختیاری بودن یک عمل شرط لازم - و نه کافی - برای
*******
1- بحارالانوار 223/5، ح12.
{صفحه125}
استحقاق پاداش نسبت به انجام آن می باشد. پس اگر انسان عملی را که خدا وعده پاداش نسبت به آن داده است، از سر اختیار انجام دهد، استحقاق آن را پیدا می کند، چون خداوند با وعده خود برای بنده اش این حق را ایجاد کرده که اگر آن عمل خاص را انجام دهد، به او پاداش خواهد داد. در این صورت پاداش ندادن خدا به بنده، اهمال حقّ او خواهد بود و چون خداوند هیچ گاه خلف وعده نمی کند، این فرض هیچ گاه تحقّق پیدا نمی کند.
امّا چیزی که به اختیار انسان نیست، استحقاق پاداشی هم به خاطر آن ندارد. بنابراین اگر پاداشی به او داده شود از باب فضل و لطف خداست نه اینکه حقّی نسبت به گرفتن آن داشته است.
معرفت و به طور کلّی هدایت خدا از این گونه امور است. هدایت چون صنع بشر نیست، به خاطر اینکه مشمول هدایت خدا قرار گرفته، استحقاق هیچ پاداشی را ندارد. بنابراین اگر به کسی که معرفت داده شده، ثوابی هم داده شود، نه در اصل اعطای معرفت و نه ثواب آن، هیچ حقّی نداشته و هر دو از باب فضل و لطف خداست. و طبق این احادیث خدا بندگانش را به خاطر اینکه به ایشان معرفت داده ثواب هم می دهد، امّا این کار لطف دیگری است که بر لطف قبلی خود به ایشان می افزاید.
البته نمی خواهیم بگوییم که هر چیزی اگر اختیاری باشد، انسان به خاطر انجام آن استحقاق پاداش دارد. سخن ما این بود که اگر چیزی اختیاری نباشد، انجام آن انسان را مستحقّ پاداش نمی کند. از این قضیه شرطیه نمی توان نتیجه گرفت که: اگر چیزی اختیاری باشد، انجام آن
{صفحه136}
استحقاق پاداش می آورد. قضیه اوّل درست و قضیه دوم نادرست است.
به هر حال همان طور که ملاحظه می شود در این روایات اوّلاً بحث معرفت به طور کلّی مطرح است نه فقط معرفت خدا، و ثانیاً به صراحت توان تحصیل معرفت و دارا بودن ابزار لازم برای آن از بندگان نفی شده است.

بیان علامه مجلسی درباره معرفت

خود علامه مجلسی پس از نقل این احادیث بیانی درباره آنها دارد که در قسمتی از آن چنین فرموده است:
اِعلَم أنَّ أخبارَ هذَا الباب و کثیراً من أخبار الابوابِ السّابقةِ تَدُلُّ علی أنَّ مَعرفةَ اللهِ تَعالی بل مَعرفةَ الرَّسولِ و الأئمَّةِ صَلواتُ اللهِ عَلیهِم و سائِرَ العَقائِدِ الدّینیّةِ مَوهِبیّةٌ و لَیسَت بِکَسبیّةٍ.(1)
آگاه باش که احادیث این باب و بسیاریاز احادیث ابواب گذشته دلالت دارند بر اینکه معرفت خدای متعال و بلکه معرفت پیامر و ائمه صلوات الله علیهم و سایر عقاید دینی وهبی است نه اکتسابی.
پس از نظر ایشان دلالت احادیث بر اینکه همه معارف دینی از طرف خدا به بنده اعطا می شود و صنع او نیست، کاملاً روشن است. امّا ایشان در ادامه بیان خود سعی می کنند به نحوی مدلول این احادیث را
*******
1- بحارالانوار 224/5.
{صفحه137}
توجیه و تأویل کنند تا اشکال جبر در ایمان و کفر انسان ها لازم نیاید و در این مقام شش تأویل بیان می کند که خودشان اکثر آنها را بعید می شمارند.
ایشان در یکی از رساله های فارسی خود نیز نظیر این بحث را آورده اند. در رساله ای به نام «دفع شبهه حدیث جهل و معرفت» ابتدا حدیث معروف امام صادق علیه السلام را نقل مرحوم کلینی آورده اند که شش چیز به اختیار بندگان نیست از جمله معرفت و جهل. سپس فرموده اند:
بدان که در معرفت و جهل اشکالی وارد است که موهم آن است که کفّار و ارباب مذاهب باطله در کفر خود معذور باشند.(1)
ایشان سپس در جواب از این اشکال، هفت وجه بیان کرده اند که اکثر آنها با وجوهی که در بحار فرموده اند، مشترک است. آنگاه در پایان رساله فرموده اند:
تفصیل کلام و ایفای حقّ مقام در این حدیث شریف که لغزشگاه افهام است، محتاج به بسط طویل الذیلی است که مجال به آن وفا نمی کند. و از ائمّه هدی علیهم السلام نهی از تفکّر در فروع مسأله قضا و قدر که این از جمله آنهاست وارد شده. لهذا به همین قدر اکتفا نمود. هَدانَا اللهُ و سائرَ إخوانِنا المؤمنینَ إلی الصراط المستقیم.(2)
علامه مجلسی در «مرآة العقول» نیز به مناسبت شرح این حدیث،
*******
1- مجموعه رسائل اعتقادی/44.
2- مجموعه رسائل اعتقادی/48.
{صفحه138}
همین هفت وجه را بیان کرده اند.(1)
ما در اینجا لزومی برای نقل توجیهات مرحوم مجلسی در «بحارالانوار»، «مرآة العقول» و «رساله دفع شبهه حدیث جهل و معرفت» نمی بینیم. کسانی که علاقمند باشند برای اطّلاع از آنها می توانند به خود کتاب ها مراجعه کنند.

رفع شبهه از حدیث جهل و معرفت

آنچه در اینجا باید گفت اینکه اصلاً شبهه ای نیست تا احتیاج به جواب داشته باشد و مدلول احادیث را بدون هیچ توجیهی می توان پذیرفت. نکته مهم این است که حساب «معرفت» را از «عقیده» یا «اعتقاد» باید جدا کرد. آنچه وَهبی و غیر اختیاری است معرفت است نه عقیده. و آنچه اکتسابی و اختیاری می باشد، عقیده است نه معرفت. معرفت کار خداست و عقیده کار بنده. یکی دانستن اینها و تفکیک نکردن بین احکام آنها، منشأ بروز شبهه شده است.
به طور خلاصه با توجّه به توضیحاتی که در بحث هدایت الهی گذشت، روشن شد که معرفت آن نوری است که خدا در قلب بنده اش می اندازد و در نتیجه حقیقتی را برایش آشکار می کند و همین هدایت خدا در حقّ بندگان است. و آنگاه که بنده معرفت برایش حاصل شد، با اختیار خود یا تسلیم آن می شود و یا آن را رد می کند. در صورت اوّل مؤمن و معتقد، و در صورت دوم کافر و بی اعتقاد به آن می باشد. انتخاب یکی از این دو صنع انسان است.
*******
1- مرآة العقول 230/2-234.
{صفحه139}
با این ترتیب همه معرفت صنع خداست و آنچه مربوط به بندگان می باشد، موضعی است که نسبت به آن معارف اختیار می کنند. پس باید حساب «معارف» را از «عقاید» جدا کرد. اینکه معرفت ها را خدا موهبت می کند موهم این اشکال نیست که کفّار و ارباب مذاهب باطله در کفر خود معذور باشند. اگر گفته شده بود که عقاید را خدا ایجاد می کند، چنین شبهه ای پیش می آمد. اصلاً به چه دلیل می گوییم که کفّار و ارباب مذاهب باطله در کفر خود معذور نیستند؟ آیا جز به این دلیل است که خداوند با اعطای معارف به ایشان حجّت را بر آنها تمام کرده است؟! اگر خدا به ایشان معرفت نداده بود، آیا می توانستیم بگوییم در کفر خود معذور نیستند؟!
پس کفّار به خاطر کفر خود معذور نیستند، چون حقّانیت خدا و پیامبر و امام و ... را شناخته اند امّا زیر بار آنها نرفته اند. یعنی آنچه آنها را از معذور بودن خارج می کند، معرفتی است که خدا به آنها داده است و آنچه آنها را مستحقّ عقوبت الهی می کند، همان کفرشان است که به اختیار خودشان بوده و ربطی به خدا ندارد. بنابراین مدلول این احادیث هیچ شبهه ای را ایجاد نمی کند که نیاز به توجیه و تأویل آنها لازم آید.

