3. حضرت زهرا سلام الله علیها

3.14. انفاق های پربرکت حضرت زهرا سلام الله علیها

از جابر بن عبداللَّه انصاری روایت می‌کند که گفت: یک روز پیغمبر معظم اسلام صلی اللَّه علیه و آله پس از خواندن نماز عصر، در میان محراب عبادت نشست و مردم پیرامون آن بزرگوار گرد آمدند. در آن هنگام پیرمردی از مهاجرین عرب که لباس‌های مندرسی بر تن داشت و از شدت ضعف و پیری نمی توانست درست روی پاهای خود بایستد، به حضور آن حضرت وارد شد. پیامبر مهربان اسلام صلی الله علیه و اله رو به او کردند و از حال او جویا شدند. 

پیرمرد گفت: «یا محمّد! من گرسنه ام، به من غذا بده. برهنه ام، لباس می‌خواهم. تهیدستم، مرا بی نیاز بگردان! » پیغمبر خدا صلی الله علیه و اله فرمودند: «من که چیزی ندارم به تو عطا کنم، ولی با این حال الدال علی الخیر کفاعله، (یعنی راهنمای خیر نظیر عامل خیر است). برخیز و به سوی خانه کسی برو که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم وی را دوست دارند؛ کسی که خدا را بر خویشتن مقدم می‌دارد. به طرف حجره فاطمه برو. » خانه فاطمه اطهر علیها السلام به خانه ای که پیامبر صلی الله علیه و اله جداگانه در آن سکونت داشت، متصل بود. 

رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله به بلال فرمودند: «برخیز و این اعرابی را بر در خانه فاطمه ببر. » وقتی اعرابی با هدایت بلال پشت در خانه فاطمه علیها السلام رسید، با صدای بلند گفت: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و مختلف الملائکة و مهبط جبرئیل الروح الامین بالتنزیل من عند رب العالمین. » {سلام بر شما ای خاندان نبوت و محل آمد و شد فرشتگان و محل فرود جبرییل روح الامین با آیات الهی از جانب پروردگار جهانیان} 

فاطمه زهرا سلام الله علیها فرمودند: «و علیک السّلام، تو کیستی؟ » گفت: «من پیرمردی از عرب هستم که از راه دور به سوی پدر تو آمده ام. ای دختر حضرت محمّد! من برهنه ام، گرسنه ام، به من رسیدگی کن. خدا تو را رحمت کند. » 

این همه در حالی رخ می‌داد که سه روز بود پیغمبر اعظم اسلام‌ صلی الله علیه و اله و نیز حضرت علی و فاطمه زهرا علیهما السلام غذا نخورده بودند و رسول خدا صلی الله علیه و اله از حال علی و زهرا علیهما السّلام آگاه بود. فاطمه زهرا علیها السّلام پوست گوسفندی را که حضرت حسنین علیهما السّلام روی آن می‌خوابیدند برداشت، آن را به اعرابی عطا کرد و به او فرمودند: «بگیر! شاید خدای توانا بهتر از این را هم به تو عطا فرماید. » 

اعرابی گفت: «ای دختر حضرت محمّد! من از گرسنگی به تو شکایت می‌کنم، تو یک پوست گوسفند به من عطا می‌کنی؟ من با این شکم گرسنه و حال نزار این پوست را می‌خواهم چه کنم؟ » 

راوی می‌گوید: وقتی حضرت زهرا این سخن را از اعرابی شنید، گردنبند خویش را که فاطمه دختر حمزة بن عبدالمطب به عنوان هدیه برایش آورده بود از گردن خود باز کردند و آن را به اعرابی عطا کردند و فرمودند: «این گردنبند را بگیر و بفروش، شاید. خدای مهربان به جایش بهتر از این را به تو عطا فرماید. » 

اعرابی پس از آنکه گردنبند را گرفت، به طرف مسجد پیامبر اسلام صلی اللَّه علیه و آله بازگشت. پیغمبر خدا در میان اصحاب نشسته بود. اعرابی گفت: «یا رسول اللَّه! این گردنبند را دخترت فاطمه به من عطا کرد و گفت این گردنبند را بفروش، شاید خدا به تو مرحمتی بفرماید. » 

پیامبر اسلام صلی اللَّه علیه و آله که از شنیدن این حرف گریان شده بود فرمود: «چگونه خدا به تو مرحمتی نفرماید در صورتی که فاطمه دختر حضرت محمّد، بزرگ ترین دختران حضرت آدم این گردنبند را به تو عطا کرده است! » عمار بن یاسر برخاست و گفت: «یا رسول اللَّه! آیا اجازه می‌فرمایی که من این گردنبند را بخرم؟ » فرمودند: «بخر. اگر ثقلین در خریدن این گردنبند شرکت کنند، خدا آنان را به آتش عذاب نخواهد کرد. » 

عمار گفت: «ای اعرابی! این گردنبند را چند می‌فروشی؟ » گفت: «به یک شکم نان و گوشت و یک برد یمانی که عورت خود را به وسیله آن بپوشانم و با آن برای خدا نماز بخوانم، بعلاوه یک دینار که با آن خود را به اهل و عیالم برسانم. » 

عمار که سهم غنیمت خیبر را که رسول خدا صلی الله علیه و اله به وی عطا کرده بودند فروخته و چیزی از برایش نمانده بود گفت: «مبلغ بیست دینار و دویست درهم هجریه و یک برد یمانی و شتر راهوار خودم را که تو را به وطنت برساند، بعلاوه یک شکم نان گندم و گوشت به تو می‌دهم. » اعرابی گفت: «ای مرد! تو چقدر باسخاوتی! » عمار او را با خود برد و آنچه را که وعده داده بود به وی پرداخت. 

