2. امیر المومنین علیه السلام
2.11. امیرالمومنین علیه السلام محبوبترین فرد نزد خدا و رسولش صلی الله علیه و اله
کتاب الاحتجاج: امام صادق از پدران بزرگوارش از علی علیهم صلوات الله روایت کرده که آن حضرت فرمود: به همراه رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله پس از اینکه نماز صبح را به جا آورد در مسجد بودیم، سپس آن حضرت برخاست و من هم با وی برخاستم و هرگاه پیامبری قصد داشت به جایی برود، مرا از قصد خود آگاه میفرمود، و چنانچه از آن جا دیر میآمد، خود به آنجا رفته تا از وی خبری به دست آورم، زیرا حتی برای یک ساعت هم تاب دوری وی را نداشتم، پس به من فرمود: من به خانه عایشه میروم. سپس او رفت و من هم به خانه فاطمه علیها السّلام آمدم. مدتی را با حسن و حسین سرگرم شدم در حالی که من و فاطمه به وجودشان خوشحال بودیم.
سپس برخاسته و به در خانه عایشه رفته و در زدم. عایشه پرسید: کیستی؟ گفتم: علی هستم. گفت: پیامبر صَلی الله علیهِ و آله خوابیده است. پس، از آن جا رفتم لیکن با خود گفتم چگونه پیامبر خوابیده و عایشه در خانه است؟ لذا دوباره برگشته و در زدم. عایشه پرسید: کیستی؟ گفتم: علی هستم. گفت: پیامبر مشغول کاری است. پس شرمگین از اینکه در زده بودم، برگشتم، اما احساس میکردم در سینهام چیزی هست که مرا بی تاب میکند لذا به سرعت بازگشته و در خانه را محکم زدم. پس عایشه به من گفت: کیستی؟ گفتم: علی هستم. ناگاه صدای رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله را شنیدم که فرمود: عایشه، در را برای وی بازکن. پس عایشه در را باز کرد و من وارد خانه شدم.
پس پیامبر صَلی الله علیهِ و آله به من فرمود: بنشین یا أباالحسن تا درباره وضعی که دارم با تو سخن بگویم یا اینکه تو بگو چرا دیر نزد من آمدی؟ عرض کردم: یا رسول الله، شما بفرمائید که سخن شما نیکوتر است. پس فرمود: یا أباالحسن، هنگامی که از تو جدا گشتم بسیار گرسنه بودم ولی درد گرسنگی را نهان داشتم، و چون وارد خانه عایشه شدم و مدتی نشستم چیزی برای خوردن نیافتم لذا دست بلند کرده و از خدای قریب مجیب کمک خواستم، ناگاه محبوبم جبرئیل علیه السّلام با این پرنده فرود آمد- و دست روی پرنده گذاشت که در مقابلش بود- و به من گفت: ای محمّد، خداوند عزّوجل به من وحی فرمود که این پرنده را که خوش خوراک ترین غذای بهشتی است، بگیرم و برای تو بیاورم. من خدا را بسیار سپاس گفتم و جبرئیل به آسمان رفت. سپس دست به آسمان بلند کرده و گفتم: خداوندا، بنده ای را روانه بفرما که تو و مرا دوست میدارد تا در خوردن این پرنده با من سهیم شود. اما بسیار صبر کردم و کسی را نیافتم که در خانه را بزند. سپس دستانم را به دعا بلند کرده و گفتم: خدایا، بنده ای که تو و مرا دوست میدارد و من و تو نیز او را دوست میداریم بفرست که این پرنده را با من بخورد. آن گاه در زدن و بلند شدن صدایت را شنیدم، پس به عایشه گفتم: علی را به خانه دعوت کن که وارد شدی و من همچنان خدا را سپاس میگفتم تا اینکه نزد من آمدی که تو، خدا و مرا دوست میداری و خدا و من نیز تو را دوست میداریم، پس بخور یا علی.
