10. امام موسی کاظم علیه السلام
علی بن ابی حمزه گفت: در محضر ابا الحسن علیه السّلام بودم که سی نفر غلام حبشی نزد ایشان آمدند که آنها را برای ایشان خریده بودند؛ ایشان با یکی از آنها که اهل حبشه و زیبا بود صحبت کردند و ساعتی سخن گفتند، تا این که او با همه خواستههای ایشان موافقت کرد. سپس مقداری درهم در اختیارش گذاشتند و فرمودند: بهر یک از این دوستان خود در سر هر ماه سی درهم بده. بعد آنها رفتند. عرض کردم: فدایتان شوم! دیدم که با آن غلام به زبان حبشی صحبت کردید، به او چه امر فرمودید؟ فرمودند: به او امر کردم با همراهان خود به خوبی رفتار کند و در سر هر ماه به هر کدام سی درهم بدهد؛ زیرا وقتی چشمم به او افتاد، فهمیدم پسر زیرک و از شاه زادگان آنها است، هر چه احتیاج داشتم به او سفارش کردم و سفارشم را پذیرفت. مضاف بر این که او غلام درست کاری است.
سپس فرمودند: شاید تو تعجب کردی که من با او به زبان حبشی صحبت کردم؟ تعجب نکن! آن چه از امور امام بر تو پوشیده و مخفی است عجیب تر و بیشتر از این است، این کار در مقابل علم امام مانند آن است که پرنده ای با منقار خود قطره ای از آب دریا را بردارد، به نظر تو آیا با برداشتن آن مقدار، چیزی از دریا کم میشود؟ امام چون دریای است که کمالات او تمام شدنی نیست و عجایبش بیش از این هاست. وقتی پرنده با منقارش یک قطره از دریا بردارد، چیزی از دریا کم نمی شود، عالم هم همین طور است و از علم او چیزی کم نمی شود و عجایبش تمام شدنی نیست.
باب ۵ مجلد ۴۸ بحارالانوار حدیث۳