مدتی بعد اعرابی نزد رسول خدا صلی الله علیه و اله بازگشت. آن حضرت به وی فرمودند : «آیا سیر شدی؟ آیا بدن برهنه ات پوشیده شد؟ » گفت: «آری، پدر و مادرم به فدای تو، من بی نیاز گردیدم. » رسول خدا صلی الله علیه و اله به اعرابی فرمودند: «اکنون این عطای فاطمه را تلافی کن! » اعرابی گفت: «پروردگارا! تو خدایی هستی ازلی. ما غیر از تو را نمی پرستیم، تو از هر جهت روزی رسان مایی. بار خدایا! به فاطمه اطهر عطایی کن که چشمی ندیده و گوشی نشنیده باشد! » 

پیغمبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله پس از اینکه آمین گفت، رو به اصحاب خود کردند و فرمودند: «خدا این دعا را در دنیا در حق فاطمه زهرا مستجاب کرده است، زیرا من پدر فاطمه هستم که احدی نظیر من نیست. علی شوهر فاطمه است که اگر علی نبود محال بود همسر و همانندی برای فاطمه اطهر یافت شود. خدا حسنین را به فاطمه زهرا عطا کرده که نظیر ایشان در عالم وجود ندارد؛ حسنین بزرگ سبط‌های پیامبران و بزرگ جوانان اهل بهشتند. » آنگاه آن حضرت به مقداد و عمار و سلمان که در مقابلش بودند فرمودند: «آیا می‌خواهید بیش از این برای شما بگویم؟ » گفتند: «آری یا رسول اللَّه. » 

رسول اعظم صلی الله علیه و اله فرمودند: «زمانی جبرئیل نزد من آمد و گفت: «هنگامی که فاطمه اطهر رحلت کند و دفن شود، فرشته‌ها در قبر از وی می‌پرسند: «پروردگار تو کیست؟ » او خواهد گفت: «پروردگار من خدا است. » از او می‌پرسند: «پیغمبر تو کیست؟ » او خواهد گفت: «پدرم. » می‌پرسند: «ولی تو کیست؟ » می‌گوید: «همین علی بن ابی طالب که بر لب قبرم ایستاده است. » 

آنگاه رسول خدا افزودند: «گوش به من بسپارید تا بیش از این از فضائل فاطمه برای شما بگویم. خدای مهربان گروهی از ملائکه را مأمور کرده که فاطمه را از جلو، عقب، راست و چپ محافظت کنند، این ملائکه که در زمان حیات فاطمه و کنار قبر او و موقع رحلت وی با او هستند، صلوات بسیاری به فاطمه و پدر و شوهر و فرزندانش می‌فرستند. کسی که مرا پس از فوت زیارت کند، گویی مرا در زمان حیات زیارت کرده باشد؛ کسی که فاطمه را زیارت کند، مانند این است که مرا زیارت کرده باشد؛ کسی که علی بن ابی طالب را زیارت کند، مثل این است که فاطمه را زیارت کرده باشد؛ کسی که حسن و حسین علیهما السّلام را زیارت کند، گویی علی بن ابی طالب را زیارت کرده باشد؛ کسی که فرزندان حسنین علیهما السّلام را زیارت کند، مانند این است که خود ایشان را زیارت کرده باشد. » 

عمار گردنبند فاطمه زهرا علیها السلام را با مشک خوشبو کرد و آن را در میان یک برد یمانی پیچید. سپس آن را به غلامی که نامش سهم بود داد (این برده را عمّار از سهمی که در جنگ خیبر به او رسیده بود خریداری کرده بود) و به وی گفت: «این گردنبند را بگیر و به حضور پیامبر اعظم اسلام تقدیم کن. من تو را نیز به آن حضرت هدیه کردم. » 

غلام گردنبند را گرفت، به حضور رسول خدا صلی الله علیه و اله آمد و سخن عمار را به عرض آن حضرت رسانید. پیغمبر اکرم به آن غلام فرمودند: «نزد دخترم زهرا برو، چرا که من تو را با این گردنبند به وی بخشیدم. » هنگامی که غلام با آن گردنبند به حضور فاطمه اطهر علیها السلام آمد و سخن پیامبر خدا را به عرض ایشان رساند، آن بانو گردنبند را گرفتند و خود غلام را در راه خدا آزاد کردند. 

غلام پس از شنیدن مژده آزادی اش خندید. فاطمه علیها السلام فرمودند : «برای چه می‌خندی ای غلام؟ » گفت: «وفور خیر و برکت این گرد بند مرا خندان کرده. زیرا گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشانید، فقیری را بی نیاز کرد، غلام زر خریدی را آزاد کرد و خود عاقبت به دست صاحب خویش بازگشت! »

باب ۳ مجلد ۴۳ بحار الانوار حدیث ۵۰ 

https://islamiccourse.net/