استفاده علامه مجلسی از احادیث معرفت

البته مرحوم مجلسی پس از بیان توجیهات و بعید دانستن بیشتر آنها تصریح کرده اند که طبق ظاهر این احادیث همه معارف به وسیله خداوند در قلوب بندگان القا می شود و وظیفه ایشان انقیاد نسبت به
{صفحه140}
حق و استکبار نورزیدن در قبول آن است. عین عبارت ایشان چنین است:
الظّاهرُ منها أنَّ العِبادَ إنّما یُکلَّفونَ بِالانقیادِ للحَقِّ و ترکِ الاستِکبارِ عَن قَبولِهِ؛ فَأمَّا المَعارِفُ فإنّها بأسرِها مِمّا یُلقیهِ اللهُ تعالی فی قُلوبِ عِبادِهِ بَعدَ اختیارِهِم لِلحَقِّ، ثمَّ یُکمِّلُ ذلکَ یَوماً فیوماً بِقَدرِ أعمالِهِم و طاعاتِهِم حتّی یوصِلَهُم إلی دَرَجَةِ الیَقینِ.
و حَسبُکَ فی ذلکَ ما وَصَلَ إلَیکَ مِن سیرَةِ النَّبیّینَ و أئمَّةِ الدینِ فی تَکمیلِ أُمَمِهِم و أصحابِهِم، فإنَّهُم لَم یُحیلوهُم عَلَی الاکتِسابِ و النَّظَرِ و تَتَبُّعِ کُتُبِ الفَلاسِفَةِ و الاقتباسِ مِن عُلومِ الزَّنادِقَةِ بَل إنَّما دَعَوهُم أوّلاً إلی الاإذعانِ بِالتّوحیدِ و سائِرِ العَقائِدِ ثمَّ دَعَوهُم إلی تکمیلِ النَّفسِ بِالطّاعاتِ و الرّیاضات حتّی فازوا بأعلی دَرَجاتِ السَّعاداتِ.(1)
از ظاهر این احادیث استفاده می شود که تکلیف بندگان صرفاً انقیاد نسبت به حق و استکبار ورزیدن در قبول آن است. امّا معرفت ها همگی پس از اینکه بندگان حق را پذیرفتند، توسّط خدای متعال در قلوب ایشان القا می شود. سپس آنها را به اندازه ای که اهل عمل و اطاعت باشند، روز به روز کامل تر می کند تا به درجه یقین برساند.
برای اثبات این امر آنچه از سیره پیامبران و پیشوایان دین در به
*******
1- بحارالانوار 224/5.
{صفحه141}
کمال رساندن امّت ها و اصحاب خود رسیده کفایت می کند. ایشان امّت های خود را هرگز دنبال اکتساب علوم نظری و مطالعه کتب فلاسفه و استفاده از مطالب کفّار نفرستاده اند، بلکه در درجه اوّل فقط اقرار به توحید و سایر عقاید را از ایشان خواسته اند و در مرتبه بعد آنها را از طریق انجام طاعات و عبادات، به تکمیل نفوس خود خوانده اند تا به این وسیله به بالاترین درجه سعادت نایل گردند.
عین همین تعابیر با اختلاف بسیار جزئی در «مرآة العقول» ذیل باب «البیان والتعریف و لزوم الحجّة» آمده است.(1)
استفاده ای که علامه مجلسی از این احادیث کرده اند این است که: برای تکمیل نفس و رسیدن به درجه یقین، راهی که پیامبران و امامان پیش روی بندگان خدا گذاشته اند، همانا انقیاد و تسلیم نسبت به معرفت هایی است که خدا در قلوب ایشان القا فرموده است و آنها را دنبال مسائل نظری و کتاب های فلسفی که محصول تفکّرات بشری است، نفرستاده اند. و این در سیره پیشوایان دین و رفتارشان با اصحاب خود کاملاً مشهود است.
پیامبر و ائمه علیهم السلام اگر مطالب فلسفی را برای سعادت اصحاب خود مفید می دانستند، یا آنها را به تحصیل این مطالب تشویق می کردند و یا لااقل در سخنان خود - لااقل با بعضی اصحاب - از آنها استفاده می کردند و بر طبق آن استدلال می فرمودند. هیچ کدام از این امور در سیره ایشان مشاهده نمی شود و با توجّه به اینکه مطالب فلاسفه در
*******
1- مرآة العقول222/2.
{صفحه142}
زمان ائمه علیهم السلام بعد از ترجمه کتب فلسفی به زبان عربی رایج و در دسترس بوده است، اگر نگوییم که این مطالب را مضرّ به عقاید شیعیان می دانستند، حدّاقل این است که آنهارا لازم نمی دانستند. بنابراین تصوّر اینکه تقویت فکر و تصحیح قیاس و به طور کلّی منطق و فلسفه راهنمای استفاده از علوم اهل بیت علیهم السلام باشد، از نظر علامه مجلسی مردود است. فقط باید به این نکته توجّه کرد که استفاده از عقل و مستقلّات عقلیه که برای فهم آیات و روایات امری پسندیده و لازم می باشد، ربطی به مطالب فلسفی ندارد. آنچه محلّ اشکال و بلکه ردّ امثال مرحوم مجلسی بوده، مطابقت افکار فلسفی با حکم عقل است. بنابراین انکار فلسفه به معنای کنار گذاشتن عقل نیست و از یکی دانستن فلسفه با عقل که گاهی مورد مغالطه قرار گرفته باید پرهیز کرد.
راهی که پیشوایان دین برای تکمیل نفوس پیروان خود معرّفی کرده اند، اطاعت و بندگی خداست- و ضرورت این کار هم به برکت عقل برای انسان روشن می شود - که در رأس این طاعات، اقرار و اعتقاد به توحید و سایر عقاید حقّه می باشد و سپس عمل به فرمایش های حجّت های خدا که همه اینها زمینه تکمیل نفس را به دست خداوند فراهم می کند. این خداست که بندگانش را درجه به درجه کامل تر می کند و آنها به رتبه یقین می رساند. وظیفه عقلی انسان ها صرفاً این است که هر معرفتی را خداوند به ایشان موهبت فرمود، نسبت به آن کمال انقیاد و تسلیم را از خود نشان دهند و حقّ آن را ادا کنند تا برای افاضه درجه بالاتری از معرفت و یقین از ناحیه خداوند، آمادگی پیدا کنند.
{صفحه143}
این چیزی است که به نظر مرحوم مجلسی از ظاهر احادیث در بحث معرفت که آن را صنع خدا دانسته اند، به روشنی استفاده می شود.
تنها نکته ای که با توجّه به توضیحات گذشته در تفاوت بین «معرفت» و «عقیده» باید به فرمایش علامه مجلسی بیفزاییم، این است که اختیار کردن بندگان حق را که مرحوم مجلسی آن را مقدّمه القای معارف توسّط خدا دانسته اند (فأمّا المعارف فانها بأسرها ممّا یلقیه الله تعالی فی قلوب عباده بعد اختیارهم للحق) پس از شناخت حق توسّط بندگان است. تا بندگان خدا نسبت به حق معرفت پیدا نکنند، نمی توانند آن را اختیار کنند و این معرفت چیزی است که قبل از آنکه نوبت به اختیار بندگان برسد، توسّط خدا در قلوب ایشان القا می شود. اختیار و عدم اختیار حق همان تسلیم و عدم تسلیم شخص است نسبت به معرفتی که حق بودن آن برایش روشن شده و بنابراین همیشه صنع خدا قبل از صنع انسان است و تا خدا القای معرفت نکند، اعتقاد (اختیار) یا عدم اعتقاد (عدم اختیار) نسبت به آن معنا ندارد.
اگر این نکته به بیانات علامه مجلسی در استفاده از احادیث معرفت، افزوده شود، شبهه ای که ایشان در مقام پاسخ به آن، شش یا هفت وجه بیان فرمودند، خود به خود از بین می رود و موضوعاً منتفی می شود.
به هر حال اصل و پایه عقیده ایشان در مورد هدایت بندگان به تصریح خودشان، چیزی جز انقیاد کامل و پذیرفتن حقایقی که خداوند در قلوب آنها القا می کند نیست و غیر از این طرز فکر را ایشان صحیح نمی دانند.
{صفحه144}