چون من و پیامبر صَلی الله علیهِ و آله آن پرنده را خوردیم، به من فرمود: یا علی، اکنون تو ماجرای خود را برایم تعریف کن. عرض کردم: یا رسول الله، از زمانی که شما را ترک کردم با فاطمه، حسن و حسین سرگرم و همگی خوشحال بودیم، سپس برخاسته به دنبالتان آمدم و در زدم. عایشه گفت: پیامبر صَلی الله علیهِ و آله خوابیده است. از این رو از راهی که آمده بودم، برگشتم. اما با خود گفتم چگونه ممکن است عایشه در خانه باشد و پیامبر خواب باشند؟ چنین چیزی ممکن نیست! از این رو برگشته و در زدم. عایشه به من گفت: کیستی؟ گفتم: علی هستم. گفت: پیامبر سرگرم کاری هستند. پس شرم کردم و برگشتم، اما چون به جایی رسیدم که بار اول از آن بازگشته بودم، دلم پر آشوب شد و نتوانستم صبر کنم و با خود گفتم، عایشه در خانه است و رسول خدا صَلی الله علیهِ و آله مشغول کاری است؟ پس دوباره برگشته و آن چنان که شنیدی در زدم یا رسول الله. سپس شنیدم خودتان یا رسول الله به عایشه فرمودید که علی را به خانه دعوت کن.
پیامبر صَلی الله علیهِ و آله فرمود: حمیرا! همین را میخواستی؟! چرا چنین کردی؟ عرض کرد: یا رسول الله، دوست داشتم پدرم بیاید و از گوشت این پرنده بخورد. پیامبر صَلی الله علیهِ و آله به وی فرمود: این اولین کینه ای نیست که از علی به دل گرفته ای! من بر آنچه بر قلب تو درباره علی میگذرد آگاهم، تردید ندارم که با وی خواهی جنگید! عرض کرد: یا رسول الله، چگونه زنان با مردان جنگ کنند؟ به وی فرمود: عایشه، تو قطعاً با علی خواهی جنگید و چند نفر از صحابه من تو را در این کار همراهی خواهند کرد و تو را وادار به جنگ به او خواهند نمود و جریان جنگ تو با وی چنان خواهد بود که ورد زبان اوّلین و آخرین خواهد شد و علامت آن چنین است که تو سوار بر شیطان (منظور شتری است که عایشه در جنگ جمل بر آن سوار بود) گشته و پیش از رسیدن محل مورد نظر امتحان خواهی شد و سگان حوأب به تو پارس خواهند کرد و در آن جا تو اصرار به بازگشت میکنی و چهل نفر نزد تو شهادت خواهند داد که این سگهایی که پاس میکنند سگان حوأب نیستند، سپس تو به شهری میروی که مردمانش یاوران توأند و آن شهر دورترین شهرها از آسمان است و نزدیک ترینشان به آب و تو حتماً شکست خورده و به هدف نرسیده بازخواهی گشت و در چنین گیرو داری این مرد (علی علیه السّلام) تو را با کسانی از یارانش که به ایشان اعتماد دارد، بازخواهد گرداند. او برای تو بهتر از آن است که تو برای او بوده ای و او تو را هشدارخواهد داد که ورودت به این جنگ باعث خواهد شد در روز قیامت از من جدا گردی و علی اجازه دارد پس از من هریک از زنان مرا طلاق دهد؛ عرض کرد: یا رسول الله، کاش پیش از آنکه مرا بدان وعده دادی اتفاق بیفتد، بمیرم!
فرمود: هیهات هیهات، سوگند به آن که جانم در دست اوست، آنچه گفتم اتّفاق خواهد افتاد و گویی هم اکنون دارم آن را میبینم؛ سپس به من فرمود: برخیز علی، وقت نماز ظهر است، تا به بلال بگویم که اذان سر دهد، پس بلال اذان گفت و پیامبر به نماز ایستاد و من هم با وی نماز گزاردم و همچنان در مسجد ماندیم. -. الاحتجاج: ۱۰۵-۱۰۴ -
باب ۶۹ مجلد۳۸بحارالانوار حدیث۱