23. محرم

23.8. خطبه امام سجاد علیه السلام در مجلس یزید لعنت الله علیه

هنگامی که حضرت امام زین العابدین علیه السّلام با فرزندان اسیر امام حسین علیه السّلام که به شام برده شدند، نزد یزید بن معاویه لعنه الله وارد شدند. یزید به امام سجاد علیه السّلام گفت: ای علی! سپاس مخصوص آن خدایی است که پدرت را کشت. حضرت سجاد فرمود: مردم پدر مرا کشتند. یزید گفت: حمد مخصوص آن خدایی که پدرت را کشت و مرا از دست او کفایت داد. امام سجاد علیه السّلام فرمود: لعنت خدا بر آن کسی باد که پدرم را کشت! آیا می‌پنداری که من خدای عزوجل را لعنت می‌کنم؟ یزید به امام سجاد علیه السّلام گفت: ای علی! بر فراز منبر برو، مردم را از جریان این فتنه و این پیروزی که خدا نصیب امیرالمؤمنین یزید کرد آگاه کن. امام سجاد علیه السّلام فرمود: من نمی دانم منظور تو چیست. وقتی آن حضرت بر فراز منبر رفت، پس از حمد و ثنای پروردگار و درود بر پیغمبر خدا صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: ایها الناس! هر که مرا می‌شناسد چه بهتر. هر که مرا نمی شناسد، من خویشتن را معرفی می‌نمایم: من فرزند مکه و منی، پسر مروه و صفا، پسر محمّد مصطفی هستم؛ من فرزند آن کسی که مخفی نیست می‌باشم؛ من پسر آن شخصیتی هستم که به مقام عالی رسید و از سدرة المنتهی گذشت و نزد پروردگار خود به نزدیکی دو کمان یا نزدیک تر رسید. 

صدای مردم شام به ضجه و گریه بلند شد. چون یزید لعنه الله ترسید از جایگاهش پایین کشیده شود، دستور داد تا مؤذن شروع به اذان کرد. وقتی مؤذن گفت: «اللَّه اکبر، اللَّه اکبر»، حضرت سجاد علیه السّلام بالای منبر نشست. هنگامی که مؤذن گفت: «اشهد ان لا اله الا اللَّه، اشهد ان محمدا رسول اللَّه»، امام سجاد علیه السّلام گریست و سپس متوجه یزید شد و فرمود: ای یزید! این محمّد پدر من است یا پدر تو؟ یزید گفت: پدر توست. پایین بیا! 

حضرت پایین آمد و به سمت در مسجد رفت. مکحول، صحابی پیامبر خدا صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم حضرت را دید و به ایشان عرض کرد: چگونه شب کردی ای پسر رسول خدا؟ فرمود: مابین شما مانند بنی اسرائیل بین آل فرعون شب کردیم که فرزندانشان را سر می‌بریدند و زنانشان را زنده نگاه می‌داشتند و در این امر ابتلای عظیمی از پروردگار شما وجود دارد. وقتی یزید به سمت منزلش رفت، علی بن الحسین علیهما السّلام را خواست و گفت: ای علی! آیا با پسرم خالد کشتی می‌گیری؟ فرمود: تو را به کشتی گرفتن من با او چه کار؟ یک چاقو به من و یکی به او بده تا قوی تر از ما ضعیف تر را بکشد! یزید حضرت را به سینه چسباند و گفت: مار جز مار نمی زاید! گواهی می‌دهم که تو پسر علی بن ابی طالب هستی! 

سپس علی بن الحسین علیهما السّلام به او فرمود: ای یزید! به من خبر رسیده که تو می‌خواهی مرا بکشی! اگر گریزی از این امر نداری، کسی را بفرست که همراه این زنان برود و آنان را به حرم رسول خدا صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم برساند. یزید لعنه الله به حضرت گفت: جز تو کسی آنان را نمی برد! خدا پسر مرجانه را لعنت کند. به خدا قسم من امرش نکردم که پدرت را بکشد. اگر خود من متولی جنگ با او بودم، او را نمی کشتم. سپس به حضرت جایزه نیکو داد و او را با زنان به مدینه فرستاد. -. احتجاج: ۱۵۹ -

باب۳۹ مجلد۴۵ بحارالانوار حدیث۶  

https://islamiccourse.net/