بیان فلسفی درباره احادیث معرفت

نقل حاشیه ای که ذیل بیانات مرحوم علامه مجلسی در همین قسمت از بحارالانوار آمده در اینجا مناسب به نظر می رسد. این حاشیه متعلّق است به مرحوم علامه طباطبایی که عصاره نظر خود را درباره صنع خدا بودن علم و معرفت بیان کرده اند. ایشان فرموده اند:
لایخفی أنَّ الإرادةَ الَّتی هی مَناطُ الاختیار لاتَتَعَلَّقُ بِشَیءٍ إلّا عَن تَصوُّرٍ و تَصدیقٍ سابقٍ إجمالاً أو تفصیلاً. فَمِنَ المُحالِ أن یَتَعَلَّقَ الإرادةُ بأصلِ المَعرفةِ و العِلمِ فَیکونَ اختیاریّاً مِن صُنعِ العَبدِ کأفعالِ الجَوارِحِ. و هذا هو الَّذی تَذکُرُهُ الرِّوایاتُ.
و أمّا تَفاصیلُ العلمِ و المَعرفةِ فَهِیَ کَسبیَّةٌ اختیاریَّةٌ بِالواسِطَةِ بِمَعنی أنَّ الفِکرَ فی المقدّماتِ یَجعَلُ الانسانَ مُستَعِدّاً لِإفاضَةِ النَّتیجةِ مِنهُ تَعالی و العِلمُ مَعَ ذلکَ لَیسَ مِن أفعالِ الانسانِ.(1)
روشن است که اراده - که معیار اختیاری بودن عمل است - به چیزی تعلّق نمی گیرد مگر آنکه آن چیز قبلاً به صورت اجمالی یا تفصیلی مورد تصوّر و تصدیق قرار گرفته باشد. بنابراین مُحال است که اراده به خود معرفت و علم تعلّق پیدا کند تا اینکه (معرفت و علم) همچون اعمال جوارح اختیاری بنده باشد و این همان مطلبی است که روایات بیان می کنند.
*******
1- بحارالانوار 224/5 -(پاورقی).
{صفحه145}
ولی جزئیات علم و معرفت می توانند به واسطه اکتسابی و اختیاری باشند به این معنا که فکر کردن در مقدّمات انسان را آماده می سازد تا نتیجه از طرف خدای متعال افاضه گردد و با این حال علم فعلی از افعال انسان نیست.
ایشان احادیث بحث معرفت را بر مبنای فلسفه توضیح داده اند. علم (حصولی) در فلسفه همان تصوّر و تصدیق است و تا چیزی مورد تصوّر و تصدیق قرار نگیرد متعلّق اراده نخواهد شد، بنابراین اراده متأخّر از علم است. و لذا فرض ارادی بودن (که معیار اختیاریت است) را برای علم نمی توان کرد. پس اصل علم یک عمل اختیاری در انسان نیست ولی جزئیات آن، که منظور معلوماتی است که انسان نسبت به اشیا پیدا می کند، می تواند به واسطه، اختیاری باشد. واسطه عبارت است از فکر کردن انسان که مقدّمات صغری و کبری را به صورت یکی از اشکال قیاس مرتّب کند و این تشکیل قیاس زمینه ای برای افاضه نتیجه آن از طرف خداوند می شود. با این ترتیب فکر کردن (صغری و کبری را کنار هم چیدن) کار انسان است، امّا نتیجه فکر را خداوند در ذهن انسان القا می کند. پس به اعتبار مقدّماتی که ایجاد آن در اختیار انسان است، می توانیم علوم جزئی انسان را اختیاری بدانیم و منظور از اختیاری بودن علم مع الواسطه همین است.
آنچه درباره فرمایش علامه طباطبایی می توان گفت این است که: علم غیر از تصوّر و تصدیق است. علم همان فهمیدن و نیل به واقع یک چیز است. و تصوّرات ما می توانند معلوم واقع شوند یعنی فهمیده شوند و کشف گردند. پس تصوّر یک چیز غیر از علم به آن است.
{صفحه146}
تصدیقات هم به اصطلاح فلاسفه از مقوله فکر هستند که غیر از مقوله فهم و علم می باشند. به هر حال با توجّه به توضیحاتی که در اوایل کتاب بیان شد، فکر با علم وجداناً متفاوت است.
قیاس در منطق که از صغری و کبری تشکیل می شود، نوع خاصّی از فکر کردن است و نتیجه آن هم از دیدگاه فلسفی یک فکر دیگر می باشد. بنابراین از قیاس به اصطلاح منطقی، علم حاصل نمی شود و علم مقوله دیگری غیر از تصوّرات و تصدیقات است که هم مقدّمات قیاس و هم نتیجه آن از آن جهت که مفهوم و مکشوف انسان هستند معلوم می باشند.
پس نتیجه قیاس اگر منظور یک قضیه ذهنیه باشد که از تصوّرات و تصدیقات (به اصطلاح فلسفه) تشکیل شده، این مساوی با علم نیست. بلکه خود آن قضیه معلوم انسان و متعلّق علم او می باشد. علم حقیقتی است غیر از تصوّرات و قضایا که به اینها تعلّق می گیرد.
بنابراین عالم شدن انسان به این نیست که تصوّری به تصوّراتش افزوده شود. عالم شدن به فهمیدن و کشف حقایق است. فلذا هم صغری و هم کبری و هم نتیجه در صورتی که مورد فهم و کشف واقع شوند، متعلّق علم قرار گرفته اند و علم نسبت به هیچ کدام از آنها به اختیار انسان و صنع او نیست و علم را خداوند افاضه می کند. چیزی که هست اینکه بعضی از علوم را خدا پس از تفکّر در قلب انسان می اندازد.
تفکّر یک عمل اختیاری است و می تواند به منزله شرط و زمینه ای برای صنع خدای متعال مطرح باشد. امّا این شرط یک شرط لازم
{صفحه147}
نیست و خداوند اگر بخواهد می تواند علم و معرفت را بدون هیچ تفکّر و تشکیل دادن قیاس از طرف انسان، به او عطا فرماید. کسی ممکن است بدون هیچ گونه فکر و استدلالی به نتیجه ای برسد که دیگری با تفکّرات و استدلالات فراوان همان نتیجه را فهمیده است. پس علم در هر حال صنع خدا می باشد چه از طریق تفکّرات نصیب انسان شود و چه بدون فکر و استدلال.
بنابراین اصل فرمایش علامه طباطبایی که علم را صنع انسان ندانسته اند کاملاً متین و بجاست امّا توضیح ایشان درباره فکر در مقدّمات فقط بعضی از موارد معرفت را که مسبوق به تفکّر انسان هستند توجیه می کند ولی هر معرفتی مسبوق به تفکّر نیست و صنع خدا پیش شرط ضروری ندارد. جنس معرفت هم از مقوله فکر نیست و بنابراین نتیجه قیاس که در نظر فلاسفه نوعی فکر است، نباید به عنوان علمی که خداوند آن را افاضه می کند، تلقّی گردد.

وجه استناد به ادلّه نقلی در بحث معرفت

آخرین نکته ای که در بحث از دلالت احادیث مربوط به معرفت بر مطالب گذشته می افزاییم این است که به طور کلّی استناد به ادلّه عقلی، چه قرآن و چه روایات، در مواردی که مسأله از وجدانیات و مستقلّات عقلیه می باشد. جنبه تعبّدی محض ندارد و با غیر مستقلّات عقلیه متفاوت است.
بسیاری از احکام شرع برای نوع انسان ها جزء غیر مستقلات است و در این گونه احکام استناد به دلایل نقلی صرفاً به خاطر تعبّد است.
{صفحه148}
زیرا انسان از آنها هیچ درک عقلانی ندارد. احکام حج از همین قبیل است. این احکام برای ما انسان ها نه جزء مستقلّات عقلیه هستند و نه وجدانی. بنابراین باید در آنها صرفاً گوش به فرمان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و ائمّه علیهم السلام باشیم که جزئیات را برای ما بیان کرده اند. تنها سرمایه ما برای عمل به این احکام ادلّه نقلی است و ما انتظار نداریم که آیات و روایات در این مسائل مطلب را برای ما وجدانی کنند تا به آنها عمل کنیم. زیرا حوزه آنها حوزه وجدانیّات نیست و تبعیّت از ادلّه تنها از این جهت است که خود را عقلاً مکلّف و موظّف به اطاعت از اوامر و نواهی شارع می یابیم بدون آنکه لزوماً فلسفه و حکمت آنها برای ما معلوم شود.
ولی در مستقلّات عقلیه که مسائل برای انسان وجدانی است تمسّک به دلایل نقلی صرفاً از جهت تعبّد نسبت به آنها نیست. به عنوان مثال اطاعت از خدا و رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم یکی از مستقلّات عقلیه است که ادلّه نقلی هم درباره آن به طور فراوان وجود دارد. آیاتی نظیر «أطیعُوا اللهَ وَ أطیعُوا الرَّسُولَ»(1) و احادیث متعدّد در این زمینه بر وجوب اطاعت از خدا و رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم دلالت می کنند، ولی روشن است که این وجوب در اصل یک نوع وجوب عقلی است که آیات و روایات هم ارشاد به این حکم عقل می کنند. اگر این حکم عقلاً برای انسان روشن نباشد هیچ دلیل نقلی برای اثبات آن نمی توان آورد چون تا لزوم اطاعت از خدا و رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم ثابت نشود، استناد به قول خدا و
*******
1- نساء/59.
{صفحه149}
رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم هم صحیح نیست. بنابراین حجّیت ادلّه نقلی فرع بر پذیرفتن این حکم عقلی است.
بنابراین احکام عقلی با ادلّه نقلی ثابت نمی شوند و لذا آن دسته از دلایل نقلی که بیان احکام عقل را می کنند، احکام ارشادی نامیده می شوند چون جنبه هدایت و ارشاد بندگان را به سوی حکم عقلی آنها دارند و این امر درباره همه امور وجدانی صادق است. چون ملاک وجدانی بودن چیزی وجدان انسان عاقل می باشد، ارشاد به حکم عقل در واقع تذکّر و تنبّهی است که از این طریق برای انسان غافل پیدا می شود.
و به طور کلّی آیات و روایاتی که ناظر به مباحث عقلی هستند، بیشتر جنبه تنبیهی دارند نه تعلیمی. به این معنا که انسان مفاد آنها را وجدان می کند و در فهمیدن آنها نیاز به آموختن ندارد. چیزی که هست اینکه چه بسا مورد غفلت و بی توجّهی قرار گیرند که در این صورت ادلّه نقلی می تواند او را متذکّر به حقیقت کرده، از اشتباه درآورد. مانند کسی که از وجوب اطاعت نسبت به خدا و رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم غافل است و تذکّر قرآن یا احادیث او را به خود آورده و متذکّر آنچه عقلاً می فهمد، می شود.
مسأله معرفت هم از امور وجدانی است که هر انسان عاقلی غیر اختیاری بودن آن را می یابد. لذا احادیثی که معرفت را کار خدا دانسته و از صنع بشر خارج دانسته اند همگی جنبه ارشادی داشته و برای اثبات آن ضرورت ندارند. فایده این دلایل این است که اگر برای کسی مطلب وجدانی باشد، ملازمه عقل و نقل در آن مورد برایش
{صفحه150}
ثابت می کند که در تشخیص خود صائب بوده و اشتباهی مرتکب نشده است. و اگر آن مطلب را وجدان نمی کند، تعبّد نسبت به ادلّه نقلی او را وامی دارد تا مراجعه مجدّدی به خود کند و به دنبال ریشه خطای خود در آن موضوع بگردد. و نهایتاً اگر متذکّر به حکم عقل خود شد، مدلول آن ادلّه را به اعتبار آنچه وجدان می کند می پذیرد. بنابراین بالاخره به فضل خدا باید مطلب برای شخص وجدانی شود تا بتواند به راحتی تسلیم آن گردد. و در غیر این صورت از دست افراد عادی کاری برای او ساخته نیست.
پس هرچند که ما خود را در مستقلّات و غیر مستقلّات متعبّد به آیات و روایات می دانیم، ولی فایده این تعبّد در آن دو قلمرو با یکدیگر متفاوت است. در غیر مستقلّات ما به دنبال وجدان کردن مسأله نیستیم و انتظار نداریم که حتماً مسأله برای ما عقلانی بشود بلکه صرفاً خود را موظّف به اطاعت از مدلول آنها می دانیم. امّا در مستقلّات ادلّه نقلی راهنمای وجدان ما هستند و سعی ما در هماهنگ کردن حکم عقل و نقل است. چه بسا اشتباهی در تفکّرات ما باعث شود که ما مدلول آیات و روایات را وجدان نکنیم و تصوّر کنیم که مسأله خلاف آن است.
مثلاً در مورد معرفت اگر کسی به غلط علم و معرفت را با تفکّر اختیاری خود یکی بداند، وقتی به دلایلی برخورد می کند که معرفت را صنع خدا دانسته اند، مضمون آنها را مطابق با فهم خود نمی یابد. چنین کسی اگر تعبّد نسبت به قرآن و احادیث نداشته باشد، بدون هیچ تأمّلی به توجیه و تأویل آنها می پردازد تا آنچه را که خود حق می داند
{صفحه151}
حفظ کند. ولی در صورت تعبّد، به تجدید نظر در مقبولات خود می پردازد تا اگر اشتباهی در آنها هست، آن را پیدا کند و بتواند حقیقت مطلب را وجدان نماید. البته اینکه توفیق این کار برایش حاصل شود یا نه، بستگی به میزان اخلاص و تعبّد او و دستگیری خدای متعال دارد و به هر صورت فضل خدا باید شامل حالش گردد و مسأله اختیاری نیست.
تا اینجا آنچه بیان شد مربوط به دلالت احادیث معرفت بود و نتیجه آنها این است که معنای ظاهری و بلکه صریح آنها کاملاً مطابق با وجدان هر انسان عاقلی است. بنابراین نیاز به هیچ گونه توجیه و تأویلی در مدلول آنها وجود ندارد. کسانی که دست به بیان توجیهات خلاف معنای صریح این روایات زده اند، در حقیقت از وجدان واقعیت مطلب محروم مانده اند که در صورت تذکّر و تنبّه به آن، هیچ ضرورتی برای تأویل آنها نمی بینند.
{صفحه152}

بخش سوم: سند احادیث معرفت

اشاره

بحث دیگر درباره احادیث معرفت که لازم به نظر می رسد، مربوط به سند آنهاست که بعضاً مورد تضعیف قرار گرفته است. ما در مقام بررسی سندی این روایات، مطالبی را به ترتیب مطرح می کنیم که با پذیرفتن هرکدام نیازی به مطلب بعدی پیدا نمی شود ولی برای تکمیل بحث همه آنها را متذکّر می شویم.
{صفحه155}

فصل اوّل: عدم نیاز به بررسی سند احادیث معرفت

اشاره

اوّلین مطلب این است که باید دید به طور کلّی دقّت و بررسی در سند حدیث در چه مواردی لازم است. آیا در هر بحثی و هر مسأله ای نیاز به بررسی سندی وجود دارد؟ آیا اگر چیزی از مستقلّات عقلیه باشد، فحص و بررسی از سند احادیث مربوط به آن ضرورت دارد؟ پاسخ این پرسش ها در علم اصول فقه مطرح شده و ما برای رعایت اختصار به نقل نظر یکی از فقها و مراجع معاصر در این زمینه اکتفا می کنیم و بحث کامل تر را به محلّ خود موکول می نماییم.
ایشان در این باره چنین فرموده اند:
در قسمت هایی که عقلی خالص باشد فقط متن حدیث ملاحظه می شود؛ ولی در قسمت هایی که دلیل اثبات آن نقل باشد، سند حدیث را هم باید ملاحظه کرد.(1)
*******
1- حضرت آیت الله العظمی صافی گلپایگانی: فروع ولایت در دعای ندبه/ 28.
{صفحه156}
این مطلب را ایشان به عنوان یک شیوه مورد اتّفاق در نظر فقها و اصولیّین مطرح کرده اند نه اینکه صرفاً نظر شخصی ایشان باشد.
به این ترتیب «فحص و رسیدگی و تحصیل اطمینان به صدور حدیث در مورد احادیثی که راجع به حکم الزامی شرعی مثل واجب و حرام یا معاملات و امور مالی و حقوقی و سیاسی باشد بیشتر انجام می شود و معمولاً در احادیث دیگر مانند اخبار مربوط به اصول عقاید و مستحبّات به این مقدار رسیدگی و دقّت نیاز پیدا نمی شود.»(1)
طبق این بیان در بحث از احادیث مربوط به معرفت، هیچ نیازی به بررسی سند آنها وجود ندارد. زیرا همان طوری که در مباحث قبلی بیان شد شناخت حقیقت معرفت و اختیاری نبودن آن کاملاً وجدانی است؛ به این معنا که هر عاقلی آن را می یابد، و لذا مسأله از مستقلّات عقلیه است که در اثبات آن احتیاج به دلیل نقلی نداریم.
*******
1- فروغ ولایت در دعای ندبه/ 27 و 28.
{صفحه157}

در مطالب عقلی نیازی به بررسی سندی نیست

فصل دوم: تواتر احادیث در بحث معرفت

صرف نظر از مطلب گذشته، با اینکه حقیقتاً نیازی به بررسی سندی این احادیث نداریم، اگر بخواهیم درباره سند آنها اظهارنظر کنیم، باید دید ملاحظه حال رجال آنها تا چه حد لازم است. و اوّلین قدم در این بحث این است که ببینیم به طور کلّی بررسی وضعیت راویان حدیث در چه مواردی ضرورت دارد؛ آیا در متواترات هم تحقیق درباره رجال آنها لازم است یا اینکه این کار فقط در مورد اخبار آحاد باید انجام شود؟
پاسخ این سؤال در علم اصول فقه و علم رجال به طور روشن بیان شده و کاملاً مورد اتّفاق است که در مورد متواترات چون قطعی الصدور هستند، نیازی به تحقیق درباره رجال آنها نیست. وقتی تعداد راویان از معصوم به اندازه ای باشد که علم به صدور حدیث از ایشان حاصل می شود چه نیازی به تحقیق درباره وضعیت راویان وجود دارد؟ تحقیق وقتی لازم است که صدور خبر از معصوم علیه السلام قطعی نباشد، که چنین خبری را خبر واحد می گویند.
{صفحه158}
با توجّه به این مطلب باید دید احادیث معرفت به حدّ تواتر رسیده اند یا خیر. و در صورت تواتر آنها، دیگر نیازی به بررسی سند تک تک آنها وجود ندارد. معمولاً در تعریف تواتر تعداد خاصّی را برای راویان حدیث از معصوم تعیین نمی کنند، بلکه به همین مقدار اکتفا می شود که تعدادشان به اندازه ای باشد که به طور عادی تبانی آنها بر کذب محال باشد. تبانی بر کذب یعنی اینکه همگی با هم اتّفاق کرده باشند که دروغ بگویند. اگر چنین احتمالی از تعداد راویان یک حدیث به طور عادی ممکن نباشد، آن حدیث را متواتر گویند. با این تعریف به طور معمول اگر تعداد راویان بلاواسطه از معصوم علیه السلام کمتر از ده نفر باشد، آن حدیث در حکم خبر واحد تلقّی می شود و بیشتر از آن تعداد را نوعاً متواتر می دانند. چون به طور عادی تبانی ده نفر به بالا بر اینکه مطلبی را به دروغ نسبت به معصوم علیه السلام بدهند، محال است.
این تواتر گاهی مربوط به لفظ حدیث است و گاهی هم لفظ متواتر نیست ولی معنا متواتر است یعنی یک مطلب را با تعابیر مختلف، راویان زیادی از معصوم علیه السلام نقل کرده اند که در این صورت تواتر معنوی خواهد بود نه لفظی. در تواتر لفظی یقین به صدور آن لفظ از معصوم پیدا می شود. و در تواتر معنوی علم به صدور آن معنا از معصوم حاصل می گردد. بنابراین نتیجه هر دو این است که لفظ یا معنا قطعی الصدور است.
حال در مورد معرفت و اختیاری نبودن آن، علاوه بر آیات متعدّد قرآن در بحث هدایت که هیچ گونه جای تردید و تضعیف از جهت سند و دلالت ندارند، می توان ادّعا کرد که این معنا در روایات هم
{صفحه159}
متواتر است، هرچند که از لحاظ لفظی متواتر نباشد. این مدعّا با مراجعه به احادیثی که مرحوم کلینی در کافی، مرحوم صدوق در التوحید و مرحوم مجلسی در بحارالانوار آورده اند ثابت می شود. خواننده محترم برای اطمینان خاطر می تواند به یک کتاب از عالم متبحّر و محدّث کم نظیر شیعه مرحوم علامه شیخ حرّ عاملی مراجعه کند که ایشان فقط در یک باب آن، 56 حدیث را در این موضوع جمع آوری کرده اند.
این کتاب «اثبات الهداة بالنصوص والمعجزات» نام دارد و باب دوم آن به این عنوان است:«إنَّ المعرفةَ الإجمالیّةَ ضَروریّةٌ مَوهِبیَّةٌ فِطریَّةٌ لا کَسبیَّةٌ». البته ایشان هم مطابق دأب علامه مجلسی در این باب بیشتر به معرفت خدا نظر داشته اند. امّا همان طوری که قبلاً در ذیل بیانات مرحوم مجلسی در بحارالانوار تذکّر داده شد، اکثر روایات این باب، شامل معرفت های دیگر غیر معرفت خدا مانند معرفت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم، امام علیه السلام، احکام دین، قبر، قیامت و ... هم می شود و بنابراین اظهار نظر مرحوم شیخ حرّ عاملی در پایان این باب، در مورد معرفت به طور کلّی خواهد بود. نظری که ایشان در پایان باب فرموده اند این است:
و الاحادیثُ فی ذلکَ کثیرةٌ جِدّاً اقتَصَرنا عَلی ما ذَکَرنا لِکَونِهِ غیرَ مقصودٍ بِالذّاتِ و لِتَجاوُزِهِ حَدَّ التَّواترِ.(1)
یعنی احادیث در این موضوع بسیار زیاد است و در اینجا چون اوّلاً
*******
1- اثبات الهداة 101/1.
{صفحه160}
بحث اصلی ما نیست و ثانیاً از حدّ تواتر بالاتر است، به همین مقدار اکتفا کردیم.
معلوم می شود احادیث بیشتری در این مورد وارد شده که در صورت لزوم، آنها را هم نقل می کردند، ولی چون تعداد آنها از حدّ تواتر بالاتر است از نقل آنها خودداری کرده اند.
جالب این است که همه احادیث منقول در «اثبات الهداة» مُسنَد می باشد و بزرگان از محدّثین شیعه مانند مرحوم کلینی و شیخ صدوق به آنها اعتماد کرده اند. بنابراین برای انسان به طور عادی جای شک و تردید در صدور این معنا از معصوم علیه السلام باقی نمی ماند. انصافاً اگر این تعداد از روایات که هم شاهد وجدانی بر معنایشان وجود دارد و هم مورد قبول علمای شیعه بدون استثنا قرار گرفته اند، موضوعی را به حدّ تواتر نرساند، معلوم نیست که در کجا و تحت چه شرایطی می توان ادّعای تواتر کرد. اگر معنایی بخواهد متواتر باشد باید ادلّه آن به چه تعداد و دلالت آنها چگونه باشد که این روایات نیستند؟!
{صفحه161}

فصل سوم: اثبات اعتبار احادیث معرفت

اشاره

با صرف نظر از اینکه موضوع معرفت یک مسأله عقلی است و اثبات آن احتیاج به دلیل نقلی ندارد (اوّلاً) و اینکه به فرض نیاز به ادلّه نقلی، دلایل آن در حدّ تواتر است و لذا نیازی به بررسی سند تک تک آنها نیست (ثانیاً)، اگر احادیث بحث معرفت را خبر واحد تلقّی کنیم، آن وقت بررسی رجال آن موضوعیت پیدا می کند.

میزان اعتبار اخبار آحاد

در این فرض باید دید ملاک مقبول بودن خبر واحد چیست و در چه شرایطی آن را معتبر می شمرند.
ما در اینجا برای آنکه نمی خواهیم وارد بحث های تخصّصی در علم رجال بشویم و در این کتاب هم نیازی به این نوع مباحث وجود ندارد، به نقل اظهارات بعضی از متخصّصان در این فن اکتفا می کنیم.
یکی از ایشان در این باره چنین فرموده اند:
{صفحه162}
در باب حجّیت واحد، بالاخره در علم اصول اطمینان به صدور، میزان اعتبار شناخته شده. و روش عرف و عقلا نیز بر همین نحو قرار دارد.(1)

یکی از راه های اطمینان به صدور خبر، معتبر بودن آن نزد مؤلّف است

این اطمینان به صدور از راه های مختلفی ممکن است برای انسان حاصل شود که از مهم ترین آنها معتبر بودن حدیث نزد مؤلّفین جوامع حدیثی است که به دقّت، تدیّن، تحقیق و عدالت شناخته شده اند. محدّثان معروف و طراز اوّل شیعه به قدری در جمع آوری و اعتماد بر احادیث دقّت نظر و موشکافی داشته اند که با توجّه به میزان تعبّد و عدالت ایشان، احتمال اینکه چیزی را با ظنّ و گمان به معصوم نسبت بدهند و بر آن بدون علم و یقین اعتماد کنند، جدّاً وجود ندارد.
کسانی نظیر شیخ الطائفه محمدبن حسن طوسی و رئیس المحدّثین شیخ صدوق و ثقة الاسلام مرحوم کلینی، بزرگانی هستند که اظهار نظرشان درباره مدح یا ذمّ رجال حدیث کاملاً مورد قبول است. اگر کسی را یکی از این بزرگان توثیق کرده یا بر عدالت او گواهی داده باشد، قطعاً موثّق و عادل تلقّی می شود. در این صورت شهادت آنها بر صحّت احادیثی که در کتاب هایشان آورده اند نیز باید مورد قبول باشد.
مرحوم علامه مولی محمّد تقی مجلسی (مجلسی اوّل) در شرح
*******
1- حضرت آیة الله العظمی صافی گلپایگانی: فروغ ولایت در دعای ندبه/27.
{صفحه163}
خود بر کتاب «من لا یحضره الفقیه» درباره شیخ صدوق مرحوم کلینی می فرماید:
فانّ تَصحیحَهما لایَقصُرُ عَن تَوثیقِ الرُّواةِ مِن واحدٍ مین عُلماءی الرِّجالِ کَالشِّیخِ و النّشجاشی والکشّی.(1)
صحیح دانستن این دو بزرگوار از توثیق راویان توسّط یکی از علمای رجال مانند مرحوم شیخ و نجاشی و کشّی کمتر نیست.
یعنی اگر میزان اعتماد بر راوی حدیث و ثقه دانستن او، توثیق یکی از علمای رجال است، پس شهادت بزرگانی مانند شیخ صدوق و مرحوم کلینی بر صحّت یک حدیث چیزی از موثّق دانستن راوی آن کم ندارد و به قول عالم بزرگ شیعی مرحوم علامه شیخ حرّ عاملی اگر نتوان گواهی ایشان را بر صحّت احادیث کتاب هایشان پذیرفت، به طریق اولی شهادت آنها بر مدح و توثیق راویان حدیث را هم نباید پذیرفت. ولی چون توثیق ایشان مورد قبول است، شهادت بر صحّت احادیث کتاب هایشان هم مورد قبول می باشد.(2)

نظر مرحوم کلینی درباره احادیث کافی

با توجّه به این نکته در اینجا به عنوان نمونه قسمتی از مقدّمه مرحوم کلینی را بر کتاب شریف کافی نقل می کنیم تا نظر مؤلّف را در مورد احادیث کتابش بدانیم. ایشان در مقدّمه خطاب به کسی که او را برادر خود خطاب کرده می نویسد:
*******
1- روضة المتّقین 20/1.
2- وسائل الشیعه 102/20.
{صفحه164}
ذَکَرتَ أنَّ أُموراً قَد أشکَلَت عَلیکَ لاتَعرِفُ حقائِقَها لِاختلافِ الرِّروایَة فیها... و أنَّکَ لاتَجِدُ بِحَضرَتِکَ مَن تُذاکِرُهُ و تُفاوِضُهُ مِمَّن تَثِقُ بِعِلمِهِ فیها. و قُلتَ إنَّکَ تُحِبُّ أن یَکونَ عِندکَ کتابٌ کافٍ یَجمَعُ مِن جمیعِ فُنونِ علم الدّینِ ما یَکتَفی بِهِ المُتَعلِّمُ و یَرجِعُ إلیهِ المُستَرشِدُ و یَأخُذُ منه مَن یُریدُ عِلمَ الدینِ و العَمَل بِهِ بالآثارِ الصَّحیحةِ عَن الصّادقینَ علیهم السَّلامُ والسُّنَنِ القائِمَةِ الَّتی عَلَیهَا العَمَلُ و بِها یُؤَدّی فَرضُ اللهِ عزَّوجلَّ و سنَّةُ نَبیِّهِ صلّی الله علیه و آله و سلّم... و قد یَسَّرَ اللهُ- و لَهُ الحَمدُ- تألیفَ ما سَألتَ...(1)
تو یادآور شدی که مطالبی برایت مشکل شده که به خاطر اختلاف در روایت های وارده در آنها، حقیقت را تشخیص نمی دهی... و نیز (یادآور شدی) که به افرادی که از نظر علمی مورد اعتماد باشند، دسترسی نداری تا با ایشان به مذاکره و گفتگو بپردازی. و گفتی که دوست داری کتابی در اختیارت باشد که در همه رشته های علوم دینی دانش پژوهان را بی نیاز کرده و مرجع کسانی باشد که در پی هدایت یافتن هستند و کسانی که دنبال علم دین و عمل به آن از طریق احادیث صحیح اهل بیت علیهم السلام و سنّت هایی که مبنای عمل می باشند و با انجام آنها واجبات الهی و سنّت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ادا می گردد، هستند از آن کتاب بهره مند شوند... و الحمد لله خداوند تألیف آنچه خواسته بودی را فراهم کرد...
*******
1- اصول کافی، مقدّمه مؤلّف.
{صفحه165}
از این عبارات معلوم می شود که مرحوم کلینی کتاب کافی را در پاسخ به نیاز کسانی که در تشخیص معارف صحیح دینی متحیّر مانده اند، تنظیم کرده و قصد ایشان تألیف کتابی بوده که دانش پژوه را در یافتن معارف اهل بیت علیهم السلام از مراجعه به کتاب های دیگر بی نیاز کند و به همین دلیل اسم آن را «کافی» گذاشته است. باتوجّه به این جهات اگر ایشان به جمع آوری همه گونه حدیثی - اعمّ از آنچه می توان به صدورش از ائمّه علیهم السلام مطمئن شد و آنچه نمی توان با اطمینان به آن حضرات نسبت داد - در کتاب خویش پرداخته بود، چنین روشی هرگز رفع تحیّر از درخواست کننده کتاب نمی کرد و او را همچنان در سرگردانی باقی نگه می داشت.
در نتیجه باید گفت که ایشان در کتاب کافی به نقل آنچه از نظر خود اسنادش به ائمّه علیهم السلام قطعی بوده پرداخته و از آنچه نسبتش به ایشان مشکوک بوده پرهیز کرده است. و این مطلب را خود ایشان به صراحت فرموده اند که آثار صحیح از معصومین علیهم السلام را که با عمل به آنها واجبات خدا و سنّت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ادا می گردد، در کتاب خود آورده اند. و بنابراین شکی باقی نمی ماند که قصد مرحوم کلینی این نبوده که هر حدیثی را در هر موضوعی هرچند که به صدورش از معصوم علیه السلام اعتماد نداشته است در کتاب خود بیاورد بلکه احادیث صحیح را جمع کرده است.

تفاوت اصطلاح قدما و متأخّرین در مورد حدیث صحیح

البته «صحیح» در زمان مرحوم کلینی به اصطلاح قدما به کار رفته که
{صفحه166}
غیر از اصطلاح متأخّرین از علما می باشد. قدما حدیثی را که مقارن و معتضد به جهاتی باشد که موجب وثوق و اطمینان به صدور آن گردد، صحیح می دانستند. مرحوم شیخ بهایی در کتاب «مشرق الشمسین» ضمن تصریح به این مطلب، شرایط صحّت حدیث نزد قدمای امامیه را برشمرده است. علامه شیخ حرّ عاملی در خاتمه کتاب وسائل الشیعه پس از نقل عبارات مرحوم شیخ بهایی اضافه کرده است:
ثمّ ذَکَرَ أنَّ أوَّلَ مَن قَرَّرَ الاصطلاحَ الجدیدَ العلّامة قُدِّسَ سِرُّهُ.(1)
یعنی مرحوم شیخ بهایی فرموده است: اوّل کسی که اصطلاح جدید را در علم حدیث وضع کرده، مرحوم علامه حلّی قدّس الله سرّه می باشد.
معلوم می شود که علمای شیعه تا زمان مرحوم علامه، تعبیر «صحیح» را به معنای فوق الذکر به کار می بردند. بنابراین مرحوم کلینی هم که قبل از زمان علامه حلّی بوده، این کلمه را به همان معنا استعمال کرده است. این چیزی است که علامه شیخ حرّ عاملی پس از نقل عبارات مرحوم کلینی در مقدّمه کافی، به آن تصریح کرده است. ایشان فرموده است:
فَعُلِمَ أنَّ کلَّ ما فیهِ صحیحٌ بِاصطلاحِ القُدماءِ بِمعنَی الثابتِ عَنِ المعصومِ علیه السلام بِالقَرائِنِ القَطعیَّةِ دو التواتُرِ.(2)
*******
1- وسائل الشیعه 66/20.
2- وسائل الشیعه 64/20.
{صفحه167}
پس معلوم می شود که همه احادیث کافی به اصطلاح قدما صحیح است؛ یعنی صدور همه آنها با وجود قرائن قطعی یا از طریق تواتر از معلوم علیه السلام به ثبوت رسیده است.
از زمان مرحوم علامه حلّی به بعد، علمای شیعه احادیث را از لحاظ وضعیت سند آنها به چهار قسم: صحیح، حسن، موثّق و ضعیف تقسیم کرده اند. در این اصطلاح حدیث صحیح به حدیثی گفته می شود که سلسله سند آن توسّط افراد عادل (یا حدّاقل ثقه) و امامی مذهب به معصوم متّصل شود. مرحوم شیخ حرّ عاملی در خاتمه الوسائل فرموده است:
أصحابُ الاصطلاحِ الجدیدِ قد اشتَرَطُوا فی الراوی العدالةَ.
و نیز:
الصحیحُ عندَهم ما رَواهُ العدلُ الامامی الضابِطُ فی جمیعِ الطَّبقاتِ.(1)
یعنی اصحاب اصطلاح جدید عدالت و دقّت نظر راوی را در همه طبقات شرط صحّت حدیث دانسته اند.
با این ترتیب بسیاری از احادیث ضعیف طبق اصطلاح متدخّرین در شمار احادیث صحیح به اصطلاح قدما قرار می گیرد. زیرا آنها ملاک صحّت را اطمینان به صدور حدیث از روی قرائن و شرایط خارجیّه
{صفحه168}
می دانستند که این ویژگی در بسیاری از احادیث ضعیف به اصطلاح متأخّرین موجود بوده است.
نکته مهمّی که بزرگان علما بر آن تصریح کرده اند اینکه اصطلاح متأخّرین با غمض عین و ندیده گرفتن قرائن و ضمائم خارجیّه احادیث است، در حالی که آنچه قدما در حکم به صحّت حدیث بر آن استناد می کردند، نوعاً قرائن خارجیّه ای بوده که اطمینان به صدور خبر از معصوم علیه السلام برای ایشان می آورده است. مثلاً اگر حدیثی در چند اصل از اصول اربعمائة که مشهور و متداول بین اصحاب ائمه علیهم السلام بوده، آمده باشد، از نظر قدما که به آن اصول دسترسی داشتند صحیح محسوب می شده، در حالی که چه بسا در اصطلاح متأخّرین ضعیف یا مجهول تلقّی گردد.

علّت اختلاف نظر قدما و متأخّرین درباره حدیث صحیح

علّت اختلاف نظر بین قدما و متأخّرین این است که قدما به دلیل نزدیک بودن به زمان حضور ائمّه علیهم السلام به منابع دست اوّل حدیثی که اصحاب ائمه علیهم السلام بدون واسطه از ایشان شنیده و ضبط نموده بودند، دسترسی داشتند و احادیثی که در کتاب هایشان آورده اند مستقیماً از آنها نقل کرده اند. این منابع دست اوّل همان است که در اصطلاح علم الحدیث «اصول» نامیده می شود.
اصل در اصطلاح علمای حدیث مجموعه ای از روایات است که راوی بلاواسطه از لسان امام علیه السلام شنیده و ضبط نموده باشد... یا مراد به اصل، مجرّد کلام امام علیه السلام است در مقابل کتاب و مصنّف
{صفحه169}
که در آنها علاوه بر کلام ائمّه علیهم السلام از خود مؤلّف نیز بیاناتی هست.(1)
این اصول در اعصار گذشته بین علمای امامیّه متداول و مشهور بوده و با توجّه به دقّتی که اصحاب ائمّه علیهم السلام در نوشتن احادیث ایشان داشتند و تأیید این نوشته ها از جانب خود ائمه علیهم السلام شکّی در صدور احادیث این اصول از ایشان وجود نداشته است. به همین دلیل محدّثان شیعه که احادیث خود را از این منابع دست اوّل و مورد اعتماد نقل می کردند، خود را مقیّد به ذکر اسناد آن نمی دانستند؛ به طوری که گاهی سندها را به طور کامل نمی آوردند یا به صورت مرفوع آن را از امام علیه السلام نقل می کردند و در مواردی که سند را متّصل به معصوم علیه السلام می کردند، این کار را صرفاً به عنوان تیمّن و تبرّک و اینکه خبر به صورت ظاهر شکل مرسل پیدا نکند، انجام می دادند. و به همین دلیل گاهی در نقل حدیثی که از چند طریق به معصوم علیه السلام متّصل می شود، به ذکر یک سلسله از روات آن اکتفا می کردند و از بقیه طرح نامی نمی بردند.
در اثر گذشت زمان و مخالفت های زیادی که با حافظان حدیث اهل بیت علیهم السلام و اصول آنها صورت گرفت، آن منابع اوّلیه به تدریج از دسترس علمای امامیّه خارج شد و آنچه به دست متأخّرین رسیده یک سری احادیث مرسل (بدون سند) و مجموعه ای از احادیث مسند با همان سندهایی است که قدما برای تیمّن و تبرک در کتاب های خود آورده اند. با این ترتیب آنچه مورد بحث و تحقیق متأخّرین قرار
*******
1- استاد کاظم مدیر شانه چی: درایة الحدیث/ 26 و 27.
{صفحه170}
گرفته، اخباری است خالی از همه قرائنی که در نزد پیشینیان داشته و بدون ذکر مأخذ و اصلی که از آن نقل شده است. این گونه اخبار را متأخّرین به صحیح و موثّق و حسن و ضعیف تقسیم کرده اند:
انّهم اتَّفقوا علی أنّ مَوردَ التقسیمِ هو الخَبَرُ الواحد الخالی عَنِ القرینةِ. و قَد عَرَفتَ أنَّ أخبارَ کُتُبِنا محفوفةٌ بالقَرائِنِ. و قَد اعتَرَفَ بِذلکَ أصحابُ الاصطلاحِ الجدیدِ فی عدَّةِ مواضِعَ قَد نَقَلنا بَعضَها.(1)
علمای شیعه همگی اتّفاق نظر دارند بر اینکه آنچه مورد تقسیم علمای حدیث قرار گرفته، آن خبر خالی از قرینه است. و تو متوجّه شدی که احادیث کتاب های ما محفوف به قرائن بوده. و به این مطلب اصحاب اصطلاح جدید (در علم الحدیث) در موارد متعدّدی اعتراف کرده اند که برخی از آن موارد را نقل کردیم.

روش قدما در تألیف کتب حدیث

در اینجا برای آنکه رسم قدما در نوشتن کتاب های حدیث بهتر روشن شود، مطالبی را از دو عالم بزرگ شیعی، مجلسی اوّل و دوم (پدر و پسر) عیناً نقل می کنیم.
مرحوم علامه مجلسی اوّل در مقدّمه شرح خود در کتاب «من لایحضره الفقیه» می فرماید:
الظاهر صحَّةُ الاخبار الَّتی ذکرها ثقةُ الاسلام فی الکافی و
*******
1- وسائل الشیعه 102/20 و 103.
{صفحه171}
الَّتی ذکرها الصَّدوق فی هذا الکتاب بشهادة الشیخین الاکملین بصحَّتها... فإنَّ الظاهر أنَّ الشیخین نقلا جمیع ما فی الکتابَین مِنَ الاُصولِ الأربعمائة الّتی کانَ اعتمادُ الطائفَةِ المُحِقَّةِ عَلیها؛ کما ذَکَرَهُ الصدوقُ صریحاً و یُفهَمُ مِن کَلامِ ثقةِ الاسلام أیضاً. بل الظاهر أنَّ مُرادَهما بالصحّةِ غیرُ الصحّةِ المُتعارِفَةِ بَینَ المتأخّرینَ مِن صِحَّةِ الطرقِ التی کانَ رُواتُها ثِقاتٍ أعمَّ مِن أن یَحصُلَ بالخَبَرِ العِلمُ أو الطَّنُّ أو لایَحصُلَ شیءٌ منهما، بل مرادُهما القَطعُ بالورودِ مِنَ المعصومِ فیکونُ بمنزلة قال الامامُ و سمعتُ منهُ کذا و حصولُ القطعِ لهم إمّا بِتواتُرِ الخَبَرِ أو بِضَمِّ القرائنِ الَّتی کانت حاصلةً لهم.(1)
ظاهر این است که اخبار ثقة الاسلام در کافی و آنچه مرحوم صدوق در این کتاب (من لا یحضره الفقیه) آورده، همگی صحیح است زیرا این دو شیخ بزرگوار به صحّت آنها شهادت داده اند... . ظاهر این است که این دو شیخ همه آنچه در کتاب هایشان آورده اند از اصول اربعمائة که مورد اعتماد طایفه بر حق (شیعه) است نقل کرده اند که این مطلب را مرحوم صدوق صریحاً فرموده و از کلام ثقة الاسلام (کلینی) هم فهمیده می شود. بلکه (بالاتر از این) ظاهر این است که منظور ایشان از صحّت، غیر از اصطلاح رایج میان متأخّران است که صحّت طرق حدیث مورد نظرشان می باشد و
*******
1- روضة المتقین 28/1.
{صفحه172}
اگر راویان حدیثی ثقه باشند حدیث را صحیح می دانند اعمّ از اینکه به صدور حدیث از معصوم علیه السلام یقین یا گمان حاصل شود یا اینکه هیچ کدام از این دو حاصل نشود. این، طریقه متأخّران است؛ ولی مراد قدما از صحّت، یقین به صدور حدیث از معصوم علیه السلام می باشد، و در این صورت نقل ایشان به منزله این است که بگوید: امام علیه السلام فرمود و از ایشان مطلب را شنیدم. و حصول این یقین یا از طریق تواتر حدیث و یا با انضمام قرائنی بوده که برای ایشان وجود داشته است.
و علی أیّ حالٍ فالظاهرُ منهم النقلُ مِنَ الکتب المعتبرة المشهورة. فاذا کانَ صاحب الکتاب ثقةً یکونُ الخبرُ صحیحاً. لأنَّ الظاهر مِن نَقلِ السندِ إلی الکتاب المشهور المتواتر مجرَّدُ التَّیمُّنِ و التَّبرُّکِ سیَّما إذا کانَ مِنَ الجماعَةِ المشهورینَ کالفُضَیل بن یَسار و محمّد بن مسلم رضی الله عنهما. فانَّ الظاهرَ أنّه لایَضُّرُّ جهالة سَنَدَیهما.
... و مَعَ کَثرَةِ التتبُّعِ یَظهَرُ أنَّ مدارَ ثقة الاسلامِ أیضاً کانَ علی الکتبِ المشهورةِ و کانَ اتّصالُ السندِ عنده أیضاً لِمُجَرَّدِ التیمّ